27 12 2003 4884384 شناسه:

تفسیر سوره یونس جلسه 10

دانلود فایل صوتی

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿إِنَّ الَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ لِقَاءَنَا وَرَضُوا بِالحَيَاةِ الدُّنْيَا وَاطْمَأَنُّوا بِهَا وَالَّذِينَ هُمْ عَنْ آيَاتِنَا غَافِلُونَ (۷) أُولئِكَ مَأْوَاهُمُ النَّارُ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ (۸) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ يَهْدِيهِمْ رَبُّهُم بِإِيمَانِهِمْ تَجْرِي مِن تَحْتِهِمُ الأَنْهَارُ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ (۹)

قرآن كريم از آن جهت كه نور است با ساير علوم و كتابهاي فني فرق فراوان دارد يعني يك علم خاص نيست علوم را كه تقسيم كردند هر علمي بالاخره موضوع و محمول و نسبت خاص خودش را دارد و اصلاً وارد مسائل ديگر نمي‌شود و اگر وارد شد مي‌گويند ما آن را استطراداً بحث كرديم اما بر فرض بخواهد بحث كند يك مسئله‌اي را در كنار اين مسئله ديگر به يك مناسبتي استطراداً بحث مي‌كند پس علوم اين دو تا خصيصه را دارند 1- هر كدام موضوع و محمول خاص خودشان  را دارند خارج از موضوع خودشان بحث نمي‌كنند 2- اگر هم خواستند بحث كنند وقتي كه اين مسئله تمام شد يك مسئله جدايي را به يك مناسبتي استطراداً طرح مي‌كنند اما قرآن كريم اينچنين نيست اين يك علم خاص نيست اين حكمت نيست كلام نيست عرفان نيست فقه نيست اخلاق نيست اين نور است يعني يك سلسله مسائلي كه مربوط به بود و نبود عالم است هست و نيست است اينها را ذكر مي‌كند آنگاه بايد و نبايدها را كه جزو مسائل حكمت عملي است با او مرتبط مي‌كند و با او مي‌دوزد نه اينكه يك مطلبي را به عنوان استطراد نقل بكند نخير اصلاً يك قياسي تشكيل مي‌دهد يك مقدمه‌اش جزو بايدها است يك مقدمه‌اش جزو بودها يكي مربوط به هست و نيست است يكي مربوط به بايد و نبايد است مثلاً در حكمت، اخلاق، عرفان نظري اينها فقط سخن از اين است كه چه در عالم هست چه درعالم نيست اين مي‌شود نظري اما ما بايد چه بكنيم اين ديگر در آن علوم نيست در اخلاق سخن از بايد و نبايد است انسان بايد اينچنين بكند بايد وظيفه‌اش اين است چرا؟ لما في محله براي اينكه در حكمت ثابت شد در كلام ثابت شد كه عالم مبدئي دارد امّا قرآن كريم اين دو را به هم مرتبط كرده است يعني اين بايدها را با بودها مرتبط كرده است نبايدها را با نبودها مرتبط كرده است اين يك كار كه حالا شواهدش هم در بحثهاي ما هست مطلب ديگر اين است كه در فضاي استدلال در حكمت نظري در علوم استدلالي بالاخره چه در علوم تجربي چه در رياضي چه حكمت و كلام چه حرفه‌هاي نظري در اين مسائل هرگز بحثهاي دوستي و دشمني مطرح نيست يعني انسان در علم و در برهان هرگز نمي‌تواند بگويد كه من اين را نمي‌پسندم من آن را نمي‌پسندم من دوست ندارم اين را حالا در رياضيات وقتي كه مي‌گويند هر سه تا زاويه معمولا ً با دو تا قائمه برابر است يا مثلاً هر دو ضلع يك مثلثي بزگتر از آن ضلع سوم است اينها را يك كسي بگويد من دوست ندارم اينچنين باشد در داروسازي، طب، رياضيات، كلام، حكمت هيچ كس نمي‌تواند بگويد من اين را دوست دارم يا او دوست ندارد من خوشم نمي‌آيد اما مي‌بينيد وقتي انبياء استدلال مي‌كنند بر توحيد از دوستي سخن به ميان مي‌آورند مي‌گويند اين را من دوست ندارم چطوري مي‌شود آدم در برهان فلسفي در جهان‌بيني بگويد من اين را دوست ندارم خوب طرف مي‌گويد شما دوست نداريد من دوست دارم اين عجين كردن بحثهاي عاطفي، اخلاقي، بايدها به اين بودها اين از ويژگيهاي قرآن كريم است اين در تفسير است در فلسفه نيست اصلاً آنجا راه ندارد, در كلام اصلاً راه ندارد شما مثلاً در حركت و كلام براي اثبات مبدأ حالا يا برهان حركت است يا برهان حدوث است يا برهان نظم است يا برهان امكان ماهوي است يا برهان امكان فقري است تا برسي به بسيط الحقيقة در هيچ كدام از اين براهين ضعيف و متوسط و قوي و أقوي سخن از اينكه من خوشم نمي‌آيد من خوشم مي‌آيد من اين را دوست دارم نداريم سخن از اين است كه اين هست يا نيست اما وقتي برهان انبيا را ذات اقدس اله نقل مي‌كند مي‌گويد انبيا (عليهم السلام) در مقام استدلال مي‌گويند من اين را دوست ندارم اين چيست يااين به سليقه من وابسته است تا خصم بگويد خوب شما دوست داريد من دوست ندارم يا نه اين به نورانيت قرآن برمي‌گردد بيان اين انسجام بايدها و بودها از يك سو، هماهنگي حكمت عملي و حكمت نظري از سوي ديگر اين است كه قرآن كه نيامده به انسان علم ياد بدهد كه قرآن آمده به انسان ايمان بدهد مي‌گويد اين هست حالا كه هست پس قبول كن اصلاً خدا هست يا نيست به چه درد ما مي‌خورد؟ مي‌خواهد فقط به ما ياد بدهد كه خدا هست؟ اصلاً خدا آن است كه مشكل آدم را حل بكند مشكل جهان را حل مي‌كند مشكل سماوات را حل مي‌كند مشكل عرش و كرسي را حل مي‌كند مشكل ملائكه را حل مي‌كند مشكل آغاز و انجام را حل مي‌كند كليد همه كارها به دست اوست خوب اگر او هست پس از او بخواه مگر انسان نبايد يك محبوبي داشته باشد به كسي دل بدهد سر بسپارد خوب اگر بنا شد چاره هم جز اين نيست بالاخره انسان بايد به يك كسي سر بسپارد مي‌شود انسان كسي را دوست نداشته باشد چيزي را دوست نداشته باشد بالضروره انسان يك محبوبي دارد به كسي علاقه مند است كه مشكلش را حل بكند به پول چرا علاقمند است براي  اينكه يك ابزاري براي حفظ آبروي اوست به خانه چرا علاقمند است براي اينكه سرپناه است براي او به معلم چرا علاقمند است براي اينكه چهار تا كلمه از او ياد مي‌گيرد به وسيله نقليه چرا علاقمند است براي اينكه مشكل اياب و ذهاب او را حل مي‌كند بالاخره انسان به يك جايي سر مي‌سپارد كه مشكل او را حل بكند انبيا مي‌گويند كه اين حق است انسان محتاج است وسيله مي‌خواهد الاّ و لابّد كه بايد اين وسيله را دوست داشته باشد اگر دوست نداشته باشد در حفظش نمي‌كوشد كه بعد مي‌فرمايد به اينكه مشكل شما اين است كه شما نمي‌دانيد كه كار به دست چه كسي است اگر بدانيد كار به دست ربّ العالمين است ديگر عاقل و عارف و اينهايي كه مردني هستند واز بين مي‌روند اينها را دوست نداريد ﴿لاأُحب الآفلين﴾[1] شما هم اگر عاقليد بايد اينچنين باشيد اين كه ابراهيم خليل مي‌گويد ﴿لاأُحب الآفلين﴾[2] منظورش اين نيست كه من دوست ندارم شما هر كس را مي‌خواهيد دوست داشته باشيد نه اصلاً خدا آن است كه دلپذير باشد ما خدا را براي چه مي‌خواهيم؟ براي اينكه فقط ثمره علمي داشته باشد كه در عالم خدايي هست يا خدا آن است كه انسان در برابر سر بسايد و به او دل  بدهد چون همة هويت ما ذات ما صفات ما افعال ما و اوصاف ما به او وابسته است خدا آن است كه محبوب باشد اينها چون محبوب نيستند پس خدا نيستند يك برهاني را حضرت خليل اقامه مي‌كند كه بشود وحي و نبوت و هدايت و نور كه بشود سازنده كه اين طرز حرف زدن را شما در تمام كتابهاي حكمت و كلام بگرديد اين استدلال را پيدا نمي‌كنيد من دوست ندارم اينها اصلاً در هيچ كتاب كلامي نيست آنها براهين متقن خشك دارند برهانشان هم خيلي قوي است حالا يا برهان حركت است يا برهان حدوث است يا برهان نظم است ياامكان ماهوي است يا امكان فقري است تا برسد به بسيط الحقيقه هر كدام از اينها براهين متقن و قوي، خدا هست اما حالا هست كه چه؟ خليل خدا مي‌فرمايد كه خدا آن است كه آدم به او دل بدهد و من به چيزي كه يك وقتي هست و يك وقتي نيست و گاهي با ما هست و گاهي با ما نيست و از ما خبر ندارد گاهي خودش هم گرفتار خودش است به او دل نمي‌دهم ﴿لاأُحب الآفلين﴾[3] يعني القمر آفل اين مي‌شود بود ربّ آن است كه هيچ آفلي محبوب نيست پس اين محبوب نيست اين يك, ربّ آن است كه محبوب باشد و اينها محبوب نيستند پس اينها ربّ نيستند دو با دو تا قياس با ميانجيگري مهر و محبت ثابت كرده كه اينها خدا نيستند اين برهان حركت نيست الآن شما ببينيد مرحوم صدرالمتألهين يا بزرگواران ديگر اينها خيال كردند كه حضرت خليل حق دارد از راه برهان حركت ثابت مي‌كند قبل از آن جناب فخر رازي تلاش و كوشش خود را كرد كه آيا حضرت خليل حق از راه حدوث خواست ثابت بكند خدا هست يا از راه برهان حركت يا از راه امكان لان الهوي في هزيله الامكان أُفول اين تكلفات جناب؟ فخر رازي است بعد هم مرحوم صدر المتألهين اما سيدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبايي فرمود حرف اينها نيست ﴿لاأُحب الآفلين﴾[4] چه كار به برهان حركت دارد چه كار به برهان حدوث دارد چه كار به امكان دارد اين بند كردن دل است به عقل شما خيال نكنيد قرآن، فلسفه است خيال نكنيد عرفان است خيال نكنيد قرآن، كلام است قرآن نور است اينطور حرف زدن براي هيچ كتابي نيست بالاخره هر كتابي راه و رسم خودش را دارد اينكه مي‌خواهد بپروراند تربيت كند مي‌گويد اصلاً شما حالا مي‌خواهيد با ما بحث علمي بكنيد كه در عالم خدايي هست يا نه يا بحث تربيتي داريد خدا هست كه چه بشود؟ خدا هست كه در پيشگاه او سجده بكنيم اين بند كردن و دوخت و دوز حكمت نظري با حكمت عملي اين بند كردن بايدها با بودها، بند كردن نبايدها با نبودها هماهنگي هست و نيست با نبود و نبايد است در همين بخشي كه قرائت شد و خوانديم همان اوائل سورهٴ مباركه يونس مي‌بينيم آيهٴ سوم اين بحث اين بود ﴿إنّ ربّكم الله الذي خلق السمٰوات والأرض في ستة أيّام ثمّ استوي علي العرش يدبّر الأمر ما من شفيع إلاّ من بعد إذنه﴾[5] اين مي‌شود حكمت نظري آن كه عالم را آفريد خداست شد ﴿ذلكم الله ربكم فاعبدوه﴾[6] اين بايد است اين بايد به آن بود وصل است اينكه احياناً گفته مي‌شود از بود بايد درنمي‌آيد اين سخن حق است اما هيچ كس نگفت به اينكه ما يك قياسي داريم كه دو تا مقدمه بود دارد يك نتيجه بايد مي‌گيريم اين را ما نه از كسي شنيديم نه در كتابي ديديم كسي هم كه چنين ادعايي ندارد كه بايد را از بود استنتاج بكنند به اين سبك كه ما يك قياسي داشته باشيم هر دو مقدمه‌اش جزو بود باشد حكمت نظري باشد نتيجه‌اش حكمت عملي اين را احدي نگفت كسي هم ادعا ندارد آن كه مي‌گويند بايدها از بود گرفته مي‌شود يعني يك قياسي داريم كه يك مقدمه‌اش بود است يك مقدمه‌اش بايد است چون بايد جزو حكمت عملي است و بود جزو حكمت نظري است و حكمت نظري بالاتر از حكمت عملي است و حكمت عملي پائينتر از حكمت نظري است و نتيجه تابع اخسّ مقدمتين است اگر ما يك قياسي داشتيم يك مقدمه‌اش بود بود يك مقدمه‌اش بايد، نتيجه‌ بايد است خدا، وليّ نعمت است اين يك مقدمه هر وليّ نعمت را بايد پرستيد مقدمه دوم پس خدا را بايد پرستيد ﴿إنّ ربّكم الله الّذي خلق السموات والأرض في ستة أيّام ثم استوي علي العرش يدبّر الأمر ما هو شفيع إلا من بعد إذنه ذلكم الله ربكم فاعبدوه﴾[7] ربّ را بايد پرستيد خوب بپرستيد خدا ربّ شما است اين بود ربّ را بايد ستايش كرد اين بايد است دو پس خدا را ستايش كنيد.

سؤال: جواب: آن همانطوري كه در حكمت نظري آن مقدمه اوّل يا بيّن است يا مبيَّن. اگر بديهي است كه نيازي به استدلال ندارد اگر نظري است كه حتماً بايد به بديهي ختم بشود تا بشود مبيَّن. اين در سلسله بودهاست در سلسله بايدها هم بشرح ايضاً ما يك بايدهاي بديهي بيّن داريم يك بايدهاي نظري داريم آن نظريها را به اين بديهيها بايد ختم كرد تا بشود مبيّن تا ما بايد مبيَّن داشته باشيم در برابر بود مبيَّن اينكه انسان بايد وليّ نعمت را قدر بداند و از كسي كه كار به دست او است بايد به او مراجعه كند اين يا بديهي است يا بالقوة القريبة من العقل اگر تأويل نخواهد تنبيه مي‌خواهد تبيين مي‌خواهد اگر بگويند آقا شما كه محتاجيد حاجت خودت را هم كه نمي‌تواني برآورده كني نه مي‌داني نه مي‌تواني اينها براي همه ما روشن است نه از آينده باخبريم نه از گذشته باخبريم نه روزي خود ما به دست ما است نه به جميع اشياء عالميم نه بر جميع اشياء سلطه داريم مائيم و عجزمان اين براي ما روشن است بايد به كسي مراجعه كنيم كه هم بداند هم بتواند هم بخيل نباشد حالا اگر ثابت شد كه زيد كليد دار اين حلقه‌ها است اين زيد هم مي‌داند هم مي‌تواند هم بخيل نيست فقط تو بايد بپرسي از او عقل چه مي‌گويد؟ مي‌گويد من كه محتاجم يك, من محتاجم جزو بود  است هر محتاجي بايد مراجعه بكند به ربّ غنيّ اين هم بايد است اين بايد روشن است من مريضم هر مريض بايد به طبيب مراجعه كند اين يا بديهي است يا بالقوة القريبة من العقل بديهي است يا بيِّن است يا مبيَّن ديگر نمي‌شود كه كسي اهل انديشه باشد و به بيماري‌اش توجه داشته باشد و به درمان نينديشد من بيمارم براي اينكه يا سر درديا دل درد يا دست درد يا پا درد را مي‌كشم هر دردمندي بايد به طبيب مراجعه كند اين بايد را هم كه مي‌فهمد بعد بر او ثابت شد كه انّ الله يشفي ﴿إذا مرضت فهو يشفين﴾[8] آن وقت دو تا قياس داشتيم من دردمندم اين بود است هر دردمندي بايد مراجعه كند اين بايد است پس من بايد مراجعه كنم.

سؤال: جواب: چه كسي طبيب است زيد طبيب است اين بود است بايد به طبيب مراجعه كرد اين بايد است پس ما باز هم ...

سؤال: جواب: آن هم همينطور است آن مشترك است اصل تناقض مبدأ المبادي است يعني بديهي نيست اوّلي است بديهي آن است كه دليل نخواهد اوّلي آن است كه استدلال محال باشد اصل تناقض اين است شما اگر قبول كرديد ثابت مي‌شود نكول كرديد ثابت مي‌شود شك كرديد ثابت مي‌شود گفتي نمي‌دانم باز ثابت مي‌شود اصل تناقض، قابل نفي نيست قابل اثبات نيست قابل شك نيست چيزي كه اگر او را اثبات كردي ثابت است او را نفي كردي ثابت است او را شك كردي ثابت است يعني او فراگير است اين مي‌شود اوّلي ما در حكمت و كلام اوّلي مي‌خواهيم مشكل ما را اوّلي حل مي‌كند نه بديهي دو دو تا چهار تا قابل استدلال است منتهي حالا چون دليلش روشن است ذكر نمي‌كنند الأربعة زوجة كاملاً قابل استدلال است صغرا دارد كبرا دارد ولي چون قياساتها معها نيازي به آن نيست آن اصل تناقض زيربناي هر انديشه است چه انديشه بودها چه انديشه بايدها يك بيان لطيفي جناب بهمنيار دارد بهمنيار چون در جوار مرحوم بوعلي قرار گرفت شهرت پيدا نكرد چون بوعلي از آن بزرگان كم نظير است به تعبير سيدنا الاستاد مرحوم امام رضوان الله تعالي عليه ايشان در تعليقاتشان در فصوص و مصباح دارند به اينكه ابن سينا فهو مع اخطائه الكثيرة لم يكن له كفواً أحد با اشتباهات زيادي كه دارد در طي اين هزار سال كسي مثل او نيامده كسي كه بدون استاد بشود حكيم بدون استاد بشود رياضيدان بدون استاد بشود طبيب نه استاد داشته باشد نه شاگرد كم است چطوري اين نه استاد دارد نه شاگرد؟ اساتيد او مشخص بودند يك قدر محدودي سواد داشتند گرچه جزو حكماي بزرگ بودند نسبت به ايشان كم بودند ايشان مي‌گويد من وقتي به اين قسمتها رسيدم ديدم بقيه آن اساتيد نمي‌كشند خودم شروع كردم به حلّ كردن، استادي نداشت و ساليان متمادي هم درس گفت ولي كسي ابن سينا نشد خوب بهمنيار و اينها كه آدم كوچكي نبودند ساليان متمادي پيش او درس خواندند ولي بوعلي نشدند نه استاد داشت نه شاگرد اين است كه امام رضوان الله تعالي عليه مي‌گويد فهو مع اخطائه الكثيرة لم يكن له كفواً أحد بهمنيار چون در كنار او قرار گرفت رشدي نكرد وگرنه بهمنيار جزو فحول از علماست ايشان مي‌گويد كه همانطوري كه در جهان عين ذات اقدس اله مبدأ پيدايش همه موجودات است كه اگر معاذ الله، الله نبود چيزي در عالم نبود درعالم ذهن و انديشه اصل تناقض به منزله زيربناي همه انديشه‌هاست اگر كسي در اصل تناقض ترديد داشته باشد او برايش قابل قبول نباشد هيچ انديشه‌اي ندارد مگر هر چه را كه بينديشد هم انديشيد هم نينديشيد به هر تقدير آن بديهي نيست آن اوّلي است اينكه در كتابهاي منطق از او به عنوان مبدأ المبادي ياد مي‌كنند سرّش اين است اين جزو مبادي تصديقيه نيست اجتماع ضدّين محال است اجتماع مثلين محال است دور محال است اينها جزو مبادي تصديقيه است كه همه مي‌فهمند امّا همه اينها استدلال پذير است اجتماع ضدين چون به اجتماع نقيضين برمي‌گردد محال است اين چوني دارد و يك چرايي امّا آن اوّلي است نه بديهي آن يك بستري است كه هم حكمت نظري روي اين بستر است هم حكمت عملي روي اين بستر است او هم زيربناي بودهاست هم زيربناي بايدهاست

سؤال: جواب: بايدها، أُمّ البديهياتش همين اصل تناقض است براي اينكه اين شيء يا خوب است يا بد هم خوب و هم بد بشود كه نمي‌شود من دردمندم هم درد داشته باشم هم نداشته باشم اين نمي‌شود يك, دردمند بايد به طبيب مراجعه كند هم بايد و هم نبايد كه نمي‌شود اين را آدم جزو وجدانيات است يك كسي بايد باشد كه اين درد را برطرف كند يا نه اين ديگر نظري نيست اينها جزو وجدانيات ماست بديهيات ماست اين بديهي را اگر كسي بخواهد انكار كند اصل تناقض را انكار كرده اين دردمند آيا درد دارد يا نه هم درد داري هم نداري اين كه نمي‌شود حالا كه درد داري مي‌خواهي رفع بشود يا نه هم بخواهي هم نخواهي كه نمي‌شود پس درد داري يك كسي بايد درد تو را برطرف كند پس درد است و هر دردي بايد برطرف بشود پس اين درد بايد برطرف بشود اين يك قياسي است مؤلّف از يك بود و از يك بايد چون بايد اخسّ المقدمتين است نتيجه هم آن است اينجا هم ذات اقدس اله مي‌فرمايد خدا ربّ است پس او را بپرستيد چرا؟ براي آنكه هر ربّي را بايد پرستيد همه كارها به دست خدا ست اين يك مقدمه كسي كه همه كارها به دست اوست بايد به او دل داد پس به او سر بسپار استدلال حضرت خليل (سلام الله عليه) هم روي همين بند بود و بايد است خدا آن است كه آدم به او دل بدهد ما كه نمي‌خواهيم فقط يك بحث علمي بكنيم انبيا نيامدند كه ما را فقط عاقل كنند كه اينكه جناب سنائي مي‌گويد با بود پيامبر شما صحبت از عقل و علم نكنيد همين است ببينيد او آدم كوچكي نيست منتهي حالا اين بزگان به صورت شعر سخن گفتند بخش وسيعي از عظمت الغدير در همان شعر است و اين شعر ولايت را حفظ كرد حرمت او و عظمت او و جلال و شكوه او با همان ادبيات است منتهي ادبيات ولايت‌مدارانه، عاقلانه و اديبانه همين سنائي كه بزگان بعدي روي او خيلي سرمايه‌گذاري مي‌كنند تك تك  ابيات او را در متون فلسفي، كلامي اينها مي‌برند اين بزرگوار مي‌گويد:

  مصطفي اندر جهان آنگه كسي گويد كه عقل    آفتاب اندر سماء آنگه كسي گويد سها

با بود پيغمبر كسي مي‌گويد من عالمم با بودن آفتاب كسي به دنبال سها و ستاره كم نور مي‌گردد بله سها خوب است اما براي اينكه پيش خودش را ببيند عقل خوب است براي اينكه انسان پيش خودش را ببيند مي‌بيند كه خيلي از جاها را نمي‌بيند سر بلند مي‌كند آفتاب را مي‌بيند اين كه وجود مبارك حضرت خليل استدلال مي‌كند مي‌گويد شما به دنبال چه مي‌گرديد مي‌خواهيدعالم بشويد كه به درد كسي نمي‌خورد حالا حكيم شدن و متكلم شدن كه مشكلي را حل نمي‌كند كه يا مي‌خواهيد مؤمن بشويد ببين دلت چه مي‌خواهددلت كسي را مي‌خواهد كه مشكلت را حل بكند ولو آن كه آفتاب آسمان است خوب اين دو ساعت ديگر غروب مي‌كند از تو بي خبر است آن وقتي كه او غروب كرد مشكل تو را چه كسي حل مي‌كند آن وقتي كه منكسف و منخسف شد مشكل تو را چه كسي حل مي‌كند خدا آن است كه محبوب باشد آفل محبوب نيست پس اينها خدا نيستند اين دوخت و دوز حكمت عملي به اينها مي‌شود الميزان اينها مي‌شود طباطبايي

سؤال: جواب: براي اينكه آن مربوط به انديشه است زيربنا است چون تمام اينها به استناد انديشه تكيه مي‌كند گرايشها چون اينچنين است من بايد سربسپارم اينكه رهبري مي‌گويد امامت بشر را علم به عهده دارد انسان بايد بفهمد بعد بپذيرد كسي كه نمي‌فهمد چطوري دل بسپارد اوّل علم است اوّل دانش است بعد گرايش. از اين طرز كارها اين را مي‌گويند استنباط اين را مي‌گويند اجتهاد اين را مي‌گويند مسئله روز را به قرآن عرضه كردن و از قرآن جواب گرفتن اينها كه در فلسفهٴ غرب مشكل داشتند و مي‌گفتند كه ما بايدها را از بود كه نمي‌توانيم بگيريم حالا بر فرض كه ثابت كرديم در جهان خداي هست و نظمي هست و قيامتي هست چرا بايد اينچنين باشيم كه گفت بايد را از بود مي‌گيريم اين سوغاتي كه از غرب آمده عده‌اي هم دامن زدند پاسخش اين است كه ما اگر يك قياسي داشته باشيم دو تا مقدمه‌اش هر دو بود باشد البته كسي از بود بايد نتيجه نمي‌گيرد چه اينكه اگر يك قياسي داشتيم هر دو مقدمه‌اش بايد بود از بايدها بود نتيجه نمي‌گيرند اما نكاح همانطوري كه تناكح اسماي الهي اثر دارد همانطوري كه تناكح مذكر و مؤنث توليد مي‌كند تناكح بايدها و بودها نتيجه مي‌دهد شما مي‌خواهيد نتيجه علمي محض بگيريد آنجا فقط صغرا و كبراي بودها است اما مي‌خواهي نتيجه تزكيه نفوس و تربيت و هدايت و ايمان بگيريد بايد نكاح بين بايد و بود باشد مي‌گويي خدا، وليّ نعمت است هر وليّ نعمت را بايد گرامي داشت  پس خدا را بايد حمد كرد و گرامي داشت فرمود ﴿إنّ ربّكم الله الذي خلق السموات والأرض في ستة أيّام﴾ ﴿ذلكم الله ربّكم فاعبدوه﴾[9] چرا؟ لانه يجب أن يعبد، الله ربّ العالمين يك, والربّ يجب أن يعبد اين دو, ﴿فاعبدوه﴾ اين بايد را كبرا قرار دادند آن بود را صغرا قرار دادند و نتيجه گرفتند راه خليل هم همينطور است سيدنا الاستاد جناب علامه به جناب فخر رازي به جناب صدر المتألهين مي‌گويد أين تذهبون اين برهان امكان نيست اين برهان حركت نيست اين برهان حدوث نيست اين برهان مهر و محبت است كه در هيچ كتاب فلسفي هم نيست و راست هم مي‌گويد در هيچ كتاب استدلالي اين نيست كه من دوست ندارم دوست نداري براي خودت باشد ما دوست داريم مگر مي‌شود در رياضي در علوم استدلالي كسي بگويد من دوست ندارم ولي در قرآن چرا در تفسير چرا خدا آن است كه محبوب باشد و شما ببينيد به كه الآن سرمي‌سپاريد بالاخره كسي كه مشكل آدم را حل بكند همه مشكلات را بداند بي منّت هم حل بكند هيچ چاره‌اي هم نيست كسي بخواهد مشكل نداشته باشد دفع كند يا رفع كند محال است بشر است از خاك بوده دوباره خاك مي‌شود بگويد ديگري مشكل مرا حل مي‌كند ديگري هم كه خودش مثل اين دردمند است كليد هم به دست كسي است كه ﴿عنده مفاتح الغيب﴾[10] است ﴿له مقاليد السمٰوات والأرض﴾[11] است با او باشيد به سمت راست مي‌پيچد در را باز مي‌كند با او نباشيد به سمت چپ مي‌پيچاند در را مي‌بندد اينكه فرمود ﴿أم علي قلوب أقفالها﴾[12] همين است فرمود ما قفل كرديم اين دل را شما حالا هر چه بگويي هستند اين همه بي اعتنايي به دين اين حد بي اعتنايي به انبيا باعث مي‌شود كه ما اين در را قفل مي‌كنيم كليد به دست او است با اين دهانه مي‌گشايد مي‌شود فتاح با آن دهانه مي‌شود مقلاق يا مي‌بندد يا باز مي‌كند ﴿يبسط الرّزق لمن يشاء و يقدر﴾[13] اين است كه خليل حق گفته من او را دوست ندارم اينجا بين بايد و بود دوخت آمد در آيه محل بحث امروز از اميد شروع كرده مي‌گويد بالاخره بشر اميدوار است يا نه آينده دارد يا نه اين وقتي پوچ‌گرا است من ديگر به آخر خط رسيدم فرمود نه شما آينده‌اي روشن و شفاف داري جاي خوبي هم داري مشخص است چرا بيراهه مي‌روي اميد جزو كارهايي است كه حكمت عملي اور ا تعقيب مي‌كند خوف و رجاء از اين ماده است خوف و رجاء كه در هندسه و رياضيات و حكمت وكلام نيست كه جزو بايدها است نه جزو بودها جزو گرايشها است نه جزو دانشها بود با اميد يك, پسنديدن رضا دو, طمأنينه و آرامش سه, همه اينها جزو امور حكمت عملي است اينها را بست به آن حكمت نظري يعني بعد كه فرمود ﴿جعل الشّمس ضياء والقمر نوراً و قدّره منازل لتعلموا عدد السنين والحساب﴾ بعد فرمود ﴿يفصّل الآيات لقوم يعلمون ٭ إنّ في اختلاف الّيل والنهار﴾ و مانند آن ﴿لآيات لقوم يتقون﴾[14] كه بحثهاي بودهاست هستهاست حكمت نظري است بعد روي بايدهاي ما تكيه كرده مي‌فرمايد شما به كه اميدواريد كه را مي‌پسنديد به چه مطمئن هستيد فرمود اگر از آن اصل دست برداشتيد ناچاريد به همين زرق و برق دل ببنديد اين زرق و برق را بپذيريد به اين تكيه كنيد واين منشأ غفلت تو باعث جهنّم رفتن تو مي‌شود چون مي‌داند به كه تكيه مي‌كند؟ خوب نمي‌داند كه اين دنيا در بحثهاي قبلي هم گذشت فرمود شما الآن مي‌دانيد كه ايستادي كجا است ﴿إنّ الذين لايرجون لقائنا و رضوا بالحياة الدنيا واطمأنوا بها والذين هم عن اياتنا غافلون﴾ عن ذكر الله ﴿أولئك مأواهم النّار﴾ مي‌داني الآن كجا ايستادي؟ اين زيرش را آب برد قبلاً فرمود قبلاًَ فرمود ﴿علي شفا جرف هار﴾[15] شما همه‌تان اين درّه‌ها را ديديد اين درّه وقتي كه باران از بالاي كوه و قله كوه مي‌آيد بالاخره يك مقداري مي‌تراشد وادي درست مي‌كند وادي يعني درّه، ولي وقتي كه سيل بيايد اين سيل بخشي از اين آبها را از اين زير دامنه كوهها خالي مي‌كند با خودش مي‌برد شما حساب بكنيد دامنه اين درّه كه رودخانه است سيل عظيم كه آمده اين خاكها را به همراه خودش برده يك هشت ده سانتي اين رو مانده اينهايي كه به دامنه اين كوه وصل است يك متري را فرض كنيد كه زيرش را آب برد اين يك هشت ده سانتي مانده اين را مي‌گويند جرف اگر كسي اينجا غافلانه اينجا پا گذاشت پا گذاشتن همان و ريزش همان فرمود شما روي جرف پا گذاشتيد علي جرف كه هار اين هار اسم فاعل است اين ريگ فرو مي‌ريزد مثل اينكه روي تپه شن پا گذاشتي اينجا زيرش خالي است كجا تكيه مي‌كني به اين زرق و برق دنيا تكيه مي‌كني؟ اين را آب زيرش را برده اين پايگاهي ندارد كه اين را مي‌گويند جرف پا گذاشتي هاري است حالا اين چون ناقص يايي بود جمع بين تنوين و ياء باعث شد كه اين ياء حذف بشود همين تنوين بماند هارٍ مثل رامٍ مي‌بينيد اين إنّ الّذين لايرجون لقاء الله فرمود بالاخره انسان بايد به يك جا اميدوار باشد به چه كسي اميدواري ﴿يحسب أنّ ماله أخلده﴾[16] يا ﴿تولّي بركنه﴾[17] يا ﴿جمع مالاً و عدّده﴾[18] آخر به كه اميدواري بگويي من اميد ندارم نمي‌شود براي موجود محتاج بالاخره بايد يك جايي تكيه كند چه را مي‌پسندي اين جرف هار را مي‌پسندي؟ به كه تكيه مي‌كني مطمئن مي‌شوي اگر گوش دادي به حرف حق ﴿ألا بذكر الله تطمئنّ القلوب﴾[19] شما را او مي‌پسندد اين مي‌شود رضاي دوجانبه شما رفتيد او هم شما را گرفت ﴿رضي الله عنهم و رضوا عنه﴾[20] اما شما كه ﴿رضوا بالحياة الدنيا﴾ هستيد شما مي‌دانيد دنيا شما را قبول نمي‌كند اين يك رضايت و پسند يك جانبه است اين ايقاع است نه عقد چرا با خدا عهد نمي‌بنديد تو به دنيا دل بستي مگر دنيا هم به تو دل بست او از بيانات نوراني است كه رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود كه دنيا اسحر من هاروت و ماروت او از اينها ساحرتر است اين اميدت يك جانبه است رضايت يكجانبه است طمأنينه‌ات يك جانبه است او كه غَرور است و فريبكار است و مكاره مي‌نشيند و محتاله مي‌رود او كه با تو پيمان نبست كه اين منتظر است تو را بگيرد فرمود كارت عقد نيست ايقاع است خوب چرا با خدا عهد نمي‌بندي خدايي كه «دان فى علوه و عالٍ فى دنوه» حاضر است با تو عهد ببندد يكي از لطائف فقه ما همان مسئله عهد است عهد يعني چه؟ عهد غير از نذر است عهد غير از يمين است عهد يك پيمان دوستي دوجانبه است مي‌گويي خدايا من با تو عهد كردم كه اينچنين بكنم اينچنين بكنم يك طرف عهد مائيم يك طرف عهد او و قبول مي‌كند فرمود اگر به من اميدوار بودي من تكيه‌گاه تو خواهم بود راضي بودي من هم تو را مي‌پسندم اين مي‌شود عقد ﴿رضي الله عنهم و رضوا عنه﴾[21] به من تكيه كردي من هم بله باورت دارم ﴿ألا بذكر الله تطمئنّ القلوب﴾[22] بعد هم ﴿يا أيّتها النفس المطمئنة ارجعي﴾[23] اين مي‌شود عهد به ياد من بودي ﴿فأذكروني أذكركم﴾[24] تو اگر در جمع ديگران به ياد من بودي من در جمع فرشته‌ها به ياد تو هستم هيچگاه نمي‌گذارم رآبروي تو برود اين مي‌شود عهد ببينيد همه اينها جزو حكمت عملي است همه اينها جزو بايدها است كه به اين بود دوخته شد حالا كه او تكيه‌گاه است پس به او سربسپار ﴿إنّ الذين لايرجون لقائنا﴾ كسي علاقمند به ديدار حق نيست يعني معاد را معاذ الله منكر است وقتي معاد را منكر شد ديگر سدي جلوي خودش است ماوراء را كه نمي‌بيند دنيا را مي‌بيند از گهواره تا گور را مي‌بيند پشت سر را كه نمي‌بيند فرمود ﴿فأعرض عن من تولّي عن ذكرنا و لم يرد إلاّ الحياة الدنيا ٭ ذلك مبلغهم من العلم﴾[25] فرمود اينها سرمايه‌شان يك قدري پول خرد است همين مبلغ سرمايه دارند براي اينكه آن ابديت را كه نمي‌بينند همين هفتاد هشتاد سال را مي‌بينند فرمود ﴿ذلك مبلغهم من العلم﴾[26] اين كه نمي‌تواند تجارت بكند كه ﴿هل أدلّكم علي تجارة تنجيكم من عذاب أليم﴾[27] خوب با پول خرد كه نمي‌شود تجارت كرد كه ﴿هل أدلّكم علي تجارة تنجيكم من عذاب أليم ٭ تؤمنون بالله﴾[28] اين مي‌شود سرمايه اگر كسي پول خرد داشت ﴿ذلك مبلغهم من العلم﴾[29] فرمود اينها را رها كن اينها كه اهل تجارت نيستند چهار قدم مي‌روند بعد كيسه‌شان خالي مي‌شود مي‌افتند اين ﴿فأعرض عن من تولّي﴾[30] است در سوره مباركه غافر هم فرمود كه ﴿فلمّا جائتهم رسلهم بالبيّنات فرحوا بما عندهم من العلم﴾[31] همين پول خردي كه در جيبشان است به همين اكتفا كردند حالا خيال كردند ايستگاه مير رفتند فضا پيما درست كردند سفينه درست كردند با سرنشين، بي سرنشين اين را بزرگاني كه از انبيا و اوليا چيز آموختند مي‌گويند اين منظومهٴ شمسي اين شمس و قمر، اين ستاره‌ها اينهايي كه شما مي‌بينيد اينها تكان داده سفره خلقت خداست يعني ذات اقدس اله بساط خلقت را پهن كرد فرشتگان و انبيا و اوليا و صديقين و صلحا و شهدا را در آن ضيافت عمومي در كنار اين سفره دعوت كرد وقتي غذاهاي آنها را به آنها داد سفره را تكان داد وقتي كه سفره را تكان داد اين خرده نانهايي كه پيدا شده شده آسمان و زمين اگر آدم بداند بهشتي كه ﴿عرضها السماوات والأرض﴾[32] ائمه فرمودند تمام اهل دنيا اگر مهمان يك بهشتي بشوند جا دارد آن وقت اين حرف را باور مي‌كند كه اين آسمان و زمين كه خلق شده اين سفره الهي را كه تكان دادند بالاخره سفره را تكان مي‌دهند يك ته مانده ناني مي‌ماند فرمود اينها آن است دنبال چه مي‌گرديد؟ وجود مبارك حضرت امير در نهج البلاغه دارد كه شما اگر بدانيد در بهشت  چه خبري است دور من جمع نمي‌شويد فرمود به اينكه شما اگر راضي شديد به خدا، خدا هم راضي است مطمئن بوديد خدا طمأنينه شما را تأمين مي‌كند اما اينها كه فرحوا ﴿بما عندهم من العلم﴾[33] اينها ﴿حاق بهم ما كانوا به يستهزئون﴾[34] فرمود اينها پول خردي هستند با پول خرد نمي‌شود تجارت كرد ﴿فأعرض عن من تولّي عن ذكرنا ....﴾[35]  

والحمد لله رب العالمين

 

[1]  ـ انعام، ٧٦.

[2]  ـ انعام، ٧٦.

[3]  ـ انعام، ٧٦.

[4]  ـ انعام، ٧٦.

[5]  ـ يونس، ٣.

[6]  ـ يونس، ٣.

[7]  ـ يونس، ٣.

[8]  ـ شعراء، ٨٠.

[9]  ـ يونس، ٣.

[10]  ـ انعام، ٥٩.

[11]  ـ زمر، ٦٣.

[12]  ـ محمد، ٢٤.

[13]  ـ رعد، ٢٦.

[14]  ـ يونس، ٥ ـ٦ .

[15]  ـ توبه، ١٠٩.

[16]  ـ همزه، ٣.

[17]  ـ ذاريات، ٣٩.

[18]  ـ همزه، ٢.

[19]  ـ رعد، ٢٨.

[20]  ـ مائده، ١١٩.

[21]  ـ مائده، ١١٩.

[22]  ـ رعد، ٢٨.

[23]  ـ فجر، ٢٧ ـ ٢٨.

[24]  ـ بقره، ١٥٢.

[25]  ـ نجم، ٢٩ ـ ٣٠.

[26]  ـ نجم، ٣٠.

[27]  ـ صف، ١٠.

[28]  ـ صف، ١٠ ـ ١١.

[29]  ـ نجم، ٣٠.

[30]  ـ نجم، ٢٩.

[31]  ـ غافر، ٨٣.

[32]  ـ آل عمران، ١٣٣.

[33]  ـ غافر، ٨٣.

[34]  ـ غافر، ٨٣.

[35]  ـ نجم، ٢٩.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق