اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
﴿تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَي بَعْضٍ مِنْهُم مَن كَلَّمَ اللّهُ وَرَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجَاتٍ وَآتَيْنَا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ البَيِّنَاتِ وَأَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ القُدُسِ وَلَوْ شَاءَ اللّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِينَ مِن بَعْدِهِم مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ البَيِّنَاتُ وَلكِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُم مَن آمَنَ وَمِنْهُم مَن كَفَرَ وَلَوْ شَاءَ اللّهُ مَا اقْتَتَلُوا وَلكِنَّ اللّهَ يَفْعَلُ مَا يُرِيدُ (253)﴾
خلاصه مباحث گذشته
بحث اين آيه مباركه در دو مقام و فصل بود; فصل اول درباره تفاضل انبيا (عليهم السلام) بود فصل دوم درباره اينكه هر گونه قتالي در جهان رخ ميدهد گرچه تشريعاً خداي سبحان نهي ميكند, اما تكويناً اذن ميدهد زيرا چيزي در نظام هستي بدون اذن خداي سبحان يافت نميشود.
راههاي تكلّم خداوند با انبيا
بعضي از مطالب فصل اول مانده است و آن اين است كه كلامي كه خداي سبحان با انسان دارد نظير كلامي كه انسانها با يكديگر دارند نيست كه يك امر اعتباري باشد, اولاً خداي سبحان با همه انبيا سخن گفت بر اساس آيه 51 سوره «شوري»; منتها بعضي بلاواسطه بعضي مِن وراء حجاب و بعضي به وسيله فرستادن رسول كه ﴿وَمَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ وَحْياً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ﴾ كه در آن آيه 51 سوره «شوري» مشخص شد [كه] كلامالله علي اقسام ثلاثة و هيچ ممكن نيست كسي مستمع كلامالله بشود, مگر به يكي از اين سه نحو و اين انحاي سه گانه هم به نحو منفصله مانعةالخلو است نه منفصله مانعةالجمع, لذا رسول الله (صَلّي الله عَليهِ وَ آلهِ وَ سَلّم) به همه اين اقسام رسيده است.
بررسي مباني موجود در استعمال الفاظ
اما اينكه اطلاق اين كلام بر فعل خدا حقيقت است يا مجاز اين به عرض رسيد كه الفاظ يا براي ارواح معاني است يا اگر براي يك معنا و مصداق خاص است در اثر تطورات و تكامل علوم براي آن اقسام بالاتر اول, مجازاً استعمال ميشود بعد به طور حقيقت. بيان ذلك اين است كه در استعمال اين الفاظ در معاني دقيق و بلند دو مبناست مبناي اول اين است كه اصلاً لفظ اولاً و بالاصاله براي روح معنا وضع شد نه براي آن پيكر معنا, مثلاً مصباح و چراغ كه در دير زمان براي يك ابزار روشن كننده وضع شد معناي اصلي اين كلمه عبارت از چيزي است كه نور بدهد اين روح معناست. بشر اولي كه با سوزاندن هيزم هم حرارت ميگرفت وهم نور، مصباح او همان هيزم افروخته بود كم كم ابزاري انتخاب كرد كه از روغن زيت و فتيله مدد ميگرفت و مصباح او با همان وضع بود تا روزي رسيديم كه الآن از برق مدد ميگيريم. ممكن است علم طوري ترقي كند همان طوري كه مخابرات گاهي با سيم است گاهي بيسيم برق هم گاهي با سيم باشد گاهي بيسيم, به هر حال هرچه نور بدهد مصباح است اين يك مبنا كه الفاظ براي ارواح معاني وضع شد ميزان اينچنين است قلم اينچنين است آن روزي كه بشر اولي با ني چيزي مينوشت آن ني قلم بود و آن روزي كه اصلاً به فكرش قلم خودنويس نميآمد اين كلمه قلم و لفظ قلم را براي آن روح معنا وضع كرد و آنچه در خارج يافت شد مصاديق گوناگون همان معنايند معنا عوض نشد درباره ترازو هم بشرح ايضاً [و همچنين] اين يك مبنا. مبناي ديگر اين است كه نه بشر ساده انديش اولي اين الفاظ را براي همان معاني ساده ابتدايي وضع كرد اگر مصاديق كاملتري ظهور كرد مجازاً در آن مصاديق استعمال شد اولاً تا در اثر تكرر اين استعمال، شده حقيقت ثانياً, به هر حال اطلاق كلمه چراغ بر چراغ برق مجاز نيست اطلاق قلم بر قلم خودنويس و خودكار مجاز نيست اطلاق ترازو بر اين كفههاي فني مجاز نيست يا براي آن مبناي اول يا براي اين مبناي دوم.
پرسش ...
پاسخ: درست است اين مجاز نيست حقيقت است, منظور آن است كه آنچه با او اموري سنجيده ميشود بنابر مبناي اول لفظ براي روح معنا وضع شد يعني هرچه كه با او اموري سنجيده ميشود, لذا منطق را هم ميگفتند «آلة ميزانيه» و امام (سلام الله عليه) «ميزان الاعمال» است ميزان العلوم است ميزان العقايد و الاخلاق است نه تنها «ميزان الاعمال» اين حقيقت است. بنابر مبناي اول كه استعمال كلمه ميزان, مصباح, قلم اينها حقيقت است بنا بر مبناي دوم حقيقت ثانوي است به هر حال اطلاق اين كلمه بر اين معاني دقيق مجاز نيست و اين اختصاصي به معارف ندارد, نظير قلم كه بر قلم اعلي اطلاق ميشود كه «اول ما خلق الله القلم»,[1] بلكه مسائل صناعي هم اينچنين است اين يك مطلب. كلمه و كلام هم بشرح ايضا وقتي بشر اولي معناي كلمه را وضع كرد منظور يا روح معنا بود يعني چيزي كه از غيب حكايت كند يا اگر براي آن معناي ساده وضع كرد كم كم براي معناي عميق به عنوان مجاز استعمال شد تا در سايه تكرر استعمال شده حقيقت ثانوي.
حقيقي بودن تسميهٴ موجودات جهان خارج به كلمات
بنابراين اگر موجودات جهان خارج را كلمات بناميم حقيقت است يا بر مبناي اول كه الفاظ براي ارواح معاني وضع شد يا بر مبناي دوم اگر خدا فرمود «عيسي كلمة الله» است, [2] اگر در روايات ائمه فرمودند «نحن الكلمات التامات»[3] اينها مجاز نيست حقيقت است.
پرسش ...
پاسخ: اينها ممكن است مصاديقشان يكي باشد مفاهيمشان گوناگون, مثل اينكه اسماي الهي الفاظشان كثير است مفاهيمشان كثير است مصداقشان يكي است و حيثيت صدقشان هم يكي است, از آن جهت كه زايد بر استحقاق انسان است فضل است و از آن جهت كه از غيب حكايت ميكند آيت است كلمه است كلام است, چون كلام معرب عمّا في الغيب و الضمير است از آن جهت كه از غيب حكايت ميكنند و اشعار دارند از آن جهت اينها را كلمه مينامند. پس كلمات الله مشخص خواهد بود.
بيان علامه طباطبايي در صفت ذات يا فعل بودن كلام الهي
بحثي در كتابهاي عقلي هست كه كلام را بعضي صفت ذات دانستند چون خود ذات بر خود ذات دليل است «يا من دل علي ذاته بذاته»[4] خواستند بگويند گذشته از اينكه كلام صفت فعل است صفت ذات هم است. اين را سيدنا الاستاد (رضوان الله عليه) نه در علوم عقليه پذيرفتند و نه در كتاب شريف تفسيرشان, فرمودند ما ديگر تا به اينجا نميتوانيم رشد كنيم ترقي كنيم تعدي كنيم بگوييم ذات نسبت به خود ذات هم كلام است كه فهو المتكلم و هو الكلمة و هو الكلام همان طوري كه ذات علم دارد علم ذات به ذات را ميتوان تصوير كرد كلام را هم وصف ذات بدانيم تصويرش آسان نيست[5]. به هر حال او بر ذات خود عالم است و به ذات خود هم دلالت ميكند و اما دليلي نداريم كه بگوييم خود ذات نسبت به خود, كلمه است ﴿مِنْهُم مَن كَلَّمَ اللّهُ﴾ گرچه شامل نوع انبيا ميشود, ولي مصداق بارزش موساي كليم (سلام الله عليه) است كه بحثش گذشت.
اقسام درجات در قرآن كريم
اما ﴿وَرَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجَاتٍ﴾ درجات در قرآن كريم دو قسم است: يك سلسله درجات اعتباري است كه شامل توده مردم ميشود; يك سلسله درجات حقيقي است كه مخصوص انبيا و اولياست چه در دنيا و چه در آخرت و شامل مؤمنين ميشود در آخرت و در دنيا آن درجات را دارند; منتها ظهورش در آخرت است. اما درجات اعم كه شامل اعتباري و غير اعتباري هم بشود, در سورهٴ مباركهٴ «زخرف» آيه 32 اينچنين است ﴿أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُم مَعِيشَتَهُمْ فِي الحَيَاةِ الدُّنْيَا وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُم بَعْضاً سُخْرِيّاً وَرَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ﴾ در جواب آن اعتراض كه چرا نبوت و رسالت بر فلان متمكن طايفي يا مكي نازل نشد: ﴿لَوْلاَ نُزِّلَ هذَا القُرْآنُ عَلَي رَجُلٍ مِنَ القَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ﴾;[6] خدا فرمود ارزاق ظاهري مردم را ما تقسيم ميكنيم به دست ديگران نيست چه رسد به نبوت و رسالت و ولايت تا آنها تعيين تكليف كنند: ﴿نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُم مَعِيشَتَهُمْ فِي الحَيَاةِ الدُّنْيَا﴾; اين ارزاق ظاهري را ما تقسيم ميكنيم به دست كسي نيست چه رسد به آن ارزاق معنوي به نام رسالت تا آنها پيشنهاد بدهند كه چرا فلان متمكن طايفي يا مكي پيامبر نشد: ﴿أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ﴾ اينچنين كه نيست ﴿نَحْنُ قَسَمْنَا﴾.
وجود تسخير متقابل در عالم براي تحكيم نظام
بعد فرمود: ﴿وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ﴾; بعضيها با بعضي درجات گوناگون دارند ﴿لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُم بَعْضاً سُخْرِيّاً﴾; تا تسخير متقابل بشود, چون اگر همه انسانها يك استعداد و يك سمت ميداشتند كه نظام پاشيده ميشد, اگر همه طبيب بودند همه مهندس بودند همه روحاني بودند همه كشاورز بودند همه كارگر بودند اينكه نظام نبود در اين نظام كارگر هست كارمند هست طبيب هست مهندس هست روحاني هست اينها فقط براي گردش نظام است, هيچكدام از اينها مايه فخر نيست نه روحاني بودن روحاني, نه طبيب و مهندس بودن طبيب و مهندس, نه كارگر بودن كارگر نه مايه وهن است نه مايه فخر, يك چيز محور فخر است كه تقواست و آنكه خاكسارتر است با فضيلتتر است. آنگاه فرمود هرگز ما اجازه نداديم كسي كسي را سِخْرِي قرار بدهد يعني مسخره كند, سُخْرِي بايد قرار بدهد آن هم متقابل يك تسخير متقابل است سِخريه و استهزا بالكل ممنوع است كه ﴿لاَ يَسْخَرْ قَوْمٌ مِن قَوْمٍ عَسَي أَن يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَلاَ نِسَاءٌ مِن نِسَاءٍ﴾ براي اهميت مسئله دو جمله مستقل در كنار هم آورد, نفرمود «لا يسخر بعضكم بعضا» زنها را جداگانه, مردها را جداگانه ذكر كرد ﴿لاَ يَسْخَرْ قَوْمٌ مِن قَوْمٍ﴾ براي اينكه ﴿عَسَي أَن يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَلاَ نِسَاءٌ مِن نِسَاءٍ عَسَي أَن يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ﴾[7] براي اهميت اين مسئله اخلاقي اين دو جمله را جداي از هم; زنها جدا مردها جدا ذكر كردند پس مسخره كردن تحقير كردن استهزا كردن مطلقا حرام است چه زن نسبت به زن چه مرد نسبت به مرد, اما سُخري يعني تسخير آن هم نه يك جانبه, بلكه تسخير متقابل براي تحكيم نظام است ﴿لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُم بَعْضاً سُخْرِيّاً﴾[8] اگر يك باربري بار طبيب را ميبرد وقتي هم كه بيمار شد آن طبيب تمام تجهيزاتش را آماده ميكند تا مدفوع او را آزمايش كند اين يك تسخير متقابل است. هيچ كسي نميتواند بگويد كه من از او بالاترم اين يك نظام صحيح است ﴿لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُم بَعْضاً سُخْرِيّاً﴾ تسخير متقابل بعضي نسبت به بعضي, اين درجات هم درجات اعتباري را شامل ميشود و هم چون درباره بحث نبوت است درجات معنوي را شامل ميشود.
بيان درجات معنوي در آيات سوم و چهارم سورهٴ انفال
اما آن آيهاي كه مخصوص درجات معنوي است در همان سورهٴ مباركهٴ «انفال» مشخص شد اوايل سوره «انفال» است كه فرمود اگر كسي داراي اين اوصاف خمسه باشد اينها مؤمنين راستيناند و درجات حقيقي در آخرت براي اينها تنظيم شده است. آيه دو به بعد سوره «انفال» ﴿إِنَّمَا المُؤْمِنُونَ﴾ كسانياند كه ﴿الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُم﴾ يك، ﴿وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَاناً﴾ دو، ﴿وَعَلي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ﴾ سه، كه اينها مسائل تكويني است ﴿الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاَةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ﴾ چهار و پنج كه اين چهارمي و پنجمي مسائل تشريعي است, آنگاه فرمود: ﴿أُوْلئِكَ هُمُ المُؤْمِنُونَ حَقّاً لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِندَ رَبِّهِمْ وَمَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ﴾ اينها تازه كساني اند كه ﴿لَهُمْ دَرَجَاتٌ﴾اند. در سوره «آلعمران» از اين عميقتر بيان ميكند كه ﴿هُمْ دَرَجَاتٌ﴾[9] اين را وقتي به صاحب مغني و امثال مغني ميدهيد ميگويد لام محذوف است وقتي به دست حكيم ميدهيد ميگويد همين ظاهر حجت است نه لام محذوف است انسان به جايي ميرسد كه خود عين درجه خواهد شد نه «لهم درجة». اگر سخن از اتحاد عالِم و علم است سخن از اتحاد عامل و عمل است سخن از اتحاد تحقيق و محقق است ديگر سخن از حذف لام نيست خود انسان ميشود درجه. اينكه مرحوم صدوق (رضوان الله عليه) در كتاب شريف امالي نقل كرد كه رسول الله به اميرالمؤمنين (عليهما صلوات الله) فرمود: «يا علي انا مدينة الحكمة و هي الجنّة وَأنت يا علي بابها»[10] يعني من شهر بهشتم, خود من بهشتم. آنگاه بهشت هم در كنارش هست اينچنين نيست كه حتماً انسان در جان خود تهي از اين معارف و لذايذ باشد و او را ببرند به باغي به نام بهشت آن هم هست, ولي اصل در درون است. پس اينچنين نيست كه ﴿هُمْ دَرَجَاتٌ﴾ سوره «آلعمران» با ﴿لَهُمْ دَرَجَاتٌ﴾[11] سوره «انفال» با هم اختلاف داشته باشند تا يكي مقيِّد يا مخصِّص ديگري باشد, اوايل ﴿لَهُمْ دَرَجَاتٌ﴾ است مثل اينكه كساني كه علوم و اخلاق براي اينها حال است ملكه نشده, وقتي علم و اخلاق برايشان ملكه شد يعني در مسائل علمي مجتهد شدند ملكه شدند و در مسائل اخلاقي هم مجتهد شدند ملكه شدند كه «لا تحركه العواصف» ديگر نوبت به آيه سوره «آلعمران» است كه هم درجات آن وقت انبيا اينچنين هستند ﴿وَرَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجَاتٍ﴾ درجات اينچنيني نه درجات اعتباري.
ادله تعلّق بالاترين درجه در بين انبيا به رسول اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم)
همه انبيا داراي درجات هستند, اما آن كه فوق همه هست و مصداق كامل اين جمله از كريمه است وجود مبارك رسول الله (صَلّي الله عَليهِ وَ آلهِ وَ سَلّم) است. چند دليل قبلاً ذكر شد يكي مهمين بودن يكي مبشر بودن[12] يكي هم عبارت از اين تعابيري است كه مخصوص حضرت است ابدي بودن رسالت او كلي بودن رسالت او كه اين دو اصل جداي از هم است كليت و دوام, همگاني و هميشگي اينها نشانه ترفيع درجات اوست و حرفي كه خداي سبحان با انبياي ديگر در ميان گذاشت به آنها هم گفت اين حرف را بيان كن همين حرف را به پيامبر فرمود, ولي بهترش گفت قصص انبيا در كتابهاي انبياي سلف آمده است جريان يوسف صديق در انجيل آمده است, اما اين احسن القصص نيست.
معناي احسن القَصص بودن قصهٴ يوسف(عليه السلام)
خدا نفرمود قصه يوسف قصه خوبي است نفرمود «نحن نقص عليك أحسنَ القِصص» اين قصه, قصه خوبي است فرمود: ﴿أَحْسَنَ القَصَصِ﴾ يعني من خوب اين قصه را بيان كردم اين ﴿أَحْسَنَ القَصَصِ﴾ مفعول مطلق نوعي است يعني خيلي خوب من اين داستان را بيان كردم نه داستان، داستان خوبي است. اين داستان را خيليها نقل كردند در انجيل هست انبياي قبل از تو هم گفتند, اما من خيلي خوب اين قصه را بيان كردم ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ القَصَصِ﴾[13] يعني خيلي خوب ما اين داستان را بيان كرديم اوج عصمتش را بيان كرديم, سرّ عصمتش را بيان كرديم ﴿لَوْلاَ أَن رَأي بُرْهَانَ رَبِّهِ﴾[14] را گفتيم، گفتيم يوسف صديق به جايي رسيده است كه نه تنها گناه نميكند گناه حق ندارد به حرم امن يوسفي راه پيدا كند. اين قصه را ما خوب پرورانديم نگفتيم يوسف به طرف گناه نرفت, گفتيم گناه به طرف يوسف نرفت ﴿لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالفَحْشَاءَ﴾[15] نگفتيم او بد نكرد گفتيم بدي به طرف او نرفت اين ريزهكاريها و ظريفكاريها باعث ميشود كه اين داستان به عنوان ﴿أَحْسَنَ القَصَصِ﴾[16] باشد نه «احسن القِصص» قصه در قرآن خيلي است آن قصه بتشكني مگر كم قصه است قصه طوفان مگر كم قصه است قصه مبارزات با طواغيت مگر كم قصه است قصه ﴿فَنَبَذْنَاهُمْ فِي اليَمِّ﴾[17] ﴿فَغَشِيَهُم مِنَ اليَمِّ مَا غَشِيَهُم﴾[18] مگر كم قصه است, چطور قصه يوسف «أحسن القِصص» شد, نه اينكه اين قصه قصه خوبي است ما خوب گفتيم براي عيسي هم گفتيم براي شما هم گفتيم, ولي براي شما بهتر گفتيم و از همين قبيل ساير آيات الهي و كتب آسماني هادي امم هستند.
اقوم بودن قرآن كريم و اُمّي بودن همهٴ افراد
اما آنكه خيلي هدايت ميكند و هيچ اعوجاجي در او نيست همين كتاب است كه ﴿إِنَّ هذَا القُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتي هِيَ أَقْوَمُ﴾[19] همه قويم هستند, اما ما آنچنان پرورانديم كه هيچ جا براي شك و شبهه نيست اين ﴿إِنَّ هذَا القُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتي هِيَ أَقْوَمُ﴾ نشان ميدهد كه بالاتر از تورات است بالاتر از انجيل است آنها «يهدي للتي هي قويمة», اما اين ﴿يَهْدِي لِلَّتي هِيَ أَقْوَمُ﴾ طوري هدايت ميكند كه انسان هر چه اوج بگيرد باز ميبيند نسبت به اين شاگرد است. بارها به عرضتان رسيد كه اگر الآن همه مسلمانهاي زمين در حد مرحوم شيخ الرئيس باشند همه در حد مرحوم فارابي باشند باز صادق است كه خدا بفرمايد: ﴿هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الأُمِّيِّينَ رَسُولاً﴾[20] مرحوم بوعلي نسبت به ماها جزء نوابغ است مرحوم فارابي نسبت به توده مردم جزء حكماست, اما وقتي در ساحت وحي قرار ميگيرد امي است وقتي او معلم ملائكه است ملائكه نسبت به او اُمّييناند ديگران هم بشرح ايضاً [و همچنين], حالا تا اين آيه را چه كسي بخواند و چه كسي بفهمد اينچنين نيست كه ﴿هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الأُمِّيِّينَ﴾ يعني در بين نانويسان حجاز يك كسي گل كرده است حالا اگر همه مثل مرحوم بوعلي بودند گل كردن رسول الله معجزه نبود اينچنين نيست اگر همه هم در حد بوعلي بودند وجود مبارك حضرت معجزه بود; منتها اين امّيين را انسان هرچه جلوتر ميآيد ميبينيد معناي بازتري دارد, چون پيغمبر (صلوات الله و سلامه عليه) را بهتر ميشناسد چيزي او آورد كه اصلاً مقدور ديگران نيست, اينكه مقدور ديگران نيست اين را خود مرحوم شيخ و امثال شيخ ميگويند, ميگويند كه ماها محال است اين راه را بدون او طي كنيم چون برهان ضرورت وحي و رسالت را حكما ياد ديگران دادند گفتند محال است بشر بدون افرادي نظير انبيا اين راه ازل و ابد را بشناسد و طي كند انسان يك موجود ابدي است يك سفر ابد در پيش دارد كه از او هيچ خبر ندارد فقط يك گوري ميبيند كه اين جسد سرد را در اين گور ميسپارند اما برزخ چيست؟ بعد چه ميشود؟ اين را اصلاً عقل راه ندارد چه بكنيم كه آنجا بيارميم, اين را كه عقل راه ندارد آن وقت خود مرحوم شيخ در برابر وحي ميشود امّي, اگر قرآن كريم همه اين معارف را طوري تبيين ميكند كه انسانها همهشان به درجه حكماي متاله برسند امي محسوب ميشوند پس صادق است كه بگوييم ﴿إِنَّ هذَا القُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتي هِيَ أَقْوَمُ﴾[21] آن كه «اقوم الطرق» را آورد «ارفع الدرجات» براي اوست, آن كه «احسن القصص» دارد «ارفع الدرجات» براي اوست, آن كه «أحسن الحديث» را آورد «ارفع الدرجات» براي اوست: ﴿اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الحَدِيثِ كِتَاباً مُتَشَابِهاً مَثَانِيَ﴾[22] خب, اين را كه درباره تورات و انجيل نگفت او حديث حسن است, اما اين احسن است هر كسي احسن آورد ارفع است هر كسي «أحسنُ الحديث» آورد «ارفع درجةً» است, چه اينكه كسي كه حرف دائمي آورد ارفع است حرفي آورد كه احدي نميتواند نه تنها مثل او بياورد نميتواند در او نفوذ كند او ميشود «ارفع الدرجات», چون ﴿نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ﴾[23] كه درباره صحف انبياي سلف نيامده ﴿لاَ يَأْتِيهِ البَاطِلُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَلاَ مِنْ خَلْفِهِ﴾[24] كه درباره تورات و انجيل و زبور و صحف انبياي سلف نيامده اين درباره قرآن كريم آمده و اگر كسي بخواهد باز كند كه رسول الله (صلوات الله و سلامه عليه) افضل الانبياست و ارفع درجة است, راههاي فراواني از قرآن كريم باز است ﴿وَرَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجَاتٍ﴾ اين اگر نسبت به يكديگر شامل بشود مصداق بارزش البته رسول الله (صَلّي الله عَليهِ وَ آلهِ وَ سَلّم) است انبياي ديگر را هم شامل ميشود وقتي نسبت به يكديگر سنجيده شوند, ولي بارزترين و كاملترين مصداق حضرت است.
پرسش ...
پاسخ: آن هم در بحثهاي قبل اشاره شد كه فعل خارجي كه نبود قصد هم نبود, براي اينكه با «لو» امتناعيه ياد شد ﴿هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلاَ أَن رَأي بُرْهَانَ رَبِّهِ﴾,[25] «لكن التالي باطل فالمقدم مثله»; اگر مشاهده ملكوت حق نبود قصد ميكرد, چون مشاهده ملكوت كرد قصد هم واقع نشد پس او فعلاً و قصداً معصوم است خيال گناه هم نكرد, نظير ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾[26].
پرسش ...
پاسخ: البته او قصد كرد او تلاش هم كرده نه تنها قصد كرده پيراهن دري هم كرد دروغ هم گفت تهمت هم زد ﴿هَمَّتْ بِهِ﴾ مطلق است, قرآن كه مدعي عصمت آن زن نبود.
پرسش:...
پاسخ: ﴿هَمّ بِهَا لَوْلاَ أَن رَأي﴾ چون «رأي» پس «لم يهم», مثل ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾ لكن التالي باطل فالمقدم مثله ﴿وَهَمَّ بِهَا لَوْلاَ أَن رَأي﴾ چون «رأي فلم يهم كما انه لم يفعل».
پرسش ...
پاسخ: بسيار خب, البته خدا هميشه پرده را كنار ميزند اما آن كه ببيند كم است وگرنه خدا پردهاي روي جهان نياويخت. در قيامت ميفرمايد ما پرده را از جلوي چشم شما برميداريم وگرنه اسرار عالم بيپرده است نميفرمايد كه «كشفنا عنّا غطاءنا» نفرمود در قيامت ما خود را بيپرده نشان ميدهيم, فرمود ما بيپرده خود را نشان داديم گناه آدم جلوي چشم خود آدم را ميگيرد: ﴿فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اليَوْمَ حَدِيدٌ﴾[27] عالم بيپرده است اسرار الهي بيپرده است اين گناه است كه پرده جلوي چشم آدم است وگرنه جهان روپوشي ندارد, به هر حال اين ﴿رَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ﴾[28] گرچه شامل حال انبيا ميشود, اما مصداق كاملش وجود مبارك حضرت است.
علت نام بردن از عيسي(عليه السلام) در آيه محلّ بحث
﴿وَآتَيْنَا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ البَيِّنَاتِ وَأَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ القُدُسِ﴾ نام انبيا (عليهم السلام) را در اين كريمه نبرد فقط وجود مبارك عيسي است, درباره عيسي (سلام الله عليه) چون توهم ابنيت هست توهم حلول هست توهم الوهيت و امثال ذلك در اثر ناپختگي تفكرات كليسايي هست در نوع موارد, خداي سبحان اسم عيسي را يا به عنوان بنده ميبرد[29] يا به عنوان رسول ميبرد[30] يا به عنوان مؤيَّد ميبرد[31] يا به عنوان ابن مريم ميبرد[32] كه اين بيش از همه هست تا مبادا كسي اين احتمالات را بدهد, در اكثر موارد عيسي بن مريم، عيسي بن مريم و اگر جايي نام عيسي را برد و نام مبارك عذرا(عليها سلام) يعني مريم (سلام الله عليها) را نبرد, عبوديت عيسي رسالت عيسي را در كنارش ذكر ميكند اينجا از مواردي است كه نام هم برده است ﴿وَآتَيْنَا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ﴾ خب يعني اگر كراماتي نصيب اوست اولاً او فرزند مادري است ابن الله نيست, ثانياً بينات را ما به او داديم او را به روحالقدس تأييد كرديم بينات را به خيليها داد ﴿لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالبَيِّنَاتِ﴾[33] اين عمومي, درباره موسي هم فرمود: ﴿جَاءَكُمْ مُوسَي بِالبَيِّنَاتِ﴾[34] و مانند آن.
جنبهٴ احيايي و روحبخشي داشتن بيّنات حضرت عيسي(عليه السلام)
درباره عيسي (سلام الله عليه) بيناتي كه داد همه اين بينات تقريباً يك سنخ است همه روحالهي است بينات انبياي ديگر همه يك سنخ نيست كه روحالهي باشد گاهي سخن از احياست گاهي سخن از اماته است, درباره موسي كليم بينات فراواني داد اما يك رقم مهم اين بينات به اماته برميگردد به قهر برميگردد به كشتن و كشتار برميگردد ﴿فَنَبَذْنَاهُمْ فِي اليَمِّ﴾[35] برميگردد ﴿فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الأَرْضَ﴾[36] برميگردد يا «قُمّل» و «ضفادع» و «دم»[37] و امثال ذلك برميگردد و مانند آن, اما نوع معجزات و كرامات عيسي (سلام الله عليه) زير پوشش روحاللهي است سخن از احياست ﴿أَخْلُقُ لَكُم مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللّهِ﴾[38], ﴿أُحْيِي المَوْتَي بِإِذْنِ اللّهِ﴾[39] «أُبْرِيءُ الأكْمَهَ وَ الأبْرَصَ بإذن الله»[40] همه اينها جنبه احيايي است روح بخشي است خلاصه روح الله است كه در اين جاها ظهور كرده, از اين جهت فرمود ﴿وَأَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ القُدُسِ﴾ اين گونه از لطايف درباره خصوص معجزات عيساي مسيح است حتي در آن بخش إخبار غيب كه ﴿وَأُنَبِّئُكُم بِمَا تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُم﴾[41] آنچه خورديد و ذخيره كرديد من هم خبر ميدهم اين هم يك نحوه علم است كه علم حيات الروح است, يك سنخ معجزاتي براي عيساي مسيح (سلام الله عليه) آمده است كه همه آنها زير پوشش ﴿وَأَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ القُدُسِ﴾ تأمين ميشود, اما معجزاتي كه ساير انبيا داشتند گرچه آن هم از يك نظر به روحالقدس برميگردد, اما بالأخره دو صنف معجزه دارند معجزاتشان يك سنخه و يك صنفه نيست اگر در فصل اول و مقام اول مطلبي ديگر به ذهن نرسيد وارد مقام ثاني بحث خواهيم شد ـ انشاءالله ـ .
«وَ الحَمدُ للهِ رَبّ العالمين»
[1] ـ بحارالانوار، ج54، ص313.
[2] ـ سورهٴ آلعمران, آيهٴ 45; سورهٴ نساء, آيهٴ 171.
[3] ـ تفسير الصراط المستقيم, ج1, ص386; اطيب البيان في تفسير القرآن, ج1, ص127.
[4] ـ بحارالانوار، ج84، ص339.
[5] ـ الميزان, ج2, ص316 و 326.
[6] ـ سورهٴ زخرف، آيهٴ 31.
[7] ـ سورهٴ حجرات، آيهٴ 11.
[8] ـ سورهٴ زخرف، آيهٴ 32.
[9] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 163.
[10] ـ الامالي (شيخ طوسي), ص388.
[11] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 163.
[12] ـ اين دو مبحث در جلسات 489 و 490 بيان شده است.
[13] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 3.
[14] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 24.
[15] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 24.
[16] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 3.
[17] ـ سورهٴ قصص، آيهٴ 40.
[18] ـ سورهٴ طه، آيهٴ 78.
[19] ـ سورهٴ اسراء، آيهٴ 9.
[20] ـ سورهٴ جمعه، آيهٴ 2.
[21] ـ سورهٴ اسراء، آيهٴ 9.
[22] ـ سورهٴ زمر، آيهٴ 23.
[23] ـ سورهٴ حجر، آيهٴ 9.
[24] ـ سورهٴ فصلت، آيهٴ 42.
[25] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 24.
[26] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 22.
[27] ـ سورهٴ ق، آيهٴ 22.
[28] ـ سورهٴ زخرف، آيهٴ 32.
[29] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 172.
[30] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 171.
[31] ـ سورهٴ بقره, آيات 87 و 253.
[32] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 87.
[33] ـ سورهٴ حديد، آيهٴ 25.
[34] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 92.
[35] ـ سورهٴ قصص، آيهٴ 40.
[36] ـ سورهٴ قصص، آيهٴ 81.
[37] ـ سوره اعراف, آيهٴ 133.
[38] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 49.
[39] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 49.
[40] ـ ر.ك: سورهٴ آلعمران، آيهٴ 49.
[41] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 49.