اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿... وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الأرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِيلِ الأحَادِيثِ وَ اللَّهُ غَالِبٌ عَلَي أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ (21) وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (22) وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَن نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الأبَوْابَ وَ قَالَتْ هَيْتَ لَكَ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَ ايَ إِنَّهُ لاَ يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (23) وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِهَا لَوْلاَ أَن رَأي بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشَاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ (24)﴾
اسرار الهي دو قسم است بعضي از اسرار الهي را هيچكس نميفهمد حالا انسانهاي كامل كه فاني در آن مقاماند حساب خاص خودشان را دارند وگرنه مؤمنان عادي اينها نميفهمند بخش ديگري را اوحدي از مردان با ايمان ميفهمند در جريان يوسف(سلام الله عليه) اسراري است كه بخشي ممكن است معلوم كسي نشود اما بخشي از آن را اوحدي مردانِ با ايمان ميفهمند گرچه بسياري از مردم از فهم اين اسرار محروماند اينكه فرمود: ﴿وَ اللَّهُ غَالِبٌ عَلَي أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ﴾ اين چون در مقام تحديد است مفهوم دارد يعني اقلي ميفهمند اكثري نميفهمند
مطلب ديگر آن است كه بعضي از اسرار مربوط به فرشتههاست يا سماوات است يا تخوم ارض است درياهاست حيوانات است گياهان است معادن است اينها را ممكن است انسان نفهمند اما بعضي از اسرار مربوط به خود انسان است و در درون انسان ظهور ميكند نهادينه ميشود خود انسان با او رشد ميكند و انسان احساس ميكند كه در تحت تدبير ديگري است اينگونه از اسرار را مردان الهي ميفهمند اينكه فرمود: ﴿وَ مَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَهُ مَخْرَجاً ٭ وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ﴾[1] اگر كسي اهل تقوا بود در هيچجا نميماند در مشكلات نميماند هرجا براي ديگران تنگنا باشد براي ايشان وسيع است ما اينها را از هر خطري ميرهانيم ﴿يَجْعَل لَهُ مَخْرَجاً ٭ وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ﴾ اين جزء اسرار كار است ممكن است همين شخص باتقوا اسرار مربوط به آسمانها ستارهها درياها آنها را به خوبي نيابد اما آنچه كه مربوط به جان خود اوست آن را به خوبي مييابد بنابراين بعضيها كه خودشان را فراموش كردند ﴿نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ﴾[2] گرفتار انساي الهي شدند اينها هم [از] فهم اسرار بيرون محروماند هم از فهم اسرار درون هم [از] آنچه درباره موجودات ديگر ميگذرد غافلاند هم [از] آنچه كه مربوط به خودشان است اما مردان باتقواي الهي ممكن است از اسرار بيرون باخبر نباشند اما آنچه در درون خود آنها ميگذرد اين را كاملاً باخبرند كه برايشان روشن شده است و روشن ميشود كه «دستي از غيب بيرون آيد و كاري بكند» راهها بسته است هيچكسي به فكر او نبود فقط خدا او را در نظر داشت و مشكلش را حل كرد بنابراين اوحدي از انسانها از برخي اسرار باخبرند گرچه اكثري مردم از اسرار الهي بيخبرند در اين اوحدي هم كساني يافت ميشوند كه گذشته از اينكه از اسرار خودشان باخبرند اسرار عالَم را هم مطلعاند كه چه در عالَم گذشت چه در عالَم ميگذرد چه بخش حيوانات چه بخش معادن چه بخش موجودات آسماني تا برسيم به آن انسان كاملي كه ميفرمايد: «سلوني قبل ان تفقدوني فاني بطرق السماء أخبر منكم بطرق الأرض»[3] پس اينكه فرمود: ﴿وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ﴾ اين يك تشويقي است كه اقلي ممكن است بفهمند حالا اقلي ممكن است كه بفهمند انسان جزء آن اقلي باشند كه ميفهمند
مطلب ديگر همان است كه در بيانات نوارني حضرت امير(سلام الله عليه) در نهجالبلاغه است كه گرچه خداي سبحان كُنه ذات خود را مقدور كسي نكرد كه بشناسند «لم يطلع العقول علي تحديد صفته»[4] ذاتش يا صفات عين ذات است لكن «و لم يحجبها عن واجب معرفته»[5] آن مقداري كه لازم است آن را محجوب نكرد يعني كسي محجوب و ممنوع نيست ميتواند با برهان عقلي يا با مشاهدات تزكيه و تهذيب نفسي آن را بفهمد يا بيابد مازاد بر آنكه مقدورش نيست مورد تكليف هم نيست «لم يطلع العقول علي تحديد صفته» يك «و لم يحجبها عن واجب معرفته» آن مقداري كه لازم است محجوب نيست آن مقداري كه محجوب است لازم نيست ولي ميتوان به مقدار رفع حجاب از آن باخبر شد البته اكتناه مقدور كسي نيست كه «لا يدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن»[6] نه راه براي حكيم باز است نه راه براي عارف نه حكيم ميتواند با انديشه او را بشناسد نه عارف ميتواند با غواصي در بحار معرفت او را بشناسد «لايدركه بعد الهمم» براي حكما و متكلمان «و لا يناله غوص الفطن» براي غواصان و كساني كه متبحرند كساني كه در درياي معرفت فرو رفتهاند از اينگونه از علوم به عنوان متبحر ياد ميكنند خب وقتي انسان به مقدار برتر خداي سبحان را شناخت قهراً اسرار الهي احكام الهي صفات الهي افعال الهي آثار الهي را هم ميشناسد پس از چند راه ميشود اين را بيان كرد كه بعضي از اسرار عالم براي بعضي از مردم قابل درك است يكي هم جريان حضرت يوسف و يعقوب است كه وجود مبارك يعقوب باخبر بود خود يوسف هم بعدها باخبر شد گرچه براي ديگران مستور است فرمود: ﴿وَ اللَّهُ غَالِبٌ عَلَي أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ﴾ حالا مقطع ديگر اين تاريخ يوسف(سلام الله عليه) شروع شد وجود مبارك يوسف به عنوان يك نوجواني كه برده بود و اين را آوردند بازار بردهفروشان و خريد و فروش شد بالأخره به دربار اين وزير راه پيدا كرد و ديدند او يك انسان شايستهاي است او را به كارهاي اندروني دعوت كردند وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) همان راه نزاهت و طهارت را ادامه داد از دوران نوجواني به جواني و اين بخش از سن رسيد كه فرمود: ﴿وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً﴾ همانطوري كه در بحث ديروز به ملاحظه فرموديد اين صريحِ در مسئله نبوت نيست ممكن است حكمتهاي الهي باشد كلمات حكيمانه آثار حكيمانه الهي باشد و علم خاص و معرفت ويژهاي باشد و قابل انطباق بر مسئله نبوت هم است اما از اين به بعد يك نبياي خدمتگزار يك كافري باشد اين بسيار بعيد است بنابراين نه از آن آيه ﴿وَ أَوَ حَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هذَا وَ هُمْ لاَ يَشْعُرُونَ﴾[7] استفاده ميشود كه وجود مبارك يوسف پيغمبر شد نه از اين آيه در آن آيه سورهٴ مباركهٴ غافر هست كه به صورت روشن دلالت دارد كه او رسولي بود و بعد از او هم انبيا و مرسلين ديگري آمدند چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ انعام نام مبارك انبيا را كه مطرح ميكند در رديف نامهاي آنها نام مبارك يوسف را هم ميبرد از آن آيات ميشود جريان نبوت حضرت يوسف(سلام الله عليه) را استفاده كرد اما از اين آيات دشوار است گذشته از اينكه حالا يك پيامبري بيايد خدمتگزار اندروني يك كافري باشد اين وجهي ندارد
پرسش: ﴿وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ﴾ هنوز كه به آن مقصد نرسيده ... .
پاسخ: نه منظور آن است كه ﴿آتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً﴾ اين دليل بر نبوت نيست ميتواند، قابل انطباق بر خيلي از معارف است يكي از آنها نبوت است در جريان غالب بزرگواراني هم كه به آن مقام ميرسيدند به سن چهل سالگي پيامبر ميشدند اينجا وجود مبارك حضرت يوسف هنوز به سن چهل سال نرسيد اين تازه دوران ريعان جواني او شروع شده است اگر منظور از اين بلوغ اشُدّ به معناي چهلسالگي ميبود ديگر در سورهٴ مباركهٴ «احقاف» بعد از بلوغ اشُدّ كلمه اربعين را ذكر نميكردند در سورهٴ مباركهٴ «احقاف» آيهٴ پانزده اين است: ﴿وَ وَ صَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَ الِدَيْهِ إِحْسَاناً حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَ وَ ضَعَتْهُ كُرْهاً وَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلاَثُونَ شَهْراً حَتَّى إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي﴾[8] اين بلوغ اشُدّ عبارت از بلوغ چهلسالگي نيست وگرنه بعد از بلوغ اشُدّ كلمه ﴿بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً﴾ را ذكر نميفرمود
پرسش: ...
پاسخ: نه تكرار براي چه؟ تأسيس اوليٰ است از ؟؟؟ اين كلام موجَز معجِز بايد هر جمله معناي خاص خودش را داشته باشد
مطلب ديگري كه سيّدنا الاستاد(رضوان الله عليه) به آن اشاره كردند اين است كه الآن ميخواهد آن فتنه و ترفندي كه در دربار اين وزير مصر عزيز مصر اتفاق افتاد بازگو كند خب وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) دوران نوجواني را حالا يا دوازده سال بود يا در همين محدوده به عنوان يك غلام خريد و فروش شد و راه پيدا كرد به دربار و اندرون اين وزير بيش از بيست سال صبر بكنند تا اينكه اين به چهلسالگي برسد و آن جواني و ريعان و طراوت و لطافت را از دست بدهد تازه مورد علاقه زليخا بشود اينكه نيست اينكه دوران ريعانش است شباب اوست طراوت اوست اين ميتواند زمينه باشد براي ﴿رَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا﴾ بنابراين طبق اين دو شاهد اين ﴿بْلُغَ أَشُدَّهُ﴾ به معني چهلسالگي نيست حتماً دوران جواني كامل است از نوجواني به درآمده به آن چهلسالگي و ميانسالي هم نرسيده بهترين دوران طراوت او فرا رسيده است
پرسش: ﴿إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ﴾ ميتواند دليل بر نبوت بشود؟
پاسخ: چه باشد؟
پرسش: دليل بر نبوت باشد؟
پاسخ: نه هر نبياي مخلَص است اما هر مخلَصي نبي نيست خب طبق اين دو شاهد اين ﴿بْلُغَ أَشُدَّهُ﴾ به معناي چهلسالگي نيست كمال جواني و طراوت اوست در چنين مقطعي آن هبه الهي نصبيش شد كه فرمود: ﴿آتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴾ هر كس اهل احسان بود مراقب بود مواظب بود ما به او حكمت عطا ميكنيم علم عطا ميكنيم اين علومي را كه ماندگار است و علم نافع است ما به او مرحمت ميكنيم و مانند آن پس از نوجواني درآمد و به جواني رسيد وقتي به جواني رسيد يك هبهاي از طرف ذات اقدس الهي دريافت كرد كه آن حكم و علم است حكمت است معرفت خاص است و مانند آن بالأخره جزء علوم الهي است علم نافع است در اين مقطع اين حادثه تلخ شروع شد ﴿وَ رَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا﴾ راد يرود مراودهكردن يعني رفت و آمد به منظور ترفند و فريبكاري و جاذبه ايجادكردن و كسي را به طمعي واداركردن و مانند آن است ﴿وَ رَاوَدَتْهُ﴾ آن زني كه ﴿هُوَ﴾ وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) ﴿فِي بَيْتِهَا﴾ بود او را خواست مراوده كند از خودش بگيرد نه مالش را بگيرد او را از خود بگيرد يعني انسان يك خود اصلي دارد كه خود ملكوتي است كه همان خود الهي است كه «من عرف نفسه فقد عرف ربه»[9] وقتي از آن خود ملكوتي پايين آمد همان خود حيواني ميماند در بحثهاي قبل اين دو خود مبسوطاً بازگو شد يكي در سورهٴ مباركهٴ «نساء» بود يكي هم در سورهٴ مباركهٴ «حشر» در سورهٴ «حشر» دارد كه ﴿نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ﴾[10] اينها خداي سبحان را فراموش كردند خداي سبحان كيفري كه به اينها داده است اين است كه انسا كرده اينها را از ياد خودشان برده اينها آن خود واقعي و اصيل خودشان را كه ﴿نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾[11] است خود ملكوتي است انسانيت اوست او را فراموش كردند همين گروه در سورهٴ مباركهٴ نساء دارد كه وقتي عدهاي به طرف جبهههاي جنگ و جهاد عليه دشمن اعزام ميشوند اينها از حضور در جبهه پرهيز ميكنند اينها فقط به فكر خودشاناند ﴿أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللّهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجَاهِلِيَّةِ﴾[12] اينها كه اهل جهاد و دفاع اسلامي نيستند اينها فقط به فكر خودشاناند خب همينهايي كه خودشان را فراموش كردند به فكر خودشاناند آن خودِ منسي آن خود الهي و ملكوتي است كه با ﴿نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾ حاصل ميشود اين خودي كه به فكر خودشاناند يعني خود حيواني است همين يأكل و يمشي است همين در اين كريمه طمع زليخا اين بود كه يوسف را از آن خود ملكوتي بگيرد از او غفلت كند ميماند خود حيواني، خود حيواني كه شد با او ميتوان كنار آمد ﴿وَ رَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَن نَفْسِهِ﴾ نه از مقام و منصب و پست و مال و امثال ذلك او را از خود واقعي بگيرد از او جدا كند وقتي از او جدا شد ميشود خود حيواني از او كه فاصله گرفت كه ﴿فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ﴾[13] شد ميشود خود حيواني آنوقت با خود حيواني ميشود كنار آمد ﴿وَ رَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَن نَفْسِهِ﴾ خب اينها را از راه مراودهكردن گفتگوكردن مذاكره كردن خودآراييكردن با احسانكردن به حسب ظاهر. و از طرفي هم مانع ايجاد كردند كه اگر او خواست فرار كند نتواند بگريزد درها را نهتنها يك در تغليق كرده نه غلق هم درها را هم به شدت و با استحكام بسته است كه تغليق است نه غَلَق خود غَلَق متعدي است اما وقتي به باب تفعيل رفته هم تكسير را هم تشديد را به همراه دارد ﴿وَ غَلَّقَتِ الأبَوْابَ﴾ آنگاه ﴿وَ قَالَتْ هَيْتَ لَكَ﴾
پرسش ...
پاسخ: بله ديگر اصلاً مراوده به معني همين است ديگر رفت و آمد ميكنند تا رأي كسي را بزنند حالا خواه در مسائل غريزي خواه در مسائل محبتها يا در تصميمهاي ديگر بگيرند
پرسش ...
پاسخ: يعني از محبت او فاصله بگيرد و دست بردارد ديگر او را به طور فرزند عادي تلقي كند منتها عن نفسه نيست آنجا سخن از خود ملكوتي و اينها مطرح نيست ﴿عَنْهُ أَبَاهُ﴾[14] پدر از او جدا بشود بالأخره از اين علاقه خاصي كه به او دارد از اين فاصله بگيرد خب ﴿وَ غَلَّقَتِ الأبَوْابَ وَ قَالَتْ هَيْتَ لَكَ﴾ در چنين فضايي وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) ﴿قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ﴾ اين چهار برهان كه نتيجه سه برهان موجبه بود و نتيجه يك برهان سالبه بود در بحث ديروز گذشت اما ملاحظه بفرماييد در اين آيه هيچ سخن از همسر زليخا نيست سخن از مالك مصر و عزيز مصر نيست بنابراين اين احتمالي كه برخيها دادند گفتند: ﴿مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي﴾ ضمير را به آن زوج زليخا برگرداندند اين نه معقول است و نه مقبول معقول نيست براي اينكه يك موحدي كه ﴿آتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً﴾ كه از از يك مشركي به عنوان رب ياد نميكند مقبول نيست براي اينكه شاهد ادبي ندارد آخر در اين آيه غير از الله مرجع ديگري ذكر نشده ﴿قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي﴾ نام الله برده شد نزديك هم است اصلاً نام همسر زليخا در اين آيه ذكر نشده تا بگوييم ضمير به او برميگردد خب ﴿إِنَّهُ رَبِّي﴾ يعني ذات اقدس الهي رب من است با آن صغرا و كبرايي كه شكل اول در ﴿مَعَاذَ اللَّهِ﴾ بود اول يك، ﴿إِنَّهُ رَبِّي﴾ دو، ﴿أَحْسَنَ مَثْوَايَ﴾ بود سه، اين سه برهان بود كه گذشت ﴿إِنَّهُ لاَ يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ﴾ من نهتنها ميخواهم به كمال برسم از ظلم هراسناكم يك تعدي است
پرسش ...
پاسخ: بله محال نيست اما هر كسي كه به مقام نبوت رسيده است از ﴿أَحْسَنَ مَثْوَايَ﴾ ميتواند خبر بدهد اما هر كسي كه از ﴿أَحْسَنَ مَثْوَايَ﴾ خبر ميدهد كه نبي نيست خب در اين بخشها فرمود: اين ظلم است برخيها گفتند كه اگر هم ضمير به آن شخص برگردد اين از باب جدال است نه برهان اين ميخواهد اين زن را ساكت كند ميگويد همسر تو نسبت به من خيلي محبت كرده است به من جا داد منزل و منزلت داد اين بر خلاف حياست كه من نسبت به ناموس او خيانت بكنم خب اينها خيلي پايينآوردن سطح قرآن است وقتي انسان راه براي برهان داشته باشد نوبت به جدال نميرسد
پرسش ...
پاسخ: آنها بله ربط دارند ولي آنكه مشرك بود الله را قبول داشت اينكه نميخواست او را هدايت كند ميخواست خودش را بگويد من اين كار را نميكنم آنجايي كه بخواهد ديگران را هدايت كند آن در زندان است كه فرمود: اين بتها اثري ندارند نقشي ندارند كار از ذات اقدس الهي است من هم ﴿وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائي إِبْرَاهِيمَ﴾[15] از اين بتها از اينها چه كاري ساخته است اما الآن ميخواهد خودش را نجات بدهد من اين كار را نميكنم در اين جريان بعد آيه ﴿وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِهَا﴾[16] است كه با آن شواهد فراواني كه اين را همراهي ميكند عصمت وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) تثبيتشده است فرمود: ﴿وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ﴾ او نه تنها مراوده كرد يك نه تنها درهاي فراوان را با شدت و محكمي بست تغليق كرد نه غلَق ابواب را نه تنها يك باب را بلكه ﴿هَمَّتْ بِهِ﴾ همت كرد قصد كرد ولي وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) جريانش از اينجا شروع ميشود ﴿وَ هَمَّ بِهَا لَوْلاَ أَن رَأى بُرْهَانَ رَبِّهِ﴾ كه آن جزاست اين شرط است آن مقدم ذكر شده اين مؤخر يعني اگر برهان رب خود را نميديد همان ربي كه گفت: ﴿مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ﴾ اگر برهان رب را نميديد اين هم قصد ميكرد خب پس فعل خارجي كه واقع نشد يك قصد از طرف آن زن واقع شد ولي از طرف وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) واقع نشد قصد خلاف هم نكرد چرا؟ چون برهان رب را ديد حالا يا اضافه بيانيه است برهاني كه «هو الرب» است يكي از اسماي خداي سبحان «برهان» است «يا برهان ... يا سبحان» يا «حنان يا منان»[17] يكي از اسامي الهي «برهان» است كه او ﴿نُورُ السَّماوَ اتِ وَ الأرْضِ﴾[18] است باهر است ظاهر است روشن است «برهان» ي كه رب است ديد يا اضافه بيانيه است يا نيست به هر تقدير چون برهان رب را مشاهده كرده است قصد هم نكرده است چون برهان رب را مشاهده كرد قصد هم حاصل نشد اولاً سخن از رؤيت برهان است شهود است نه سخن از ﴿إِنِّي أَخَافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ﴾[19] در قرآن كريم از زبان اوليا و بزرگان همين سه تعبير هست گاهي «خوفاً من النار»[20] است گاهي «شوقا الي الجنة» است گاهي «حبا له» گاهي در قرآن آيهاي است كه مضمونش اين است كه فلان انسان كامل گفت: من خدا را معصيت نميكنم اگر بكنم از عذاب خدا ميترسم ﴿إِنِّي أَخَافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ﴾[21] يا ﴿هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ﴾[22] كه اينها ناظر به «شكرا لنعمته» است «شوقا الي نعمته» است و مانند آن يا نه «حبا لله» است كه انسان يك محبي هرگز حرف محبوب خود را زير پا نميگذارد اين تعليل سهگانه ناظر به آن تثليث معروف است كه بعضيها «خوفاً من النار» بعضي «شوقا الي الجنة» بعضي شكرا و «حبا له»[23] معصيت نميكنند وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) «حبا لله» و «شكرا لله» و «شهودا لله» معصيت نكرده است نه «خوفاً من النار» يا «شوقا الي الجنة» اين برهان رب را ديد گفت: اين خلاف است در حضور او انسان خلاف بكند نه اينكه اگر خلاف بكنيم ما را جهنم ميبرد يا اگر خلاف نكنيم و اطاعت بكنيم ما را به بهشت ميبرد پس با آن جهاد اكبري كه در طليعهٴ بحث سورهٴ «يوسف» حل شد مشكل جهاد اوسط را حل كرد الآن گرفتار يك جهاد اوسط است مسائل اخلاقي، انسان بايد عادل بشود منزه بشود عيب نداشته باشد نقص نداشته باشد معصيت نكند مهذب بشود اينها جهاد اوسط است جهاد اصغر همين است كه بيگانه را صهيونيست را استكبار را از كشور خود بيرون كند نگذارد آنها طمع بكنند اين براي اين، اين جهاد اصغر است كه آدم ميشود جنگجو و مدافع و رزمنده آن جهاد اوسط است كه انسان ميشود متخلق به اخلاق الهي و آن جهادِاكبر است كه بين حكمت و عرفان است بين عقل و قلب است عقل برهان اقامه ميكند كه خدا هست و قيامت هست و بهشت هست و جهنم هست قلب ميگويد اينها كافي نيست من هم ميدانم خدا هست و قيامت هست و بهشت هست و جهنم هست ميخواهم ببينم تو ميفهمي پاي تو چوبين است من ميخواهم ببينم ديدن جانكندن ميخواهد البته، اين دعواي بين عقل و قلب است دعواي بين علم حصولي و حضوري است دعوا بين حكمت و عرفان است يكي ميخواهد بفهمد يكي ميخواهد ببيند وجود مبارك يوسف به بركت جهاد اكبر آن جهاد اوسطش را حل كرده يعني اخلاقش را نزاهتش را طهارتش را با برهان رب حل كرده نه براي «خوفاً من النار» يا «شوقا الي الجنة»[24] اين براي يك حوري از يك زن زيبا نگذشت كه يك معامله است اين را ميگويند مستعيض اين عوضخواه است اين را ميگويند مستغرض غرض دارد مستعوض داد و ستدكننده است و سوداگر است و عوضطلب است او عوضي نميخواهد اين برهان رب مانع ارتكاب ذنب شده است اين خود آيه مرحوم فيض(رضوان الله عليه) از ديگران نقل كرده زمخشري هم گفته كه مبادا اسرائيليات راه پيدا كند گفتند شما خود اين سورهٴ مباركهٴ «يوسف» را كه ارزيابي كنيد ميبينيد تمام كساني كه در جريان يوسف(سلام الله عليه) نقشي داشتند شهادت به طهارت او دادند همه از دوست و دشمن خود يوسف كه مدعي بود سخني بر طهارت خودش اقامه كرد آن زن كه اهل مراوده بود ترفند از او بود آن هم به طهارت يوسف گواهي دارد شوهر اين زن به طهارت يوسف گواهي داد شاهدان داخلي به طهارت يوسف گواهي دادند زنان مصر به طهارت يوسف گواهي دادند ذات اقدس الهي كه فوق همه اينهاست به طهارت يوسف گواهي داد شيطان هم به طهارت يوسف گواهي داد اين اسرائيلياتي هم كه راه پيدا كرده مرحوم فيض و ديگران دارند كه بايد اينها را نصيحت كرد بالأخره يا شما حرف خدا را قبول داريد يا حرف شيطان را ديگر آنهايي كه اهل شبهه و ترفند هستند و كارشان شبههافكني است بالأخره يا موحدند يا شيطاندوست تابع آناند اگر موحدند كه ذات اقدس الهي به طهارت يوسف(سلام الله عليه) شهادت داد اگر دنبالهروي شيطاناند شيطان هم كه شهادت داد حالا بيان اين امور هفت، هشتگانه درباره خود وجود مبارك يوسف، اين هفت امر است ملاحظه بفرماييد درباره خود يوسف(سلام الله عليه) كه در كمال، ديگر نيامد عذرخواهي بكند يوسف در كمال شهامت و شجاعت وقتي كه داشت فرار ميكرد اين زن او را از پشت سر تعقيب كرد ﴿أَلْفَيَا سَيِّدَهَا لَدَي الْبَابِ﴾[25] اين وجود مبارك يوسف صريحاً فرمود: ﴿هِيَ رَاوَدَتْنِي عَن نَفْسِي﴾[26] اين ميخواست ترفند ايجاد كند من را فريب بدهد من بيگناهم اين را بالصراحه گفت: ﴿هِيَ رَاوَدَتْنِي عَن نَفْسِي﴾ و به طهارت خود شهادت داد و مدعي هم كرد اين يكي و در آن جريان بعدي هم گفت: ﴿رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي﴾[27] اين حداكثر اين است كه زندان ببرد ديگر خب هم اينجا خودش صريحاً اعلام كرد: ﴿هِيَ رَاوَدَتْنِي عَن نَفْسِي﴾ هم آنجا گفت: ﴿رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي﴾[28] ما زندانش را حاضريم پس يوسف(سلام الله عليه) منادي طهارت خود بود زن آن وزير و عزيز يعني زليخا اول آن حرفها را زد اما بعد گفت: ﴿لَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ﴾[29] به زنان مصر گفت: من خواستم او را از خودش خالي كنم او را به خودم جذب بكنم ولي او معصومانه برخورد كرد مستعصم بود خيلي محكم عصمتش را گرفت حاضر نشد پس اين هم زن و بعد در اواخر هم گفت: ﴿الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدتُّهُ﴾[30] اين ﴿أَنَا رَاوَدتُّهُ﴾ را دوبار گفته ﴿الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدتُّهُ﴾ نسبت به همسر زليخا هم او هم بعد از اينكه سؤال كرد و از ماجرا باخبر شد و بعد از بيرون آمدن از زندان گفت: ﴿إِنَّهُ مِن كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ﴾[31] اين ترفند شما زنان است خب پس آن شوهر هم اعتراف كرد به طهارت وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) زنان مصر هم كه بگومگو داشتند ميگفتند كه زن عزيز مصر با اين جوانِ منزلش مراوده دارد در آن مهماني كه آمدند گفتند: ﴿حَاشَ لِلَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِن سُوءٍ﴾[32] اين فرشته است نهتنها از نظر جمال فرشته است از نظر كمال هم فرشته است ﴿مَا هذَا بَشَراً إِنْ هذَا إلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ﴾[33] بعد گفتند: ﴿حَاشَ لِلَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِن سُوءٍ﴾ ما هرچه بررسي كرديم از اين جوان جز طهارت چيزي نديديم اين هم زنان مصر شهود آن محضر هم كه ﴿شَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا إِن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكَاذِبِينَ ٭ وَ إِن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ﴾[34] اين هم كه روشن شد حالا يا كودك گهواره بود يا شاهد ديگر بود اين هم كه به طهارت وجود مبارك يوسف شهادت داد بالاتر از ذات اقدس الهي است كه فرمود: ﴿كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشَاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ﴾ ما نهتنها نگذاشتيم يوسف به طرف گناه برود اصلاً به گناه اجازه نداديم به طرف يوسف برود كه اين بحثش قبلاً هم گذشت ذات اقدس الهي نفرمود «لنصرفه عن السوء و الفحشاء» ما او را از بدي منصرف كرديم تا يك گرايشي احساس بشود اگر ميفرمود ما او را از بدي منصرف كرديم يعني گرايش در او بود ولي ما منصرفش كرديم اما فرمود: ﴿لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشَاءَ﴾ ما اصلاً اجازه نداديم بدي به اين طرف بيايد بالأخره بدي يك وصفي است كه از ناحيه يك مبدأ شروري به نام شيطان ميآيد پس شهادت خدا اين است كه ذات اقدس الهي شهادت داد به طهارت وجود مبارك يوسف آن هم طهارت بالا كه گفت: ﴿إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ﴾ نهتنها مخلِص است بلكه مخلَص است بنده مخلِص كسي است كه همه كارها عقايد و اخلاق و اعمال و رفتارش خالصا لوجهالله است اين يك در اين مخلِصين در صف مخلِصان ذات اقدس الهي برچين ميكند يك عده ممتاز و اوحدي از اين مخلِصين را براي خود به عنوان عبد خالص انتخاب ميكند كه «يستخلصهم الله لنفسه» از آن به بعد ميشوند مخلَص، مخلَص خيلي بالاتر از مخلِص است در اينجا ذات اقدس الهي شهادت داد ﴿إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ﴾ شيطان هم كه آخرين فرد اين جريان است اين خيلي دسيسه كرده از راه زليخا ترفندي ايجاد كند ولي خودش اعتراف كرد گفت: ﴿فَبِعِزَّتِكَ لأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ٭ إلاَّ عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ﴾[35] من دسترسي به اينها ندارم نه اينكه طمع ندارم يا دلم ميخواهد به اينها كار نداشته باشم اما كسي كه بالأخره نظير اين پدافندها و تيراندازيها كه بالأخره اين هواپيماهايي كه خيلي اوج دارند پدافند كه به آنها كه نميرسد كه تير مگر چقدر ميتواند بالا برود اين تير شيطان به كساني كه جزء مقربيناند نميرسد دسترسي نيست گفت كه من دلم ميخواهد اما دسترسي به اينها ندارم ﴿فَبِعِزَّتِكَ لأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ٭ إلاَّ عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ﴾[36] پس طبق اين آيه ذات اقدس الهي گواهي داد كه وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) ﴿إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ﴾ و هر مخلَصي از تيررس شيطان دور است پس وجود مبارك يوسف از تيررس شيطان دور است پس خداي سبحان شهادت داد شيطان هم اعتراف كرد زليخا شهادت داد همسرش شهادت داد شاهدان منزل شهادت دادند زنان مصر شهادت دادند وجود مبارك يوسف هم كه هميشه از خودش دفاع ميكرد اين صدر و ساقه جريان است منتها عنصر محوري قصه يوسف رؤيت برهان رب است نه «خوفاً من النار» نه «شوقا الي الجنة» آن كسي كه ﴿لَهُمْ فِيهَا أَزْوَ اجٌ مُطَهَّرَةٌ﴾[37] وادارش ميكند كه در دنيا حرام نگاه نكند اين مستعيض است عوض كرده يك زني را به زن ديگر اما آنكه رؤيت برهان رب دارد كه مستعيض نيست او حباً دارد عبادت ميكند شكراً دارد عبادت ميكند لذا فرمود: ﴿لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ﴾ آن زن قصد كرده ﴿وَ هَمَّ﴾ وجود مبارك يوسف ﴿بِهَا لَوْلاَ أَن رَأي بُرْهَانَ رَبِّهِ﴾
پرسش ...
پاسخ: بله ديگر قصد داشته ﴿هَمَّتْ﴾ ديگر همان قصد است ديگر عمل خارج كه واقع نشد ﴿هَمَّتْ﴾ يعني قصدت اين قصد كرده است و قصدش هم منجّز است ولي وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) همش معلق بر عدم رؤيت بود در حالي كه او خدا را رؤيت كرد ﴿وَ هَمَّ بِهَا لَوْلاَ أَن رَأي بُرْهَانَ رَبِّهِ﴾
پرسش ...
پاسخ: صِرف چه؟
پرسش: صرف قصد اگر باشد قبل از اينكه،
پاسخ: نه اين اهتمامكردن آن، يك وقت است انسان مقدمات كار را فراهم ميكند كه اهتمام بورزد اين قصد اوّلي چون وقتي قصد اوّلي بود درها را ميبندد و مراوده ميكند آن مبادي دور است اين قصد اول تا برسد به مقام همام و همامه و اهتمام خب طول ميكشد آن وقتي كه به مرحله نهايي رسيد ميشود شوق و اراده و امثال ذلك. «شوقاً موكدا ارادة سما» اين را سمه كن وصف كن وقتي خيلي مؤكّد شد ميشود اهتمام ميشود هِمت آن اوايل امر بود ديگر اراده نبود آدم يك كاري را كه ميخواهد انجام بدهد قصد دارد كه فلان كار را انجام بدهد اما وقتي مقدمات را انجام داد اراده ميكند اين اراده و اهتمام مربوط به مرحله نهايي است كه بعد از تهيه مقدمات است وگرنه قصد ابتدايي البته بود اما آن را همت نميگويند اهتمام نميگويند از طرف آن زن هيچ مانعي نبود اهتمام هم كرده ولي وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) مانعش رؤيت برهان رب بود خب چنين انساني جزء مخلصين است ديگر
پرسش ...
پاسخ: بله ميتواند شهود باشد ولي برهان هست ديگر برهان هست چون خدا رب است رب را بايد اطاعت كرد اما اين برهان حكيمانه است يا برهان عارفانه انسان ميفهمد كه خدا رب است يا نظير آنچه كه وجود مبارك حضرت امير فرمود «أفاعبد ربا لم اره» يا آن وقتي ذعلب مرحوم صدوق در كتاب شريف توحيدشان نقل ميكند كه ذعلب وقتي از وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) سؤال كرده است كه شما آيا خدا را ميبيني عبادت ميكني يا نه؟ فرمود «ما كنت اعبد ربا لم أره»[38] يا «أفاعبد ما لا أريٰ»[39] آن مسندش در كتاب صدوق هست مرسلش در كتاب نهجالبلاغه فرمود: من آن نيستم كه نبينم و بپرستم اين «أفاعبد ما لا أريٰ» مربوط به شهود اين ذوات مقدس است آنكه فرمود: ﴿إِنَّهُ رَبِّي﴾ ميتواند برهان باشد ميتواند عرفان اما اينكه دارد ﴿لَوْلاَ أَن رَأي بُرْهَانَ رَبِّهِ﴾ خب اين پيداست عرفان است ديگر.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] ـ سورهٴ طلاق، آيات 2 ـ 3.
[2] ـ سورهٴ حشر، آيهٴ 19.
[3] ـ غرر الحكم، ص 119.
[4] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 49.
[5] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 49.
[6] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 1.
[7] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 15.
[8] ـ سورهٴ احقاف، آيهٴ 15.
[9] ـ عوالي اللآلي، ج 4، ص 102.
[10] ـ سورهٴ حشر، آيهٴ 19.
[11] ـ سورهٴ حجر، آيهٴ 29.
[12] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 154.
[13] ـ سورهٴ حشر، آيهٴ 19.
[14] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 61.
[15] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 38.
[16] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 24.
[17] ـ مفاتيح الجنان، دعاي جوشن كبير.
[18] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 35.
[19] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 15.
[20] ـ امالي صدوق، ص 38.
[21] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 15.
[22] ـ سورهٴ شعراء، آيهٴ 79.
[23] ـ امالي صدوق، ص 38.
[24] ـ امالي صدوق، ص 38.
[25] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 25.
[26] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 26.
[27] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 33.
[28] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 33.
[29] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 32.
[30] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 51.
[31] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 28.
[32] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 51.
[33] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 31.
[34] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 26 ـ 27.
[35] ـ سورهٴ ص، آيات 82 ـ 83.
[36] ـ سورهٴ ص، آيات 82 ـ 83.
[37] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 25.
[38] ـ توحيد، ص 109.
[39] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 179.