اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَهَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ مُوسَي ﴿9﴾ إِذْ رَأي نَاراً فَقَالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوْا إِنِّي آنَسْتُ نَاراً لَّعَلِّي آتِيكُم مِّنْهَا بِقَبَسٍ أَوْ أَجِدُ عَلَي النَّارِ هُديً ﴿10﴾ فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ يَا مُوسَي ﴿11﴾ إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوي ﴿12﴾ وَأَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحَي ﴿13﴾ إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلاَةَ لِذِكْرِي ﴿14﴾ إِنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ أَكَادُ أُخْفِيهَا لِتُجْزَي كُلُّ نَفْسٍ بِمَا تَسْعَي ﴿15﴾ فَلاَ يَصُدَّنَّكَ عَنْهَا مَن لاَّ يُؤْمِنُ بِهَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَتَرْدَي ﴿16﴾
مراتب فهم قرآن و تفاوت آن با ساير کتب علمي
قرآن كريم آن معارف را در صورت داستانها و قصّههاي واقعشده ذكر ميكنند كتابهاي عقلي فقط علماند يعني براهيني براي اثبات مطلبي اقامه ميكنند, اما قرآن نور است يعني علم را با قداستِ عملي تبيين ميكند و چون كتاب عمومي است از اصطلاحات پيچيده صرفنظر ميكند حقيقتِ وحي و نبوّت را در قالب يك داستان واقع شده ذكر ميكند نه داستان تخيّلي براي تنزّل آن معناي معقول به صورت يك امرمحسوس كه در دسترس همه قرار بگيرد قصّههاي واقعشده كه حقيقت عيني است آنها را ذكر ميكند ارباب حس در همين محدودهٴ قصّه ميمانند ارباب عقل همراه اين قصّه چون اين طنابي است كه «طَرَفه بيد الله و الطرف الآخر بأيديكم»[1] بالا ميروند آنها كه خود انبيا و اوليا هستند به قلّهٴ قصّه ميرسند اينكه از وجود مبارك سيّدالشهداء و از وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليهما) نقل شده است كه قرآن «أربعة اشياءَ علي العبارة والإشارة و اللطائف و الحقائق»[2] ناظر به همين است عبارات براي تودهٴ مردم است اشارات براي خواص است لطايف براي اولياست و حقايق براي انبيا اينكه به وجود مبارك پيغمبر ميفرمايد: ﴿هَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ مُوسَي﴾ وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) از عربي مبين تا عليّ حكيم كه در اين قصّه مطرح است همه را مييابد.
نبوت موساي کليم(عليه السلام) در قرآن
براي اينكه براي همه ما روشن بشود با جلال و شكوه اين قصّه را نقل ميكند به صورت استفهام ﴿وَهَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ مُوسَي﴾ داستان وحييابي موساي كليم(سلام الله عليه) از اينجا شروع ميشود. اول ايشان آتشي را ديدند ناري را ديدند به طرف نار رفتند نور نصيبشان شد روايتي در ذيل اين آيه و آيات ديگر مشابه اين هست كه «كُن لما لا تَرجو أرجيٰ منك لما ترجو»[3] يعني از راهي كه اميد نداري اميدوارتر باش يعني اين درس و بحث يك راه عادي است كه انسان اميدوار است از راه درس و بحث به جايي برسد ولي فرمود اميدت به غير درس و بحث بيش از اميدت به درس و بحث باشد چون ﴿ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَاءُ﴾[4] چند نمونه ذكر ميكنند يكي همين است كه سَحرهٴ موسي براي پيروزي بر رقيب و رسيدن به دنيا در صحنهٴ مبارزه شركت كردند آن نور الهي و ايمان نصيبشان شد وجود مبارك موساي كليم به اميد نار رفت نور نصيبش شد وحي و نبوّت نصيبش شد ﴿إِذْ رَأي نَاراً فَقَالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوْا إِنِّي آنَسْتُ نَاراً﴾ يعني «أبصرت شيءً مونسا» ﴿إِنِّي آنَسْتُ نَاراً﴾ من يكي از اين دو كار را بتوانم بكنم به عنوان منفصله مانعةالخلو كه جمع را شايد يا مقداري از آتش بياورم كه با هم گرم بشويم يا راهنمايياي از مسئولان افروزندهٴ اين نار نصيبم بشود كه نار را در شب تار پيدا كنيم ﴿لَّعَلِّي آتِيكُم مِّنْهَا بِقَبَسٍ أَوْ أَجِدُ عَلَي النَّارِ هُديً﴾ يعني احدي الفائدتين, احدي الحُسنيين نصيب ما بشود كه جمع را شايد,
سرّ تفاوت نداي الهي به موساي کليم(عليه السلام)
اما وقتي به سراغ اين آتش آمد ﴿فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ يَا مُوسَي﴾ فعلاً براي او مجهول است كه اين ندا از كيست در قرآن كريم با سه تعبير از جريان افاضهٴ خدا نسبت به موساي كليم(سلام الله عليه) سخن به ميان آمده گاهي با فعل مجهول, گاهي با فعل مفرد, گاهي با متكلّم معالغير آنجا كه مجهول است در طليعهٴ امر است در همين آيه يازده سورهٴ «طه» است كه ﴿نُودِيَ يَا مُوسَي﴾ او صدايي شنيد اما از چه كسي بود, گوينده چه كسي است اين مشخص نيست در سورهٴ مباركهٴ «نازعات» آيهٴ شانزده به اين صورت آمده است ﴿إِذْ نَادَاهُ رَبُّهُ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوي﴾ آن را به صورت فعل مفرد و فعل معلوم ذكر كرد كه منادي او خداي او بود در سورهٴ مباركهٴ «مريم» كه قبلاً بحثش گذشت آنجا فرمود: ﴿وَنَادَيْنَاهُ﴾ سخن از ﴿وَنَادَيْنَاهُ﴾ است كه ما ندا داديم به صورتي كه متكلّم معالغير در سورهٴ مباركهٴ «مريم» كه بحثش گذشت آيهٴ 51 و 52 اين بود ﴿وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ مُوسَي إِنَّهُ كَانَ مُخْلَصاً وَكَانَ رَسُولاً نَّبِيّاً ٭ وَنَادَيْنَاهُ﴾ آنجا كه از اخلاصِ موسي, از رسالت موسي, از نبوّت موساي كليم(سلام الله عليه) سخن به ميان آمده با اين جلال خود خدا هم با جلال ظهور ميكند به صورت متكلّم معالغير آنجا كه با متكلّم معالغير سخن ميگويد همان جايي است كه ﴿لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنَي﴾[5] يعني خدا با همهٴ اسماي حسنا با او سخن گفته است و حيف موساي كليم كه گرفتار اين بنياسرائيل شد ﴿وَنَادَيْنَاهُ مِن جَانِبِ﴾ حالا تعبيرات كه خداي سبحان گاهي با ملائكه كار انجام ميدهد و مانند آن, ولي اين سه تعبير در قرآن كريم از سه مقطع حكايت ميكند ﴿وَنَادَيْنَاهُ مِن جَانِبِ الطُّورِ الْأَيْمَنِ وَقَرَّبْنَاهُ نَجِيّاً﴾[6] اجازه داديم كه او بيايد بالا با ما مناجات كند ما از دور او را صدا زديم شده منادات او را نزديك كرديم زمينهٴ منادات كنار رفت, زمينهٴ مناجات پديد آمد از آن به بعد او نَجيّ ماست با ما مناجات ميكند ﴿وَقَرَّبْنَاهُ نَجِيّاً﴾ كه اين مطالب در سورهٴ مباركهٴ «مريم» قبلاً گذشت.
فلسفه، معيار شناخت مشاهدات عرفاني
خب, حالا فرمود: ﴿فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ يَا مُوسَي﴾ انبيا يك راهحلّ خوبي دارند مستحضريد وقتي كسي چيزي را عاريه ميگيرد بالأخره ناچار است كه مقداري از خودش مقداري از ديگري اين را تأمين بكند براي كساني كه اهل فكرند اهل عقل و انديشهاند اگر يك مطلب مشهودي نصيبشان بشود چون وليّ خدا نيستند پيغمبر و امام نيستند همين كه به حال عادي آمدند اشتباه دامنگيرشان ميشود يا گرفتار شبههاند كه اين مطلبي كه من ديدم از كجا حق باشد آن حالتي كه براي او پيش آمد در آن حالت حقيقتي را مشاهده ميكرد يا صدايي را ميشنيد وقتي به حالت عادي آمد آن حقيقت را دارد ترجمه ميكند با علم حصولي الآن به دنبال اين است كه بفهمد آيا حق است يا نه, تمام كوشش و تلاشي كه اين اهل معرفت در عرفان نظري كردند اين است كه ميگويند براهين عقلي براي تشخيص صحّت و سُقم مشاهدات اهل معرفت به منزلهٴ منطق است براي حكمت همان طوري كه فلسفه بيمنطق سامان نميپذيرد براي اينكه منطق ميزان است يك مبادي بيّن و روشني بايد باشد يك موادّ روشن, يك صورت روشن, شكل اول بايد باشد تا از نظر صورت بديهيالانتاج باشد مقدمات ضروري, ذاتي و اوّلي بايد باشد تا يقينبخش باشد آن موادّ يقينبخش وقتي به صورت يقينيالانتاج در آمد مُنتِج است منطق براي ارزيابي مطالب حكمت يك نردبان و آلت قانوني خوبي است همين سِمت را فلسفه براي مشهودات دارد چارهاي غير از ندارند ميگويند اهل معرفت وقتي در آن حال چيزي را ميبينند يا چيزي را ميشنوند كه احتمال خلاف نميدهند وقتي به حال عادي برگردند بايد مطابق با عقل باشد و مخالف عقل نباشد اين حدّاكثر كوششي است كه اين بزرگوارها دارند.
نارسايي الفاظ در انتقال مشاهدات عرفاني
اما وقتي از اينها سؤال بكني كه شما داريد كدام كالا را با كدام وزن ميسنجيد ميخواهيد مشهود را با معقول بسنجيد يعني عين خارجي را با مفهوم بسنجيد اين ترازو آن ترازو نيست ترازو آن است كه در يك طرف وزن در يك طرف موزون بايد همسان هم باشند چهارتا مفهوم نظري را اينجا داري چهارتا مفهوم بديهي را آنجا داري مفاهيم نظري با مفاهيم بديهي حل ميشود اما شما يك طرف را مشهود خارجي گذاشتيد يك طرف را مفهوم ذهني گذاشتيد ميخواهيد عيناليقين را با علماليقين حل كنيد دستتان خالي است به جايي نميرسيد حدّاكثر آن است كه بگوييد اين خلاف عقل نيست ولي اين آن نيست كه شما ديديد اگر هنر داريد برويد بيرون, بيرون را به درون آورديد يعني ميخواهيد مشهود خارجي را با مفهوم بسنجيد اين درست نيست اگر هنر داريد برويد بيرون يا همانجا وزن و موزون درست كنيد مشهودتان را با مشهود بسنجيد يعني عيناليقين را با عيناليقين بسنجيد يك سرمايه عيناليقيني داشته باشيد كه خيلي شفاف و روشن است آن مشهودات نظري عيناليقينتان را با آن عيناليقين شفاف بسنجيد از اين بالاتر اگر به حقّاليقين رسيديد با حقّ محض رابطهاي برقرار كنيد كه خودتان و هويّتتان را با آن بسنجيد وگرنه بياييد حرفهاي عارف را به زبان حكيم معنا كنيد اين عيناليقين را با علماليقين سنجيدن است اين مشهودِ خارجي را با مفهوم ذهني سنجيدن است اين عارفانه سخن گفتن و حكيمانه انديشيدن است اين خلاصه عرفاني حرف زدن و فلسفي فكر كردن است اين عرفان نشد اگر هنر داريد برويد بيرون آنها كه اهل اين هنرند ميگويند ما اين كار را كرديم
يك حملهٴ مردانهٴ مستانه نموديم از علم رهيديم به معلوم رسيديم[7]
آنها كه اهل اين معلوماند ديگر با مفهوم كار ندارند عيناليقين را با علماليقين حل نميكنند اين راه انبياست كه بهرهٴ ديگران نيست.
تفاوت انبيا با عرفا در يقين به مشاهدات عرفاني
وجود مبارك موساي كليم ديگر آنچه را كه ديد به ذهن نياورد معلومِ حضوري را با علم حصولي حل نكرد در همان حوزهٴ شهود فهميد حق است اين هنر است اين براي انبياست اين ترازو براي انبياست اين وزن براي انبياست اين توزين براي انبياست لذا ميگويند ﴿عَلَي بَيِّنَةٍ مِن رَبِّي﴾[8] ما هيچ شك نداريم نه اينكه شك داريم شك را با يك چيز ديگري برطرف ميكنيم هيچ شبههاي براي وجود مبارك موساي كليم نبود آن منطقه، منطقهٴ حق بود در بحث ديروز اشاره شد اصلاً چيزي نيست كه وجود مبارك موساي كليم بگويد شايد اين باشد او از صوَر ذهني به در آمد او از تمثّلات ذهني به در آمد او از ابالِس و شبهات آنها به در آمد هيچ يعني هيچ چيزي را نميبيند فقط كلام حق را ميشنود ديگر احتمال نميدهد اين آن باشد كه اگر چيزي در فضاي هويّت يك وليّ خدا نبود جا براي شك نيست در بحثهاي قبلي هم داشتيم كه هميشه شك فرع بر دو چيز است اگر در جايي فقط الف وجود دارد مثلاً ما وارد كتابخانهاي شديم اين كتابخانه ده ميليون كتاب دارد همهاش قرآن ما هر كتابي را از دور يا نزديك ببينيم يقين داريم قرآن است چون اينجا غير از قرآن كتاب ديگر نيست ولي اگر در كتابخانهاي يكي قرآن باشد و يكي كتاب ديگر ما اگر كتابي را از دور ديديم شك ميكنيم كه آيا قرآن است يا غير قرآن هميشه شك فرع بر وجود دو چيز است اگر يك چيز باشد و لاغير جا براي شك نيست كسي كه موحّد تام است به حوزهٴ توحيد ميرسد وقتي به حوزهٴ توحيد رسيد جا براي شيطنت و شبهه و وسوسه و فكر و امثال ذلك نيست اين است كه فرمود بندگان مخلَص مورد مِساس شيطنتِ شيطان نيستند عبادِ مخلص در دسترس شك و وهم نيستند براي اينكه آنجا جز حق چيز ديگر نيست خب در لوح محفوظ جز حق چيز ديگر نيست در مخزن الهي جز حق چيز ديگر نيست در عرش الهي جز حق چيز ديگر نيست اگر پايههاي عرش تسبيحات اربعه هست[9] جز حق چيز ديگر در آن فضا نيست اگر پيغمبري به آن مقام رسيد جا براي شك نيست اينها عيناليقينشان را با عيناليقين حل ميكنند، حقاليقينشان را با حقاليقين حل ميكنند اگر گفتند «بك عرفتك» يعني همين «و أنت دللتني عليك»[10] يعني همين، لذا دربارهٴ وجود موساي كليم انبياي ديگر هم همين طورند در جريان معراج پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) همين طور است اين همه معارف را كه حضرت ديد و آمد
چنان رفته باز آمده باز پس كه نايد در انديشهٴ هيچ كس
هيچ شكّي نكرده چون در آنجا غير از خدا و كلمات خدا و افاضات خدا و تجلّيات خدا چيزي نيست دومي نيست تا انسان شك كند وجود مبارك موساي كليم هم همين طور بود ﴿فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ﴾ بالاتر از اين سورهٴ مباركهٴ «نازعات»[11] است برتر از او سورهٴ مباركهٴ «مريم»[12] است كه با صيغهٴ متكلّم معالغير ياد كرده است
احتمالاتي در معناي﴿فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ﴾
﴿فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ يَا مُوسَي ٭ إِنِّي﴾ با جملهٴ اسميه و تأكيد ﴿إِنِّي أَنَا رَبُّكَ﴾ چون اينچنين است ﴿فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ﴾ ممكن است مطالب فراواني در خلع نعل گفته بشود اما اوّلين شرطش اين است كه از همين ظواهر عبور بكنيم نه اين است كه ـ معاذ الله ـ اينها را بگذاريم كنار بگوييم خلع نعلين يعني مَثل مقدّمتين را بگذارد كنار شما ميبينيد وجوه فراواني در تفسير فخررازي هست[13] در جامع قرطبي هست[14] يعني استدلال را بگذارد كنار صغرا و كبرا را بگذار كنار اين دو مقدمه كه نعلين يك متفكّرند اينها را بگذارد كنار حق را مشاهده كند اينها اولاً معلوم نيست صحيح باشد بر فرض صحّت بايد از اين ظاهر عبور بكند يعني خلع نعلين بايد بشود حالا بالاتر از خلع نعلين همين نعلين ظاهري يعني به احترام بايد كفشت را از پا در بياوري مثل اينكه موقع نماز كفش را از پا در ميآورند با غير از اين معناي ديگري داشت يا نقل معتبر يا عقل برهاني بايد تأييدش بكند ولي اوّلين معنا همين است كه كفشهايت را در بياور ﴿فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ﴾ چرا، براي اينكه ﴿إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوي﴾
تبيين معناي لغوي«طويٰ»
دربارهٴ ﴿طُوي﴾ كه بعضي از آقايان سعيشان مشكور باشد زحمت كشيدند مستحضريد چندين وجه فخررازي ذكر كرده[15]، جامع قرطبي ذكر كرده[16] برخيها معناي مادّي به اين ﴿طُوي﴾ دادند گفتند اسم آن سرزمين اسم اين مقطع اسم اين بُقعهٴ مباركهٴ «طويٰ» است برخيها گفتند سرّ نامگذاري آن منطقه به طويٰ اين است كه اين وادي عميق است و مُستدير چون پيچيده است شبيه طَوي است گفتند طُويٰ بالأخره يك كار فيزيكي و مادّي است اما اين در دعاي نوراني «ندبه» كه ميبينيد به حضرت عرض ميكنيم ما نميدانيم شما كجاييد ميگوييم «أبرضويٰ أم غيرها أم ذي طويٰ»[17] نه «أم طويٰ» طويٰ اسم جايي نيست يعني جايي كه صاحب قداست است اگر طويٰ اسم مقطعي بود، اسم وادي بود، اسم جِرگهاي بود، اسم جايي بود ميگفتيم «برضويٰ أم غيرها أم طويٰ» ولي وقتي گفته ميشود «أم ذي طويٰ» يعني ذي قداست، طويٰ نظير حِرا نيست نعم، ابناثير جَزري در النهايه في غريب الحديث و الأثر دارد «قد تكرّر في الحديث ذكر طوي»[18] در دالان ورود شهر مكّه جايي است به نام طويٰ كه اگر كسي از آن درب ورودي مكه نه كعبه نه مسجدالحرام، شهر مكّه اگر كسي از آن بخش بخواهد وارد مكّه بشود مستحب است كه آنجا غسل بكند وارد بشود خب حالا نامي است براي آن منطقه اما آنكه در قرآن آمده اين طويٰ به صورت المقدّس قُدساً هست كه به منزلهٴ مفعول مطلق تأكيدي است يا نه، المقدّس مرّتين است همان طوري كه طَويّ يعني پيچيدهشده اگر چيزي يك لا باشد طَويّ نيست، مَطويّ نيست، مُنطويّ نيست بايد دولا باشد تا بشود پيچيده اگر چيزي قداستش يكلايه باشد قداست او طُويٰ نيست اين قداست دولايه را ميگويند طويٰ مثل آن است كه گفته شده باشد كه «إنّك بالواد المقدّس مرّتين» پس اين طويٰ قداست يكلايه را نميرساند كه تا بشود مفعول مطلق تأكيدي المقدّس طُويً يعني المقدّس قدساً بلكه معناي جديدي را به همراه دارد يعني اين مقدس دولايه است مقدّس مكرّر است اين يك مطلب، آيا قداستش دولايه است يا بيش از يك لا ما وقتي ميگوييم اين معقول ثاني است يا در تعبيرات عرفي ميگوييم اين دست دوم است اين يك ادبيات رايجي است نه مخصوص اهل كلام و فلسفه و منطق است نه مخصوص ما فارسيزبانهاست وقتي ميگويند دست دوم يعني اوّلي نيست حالا گاهي ممكن است دست سوم باشد, دست چهارم باشد, دست پنجم باشد اين «ذي طويٰ» وقتي گفته ميشود «بالمقدس طويٰ» يعني يكلايه نيست يا دولايه است معناي «ذي طويٰ» يا معناي «طويٰ» اين است كه يكلايه نيست نه دولايه است لذا ممكن است سهلايه باشد, چهارلايه باشد, پنجلايه باشد.
مراد از ﴿بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوي﴾ در روايات
وقتي از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) سؤال بكنند چرا اينجا طويٰ است ميبينيد تثليثاً جواب ميدهد نه تثنيتاً فرمود: «لأنه» يعني اين سرزمين ارواح تقديس شدند, ملائكه اصطفا شدند, موساي كليم مورد تكليم قرار گرفت[19].
پرسش:...
پاسخ: نه, نه اينكه «طهّرناك تطهيرا» اسم اين مكان است كه ما در چيز هم ميگوييم «ذي طوي»[20] همين است در سورهٴ مباركهٴ «نازعات» هم كه دارد ﴿بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوي﴾[21] همين است اين وادي در اين منطقه يك بار ارواح تطهير شدند, يك بار فرشتهها اصطفا شدند, يك بار موساي كليم مورد خطاب قرار گرفت, اگر «ذي طويٰ» به اين معنا باشد كه يك لايه نيست با اين تثليث سازگار است اما اگر به اين معنا باشد كه قداستش دولايه است به لحاظ قبل از تكليم است يعني اي موساي كليم الآن كه با شما گفتگو ميشود يك لايهٴ سومي روي اين افزوده ميشود تاكنون اين قداست دولايه داشت ارواح در اينجا تطهير شدند يك, ملائكه در اينجا اصطفا شدند دو, بار سوم است كه شما مورد خطاب الهي قرار ميگيريد سه, فتحصّل كه اين ﴿طُوي﴾ يعني قداستش يكلايه نيست تا هماهنگ باشد با آن تثليثي كه از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نقل شده است و اگر گفتند «مرّتين» دو بار, به لحاظ قبل از تكلّم وجود مبارك موساي كليم است پس جايي به نام «طويٰ» ما نخواهيم داشت در آن منطقهاي كه مربوط به موساي كليم است البته جايي كه در دالان ورودي مكّه است حرف ديگر است.
مراد از ﴿مِن شَاطِئِ الْوَادِ الأيْمَنِ﴾ در قرآن
از اينجا معلوم ميشود كه آنچه در سورهٴ مباركهٴ «مريم»[22] بحثش گذشت كه وادي ايمن هم فيالجمله درست است براي اينكه برخيها گفتند اين ايمن از يُمن و بركت است اين هم درست است[23] ناظر به همين خواهد بود البته روال عادي در اين مواردي كه دارد ﴿مِن شَاطِئِ الْوَادِ الْأَيْمَنِ﴾[24] اين است كه الأيمن صفت شاطي است شاطي يعني جانب يعني موساي كليم از مصر به مدين تشريف بردند چند سال مدين تشريف داشتند مدين تقريباً شمال شرقي مصر است حالا كه دارند از مدين به مصر برميگردند دست راست و چپ به لحاظ اين عابر است دست راست وجود مبارك موساي كليم يعني قسمت شمال شرقي نه قسمت جنوب, طرف شمال كوهي است در بالاي كوه ايشان ناري را ديد كه فرمود: ﴿مِن شَاطِئِ الْوَادِ الْأَيْمَنِ﴾ اين از نظر ادبي و لغت كه أيمن صفت شاطيء است أيمن صفت جانب است اين راهحل دارد اما اگر ما گفتيم ﴿بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوي﴾ هم ما داريم آن منطقه داراي قداست چندلايه است وادي ايمن از اينجا در آمده يعني وادي يُمن, وادي بركت اين هم در نثر و نظم ما كم نيست در ادبيات ما وادي أيمن كم نيست آنجا كه ميگويند وادي أيمن يعني نه جانب راست كه از يمين باشد بلكه از يُمن و بركت است آن از ﴿بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوي﴾ به دست ميآيد.
پرسش:...
پاسخ: ارواح انبيا, اوليا در برابر ملائكه است ديگر البته هر جايي مظهري دارد خب ميدانيد كلّ زمين لله است كه ﴿خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالأرْضَ﴾[25] اما مكّه و كعبه حساب ديگري دارد جايي كه وقتي زراره از وجود مبارك حضرت سؤال ميكند كه من الآن تقريباً چهل سال است كه مسائل حج را از شما ميپرسم باز ميبينم تمام نميشود حضرت فرمود توقّع داري خانهاي كه دو هزار سال قبل از حضرت آدم اولياي الهي در مدار او طواف ميكردند احكامش به اين زودي تمام بشود[26]. خب, خصيصهاي براي آن زمين هست ما چه ميدانيم اسرار زمان و زمين چيست اين ليله قدر چه خصيصهاي دارد كه مثلاً جاي نزول قرآن است اين زمان يا كوه حرا آن غار حرا چه خصيصهاي دارد يا مسجدالحرام چه خصيصهاي دارد بالأخره اين مكان را ذات اقدس الهي برابر مشيئت حكيمانهاش جا براي تقديس و تطهير بزرگان قرار داده است اينجا بايد حرف خدا شنيده بشود وگرنه در همان زير كوه هم ممكن بود چون خداي سبحان ﴿مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ﴾[27]. فرمود: ﴿فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ يَا مُوسَي ٭ إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ﴾ مسئلهٴ ﴿يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ﴾[28] يك, ﴿وَالْسَّمَاوَاتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ﴾[29] دو, آن كاري به مسئلهٴ «ذي طويٰ» و «طويٰ» و امثال ذلك ندارد آن يك بحث خاصّي دارد كه ـ انشاءالله ـ خواهد آمد.
موساي کليم(عليه السلام)، پيامبر برگزيده الهي
﴿فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوي﴾ حالا وارد شدي كاملاً گوش بده حالا كفشهايت را در بياور در كمال ادب و تواضع گوش بده ﴿وَأَنَا اخْتَرْتُكَ﴾ من تو را انتخاب كردم چون «إنّ الله يختار ما يشاء» ديگر مشيئتش هم حكيمانه است ﴿اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾[30] پُستهاي كليدي را خدا ميداند به چه كسي بدهد غير كليدي را به افرادي ميدهد بعد كشف خلاف ميشود تا حجّت بشود نظير بلعم, نظير سامري و مانند آن, اما پُستهاي كليدي را به احدي نميدهد مگر اينكه بداند اينها مستقيماند به هيچ وجه از راه مستقيم فاصله نميگيرند ﴿وَأَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحَي﴾ آنچه را كه وحي ميآيد آنها را گوش بده مستمِع خوبي باش آنچه به تو وحي ميشود يك جريان توحيد است ﴿إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ﴾ كه هويّت محض را با اين يادآوري ميكند معبود بودن, اله بودن منحصراً براي من است ﴿لاَ إِلهَ إِلَّا أَنَا﴾ در مواردي كه فعل خدا مطرح است آنجا حالا يا اجلالاً و تكريماً يا بر اساس علل و عوامل ديگر ضمير متكلّم معالغير آورده ميشود اما در جريان توحيد فقط ضمير متكلّم وحده است ﴿لاَ إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلاَةَ لِذِكْرِي﴾.
آن توحيد اين هم نبوّت اين هم دربارهٴ معاد.
ضرورت معاد در قرآن
﴿إِنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ﴾ جريان قيامت قطعيالوقوع است ترديد نيست در نمونههاي قبلي هم داشتيم همان طوري كه در منطق ميگويند «الأربعة زوجٌ بالضروره» يعني رابطهٴ موضوع و محمول گسستني نيست قطعي است در تعبيرات قرآن كريم گاهي به عنوان ﴿لاَ جَرَمَ﴾[31] ذكر ميشود كه همان معناي ضرورت است, گاهي به صورت ﴿لاَّ رَيْبَ فِيهِ﴾ ذكر ميشود كه همان معناي ضرورت است اگر گفته شد ﴿إِنَّكَ جَامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾[32] يعني بالضروره يعني شكبردار نيست منتها حالا اصطلاح قرآني ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ است, اصطلاحات منطقي ضرورت است و امثال ذلك اين لسان هم لسان ضرورت است
مراد از ﴿أَكَادُ أُخْفِيهَا﴾
﴿إِنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ أَكَادُ أُخْفِيهَا﴾ خيلي روشن و شفاف است جريان قيامت ولي نزديك است كه من اين را مخفي كنم برخيها خواستند بگويند كه اين همزهٴ باب افعال براي اِزاله است[33] چون مستحضريد كه يكي از معاني كه براي باب افعال ذكر شده است در اثر اضافه كردن اين همزه ازاله است كه «أغدّ البعير» يعني غُدّههايش را زائل كرده اينجا ﴿أُخْفِيهَا﴾ يعني «اُزيل خفائها» ممكن است, نزديك است كه من اين قيامت را شفاف و روشن كنم براي شما ﴿أَكَادُ أُخْفِيهَا﴾ من مخفي نميكنم روشن است ولي براي اينكه مورد امتحان قرار بگيريد يك, يا عدّهٴ زياد هراسناك نباشند دو, نزديك است كه او را مخفي كنم خب قيامت چرا اينچنين است براي اينكه نظام عالَم نظام عدل است افراد بعضي عادلاند بعضي ظالم ما اگر جلوي ظلم را در دنيا بگيريم اين ميشود اجبار خب وقتي كسي يك گناه كرده فوراً تنبيه بشود ديگر دست برميدارد ديگر اين ميشود الجاء, براي اينكه مختار باشند ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ﴾ و در صدر او ﴿لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ﴾[34] را داشته باشيم پس يوم الجزاء ميافتد براي مرحلهٴ بعد در دنيا هر كس گناه كرد فوراً اين را بسوزانند خب كسي گناه نميكند در دنيا بايد دست انسان باز باشد ﴿مَن شَاءَ فَلْيُوْمِن وَمَن شَاءَ فَلْيَكُفُرْ﴾[35], ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ﴾ هيچ اجباري در كار نيست تكويناً اجبار در كار نيست اما تشريعاً بعضي چيزها واجب است بعضي چيزها حرام است اگر بيراهه رفتيد ﴿خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ٭ ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ﴾[36] به دنبالش است مبادا كسي خيال كند ﴿لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ﴾ يعني هر طوري آزاد است انسان تكويناً آزاد است ولي تشريعاً اگر ـ معاذ الله ـ آزاد بود كه ديگر بگير و ببند جهنم معنا نداشت بگيريد, ببنديد ﴿خُذُوهُ فَغُلُّوهُ﴾ اينها نيست معلوم ميشود تكويناً آزادند براي اينكه كمال در اختيار و انتخاب آزادانه است ولي تشريعاً راه مشخص است هيچ عاقلي بين چاه و راه مختار نميبيند خودش را اينجا فرمود: ﴿أَكَادُ أُخْفِيهَا لِتُجْزَي كُلُّ نَفْسٍ بِمَا تَسْعَي﴾ هر كسي هر چه ميكند جزا ميبيند حالا يا پاداش است يا كيفر است جزا ميبيند.
کيفر وفاق کافران و امکان بخشودگي آنان
البته حدّاقل اين است كه هيچ كسي از جزاي خود محروم نيست اما به مقدار عمل پاداش ميدهند يا بيشتر اين دو بيان در قرآن كريم است در جريان سيّئه و گناه فرمود ممكن نيست بيش از گناه كسي را ما كيفر بدهيم ﴿جَزَاءً وِفَاقاً﴾[37] اين منحصراً در اين آيه فقط براي تبهكاران آمده ﴿جَزَاءً وِفَاقاً﴾ هم تحديدش يكجانبه است نه دوجانبه يعني بيش از مقدار گناه كسي كيفر نميبيند نه الاّ ولابد به اندازهٴ گناه كيفر ببيند خب ﴿ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ﴾[38] است, عفو است, تخفيف است تحديد گاهي يكجانبه است گاهي دوجانبه تحديد يكجانبه مثل اينكه گفتند مسافر در صورت هشت فرسخ نمازش شكسته است يعني كمتر از هشت فرسخ نباشد هشت فرسخ و بيشتر نسبت به بيشتر از هشت فرسخ تحديدي در كار نيست در جريان كُر همين طور است آبي معتصِم و عاصم است پاك و پاككننده است كه به اندازهٴ كُر باشد يعني كمتر از كُر نباشد نه بيشتر از كُر نباشد تحديدش يكجانبه است گاهي تحديد دوجانبه است نظير مسئلهٴ دِماء كمتر از ده روز حكمش اين است بيشتر از ده روز حكم ديگر دارد اين دوجانبه تحديد شده است در جريان ﴿جَزَاءً وِفَاقاً﴾[39] تحديدش بالقياس الي ما فوق است يعني يقيناً كيفر تبهكار بيشتر از كار او نيست نه يقيناً برابر كار او, او را كيفر ميدهند خيلي از موارد است كه مورد عفو الهي است ﴿يَعْفُوا عَن كَثِيرٍ﴾[40] كه در قرآن دارد زمينهٴ همين دعاي معروف را فراهم كرده كه «يا مَن يقبل اليسير و يعفو عن الكثير»[41] اين «يعفو عن الكثير» از آن آيه گرفته شده ديگر پس اينكه فرمود: ﴿جَزَاءً وِفَاقاً﴾ تحديد نسبت به مازاد است و همين يك آيه است دربارهٴ خصوص تبهكاران و اهل جهنّم ولي دربارهٴ بهشتيها خب ﴿ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ﴾[42] است, ﴿مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْهَا﴾[43] هست, ﴿مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا﴾[44] هست و تا هفتصد برابر و امثال ذلك.
پرسش:...
پاسخ: خب او بايد تَجسيم بكند.
فرشتگان، عهدهدار تجسم اعمال
تجسّم اعمال معنايش اين نيست كه عمل خودبهخود بدون مبدأ فاعلي به صورت شعله در ميآيد.
پرسش:...
پاسخ: بله, ذات عمل است ذات عمل موادّ قابلي است اين كه اين مواد را به اين صورت در ميآورد فرشتگان الهياند به دستور واهبالصوَر آن مصوِّر است او صورتبخش است اينچنين نيست كه چه خدا بخواهد چه خدا نخواهد ـ معاذ الله ـ چه ملائكه بخواهند چه ملائكه نخواهند اين غيبت ميشود اِدام كلاب اهل النار[45] اينكه نيست كسي بايد اين غيبت را به صورت خورشت اهل جهنّم در بياورد او مصوّر است آن مصوّر گاهي ميبخشد گاهي نميبخشد بنابراين اينچنين نيست كه اگر كسي عمل صالح كرد خودبهخود بدون تأثير أيّ مبدأ خارجي اين بشود فواكه بهشت اينكه نيست يعني عين همين را يك بنّا, معماري بالأخره مصالح ساختماني آدم را خانه درست ميكند ديگر اين تجسّم عمل است و خود شخص هم ميفهمد كه اين بنا با همين مواد ساخته شده.
پرسش:...
پاسخ: بله خب, يك وقت است كه نسبت به تبهكاران كه به هيچ وجه قابل گذشت نيستند برابر آن بدترين كار كيفر ميدهد چون برابر آن بدترين كار كيفر ميدهد مادونش هم هستند كسي يك ارتداد دارد ـ معاذ الله ـ چهار جا سرقت هم كرده اگر او را برابر با سرقت كيفر بدهند عذاب او ديگر مخلّد نيست اما اگر او را برابر با ارتدادش كيفر بدهند مخلّد است ديگر وقتي مخلّد شد يقيناً عذابهاي مادون در كنارش است ديگر. خب, دربارهٴ بهشتيها فرمود ما ﴿أَحْسَنَ مَا عَمِلُوا﴾[46] را پاداش ميدهيم مثل كسي كه ملاحظه ميكنند و ميوهاي را از طَبقدار ميخرد اين طبقدار ميوهها را مثلاً مشخص كرده يك چندتايش درشت است بقيه ريز و متوسّط آن درشتها يك قيمت بهتري دارند كسي كه اهل سَخاست كلّ اين طبق را به قيمت آن چهارتا ميوهٴ درشت ميخرد اين ميخواهد احسان كند اگر كسي چهارتا عمل برجسته داشته باشد بقيه اعمالش متوسّط باشد اگر مورد عنايت پروردگار قرار بگيرد خداي سبحان همهٴ اعمال را برابر با آن ﴿أَحْسَنَ مَا عَمِلُوا﴾ پاداش ميدهد خب,
اقسام «صدّ» کافران از مسير الهي
فرمود ما اين كار را كرديم ﴿لِتُجْزَي كُلُّ نَفْسٍ بِمَا تَسْعَي﴾ هيچ كسي محروم نماند از كارش حالا كه اين است ﴿فَلاَ يَصُدَّنَّكَ عَنْهَا مَن لاَّ يُؤْمِنُ بِهَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَتَرْدَي﴾ صدّ عن سبيل الله هم إنسد نَفس خودش است ميگويند كفار ﴿يَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللّهِ﴾[47] صدّ با «صاد» يعني «يَنصرفون بأنفسهم» يك, «و يَصرفون غيرهم» صارِف ديگراناند دو, فرمود هيچ كسي تو را از اين راه منصرف نكند آلفرعون و امثال آنها كه پيرو هوساند تو را از قيامت و ياد قيامت منصرف نكنند ﴿إِنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ أَكَادُ أُخْفِيهَا﴾ و اصل قيامت هم براي اين است كه هر كسي به پاداش و كيفر خودش برسد ﴿لِتُجْزَي كُلُّ نَفْسٍ بِمَا تَسْعَي﴾ پس مواظب باش ﴿فَلاَ يَصُدَّنَّكَ عَنْهَا مَن لاَّ يُؤْمِنُ بِهَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَتَرْدَي﴾.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] . الخصال، ج 1، ص 66.
[2] . جامع الاخبار، ص 41.
[3] . الكافي، ج 5، ص 83.
[4] . سورهٴ جمعه، آيهٴ 4.
[5] . سورهٴ طه، آيهٴ 8.
[6] . سورهٴ مريم، آيهٴ 52.
[7] . كليات ديوان شمس تبريزي.
[8] . سورهٴ انعام، آيهٴ 57.
[9] . علل الشرائع، ج 2، ص 398.
[10] . اقبال الاعمال، ص 67.
[11] . سورهٴ نازعات، آيهٴ 16.
[12] . سورهٴ مريم، آيهٴ 52.
[13] . ر . ك: التفسير الكبير، ج 22، ص 18 و 19.
[14] . ر . ك: الجامع لاحكام القرآن، ج 11، ص 172 ـ 175.
[15] . التفسير الكبير، ج 22، ص 19.
[16] . الجامع لاحكام القرآن، ج 11، ص 175.
[17] . بحار الانوار، ج 99، ص 108.
[18] . النهاية، ج 3، ص 326.
[19] . تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 374.
[20] . بحار الانوار، ج 99، ص 108.
[21] . سورهٴ نازعات، آيهٴ 16.
[22] . سورهٴ مريم، آيهٴ 52.
[23] . ر . ك: الميزان، ج 16، ص 32.
[24] . سورهٴ قصص، آيهٴ 30.
[25] . سورهٴ انعام، آيهٴ 73.
[26] . من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 519.
[27] . سورهٴ حديد، آيهٴ 4.
[28] . سورهٴ انبياء، آيهٴ 104.
[29] . سورهٴ زمر، آيهٴ 67.
[30] . سورهٴ انعام، آيهٴ 124.
[31] . سورهٴ هود، آيهٴ 22.
[32] . سورهٴ آلعمران، آيهٴ 9.
[33] . زبدة البيان، ص110؛ البحر المحيط، ج 7، ص 318.
[34] . سورهٴ بقره، آيهٴ 256.
[35] . سورهٴ كهف، آيهٴ 29.
[36] . سورهٴ حاقه، آيات 30 و 31.
[37] . سورهٴ نبأ، آيهٴ 26.
[38] . سورهٴ مائده، آيهٴ 54؛ سورهٴ حديد، آيهٴ 21؛ سورهٴ جمعه، آيهٴ 4.
[39] . سورهٴ نبأ، آيهٴ 26.
[40] . سورهٴ شوري، آيهٴ 30.
[41] . من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 132.
[42] . سورهٴ جمعه، آيهٴ 4.
[43] . سورهٴ نمل، آيهٴ 89.
[44] . سورهٴ انعام، آيهٴ 160.
[45] . الامالي (شيخ صدوق)، ص 209.
[46] . سورهٴ نور، آيهٴ 38.
[47] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 45.