أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْکونَ (16) قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَکنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَکلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ کنَّا صادِقينَ (17) وَ جاؤُ عَلي قَميصِهِ بِدَمٍ کذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکمْ أَنْفُسُکمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ (18) وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلي دَلْوَهُ قالَ يا بُشْري هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللَّهُ عَليمٌ بِما يَعْمَلُونَ (19) وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ کانُوا فيهِ مِنَ الزَّاهِدينَ (20)﴾
چند نکته مربوط به جريان حضرت يوسف(سلام الله عليه) در اين بخش مطرح است که بايد ملاحظه بشود: يکي اينکه گرچه وجود مبارک يعقوب(سلام الله عليه) از انبياي الهي است و عالِم به غيب است لکن اين علم غيب را خداي سبحان بايد عطا بکند هر وقت عطا کرد، ميفرمايد: ﴿تِلْک مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحيها إِلَيْک﴾[1] و مانند آن هر وقت عطا نکرد که او منتظر رسيدن وحي است، شايد جريان اينکه وجود مبارک يوسف را اينها چه کردند به عرض يعقوب(سلام الله عليه) نرسيد؛ لذا يعقوب(سلام الله عليه) نفرمود که ميترسم ببريد بعد بهانه بياوريد، بلکه فرمود ميترسم ببريد و گرگ او را بدرد، نه شما بهانه بياوريد، پس آنچه را که يعقوب فرمود خوردن ذئب نبود بهانه ذئب بود و آنچه را که برادرها آوردند، اصلاً اکل ذئب بود.
مطلب ديگر اين است که براي اهميت مسئله يوسف(سلام الله عليه) گاهي به جاي ضمير همان اسم ظاهر آورده ميشود با اينکه ضمير کافي بود؛ مثلاً آن برادري که پيشنهاد انداختن در چاه را مطرح کرد، آنها گفتند: ﴿اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَکمْ وَجْهُ أَبيکمْ﴾[2] اين يکي فرمود: ﴿لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ﴾ نفرمود «لاتقتلوه» اگر گفته بود «لا تقتلوه» مشخص بود ضمير به يوسف برميگردد؛ نظير ﴿أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَکمْ﴾ که به ضمير اکتفا شده است و ضمير به يوسف برميگشت، اينجا فرمود: ﴿لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ في غَيابَتِ الْجُبِّ﴾.[3] پس اول مربوط به علم غيب جريان حضرت يعقوب بود، دوم اين ضمير بود، سوم اين است که بين مصر و شام چاههاي فراواني است، جباب فراواني است، يکي از آن جُبهها و چاهها معروف به جُبّ يوسف است که روي او قبهاي هم و بناي مختصري هم گذاشتند که «ايوبيه» البته شايد الآن نباشد، در زمان حکومت ايوبيه روي آن چاه يوسف قبهاي بنا کردند که معروف بود به جُبّ يوسف، بين شام و مصر بود و از راه ادرن هم ميگذشت، الآن شايد چنين اثر باستاني نباشد.
مطلب بعدي آن است که عنوان «اکل» در قرآن کريم به حيوان هم اسناد داده شد چه اينکه در آيه سوم سوره مبارکه «مائده» اين بود: ﴿حُرِّمَتْ عَلَيْکمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزيرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ وَ الْمُنْخَنِقَةُ وَ الْمَوْقُوذَةُ وَ الْمُتَرَدِّيَةُ وَ النَّطيحَةُ وَ ما أَکلَ السَّبُعُ﴾ پس اختصاصي به «إفتراس» ندارد که بگويند آنچه که به حيوان منصوب است عنوان افتراس است و اکل به حيوان مستند نيست.
مطلب بعدي آن است که حرف اول هر موجودي را فصل آخر او ميزند، به هر حال اگر موجودي در حد حيات حيواني بود، اين گرگ بود خصوصيت گرگي حرف اول او را ميزند، روباه بود خصوصيت روباهي و همچنين، درباره انسان يا واقعا انسان ميشود يا «کالآنعام» است يا «کالسباع» است، براي اينکه اين راههاي بد را طي کند اول گرفتار نفس مسوله ميشود بعد گرفتار نفس اماره بعد هم درجات ديگر يا درکات ديگر. در جريان حضرت يوسف(سلام الله عليه) که سخن از تسويل بود هنوز به مرحله «أماره بالسوء» شايد نرسيدند يعني آن «أماره بالسوء» داشتند و امر به سوء کرد، ولي براي آنها حال بود يا ملکه بود و هنوز به حد فصل مقوم نرسيد؛ لذا وجود مبارک يعقوب در غالب موارد از تسويل نفس آنها سخن ياد کرده است، فرمود: ﴿بَل سَوَّلَتْ لَکمْ أَنْفُسُکمْ أَمْراً﴾ بعد کم کم نفس مسوله وقتي به کمال خود رسيد از نظر درکات، به نفس اماره ميرسد, ديگر لازم نيست که انسان را از راه روانشناسي و روانکاوي و امثال آن فريب بدهد يک کار بدي را خوب جلوه بدهد يا خوبي را بد جلوه بدهد، بلکه انسان عالماً عامداً به اينکه اين کار بد است و قبيح است اقدام ميکند که ﴿إِنَّ النَّفْسَ لَأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ﴾[4] زيرا آن قدرتي که بايد مقاومت کند که مثلاً عقل است و امثال اينها اين به اسارت نفس درآمده وقتي به اسارت درآمده است «کمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِيرٍ تَحْتَ هَوَي أَمِيرٍ»،[5] لازم نيست که اين کار را توجيه بکند، ميداند اين کار بد است ولي بايد هم انجام بدهد، عقل قدرت مقاومت ندارد، علم قدرت مقاومت ندارد، وقتي که به اسارت جهل و شهوت و غضب درآمد فتوايي ندارد، وقتي به اسارت در نيايد جهاد دروني شروع ميشود، آن براي اينکه فريب بدهد «الْحَرْبُ خُدْعَة»؛[6] جنگ يک نيرنگ است فريبکاري است، آنگاه کاري ميکند که اين عقل ضعيف را فريب ميدهد، ميگويد اين کار کار خير است: ﴿وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً﴾.[7] اين کار, کار مشروع است، فضيلت است، کار حسن است، عقل را فريب ميدهد، آنگاه او را به اسارت درميآورد، اگر به اسارت درآورد از آن به بعد ديگر عقل مقاومت نميکند؛ لذا عالماً عامداً گناه ميکند. بنابراين اول تسويل است بعد «أماره بالسوء».
مطلب بعدي آن است که چه «أماره بالسوء» چه تسويل, اينها ابزار داخلي ابليساند، ابليس اگر بخواهد وسوسه کند و آن ﴿لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ﴾،[8] ﴿لَأُضِلَّنَّهُمْ وَ لَأُمَنِّيَنَّهُمْ وَ لَآمُرَنَّهُمْ﴾[9] اينها را بخواهد اجرا کند ابزار ميطلبد، ابزار اجرايي ابليس همين وهم و خيال است، در مسايل انديشه شهوت و غضب است در مسايل انگيزه. در بخشهاي جزم علمي از راه وهم و خيال انديشه او را به مغالطه مبتلا ميکند، در بحثهاي عملي در بخش عزم از راه شهوت و غضب عزم او را مبتلا به مغالطه ميکند. به هر حال حقي را باطل نشان ميدهد باطلي را حق نشان ميدهد و او را به اسارت در ميآورد. بنابراين براي برخيها فصل اخيرشان نفس مسوله است براي عده ديگري که به درکات نازلتر سقوط کردند فصل اخيرشان نفس اماره است و مانند آن، چه اينکه براي کساني که به سمت درجات ترقي ميکنند فصول مختلفي است.
مطلب ديگر مربوط به امامتي است که گفته شد خداي سبحان هر مقامي را رايگان به هر کسي نميدهد البته آن مقامهاي ابتدايي را که ﴿اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾؛[10] آن را عطا ميکند چون ميداند اين شخص تا آخرين لحظه اين فضيلت را حفظ ميکند; اما حالا رهبري سياسي، رهبري اجتماعي اين گونه از مقامها را که مقام اجرايي خارجي است بخواهد عطا بکند يک سلسله آزموني لازم است; نظير آنچه که در جريان حضرت ابراهيم گذشت که ﴿وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِکلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ﴾، آنگاه ﴿قالَ إِنِّي جاعِلُک لِلنَّاسِ إِماماً﴾[11] اين امامت سياسي اجتماعي که وجود مبارک ابراهيم بعد از آن بتشکني و مانند آن از طرف خدا تصاحب کرده است، غير از آن امامت ملکوتي است که در دوران خردسالي به حضرت جواد(سلام الله عليه) داده شد که فرمود خداي سبحان «احْتَجَّ فِي الْإِمَامَةِ بِمِثْلِ مَا احْتَجَّ بِهِ فِي النُّبُوَّةِ فَقَالَ ﴿آتَيْناهُ الْحُکمَ صَبِيًّا﴾[12]»[13] آن يک امامت ملکوتي است يک حق ملکوتي است؛ مثل اينکه درباره سيد الشهدا و امام مجتبي(سلام الله عليه) وارد شده است که «الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ إِمَامَانِ قَامَا أَوْ قَعَدَا»[14] اما حالا يک رهبري سياسي اجتماعي را که بخواهد به اجرا در بيايد يک آزمون قبلي لازم است؛ لذا آن مقام را وجود مبارک ابراهيم از قبل هم داشت، آن مقام ملکوتي را وقتي که ﴿وَ کذلِک نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَکوتَ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ﴾؛[15] همان وقت هم داشت، آن وقتي هم که به احياي موتي ميرسد، آن وقت هم دارد آن وقتي که احتجاج ميکند با نمرود ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذي حَاجَّ إِبْراهيمَ في رَبِّهِ ربي﴾[16] آن وقت هم داشت، آن وقتي که رؤيت ملکوت بود داشت، آن وقتي که به ذبح فرزند مأمور ميشود داشت، اما بعد از همه اينها يک امامت ويژهاي به وجود مبارک ابراهيم داده ميشود اين متفرع است بر آن امتحانها. پس يک امامت ملکوتي است که اصلاً آن منصب و مقام است، اين ممکن است در دوران خردسالي هم داده بشود چه اينکه انسان چه رهبري سياسي را به عهده بگيرد چه نگيرد چه قائم باشد چه غائب باشد در هر دو حال امام است; اما اگر بخواهد قائم بالسيف باشد و کشوري را اداره کند، اين يک شرايط خاصي معتبر است.
در مراحل ديگر هم همينطور است، آن جرياني که انسان شامهاش از هشتاد فرسخي کشف بکند، اين يک مطلب خاصي است اين تنها علم به غيب نيست، اين غيبي را به شهادت درآوردن است، وقتي علم پيدا ميکند که چه خبر است، يک وقت مشاهده ميکند. در حقيقت براي اين ذوات مقدس بسياري از مسايل از باب ايمان به شهادت است نه ايمان به غيب; يعني اينکه گفته شد مؤمنون کساني هستند که ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾[17] اين برای توده افراد عادي است مثل ما. ما ـ انشاءالله ـ مؤمن به غيب هستيم يعني خدايي که نديديم ايمان داريم، بهشت و جهنمي که نديديم ايمان داريم، وحي و نبوت و رسالت را که نديديم ايمان داريم، ـ انشاءالله ـ جزء ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾ هستيم اما آن که ميگويد «مَا کنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَه»[18] اين ايمان به شهادت دارد نه ايمان به غيب. آن که ميفرمايد «لَوْ کشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِيناً»،[19] جزء «يؤمنون بالشهاده» است نه ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾ اين جهنم را ميبيند ايمان دارد، بهشت را ميبيند ايمان دارد، اينطور نيست که او به بهشت غائب يا جهنم غائب يا خداي غائب ايمان داشته باشد آن که ميفرمايد «مَا کنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَه» يا «لَوْ کشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِيناً» او «يري الله سبحانه و تعالي بقلبه و يؤمن به, يري النار و يؤمن بها, يري الجنة و يؤمن بها» اينها ايمان به شهادت است، چه اينکه ايمان ما به وحي و نبوت و رسالت همه اينها از سنخ ايمان به غيب است، ما که اين حقيقتها را نه در خود يافتيم و نه در ديگري مشاهده کرديم، فقط به ما گفتند طبق معجزه و خبر قطعي وجود مبارک پيامبر(صلّي الله عليه و آله سلّم) به مقام نبوت رسيده است، ما هم ميگوييم «آمنا»، ما ايمان به غيب داريم، همين قدر هم داشته باشيم براي ما فخر است، ولي آن که وجود مبارک پيغمبر به حضرت امير(سلام الله عليه) فرمود يا علي! «إِنَّک تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَي مَا أَرَي»،[20] آنچه را که من ميشنوم تو ميشنوي، آنچه را که من ميبينم تو ميبيني، «إِلَّا أَنَّک لَسْتَ بِنَبِيٍّ وَ لَکنَّک لَوَزِيرٌ»، از سنخ ايمان به شهادت است، او «رأي النبوة و آمنا بها» او «رأي نبوة نبي(صلّي الله عليه و آله سلّم) و آمن بها, رأي امامة النبي(صلّي الله عليه و آله سلّم) و آمن بها, رأي رسالة رسول(صلّي الله عليه و آله سلّم) و آمن بها» اين ميشود از سنخ «يؤمنون بالشهاده»، آن حداقل نجات ايمان به غيب است نه اينکه تنها راه ايمان به غيب باشد، اگر کسي دسترسي به شهادت داشت و ايمان به مشهود داشت که «کفي بذلک فضلا»; اما ايمان آن به شهادت براي همه انبيا در همه مقاطع اين کمالات ميسر نيست، بخشي از قبيل ايمان به غيب است بخشي قابل توجه هم البته از قبيل ايمان به شهاده، اما براي حضرت يعقوب(سلام الله عليه) همه آن جريان اينچنين باشد که آنطوري که ﴿لَمّا فَصَلَتِ الْعيرُ﴾ بفرمايد: ﴿إِنّي َلأَجِدُ ريحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ﴾,[21] اين مقام براي آن حضرت هميشه حاصل شده باشد, ممکن است ثابت شده باشد ولي در مقام اثبات ما دليل نداريم؛ اما در جريان اين آزمون که بعد از آزمون الهي بعد از اينکه فرمود: ﴿فَصَبْرٌ جَميلٌ﴾ بعد از اينکه فرمود: ﴿أَشْکوا بَثِّي وَ حُزْني إِلَي اللَّهِ﴾ اين ديگر به طور بين الرشد آيه قرآني دلالت ميکند که از فاصله مصر تا کنعان او بوي يوسف را شنيد. ممکن است در موارد ديگر چنين چيزي باشد ولي ما راه اثبات نداريم چه اينکه دليل نفي هم نداريم امکان آن هست ثبوتاً ممکن است ولي اثباتاً دليل نداريم.
در جريان دم کذب هم اينچنين است گرچه بعضي از روايات وارد شده است که طبق همان اخبار تفسير رايج و معمول هم همين است که برادران پيراهن را از بدن يوسف(سلام الله عليه) به در آوردند بعد اين پيراهن را آغشته به خون کردند به پدر نشان دادند گفتند که گرگ دريد، لذا نقل شده است که چه گرگي بود که صاحب پيراهن را دريد و کاري به پيراهن نداشت، لکن ملاحظه ميفرماييد در قرآن اينچنين آمده است که ﴿وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْکونَ﴾ بعد ﴿وَ جاؤُ عَلي قَميصِهِ بِدَمٍ کذِبٍ﴾ نه «جاءُو علي قميصه کذبٍ او قميصٍ کذبٍ» نفرمود با يک پيراهن دروغي آمدند، فرمود با پيراهني که آغشته به خون دروغي بود آمدند، اين خون شهادت داد که اين دروغ است. براي اينکه به هر حال ميشود تشخيص داد که اين خون گوسفند است يا خون انسان است و شايد وجود مبارک يعقوب از آن خون تشخيص داد، پيراهن گرچه بعضيها نقل کردند در بعضي از اخبار هم آمده است; ولي به هر حال جمعيتي که عُصبه باشند، از مدتها توطئه بچينند، اينها به فکرشان نميرسد که به هر حال چهار جاي اين پيراهن را بايد سوراخ بکنند به هر حال کار لحظهاي که نبود کار يک نفر هم که نبود بگوييم دست پاچه بود اينها از مدتها قبل توطئه کردند مصوبه داشتند چه کار بکنيم قتل بکنيم: ﴿أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَکمْ وَجْهُ أَبيکمْ﴾ بکنيم اين پيشنهادها عملي نشد قبول نشد پيشنهاد سوم قبول شد که ﴿أَلْقُوهُ في غَيابَتِ الْجُبِّ﴾ پس مدتها روي آن تصميم ميگرفتند، رأي گيري ميکردند تا به اين نظر رسيدند. حالا جمعيتي که عُصبه بودند، نيرومند هم بودند، کار گروهي هم انجام ميدادند، به فکر هيچ کس نرسيد که چهار جاي اين پيراهن را سوراخ بکنند.
حتی در آن جمعبندي نهايي بايد بررسي کرد مثلاً اينکه ميبينيد بعضي از روزها تکرار هست سرّ آن اين است که مثلاً فرض شده شما بيست تا کتاب يا پانزده تا کتاب را بخواهيد يک روز ببينيد که مقدور نيست بيست تا تفسير يا پانزده تا تفسير را اين پانزده تا تفسير را ناچاريد شما پنج روز ببينيد, هر روزي مثلاً سه تا کتاب تفسير ببينيد غالب اين بحثها بحثهايي که شبيه هم هست، حرف نو بسيار کم است، آدم بايد بيست تا تفسير را ببيند يا پانزده تا تفسير را ببيند يا کمتر يا بيشتر را ببيند بعد فکر بکند بعد جمعبندي بکند تا يک حرف تازه در بياورد، وقتي ما از يک مطلب گذشتيم آن وقت آن ميشود حرف نهايي، وگرنه پريروز يک طور گفتيم، ديروز يک طور گفتيم، روز اسبق چيزي گفتيم، روز سابق چيزي گفتيم، امروز چيزي ميگوييم، فردا طور ديگر ميگوييم، آن وقت اين آرا, گرچه هر کدام ميتواند درجات يک سلسله مطالب باشد تا ـ انشاءالله ـ به جمعبندي برسيم.
غرض آن است که اين قميص «کذِب» بود يا «دَم کذِب» بود آن طوري که غالب اين مفسرين دارند و از بعضي روايات هم بر ميآيد اين است که اين قميص «کذِب» بود آخر چه پيراهني است که گرگ بدرد آن صاحباش را و کاري به پيراهن نداشته باشد، پس اين پيراهن دروغي است، ولي اين «کذِب» را قرآن کريم به دم اسناد داد يعني اين خون, خون يوسف نيست، پيراهن که پيراهن يوسف است. خون, خون يوسف نيست براي اينکه شما يک جَدْیْ، يا حمل يا گوسفند يا بزغاله را کشتيد، خون آن را روي اين ريختيد. آن استبعاد هست يعني اگر کسي بگويد بعيد است يک جمعيت چند نفري يک کار گروهي را ميخواهند انجام بدهند از مدتها قبل توطئه داشته باشند ببرند اين کار را انجام بدهند و به فکر هيچ کس هم نيايد که ما چهار جاي پيراهن را سوراخ بکنيم، اين ميشود بعيد; اما اگر بگوييم اين «دم کذب» است نه قميص «کذِب» پيراهن را ممکن است چهار جاي آن را سوراخ کرده باشند، ولي اين خون نشان ميدهد که خون انسان نيست، آن استبعاد هم بر طرف ميشود.
اين بحثهاي تاريخي هم بخشي به بعضي از روايات مرسل برميگردد انسان خوشباور در هيچ فني متبحر نميشود، منتها در فقه فقهاي ما (رضوان الله عليهم) کار اساسي کردند اين رجال و درايه را تدريس کردند عمل کردند, روي آن اصرار کردند, کم کم روايتهاي ضعيف محدوده خود را از فتوا کنار کشيدند. فقها غالبا به روايتهاي مرسل و ضعيف فتوا نميدهند، حتي در مستحبات که حالا فلان روز مثلاً گرفتن ناخن مستحب است، هرگز فقيهي با روايت مُرسل فتوا نميدهد مسئله «من بلغ»[22] حرف ديگر است، وگرنه کدام فقيه است که فتوا به استحباب بدهد؛ مثلاً بگويد فلان روز روزه گرفتن مستحب است به يک روايت مُرسل حتي استحباب، البته بگويند رجائاً براي اينکه هر روزي انسان روزه بگيرد مستحب است. آن را ميفرمايند اما مثلاً بخواهند بگويند «ايام البيض» مستحب است يا روز مبعث مستحب است اين روايتي دارند و بر اساس آن حکم ميکنند اما اگر بگويند فلان روز روزه گرفتن مستحب است محتاج به دليل خاصاند به هر حال يا فلان دعا مستحب است انسان بگويند «رجائاً» البته عيب ندارد «رجائاً» هر فضيلتي راه باز است. تفسير مهمتر از فقه است حالا شما صحيحه هم داشته باشيد براي شما حجت نيست، براي اينکه شما که نميخواهيد عمل بکنيد، ميخواهيد اعتقاد پيدا کنيد، اعتقاد هم که به دست شما نيست، مگر با خبر واحد ظني اعتقاد جزمي حاصل ميشود شما چه کار ميخواهيد بکنيد؟ اگر خبر واحد باشد مربوط به عمل باشد گفتند که «ابنِ علي الاکثر» آدم ميگويد چشم! ولو شک واقعي است اين کسي که شک کرده بين سه و چهار, واقعاً شاک است ولي وظيفه او «عند العمل» بنا به چهار گذاشتن است و نماز احتياط خواندن; اين کار را ميکنيم، اين سهل است; اما شک همچنان محفوظ است، از ما بپرسند «بينک و بين الله» شک داري يا شک تو بر طرف شد، ميگوييم شک داريم، ولي وظيفه شاک بين ثلاث و اربع اين بناي بر اربع است و نماز احتياط، اما حالا مسئله علمي که آيا اين قميص کذب بود يا دم کذب بود؟ يک صحيحه ظني رسيده است شما چه ميگوييد؟ يک خبر ظني رسيده است جزم پيدا ميکنيد؟ يا ميگوييد گمانم اين است بيش از اسناد ظني که به صاحب شريعت نميشود داد، چه رسد به اينکه خبر مرسل باشد.
قميص دروغ نيست قميص ميگويد اينها دروغ ميگويند و اين حرف صادقانه است اين کرامت قميص است. سه تا قميص بود، بدن يک بدن بود هر کدام ابتکاري داشتند و همهشان کرامت بود. هم اين قميصي که فتوا داد شهادت داد اينها دروغ ميگويند اين کار کرامت بود هم آن قميصي که ﴿قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَکذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقينَ﴾[23] آن قميص شهادت به کذب داد و هم قميصي که ﴿فَأَلْقُوهُ عَلي وَجْهِ أَبي يَأْتِ بَصيراً﴾[24] آن کار کريمانه کرد. بدن يک بدن است، پيراهن سه تا پيراهن است، در هر مقطعي شاهکاري کرده است که آن کرامت است. پيراهن دروغ نيست شهادت به کذب اينها ميدهد و اين صدق است، شهادت صادقانه و کريمانه است. اين کار به فکر هر کس نميرسد که بين خون انسان و خون گوسفند فرق است، اما آن به فکر هر کس ميرسد که قميص سالم و قميص دريده فرق دارد. گروهي آن امر بين الرشد را چطور ميشود تشخيص ندهند، اين امر مستور و مخفي است ممکن است تشخيص ندهند و يعقوب(سلام الله عليه) صاحبنظر است و فَتن است و پيامبر است و علائم ديگري دارد و ميتواند تشخيص بدهد.
پرسش: ...
پاسخ: اما ابزار شهادت اين است ارجاع به قميص کرد.
پرسش: ...
پاسخ: آن شاهد از اهل خود او را هم قميص هدايت کرد، او منشأ علمي ندارد که ﴿شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ کانَ قَميصُهُ﴾[25]چه کسي او را آگاه کرد؟ خود قميص، همه نعمتها ﴿ما بِکمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللّهِ﴾[26] اما وسيله چه چيزي بود؟ خود آن شخص از کجا فهميد؟ از راه قميص، قميص شهادت داد به صداقت و برائت يوسف(سلام الله عليه) و کذب و اتهام آن زن.
پرسش: ...
پاسخ: حالا يا شيرخوار يا غير شيرخوار، ولي به هر حال ابزار شهادت قميص بود، اين قميص به خوبي راهنمايي کرده است حالا اگر او کودک بود که به اذن الهي سخن گفت مطلبي است قابل قبول اگر دليل اثباتي داشته باشيم، غير کودک بود باز قابل قبول اگر دليل اثباتي داشته باشيم; ولي آن که مباشر فصل خصومت است همين جريان قميص است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، چون خون به اين قميص وابسته بود، اين قميص هدايت کرد که اين خون, خون يوسف نيست، اگر خون را در يک کاسه ديگر ريخته بودند که دليل نميشد, قميص آلوده کردند قميص را به آن آلوده کردند به برکت قميص مشخص شد که يوسف(سلام الله عليه) مأکول اين ذئب نبود و اين اکل دروغ بود. در غالب اين کتابهاي تفسيري هست که قاضي بايد حرف متخاصمَين را گوش بدهد، اگر کسي آمد و گريه کرد نبايد به صرف گريه «احد المتخاصمَين» حکم بکند.[27]
اين تعبير «مرتع, مرتع, مرتع» اين «مرتع» از همين «رتع» است از ثلاثي مجرد است نه اسم مکان ثلاثي مزيد «ارتعي, يرتعي» وگرنه آن دليل ندارد «ياء» حذف بشود، اينکه ميگويند «مرعي و مرتع» آن «مرعي» ناقص «ياء»ي است اما اين «مرتع» از «رتع» است «رتع» يعني جاي پُر نعمتي که دامداري آسان باشد. «يرتع و يلعب» از همين قبيل است. طبق قرائت آن چهار گروه، گرچه شش گروه «يرتعِ» قرائت کردند، ولي چهار گروه «يرتعْ» قرائت کردند اين لغت رايج «مرتع, مرتع» از همين «رتع» است.
گفتند که اين «امراً» را که در دو سه جا به آن اشاره شده است نشانه عظمت امر است، يکي همين آيه هجده است که فرمود: ﴿بَلْ سَوَّلَتْ لَکمْ أَنْفُسُکمْ أَمْراً﴾ اين تنوين «امراً» تنوين تفخيم است يعني کار مهمي انجام داديد چه اينکه در آيه پانزده هم که ﴿وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا﴾ اين نشانه همان امر مهم است از کار مهم به عنوان ﴿بِأَمْرِهِمْ هذا﴾ ياد شد بعد در آيه هجده به عنوان ﴿بَلْ سَوَّلَتْ لَکمْ أَنْفُسُکمْ أَمْراً﴾ با «نون» تفخيم ياد شد بعد هم در پايان امر آيه 89 همين سوره وجود مبارک يوسف فرمود: ﴿هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخيه ِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُون﴾ که از آن ﴿ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ﴾ همين «امراً» است که با تنوين تفخيم ياد شده است که نشانه عظمت اوست.
وجود مبارک يوسف را که به چاه انداختند يک فرد عادي يا يک قافله احياني نيامد او را بگيرد، ﴿سَيَّارَةٌ﴾ آمد اين سياره چون ملکه است و پيشه است مسافرهايي که رفت و آمدشان عادي بود و وقتي انسان سفر ميکند اين ديگر سياره نيست مخصوصاً آن «تاء»اش هم «تاء»ي مبالغه باشد و «تاء» حرفه باشد و اينها اما يک قافله تجاري که مرتب بين شام و مصر رفت و آمد ميکند، اينها ﴿سَيَّارَةٌ﴾ است؛ يعني حرفهشان اين است حالا يا نظير «علامة» مبالغه است يا نظير بقال و بزاز, حرفه و پيشه را نشان ميدهد، اينها شغلشان سيار بودن بود، کالاي تجاري بين مصر و شام حمل و نقل ميکردند حالا يا زياد رفت و آمد ميکردند ميشود مبالغه يا صيغه نسبت است مثل بقال و بزاز که پيشه و حرفه اينهاست، وگرنه يک گروه رهگذر عادي نبود.
﴿وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ﴾ هر گروهي به هر حال وافدي رائدي دارد و واردي دارد «رائدُ القوْم وَ الرائِد لَا يَکذِبُ أَهْلَه»،[28] «رائد» آن است که پيشاپيش قافله حرکت ميکند آن مرتع را، جاي خوب را، علفزار را، چشمهزار را آنجا را ميبيند شناسايي ميکند بعد به اينها خبر ميدهد که در فلان مقطع در فلان کيلومتر, بارانداز کنيد آن را ميگويند رائد که «رائدُ القوْم وَ الرائِد لَا يَکذِبُ أَهْلَه»، پيشاپيش قافله حرکت ميکند و منزلها را شناسايي ميکند اين رائد قوم است که «رائدُ القوْم وَ الرائِد لَا يَکذِبُ أَهْلَه» «وارد القوم» کسي است که حالا که رفتند آنجا آن مسئول تدارکات است بايد برود چشمهها را که شناسايي شده قبلاً چاه يا جدولهاي ديگر يا نهر يا بحر به هر حال آب بياورد اين را ميگويند «وارد» در قبال آن «رائد». اين ﴿وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ﴾[29] از همين قبيل است نه اينکه «ورد يعني دخل» ﴿وَ إِنْ مِنْکمْ إِلاَّ وارِدُها کانَ عَلي رَبِّک حَتْماً مَقْضِيًّا﴾[30] هم از همين قبيل است يعني اشراف پيدا ميکنيد نه در جهنم ميرويد. پس وارد کسي که اشراف دارد ﴿وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ﴾ اين است ﴿وَ إِنْ مِنْکمْ إِلاَّ وارِدُها﴾ اين است و مانند آن. اين وارد را که مسئول تدارکات و تهيه آب بود اين را فرستادند که برود آب بياورد شايد البته همراهي هم داشت وقتي اين دلو را انداخت وجود مبارک يوسف(سلام الله عليه) خود را به اين طناب مرتبط کرد و بالا آمد وقتي اين شخصي که مسئول تدارکات بود مسئول آب آوردن بود ديد نوجوان زيبايي از چاه در آمده است، گفت: ﴿يا بُشْري﴾ بشري! مژده بدهيد مژده بدهيد «بشري» يعني از شما مژده طلب ميکنم يا اين وسيله بشارت و مژدگاني ماست، ﴿فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلي دَلْوَهُ قالَ يا بُشْري﴾ اين ﴿قالَ يا بُشْري﴾ جواب سؤال مقدر است. سؤال ميشود که وقتي اين مسئول تدارکات آمده دلو انداخته چه چيزي ديد، چه شد؟ ﴿قالَ يا بُشْري﴾ يعني وقتي که دلو انداخت، يوسف(سلام الله عليه) به اين دلو و به اين طناب مرتبط شد و بالا آمد. او هم ديد يک نوجوان زيبايي از چاه درآمده است، گفت: ﴿بُشْري﴾ مژده بدهيد ﴿هذا غُلامٌ﴾ چه چيزي را مژده بدهيد براي اينکه نوجواني نصيب ما شد. آن روز هم که ـ متاسفانه ـ برده فروشي رواج داشت، خيال ميکردند اين جزء بردههاست و قابل خريد و فروش است.
پرسش: ...
پاسخ: ﴿بِضاعَةً﴾ چه قصد بدي؟ ﴿بِضاعَةً﴾ به عنوان کالا گرفتند ﴿وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً﴾ يعني اين را به عنوان يک متاع, سرمايه و کالاي تجاري با يکديگر رازداري کردند، پنهان کردند، سرّي او را به عنوان براي خريد و فروش آماده کردند، حالا اينکه ضمير ﴿أَسَرُّوهُ﴾ به چه کسي برميگردد، ضمير ﴿شَرَوْهُ﴾ به چه کسي برميگردد، اين بين مفسران اختلاف است. آنهايي که اين کودک نوجوان را اين نوجوان را يافتند ﴿وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً﴾ يا برادراني که تعقيب ميکردند ببينند کدام قافله ميآيد و کدام قافله وارد را ميفرستد و کدام قافله اين کودک را نوجوان را در ميآورد, گفتند اين کالاي ماست، اين غلام گريز پاست، فرار کرده افتاده در چاه بايد از ما بخريد، لذا هم در ضمير «شروا» که ضمير جمع است اختلاف است که چه کسي فروخت و هم در ضمير «اسرّوا» ﴿وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً﴾ اما ﴿وَ اللَّهُ عَليمٌ بِما يَعْمَلُونَ﴾ در تمام اين توطئهها کار آن قافله را, کار برادران را همه را ذات أقدس إلهی به بهترين وجه ميداند که اينها چه کردند اين چون ضميرها روشن نيست به کدام مرجع برميگردد اگر ضمير به اين قافله برگردد ﴿شَرَوْهُ﴾ يعني «اشتروه» يعني او را خريدند، اگر به برادران يوسف برگردد ﴿شَرَوْهُ﴾ «باعوه». اينجا به يک مقدار پول خرد فروختند ﴿بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ﴾ «بخس» يعني کم ﴿لاَ تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْيَاءَهُمْ﴾[31] يعني کم نگذاريد. با درهم فروختند نه با دينار، آن هم درهمهاي زياد نه درهمهايي که قابل شمارش است، ﴿دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ﴾ پول اگر زياد باشد شمردن آن سخت است، انسان بايد در فرصت اين را بشمارد، اما يک پول خُرد اندک خوب قابل شمارش است، پس درهم بود دينار نبود، اولاً؛ بخس بود، ثانياً؛ درهم بود، ثالثاً؛ معدوده بود اين سه تا قيد نشان ميدهد که با پول کمي وجود مبارک يوسف را خريد و فروش کردند، پس ﴿شَرَوْهُ﴾ اگر ضمير جمع به قافله برگردد يعني «اشتروه»، اگر به برادران يوسف برگردد يعني «باعوه»، اما وقتي به مصر آمدند که به ثمن بخس نبود.
﴿وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ کانُوا فيهِ مِنَ الزَّاهِدينَ﴾ اين به برادران يوسف برگردد از يک نظر اوليٰ است براي اينکه اگر «زهد» با «في» استعمال بشود يعني انزجار و بي رغبتي; چه اينکه «زهد» اگر با «عن» استعمال بشود در قبال «رغب» است که «رغب فيه, رغب اليه و رغب عنه» اين است، «زهد فيه» يعني بي ميل بود؛ مثل «زاهد في الدنيا» زهد در دنيا يعني نسبت به دنيا بي رغبت باشد، نسبت به وجود مبارک يوسف زاهدانه خريد و فروش کردند؛ يعني با بي ميلي و بي رغبت، آنها ميگفتند که اين غلام گريز پاست ارزان ميفروختند، آنها هم ميگفتند که معلوم نيست پدر و مادر او چه کسی است، چه در ميآيد هم ارزان خريدند، پس ﴿کانُوا فيهِ مِنَ الزَّاهِدينَ﴾ يعني غير راغبين، خيلي مايل نبودند.
پرسش: ...
پاسخ: بله، از وجود مبارک يوسف چون نسبت به او کم ميل بودند کمتر فروختند، اينها هم چون نسبت به وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله سلّم) «أزهد النّاس في العالم أهله و جيرانه»[32] بي رغبت بودند، چون آخرين شهري که وجود مبارک حضرت ايمان آورد همان شهر خود پيغمبر بود; يعني مکه, اين کار را کردند.
در جريان اينکه چه طوري پدر سؤال نکرده بود که پس نعش او چه شد و اينها او را بعضيها احتمال دادند که اين ذئب که با «الف و لام» ذکر شده است، «الف و لام» جنس باشد و سازگار است که چند گرگ حمله کرده باشند، نگفتند «اکله ذئبٌ» گفتند: ﴿أَکلَهُ الذِّئْبُ﴾ چون با «الف و لام» است ممکن است با جنس باشد و با کثرت سازگار باشد، اينها خواستند بگويند گرگها جمع شدند و خوردند و چيزي از جسد او را نگذاشتند تا ما او را دفن بکنيم يا جسد او را به کنعان حمل بکنيم، اين براي آنها ميتواند بهانهاي باشد. ﴿وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ کانُوا فيهِ مِنَ الزَّاهِدينَ﴾ يک چند نکته است که تا اين آيه بيست مانده اگر اين نکات بگذرد ـ انشاءالله ـ نوبت بحث بعدي ميشود.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. سوره هود، آيه49.
[2]. سوره يوسف, آيه9.
[3]. سوره يوسف, آيه10.
[4]. سوره يوسف، آيه53.
[5]. نهج البلاغة، (صبحي صالح)، حکمت211.
[6]. نهج الفصاحة (مجموعه كلمات قصار حضرت رسول صلی الله عليه و آله)، ص450; وقعة صفين، ص170.
[7]. سوره کهف، آيه104.
[8]. سوره حجر، آيه39.
[9]. سوره نساء، آيه119.
[10]. سوره انعام، آيه124.
[11]. سوره بقره, آيه124.
[12]. سوره مريم, آيه13.
[13]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج1، ص384.
[14]. علل الشرائع، ج1، ص211 .
[15]. سوره انعام, آيه75.
[16]. سوره بقره, آيه258.
[17]. سوره بقره, آيه3.
[18]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج1، ص98.
[19]. مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب)، ج2، ص38.
[20]. نهج البلاغه، (صبحي صالح)، خطبه192.
[21]. سوره يوسف، آيه94.
[22]. موسوعة الفقه الاسلامی, ج11, ص202; «و هناك قاعدة عامة وردت في أحاديث معتبرة «أنّ من بلغه شيء من الثواب علی عمل فعمله كان له ذلك الثواب» و قد استفاد منها بعض الفقهاء استحباب كل عمل يبلغ عليه ثواب و لو في رواية غير معتبرة و تسمّی بقاعدة (من بلغ) أو (التسامح في أدلّة السنن) سيأتي البحث عنها».
[23]. سوره يوسف, آيه27.
[24]. سوره يوسف, آيه93.
[25]. سوره يوسف, آيه26.
[26]. سوره نحل, آيه53.
[27]. روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه (ط ـ القديمة)، ج6، ص46.
[28]. شرح الأخبار في فضائل الأئمة الأطهار عليهم السلام، ج1، ص383.
[29]. سوره قصص, آيه23.
[30]. سوره مريم, آيه71.
[31]. سوره أعراف، آيه85.
[32]. نهج الفصاحة (مجموعه كلمات قصار حضرت رسول صلی الله عليه و آله)، ص207.