اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ ﴿22﴾ لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ ﴿23﴾ أَمِ اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ آلِهَةً قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ هذَا ذِكْرُ مَن مَعِيَ وَذِكْرُ مَن قَبْلِي بَلْ أَكْثَرُهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ الْحَقَّ فَهُم مُعْرِضُونَ ﴿24﴾
منشأ شکر مشرکان حجاز و لزوم تبيين وحدانيت الهی
چون سورهٴ مباركهٴ «انبياء» در مكه نازل شد و مهمترين مسائل مردم حجاز در آن روز، اصول دين يعني توحيد و وحي و نبوت بود و بخشهايي از آيات اين سوره دربارهٴ وحي و نبوّت و معاد گذشت، از آيهٴ 21 به بعد مسئلهٴ توحيد را تبيين ميكند.
مستحضريد كه مسئلهٴ واحد بودن غير از احد بودن است. خدا يكتاست يعني بسيط است جزء ندارد [و] مركّب از ماده و صورت يا وجود و ماهيّت يا جنس و فصل يا عَرَض و معروض يا موضوع و امثال ذلك نيست؛ بسيط محض است يعني احد است و واحد است يعني شريك ندارد و دو خدا در عالم نيست. آنچه مورد پذيرش مشركان حجاز بود اين بود كه واجبالوجود واحد است، خالق كل هم واحد است، الهالآلهه هم واحد است، ربّالأرباب هم واحد است؛ منتها ارباب جزئيه و ارباب متفرّقون، هر كدام مسئول تدبير گوشهاي از گوشههاي عالَماند؛ كارهاي انسان را كارهاي زمين را كارهاي دريا را كارهاي صحرا را آلههٴ متعدّد به عهده دارند و اينها هم مستقلّاً تدبير ميكنند و بشر را مستقلاً به خدا نزديك ميكنند (اين شركي بود كه داشتند).
آيات قرآن كريم و همچنين ادلهٴ نقلي ديگر هم اثبات واجب هم وحدت واجب را جداگانه مطرح ميكنند لذا اگر شبههاي در كار باشد كه اگر يك عالَم ديگر باشد آن عالَم را خداي ديگر اداره كند و اين عالَم را اين خدا اداره كند با بحثهاي سورهٴ «انبياء» حل نميشود، آن مطالب ديگري است. قرآن كريم و همچنين ادلهٴ نقلي، ذات اقدس الهي را به عنوان يك حقيقت موجودِ واجبِ غير متناهي ثابت كرده است. خب اگر يك حقيقت، نامتناهي بود، همهٴ عوالِم، زير پوشش تدبيري اوست؛ واجب حد ندارد، چون حد ندارد، دنيا و آخرت, ارض و سماء، اين عالم و عوالم ديگر (همه) را اداره ميكند؛ اگر مخصوص اين عالَم باشد ميشود يك موجود محدود.
دائمالفيض بودن ذات الهی و استلزام خلق جديد
مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در كتاب شريف خصال اين روايت را نقل ميكند كه ما فعلاً در هشتمين عالَميم [و] هفت عالم سپري شد؛ همهٴ اينها را ذات اقدس الهي اداره كرده و ميكند.
مطلب ديگر اين است كه اگر خدا «دائم الفضل»[1] است كه است, «دائم الفيض» است كه است, «كلّ مَنّه قديم» است كه است, اگر اين عالَمِ دنيا بساطش برچيده شد و ديگر خدا دنيايي را خلق نكند، باز مسئلهٴ «دائم الفضل» بودن و «دائم الفيض» بودن او سر جايش محفوظ است؛ برزخ است و صحنهٴ قيامت است و بهشت است و جهنم است كه ابدي است و عوالِم مربوط به فرشتهها و انبيا و اولياست كه ابدي است. بنابراين «دائم الفضل» بودنِ خدا متفرّع بر اين نيست كه حتماً دنيا ابدي باشد، گرچه در بعضي از نقلها هم دارد كه بعد از انقراض اين عالم ذات اقدس الهي دوباره زمين و آسماني را ميآفريند[2]
تبيين رواياتی در وحدانيت و عينيت صفات با ذات الهی
ولي غرض آن است كه اين آيه براي حلّ شبههٴ مشركان حجاز و امثال حجاز بود وگرنه براي اثبات وحدت واجب ْتعالي و اينكه مِن الأزل إلي الأبد همه در تدبير خداي سبحان است، آن را ادلهاي كه ميگويد خدا نامتناهي است ثابت ميكند. اگر خدا نامتناهي بود ـ چه اينكه است ـ خداي ديگر چه متناهي باشد چه نامتناهي، فرضش محال است براي اينكه نامتناهي بودن خدا جا براي خداي ديگر نميگذارد.
اين چند روايت را تبرّكاً بخوانيم. وجود مبارك حضرت امير نامحدود بودن خداي سبحان را به عنوان يك اصل در نهجالبلاغه قرار ميدهد؛ اگر خداي سبحان نامتناهي بود ديگر جا براي اله ديگر نيست چه آن اله ديگر متناهي باشد چه غيرمتناهي. در خطبهٴ اول نهجالبلاغه وجود مبارك حضرت امير ميفرمايد اگر كسي خدا را به صفات زايد بر ذات وصف بكند (خدا را به امر زايدي وصف بكند) با نامتناهي بودن او ناهماهنگ است «لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّها غَيْرُ الْمَوْصُوفِ» يعني هر صفت زايدي شهادت ميدهد كه غير از موصوف است و هر موصوفي شهادت ميدهد كه غير از اين وصف زايد است. وصف زايد معنايش اين است كه عين ذات نيست، اگر عين ذات نيست، دو شاهد عادل وجود دارند كه اينها غير هماند؛ اگر زيد موصوف شد به يك وصف زايد بر ذات، هم موصوف شهادت ميدهد كه اينها دوتا هستند هم وصف شهادت ميدهد كه اينها دوتا هستند، براي اينكه زايد بر ذاتاند؛ اما اگر صفتي عين ذات بود كه شهادت بر غير نميدهد: «لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّها غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ»؛ اين شهادتها فرع بر زيادي صفت بر ذات است وگرنه اگر صفت عين ذات بود كه نه صفت شهادت ميدهد نه موصوف، بلكه هر دو شهادت به عينيّت ميدهند، لذا فرمود: «فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ»؛ او را به شيء بيگانهاي مقرون كرده است.
خب نهجالبلاغه پر از اوصاف الهي است؛ مرتّب در خطبهها، وجود مبارك حضرت امير ذات اقدس الهي را وصف ميكند، خب اين وصفها عين ذات است، لذا فرمود: «وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ وَ مَنْ جَزَّأهُ فَقَدْ جَهِلَهُ وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ»؛ اين قياس مركّب است. قياس مركّب آن است كه يك صغرا و يك كبرا ضميمه هم بشوند نتيجه ميدهند، آن نتيجه، صغرا براي كبراي ديگر قرار ميگيرد ميشود قياس دوم، نتيجه ميدهد [و] آن نتيجه صغرا ميشود براي كبراي ديگر ميشود قياس سوم، نتيجه ميدهد و هكذا. اينجا هم همين طور است قياس مركّب است؛ پايانش اين است كه «فَقَدْ حَدَّهُ». بعد فرمود: «وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ»؛ قائل به وحدت عددي شد و كسي كه قائل به وحدت عددي شد در حقيقت او را موجود ممكني تلقّي كرده است. بنابراين خدا يك حقيقت نامتناهي است. اين به عنوان مهمترين تالي فاسدي است كه در اين قياس مركّب آمده است.
عدم تناهی در ذات الهی و محدوده شناخت خداوند
در خطبهٴ 49 آنجا هم باز وجود مبارك حضرت امير دارد كه «لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَي تَحْدِيدِ صِفَتِهِ وَ لَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ» هيچ عقلي توان آن را ندارد كه خدا را محدود كند (حدّي برايش ذكر كند) چون او نامتناهي است ولي آن مقداري كه بر عقول، شناخت خدا واجب است، آن را هم خدا حجابي برايش نگذاشته آن را باز گذاشته است، پس مقدار شناختي كه واجب است، ممكن است [و] آن مرتبهاي كه خود خداست ناممكن است، براي اينكه آن كُنه خدا نامتناهي است و هر كسي خدا را به اندازهٴ خود ميشناسد. اين در طيّ بحثهاي سال گذشته روشن شد كه هر كسي خدا را به اندازهٴ خود ميشناسد يعني بعد از اينكه خداي سبحان در آينهٴ هستي او تجلّي كرد، او به مقدار آينهٴ هستي خود او را ميشناسد نه نظير اقيانوس كه
آب دريا را اگر نتوان كشيد٭٭٭هم به قدر تشنگي بايد چشيد
كه آن يك امر باطل و محالي است و آن شعر هم شعرِ عرفي است نه شعر تحقيقي.
در خطبهٴ ديگر يعني خطبهٴ 152 به اين صورت بيان فرمود كه خداي سبحان از اشيا جداست و اشيا از خداي سبحان جدا هستند: «وَ بَانَتِ الْأَشْيَاءُ مِنْهُ بِالْخُضُوعِ لَهُ وَ الرُّجُوعِ إِلَيْهِ. مَنْ وَصَفَهُ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ وَ مَنْ عَدَّهُ فَقَدْ أَبْطَلَ أَزَلَهُ»؛ اگر خدا ـ معاذ الله ـ محدود بود و معدود به عدد بود ديگر ازلي نيست، در حالي كه او ازلي است چه اينكه ابدي هم است؛ مجموع ازل و ابد را ميگويند: «سرمد»؛ او سرمدي است. خب پس تالي فاسد اساسي اين است كه اگر كسي قائل شد كه خداي سبحان مثلاً فلان وصف زايد را دارد، قائل به محدوديّت خدا شد در حالي كه خدا حقيقت نامتناهي است.
در خطبهٴ 186 هم به اين صورت آمده است كه فرمود: «لاَ يُشْمَلُ بِحَدٍّ وَلاَ يُحْسَبُ بِعَدٍّ»؛ خدا مشمول حدّي بشود كه حدّي شامل او بشود او را در بر بگيرد نيست، براي اينكه او نامتناهي است. اگر غير محدود است شما با چه فكري با چه قانوني بخواهيد او را زير پوشش يك حد قرار بدهيد؟! حقيقت ازلي و حقيقت نامتناهي مشمول هيچ حدّي نيست. باز در همان خطبهٴ 186 به اين صورت بيان ميفرمايد: «وَ لاَ يُقَالُ لَهُ حَدٌّ وَ لاَ نِهَايَةٌ وَ لاَ انْقِطَاعٌ وَ لاَ غَايَةٌ»؛ نميشود گفت اين تمام شد، نهايتي دارد, حدّي دارد.
خب اگر خدا نامتناهي است ـ چه اينكه است ـ اگر چندين آدم خلق شده باشند و بشوند و چندين عالَم بيايند و بروند، در تحت تدبير خداي واحد است؛ اما اين محور نزاع يا جدال بين وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و مشركان حجاز نبود آنها اين را قبول داشتند فرمود: ﴿لَئِن سَأَلْتَهُم مَنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ﴾[3] يا ﴿خَلَقَهُنَّ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ﴾[4] لكن در تدبير اختلاف داشتند. مهمترين مشكل اين تدبير آن است كه اينها خيال ميكنند كه اگر دو خدا باشند، چون هر دو مصلحت را ميدانند حكمت را ميدانند, غرض و مرض و جهلِ علمي و جهالت عملي ندارند، هر دو مطابق با ما هو الواقع كار ميكنند.
تدبير عالم و ربوبيت الهی از شئوون خالقيت خداوند
اين باعث شد كه برخي از متكلّمان ما اين برهان را به برهان «توارد علّتين» برگردانند، در حالي كه بر اساس اينكه «إنّ القرآن يُفسّر بعضه بعضا»[5] خدا غريق رحمت كند مرحوم ميرداماد را ـ ايشان اول اين كار را كرده منتها بازتر و شفافترش در الميزان است ـ ميفرمايد ممكن نيست كسي بگويد ما دو خدا داريم و اينها مطابق با قانون كار ميكنند، آخر قانوني در عالَم نيست[6]. دو پيغمبر, دو امام, دو انسان مطابق با قانون خلقت كار ميكنند؛ اما اگر دو خدا بود و عدمِ محض، قانون را آنها ميآفرينند.
ما قانون را از چه چيزي ميگيريم؟ از خلقت ميگيريم نه اينكه قانوني قبلاً موجود است و خدا مطابق با آن قانون كار انجام ميدهد. ما قانونشناس در عالم داريم اما قانونگذار فقط خداست؛ قانونگذار يعني كسي كه اشيا را طرزي خلق بكند كه روابط هماهنگ با هم دارند. يك طبيب، قانونگذار نيست [بلکه] بايد و نبايدِ طبيب بر اساس قانونشناسي است [يا] بايد و نبايد انبيا و اوليا و فقها بر اساس قانونشناسي است نه قانونگذاري. اگر طبيب ميگويد شما بايد اين كار را بكنيد يعني چه؟ يعني دستگاه گوارش شما اين طور است چه من بخواهم چه نخواهم، اين ميوهها و اين اشيا و اين افعال و اين غذاها اين آثار را دارند چه من بخواهم چه نخواهم، خود من هم اگر بخواهم زنده بمانم و سالم بمانم بايد اين طور بكنم (من هم همين طورم). اينكه من ميگويم شما بايد فلان دارو را مصرف كنيد، اين «بايد» را بر اساس قانونشناسي ميگويم نه قانونگذاري [زيرا] من چيزي را وضع نكردم، اين دستگاه با آن دارو هماهنگ است؛ نه دارو را ما آفريديم براي اينكه ما شناختيم و اينها را كنار هم جمع كرديم نه آثار اين ميوه را ما آفريديم براي اينكه ما شناختيم و كنار هم جمع كرديم. اينكه ما ميگوييم شما بايد اين كار را بكنيد يعني اين دستگاه گوارش شما با آن غذا هماهنگ است نه غذاي ديگر, با فلان كار هماهنگ است نه كار ديگر.
پرسش ...
پاسخ:
تبيين محدوده شناخت عقل و لزوم همراهی آن با نقل
حُسن و قبح عقلي هم همين طور است؛ عقل كه حَسنآفرين يا قبيحساز نيست، عقل حَسَنشناس است و قبيحشناس؛ عقل قانونشناس است و نه قانونگذار. ذرّهاي كار از عقل بر نميآيد؛ عقل چراغ خوبي است [و] از چراغ هيچ ـ هيچ يعني هيچ؛ سالبهٴ كليه است ـ کاري بر نميآيد؛ سراج فقط صراط را نشان ميدهد. چراغ چه حق دارد بگويد آنجا كج است آنجا راست است؟! چراغ فقط ميگويد آنجا چاه است آنجا راه، همين! عقل يك سراج منير است، ذرّهاي در عالَم اثر ندارد؛ صراط را دين ميگويد. ذات اقدس الهي ميگويد من صراطآفرينم [و] همه موجودات را بر اساس صراط دارم اداره ميكنم: ﴿مَا مِن دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذُ بِنَاصِيَتِهَا إِنَّ رَبِّي عَلَي صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾[7]؛ صراط را او دارد, سالكان صراط را او ميآفريند. خدا به ما عقلي داده كه چراغ را بشناسيم [اما] اين عقل كافي نيست، نقل داده كه به كمك عقل هماهنگ بشوند و «يثيروا لهم دفائن العقول»[8] كه صراط را بشناسند. آنجايي كه تلاش و كوشش كرديم و نشناختيم، از ما ميگذرند؛ يا شناختيم و از يادمان رفته سهو و نسيان كرديم، «رُفع عن امّتي»[9]؛ يا سهو و نسيان نكرديم ولي اضطرار و الجاء و اجبار و امثال ذلك شده، «رُفع ما اضطرّوا» وگرنه اگر از ما بخواهيد ما فقط يك چراغدان خوبي هستيم [که] با اين چراغ به كمك نقل كه «يثيروا لنا دفائن العقول» و «يثيروا لهم دفائن العقول»، راه را ميشناسيم. آن مقداري كه عاقلانه و عادلانه تلاش و كوشش كرديم از ما ميگذرند، ديگر نه از ما عصمت ميخواهند نه قانونگذاري ميخواهند.
الآن ميلياردها موجودي كه در اين زمين هستند همهشان تابع فرمان او هستند هيچ كدام تابع فرمان ما نيستند، همهشان از او كمك ميخواهند دستور او را ميگيرند. يك مهندس فقط خاك را ميشناسد، كود را ميشناسد، درخت را ميشناسد، آب را ميشناسد، هوا را ميشناسد، ميگويد در اين هوا اين نهال اين ثمر را ميدهد. بنابراين مسئلهٴ حُسن و قبح عقلي و مانند آن، اين نيست كه عقل قانونگذار است [بلکه] عقل قانونشناس خوبي است، به مقداري كه شناخت حجّت دارد [و] به مقداري هم كه نشناخت معذور است.
پرسش:...
پاسخ:
منشأ نيازمندی عقل به تعاليم انبيا
بله عقل استعداد دارد و اگر بخواهد از قوّه به فعليّت برسد، يك مبدأ تحريكي ميخواهد يك معلّم ميخواهد. اين ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ﴾[10] يا زيتِ اين عقل را اضافه ميكند يا فتيله را بالا ميكشد اين چراغ را بالاتر ميآورد يا نميگذارد اين چراغ را ظل بگيرد. گاهي ـ همان طوري كه مستحضريد ـ اين ماه را ظل ميگيرد يا اين شمس را ظل ميگيرد؛ «ظل ميگيرد» يعني طرزي است كه زمين بين شمس و قمر قرار ميگيرد و چون زمين، جِرمي است كُروي، سايهٴ آن مخروطيشكل است. اگر شمس آن طرف قرار بگيرد و زمين بين شمس و قمر قرار بگيرد و اين طرف واقع بشود، سايهٴ مخروطي زمين طولاني است، اگر ماه در مسير خود در قسمتهاي بالا حركت كند سايهٴ زمين به آن نميخورد و اين ديگر قمر را ظل نميگيرد [و] اگر در ليالي مُقمره نظير شب چهارده كه قمر ميخواهد عبور كند از سايهٴ زمين رد ميشود، ظلّ زمين قمر را ميگيرد ميگويند قمر مُنخسِف شده و آن را ظل گرفته است. اگر آن رأس مخروط به قمر بخورد اين يك خسوف جزئي است اما اگر قاعدهٴ مخروط به آن بخورد اين ميشود خسوف كلّي كه تمام قمر را ظل ميگيرد. ما هم همين طوريم؛ اين سايهٴ تاريك شهوت و غضب گاهي ميافتد روي عقل، آن وقت اين عقل را ظل ميگيرد.
در صمديه مرحوم شيخ اين مثال را ذكر كرده که «اِنارةُ العقل مَكسوفٌ بطَوع الهوی» ـ آنجا كه مثال ذكر ميكند كه گاهي مضاف مؤنث در اثر اضافه به مضافاليه مذکر، كسب تذكير ميكند ميفرمايد: «إنارةُ العقل مكسوفٌ» نه «مكسوفةٌ» «بطَوع الهوی»[11] ـ يعني اگر كسي مطيع هوا و هوس بود، سايهٴ اين ميافتد روي عقل و عقلش را ظل ميگيرد. انبيا ميآيند اين حركت را تنظيم ميكنند كه ظل نگيرد [و] اگر يك وقت در اثر نسيان و سهو، ظلّ گرفت، خدا ميبخشد.
بنابراين اثارهٴ دفائن عقول گاهي به بخش عقل نظري است كه مطالب علمي را به آدم ميفهمانند كه ميشود ﴿يُعَلِّمُهُمُ﴾ و گاهي مربوط به بخش عملي است كه «ما عُبدَ به الرحمن واكتُسِبَ به الجِنان» را تزكيه ميكنند كه ميشود عقل عملي. بالأخره تلاش و كوشش آنها در اثارهٴ عقل يا به نظر برميگردد يا به عمل؛ يا به ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ﴾[12] برميگردد يا به ﴿يُزَكِّيهِمْ﴾[13]، خود آنها هم قانونشناساند منتها در تشخيص قانون معصوماند. اين طور نيست كه آنها قانونگذار باشند: ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ﴾[14]. در بحثهاي قبلي هم داشتيم كه ذات اقدس الهي پنج مطلب را ذكر ميكند، دو مطلب را اول دو مطلب را آخر، اين وسط به پيغمبر ميفرمايد: ﴿لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْءٌ﴾[15]؛ تو مخلوق و بندهاي، كاري از تو ساخته نيست. انبيا فقط قانونشناس خوبياند و ديگران به رهبري انبيا قانونشناس عاقلاند نه معصوم؛ قانونگذاري از آنِ خداست.
تلازم خالقيّت با ربوبيّت و لزوم وحدانيت خداوند
خب اگر ما دو خدا داشتيم، اين دو خدا چون صفاتشان عين ذات آنهاست علمشان عين ذات آنهاست و حكمت آنها زير پوشش علم، عين ذات آنهاست، چون دو خدا داريم، دو علم داريم دو قانونگذار داريم دو قانون داريم، آن وقت تازه اول دعواست. در سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» اين آيه مطرح شده است كه خداي سبحان ميفرمايد اگر دو خدا باشد، الاّ و لابد با هم درگيرند، چون آنها با هم درگيرند عالَم فاسد ميشود، بنابراين در بيان تلازم مقدم و تالي قياس استثنايي سورهٴ «انبياء» حتماً بايد از آيه سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» كمك بگيريم. در سورهٴ «مؤمنون» آيهٴ 91 به اين صورت آمده است فرمود: ﴿مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِن وَلَدٍ وَمَا كَانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ﴾، چرا؟ براي اينكه اگر بيش از يك خدا در عالَم بود حتماً با هم اختلاف داشتند ﴿إِذاً لَّذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِمَا خَلَقَ وَلَعَلاَ بَعْضُهُمْ عَلَي بَعْضٍ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾؛ بالضروره همان طوري كه دو دوتا پنجتا محال است، دو خدا باشند و هماهنگ باشند هم محال است، براي اينكه قانوني در كار نيست قانون را اينها ميآفرينند؛ نفسالأمر، ما هو الواقع، ما هو الأصلح در كار نيست، دو خدا هست بعد عدمِ محض، اينها تازه دارند عالَم ميآفرينند.
پرسش...
پاسخ:
تفاوت جايگاه کاشفيت عقل با مقام قانونگذاری
نه، آن معنايش درك نيست معنايش اين است كه چيزي را كه خدا آفريد خوب آفريد. اشيا را چه كسي آفريد؟! جاي اشيا را چه كسي آفريد؟ چه كسي شيء را در آنجا قرار داد؟ خداي سبحان، خب اينكه به حُسن و قبح برنميگردد اين به خلقت برميگردد. عقل تشخيص ميدهد كه عدل حَسن است، مستقل هم است (چراغ در نشان دادن صراط مستقل است) حَسن را ميفهمد، قبيح را ميفهمد، حُسن حَسن را ميفهمد، قُبح قبيح را ميفهمد؛ اما حالا چرا اين حَسن است عقل چه ميداند؟! عقل ميگويد عدل حَسن است، قبيح قُبح دارد، حَسن بايد [و] قبيح نبايد؛ از عقل ميپرسيم عدل چيست، ميگويد عدل آن است كه هر چيزي را در جايش قرار بدهيم؛ در قدم سوم ميپرسيم اين شيء جايش كجاست، ميگويد من چراغم من كه صراط نيستم، من چه ميدانم چرا اينجا خلق كردند. من اين را ميدانم كه اين دستگاه گوارش اين طوري است آن ميوه اين طوري است، من ميدانم كه زن جايش اين است مرد جايش آن است، شما بخواهي كنوانسيون راه بيندازي تساوي جنسيّت را برقرار كني، اين ظلم است. عدل آن است كه هر چيزي را در جاي خودش قرار بدهيم [اما] جاي زن كجاست جاي مرد كجاست را كه عقل نميفهمد، جاي شراب كجاست جاي انگور كجاست را که عقل نميفهمد. عقل ميفهمد كه اين كار مثلاً شراب خوردن مست ميكند آن كار مست نميكند اما جاي اين چيست، ميگويد «لستُ أدري».
بنابراين تا آنجا كه سخن از معرفت است حُسن و قبح عقلي تام است كه بحث معرفتشناسي است. عقل حُسن عدل را ميفهمد و قبح ظلم را ميفهمد در حدّ علت تامّه [عقل] حُسن صدق را ميفهمد در حدّ اقتضا، قبح كذب را ميفهمد در حدّ اقتضا نه در حدّ علت تامّه. عدل حَسن است بالقول المطلق به نحو موجبهٴ كليه، صدق حَسن است به نحو فيالجمله نه بالجمله، لذا ميگويد آن راستِ مفسدهزا بد است آن دروغِ مصلحتزا خوب است، اين در حدّ اقتضاست. همهٴ اينها را عقل که سلطان است خوب ميفهمد اما حالا اين شيء جايش كجاست ميگويد من چه ميدانم، من كه راه نيستم من كه صراط نيستم من كه صراطآفرين نيستم. چرا زن اينجا باشد من چه ميدانم؛ چرا ميراث اينچنين بايد باشد و حقّ ارث زن و مرد چيست من چه ميدانم، من ميدانم آنكه خدا به من گفت حق است او گفت: ﴿لاَ تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً﴾[16]. فرمود به ميراث دست نزنيد نگوييد چرا اين كم است آن زياد است؛ شما از عاقبت خبر نداريد از اوايل خبر نداريد از اواسط خبر نداريد از پايان خبر نداريد، نگوييد چرا اين بيشتر ميبرد او كمتر ميبرد، آخر به شما چه؟ شما كه نميدانيد: ﴿لاَ تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً﴾؛ آيا از عواقب باخبريد؟! آيا اگر ميراث كم و زياد بشود برادر و خواهر چطور ميشوند باخبريد؟!
بنابراين آنچه به معرفتشناسي برميگردد عقل سلطان است يعني تا آنجا كه عدل است ميفهمد؛ اما همين كه به صراط برگشت (نه به معرفت) به خلقت برگشت، آنجا خطّ قرمز است عقل ميگويد من هيچ دسترسي ندارم. طبيب تا آنجا كه به طب برميگردد سلطان است اما حالا چرا ميوه اين طور است چرا دستگاه گوارش اين طور است، ميگويد من چه ميدانم، من خبر ميدهم كه اين دستگاه گوارش با آن ميوه نميسازد، همين! بنابراين حُسن و قبح تا آنجا كه به مسئلهٴ معرفت برميگردد تا آنجا به عدل و ظلم برميگردد، اين عقل سلطان است و كاملاً ميفهمد؛ اما حالا چه چيزي جايش اينجاست چه چيزي جايش آنجاست، اين به صراط برميگردد و از مسئلهٴ معرفتشناسي جداست و [در اينجا] عقل راجِل است و خاضعِ محض.
عينيت علم با ذات الهی و تبيين برهان آيه بيست و دوم
عمده همين آيهٴ سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» است كه خدا غريق رحمت كند مرحوم ميرداماد را ايشان در تقويمالايمان در كنار همين آيه ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾ اين آيهٴ 91 سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» را ذكر كرده[17] كه اگر دو خدا باشند حتماً اول دعواست، چرا؟ براي اينكه اين خدا علمش عين ذات اوست، آن خدا علمش عين ذات اوست، دو ذات متباين دو علم متباين دارند دو حكمت متباين دارند. شما بگوييد مطابق با ما هو الواقع، ما هو الأصلح، ما في نفس الأمر، واقعي در كار نيست اصلحي در كار نيست نفسالأمري در كار نيست، تازه اينها ميخواهند شروع كنند نفسالأمر بيافرينند، لذا اگر دو خدا باشند الاّ و لابد دعواست و چون دو خدا الاّ و لابد دعوا دارند، اگر اين مقدّمه برابر آيهٴ 91 سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» روشن شد، آيهٴ محلّ بحث سورهٴ مباركهٴ «انبياء» شفاف ميشود كه خب دو خدا كه دو ذات دارند و علمشان هم عين ذات است پس دو علم دارند و دو حكمت است؛ فرمود: ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾.
پرسش...
پاسخ:
تبيين وجه احسن بودن نظام عالم
آن در بحثهاي قبل هم داشتيم كه ذات اقدس الهي يك موجبهٴ كليه دارد به عنوان «كان»ي تامّه كه ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾ يعني «كلّ ما صدَق عليه أنّه شيءٌ فهو مخلوق الله سبحانه و تعالي» [و] اصلي است كه «كان»ي ناقصه را تأمين ميكند که آن همين آيهاي است كه تلاوت شده كه فرمود: ﴿الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ﴾[18] يعني هر چه را كه آفريد به زيباترين وجه آفريد كه جهان زيباتر از اين ممكن نيست، چرا؟ چون اگر جهان زيباتر از اين ممكن بود و خداوند نيافريده بود (اين مقدم)، إمّا للجهل است أو للعجز است أو للبُخل است (اين تالي)، و التالي بأسره مُستحيل فالمقدم مِثله. اگر عالَمي بهتر از اين ممكن بود و خداوند آن عالَم و آن بهتر را نيافريده بود يا براي آن است كه ـ معاذ الله ـ نميدانست يا براي اينكه ميدانست ولي ـ معاذ الله ـ توان آن را نداشت يا علمش را داشت توانش را داشت ولي ـ معاذ الله ـ آن جود و سخا را نداشت والتالي بأسره الثلاث مستحيل فالمقدّم مِثله، بنابراين عالَمي از اين زيباتر ممكن نيست.
پرسش...
پاسخ:
تبيين استدلال آيه بيست و دوم بر اساس عينيت صفات با ذات
حُسن و قبح اشيا را ذات اقدس الهي عطا ميكند، اين حُسن و قبح حكمتِ عملي با آن حُسن و قبحِ كمال و امثال ذلك نبايد خلط بشود؛ همين اشاعره كه منکر حُسن و قبحاند يعني حُسن و قبح حكمت عملي وگرنه آنها در حُسن علم و در حُسن جمال و در حُسن عدل و اينها كه شك ندارند؛ حسن وجودي مطلبي است و حسن حكمت عملي چيز ديگر است. دو خدا ميخواهند خلق بكنند، چون دو خدا هستند [چون] دو ذاتاند [و] صفات آنها هم عين ذات آنهاست، دو علم است؛ اين يكي ميگويد احسن به سبك «الف» است آن يكي ميگويد احسن به سبك «باء» است، ﴿لَذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِمَا خَلَقَ وَلَعَلاَ بَعْضُهُمْ عَلَي بَعْضٍ﴾[19] اول دعواست. بگوييم اينها صلح كنند، خب روي چه چيزي صلح كنند؟! بگوييم مطابق با نفسالأمر و واقع و ما هو الأصلح كار كنند، هنوز چيزي خلق نكردند، ما هو الأصلح در كار نيست؛ نفسالأمر را، ما هو الأصلح را، ما هو الواقع را تازه اينها ميخواهند خلق كنند. اين «الف» ميگويد نفسالأمر و واقع و ما هو الأصلح فلان است، اين «باء» ميگويد اصلح و ما هو الواقع و نفسالأمر بَهمان است لذا اول دعواست: ﴿لَذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِمَا خَلَقَ وَلَعَلاَ بَعْضُهُمْ عَلَي بَعْضٍ﴾. چون تعدّد آلهه الاّ و لابد به درگيري دروني خود اينهاست، آنگاه آيهٴ محلّ بحث سورهٴ «انبياء» معناي روشني پيدا ميكند كه ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] . المصباح (کفعمی)، ص 647.
[2] . الخصال، ج 2، ص 652.
[3] . سوره لقمان، آیه 25؛ سوره زمر، آیه 38.
[4] . سوره زخرف، آیه 9.
[5] . الکشاف، ج 2، ص 430.
[6] . ر.ک: تقویم الایمان، ص 268؛ المیزان، ج 14، ص 267 و 268.
[7] . سوره هود، آیه 56.
[8] . نهج البلاغه، خطبه 1.
[9] . تحف العقول، ص 50.
[10] . سوره بقره، آیه 129؛ سوره آل عمران، آیه 164؛ سوره جمعه، آیه 2.
[11] . جامع المقدمات، ج 2، ص 465.
[12] . سوره بقره، آیه 129؛ سوره آل عمران، آیه 164؛ سوره جمعه، آیه 2.
[13] . سوره بقره، آیه 129؛ سوره آل عمران، آیه 164؛ سوره جمعه، آیه 2.
[14] . سوره انعام، آیه 57؛ سوره یوسف، آیات 40 و 67.
[15] . سوره آل عمران، آیه 128.
[16] . سوره نساء، آیه 11.
[17] . تقویم الایمان، ص 268.
[18] . سوره سجده، آیه 7.
[19] . سوره مؤمنون، آیه 91.