اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
﴿الر تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْمُبِينِ (1) إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (2) نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ وَإِن كُنْتَ مِن قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ (3)﴾
جريان حروف مقطع تقريباً در همان جلد اول تسنيم بازگو شد گرچه اقوال ناگفته درباره حروف مقطع زياد است ولي تا آنجا كه ممكن بود در [جلد] اول تسنيم آمده اشاره هم در نوبت ديروز معلوم شد كه بُعد اين مشاراليه به لحاظ بُعد منزلت و مكانت است اگر از آن به عنوان كتاب ياد ميشود ميگويند: ﴿ذلِكَ الْكِتَابُ﴾[1] و اگر از آيات قرآن ياد ميشود به عنوان ﴿تِلْكَ آيَاتُ﴾ ولي از آن جهت كه جامعهٴ بشري در مشهد و محضر قرآن كريم است آنجا با اشاره حاضر و قريب ياد ميكنند ﴿إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتي هِيَ أَقْوَمُ﴾[2] در آنجا اين نكته ملحوظ نيست اينجا كه اشاره به دور است ناظر به بُعد منزلت است درباره عربي دو نكته است يكي اينكه فرهنگ عربي لغت عربي خصوصيتي دارد كه در بين لغات يك مقداري قويتر و رساتر است كلمات مفرد در آن زياد است بسيط در آن زياد است ولي لغات ديگر اينچنين نيست خصوصيت ديگر مربوط به نژاد عرب است كه قرآن ميفرمايد: اگر ما كتاب را به غير عربي نازل ميكرديم شماها كه متعصب در عربيت و عروبتيد نميپذيرفتيد اگر ﴿وَلَوْ جَعَلْنَاهُ قُرْآناً أَعْجَمِيّاً﴾ شما استنكاف داشتيد در سورهٴ مباركهٴ فصلت آيهٴ 44 به اين صورت آمده است: ﴿وَلَوْ جَعَلْنَاهُ قُرْآناً أَعْجَمِيّاً لَقَالُوا لَوْلاَ فُصِّلَتْ آيَاتُهُ ءَأَعْجَمِيٍّ وَعَرَبِيٌّ قُلْ هُوَ لِلَّذِينَ آمَنُوا هُدىً وَشِفَاءٌ وَالَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ فِي آذَانِهِمْ وَقْرٌ وَهُوَ عَلَيْهِمْ عَميً أُولئِكَ يُنَادَوْنَ مِن مَكَانٍ بَعِيدٍ﴾[3] پس هم خصوصيت اثباتي عربي و هم خصوصيت سلبي عربزبانها باعث شد كه اين كتاب به صورت عربي بشود.
مطلب ديگر آن است كه هر زباني ممكن است در يك سلسله از مطالب پيشرفت كرده باشد و در مطالب ديگر كوتاه باشد لكن همه زبانها اين نقص را دارند كه نسبت به تأديه مطالب وحي قصور دارند بيان ذلك اين است كه مردمي كه در سرزمين كويري زندگي ميكنند سوزش آفتاب و آن شن و آن ماسه و آن گردباد و كلماتي كه مربوط به اينهاست و امثالي كه مربوط به اينهاست و مفردات و مركباتي كه مربوط به اينهاست و نثر و نظمي كه مربوط به اينهاست بيش از جاي ديگر است مردمي كه در منطقههاي كوهستاني زندگي ميكنند انواع معادن و كوهها و فراز و نشيب كوهها و درهها و فاصلهٴ كوه و دره و كيفيت بالارفتن [از] كوهها و كيفيت پايينآمدن از كوهها اين كلمات و واژهها در آن سرزمين زياد است در جاي كويري كمتر است همچنين مردمي كه در منطقهٴ جنگلي يا كنار دريا زندگي ميكنند اصطلاح دريا و موج دريا و شناي دريا و اصطلاحات غواصي و اينها بيشتر رايج است و هكذا و هكذا عربها اين خصوصيت را داشتند كه در هر بخشي از اين بخشهاي طبيعي پيشرفت كرده بودند لكن در بخشهاي ملكوتي پياده بودند يعني در معارف و در عرش و فرش و كرسي و اينها پياده بودند به زحمت صاحب شريعت فرشته را به آنها ميفهماند كه فرشته يعني چه اينها تا سخن از ملائكه ميشد [سخن از] ملك ميشد خيال ميكردند فرشته دختر است براي آنها درك معناي مجرد كار آساني نبود الآن هم كه غرب در مسئله صنعت پيشرفته است انواع و اقسام پيچ و مهرهها و كيفيت فرستادن سفينهها و كيفيت پيادهكردن و گرفتن پيامها هزارها لغت اختراع كردند اما شما ببينيد در معنويت و عدالت و حيا و عفت و عصمت اينها پيادهاند اگر شما بخواهيد مثلاً اقسام حيا چيست اقسام عفت چيست اقسام حجاب چيست اقسام عصمت چيست اينها مثلاً در آنها خيلي كم يافت ميشود اينچنين نيست كه اگر يك قومي در يك بخشي لغات فراواني داشت در بخشهاي ديگر هم همين طور باشد ولي نقص مشترك همه لغات اين است كه همه اينها زمينياند بالأخره انواع و اقسام شتر و كيفيت شيردادن شتر، كيفيت گرفتن پستان شترِ ماده كيفيت زايمان شتر يا گاو يا گوسفند همه اينها در لغت عرب كلمات خاص دارد و در ديار مغرب زمين كه صنعت آنجا پيشرفت كرد نه دامداري اينها نيست چه اينكه در بخشهاي صنعتي اينها بيشتر است و اصطلاحات دامداري و كشاورزي نيست لكن قدر مشترك، جامع مشترك بين اين زبانها اين است كه همه اينها زمينياند بالأخره آن معارف قرآن كريم را هيچكدام از اينها نميتوانند بيان كنند لذا قرآن كريم چند كار كرد يكي اينكه به هر وسيلهاي بود وجود مبارك پيغمبر و اهل بيت(عليهم الصلاة و عليهم السلام) به اينها فهماندند كه اين الفاظ براي ارواح معاني وضع شده است نه براي خصوصيتِ مصداق به اصطلاح براي آن معاني عام و جامع وضع شده است يا اوايل در حد تشبيه و تنظير، ميگفتند شما ترازو را كه ميبينيد كه يك وزني دارد و يك موزوني دارد براي سنجش، براي اعمال شما هم شبيه اين است تشبيه ميكردند آن نامحسوس را به محسوس كه اعمالتان عقايدتان اخلاقتان را ميسنجند نظير اينكه اين طور ميسنجند نظير آن كاري كه وجود مبارك حضرت امير كرده بود كه چند روز قبل هم آن اصل قصه نقل شد در زمان خليفه دوم يا سوم كه آن كسي كه ميگفت: شما كه ميگوييد كفار بعد از مرگ در قبر ميسوزند من الآن از كنار قبر اين كافر آمدم اين هم استخوان سرش است و اين استخوان سرد است پس اين آتشش كجاست حرارتش كجاست در همان جا وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) دارد كه دستور دادند سنگ چخماق حاضر كردند فرمودند: زند و مسعار حاضر كنيد قبل از اينكه كبريت و اينها اختراع بشود اين چوپانان و دامداران بيابانها همين كار را ميكردند روستاييها همين كار را ميكردند شهرنشينها هم با همين كار آتش روشن ميكردند اينها با آن سنگ چخماق به هم ميزدند جرقه توليد ميشد بعد بالأخره يك جايي را مشتعل ميكردند حضرت فرمود: اين زند و مسعار را حاضر كنيد، حاضر كردند به اين شخص گفت كه هر دوي اينها را ميبينيد سرد است گرم نيست ولي يكي را كه به ديگري زدند جرقه درآمد فرمود: اين آتش از درون اين درميآيد يك چيزي بايد به آن بخورد تا از درونش دربيايد فرمود: آتشي كه ميگوييم در قيامت هست در قبر هست از بيرون كسي ذغال و هيزم نبرده آنجا آتش بكند اين از درون سر همين كافر درميآيد مثل اين، خب آن ﴿نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ﴾[4] را به زحمت وجود مبارك حضرت امير به اين شخص فهماند اصل اين داستان را مرحوم اميني(رضوان الله تعالي عليه) در كتاب شريف الغدير نقل كرده خب اينها آن هم به زحمت فهميده ميشود اينكه تمثيل نيست كه مثال باشد مثل زيد مثال است براي انسان كه فرد ذاتي او باشد اين تشبيه است نظير زيدٌ كالاسد خب تشبيه چقدر آن حقيقت را ميفهماند هرگز نميفهماند يك مقداري از دور ميفهماند يك تشبيه داريم كه هرگز تواناي فهماندن حقيقت نيست يك تمثيل داريم كه مصداق ذاتي است انسان مثل چه چيزي؟ مثل زيد خب زيد بالأخره فرد ذاتي انسان است ديگر اين ميشود تمثيل آن ميشود تشبيه اين نمونه آن است بالأخره كسي حقيقت زيد را بفهمد حقيقت انسان را ميفهمد تشبيه هرگز توان آن را ندارد كه مثلاً آن حقيقت ملكوتي را بفهمد هيچ چاره نيست مثلاً در سورهٴ مباركهٴ نور دارد ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ﴾[5] اينها همه كأنّ و امثال ذلك است كه تشبيه است وگرنه ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ﴾ كه يك نور معقول است كه با اين تشبيهها فهمانده نميشود بنابراين در جريان قرآن كريم هم همين طور است آن ﴿وَيُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ﴾[6] آن با هيچ فرهنگي بيان نميشود اينچنين نيست كه مثلاً عربي توانا نباشد عبري بتواند يا سرياني يا فارسي بتواند بشر به اندازه فهم خودشان لغت وضع ميكنند اما ﴿وَيُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ﴾ را بشر چون نميفهمد وضع هم نميكند خارج از محدوده محاوره او هم است لذا با تشبيه و با تركيب كلمات و با تعريف لغات و با كأن و گويا يك چيزهايي را كمكم ميفهمانند اين خصوصيت عربيبودن است با اينكه نسبت به ديگران مبين است سؤال ديگري كه شده بود كه وحي كه از سنخ الفاظ نيست اين عبري و عربي چگونه است اگر از سنخ الفاظ است كه آنجا عبري و عربي نيست در بحث ديروز اشاره شد كه ما يك انزال و تنزيل تجافيگونه داريم يك انزال و تنزيل ترقيقي و تجليگونه انزال و تنزيل تجافي مثل باراني كه از بالا ميآيد بالأخره آنجا شكل ميگيرد آب ميشود و ميآيد پايين يا تگرگ ميشود ميآيد پايين يا برف ميشود ميآيد پايين آنجا هست برف است اينجا هم هست برف است آنجاست باران است اينجاست باران است اما وحي تجلي است ترقيق است نه تجافي آن مثالي كه در بحث ديروز گذشت اين بود كه يك محقق حالا يا قاعدهٴ يك مطلب فقهي يا اصولي يا حكمت يا تفسير بالأخره يا علوم تجريدي يا علوم تجربي يك مطلبي را در عاقلهٴ خود پروراند و فهميد آنجا آن مطلب نه عبري است نه عربي نه لاتين و نه تازي و فارسي اگر نخواست براي كسي بگويد يا چيزي بنويسد كه اصل مطلب در ذهنش هست همان صبغهٴ تجرد را دارد اگر خواست در كلاس درس منتقل كند يا به صورت يك مقاله بنگارد آنگاه آن را تنزل ميدهد كه من آن مطلب را به صورت فارسي بنويسم يا عربي بنويسم يا لاتين بنويسم ميبيند مخاطبانش چه كساني هستند مثلاً به اين فكر ميافتد كه عربي بنويسم يا فارسي براي اينكه مخاطبان من اكثر مثلاً عربزباناند يا فارسيزبان حالا كه ميخواهم عربي يا فارسي بنويسم بايد يك مقدمه برايش ذكر كنم چهار فصل ذكر كنم يك خاتمه برايش ذكر كنم اينها را در خيال ترسيم ميكند بعد از اينكه اينها را نقشه كشيد و هندسهاش را بررسي كرد آن وقت دست به قلم ميبرد مقاله مينويسد يا شروع به سخنراني ميكند و بيان ميكند وقتي كه بخواهد شروع كند به سخنراني يا مقالهنويسي آنوقت ميشود لفظ اين تنزل آن مطلب است تجافي نيست اينچنين نيست كه اگر يك كسي درسي را ميگويد يا مقالهاي را مينگارد ديگر چيزي در ذهنش نباشد آمده باشد روي كتاب نظير باران آن ميشود تجافي اما وقتي كه در عين حال كه آنجا هست مرحله ضعيفش بيايد در واهمه و خيال از آنجا بيفتد در حس از آنجا بيفتد روي كاغذ يا در نوار اينها تنزل است تنزيل ترقيقي است يعني رقيقكردن نازككردن لطيفكردن به لباس لفظ درآوردن است لذا فرمود: اين قدر ما پايين آورديم پايين آورديم پايين آورديم تا به لباس لفظ درآمد تا قابل گفتن و شنيدن شد ﴿لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾ اگر شما را دعوت كنيم بياييد بالا آن ميشود معراج و ﴿دَنا فَتَدلّي﴾[7] و امثال ذلك درميآيد خب شما كه اهل آن مرحله نيستيد ناچاريم آن را تنزل بدهيم به دست شما برسد بخواهيم تنزل بدهيم بايد به لباس لفظ دربياوريم تا به لباس لفظ درنياورديم هرگز قابل درك براي شما نيست پس بنابراين وحي در مراحل طبيعت لفظ دارد علم هم همين طور است قوانين علمي همين طور است مطالب عالي علمي هم همين طور است اينها نه عربياند نه عبري لذا همگان اين را ميفهمند وقتي هم كه كسي نخواست بنويسد يا بنگارد كه خب نه عربي است نه عبري اصلاً لفظ نيست مطلبي است فهميده وقتي ميخواهد به ديگران منتقل كند بعد از عبور از كانال وهم و خيال و تنزل به مرحله حس وقتي ميخواهد به مرحله لب و گفتن و شنيدن برسد آنوقت به صورت لفظ درميآيد ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾ اين «لعلّ» به مخاطب برميگردد نه خداي سبحان با «لعلّ» سخن ميگويد چون در آن مقام، مقامِ ترديد و شك و امثال ذلك نيست اين مقامِ فعل است در مقامِ فعل صفت فعل كه اين عين آن متعلق است اينجا جاي «لعلّ» و «عسي و «ليت» و امثال ذلك است نه از طرف متكلم جا براي ترديد و شك است نه كلام اين وحي شافيبودن آن با شك و ترديد همراه است ذات اقدس الهي بالجزم ميداند كه چه كسي قبول ميكند چه كسي نكول و قرآن هم يقيناً مؤثر است براي اينكه ﴿وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ﴾[8] «القرآن شافٍ بالضروره» «الله عالمٌ بالضروره» اما مخاطبان «متّعظٌ للامكان» ما سه قضيه داريم دو قضيه ضروريه است يك قضيه ممكنه اين «لعل» و «ليت» و «عسي» اين مربوط به مخاطب است شايد بپذيريد شايد نپذيريد چون بشر آزاد است بعضيها ميپذيرند بعضيها نميپذيرند.
پرسش: ﴿ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾ اگر در اين مرحله عربي است ميگويند لسان اهل بهشت مثلاً عربي است يا در قبر همه عربي ميفهمند چگونه است
پاسخ: خب ديگر چون لسان لسانِ خوبي است لسان قرآن است اگر كسي اهل قرآن بود در بعد از مرگ كاملاً عربي حرف ميزند عربي ميفهمد اهل قرآن كاملاً در بهشت عربي سخن ميگويند اين قرآن مهيمن است مسيطر است سلطان بر ساير قواست اينچنين نيست كه اين تلقين ميت در قبر كار لغوي باشد تا بگوييم كه اينكه در دنيا زنده بود عربيها را نميفهميد حالا چگونه ميفهمد اگر كسي مسلمان بميرد يقيناً اين حرفها را ميفهمد چون آن روز تمام اين مجاري ادراكي و تحريكي برابر قلب شكل ميگيرد قلب اگر قلب الهي و اسلامي و قرآني باشد آن مجاري ادراكي را سامان ميبخشد در برزخ كاملاً عربي حرف ميزنند در بهشت كاملاً عربي حرف ميزنند در قبر هم كاملاً عربي ميفهمند اگر كسي ـ معاذالله ـ اهل قرآن نبود كه خب هيچ نميفهمد ديگر.
پرسش: ولي شما ميگوييد كه در مرحلهٴ خطاب ﴿ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾ ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً﴾
پاسخ: بله ديگر
پرسش: آن وقت قبل از خطاب عربي نيست در لوح محفوظ ميگويند نور الهي است كه،
پاسخ: در اين مرحله كه مرحلهٴ خطاب ميشود، ميشود عربي همينجا نسبت به مخاطبان «لعل» و «ليت» دارد وگرنه از اينجا كه ما بالاتر برويم آن معارف قرآن آن وحي كه اصلاً لفظ نيست معناست اين يك، متكلم هم عالم بالضروره است كه اين مخاطبان ميپذيرند يا نميپذيرند اين دو، خب نقل كردند كه اين را هم جناب قرطبي در جامع نقل كرد هم امام رازي در تفسير كبير كه از وجود مبارك پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) سؤال كردند كه جريان يوسف چگونه بوده است اين فرزندان يعقوب كه در شام زندگي ميكردند در سرزمين كنعان زندگي ميكردند چگونه اينها منتقل شدند آمدند مصر خب مصر كه براي اينها نبود مصر يك سرزمين دوري هم است يك، و اينها هم براي آنها جاي غربتي بود دو، دليلي هم نداشت كه اينها كنعان را با آن امكانات رها كنند بروند در يك شهر غريب زندگي كنند چطور شد اين فرزندان يعقوب آمدند در مصر بنياسرائيل آنجا زندگي ميكردند اين را يهوديها به مشركان مكه گفتند كه از پيامبر سؤال كنيد از كسي كه مدعي نبوت است سؤال كنيد كه چطور شده اين فرزندان يعقوب آمدند مصر اگر اين پيغمبر باشد بايد بداند جريان را ديگر چون اين در تورات آمده بود آنگاه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) تمام اين جريان را بازگو كرد به نحو احسنِ از آنچه كه در تورات و انجيل و اينها آمده است چه اينكه در بخشهاي بعدي هم دارد كه ﴿لَقَدْ كَانَ فِي يُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آيَاتٌ لِلسَّائِلِينَ﴾[9] معلوم ميشود يك عده در اين زمينه سؤالاتي داشتند باز اين دو بزرگوار يعني قرطبي و فخر رازي با يك تفاوت كوتاهي اينها نقل كردند كه به وجود مبارك پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) پيشنهاد دادند شما براي ما قصه بگوييد چون ميدانيد نفوس عادي به قصه مأنوستر است تا براهين حكمت و كلام آنها كه يك قدري قويترند خيلي از قصه طرفي نميبندند مگر قصهاي كه حكيمانه باشد كه قصص قرآن خب احسنالقصص است آنها سعي ميكنند با برهان و حكمت مأنوس بشوند مرحوم بوعلي در شرح حالش دارد كه من عهد كردم كه قصه نخوانم قصهگويي قصهسرايي داستانگويي اينها با برهان سازگار نيست و اگر كسي ذهن خودش را پر بكند از اين حرفها خب بالأخره ذهن كه پر شد يا حرفهاي برهاني را پس ميزند يا لااقل يك مقداري را خودش گرفته جا را تنگ كرده يك حكيم سعي ميكند بالأخره چيزهاي خوبي مثل طبيب اين طبيب سعي ميكند كه دستگاه گوارش را يك غذاهاي خوب بدهد مگر اين بدن چقدر غذا ميخواهد حالا همان مختصر غذايي كه ميخواهد اين ميفهمد كه چه غذايي به دستگاه گوارش بدهد غذاي سالم را وارد دستگاه ميكند كه هر چيز را نميخورد اما ديگري هر چه را ميخورد يا غذاي سالم را پس ميزند يا جاي غذاي سالم را تنگ ميكند اين خاصيت بدخوري و پرخوري غير طبيب است اين بزرگواران ميگويند: ما تعهد كرديم در زندگي كه قصه نگوييم قصه نخوانيم قصه ننويسيم هر چه است برهان است و حكمت است و ادله قطعي يا الهيات است يا رياضيات است يا اخلاقيات است يا مانند آن اما داستان قرآن كريم فوق همه اين براهين است و در خدمت اين قرآن كريم برهان فرا ميگيرند چه اينكه خداي سبحان برهان را با اين قصه آميخت و فرمود: ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ است آنها گفتند براي ما قصه بگو خب قرآن كريم قصه نازل كرد ولي ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ فرمود: ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ گفتند: براي ما حديث بگو قرآن كريم حديث را تنزيل كرده است ﴿اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ﴾[10] به تعبير امام رازي گفتند كه يك تذكرهاي يادآوري يك ذكري چيزي براي ما بگو فرمود: ﴿أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ﴾[11] اين سه آيه درباره اين سه پيشنهاد نازل شد قصه را از آن جهت قصه گفتند چون متوالي است قَصَّهُ يعني اين دومي بدون فاصله به دنبال اوّلي است اين ولا و موالات محفوظ است اولي و دومي و سومي و چهارمي اين مطالب وقتي پشت سر [هم] ميآيد منسجم است ميشود قصه ﴿وَقَالَتْ لأُخْتِهِ قُصِّيهِ﴾[12] اين است ﴿فَارْتَدَّا عَلَي آثَارِهِمَا قَصَصاً﴾[13] اين است قصه را هم به همين جهت قصه گفتند قصاص را هم از همين جهت قصاص گفتند چون پيامد آن جنايت است به دنبال همان جنايت است اينها يك معناي مشتركي است در اين كلمه قصه و قصاص و امثال ذلك.
پرسش: به قصههاي ديگر قرآن احسن اطلاق نميشود
پاسخ: چرا همه ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ است بنا بر اينكه اين قصص مصدر باشد تمام قصههايي كه ذات اقدس الهي در قرآن كريم دارد ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ است يعني «قصّ الله علينا قصصاً احسن» اين مفعول مطلق نوعي است «نحن نقص عليك قصصاً احسنَ» اين احسن مفعول مطلق نوعي خواهد بود وصف است براي اين قصص كه قصص ميشود مفعول مطلق نوعي منتها اضافه صفت به موصوف است ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ يعني «قصصاً احسن» يعني «اقتصاصاً احسن» بهترين روش قصه را ما انتخاب كرديم قصه غير از تاريخ است الآن مثلاً جريان وجود مبارك حضرت موسي(سلام الله عليه) بيش از 120 بار تقريباً نام مبارك حضرت موسي(سلام الله عليه) آمده ولي اصلاً تاريخ وجود مبارك موسي(سلام الله عليه) در قرآن كريم نيست اين در چه عصري بود در چه تاريخي بود در چه سالي بود در چه ماهي بود اينها كتابي ميتواند جهاني باشد كه از زمان و زمين برخيزد اگر در رهن زمان باشد گرفتار زمان باشد اين ديگر جهانشمول نخواهد شد قصص انبياي ديگر هم همين طور است جريان حضرت ابراهيم جريان حضرت لوط جريان حضرت شعيب احياناً سرزمينشان را ذكر ميكنند براي اينكه ارجاع بدهند ميفرمايند: برويد آثارش را ببينيد ﴿إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ﴾[14] اگر ميراث فرهنگي را ميشناسيد آثار باستاني ميشناسيد برويد كندوكاو كنيد در فلان منطقه است ببينيد ما چگونه اينها را به خاك كرديم اينها را ميگويد چون اينها صبغهٴ عبرت دارد صبغهٴ حكمت دارد اما در چه روزگاري بوده است خب هر روزگاري زمان را هيچ مطرح نميكند ولي زمين را مطرح ميكند ميفرمايد: شما كه از مكه ميخواهيد برويد شام اين بزرگراه رسمي بين مكه و شام دو شهري است خراب شده ﴿وَإِنَّهُمَا لَبِإِمَامٍ مُّبِينٍ﴾[15] امام اين بزرگراه را ميگويند امام، كه اگر كسي وارد اين بزرگراه شد ديگر لازم نيست از كسي سؤال بكند اگر خودش كجراهه نرود يقيناً به مقصد ميرسد فرمود: اين برِ امام مبين است يعني برِ اين بزرگراه است برِ جاده است خيلي هم دور نيست اگر شما متوسم باشيد وسمهشناس باشيد سيماشناس باشيد سمهشناس باشيد يعني علامتشناس باشيد شما ميتوانيد بررسي كنيد ببينيد كه اينها مربوط به چند قرن قبل بود چه كساني اينجا زندگي كردند و چطور شده هلاك شدند ﴿وَإِنَّهُمَا لَبِإِمَامٍ مُّبِينٍ﴾ ﴿إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ﴾[16] يا ميفرمايد: ﴿فَسِيرُوا فِي الأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ﴾[17] ﴿عَاقِبَةُ الْمُنذَرِينَ﴾[18] و مانند آن خب زمينها را نشان ميدهد ولي زمان هيچ مطرح نيست وجود مبارك موساي كليم در چند روزه فاصله مدين تا مصر را طي كرد اين كوه طور در كدام قسمت بود روزي يا شبي كه از مدين به كوه طور رسيد كدام شب بود هيچ كدام از اينها در قرآن نيست البته در روايات و اينها كم و بيش هست ولي قرآن كه به منزله قانون اساسي است اين گونه از امور را مطرح نميكند اگر اين قصص مصدر باشد ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ يعني «نقتص لك اقتصاصاً احسن» بهترين قصه را ما ميگوييم راست است دروغ نيست حق است باطل نيست اغراق نيست حشو و زوايد را كه دخيل در معارف نيست بازگو نميكنيم متن جريان را ميگوييم عين حرف آنها را نقل ميكنيم چيزي از خود اضافه نميكنيم چيزي كم نميكنيم اين ميشود احسن چيزهايي كه نافع است ذكر ميكنيم چيزهايي كه «لا يضر من جهله و لا ينفع من علمه»[19] را ذكر نميكنيم اين ميشود «اقتصاصاً احسن» چه اينكه در بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ هود كه قبلاً بحث شد فرمود: ﴿نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنبَاءِ الرُّسُلِ مَا نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَكَ﴾[20] يك، ﴿وَجَاءَكَ فِي هذِهِ الْحَقُّ﴾[21] دو، ﴿وَمَوْعِظَةٌ وَذِكْرَى لِلْمُؤْمِنِينَ﴾[22] سه، اين ميشود اقتصاص احسن برهان در آن باشد باعث ثبات قدم باشد موعظه و اندرز باشد اما آن چيزهايي كه هيچ دخيل نيست «لايضر من جهله و لا ينفع من علمه»[23] ما آنها را چرا بازگو كنيم آنگونه اقتصاص ديگر اقتصاص احسن نيست خب پس اين قصص اگر مصدر باشد به معناي خودش قهراً مفعول مطلق نوعي است كل قصههاي قرآن اين طوري است اقتصاصهاي قرآن كريم اينچنين است اما اگر قصص مصدر باشد به معني مفعول مثل خلق به معني مخلوق لفظ به معني ملفوظ و امثال ذلك باشد قهراً ميشود «احسنالقصص» آن وقت اختصاصي هم به جريان حضرت يوسف ندارد گرچه قدر متيقن اين آيه قصه حضرت يوسف(سلام الله عليه) است ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ كه قصص مصدر باشد به معناي مقصوص نظير خلق به معني مخلوق يعني بهترين داستان را براي شما بازگو ميكنيم بهترين داستان داستانِ انبياست سيره انبياست مبارزه با طاغوت است مبارزه با نفس است در جهاد اكبر اين قصه، قصهٴ احسن است وگرنه قصههايي كه «لا يضرُ من جهله و لا ينفع من علمه»[24] آنها ديگر همان بيان نوراني رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است كه مرحوم كليني نقل كرده كه فرمود: «انما العلم ثلاثه»[25] و بقيه علوم كه شما حالا بياييد نسبنامه آبا و اجداد امرؤالقيس را بدانيد خب اين چه اثري دارد چه فايدهاي دارد خب ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ در جريان «احسنالقصص» قدر متيقنش اين بخش شامل داستان حضرت يوسف(سلام الله عليه) ميشود احسنبودن قصه او براي اينكه صدر و ساقهٴ اين اصولاً با زيبايي همراه است نام انبيا آمده نام علما آمده نام صديقين آمده نام بزرگان ديگر آمده در كمال جلال و شكوه نام سلاطين آمده نام سياستمداران آمده ميگويند، حالا اين را به تاريخ بايد مراجعه كرد گرچه امام رازي و بعضي از مفسران ديگر اين را نقل كردند كه سلطان مصر را ميگفتند فرعون اين لقبي بود مثل [اينكه] سلطان ايران را ميگفتند كسرا سلطان روم را ميگفتند قيصر سلطان چين را ميگفتند خاقان سلطان مصر را ميگفتند فرعون اين فرعون يك لقبي بود براي اينها مثل كسرا لقبي بود براي پادشاهان ايران ميگويند يك فرعون در تمام اين فراعنه مسلمان بود و همين فرعوني كه وجود مبارك يوسف او را مؤدب كرد مسلمان كرد آن ساقي مسلمان شد آن شاهد مسلمان شد آن ساقي گفت: ﴿إِنِّي أَرَانِي أَعْصِرُ خَمْراً﴾[26] او مسلمان شد آن ﴿وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا إِن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ﴾[27] او مسلمان شد پايان زندگي آن إمرئهٴ عزيز مصر به خير و سعادت ختم شد صدر و ساقه اين قصه خير و رحمت و بركت است هر كه در اين قصه سهم داشت عاقبت به خير بود به بركت وجود مبارك يوسف خود يوسف حالا در آياتش روشن خواهد شد كه آن سيره او زيباتر از صورت او باجمال [تر] و [با] جلالتر از صورت او بود اين در تلخترين حالتها كه از اينها آثار مشئومي ديد وقتي به اوج قدرت رسيد اصلاً نام آن صحنه را نبرد كه مبادا برادرها خجالت بكشند خب برادرها شناختند ديگر برادرها شناختند پدر و برادرها و اينها همه آمدند آن وقت وجود مبارك يوسف دارد شكر ميكند خب ببينيد در حضور اينها دارد شكر ميكند اين زيبايي كلام يوسف است كه بالاتر از زيبايي چهره اوست اصلاً نام چاه را نميبرد كه مبادا اينها خجل بشوند با اينكه تمام گرفتاريها از چاه شروع شد ديگر اگر اين را به چاه نينداخته بودند كه بعد بيرون نميآوردند كسي اين را نميخريد به بردگي نميفروختند به زندان نميافتاد اين همه مكافات به سر او نميآمد كه وقتي ميخواهد شكر بكند بعد از اينكه به سلطنت رسيده است به وزارت رسيده است ميگويد: ﴿وَقَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ﴾[28] خدا را شكر ميكنم كه من [را] از زندان آزاد كرد نميگويد من را از ﴿غَيَابَتِ الْجُبِّ﴾[29] آزاد كرد براي اينكه اينها خجل نشوند اين قدر اين قصه زيباست اين قدر اين قصه دلپذير است كه هيچ جا براي نگراني احدي نيست ميشود ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ خب بالأخره اينها فهميدند چه كردند ديگر حتي آخرين بار هم كه از تهمتزدن صرفنظر نكردند كه اما اين ميشود كَرَم كه آدم مسلط بر اعصاب باشد مسلط بر همه خواستها باشد به طوري كه نام كسي را نبرد مبادا آنها خجل بشوند ﴿وَقَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ﴾ نه «اخرجني من الجب، من غيابت الجب» لذا صبرش كَرَمش بعد هم مديريت يك كشور بحرانزده شما الآن ميبينيد همه چيز حاضر است همه در تلاش و كوششاند ميخواهند جلوي گراني را بگيرند نميتوانند اين يك نفر آن هم كشوري كه چهارده سال مشكل داشت يا هفت سال و اندي مشكل داشت و قحطي بود آن كشور پهناور مصر چطوري ارزاق را توزيع ميكرد چطوري مشكل گراني را حل ميكرد چطوري جلوي كارمندانش را ميگرفت اينها تازه نمونهٴ كوچكي از وجود مبارك وليّعصر است اينها صدها كادر ميخواهد خب شما كشور، يك وقت است يك وجود مبارك موساي كليم است يك معجزهاي دارد بله آن معجزه دارد به اذن الهي يك لحظه اين چوب ميشود اژدها و دوباره ﴿قَالَ خُذْهَا وَلاَ تَخَفْ سَنُعِيدُهَا سِيرَتَهَا الأُولَي﴾[30] و تمام ميشود اما عمل بخواهد بكند يك كشور بحرانزده قحطي را به قدري گراني بود كه تا شعاع هشتاد فرسخي ميآمدند براي آذوقه ديگر خب وجود مبارك يعقوب با پسرانش از كنعان بلند شدند آمدند به مصر براي تأمين روزي فاصلهٴ هشتاد فرسخي را طي كردند ديگر يعني اين فلات وسيع قحطيزده بود آن وقت اين كشور گسترده قحطيزدهٴ بحرانديده را اين دارد اداره ميكند خوب هم اداره كرده آن هم تهمت را تحمل كرده آن هم جوانِ ﴿رَأي بُرْهَانَ رَبِّهِ﴾[31] شده لذا صدر و ساقه اين قصه زيباست البته همه آيات همين طور است آنها هم همين طورند
پرسش ...
پاسخ: آنجا نه يعني اينكه اين نجات بدهد آنجا كه ميخواهد برادرش را بگيرد چون آنجا هم رفتند شلوغ بكنند بگويند كه ﴿إِن يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَّهُ مِن قَبْلُ﴾[32] خب آنجا رفت از خودش دفاع بكند گفتند عزيز مصر اگر اين برادر دزدي كرده اين يك برادر دزدي هم ـ معاذالله ـ داشت آنجا ديگر ناچار شد از خودش دفاع بكند در يك جمع خصوصي كه، آن هم نگفت منم فرمود: شما با آن برادري كه متهمش كرديد به سرقت ميدانيد با او چه كار كرديد نگفت منم ﴿فَأَسَرَّهَا يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَلَمْ يُبْدِهَا لَهُمْ﴾[33] آنها كه آن حرف تند را در آنجا زدند اين باز در درونش اين سرّ و اين راز را نگه داشت و نگفت كه شما دروغ ميگوييد من يوسفم ﴿وَلَمْ يُبْدِهَا لَهُمْ﴾ آنجا هم كريمانه برخورد كرد خب ﴿ نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ وَإِن كُنْتَ مِن قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ﴾ البته اين نگار به مكتب نرفت ولي به غمزه مسئلهآموز صد [مدرس شد]، اين غمزه را چه كسي به او نشان داد بالأخره نسبت به بشر عادي علمي از كسي ياد نگرفت بله اما ﴿وَعَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُن تَعْلَمُ﴾[34] هست چه اينكه در بخشهاي ديگري هم از قرآن كريم فرمود: اگر ما اين حرفها را به تو نگفته بوديم شما قبلاً اين مطالب را نميدانستيد آيهٴ 52 سورهٴ مباركهٴ شوري به اين صورت است ﴿وَكَذلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا كُنتَ تَدْرِي مَا الْكِتَابُ وَلاَ الإِيمَانُ﴾ خب درست است پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) درس نخواند مكتب نرفت اما از هيچ بشري ياد نگرفت اما نه اينكه از خدا هم ـ معاذالله ـ ياد نگرفته باشد كه اينها را خداي سبحان لحظه به لحظه به وسيله وحي به او القا ميكرد ﴿تِلْكَ مِنْ أَنبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيها إِلَيْكَ﴾[35] فرمود: اين اخبار آسماني است كه ما به تو وحي ميدهيم و اگر اين نبود خب شما فرا نميگرفتيد ﴿وَإِن كُنْتَ مِن قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ﴾.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 2.
[2] ـ سورهٴ اسراء، آيهٴ 9.
[3] ـ سورهٴ فصلت، آيهٴ 44.
[4] ـ سورهٴ همزه، آيهٴ 6.
[5] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 35.
[6] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 151.
[7] ـ سورهٴ نجم، آيهٴ 8.
[8] ـ سورهٴ اسراء، آيهٴ 82.
[9] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 7.
[10] ـ سورهٴ زمر، آيهٴ 23.
[11] ـ سورهٴ حديد، آيهٴ 16.
[12] ـ سورهٴ قصص، آيهٴ 11.
[13] ـ سورهٴ كهف، آيهٴ 64.
[14] ـ سورهٴ حجر، آيهٴ 75.
[15] ـ سورهٴ حجر، آيهٴ 79.
[16] ـ سورهٴ حجر، آيهٴ 75.
[17] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 137.
[18] ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 73.
[19] ـ كافي، ج 1، ص 32.
[20] ـ سورهٴ هود، آيهٴ 120.
[21] ـ سورهٴ هود، آيهٴ 120.
[22] ـ سورهٴ هود، آيهٴ 120.
[23] ـ كافي، ج 1، ص 32.
[24] ـ كافي، ج 1، ص 32.
[25] ـ همان.
[26] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 36.
[27] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 26.
[28] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 100.
[29] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 10.
[30] ـ سورهٴ طه، آيهٴ 21.
[31] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 24.
[32] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 77.
[33] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 77.
[34] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 113.
[35] ـ سورهٴ هود، آيهٴ 49.