اعوذ بالله من الشيطاان الرجيم
بسم الله الرحمٰن الرحيم
﴿كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَي اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ وَاللّهُ يَهْدِي مَن يَشَاءُ إِلَي صِرَاطٍ مُسْتَقِيم (213)﴾
بازگشت همهٴ بديها به حبّ دنيا
تتمه بحث گذشته كه نيازي به بحث تفصيلي ندارد اين بود كه قرآن كريم همه آن خطرات را به حبّ دنيا استناد ميدهد. همان اختلاف قبلي را و هم پيروي خطوات و گامهاي شيطان را و هم زلّت و لغزش را و هم تبديل نعمت خدا به كفران نعمت را و هم مسخره كردن مؤمنين را همه و همه را به حُبّ دنيا تحليل ميكند. فرمود:﴿زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا﴾ آن گاه هم دليل مسائل گذشته خواهد بود و هم سند مسئله بعدي كه فرمود: ﴿وَيَسْخَرُونَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا﴾ اينكه مؤمنين را استهزا ميكنند و اينكه انبيا و مرسلين را مسخره ميكنند منشأ اين كار هم زينت حيات دنياست. آن گاه فرمود: ﴿وَالَّذِينَ اتَّقَوا فَوْقَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ﴾[1] اينها كه خود را برتر ميدانند واقعاً مادوناند و اين تخيل خيال، باطل است. اينكه خود را بزرگ ميدانند، نظير آلفرعون كه گفتند: ﴿إِنَّا فَوْقَهُمْ قَاهِرُونَ﴾[2] اين تخيل فوقيت، تخيل باطل است وقتي فوق بودن و عالي بودن اينها باطل شد داني بودن اينها حق است [و] وقتي داني بودن اينها حق شد روز قيامت كه روز ظهور حقايق است داني بودن اينها ظهور ميكند، لذا فرمود: ﴿وَالَّذِينَ اتَّقَوا فَوْقَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ﴾[3] الآن هم متقيان بالا هستند و منكران حق پايين، منتها چون اين ظرف ظرف سراب است و حق ديده نميشود آنها خود را عالي و فائق ميپندارند و قيامت كه سراب رخت بر ميبندد و حق ظهور ميكند معلوم ميشود كه مؤمنين فوق كافراناند.
أعمّ بودن تقوا از ايمان و عمل صالح
نكته بعدي كه در خلال بحثهاي قبل هم اشاره شد اين است كه اگر مؤمن در مقابل كافر قرار بگيرد حتماً عمل صالح در كنار ايمان ذكر ميشود؛ انسان يا كافر است يا مؤمني است كه عمل صالح ميكند. نوع آيات قرآن به استثناي موارد كم كه محفوف به قرينه است هميشه ايمان با عمل صالح ذكر ميشود، چون خود ايمان به تنهايي عامل بهشت رفتن نيست. در همه موارد به استثناي موردهاي كم كه محفوف به قرينه است در كنار ايمان عمل صالح است؛ ﴿إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ﴾[4] يا ﴿مَن يُؤْمِن بِاللَّهِ وَيَعْمَلْ صَالِحاً﴾[5] هر جا سخن از ايمان هست در كنارش عمل صالح هست، زيرا اعتقاد به تنهايي مادامي كه با عمل صالح همراه نباشد سودي ندارد وقتي كه تقوا را ذكر ميكند اين تقوا عبارت از ايمان و عمل صالح است. اينكه فرمود: ﴿وَالَّذِينَ اتَّقَوا فَوْقَهُم﴾[6] نفرمود «والذين امنوا»، سرّش اين است كه اگر ميفرمود «والذين امنوا» بايد «وعملوا الصالحاً» را ضميمه ميكرد، براي اينكه ايجازي باشد سودمند، نفرمود «والذين آمنوا وعملوا صالحاً فوقهم» [بلكه] فرمود: ﴿وَالَّذِينَ اتَّقَوا فَوْقَهُمْ﴾. معلوم ميشود انسان با تقوا زينت خود را ميشناسد كه چيست، انسان بيتقوا زينت خود را دنيا ميداند. از اين تقابل معلوم ميشود كه ﴿زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا﴾[7]؛ هر كس زينتش را دنيا دانست يا گرفتار كفر اعتقادي است (كما در ملحدان) يا گرفتار كفر عملي است (كما در مسلمانان فاسق) و آنكه زينت خود را در جاي ديگر جستجو ميكند آن اهل تقواست، لذا فرمود: ﴿وَالَّذِينَ اتَّقَوا فَوْقَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَاللّهُ يَرْزُقُ مَن يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ﴾[8] كه اين ذيل در بحثهاي قبل گذشت ﴿بِغَيْرِ حِسَابٍ﴾ نه يعني كار خدا حساب ندارد ـ معاذالله ـ يعني به حساب در نميآيد وگرنه هرچه كه از ذات اقدس الهي هست براساس هندسه و مقدار است، ﴿كُلُّ شَيءٍ عِندَهُ بِمِقْدَارٍ﴾[9]؛ ﴿إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ﴾[10] فرمود ما هر چيزي را كه آفريديم با هندسه و اندازه خلق كرديم چيزي را بيحساب خلق نكرديم، ولي به بعضي از مؤمنان آن قدر فيض و فضل ميرساند كه به حساب در نميآيد، با او براساس محاسبه رفتار نميكند.
تفسير آيهٴ 213 سورهٴ مباركهٴ «بقره»
امّا اصل بحث كه بحث اصلي است اين را بايد خيلي رويش كار بشود؛ اصل بحث نبوت، نبوت عامه، نبوت خاصّه معناي عصمت، بدء پيدايش انسان و مانند آن، و بهتر از همه مفسران سيّدنا الاستاد مرحوم علاّمه طباطبايي در ذيل اين آيه بحث مفصل كردند كه در حدود پنجاه صفحه بحث كردند و شما اين بحثهاي پنجاه صفحهاي ايشان را وقتي با ساير تفاسير ميسنجيد آنگاه معلوم ميشود كه اين تفسير چه موقعيتي دارد. ما به همان روال بحث ميكنيم [و] آنجاهايي كه مورد پذيرش است كه تثبيت ميشود و آنجايي هم كه مورد نقد است هم عرض ميشود. اول به اصل اين آيه مباركه ميپردازيم.
فلسفهٴ بعثت انبياء
﴿كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ﴾ مردم براساس فطرتي كه داشتند، همسان و هماهنگ بودند. در اصول كلي بر اساس همان عقل و فطرت عمل ميكردند و جهان را ميشناختند. كمكم در تشخيص حق و باطل دچار اشتباه شدند [و] اختلاف كردند. وقتي اختلاف كردند خداي سبحان كه هر موجودي را آفريد و همه موجودها را ميپروراند انسان را هم كه آفريد بايد بپروراند پرورش انساني كه با فكر و عمل كامل ميشود به راهنمايي فكري او و به هدايت عملي اوست، پس انسان اگر بخواهد پرورش يابد بدون قانون ممكن نيست، بدون علم ميسر نيست، زيرا تربيت موجود متفكر بدون رهبري فكري ميسر نيست. اين گياه نيست كه فقط با آب و آفتاب تأمين بشود اين حيوان نيست كه فقط با اكل و شرب تأمين بشود اين گذشته از حيات گياهي و حيات حيواني حيات انساني دارد بايد انديشهاش را راهنمايي كرد و عمل صالح را به او ارائه داد. اين موجود قانون ميخواهد اگر خودش بخواهد اين قانون را وضع كند به همين دليل كه خودش با ديگري اختلاف دارد نميتواند واضع قانون باشد، چون در جهانبيني اختلاف دارند در تشخيص مصالح اختلاف دارند در تشخيص حق اختلاف دارند. اگر چند انديشمند طرز جهانبيني اينها طرز تشخيص حق و باطل اينها اختلاف داشت، طرز قانونگذاري اينها هم اختلاف خواهد داشت پس يك عاملي ميطلبد كه مصون از اختلاف باشد و به اين اختلافها خاتمه بدهد، لذا فرمود: ﴿كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ﴾؛ انبيا را خداي سبحان مبعوث كرد كه هم حق را آوردند و هم عمل صالح را ارائه دادند، هم باطل را مشخص كردند و هم عمل طالح را تبيين كردند و هم در برابر پذيرش حق و صدق بشارت دادند و هم در برابر انكار حق و صدق انذار كردند. اين دو صفت از اوصاف نبوت عامه است كه يكي تبشير است و ديگري انذار؛ ﴿فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ﴾ كه تا اينجا راجع به نبوت عامّه است و انبيا چون كارشان تنها موعظه و نصحيت نيست كه با تبشير و انذار ختم بشود مجموعه قوانيني به نام كتاب با انبياء فرستادند كه در همه مسائل فردي و اجتماعي راه گشاي اينها باشد، لذا فرمود: ﴿وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ﴾.
«كتاب» در اصطلاح قرآن
برخي از مسائل مربوط به بينش است مربوط به جهانبيني است، بعضي از مسائل مربوط به امور فردي است آن مجموعه قوانيني كه هم مسائل جهان بيني را در بر دارد هم مسائل فردي و جمعي را زير پوشش ميگيرد اصطلاحاً كتاب ميگويند. قرآن زبور را كتاب نميداند از زبور به عنوان كتاب ياد نميكند. كتاب در اصطلاح قرآن مجموعه قوانين اعتقادي و عملي است. به همراه انبيا كتاب را نازل كرد يا مستقيماً به پيامبر كتاب داد، مانند انبياي اولواالعزم (عليهم السلام) يا غير مستقيم به انبيا كتاب داد مانند ساير انبيا كه حافظان شرايع اولواالعزماند مثلاً به ابراهيم (سلام الله عليه) كتاب داد امّا به لوطي كه به ابراهيم ايمان آورده است؛ ﴿فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ﴾[11] و جزء حافظان شريعت ابراهيم (سلام الله عليه) است كتاب مستقل نداد. به موسيٰ (سلام الله عليه) كتاب داد و به انبياي بعد از موسيٰ تا عيسي (سلام الله عليه) كتاب جديدي نداد، بلكه همه انبيا بعد از موسي حافظان شريعت موسوي بودند و به تورات عمل ميكردند كه ﴿يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا﴾[12]؛ فرمود ما به موساي كليم تورات داديم كه اين تورات سند حكومت و حاكميت انبيا بعد از موساست، پس همه انبيا با كتاباند يا معالواسطه يا بلاواسطه؛ ﴿فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الكِتَابَ بِالحَقِّ﴾ اين كتاب يا در كسوت حق است اگر «باء»، «باء» ملابسه باشد يا در صحبت حق هست اگر «باء»، «باء» مصاحبه باشد. اين كتاب به حق پيچيده است در لباس حق نازل شده است باطل به هيچ سمت به حرم امن اين كتاب راه ندارد، زيرا اين در لباس و در پوشش حق است و اگر از راهي باطل بخواهد نفوذ كند معلوم ميشود در آن راه نفوذ اين پوشش حق نبود يا اين صحبت حق نبود، در حالي كه فرمود سراسر قرآن هم پيچيده و پوشيده به حق است و هم در صحبت حق است؛ ﴿وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الكِتَابَ بِالحَقِّ﴾ اگر كتاب در لباس حق و پوشش حق و صحبت حق نباشد نميتواند رافع اختلاف بين حق و باطل باشد ﴿وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الكِتَابَ بِالحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيهِ﴾ چرا كتاب را نازل كرد؟ براي اينكه عقل بشر به تنهايي كافي براي حل اختلاف نيست. اگر عقل معصوم بود هم در مسائل نظر اختلاف نميكرد و حق ميفهميد و هم در مسائل عمل، الله را عبادت ميكرد و بهشت كسب ميكرد عقل نظري اگر معصوم باشد در جهانبيني از گزند خطا مصون است و عقل عملي هم در كوشش و كار از اشتباه و تباهي معصوم.
عقل نظري و عملي در آيات و روايات
عقلي كه در بسياري از آيات آمده است فرمود: ﴿لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾[13] اين ناظر به عقل نظري و جهانبيني است آن عقلي كه جنبه عمل را به دنبال دارد ميفرمايد چرا مردم را به خير و نيكي دعوت ميكنيد و خودتان را فراموش ميكنيد ﴿أَفَلاَ تَعْقِلُونَ﴾[14] اين ناظر به عقل عملي است كه در لسان حضرت رسول اكرم (صلي الله عليه وآله و سلّم) تفسير شده است كه عقل «ما عُبِدَ بهِ الرّحمان وَاكتُسِبَ بهِ الجنان»[15]. اين عقلي كه تفسير شده است عقل عملي است و از خود رسول اكرم ( صلي الله عليه و آله و سلّم) هم در تفسير عقل اين چنين آمده است فرمود: همانطوري كه زانوهاي شتر سركش را عقال ميكنند ميبندند كه او چموشي نكند آن نورانيت دروني كه زانوي شهوت سركش و غضب سركش را ميبندد كه شهوت و غضب سركشي نكنند آن را عقل ميگويند. بعضي اين زانوبند را دارند ميشوند عاقل كه «ما عُبد به الرّحمن وَاكتُسب به الجنان» بعضي ندارند ميشوند مشتهي و غضبان خود حضرت كه فرمود: عقل «ما عُبد به الرّحمن وَاكتُسب به الجنان» عقل را تفسير كرده است كه «به يعقل» يعني به وسيله اين نيروي دروني زانوي شهوت و زانوي غضب بسته ميشود كه سركشي نكنند، پس آن آياتي كه اسرار خلقت را ذكر ميكند، بعد ميفرمايد: ﴿أَفَلاَ تَعْقِلُونَ﴾ ناظر به عقل نظري است و جهانبيني كه معادل آن ﴿أَفَلاَ تَتَفَكَّرُونَ﴾[16] و امثال ذلك است. آن آياتي كه به واعظان بدون اتعاظ خطاب و هشدار ميدهد كه ﴿أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالبِرِّ وَتَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ﴾ بعد ميفرمايد: ﴿أَفَلاَ تَعْقِلُونَ﴾[17] اين راجع به علم نيست [بلكه] راجع به عقل عملي است. ميفرمايد چرا مردم را به نيكي دعوت ميكنيد و خودتان را فراموش ميكنيد؟ يعني چرا خودتان اين زانوبند را فراهم نميكنيد كه به زانوي شهوت و غضب ببنديد؟
كافي نبودن عقل براي هدايت انسان
عقل چون در نظر اشتباه ميكند و در عمل در اسارت شهوت و غضب است او نميتواند رافع اختلافات باشد. آن آياتي كه مربوط به نبوت عامه است ميتواند هماهنگ اين آيه محل بحث باشد. در سوره مباركه «نساء» آيه ١٦٤ و ١٦٥ اين چنين آمده است فرمود: ﴿وَرُسُلاً قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِن قَبْلُ وَرُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ﴾؛ انبيايي كه ما جريانش را براي شما گفتيم و همچنين انبيايي كه ما قصه و جريان آنها را براي شما نگفتيم؛ ﴿وَكَلَّمَ اللّهُ مُوسَي تَكْلِيماً٭ رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنذِرِينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾ اين دليل ضرورت نبوت عامه است، چون درباره شخص معين نيست. فرمود ما چرا انبيا را با صفت تبشير و انذار اعزام كردهايم؟ براي اينكه مردم حجت نداشته باشند، خُب اگر عقل به تنهايي كافي بود ديگر مردم حجت نداشتند كه، خدا در قيامت ميتوانست تبهكاران را به جهنم ببرد به مردم بگويد من به شما عقل دادم، ولي در اين كريمه آمده است كه خدا انبيا فرستاد تا مردم بر خدا حجت نداشته باشند. فرمود: ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾ معلوم ميشود قبل از اعزام انبيا مردم حجت دارند كه خدايا! چرا راهنما نفرستادي. خُب اگر عقل به تنهايي كافي بود كه حجت بالغه تمام بود اين كه گفته شد «إنَّ لله علي الناس حجتين»[18] يعني اينها هماهنگاند، نه اينكه عقل به تنهايي يك حجت وحي به تنهايي يك حجت اينها به عنوان منفصله مانعةالجمع باشد، نه اينكه عقل به تنهايي كافي باشد يا وحي به تنهايي كافي باشد. وحي به تنهايي كافي نيست براي اينكه وحي برهان اقامه كرده است برهان را يك انسان متفكر درك ميكند، لذا ديوانه مكلف نيست. عقل به تنهايي كافي نيست براي اينكه بسياري از اسرار را نميفهمد، لذا فرمود براي اينكه مردم حجّت نداشته باشند ما انبيا را فرستاديم [پس] معلوم ميشود عقل گرچه لازم است ولي كافي نيست؛ ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾[19].
ضرورت نزول وحي براي هدايت بشر
قريب به اين مضمون در سوره مباركه «طٰه» آمده است كه ما انبيا را فرستاديم براي اينكه اينها نگويند چرا ما را بدون راهنمايي انبيا به ذلت مبتلا كردي؛ ﴿وَلَوْ أَنَّا أَهْلَكْنَاهُم بِعَذَابٍ مِن قَبْلِهِ لَقَالُوا رَبَّنَا لَوْلاَ أَرْسَلْتَ إِلَيْنَا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آيَاتِكَ مِن قَبْلِ أَن نَذِلَّ وَنَخْزَي﴾[20]؛ ما اگر قبل از آمدن انبيا اينها را عذاب ميكرديم اينها احتجاج ميكردند ميگفتند خدايا! چرا قبل از انبيا و قبل از نبوت انبيا ما را به دست عذاب سپرديد، براي اينكه يك چنين استدلالي نكنند ما انبيا [را] فرستاديم. اين دو آيه نشان ميدهد كه عقل به تنهايي براي هدايت مردم كافي نيست گرچه لازم است و وجود وحي و عصمت ضروري است. به همان دليل كه عقل خودش در جهانبيني و در تشخيص مصالح و مفاسد اختلاف دارد چيزي كه خودش عامل اختلاف است نميتواند رافع اختلاف باشد و چيزي كه مصون از اختلاف هست بايد بيايد به اختلافات خاتمه بدهد و آن كتابي است كه در طي صدها قرن، اين كتاب به زبانهاي گوناگون به لباسهاي گوناگون بر انبيا و اُمم مختلف نازل شده است يك سخن گفت، لذا نفرمود: «وانزل معهم الكتب».
سرّ مُفرد آمدن «الكتاب» در آيهٴ شريفه در مورد كتب آسماني
فرمود: ﴿وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ﴾ چون ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ﴾[21]. همه آمدند يك حقيقت آوردند. فروعات جزئي مهم نيست در هر عصري عوض ميشود. نحوه نمازگزاري در شريعت موساي كليم (سلام الله عليه) با نحوه نمازگزاري در شريعت عيسيٰ و شريعت خاتم فرق ميكند. اينها جزء فروعات دين است امّا ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ﴾ همه انبيا در طول اين قرون و اعصار گذشته درباره مبدأ يك سخن گفتند درباره معاد يك سخن گفتند درباره نبوت يك سخن گفتند درباره فرشتهها يك سخن گفتند درباره انسان يك سخن گفتند؛ منتها بعضي دقيق بعضي ادقّ. هرگز بين كتابهاي آسماني اختلافي نيست؛ ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ﴾ گرچه ﴿الْكِتَابَ﴾ ميتواند جنس باشد و همه كُتب را شامل بشود، امّا سرّ اينكه نفرمود «وانزل معهم الكُتب» براي اينكه همه يك حرف آوردند چه اينكه حق هم مفرد است حقايق نيست. نور هم مفرد است انوار نيست. اينكه ملاحظه ميفرماييد در قرآن كريم ضلالت جمع بسته ميشود ظلمات جمع بسته ميشود و امّا نور مفرد است يا حق مفرد است يا كتاب مفرد است سرّش اين است ﴿وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ﴾ اگر ميفرمود «بينهم» چون ضمير «هُم» قبلاً به انبيا بر ميگشت و اين ضمير بايد به ناس برگردد لذا اينجا اسم ظاهر را به جاي ضمير ذكر كرد فرمود: ﴿وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ﴾ يعني مع الانبياء ﴿الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ﴾ اين ضمير «يحكم» يا به الله برميگردد يا به كتاب بر ميگردد يا به حق بر ميگردد. هر سه يكي است تا الله بين مردم حكم كند يا كتاب الله بين مردم حكم كند يا حق بين مردم حكم كند. به هر حال شخص بين مردم حكم نميكند. آنكه حاكم ﴿بَيْنَ النَّاسِ﴾ است ﴿فِيَما اخْتَلَفُوا﴾ خالق مردم است و كلام خالق مردم.
مدوحيّت اخلاق قبل از علم و مذموميّت اختلاف بعد از علم
﴿وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيهِ﴾ چون مردم براساس همان عقل ساذج و فطرت عادي، هم از نظر جهانبيني يك بينش مشترك داشتند و هم در تشخيص مصالح و مفاسد يك تشخيص مشترك داشتند. بعد كمكم در تشخيصها اختلاف كردند انبيا آمدند [و] كتاب آسماني نازل شد كه به اختلافات بين مردم خاتمه بدهد؛ حق را تبيين كند در مقام علم و صدق را روشن كند در مقام عمل. ﴿لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيهِ﴾ اين اختلاف قبل از نزول وحي است كه اختلاف مقدس و اختلاف منزهي است. اختلاف طبق بيان سيدناالاستاد (رضوان الله عليه) دو قسم است؛ يك اختلاف قبل العلم است، يك اختلاف بعد العلم. اختلاف قبل العلم اختلاف منزه و مقدسي است و زمينه تكامل است، مثل دو محقق و صاحبنظر كه به بحث با هم مينشينند و گفتگو ميكنند تا حق روشن بشود. اگر هر دو همانند هم فتوكپي شده هم بيانديشند كه علم ترقي نميكند. اين اختلاف قبل العلم دو محقق دو صاحبنظر كه در گفتگو با هم دارند اين زمينه ظهور حق است؛ در هر اختلافي يكي باطل است حالا خواه ديگري هم باطل باشد ديگري حق. اين بيان نوراني حضرت امير (سلام الله عليه) كه در نهجالبلاغه فرمود قريب به اين مضمون «ما اختَلَفَت دعوتان الاّ كانت احداهما ضلالة»[22] ناظر به همين است؛ فرمود هيچجا اختلاف نيست مگر اينكه يكي از آنها لااقل ضلالت است. اگر اين اختلاف رو در روي هم باشند و اين دو حرف نقيض هم باشند البته يكي ضلالت است ديگري هدايت، امّا اگر نقيض هم نباشند ممكن است هر دو ضلالت باشند امّا يكي يقيناً ضلالت است. اينكه حضرت فرمود: «ما اختَلفَت دعوتان الاّ كانت احداهما ضلالة» نه يعني ديگري حق است، فرمود يكي يقيناً باطل است حالا يا آن يكي هم باطل است مثل اينكه دو نفر در توزيع مال سوم به جان هم افتادند، خُب اين هر دو اختلاف باطل است، يك وقت است كه يكي حق است و ديگري باطل [مثل] آنجايي كه اين دعوا در دو طرف نقيض باشد. اگر دعوا در دو طرف نقيض بود البته يكي كه باطل شد ديگري حق است، لذا در هر اختلاف يكي يقيناً باطل است و اين اختلاف قبل العلم زمينه ظهور آن كمال است.
در اين كريمه فرمود اين اختلاف قبل العلم زمينه نزول وحي شد و اين اختلاف قبل العلم هر دو طرف اختلاف، تلاش و كوشششان اين است كه حق ظهور كند، مثل دو طلبهاي كه با هم به بحث ميپردازند اين اختلافشان اختلاف محمود و ممدوح است نه اختلاف مذموم. آن وقتي كه معلوم شد با ادله و برهان كه حق با كيست از آن به بعد جدال كردن مُحرّم است؛ از آن به بعد معلوم ميشود كه يكي ميخواهد حق را از بين ببرد و باطل را احقاق كند. اختلاف قبل العلم مثل اختلاف « كفّتي الميزان» است؛ اگر دو پله ترازو با هم اختلاف دارند حرف هر دو اين كه عدل برقرار بشود يعني اگر سنگ كه وزنه است سنگينتر از آن كالا بود يا كالا سنگينتر از اين سنگ بود، اين دو كفه ترازو هماهنگ نيستند هميشه با هم اختلاف دارند و هردو هم ميكوشند كه قسط و عدل را برقرار كنند. امّا اختلاف بعد العلم باطل است اگر خداي سبحان توفيق داد چون يك بحث مفصلي هم هست دربارهاش خيلي كار كنيد و اين چهل پنجاه صفحه الميزان را ملاحظه فرماييد.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 212.
[2] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 127.
[3] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 212.
[4] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 277.
[5] ـ سورهٴ تغابن، آيهٴ 9.
[6] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 212.
[7] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 212.
[8] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 212.
[9] ـ سورهٴ رعد، آيهٴ 8.
[10] ـ سورهٴ قمر، آيهٴ 49.
[11] ـ سورهٴ عنكبوت، آيهٴ 26.
[12] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 44.
[13] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 73.
[14] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 44.
[15] ـ الكافي، ج1، ص11.
[16] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 50.
[17] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 44.
[18] ـ الكافي، ج1، ص16.
[19] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 165.
[20] ـ سورهٴ طه، آيهٴ 134.
[21] ـ سورهٴ آل عمران، آيهٴ 19.
[22] ـ نهج البلاغه، حكمت 183.