أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَ کذلِک يَجْتَبيک رَبُّک وَ يُعَلِّمُک مِنْ تَأْويلِ الْأَحاديثِ وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْک وَ عَلی آلِ يَعْقُوبَ کما أَتَمَّها عَلی أَبَوَيْک مِنْ قَبْلُ إِبْراهيمَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبَّک عَليمٌ حَکيمٌ (6) لَقَدْ کانَ في يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلينَ (7) إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبانا لَفي ضَلالٍ مُبينٍ (8) اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَکمْ وَجْهُ أَبيکمْ وَ تَکونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحينَ (9) قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ في غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ کنْتُمْ فاعِلينَ (10)﴾
جريان قصه حضرت يوسف(سلام الله عليه) همانند قصص ساير انبيا(عليهم الصلاة و عليهم السلام) در دو فصل مورد بحث قرار ميگيرد: فصل اول بررسي اين قصه از بيرون است، فصل دوم تحليل اين قصه از درون هر قصهاي همينطور است، هر رشته يا فني هم همينطور است. آياتي که مربوط به بررسي قصه يوسف(سلام الله عليه) از بيرون است آن هم کم نيست که بعضي از آنها اشاره شد و آياتي که مربوط به تحليل قصه يوسف(سلام الله عليه) از درون است آن قسمت مهم همين سوره مبارکه «يوسف» را تشکيل ميدهد. عصاره فصل اول اين بود که ذات أقدس الهي ميفرمايد اين قصه مبدأ غيبي دارد. يک بحث تاريخي و داستاني نيست که در کتابها باشد و کسي آن را از جايي نقل کرده باشد اين مبدأ غيبي دارد چه اينکه در همين سوره مبارکه «يوسف» فرمود: ﴿ذلِک مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحيهِ إِلَيْک وَ ما کنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْکرُونَ﴾[1] تو در آن صحنه نبودي که اينها توطئه کردند تصميم گرفتند رأي دادند بر کشتن يا چاه انداختن ولي ما کل اين صحنهها را براي تو بازگو ميکنيم اينها «من اخبار الغيب و من انباء الغيب» است يک جريان تاريخي نيست که شما در کتابهاي تاريخي هم بتوانيد پيدا کنيد يا از زبان قصّاصان و مورخان بشنويد اين يک مطلب.
مطلب ديگر آن است که اين داستان براي عبرت اولي الالباب و خردمندان است «الي يوم القيامه» اينکه در آيه 111 همين سوره فرمود: ﴿لَقَدْ کانَ في قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ﴾ يعني اين قصه براي «اولي الالباب الي يوم القيامه» عامل عبرت است اگر کسي بخواهد از جهل به علم عبور کند اين قصه قصه خوبي است اگر بخواهد از حسد به غبطه عبور بکند اين قصه قصه خوبي است و به هر حال اگر بخواهد از نقص به کمال عبور کند اين قصه قصه خوبي است اين يک صراط مستقيم است اين يک پُل بسيار خوبي است و اما اگر کسي بخواهد تماشاگر اين قصه باشد که خودش را هدر داده و اين قصه براي تماشا نيست. آن کسي که اين قصه را خوب تحليل ميکند و قصد عبور دارد ميخواهد حرکت کند و حرکت او هم از نقص به کمال باشد اين قصه قصه خوبي است: ﴿لَقَدْ کانَ في قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ﴾.
مطلب سوم آن است که يک وقت است کسي نميخواهد تنها مسئله اخلاقي و تربيتي از اين قصه استفاده کند نميخواهد مسايل سياسي يا اجتماعي را از اين قصه بهره بگيرد ميخواهد قدري دقيقتر و بالاتر بينديشد ميفرمايد باز هم اين قصه مشکل آنها را حل ميکند. يک وقت است کسي ميخواهد بررسي کند که چگونه يک کشور قحطيزده را در حال بحران يک انسان وارستهاي اداره ميکند مصر هم همه مناطق آن زرخيز و حاصلخيز و اينها نيست و هفت سال هم قحطي ديده. يک کشور قحطيزده هفت سال خشکسالي داشته را چه طوري آدم اداره بکند؟! اين يک کار خوبي است يک رشته اقتصادي است رشته اجتماعي است اين کادر سازي ميخواهد نيرو سازي ميخواهد تربيت نيرو ميخواهد صِرف اينکه آن والي آن رهبر انسان وارستهاي است که کافي نيست. وجود مبارک يوسف(سلام الله عليه) چه کار کرده، چه طوري اين را اداره کرده؟ همين روستاهاي اطراف همه منطقههاي دور و نزديک حتي هشتاد فرسخي که از کنعان يعقوب و بچههاي او براي تأمين آذوقه آمدند به هر حال او توانست اين کشور وسيع و اين فلات وسيع را اداره کند، وقتي کسي قصه حضرت يوسف را براي اين زمينه مطالعه ميکند، اين هم راه خوبي است ﴿لَقَدْ کانَ في قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ﴾.
اداره کردن مسايل سياسي به هر حال آرای مختلف، نظرات مختلف در يک سيستم حکومتي خاص چگونه به وسيله حضرت يوسف اداره شد اينها هم مسايلی است اما اگر کسي بخواهد بالاتر از اينها فکر کند از معجزات بخواهد باخبر بشود، از مسئله شهود ربّ بخواهد خبر بگيرد، از کيفيت ارتباط با جهان غيب ميتواند بررسي کند با ﴿رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ﴾[2] بخواهد کار کند اين حرفها براي او مسئله است. اگر اين حرفها براي او مسئله شد آن وقت اين جريان حضرت يوسف را که خوب بررسي کند ميبيند که فرمود: ﴿لَقَدْ کانَ في يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلينَ﴾ اين ديگر مسئله اجتماعي يا سياسي و اقتصادي نيست، اينها مسايل فلسفي و کلامي است، آنجا ديگر سخن از آيه است، معجزه است، نه سخن از عبرت. وقتي عبرت شد ميشود مسئله اخلاقي، وقتي آيت شد ميشود مسئله حکمت و کلام. اگر کسي بخواهد روي اين مسائل کار کند باز هم ﴿آياتٌ لِلسَّائِلينَ﴾ اين ﴿سائلين﴾ منظور همان چند نفر يهودي نبودند که به مشرکان گفتند شما از کسي که مدعي نبوت است بپرسيد جريان يوسف چيست، ببينيد چگونه خبر ميدهد، آيا مطابق تورات ما خبر ميدهد يا نه «قضية في واقعة مضت و قضت» اينطور نيست، «الي يوم القيامة» هر سائلي درباره اين قصه أحسن بپرسد ميتواند آيات کلامي استنباط کند ﴿آياتٌ لِلسَّائِلينَ﴾ نظير آنچه که درباره تأمين روزيهاي ظاهري فرمود، درباره تأمين روزيهاي ظاهري فرمود به اينکه آيه ده سوره مبارکه «فصلت» اين است: ﴿وَ جَعَلَ فيها رَواسِيَ مِنْ فَوْقِها وَ بارَک فيها وَ قَدَّرَ فيها أَقْواتَها في أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَواءً لِلسَّائِلينَ﴾ فرمود نظم عالم اين است که کوهها را تنظيم کرده که زمين نلرزد و نلغزد، معادن هم در اينجاست، باران که آمده است ذخيره ميکند و در دل خود چشمه درست ميکند اين برفها را کم کم در خودش جذب ميکند از دامنهاش به صورت چشمه و قنات و چاه تحويل ميدهد. به هر حال بتواند مخزني باشد و روزيهاي مردم را حفظ بکند و فصول چهارگانه به برکت همين کوهها و نهرها و قناتها و چشمهها و چاهها ارزاق مردم را تأمين ميکند به شرطي که مردم بپرسند، آن کسي که به دنبال کار نميرود ساکت است و او سهمي از روزي ندارد آن که به دنبال کار ميرود، به دنبال توليد ميرود، به دنبال خودکفايي و کشاورزي ميرود، اين سائل است، از خداي سبحان دارد سؤال ميکند، فرمود «الي يوم القيامه» هر کس از ما روزي سؤال کند ما با همين فصول چهارگانه قوت و روزي او را تأمين ميکنيم: ﴿سَواءً لِلسَّائِلينَ﴾ حالا کي برود سؤال بکند چگونه سؤال بکنند، معدن شناس يک طور سؤال ميکند، درياشناس يک طور سؤال ميکند، آن که در دامداري و کشاورزي است طور ديگر سؤال ميکند و مانند آن. سوالاتي که مربوط به قصه حضرت يوسف(سلام الله عليه) است خيلي فرق ميکند، يک وقت است کسي ميبيند به دنبال اين ميگردد که چگونه وجود مبارک يوسف جزء «مخلَصين»[3] شد آن وقت به دنبال اين است که خدا نميفرمايد که من او را از بدي منصرف کردم بلکه بدي را از او منصرف کردم. بدي به هر حال تير شيطان است، اينکه فرمود: ﴿لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ﴾[4] ما نگذاشتيم بدي به طرف او بيايد، بدي که به طرف کسي نميآيد, کار بد و بدي تير است، اين يک؛ به دست يک تيرانداز است، دو؛ آن تيرانداز هم در کمين است، سه؛ ما را ميبيند ما او را نميبينيم، چهار؛ و آن شيطان است و جنود او، اينکه در روايات ماست «النَّظْرَةُ سَهْمٌ مِنْ سِهَامِ إِبْلِيس»؛[5] اينها تمثيل است و نه تعيين. فرمود نگاه به نامحرم تير است در بين همه گناهان نگاه تير است يا غيبت هم تير است دروغ هم تير است معصيتهاي ديگر هم تير است، رشوه و ربا هم تير است حالا اين يک نمونه است، فرمود: «النَّظْرَةُ سَهْمٌ مِنْ سِهَامِ إِبْلِيس»؛ ابليس کجاست؟ ﴿إِنَّهُ يَراکمْ هُوَ وَ قَبيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ﴾[6] او در کمين است، تيراندازي ميکند، انسان بايد مطمئن باشد که وقتي يک نامحرم را نگاه کرده تير خورده، اين بدون ترديد! گناهان ديگر هم همينطور است، ولي اگر به جايي برسد که در تيررس شيطان نباشد، آن وقت مشمول همين آيه است که ﴿لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ﴾[7] ديديد وقتي که اين هواپيما خيلي اوج گرفته باشد اين آفند و پدافند هيچ کدام به او نميرسد به هر حال اينها حدي دارند يک مقدار مشخصي ميروند، ولي بالاتر که رفتند که اين تيرها به آنها نميرسد. انسان وقتي به مقام بالا رسيد اصلاً شيطان هوس نميکند، قدرت ندارد او را تيراندازي کند و آسيب برساند اينکه فرمود ﴿لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ﴾ اگر کسي تير بزند به طرف شمس و قمر اين تير برميگردد به شمس و قمر که نميرسد، تير مگر چقدر توان دارد تا کجا ميتواند برود؟ ﴿يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْکمْ وَ الَّذينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ﴾[8] اگر اينها ﴿رَفِيعُ الدَّرَجَاتِ﴾[9] شدند بالا رفتند تير شيطان تا چه اندازه ميتواند برود به اينها نميرسد. اينها مربوط به مسايل تربيتي نيست چون تربيت مادون اينهاست و اينها مافوق تربيت است. تربيت اين است که انسان عادل بشود گناه نکند وارسته باشد و اينها، اما در آن جهاد اکبر که بين فهم و شهود، بين حصول و حضور نزاع است، اين نميگويد که من ميخواهم ببينم چه چيزي بد است تا نکنم، اين يقيناً گناه نميکند، تمام تلاش او اين است که اين جهنمي که موجود است من ميخواهم آن را ببينم، همين! اگر اين کار براي او دغدغه شد، مسئله شد، به اين وادي رسيد، اين تازه دارد در وادي جهاد اکبر سير ميکند؛ اما اگر تلاش و کوشش او اين است که آدم خوبي باشد کار خوبي است، کار واجبي هم هست بر همه ما هم لازم است، اين در ميدان جهاد اوسط است و اين در فضاي اخلاق است نه عرفان، عرفان اين است که اين شخص مُنزّه است، عادل است، عالم است، گناه را اصلاً انجام نميدهد، اما ميخواهد ببيند وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله سلّم) فرمود ائمه ديگر هم فرمودند گناه زباله است، باطن آن زباله است، اين ميخواهد ببيند، ميخواهد بوي بد گناه را استشمام بکند، لذا اگر کسي گناه کرده از کنار آن رد شده، او ميفهمد، او بينياش را ميگيرد اين را ميگويند عرفان که شهود داشته باشد هم عواقب تلخ گناه را هم عواقب شيرين اطاعت را، يک انسان وارستهاي که از کنار او رد ميشود; مثل اينکه يک دسته ياس از کنار بينياش عبور کرده، او احساس لذت ميکند ميفهمد او آدم خوبي است اين را ميگويند عرفان، اين را ميگويند جهاد اکبر، اين را ميگويند شهود، اين راميگويند ﴿رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ﴾ اگر کسي در اين وادي بخواهد گام بردارد ﴿آياتٌ لِلسَّائِلينَ﴾ «الي يوم القيامه»; بخواهد در مسايل اخلاقي اجتماعي سياسي چگونه کشور بحرانزده مصر را اداره بکند ﴿لَقَدْ کانَ في قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ﴾ بخشهاي ديگر را هم بخواهد ﴿ذلِک مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحيهِ إِلَيْک﴾[10] غرض اين است که اينها مربوط به فصل اول اين قصه است که از بيرون کسي بخواهد اين داستان طيّب و طاهر را ببيند اين نکات را قرآن به او ياد ميدهد.
اما آنچه که مربوط به درون است که از همين آغاز رؤيا شروع شده گاهي سؤال ميشود اين مراحل همان «اجتبي» است و تعليم است و «إتمام نعمت»[11] اينها مسايل مياني است، وگرنه اگر خداي سبحان بخواهد کسي را مشمول لطف الهي باشد بخواهد به اوج کمال برسد بايد «وَ الْأَرْحَامِ الْمُطَهَّرَة» را طي کند « فِي الْأَصْلَابِ الشَّامِخَة» را طي کند «لَمْ تُنَجِّسْک الْجَاهِلِيَّةُ بِأَنْجَاسِهَا»[12] بشود تا در حيطه اجتماع طيّب و طاهر به دنيا بيايد بعد «اجتبي» نصيب او بشود بعد تعليم کتاب و حکمت نصيب او بشود بعد تزکيه نصيب او بشود بعد تطهير نصيب او بشود بعد ﴿يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ﴾[13] نصيب او بشود، دهها نعمت وسط هست جامع اينها ممکن است مسئله ﴿يُتِمُّ نِعْمَتَهُ﴾ باشد اما يک جامع انتزاعي است اما «يطهرهم»[14] هست ﴿وَ يُزَکيهِمْ﴾،[15] هست ﴿يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ﴾[16] هست ﴿يُکلِّمُهُمُ﴾[17] هست جامع آن ميشود «إتمام نعمت»، البته همه اينها بر اساس ﴿ما بِکمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾[18] بعد هم به اينها مأموريت ميدهند و وظايفي را به عهده اينها ميگذارند که اينها انجام بدهند.
اما اينکه گاهي سؤال ميشود چه طوري وجود مبارک يعقوب گريه کرد با همه خصوصيتهاي او يا يوسف(سلام الله عليه) متأثر بود با اينکه ميدانستند در پايان کار پيروزند و سالمند و زندهاند، اينجا دو تا مسئله است: اينها هم عطوفاند هم صبور; عاطفه داشتن، «رقيق القلب» بودن از بهترين نعمتهاي الهي است! جامعه را عاطفه نگه ميدارد، شما الان ميبينيد اين مسجد اعظم، اين ستونها، اين آهنهاي سرد و سخت، اينها به برکت آن ملات نرم بالا آمده، اينکه ميگويند «سنگي روي سنگ بند نميشود» همين است، اين برجها را اين بناهاي مستحکم رفيع را آن ملات نرم نگه ميدارد، جامعه اگر همهاش خشونت باشد و اقتدار باشد و قانون باشد، هرگز «سنگي روي سنگ بند نميآيد» جامعه را عاطفه نگه ميدارد، عاطفه هم در خانههاست و خانوادگي است کسي که رقيق القلب نيست عطوف نيست به درد هيچ کاري نميخورد اينها رقيق القلباند اما ﴿إِنَّمَا أَشْکوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَي اللَّهِ﴾[19] هرگز شکايت نميکنند. هجران است چه طوري هجران دردآور نيست، کسي که عطوف باشد رقيق القلب باشد، چگونه پسري مثل يوسف را از دست ميدهد، ولو ميداند زنده است، اينها وقتي مسافرت ده روزه بيست روزه ميکنند پدر و مادر اشک ميريزند، اين عاطفه نعمت است و اين نعمت را انبيا داشتند و حفظ کردند. وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله سلّم) بعد از مرگ پسر خود ابراهيم گريه کرد، به حضرت عرض کردند شما هم اشک ميريزيد فرمود بله اشک ميريزم «تَدْمَعُ الْعَيْن»[20] چشم اشک ميريزد ولي زبان آرام است، ساکت است، ما راضي هستيم به رضاي خدا; اما اين آرامش را ما با آن اشک حفظ ميکنيم، اين نعمت است، چرا ما اين نعمت را از دست بدهيم، اگر ذات أقدس الهي به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله سلّم) فرمود: ﴿فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ﴾[21] براي همين است، يک انسان لَيِّن، يک انسان ملايم، يک انسان عطوف ميتواند جامعه را خوب بشناسد و به آنها خدمت بکند.
پرسش: ...
پاسخ: بله، همه چيز را خدا ميداند اين عاطفه هم از خداست، به هر حال ذات أقدس الهي به اينها علاقهمند است خيليها را خدا دوست دارد: ﴿يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ﴾ اگر عدهاي محبوب الهي باشند اينکه درباره بچه عادي که اين کار را نميکرده، کسي که شمس و قمر براي او سجده ميکنند فراق او اشک آور است. يک وقت است که اينها ـ خداي ناکرده ـ گلهاي دارند، ناراحتي دارند نه ﴿إِنَّمَا أَشْکوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَي اللَّهِ﴾ و هميشه هم در ادب گفتارشان محفوظ است، اول نام مبارک خدا را ميبرند، نميگويند ما به خدا پناه ميبريم، ما از خدا کمک ميگيريم، اين حرف مياني است که ما ميگوييم «نستعين بالله، استعين بالله» حرف نهايي اين است که ﴿وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ﴾[22] نه «استعين بالله» که اول از خودمان شروع بکنيم، بيان نوراني يعقوب (سلام الله عليه) هم همين است ﴿وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ﴾ اين صدر و ساقهاش توحيد است. اما به هر حال اين عاطفه رحمت است، برکت است، با آن اساس خانواده محفوظ ميماند خانوادههاي عطوف جامعه مهربان تحويل ميدهند و مانند آن. بنابراين اين گريه و عاطفه و اينها محذوري ندارد، وقتي که مثلاً به اهل بيت(سلام الله عليهم) فرمودند شما گريه نکنيد براي اينکه بيگانه خوشحال بشود اينجا سخن از ﴿فَلا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْداءَ﴾[23] است وگرنه وقتي تنها ميشدند اين همه اشکها و نالهها را اهل بيت داشتند. در مجلسَين دولت اموي جا براي گريه نبود بله، آنجا جاي گريه نبود، اما در قتلگاه جاي گريه بود، در راه جاي گريه بود، برگشت تا مدينه هم جاي گريه بود، غرض اين است که بايد بدانند کجا بايد گريه بکنند که مبادا ﴿فَلا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْداءَ﴾ بشود. يک وقت است که اين رقت قلب را بيجا مصرف ميکنند آنجا ذات أقدس الهي جلوي آن را گرفته فرمود اين دو عنصر تبهکار و بزهکار را وقتي حد ميزنند: ﴿وَ لا تَأْخُذْکمْ بِهِما رَأْفَةٌ في دينِ اللَّهِ﴾[24] آن ضعف نفس است نه عاطفه. فرمود اينها که دارند حد ميزنند به اينها شلاق ميزنند، مبادا اظهار مهرباني بکني. اگر بکني ضعف نفس است نه عاطفه.
وقتي سيدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبايي (رضوان الله عليه) وقتي که به خدمت ايشان ميرفتيم معمولاً سابقها هر کسي در خانهاش يک چند تا مرغي داشت غالب خانهها مرغ بود اين هم در خانهشان مرغ بود، وقتي فرمودند اين مرغهايي که در خانه ماست اينها هميشه پير ميشوند و ميميرند، ما هرگز اينها را نميکشيم، اگر مهمان آمد از بيرون ميآوريم. بعد فهميديم که در روايات دستور هم همين است که شما اين را که در پناه شماست اينها را نکشيد، اين روحيه روحيه لطيفي است. طبعاً اينطور نيست اينها پير ميشوند ميميرند، چون مثل اعضاي خانواده ما هستند، ما اگر احتياجي به مرغ داشته باشيم مهمان ميآيد، از بيرون ميگيريم. اين يک روحيه است، آن وقت اين روحيه همه از او بهره ميبرند، در برابر گناه و اينها فرمود به اينکه ﴿لا تَأْخُذْکمْ بِهِما رَأْفَةٌ في دينِ اللَّهِ﴾ آنجا جاي عاطفه نيست، آنجا آنها بايد شلاقشان را بخورند، همينهايي که وضع ماليشان خوب است قبلاً مرغها را ذبح ميکردند در خانههايشان، بعضيها ميگفتند ما دل نداريم، اما وقتي سوار اتومبيل ميشود، کنار فقر فقرا عبور ميکند، به سرعت ميگذرد، فقرا را ميبيند اعتنا نميکند، آنجا نميگويد من دل ندارم، معلوم ميشود مرغ نميکشد و مانند آن او گرفتار ضعف نفس است نه عاطفه اگر عاطفه باشد در برابر کميته امداد هم به هر حال يک ترمز ميکند. ضعف نفس چيز بسيار بدي است، عاطفه چيز بسيار خوبي است، تشخيص عاطفه که خوب است و ضعف نفس که بد است اين همان صراط مستقيم است که «أَدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ وَ أَحَدُّ مِنَ السَّيْفِ»[25] است اينها عطوف بودند، مهربان بودند، رقيق القلب بودند و رقت قلب را ذات أقدس الهي دوست دارد نه ضعف نفس را.
پرسش: ...
پاسخ: اصل نعمت را ذات أقدس الهي عطا ميکند بعد تکميل آن ميشود اتمام نعمت.
پرسش: ...
پاسخ: همه اينها نبوت ميتواند باشد، رسالت ميتواند باشد، ولايت ميتواند باشد، امامت ميتواند باشد، پيروزي در جبهههاي جنگ ميتواند باشد، همه اينها زيرمجموعه اتمام نعمت ميتواند باشد.
پرسش: ...
پاسخ: چون قابل تخصيص است در آليعقوب هم دليل نداريم که اينها همهشان پيامبر بودند و همه اينها هم دليل ندارند که بد بودند، در جريان تصميم بر کشتن يا چاهاندازي معلوم نيست که همه برادرها حضور داشتند، آنهايي که دست به اين کار زدند، تصميم گرفتند يا حرف زدند بعد توبه کردند، آنهايي که در چاه اندازي شرکت کردند بعد توبه کردند. قبلاً هم اشاره شد به دليل اينکه وجود مبارک يوسف براي اينها طلب مغفرت کرد، وجود مبارک يعقوب براي اينها طلب مغفرت کرد. وجود مبارک يوسف فرمود: ﴿لا تَثْريبَ عَلَيْکمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَکمْ﴾[26] وجود مبارک يعقوب فرمود: ﴿سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکمْ﴾[27] که گفتند صبر کردند تا سحر بشود در سحر براي اين بچهها دعا کنند. بنابراين آنهايي که بد کردند توبه کردند، بعضي هم که اصلاً بد نکردند و دليل هم نيست که همه آليعقوب به مقام نبوت رسيده باشند، پس جريان عاطفه با جريان ضعف نفس خيلي فرق دارد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، هر کسي به وُسع خودش از نعمت الهي برخوردار است، اين اتمام نعمت را که خداي سبحان براي همه بشر مقرر نکرد که آنچه که براي همه بشر مقرر کرد، فرمود: ﴿وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ﴾[28] يا فرمود ﴿اللَّهُ الَّذي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ﴾ تا آخر آيه سوره «طلاق»، بعد ﴿لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلی کلِّ شَيْءٍ قَديرٌ﴾[29] آن که براي همه است در آن دو تا آيه است اين که براي خاندان يعقوب است همان ﴿يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْک﴾ است و امثال آن.
اما اينکه چرا در سوره مبارکه «غافر» تصريح به اخلاص نشده که آنجا اصل رسالت لازم بود؛ لذا آنجا سخن از اخلاص به ميان نيامده، اينجا که متن قصه است و احياناً احتمال تهمت است بايد جريان قصه و مانند آن ذکر بشود. اما آنچه که از وجود مبارک امام رضا نقل شده است در ذيل آيه ﴿لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها﴾[30] آنجا مشخص ميشود آن روايت هم نقل ميشود که ﴿هَمَّ بِها﴾ يعني «وَ هَمَّ يُوسُفُ بِقَتْلِهَا»[31] يا مانند آن.
مطلب ديگر اينکه رؤياهاي گذشته ميتواند آثار آينده خوبي هم داشته باشد لذا جريان گذشته را براي آينده نقل ميکند. اما اينکه حکمت با شفاعت و توسل و اينها سازگار است يا نه؟ اگر خدا حکيم است چرا توسل؟ نه خير! يکي از راههاي حکمت اين است که ما از راه وارد بشويم اينها «أَيْنَ السَّبِيلُ بَعْدَ السَّبِيل»[32] اينکه در دعاي «ندبه» و مانند «ندبه» آمد اينها راه هستند، سيره اينها راه است، سنت اينها راه است، توسل به اينها راه است، مگر ما نميخواهيم راه برويم؟ تربيت اينها براي ما راه است، تعليم اينها براي ما راه است، تطهير اينها براي ما راه است، تفسير اينها براي ما راه است، «أَيْنَ السَّبِيلُ بَعْدَ السَّبِيل» اينها راه هستند، وقتي اين خاندان اوضاعشان، سيرهشان، سنتشان بررسي ميشود معلوم ميشود که اينها در راهاند ما هم داريم به راه اينها به «الله» ميرسيم.
در جريان حضرت يوسف او و برادر او يعني همين بنيامين يا هر که بود مستثنا بودند، يکي از آن برادرها اين بنيامين بود، او که نقشي نداشت در چاه اندازي و اينها، لذا آنها از همان اول گفتند يوسف و برادر او براي ما مشکل ايجاد کردند، براي اينکه پدر به آنها علاقهمند است و به مقداري که به آنها دل بسته است به ما علاقه ندارد و وجود مبارک يوسف(سلام الله عليه) هم در پايان قصه در آيه 90 فرمود: ﴿أَ إِنَّک لَأَنْتَ يُوسُفُ﴾ فرمود ﴿أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخي﴾ آنها هم برادران يوسف بودند ولي اين برادر ابوَيني را گرامي داشت، براي اينکه اين اصلاً در قضيه نبود در داستان چاه اندازي و اينها حضور نداشت، پس يوسف و برادر او امتيازي داشتند که محبوب پيش پدر بودند و ديگران به آن اندازه محبت نداشتند. پدر حق ندارد در توريث کسي را مقدم بر ديگري بدارد، چون خداي سبحان فرمود: ﴿لا تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَکمْ نَفْعاً﴾[33] همه را «علي کتاب الله» بايد ورثه خود بداند و مانند آن، اما از نظر محبت چگونه ميتواند فرق نگذارد، محبت يک امر قلبي است، يکي اگر «اتقي» بود، يکي «اعلم» بود، يکي «اعدل» بود، آن «اعدل و اتقي و اکرم» را با ديگري يکسان دوست داشته باشد؟ اين که درست نيست. وجود مبارک يعقوب هم که بدرفتاري نکرد، فقط از نظر محبت يکي را بيشتر از ديگري دوست داشت و جا هم داشت. مشکل آنها در اين نظام منحوس ارزشي بود که از دير زمان بود، بعضي ميگفتند هر کسی که وضع مالياش بهتر است او افضل است، بعضي ميگفتند هر کسی که زور و بازوي او بيشتر است او افضل است، اين ارجح بودن و افضل بودن و اکرم بودن معيارهاي خاص خود را داشت. قرآن کريم همه اينها را نقل ميکند و رد ميکند، ميفرمايد در فرماندهي سپاه سرلشکري، سرگُرداني، سرهنگي، مسئوليت نظامي، رهبري انقلاب، اينها معيار اين نيست که کسي بگويد چون وضع مالي ما خوب است ﴿نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْک مِنْهُ﴾[34] در سوره مبارکه «بقره» آيه 247 فرمود که پيامبر آن گروه گفت آيا قدرت مبارزه داريد مبارزه ميکنيد، آنها گفتند بله، چرا مبارزه نميکنيم، مبارزه براي آب و خاک نه, مبارزه در راه خدا; اگر کسي را از سرزمين خود بيرون کردند، اين شخص ميتواند جهاد «في سبيل الله» داشته باشد، بلکه بايد هم داشته باشد، حرف آنها اين است که ﴿وَ ما لَنا أَلاَّ نُقاتِلَ في سَبيلِ اللَّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنا مِنْ دِيارِنا وَ أَبْنائِنا﴾[35] اين است که الآن انتفاضه فلسطين ميشود جهاد «في سبيل الله» براي اينکه «اخرجوا من ديارهم و ابنائهم» و خداي سبحان هم دستور داد در سرزمين خود باش اگر کسي خواست تو را از سرزمينت بيرون کند مقاومت کن، اين ميشود جهاد «في سبيل الله»، ﴿وَ ما لَنا أَلاَّ نُقاتِلَ في سَبيلِ اللَّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنا مِنْ دِيارِنا وَ أَبْنائِنا﴾ در چنين فضايي پيامبرشان طالوت را به عنوان فرمانده جنگي اينها انتخاب کرد، فرمود او رهبر نظامي شما و جنگي شما باشد، آنها گفتند: ﴿أَنَّی يَکونُ لَهُ الْمُلْک عَلَيْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْک مِنْهُ﴾ ما بايد اين سمت را داشته باشيم چرا؟ براي اينکه ﴿وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ﴾ ما وضع ماليمان بهتر از اوست، او که به اندازه ما مالدار نيست او چطور فرمانده لشکر باشد؟ اين يک نظام ارزشي. آنگاه پيامبرشان فرمود ﴿إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْکمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ﴾[36] حالا هم نيروي بدنياش خوب است هم سوادش از شما بهتر است؛ حالا شما مالتان بيشتر است، باشد، اگر او سوادش بيشتر است نيروي بدني هم دارد، او براي فرماندهي خوب است: ﴿إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْکمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ﴾. آنها که گفتند ﴿نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْک مِنْهُ﴾ حرف شيطان را زدند، شيطان هم غير از اين نميگفت که ﴿أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ﴾;[37] من از او بهترم، هر جا سخن از ﴿أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ﴾ است و «نحن خير منه» است، معلوم ميشود شيطنت شيطان است، چرا تو بهتر از او هستي؟ براي اينکه مال تو بيشتر است، زور تو بيشتر است، فاميل تو بيشتر است، فرزندان تو بيشترند يا تقواي تو بيشتر است، پس در سوره مبارکه «بقره» اين فکر نقل شد و ابطال شد.
پرسش: ...
پاسخ: برای اينکه نيروي بدني ميخواهد مسئله جنگ است تدريس که نيست يک قدرت عادي کافي باشد. در ميدان جنگ نخوابيدن و نخوردن و مبارزات تن به تن و اينها لازم است. اگر وقتي کسي بخواهد درس بگويد تأليف بکند يک قدرت بدني متوسط کافي است و سواد کافي، اما اگر بخواهد فرمانده لشکر باشد, بدود، نه بگويد برويد، بگويد رفتم بياييد، چون مردم حرف آن رهبر سائق را گوش نميدهند، مردم حرف رهبر قائد را گوش ميدهند، سرّ موفقيت امام (رضوان الله عليه) هم اين بود که او رهبر قائد بود يعني ميگفت مردم من رفتم بياييد. مردم هم گفتند چشم! خيليها ميگفتند مردم برويد، ميگفتند خير! اگر برويم تو اول بيا يا با ما بيا. آن که پشتسر هست سائق است ميگويد برويد; موفق نيست مردم هم گوش نميدهند. آن که رهبر است قائد است پيشاپيش ميرود ميگويد رفتم بياييد، مردم ميگويند لبيک! اين همان بود. اين کسي قدرت بدني نداشته باشد نميتواند پيشاپيش مردم برود؛ لذا فرمود قدرت بدني که دارد سواد کافي هم که در اين امور دارد: ﴿وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ﴾.
در بخشهاي ديگر هم که آنها ميگفتند ﴿نَحْنُ أَحَقُّ﴾ ما «اکثر اموالاً» هستيم و مانند آن آن را ذات أقدس الهي نقل کرده و ابطال کرده، در سوره «کهف» مشابه اين آمده که آنها ميگفتند: ﴿أَنَا أَکثَرُ مِنْک مالاً وَ أَعَزُّ نَفَراً﴾[38] در سوره مبارکه «کهف» اين است ﴿وَ لَوْ لا إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَک قُلْتَ ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْک مالاً وَ وَلَداً﴾[39] چرا گفتي و خودت را گرفتي حالا ديدي من مالم کمتر است، مگر هر کسي که مال او کمتر است پيش خدا محرومتر است و هر که مال او بيشتر است پيش خدا مقربتر است، يا بر اساس ﴿إِنَّ أَکرَمَکمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاکمْ﴾[40] کار توزيع ميشود.
در سوره مبارکه «سبأ» هم همين سخن است آيه 35 سوره مبارکه «سبأ» اين است که آن «مُترفون» گفتند ﴿وَ قالُوا نَحْنُ أَکثَرُ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً﴾ اين «نحن اکثر مالاً، نحن اکثر ولداً» اينها حرفهاي آنهاست، همين فکر جاهلي که در جاهليت کهن بود، در جاهليت ميانه بود، در جاهليت جديد هم هست. برادران يوسف گفتند: ﴿وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ﴾ ما با يکديگر تعصب داريم، وابستهايم، همبستهايم، قدرتمنديم، مدافعيم، حالا اين نوسال چگونه پيش پدر از ما عزيزتر است. ديگر نميگفتند او «اتقي» است، او «اکرم» است، او کسي است که شمس و قمر براي او سجده ميکند، اينها را يا نميدانستند يا نميخواستند بگويند. اينها گفتند به اينکه چرا يوسف و برادرش نزد پدرشان از ما بالاترند در حالي که ﴿نَحْنُ عُصْبَةٌ﴾. بعد اين ﴿إِنَّ أَبانا لَفي ضَلالٍ مُبينٍ﴾ را هم در همين مسايل خانوادگي و اجتماعي مطرح ميکردند ـ معاذالله ـ درباره ديني نميگفتند چون به هر حال يعقوب(سلام الله عليه) پيغمبر بود، يک؛ اينها هم به پدرشان ايمان داشتند آن طوري که امت به پيغمبر ايمان دارد، دو؛ اگر ـ معاذالله ـ ميگفتند که اين در ضلالت است يعني در مسايل وحي و نبوت و رسالت در ضلالت است که ميشدند کافر! اينها در مسايل اجتماعي و خانوادگي ميگفتند. ميگفتند در توزيع محبت اين بيراهه ميرود، از نظر پرورش فرزند بيراهه ميرود نه از نظر مسايل اعتقادي و ديني. «ضلال مبين»ي که اينها ميگفتند در همين محدوده بود. حالا پيشنهاد دادند براي اينکه از اين خطر برهند.
آن جريان سؤال که زيد بن علي(سلام الله عليه) گفته بودند که پدرم نگفته بود جريان امامت امام باقر را اين روايت نبايد درست باشد چون جريان امامت دوازده امام(عليهم الصلاة و عليهم السلام) به طور کافي و شافي به وسيله پيغمبر(صلّي الله عليه و آله سلّم)، به وسيله حضرت امير، به وسيله حضرت زهرا (سلام الله عليهم اجمعين)، به وسيله امام حسن، به وسيله امام حسين منتشر شده بود. کسي نبود که جزء بني هاشم باشد، جزء دوده «طه و يس» باشد و از جريان امامت دوازده امام با خبر نباشد، اين که «زيد بن علي» ميگويد پدرم نسبت به من خيلي عاطفه داشت، مرا به دامان خود مينشاند، غذاي گرم را صبر ميکرد سرد بشود بعد به من القام بکند، لقمه لقمه در دهانم بگذارد، چگونه پدرم مرا از آتش دنيا حفظ کرد، از آتش قيامت حفظ نميکرد؟ اگر برادرم محمد ابن علي امام بود به من ميگفت[41] اينها نبايد درست باشد.
﴿اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَکمْ وَجْهُ أَبيکمْ﴾ اينکه به هر حال گفتند يا اين را بکشيد يا تبعيد که نباشد در جمع ما, نباشد در جمع ما! يک جاي دور دستي بفرستيد که در اين محدوده نباشد که حکم مرگ را داشته باشد. آنگاه پدر وقتي آنها را از دست داد تمام محبت او متوجه شما ميشود، حسد يک فتواي غير معقول ميدهد، اين کار منشأ آن حسد است، يک دستور غير معقول، يک دستور غير عقلي، غير قابل قبول ميدهد ﴿يَخْلُ لَکمْ وَجْهُ أَبيکمْ﴾ پدر که الآن محبت او به دوازده فرزند توزيع شده است، آن وقت به يازده فرزند مثلاً توزيع ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: همان که پسر امام آن کار را ميکند، يکي جعفر کذاب در بيايد، يکي پسر نوح درميآيد، اين خطر هست. از وجود مبارک پيامبر (صلّي الله عليه و آله سلّم) رسيد که «ازهد الناس في العالم اهله و جيرانه»[42] شما حواستان را جمع بکنيد امام معصوم به ما فرمود، پيغمبر به ما فرمود، به هر حال شما که در منزل هستيد بچههاي شما که شما را به لباس روحاني و به لباس علم نميبينند، شما در بيرون هستيد، کرسي بحث و درس و تأليف و مباحثه و اينها را داريد در منزل که هستيد با لباس منزلي هستيد، ميگوييد، ميخنديد، بايد هم همينطور باشد، غير از اين هم که نميتوانيد باشيد در منزل هم که نميتوانيد مثل مدرسه و مسجد زندگي کنيد. بچه که شما را به عنوان روحاني و عالم نميبيند که به عنوان فردي از افراد عادي ميبيند و چون دائماً شما را ميبيند خيلي براي او تازگي نداريد. حضرت فرمود بيرغبتترين مردم به علما بچههاي آنها هستند، يک؛ همسايههاي آنها هستند، دو؛ اهل شهر و روستاي او هستند، سه؛ او را زياد ميبينند ولي مبادا ـ خداي ناکرده ـ بي رغبتي آنها يک روحاني را يک عالم را از دين و مذهب به درس و بحث کم رغبت نشان بدهد. شما فرزندان زياد داريد، اگر اهل سخنراني باشيد، اهل کتابت باشيد، اهل تدريس باشيد، هر دانشآموز و دانشجو و طلبهاي که درس و بحث شما, فرزند شماست، اگر چهار نفر در شهر شما، روستاي شما به سراغ شما نميآيند، چهل هزار نفر در سراسر ايران به سراغ شما ميآيند، مبادا ـ خداي ناکرده ـ اگر در شهرتان در روستايتان خيلي به شما اقبال نشده شما نگران باشيد، اين يک امر طبيعي است، «ازهد الناس في العالم» چون «زهد» وقتي با «في» استعمال بشود يعني بي رغبتي «ازهد الناس في العالم اهله و جيرانه»، بنابراين شما فرزندان زياد داريد، دوستان زياد داريد، همسايهها زياد داريد و اگر کلامتان حق باشد ـ انشاءالله ـ چه اينکه هست، چون گفتن لازم است معلوم ميشود که خدا پيام اين صبا را به ديگران ميرساند اگر به گوش ديگران نميرساند که به ما نميگفت بگوييد. بر ما گفتن و نوشتن لازم، رساندن به پيک صبا; اگر او قدرت نداشت يا نميرسيد که به ما نميگفت.
پرسش: ...
پاسخ: بله، آن هم همين است، اگر ـ خداي ناکرده ـ مشکلي باشد براي اعضاي خانواده شرر است.
فرمود: ﴿وَ تَکونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحينَ﴾ يکي از اين برادرها گفته بود که او را نکشيد، يک؛ جايي هم که ميميرد آنجا نيندازيد، دو؛ جايي که نميميرد ولي کسي به او دسترسي ندارد آنجا هم نيندازيد، سه؛ چاهي بيندازيد که در مسير کاروان باشد، يک عده او را بگيرند که او خيلي در چاه نماند و تلف هم نشود و زنده هم بماند. اين نشان ميدهد که همه مصالح را رعايت کرده، ﴿قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ﴾ او را نکشيد، ﴿وَ أَلْقُوهُ في غَيابَتِ الْجُبِّ﴾ يک وقت است چاه مياندازيد اينجا دامداري است، وحوش و اينها هم هستند دم دست است ممکن است تلف بشود نه «غيابه جُب» يعني جاي پنهان، چاه يک مقدار جاي روشن و شفاف و بستري دارد که فوراً ميبينند که اگر کسي آمد هر بيگانهاي هم آمد ممکن است ببيند، يک وقت است جايي دارد که اگر خودش را پنهان هم بکند بتواند، آنجا جاي پنهان داشته باشد که بتواند پنهان بشود و چاه بيرون جاده نگذاريد که دامدارها در بيابانها چاه ميکنند نه چاهي باشد سر راه عبوری که کاروان ميآيد، قافله ميآيد اينها او را بگيرند. پس چاه باشد، يک؛ سر راه قافله باشد، دو؛ اين چاه مأمن داشته باشد، سه؛ آن «غيابه جُب» است يعني مخفيگاه که اگر او خواست خودش را پنهان کند بتواند خواست دم دست بيايد هم بتواند، چنين کاري بکنيد آخرش هم گفت ما که گفتيم کاري نکنيد، ولي اگر تصميم داريد نسبت به او يک کار انجام بدهيد، اين کار را بکنيد: ﴿إِنْ کنْتُمْ فاعِلينَ﴾. اول من حرفم اين است که کاري به او نداشته باشيد، اين ﴿إِنْ کنْتُمْ فاعِلينَ﴾ يعني «لا تفعلوا» نظير آنچه در سوره مبارکه «نحل» آمده. حالا اگر کسي نسبت به شما بد گفت به هر حال بالاتر از عدل چيزي است به نام احسان. حالا اگر شما انتقام گرفتيد تازه اول جنگ رواني شما و ايشان است وقتي در منزل رفتيد خوابتان نميبرد; اما وقتي گذشتيد مرهمي است روي اين زخم زديد، آبي است روي آتش زديد هم او به آساني ميخوابد، هم شما به آساني زندگي ميکنيد. در بخش پاياني سوره مبارکه «نحل» فرمود آيه 126 ﴿وَ إِنْ عاقَبْتُمْ﴾ اگر کسي نسبت به شما بد کرد، شما ميخواهيد عقاب کنيد، متعاقب عمل او جبران بکنيد ﴿فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ﴾ اما ﴿وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرينَ﴾ اگر عقاب نکنيد بهتر است، براي شما خير است، اينجا هم اين برادر بزرگوار گفت نکنيد اين کارها را، ولي اگر خواستيد بکنيد چاهي باشد که مأمن داشته باشد، سر راه باشد که قافله بيايد، وقتي هم بگذاريد که قافله بيايد بگيرد. يک وقت است که بعضي از قافله دو ماه، سه ماه اينجا عبور نميکند نه، ﴿يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ کنْتُمْ فاعِلينَ﴾ اگر ميخواهيد بکنيد چنين کاري را بکنيد، پس معلوم ميشود در آليعقوب اينها هم بودند، اينها هم بودند و همين کار را هم به هر حال تصميم گرفتند و همين را تصويب کردند و همين را هم انجام دادند.
«و الحمد الله رب العالمين»
[1]. سوره يوسف، آيه102.
[2]. سوره يوسف، آيه24.
[3]. سوره يوسف، آيه24.
[4]. سوره يوسف، آيه24.
[5]. من لا يحضره الفقيه، ج4، ص18.
[6]. سوره اعراف، آيه27.
[7]. سوره يوسف، آيه24.
[8]. سوره مجادله، آيه11.
[9]. سوره غافر, آيه15.
[10]. سوره يوسف، آيه102.
[11]. ر.ک: سوره يوسف، آيه6; ﴿وَ كَذلِكَ يَجْتَبيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْويلِ الْأَحاديثِ وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى آلِ يَعْقُوبَ كَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهيمَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبَّكَ عَليمٌ حَكيمٌ﴾.
[12]. مصباح المتهجد، ج2،ص721.
[13]. سوره مائده، آيه54.
[14]. ر.ک: سوره مائده، آيه6; ﴿يُطَهِّرَكُمْ﴾.
[15]. سوره بقره، آيه129؛ سوره آلعمران، آيه164؛ سوره جمعه، آيه2.
[16]. ر.ک: سوره آلعمران، آيه77.
[17]. ر.ک: سوره آلعمران، آيه77.
[18]. سوره نحل، آيه53.
[19]. سوره يوسف, آيه94.
[20]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج3، ص262.
[21]. سوره آلعمران، آيه159.
[22]. سوره يوسف، آيه18.
[23]. سوره اعراف، آيه150.
[24]. سوره نور، آيه2.
[25]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج8، ص312.
[26]. سوره يوسف، آيه92.
[27]. سوره يوسف، آيه98.
[28]. سوره ذاريات، آيه56.
[29]. سوره طلاق، آيه12.
[30]. سوره يوسف، آيه24.
[31]. أمالي, (صدوق)، ص90.
[32]. المزار الكبير, (ابن المشهدي)، ص578.
[33]. سوره نساء, آيه11.
[34]. سوره بقره، آيه247.
[35]. سوره بقره، آيه246.
[36]. سوره بقره، آيه247.
[37]. سوره اعراف, آيه12.
[38]. سوره کهف، آيه34.
[39]. سوره کهف، آيه39.
[40]. سوره حجرات, آيه13.
[41]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج1، ص174.
[42]. نهج الفصاحة, ص207.