23 09 2024 4750815 شناسه:

مباحث فقه ـ قضا و شهادت ـ جلسه 100 (1403/07/02)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

به برکت روايات اهل بيت(عليهم السلام) قاضی در محکمه قضا دو سمت رسمی را دارد: يکی اينکه حَکَم است، دوم اينکه حاکم است؛ حَکم است براي فصل خصومت، حاکم است براي اجراي حکمي که صادر کرده است. اگر حکم گرفتن مال است او ميگيرد اگر حبس  و يا اعدام است او دستور می­دهد. حاکميت قاضي يعني اجراي محتواي قضاي او. اين دو سِمَت را به برکت روايات به قاضي دادند «الحَکم، الحاکم». اگر حکم کرد کسي بايد مال را بپردازد و آن محکوم استنکاف کرد، اين قاضي است که دستور زندان و امثال زندانرا  ميدهد. اينها کار حاکميت است نه حَکميت. حَکميت اين است که حق با کيست؟ چه کسي ذي حق است و چه کسي ذي حق نيست؟ آن بخش اول است. بخش دوم بخش حاکميت است. اين است که بحث قضا را در شؤون بحث ولايت مطرح ميکنند. اين مطلب اول.

مطلب دوم آن است که طرفين دعوا مادامي که براساس دعوا دارند مذاکره ميکنند بايد تابع محکمه باشند؛ لذا اگر مدعي بينه اقامه کرد و به نظر او اين بينه صائب است، فوراً شروع بکند مال را از مدعيعليه بگيرد اين درست نيست، بايد قاضي به استناد اين بينه حکم بکند تا او بتواند مال را از مدعيعليه بگيرد. يا اگر مدعيعليه بجاي نکول، قبول داشت اقرار کرد، چون «إِقْرَارُ الْعُقَلَاءِ عَلَي أَنْفُسِهِمْ جَائِزٌ»[1] گرچه مدعي ميتواند حق را از مقر و مدعيعليه بگيرد ولي چون در محکمه قضاء است، در محيط دعوي است بايد منتظر باشد که قاضي حکم بکند که مال را مقر و مدعيعليه بپردازد. خودسر نميتوانند محکمه را به هم بزنند.

مطلب سوم آن است که تا مادامي که محکمه است و دعوا است و نزاع طرفين است طرفين دعوي بايد تابع حَکميت قاضي، يک؛ تابع حاکميت قاضي، دو؛ باشند، اما از اين به بعد محکمه بايد تابع اينها باشد؛ اگر يک وقتي اينها خواستند صلح بکنند و به جاي دعوا و نزاع با دوستي مسئله را حل بکنند محکمه حق دخالت ندارد. اينها ميتوانند کاملاً از محکمه بيرون بروند، نه نيازي به حَکميت قاضي است و نه احتياجي به حاکميت او است، چون خودشان دارند صلح ميکنند. اين صلح حاکم بر قضاء است. اينها مادامي که دعوا دارند حرف اول را محکمه ميزند، مادامي که صلح کردند حرف اول را متصالحين ميزنند. وقتي دارند صلح ميکنند ديگه دعوايي ندارند قاضي حق دخالت ندارد. اين مطلب سوم است.

پس بنابراين حدود حَکميت مشخص است حدود حاکميت مشخص است نفوذ محکمه قضاء نسبت به طرفين دعوا مشخص است سلطنت متداعيين نسبت به مورد نزاع هم مشخص است. اينها در بحبوحه دعوا اگر خواستند اصلاح کنند، يک کسي بين اينها داوري کرده گفته شما رحِم يکديگر هستيد دعوا نکنيد اينها به مصالحه حاضر شدند، محکمه حق دخالت ندارد.

پرسش: بين حاکميت و حکميت عموم و خصوصو مطلق نيست؟

پاسخ: اصل حاکميت برای محکمه قضاء است.  جريان حاکميت که خارج از محدوده قضاء است - اين کشور را چه کسي اداره بکند؟ اقتصاد را چه کسي اداره بکند؟ فرهنگ را چه کسي اداره بکند؟ - هيچ ارتباطي به محکمه قضاء ندارد، اما وقتي دعوايي مطرح است پيامدي دارد يا حبس است يا تعزير است يا اعدام است، اين بخشي که حاکميت محکمه را به عهده دارد جزء ولايتهاي است که به عهده خود قاضي است. بله، آن کسي که دارد کل مملکت را اداره ميکند موظف است امور فراواني را که محکمه قضاء به آنها نيازمند است يعني زندان، مأموران زندان، مسئوليت زندان، اينها را، کار محکمه را اطاعت کند. چه کسي را زندان ببرند؟ چه کسي را زندان نبرند؟ چه کسي را آزاد بکنند؟ چه کسي را آزاد نکنند؟ اين کارهاي حاکم بالمعني الأعم به تبع حکومت محکمه قضاء است. يک سلسله احکامي را خودش جعل کرده که کجا ترافيک است کجا يک طرفه است کجا دو طرفه است چه چيزي قاچاق است و چه چيزي قاچاق نيست اينها کار قضايي نيست، اينها کارهايي است که خود دولت انجام داده است و اگر يک وقتي به جُرم منتهي شد آن وقت مسئله قضاء به عهده ميگيرد.

پرسش: قاضی اول بايد به دنبال صلح باشد ...

پاسخ: اول به دنبال صلح باشد. نصيحتهاي اوليه که به عهده مساجد و به عهده مراکز ديني است. در هر جايي  اگر دعوايي شد اول به صلح دستور ميدهند اما کارهاي قطعي - حَکميت امر قطعي است برای قضاء است، حاکميت حَکميت امر قطعي است برای قضاء است -  برای قضاء است و اگر طرفين خواستند صلح بکنند حاکميت برای طرفين است و محکمه حق دخالت ندارد.

بنابراين يک وقت است که مدعي بينه اقامه ميکند ولي چون در محکمه قضاء و در بحبوحه دعواست حق ندارد اقدام بکند مال را بگيرد تا حاکم حکم بکند. يک وقت است که خود مدعيعليه اقرار دارد، اين اقرار اگر بيرون از محکمه بود بله «إِقْرَارُ الْعُقَلَاءِ عَلَي أَنْفُسِهِمْ جَائِزٌ» و ميشود مال را از او گرفت اما در محکمه که محيط دعوا و نزاع است حرف اول را قضاي قاضي ميزند و مقرّ به دستور قاضي، مال را بايد بپردازد، نشد، حاکميت قاضي شروع به کار ميکند يا زندان است يا تبعيد است يا بالاتر يا پايينتر.

پرسش: هر حَکمی حاکم است ولی عکسش ثابت نيست

پاسخ: نه، ولي محکمه قضايي که دين ترسيم کرده است با حاکميت همراه است؛ لذا در همان مقبوله، اول سخن از حَکم بودن است در ذيل دارد «قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيکُم حَاکِماً»[2] چون قاضي اگر نتواند حکم قضايي خود را اجرا بکند، سودي ندارد. قضائي در يک حکومت مؤثر است که به دنبالش اجرا باشد.

مطلب بعدي آن است که بالاخره هر تمدني بدون قضاء و بدون حکومت نميشود. دنياي کنوني همينطور است قبل از اسلام هم همينطور بود و اسلام هم از يک نظر روي اين صحه گذاشت. يک قانوني است در مملکت يک اجرايي است در مملکت يک داوري بين قانون و اجرا است اين برای هر مملکتی است حالا جمعيتش هر چه هست؛ صد ميليون است دويست ميليون است کمتر يا بيشتر، اين جمعيت با اين سه اصل زندگي ميکنند: يک سلسله قوانيني است که بايد وضع بشود يک سلسله اجرائياتي است که بايد اجرا بشود يک سلسله داوري است که آيا آن قوانين اجرا شده است يا نه؟ آيا اين اجرائيات مطابق با آن قوانين بوده است يا نه؟ اين است که مسئله تفکيک قوا بين بشر از ديرزمان تاکنون هست. يک قوه قوه مقننه است يک قوه قوه مجريه است يک قوه قوه قضائيه است. آن کسی که قانون وضع کرد اگر خودش مسئوليت اجرا داشته باشد که به سود خود وضع ميکند و اگر آن کسی که قانون وضع کرد خودش قاضي باشد که به سود خود داوري ميکند. حتماً سه قوه لازم است، يک؛ حتماً تفکيک قوا مطرح است، دو؛ حتماً قوه مقننه بايد جدا باشد، قوه مجريه بايد جدا باشد قوه قضائيه بايد جدا باشد. اين قوه قضائيه ميبيند آن قانون درست اجرا شده است يا نه؟ اين اجرائيات مطابق با آن قانون هست يا نه؟ اينکه دنيا پذيرفته تقنين است و قضاء است و اجرا، براي همين جهت است. آن کسی که قانونگذار است اگر خودش مجري باشد که به سود خود قانون وضع ميکند. آن کسی که قانونگذار است اگر قاضي باشد که به سود خود داوري ميکند. حتماً بين دستگاه تقنين، دستگاه اجرا و دستگاه قضاء بايد فاصله باشد تا هر کسي به سود خود حکم نکند يا به سود خود عمل نکند.

پرسش: در جامعه اسلامی که ... قانون وضع می­کند که نمی­تواند به نفع خودش ...

پاسخ: مسئله وحي که به عصمت اهل بيت(عليهم السلام) وابسته است در عالم نوبر(بی­نظير) است. اگر قاضي معصوم بود - با اينکه خودشان جداگانه قاضي نصب ميکردند و  خودشان هم احياناً به محکم قضاء ميرفتند تا قاضي محکمه به سود يا زيانشان حکم بکند مثل اينکه خود حضرت امير قاضي تعيين می­کرد خودش هم که طرف دعوا بود به محکمه قاضي ميرفت - معصوم حسابش جداست؛ معصوم نه توهم توطئه در او هست نه توهم يک جانبهنگري در او هست اگر کسي معصوم بود ميتواند هم مقنّن باشد هم قاضي باشد هم مجري باشد، ولي براي صلاح مملکت گفتند بين دستگاه قضاء و دستگاه اجرا فرق است. خود حضرت امير(سلام الله عليه) حتي خود پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) گاهي به محکمه قضاء ميرفتند تا براي مردم ثابت کنند که دستگاه قضاء غير از دستگاه اجرا است و غير از دستگاه قانونگزاري است. قانون را ما از طرف خدا گفتيم، اين قانون بايد اجرا بشود کسي از ما شکايت دارد ما به محکمه ميرويم. اين براي نظم امور است، اين «وَ نَظْمِ‏ أَمْرِكُم‏»[3]  در روايات مخصوصاً در بيان نوراني حضرت امير هست.

پس اين سه اصل بايد کاملاً از هم جدا باشد. حالا اين اصول، واقعاً جزء رهآوردهاي فکر بشري است يا اينها ساختار هستي نظام آفرينش را بررسي کردند؟ عدهاي که رقمشان کم نيست و از بزرگان اهل معرفت هستند ميگويند دستگاه تقنين اجرا قضاء که لازم است، يک؛ از هم بايد جدا باشد، دو؛ اين در ساختار حيات انساني قرار دارد. ذات اقدس الهي انسان را که از او خواست متمدن و متدين باشد، با سه دستگاه تقنيني و قضائي و اجرايي جداي از هم خلق کرده است. يک قوه به او داده که قانون وضع کند. يک قوه به او داده که اين قانون را عمل کند. يک قوه به او داده که بين قانون و عمل تطبيق کند و ببيند درست اجرا شد يا نه؟ اين را - بزرگان يونان يا غير يونان - گفتند از کيفيت ساختار حقيقت انسان بدست آوردند. بيان ذلک اين است که:

ذات اقدس الهی به انسان يک قوه مقننه داد و آن عقل نظري و انديشهورز است و کارش فقط فکر کردن است و فهميدن، هيچ ارتباطي به عمل ندارد. اين عقل نظري که از آن به عقل علامه ياد ميکنند، کارش فهميدن است که حوزهها و دانشگاهها را اين دارد اداره ميکند. همه محققان و مدرسان و مبتکران با عقل نظريشان که انديشهورز است فکر دارد، دارند سرمايهگزاري ميکنند و کار ميکنند. عقل نظري فتوا ميدهد که چه بد است و چه خوب است؟ چه حلال است و چه حرام است؟ چه پاک است و چه نجس است؟ و امثال ذلک. اگر اين عقل نظري متشرع است منابع اسلامي را معيار قرار ميدهد و اگر – معاذالله - متشرع نيست که از منابع ديگر استفاده ميکند. عقل نظري به استناد منابع وحياني اين فتاوا را می­دهد اما هيچ ارتباطي با عمل ندارد، کار او عمل کردن نيست مثل اينکه قوه باصره کار او ديدن است، شنيدن کار او نيست. شنيدن کار قوه ديگري است.

يک قوه ديگري است بنام قوه عقل عملي که بيان نوراني امام(سلام الله عليه) است فرمود: «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»[4] اينها کاملاً از هم جدايند. اگر آن روحي که مدبّر کل است رهبر کل است جامع کل است غني و قوي بود روح سالم بود «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[5]‌  بود، اين روح کامل عالم محقق بين علم و عمل جمع ميکند هر چه را که عقل نظري فهميد، به عقل عملي دستور ميدهد که انجام بدهد. هر کاري که عقل عملي ميخواهد انجام بدهد که فرمود: «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»، به او ميگويد خودسر نباش، ببين اين انديشه چه ميگويد چهطور فتوا داده است. اگر روح قوي باشد هم عقل نظري را سرجايش مينشاند هم عقل عملي را سرجايش مينشاند ميشود عالم باعمل. اگر ضعيف است که هرج و مرج است.

غرض اين است که هيچ ارتباطي بين علم و عمل نيست مثل اينکه هيچ ارتباطی بين چشم و گوش نيست. اين آيه نوراني تعجبآور نيست. يک امر علمي است ميفرمايد اينها صد درصد ميدانند که حق با کيست ولي عمل نميکنند؛ يعني بدانيد که دستگاه علمي چيز ديگري است ﴿وَ جَحَدُوا بِهَا، استيقن بالاتر از تيقن و باب استفعال است ﴿وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ[6]، صدر درصد يقين دارند که چه چيزی حق است، انجام نمی­دهند! چرا؟ براي اينکه اين چراغ است سراج که نبايد کار بکند، سراج بايد راه را نشان بدهد. از حوزه هيچ توقعي نيست که او آدم خوب باشد.

پرسش: مدرکات عقل متمايز هستند

پاسخ: نخير. اين از اشتباهاتي است که به شما ارث رسيده است. کار عقل عملي همان است که امام فرمود: «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان». بيان نوراني امام مسئله را حل کرد. عقل عملي کارش عمل است؛ منتها يک موجود مجردي است که ميفهمد چکار بکند. عقل نظري کارش فتوا است حوزه و دانشگاه را عقل نظري اداره ميکند. اگر آن عقل «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان» نباشد از حوزه هيچ توقعي نيست که آدم خوب تربيت کند. از دانشگاه هيچ توقعي نيست که آدم خوب تربيت کند. اينها فقط ميگويند که چه خوب است و چه بد است. اينکه در قرآن فرمود: ﴿وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ، فرمود يک عده صد درصد يقين دارند که اين مطلب چيست؟ اما عمل نميکنند چون آنکه يقين دارد که مسئول به عمل نيست. وجود مبارک موساي کليم به فرعون فرمود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ بَصَائِرَ[7] گفتي مسابقه اين هم مسابقه. براي تو مسلّم شد که صد درصد حق با من است پس ميشود انسان روي لجبازياش به يک چيزي که يقين دارد حق با کيست عمل نکند، زيرا آنکه يقين دارد که مسئول عمل نيست. آنکه «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»، آن بيچاره در بند حرص است، اين را به اسارت گرفتند «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِير تَحْتَ هَوَيً أَمِير»[8] چرا ما کلمات ائمه را ميبوسيم؟ در و ديوار حرم اينها را ميبوسيم؟ اين حرفها روي کره زمين تازه است، برای اينهاست. فرمود خيليها هستند چيز بلد هستند اما حرص و طمع و شهوت و خودرأيي اينها را به بند کشيده به اسارت کشيده است. علم اسير چکار ميتواند بکند؟ حجت اسير چکار ميتواند بکند؟ فرمود: «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِير تَحْتَ هَوَيً أَمِير»، اينکه گفتند جهاد جهاد جهاد، براي همين است. اگر آن روح قوي و نيرومند بود جهاد دروني شروع ميشود انديشه را با انگيزه ميسنجد ميبيند اين انديشه بايد عمل بشود آن وقت عقل عملي را تقويت ميکند «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان» را، اين امير ميشود، اين دانش را تقديم ميکند ميگويد اين مطلب حق است آن مطلب باطل است اين مطلب صحيح است آن مطلب باطل است. اين دانش را عقل نظري تقديم عقل عملي ميکند، عقل عملي به رهبري روح قوي عمل ميکند ميشود عالمِ باعمل؛ لذا در حوزه در کنار درس و بحث، مسائل تفسيري مسائل اخلاقي مسائل زهد مسئله عبادت مسائل تزکيه و اينها لازم است تا بشود عالم باعمل، وگرنه صرف درس و بحث – معاذالله - مشمول اين آيه ميشود فرمود مشکل علمي ندارند اينها ﴿وَ جَحَدُوا بِهَا﴾ اما ﴿وَ اسْتَيْقَنَتْهَا، نه تيقّن  ﴿وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ، لذا موساي کليم(سلام الله عليه) به فرعون فرمود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ﴾ شما گفتي مسابقه، اين هم مسابقه، گفتي سحره بيايند اين هم سحره ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ بَصَائِرَ[9] چرا عمل نميکني؟؛ لذا ميشود انسان چيزي را صد درصد بداند حق با کيست و عمل نکند! چون آنکه بايد عمل بکند آن فلج است «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِير تَحْتَ هَوَيً أَمِير».

پرسش: ... توأمان هستند

پاسخ: اين برای کسي است که روح قوي داشته باشد، يک؛ مثل کسی که هم چشم دارد هم گوش، اين دو؛ او ميبيند اين آقا دارد حرف ميزند خوب گوش ميدهد ميگويد حرفهاي خوبي دارد ميزند، چشم و گوشش هماهنگ هستند چون ميبيند اين آقا دارد حرف ميزند گوش هم ميدهد و عمل ميکند. اما اگر نه، در يک جهاتي بود که نفس غالب بود، اين عقل نظري بيچاره علمِ مغلوب بود، اين در جهاد درونياش شکست خورد، چون در جهاد دروني شکست خورد با اينکه عالم است عمل نميکند.

در بسياري از خطبههاي نوراني حضرت امير است که ما به شما گفتيم شما امضاء کرديد تعهد سپرديد امضاء کرديد امضايتان پاي ورقههاي کوفه هست. اينطور نبود که وجود مبارک سيد الشهداء(سلام الله عليه) روز عاشورا فوراً دست به اسلحه ببرد. در بخشهاي وسيعي حضرت آن نامهها را درآورد که فلاني اين نامه مگر به امضاي تو نيست؟ فلاني مگر اين امضاي تو نيست؟ تو مگر دعوت نکردي، تو مگر نگفتي بيا، مگر اين خط تو نيست؟ اول اين کارها را کردند بعد جنگ رسمي شروع شد. شما در مقتل ملاحظه بفرماييد اينطور نبود که در همان صبح عاشورا جنگ شروع شده باشد. وجود مبارک حضرت(سلام الله و صلواته عليه) عده زيادي از اينها را خواسته گفته فلاني فلاني فلاني فلاني مگر اين نامه شما نيست؟ مگر اين امضاي شما نيست؟ با همه اتمام حجت کرده است. اين است که جريان کربلا يک جريان بکُش بکُش عادي نيست. اين براي ابد ميماند اينطور نبود.

اما آن بزرگان ژرفانديش گفتند که از ديرزمان اين بود که ذات اقدس اله انسان را يک کشور متدين و متمدن آفريد. اگر دست به اين بدن نزند، اگر تقلبي در دستگاه انجام ندهد همانطوري که اين بدن غذاي بد را بالا ميآورد، چرا بالا ميآورد؟ فتوا ميدهد ميگويد اين براي من سازگار نيست اين را چرا وارد کردي؟ اينکه غذاي بد را بالا ميآورد فتوا ميدهد ميگويد اين با من سازگار نيست، قويتر از اين غنيتر از اين بالاتر از اين بهتر از اين را ذات اقدس اله در مسائل علمي ارائه کرد، چرا آدم وقتي کار بدي کرد شب خوابش نميبرد؟ چه کسي او را تازيانه ميزند؟ ذات اقدس الهي در انسان سه قوه را خلق کرد: يکي قوه تقنين، يکي قوه اجرا، يکي قوه داوري و قضا که الآن از آن به وجدان ياد ميکنند، اما تعبير قرآن کريم نفس لوامه است. فرمود ما به همه نفس لوامه داديم يعني يک قدرتي داديم که قانون را ميشناسد، يک؛ عمل را بررسي ميکند، دو؛ بين قانون و عمل بررسي ميکند و ميسنجد، سه؛ اگر خوب بود آدم خيلي خوشحال است، ميخواهد برود در رختخواب بخوابد هم ميخندد از بس خوشحال است که خدا را شکر ما امروز چهار تا کار مثبت کرديم؛ بين فلان افراد اختلاف بود حل کردم، فلان جا فقير بود مشکلش را حل کردم، فلان جا راه ساختم، خيلي خوشحال است خودش هم تنها باشد ميخندد. اين خوشحالي برای چيست؟ اگر خداي ناکرده اختلاسي کرد کار ديگري انجام داد، شب خوابش نميبرد، چه کسي او را تازيانه ميزند؟ فرمود: ﴿لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ ٭ وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ[10] من به او روح لوام دادم که ملامت کند الآن مرتب سرزنش ميکند. اين قاضي است؛ منتها همانطوري که قاضي بيرون را رشوه ميدهند اين قاضي درون را کمکم و کمکم خفه کرده است. فرمود ما قاضي آفريديم من عقل نظر دادم که ميفهمد عقل عمل دادم که اجرا ميکند نفس لوامه دادم که داور است بين اينها؛ اگر کار خوب کرد تنها هم هست ميخندد از بس کار خوب خوشحالي دارد، به قدري خوشحال است که حتي از غذا خوردن سير است، همان غذاي اوست چون چهار تا کار خوب کرده است و اگر خداي ناکرده کلاه سر اين گذاشته مظلومي را از پا درآورده شب خوابش نميبرد، کسي که با او کاري ندارد، چه کسي او را ملامت ميکند؟ فرمود ما در درون او چيزي آفريديم. اين درون مثل مسئله قيامت است.

اينکه در سوره قيامت فرود: ﴿لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ ٭ وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ چه ارتباطي بين قيامت و لوامه است؟ يک وقتي انسان ميگويد که ﴿لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ ٭ وَ لا أُقْسِمُ بالجنة و لا أقسم بفلان، اينها احکام قيامت است اما قسم به قيامت، قسم به نفس لوامه، اين يک قيامتي است، اين يک محکمهاي است که در درون هر کسي است، هر کسي با حجت الهي خلق شد. اين دين بوسيدن دارد. اگر ميبينيد ما حرم رفتيم در و ديوار را ميبوسيم براي اين حرفهاست که در هيچ جاي عالم نيست. سخن در اين است که خدا طوری انسان را آفريد يک معجوني از فضيلتهاي علمي و عملي است. هيچ کس نميتواند سر ديگري کلاه بگذارد مگر اينکه اول سر خودش را کلاه بگذارد. خدا همانطوري که به قيامت قسم خورده به اين نفس لوامه ما هم قسم خورده است، «لا» که لاي زائده است ﴿لا أُقْسِمُ، هيچ کسي نميگويد که چه ارتباطي بين نفس لوامه و قيامت است؟ اگر مسئله قيامت است بله بهشت و جهنم و صراط و اينها سرجايش محفوظ است، اينها مناسب هم هستند، اينها را کنار هم بگذاريد، اما چرا نفس لوامه را با قيامت يکجا قسم ميخوري؟ فرمود در درون شما يک قيامتي است، شما را من با قيامت خلق کردم. اين انسان است. ﴿لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ ٭ وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ.

بنابراين تا محکمه محکمه است بايد به حُکم حَکم و حاکم راضی باشند. يک وقتي خواستند صلح و صفا بکنند، وضع برميگردد محکمه تابع آنهاست. قاضي خيلي خوشحال است که اينها ميخواهند صلح و صفا کنند نه تنها مانع نميشود نميگويد حالا که آمديد من بايد پروندهسازي بکنم بلکه خيلي هم خوشحال ميشود و پرونده را رها ميکند و اينها با صلح و صفا خارج ميشوند. پس تا دعوا است حرف اول را محکمه ميزند، وقتي صلح و صفا وارد شد حرف اول را طرفين ميزند قاضي هم تابع است.

حالا يک مسئلهاي است به عنوان بيع فضولي که در کتابهاي فقهي در مسئله بيع است. حالا اين بيع فضولي يک شاخصي است اختصاصي به مسئله خريد و فروش بيع و عقد مصطلح ندارد، اگر عقود ديگري باشد ولو به عنوان بيع نباشد هم زير مجموعه بيع است ولي اصطلاح خاص خودش را دارد، اگر مضاربه فضولي بود، مضاربه فضولي را هم محکمه امضاء کرده است. در بعضي از روايات، ائمه(عليهم السلام) فرمودند - اين به دنبال مسائل قضايي مطرح است - اگر کسي مال شما را برده بسيار خوب! حالا ثابت شد که حق با شماست و محکمه دارد رأي ميدهد که مال براي شما است و بايد برگرداند. اين شخصي که مال شما را برده و الآن در محکمه مثلاً ثابت شد که برای شما است، او با اين مال شما تجارت کرده، اين مضاربه مضاربه فضولي است اين مضاربه فضولي را امضاء ميکند، يک؛ بعد روي عدل و انصاف و بزرگواري، امام ميفرمايد که يک چيزي هم به اين شخص بدهيد، دو. درست است که او خلاف شرع کرده، مال شما را گرفته، رفته فضولةً مضاربه کرده اما يک چيزی هم به او بدهيد، هم صلح و صفا ايجاد کرده، هم زحمت آن آقا را هدر نداده، هم به او فهمانده که کار بدي کردي. اين در تتمه کار قضا ذکر ميشود ولي هيچ ارتباطي به مسئله قضاء ندارد ولي اين را در باب قضاء ذکر کردند. در کتاب شريف الوديعه جلد نوزدهم صفحه 89 باب 10 از ابواب کتاب وديعه در آنجا ابي سيار ميگويد من به امام صادق(سلام الله عليه) عرض کردم: «إِنِّي كُنْتُ اسْتَوْدَعْتُ رَجُلًا مَالًا فَجَحَدَنِيهِ» من يک مالي را به عنوان وديعه به کسي دادم او بعد انکار کرد «وَ حَلَفَ لِي عَلَيْهِ» قسم خورد که به من بدهکار نيست «ثُمَّ جَاءَ بَعْدَ ذَلِكَ بِسِنِينَ بِالْمَالِ الَّذِي كُنْتُ اسْتَوْدَعْتُهُ إِيَّاهُ» بعد از چند سال توبه کرد و آمد و گفت اين مالي که به من وديعه دادي اين برای شماست من دارم به شما برمی­گردانم «فَقَالَ هَذَا مَالُكَ فَخُذْهُ» بعد گفت: «وَ هَذِهِ أَرْبَعَةُ آلَافِ دِرْهَمٍ رَبِحْتُهَا فِي مَالِكَ فَهِيَ لَكَ مَعَ مَالِكَ» اين چهارصد درهم است من با اين مال شما تجارت کردم سودي هم بردم اين هم برای شما است. حالا به امام عرض ميکند من چکار بکنم، اينها را بگيرم؟ ميگويد من که قرض ندادم که ربا باشد، اين مال بر من حلال است يا بر من حلال نيست؟ «وَ اجْعَلْنِي فِي حِلٍّ» اين شخصي که مال را از من گرفته آمده عذرخواهي کرده گفت که مرا حلال کنيد «فَأَخَذْتُ الْمَالَ مِنْهُ» منم مال خودم را از او گرفتم اما آن اضافهاي که داده چون احتمال ربا و اينها را ميدهم از او نگرفتم، بگيرم يا نگيرم؟ «وَ أَبَيْتُ أَنْ آخُذَ الرِّبْحَ وَ أَوْقَفْتُ الْمَالَ الَّذِي كُنْتُ اسْتَوْدَعْتُهُ وَ أَتَيْتُ» اين مال را سرجايش گذاشتم آمدم حضور شما که بپرسم که من اين را بگيرم يا نگيرم؟ «حَتَّى أَسْتَطْلِعَ رَأْيَكَ فَمَا تَرَى» نظر شريف شما چيست؟ آيا اين سود را بگيرم يا نگيرم، اين ربا است يا نيست؟ «قَالَ فَقَالَ خُذِ الرِّبْحَ» اين ربا نيست اين مضاربه است، با مال شما رفته کار کرده. از سرمايه شما کار کرده درآمدی پيدا کرده به شما داده ولي شما عدل و انصاف را رعايت بکنيد محبت بکنيد «وَ أَعْطِهِ النِّصْفَ وَ أَحِلَّهُ» هم از حقّتان صرف نظر کنيد او را حلال کنيد هم نصف اين ربح را به او برگردانيد. اين در حقيقت يک مضاربه فضولي است. حضرت اين مضاربه فضولي را امضاء فرمود. «إِنَّ هَذَا رَجُلٌ تَائِبٌ وَ اللَّهُ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ» او توبه کرده خدا هم توابين را دوست دارد. غرض اين است که اينها باهم دعوا داشتند، تا خودشان مسئله را حل ميکنند نيازي به محکمه قضاء ندارد اگر قابل حل نبود که قاضي بايد دخالت کند.

«و الحمد لله رب العالمين»

 

[1]. وسائل الشيعة، ج‌23، ص184.

[2] . وسائل الشيعه، ج27، ص136و137.

[3]. نهج البلاغة، نامه47، ص421.

[4]. الکافي، ج1، ص11.

[5]. مصباح الشريعة، ص13؛ عوالي اللئالي, ج4, ص102.

[6]. سوره نمل، آيه14.

[7]. سوره اسراء، آيه102.

[8] . نهج البلاغه، حکمت211.

[9] . سوره اسراء، آيه102.

[10]. سوره قيامت، آيات1 و2.

​​​​​​​


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق