اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿أَ وَ لَمْ يَرَ الْإِنْسانُ أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذا هُوَ خَصيمٌ مُبينٌ (77) وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَميمٌ (78) قُلْ يُحْييهَا الَّذي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَليمٌ (79) الَّذي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ (80) أَ وَ لَيْسَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِقادِرٍ عَلي أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلي وَ هُوَ الْخَلاَّقُ الْعَليمُ (81) إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (82) فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (83)﴾
مباحث معاد, علت قلب قرآن شدن «يس» نزد غزّالي
بخش پاياني سوره مباركه «يس» به همان اوايل آن برميگردد كه درباره احياي موتاست و عنصر محوري اين بخش هم مسئله معاد است همين را غزّالي دليل قرار داد كه سوره مباركه «يس» ـ كه از پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نقل شده است ـ قلب قرآن است،[1] زيرا بحث معاد را به صورت عميق و وسيع بيان كرده است. همين مطلب را جناب فخررازي بعد از نقل از غزّالي استحسان كرد و گفت اين وجه خوبي است كه به اين مناسبت سوره مباركه «يس» شده قلب قرآن،[2] اما مطلب دقيقتر همان است كه قبلاً اشاره شده و بعد هم بازگو ميشود.
علت عدم عطف ﴿قالَ﴾ بر ﴿ضَرَبَ لَنا﴾ در آيه
در جريان احياي «عظام» از اين كلمه ﴿مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ﴾ چند نكته استفاده ميشود. اين «قال» بدون واو ذكر شده است و عطفي بر آن فعلهاي قبلي نشده ﴿وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً﴾, يك; ﴿وَ نَسِيَ﴾ اين فعل بر آن فعل عطف شد, دو; «قال» ديگر عطف نشد، زيرا اين «قال» بيان همان ﴿ضَرَبَ لَنا مَثَلاً﴾ است؛ لذا فعل دوم بر فعل اول عطف شد؛ ولي فعل سوم بدون عطف ذكر شده نفرمود و «و قال»، زيرا اين «قال» بيان همان ضرب مثل است.
آسان نبودن اثبات حيات حيواني بر استخوان با جمله ﴿مَن يُحيِ العِظام﴾
در ذيل اين كلمه ﴿يُحْيِ الْعِظامَ﴾ آن مسئله فقهي مطرح شد كه آيا «عِظام», «عَظم», استخوان, «ممّا تحلّه الحياة» است يا نه؟ حيواناتي كه حرامگوشت هستند و از استخوان آنها در ساخت وسايل بهداشتي درست ميكنند، آيا آن وسايل بهداشتي پاك است يا نه؟ اگر از اعيان نجسه باشند، صحبت در طهارت و نجاست است و اگر از اعيان محرّمه باشند، صحبت در اين است كه با آنها ميشود نماز خواند يا نه؟ چون دو مسئله است كه مستحضريد كاملاً از هم جدا هستند؛ يکی شيء حرامگوشت است مثل گربه و امثال اينها كه اجزاي اينها در بدن يا لباس نمازگزار نبايد باشد نجس نيستند؛ ولي حرامگوشت هستند و قسم ديگر «اعيان نجسه» هستند، مثل خوك و كلب و خنزير و امثال ذلك كه در آنها سخن از نجاست است، گذشته از «لا تُصَلّ في وَبَر ما لا يؤكل لحمه»[3] گذشته از مانعيّت در صلات، نجاست هم دارند. حيواناتي كه نجس هستند و از استخوانهاي آنها وسايل بهداشتي درست ميكنند آيا میشود آن وسايل بهداشتي در بدن باشد و نماز بخوانند يا نه؟ جناب زمخشري در كشّاف[4] اين را از ابوحنيفه و امثال ابوحنيفه نقل ميكنند كه اصحاب ابوحنيفه چون نظرشان اين است كه استخوان «مِمّا لا تحلّه الحياة» است مثل شاخ, ناخن و موست كه حيات گياهي دارند؛ ولي حيات حيواني ندارند، چون « مِمّا لا تحلّه الحياة» هستند اگر دستي به آنها برسد نجس نيست، حالا مسئله اينكه نميشود در بدن نمازگزار يا لباس نمازگزار باشد، براي اينكه جزء اجزاي حرامگوشت هستند مطلب ديگری است و خودشان نميپذيرند؛ ولي از نظر ما مستحضريد كه اين جزء «مِمّا تحلّه الحياة» است حيات گياهي كه دارد هيچ, حيات حيواني هم دارد، براي اينكه احساس دارد شاخ, احساس ندارد ناخن, احساس ندارد مو, احساس ندارد؛ لذا اينها را كه قطع ميكنند درد ندارد؛ ولي استخوان درد ميگيرد احساس دارد حيات حيواني دارد. اين جملهاي كه سؤال شد ﴿مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ﴾ آنها خواستند به اين استشهاد كنند كه استخوان «مِمّا تحلّه الحياة» است، از نظر بحثهاي روايي تام است؛ ولي از نظر بحث قرآني اين آيه دلالت ميكند بر اينكه استخوان داراي حيات حيواني است آسان نيست حيات گياهي هم داشته باشد همينطور است. اگر دوباره اين را به صورت اول در بياورند اول حيات گياهي داشت, حيات حيواني نداشت مثل شاخ گاو, ناخن دست, موي سر اينها حيات گياهي دارند رشد ميكنند؛ ولي احساس ندارند، از اين آيه بخواهند نسبت به آن حكم فقهي استفاده كنند كار آساني نيست؛ ولي راه فقهي آن همچنان باز است «مِمّا تحلّه الحياة» است، نجس است و اگر كسي با آنها لوازم آرايش درست كرد نميشود با آنها نماز بخواند يا در بدن داشته باشد، مگر اينكه بشويد.
چگونگي استفاده حشر عين انسان در قيامت از جمله ﴿مَن يُحي العِظام﴾
نكته بعدي آن است كه همين استخوان پوسيده را كه شما ميگوييد حالا كه پودر شده چه كسي عين اين را زنده ميكند. پس «فهاهنا امران»: آنكه زنده ميشود مثل آن است كه در دنيا بود, يک؛ آنكه زنده ميشود عين آن است كه در دنيا بود. اينها با هم جمع ميشود؛ مثل آن است اوّلي خاك شده و اينکه دومي دوباره احيا شده, عين آن اولی است، براي اينكه هويّت اين اصل, به هويّت نفس است و اينكه هويّت جدايي ندارد تا شما بگوييد اين همان است يا غير آن است، اگر به اين بدن مرتبط شد و بدن فصل مقوّم آن كه روح است اين را پذيرفت، اين دومي عين اوّلي است نه مثل اوّلي. كسي كه شصت سال يا هفتاد سال عمر ميكند چندين بار تمام اجزاي بدن او عوض شد، ما هيچ ترديدي نداريم كه اين آقا همان آقاي اوّلي است؛ حالا براي ماها كه اهل فن نيستيم ممكن است كسي ترديد داشته باشد، اما همه پزشكان و همه صاحبنظران اينها كار و فنّ آنها اين است، براي همه آنها «بيّنالرشد» است كه انسان چندين بار عوض ميشود، يقين دارند كه اين اجزا غير از اجزاي چند سال قبل است، اما در عين حال يقين دارند كه اين آقا همان آقاست و اين شخص همان شخص است؛ لذا در همين بخش از سوره بين هر دو مطلب جمع كرد، آنكه گفت: ﴿مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَميمٌ﴾ نفرمود «قل يحيي مِثلها» فرمود: ﴿قُلْ يُحْييهَا﴾ عين آن را زنده ميكند، منتها عينيّت او به اين است كه در بدن هر كسي بود, باشد؛ لذا در جمله بعد تعبير به مِثل كرد، در چند جمله قبل ضمير «هاء» آورد كه عين اوست. ما اگر بگوييم اين اجزاي بدن ما مثل اجزاي ده سال قبل است درست گفتيم, بگوييم عين ده سال قبل است درست گفتيم، چون در تناقض آن وحدتهاي نُهگانه[5] شرط است اينجا كه وحدتها محفوظ نيست اين جِرم به لحاظ جِرم بودن, يقيناً غير از جِرم قبلي است و از جهت اينكه جزء بدن ماست و وحدت ما محفوظ است عين اوست به لحاظ روح, غير اوست به لحاظ شخص خود آن است؛ لذا در همين قسمت ـ در اين يكي دو آيه ـ ضمير آيه 79 به خود عظام برميگردد ﴿قُلْ يُحْييهَا﴾ نه «يحيي مثلها». در آيه بعدي فرمود: ﴿يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ﴾ مثل دنيا. بنابراين چند مطلب را ما بايد از همين آيات بهرهبرداري كنيم: يكي اينكه انسان بدون هيچ كم و زيادي عين همان فردي كه در دنياست در قيامت محشور ميشود، بدون هيچ كم و كاستي.
عدم تأثير زمان و زمين در هويّت انسان
پرسش: زمان چطور؟ اينجا امور زماني است اين زمان كه ديگر آنجا نيست؟
پاسخ: زمان كه لازم نيست باشد، ما كه متزمّن هستيم اگر عينيّت ما با تغيّر زمان و زمين محفوظ است آنجا هم همينطور است، مگر هشتاد سال قبل يا هفتاد سال قبل الآن موجود است؟ يقيناً نيست؛ آن مكاني كه ما در شهر خودمان بوديم و الآن در شهر ديگر هستيم، آن مكان اينجا هست؟ نيست. انسان كه متزمّن است و متمكّن، اينطور نيست كه زمان و زمين در هويّت او سهم داشته باشد؛ وضع دنياي ما كه روشن شود آخرت ما روشن است. زمان ما يقيناً فرق كرده، اما ما عين همان شخصي هستيم كه بوديم, زمين ما فرق كرده؛ ولي ما عين همان شخصي هستيم كه بوديم, آنها جزء عوارض مفارق هستند و در هويّت ما سهمي ندارند. بنابراين اگر در دنيا خودمان را بررسي كرديم و شناختيم مسئله آخرت هم روشن است و كمترين تفاوتي نيست. حالا اگر كسي جرّاحي كرده، مشكلاتي در صورت او بود که آن را اصلاح كرده و به صورت ديگر درآمده، ما ميگوييم عين همان است؛ در آخرت يك عدّه خيلي زيبا محشور ميشوند، عين همان است؛ يك عدّه خيلي زشت محشور ميشوند ﴿يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ﴾[6] ميگوييم عين همان است؛ مثل دنياست و هيچ تفاوتي از اين جهت نيست.
عدم تعارض بين حشر عين يا مثل انسان در قيامت
پس اگر آيات دو طايفه بود يك طايفه از آيات ظهور داشت كه آنچه در معاد ميآيد عين همان است كه در دنيا بود ﴿يُحْيِي الْمَوْتَی﴾[7] دارد, ﴿يُحْييهَا﴾ دارد اين راجع به آن است كه به فصل مقوّم او؛ يعني به وحدت روح برميگردد. آنجا كه دارد ﴿مِثْلَهُمْ﴾ ناظر به بدن است؛ الآن همينجا اين شخصي كه از قبرستان آمده استخوان مردهاي دستش بود به حضرت عرض كرد ﴿مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ﴾ اين استخوان دست خودش را اشاره كرده بود، جواب آمد كه همين را خدا زنده ميكند. بنابراين اين دو طايفه چون از دو منظر وارد شدند، مشكلي ندارد ﴿قُلْ يُحْييهَا الَّذي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ﴾.
چگونگي حشر عين انسان با عدم تناسب نعمتها و عذابهاي اُخروي
پرسش: اين تناسب نعمتها و عذابهاي اخروي با انسان امكان ندارد، بدن دنيوی تناسبي با عذابهاي اخروي ندارد.
پاسخ: بدن در هر عالمي مناسب با آن عالمي است كه خداي سبحان آفريده؛ ولي عينيّت محفوظ است در برزخ به يك سبك است, در قيامت كبرا به يك سبك است, در بهشت به يك سبک ديگر است، چون سرّش آن است كه بدن تابع روح است؛ اگر روح, روح مشخص بود چه اينكه هست، هر بدني را اين روح قبول كند عين اوست؛ لذا شهادتها هم محفوظ است، در محكمه دنيا هم محفوظ است. الآن اگر كسي بيست سال قبل سرقت كرد محكمه هم دستور قطع «يد» صادر كرد اين شخص فرار كرد، بعد از بيست سال دستگير شد، حالا مثلاً آمده محكمه شرع در حضور خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) حالا ميتواند بگويد يا «رسول الله» من تصادف كردم اين دستِ من دست ديگران است كه به دست من وصل كردند؟ اين مقبول محكمه عدل نيست ميگويند دست شماست، چون دست وقتي براي شماست كه روح شما بپذيرد؛ همانطوري كه در دنيا در محكمه عدل با تفاوتهاي شخصي و فردي عينيّت محفوظ است، در قيامت شهادت هم همينطور است, عينيّت دست محفوظ است. اين دست عين دست قبلي است، چون اين روح عين روح قبلي است، هويّت عضو و هويّت بدن به هويّت روح است؛ اگر روح يكي بود اين دومي عين اوّلي است.
پرسش: اين ﴿يُحْييهَا﴾ «هاء» را حمل بر مِثل كنيم؟
پاسخ: نه، چرا حمل بر مِثل كنيم؟ ضمير به «عظام» برميگردد، اگر دليل عقلي داشته باشيم كه نميشود يا روايتي داشته باشيم كه نميشود بله, اما دو منظر هست؛ مثل خود دنيا, ما وقتي دنيا را كاملاً حل كرديم هيچ ترديدي نداريم آخرت هم همين است، ما الآن چه مشكلي در دنيا داريم؟ الآن مثلاً در محكمه خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اين شخصي كه سرقت كرده و محكوم به قطع دست شده و فرار كرده و دستش در اثر تصادف قطع شده و دست ديگري كه مرگ مغزي دارد به دست او وصل كردند بعد از چند سال كه او را پيدا كردند آيا ميتواند به محكمه پيغمبر عرض كند كه اين دست من غير از آن دست است؟ هر چه در محكمه عدل دنيا بگوييم آنجا هم همين طور است و اين مشكلي نيست، براي اينكه هويّت بدن به هويّت روح است، روح كه هر بدني را قبول كرده عين اوست، در شهادت عين اوست, در محكمه عين اوست, در صحّت و سلامت عين اوست و در طهارت عين اوست. دست ملحدي را كه مشرك و نجس است به دست مؤمن وصل كردند تا پيوند نگرفته نجس است، اما وقتي كه گرفت ميتواند با آن وضو بگيرد، اين دست اوست نميتواند بگويد كه اين دست من نيست.
پرسش: شهادت را جسم ميدهد.
پاسخ: شهادت را روح ميدهد، منتها اين بدن وقتي كه در اختيار روح قرار گرفت اين عين آن بدن قبلي ميشود. پس هم ﴿يُحْييهَا﴾ درست است و هم ﴿أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ﴾.
تبيين مسخ مُلكي و ملكوتي و عدم تنافي آن با حشر عين انسان
پرسش: ...
پاسخ: اگر كسي به صورت حيوان در آمده است اينچنين نيست كه مَسخ شود؛ ما يک مسخ ملكوتي داريم که به تعبير سيدناالاستاد[8] اين آيه ﴿كُونُوا قِرَدَةً خاسِئينَ﴾[9] از غرر آيات قرآن كريم است و يك مسخ مُلكي؛ مسخ ملكي اين است كه ﴿كُونُوا قِرَدَةً خاسِئينَ﴾ انسان بوزينه شود، حالا اين قابل توجيه است يا نه, مطلب ديگر است. مسخ ملكوتي چيز ديگری است؛ مسخ ملكوتي اين است كه اين شخص انسان است، با حفظ انسانيّت بدون كم و زياد, «انسانٌ قِرَدٌ»؛ براساس مَسخ و تناسخ ملكوتي، انسان نوع متوسط است که در تحت او انواع فراوان است، آنچه فعلاً در حوزهها و دانشگاهها مطرح است انسان نوع سافل است و تحت انسان اصناف است؛ ولي آنكه تحقيق كرده ميگويد انسان, جنس سافل است نه نوع سافل، يك; نوع متوسط است نه «نوع الأنواع», دو; تحت انسان انواع گوناگون است نه اصناف گوناگون, سه. چون تحت انسان انواع گوناگون است و انسانيّت در سلسله طولي قرار ميگيرد، اگر كسي به صورت حيوان در آمده است با حيوانات دنيا فرق ميكند؛ اگر كسي به صورت بوزينه در آمد، بر او صادق است «جوهرٌ ،نامٍ، حساسٌ، متحرّك بالارادة، ناطقٌ، قردٌ»، ناطقٌ صادق است؛ «انسانٌ و قِردٌ»، نه اينكه انسانيّت كنار برود و بوزينه شود، اگر بوزينه شد عذابي ندارد، مگر اين همه بوزينهها در عالم هستند خجالت ميكشند و عذابي دارند؟! عذاب آنها در اين است كه انسان هستند و ميفهمند كه بوزينه شدهاند، اين ميشود مسخ ملكوتي. اما مسخ ملکی هيچ راهي ندارد مگر براساس حركت جوهري. اينچنين نيست كه انسان بوزينه شود, انسان مار و عقرب شود؛ آن كسي كه در دنيا اهل جمعآوري است ﴿يَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ﴾[10] او مورچه شود كه اين انسانيّت كنار برود و رخت بربندد اين واقعاً مورچه شود, مثل مورچه دنيا؛ مورچه دنيا چه عذابي دارد؟ بوزينه چه عذابي دارد؟ نكاح دارد, لذت دارد؛ همان لذّتي كه تيهو و طاووس دارند، همان لذّت را تمساحها و بوزينهها هم دارند؛ در جفتگيري, تغذيه و پيروزيهايشان، اينطور نيست كه حالا بوزينه لذّت نداشته باشد و طاووس لذّت داشته باشد. همه اينها لذّت نكاح دارند, لذّت تغذيه دارند, لذّت تناسل دارند. اين «انسانٌ و قردٌ», نوع متوسط است. اگر در قرآن كريم آمده است يك عدّه ﴿شَياطينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ﴾[11] اين «انسانٌ شيطانٌ»، نه اينكه انسانيّت كنار برود فقط شيطنت بماند؛ اگر شيطنت بماند، مگر شيطان در شيطان بودن رنج ميبرد؟ اين كار را هميشه دارد لذّت ميبرد. بنابراين ما يك تناسخ ملكوتي داريم كه در كتابهاي عقلي كم و بيش شنيدهايد يا ديدهايد «ما من أمّة من الأمم و لا ملّة من الملل إلّا و للتناسخ فيها قدم راسخ»[12] اين حرف فلسفه و حكمت الهي است. يك تناسخ مُلكي داريم كه «بيّنالغي» است، عقلاً محال است, شرعاً ممنوع شده است و مانند آن. تناسخ ملكوتي چيز ديگر است, تناسخ مُلكي چيز ديگر است. آنها كه به صورت حيوان در ميآيند «انسانٌ و فَرسٌ», «انسانٌ و قردٌ» و مانند آن هستند.
پرسش: استاد! ما از جوهر به عرض میرسيم، بالأخره ظهور ملكات نفساني است يا نه؟
پاسخ: بالأخره همان انسانيّت محفوظ است و آن ملكاتش كه به صورت بازيگري بود, به صورت دغلبازي بود, به صورت فريب بود باعث شد كه اين بدن به اين صورت در آمده وگرنه «انسانٌ و قردٌ» که خجالت هم ميكشد، شرم هم دارد و هر لحظه هم براي او عذاب است. اينطور نيست كه حالا انسانيّت او رخت بربسته باشد او بوزينه شود، اگر بوزينه باشد كه بوزينه هم از بوزينه بودن لذت ميبرد، مثل ساير حيوانات.
در اينجا فرمود هر درختي از آب تغذيه ميكند، منتها برخي از اين قسمتها به صورت برگ لطيف در ميآيد و برخي از اينها به صورت تَنه ستبر و محكم در ميآيد؛ اين يك آب است كه ﴿يُسْقي بِماءٍ واحِدٍ﴾؛[13] يك جا برگ لطيف ميشود, يك جا تنه ستبر ميشود چه اينكه ميوههاي رنگارنگ, ميوههاي با طعمهای مختلف توليد ميشود كه ﴿نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلي بَعْضٍ فِي الْأُكُلِ﴾[14] كه در اوايل سوره مباركه «رعد» بود كه گذشت.
مشكل بودن تفسير روايات دال بر تبدّل زمين و مهماني انسان بر خدا
بعد فرمود: ﴿قُلْ يُحْييهَا الَّذي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَليمٌ﴾ اينها مشكل نيست, مشكل آن چهار طايفه رواياتي است كه بالأخره بايد پاسخ داده شود كه اين يعني چه؟ بالأخره اين كلّ زمين و زمان كه عوض ميشود وقتي از حضرت سؤال ميكنند كه انسانها كجا هستند؟ فرمودند: «فِي الظلّة»[15] در سايه لطف الهي هستند و در طايفه ديگر دارد اينها «أَضْيَافُ اللَّهِ»[16] هستند، مهمانان الهي میباشند، اينها نظير «لَا تَنْقُضِ الْيَقِينَ أَبَداً بِالشَّكِّ»[17] نيست؛ اين «لَا تَنْقُضِ الْيَقِينَ أَبَداً بِالشَّكِّ» با هشت, ده سال درس خواندن حل ميشود، همين پنج کلمه الآن با تحقيقات آن شده پنجاه جلد كتاب. شما مكرّرات را كه حذف بكنيد از اين مراجع ماضين هر كدامشان يك رساله يا كتابی درباره استصحاب نوشتند. تقريرات مرحوم آقاي خويي(رضوان الله عليه) را پنج, شش نفر نوشتند شما يكي حساب كنيد, تقريرات امام(رضوان الله عليه) را پنج, شش نفر نوشتند شما يكي حساب كنيد, اگر از هر كدام از اين بزرگان ـ حشرشان با اولياي الهي باشد ـ يك جلد حساب كنيد، اين پنجاه مرجع پنجاه جلد كتاب درباره اين پنج کلمه نوشتند که وحدت قضيه بايد باشد, وحدت متساوي و باقي بشاد, شكّ متيقّن و مشكوك بايد يكي باشد, يقين ثابت و شكّ لاحق باشد, شكّ ساري با استصحاب فرق ميكند, استصحاب تعليقي داريم, استصحاب تنجيزي داريم همه اينها را عقل استنباط كرده است، آن وقت اين رواياتي كه مربوط به معاد و روح هست كجا «لَا تَنْقُضِ الْيَقِينَ أَبَداً بِالشَّكِّ» كجا! اگر آنها مطرح شود حالا پنجاه جلد ميشود پانصد جلد كتاب؛ ولی اين روايات دستنخورده همينطور مانده كه روح مهمان خدا میشود يعني چه؟ با بدن هست؟ روح تنهاست؟ مهمان خدا كه نه زمان دارد و نه زمين دارد، ميشود آدم بدن داشته باشد، بعد جزء «أَضْيَافُ اللَّهِ» باشد؟ در مكه درست است ميشود «أَضْيَافُ اللَّهِ» و به فضل برميگردد, در ماه مبارك رمضان در زمان درست است، آنجا در زمين درست است که به فضل و ثواب برميگردد، اما كلّ زمان و زمين بخواهد عوض شود، اين در «أَضْيَافُ اللَّهِ» و مهمان خداست يعني چه؟ اينها همينطور مانده كه مانده؛ ولي اينقدر هست كه ما بدانيم كه خيلي چيزها را نميدانيم، يك مقدار آرام ميشويم و داعيه ما كم ميشود.
مغايرت آيه ﴿كلّما نضجت جلودهم...غيرها﴾ با حشر عين انسان
فرمود: ﴿أَ وَ لَيْسَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِقادِرٍ عَلي أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ﴾ همين استخوان پوسيده كه شما الآن دستتان هست، اين استخوان پوسيده خاك ميشود بعد دوباره خاك را احيا ميكنيم.
چندين روايت در مسئله معاد هست که در محضر وجود مبارك امام صادق اشكال كردند، بخشي از آن روايات در كتاب شريف كنزالدقائق آمده است که حتماً مراجعه كنيد، اين جامعتر از آن نورالثقلين و امثال ذلك است؛ در آنجا از وجود مبارك امام سؤال ميكنند، حالا اين دست قبلي گناه كرده دست بعدي چطور معاقب میشود؟[18] اينكه گناه نكرده است يا در ذيل آيه سوره مباركه «نساء» كه دارد: ﴿كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ﴾[19] ظاهر آيه اين است كه اين كفار كه در دوزخ هستند اين دست و پوستها ميسوزد، نيروي لمس قسمت مهمّ آن در اين پوستهاست، اگر اين پوست دوباره روييده نشود آن عذاب دردناك را اين جهنّمي نميچشد؛ در اين آيه فرمود ما پوست جديد ميرويانيم تا او عذاب را به شدّت احساس كند ﴿كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها﴾ اين تصريح به مغايرت است، ديگر عين نيست و چون غير اوست مثل اوست ﴿بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها﴾ چرا؟ ﴿لِيَذُوقُوا الْعَذابَ﴾.
پاسخ امام صادق(عليه السلام) به عدم مغايرت آيه با حشر عين انسان
در ذيل اين آيه در احتجاج[20] مرحوم طبرسي هست كه از وجود مبارك امام سؤال ميكنند كه حالا آن جلد قبلي, دست قبلي, پوست قبلي معصيت كرده، اين پوست بعدي چه گناهي كرده؟ حضرت فرمود: «وَيْحَكَ هِيَ هِيَ وَ هِيَ غَيْرُهَا» اين دو قضيه را فرمود؛ فرمود اين دومي عين اوّلي است, يك; اين دومي غير اوّلي است, دو; عرض كرد مَثلي بزنيد كه من بفهمم. فرمود اين قالبگيرها كه خشت قالب ميزنند، اگر قالب يكي باشد و يك خشت را در اين قالب بريزند بعد در بياورند اين خشت را به صورت گِل بكنند و بعد دوباره در آن قالب بريزند شما ميگوييد اين همان است و يك خشت ديگر نيست، همان خشت قبلي است كه از قالب در آمده و به صورت گِل شده دوباره آن را در قالب ريختند و به صورت خشت در آمده «هِيَ هِيَ وَ هِيَ غَيْرُهَا»؛ اين قالب همان قلب ماست, همان نفس ماست, همان روح ماست, همان هويّت ماست, همان فصل اخير ماست؛ هر چه فصل اخير ما آن را بپذيرد آن عين و بدن ماست و اگر آن را نپذيرد و بيگانه باشد، از ما جداست. فرمود روح شما, فصل مقوّم شما, هويّت شما مثل آن قالب است. اين بدنها كه رفت و آمد دارد و تغيير ميكند مثل آن خشتي است كه گاهي به صورت فلّه است و گاهي مُنظم است «هِيَ هِيَ وَ هِيَ غَيْرُهَا».
اشاره به برخي از روايات در كيفيت حشر انسان
برخي از روايات ديگر هست كه حالا شايد الآن نرسيم که بيان کنيم؛ از احتجاج مرحوم طبرسي است و اگر به احتجاج دسترسي نداريد، همين تفسير كنزالدقائق اين را نقل كرده است؛ هنگامي كه ميخواهد افراد زنده شوند ـ روح كه زنده است مرگي ندارد ـ باران «مُزق» ميآيد اين بدنها را «مَمطور» ميكند مطري روي بدن ميريزد و به صورت گِل در ميآيد آن وقت اين خاكها كه گِل شدهاند ميروند «الي حيث الروح» نزد روح ميروند وقتي نزد روح رفتند روح در آنها «ولوج» پيدا ميكند و تعلّق ميگيرند. بدن نزد روح ميرود يعني چه؟ گِل نزد روح ميرود يعني چه؟ تعبير حضرت اين است كه اين بدنها كه با باران «مُزق»، «ممطور» شدند و به صورت گِل در آمدند و مطر ريخته شد اينها ميروند «الي حيث الروح»، اين يك مشت گل ميرود نزد روح و آن وقت روح به آن تعلّق ميگيرد؛ نه اينكه اينجا هست و روح بيايد اينجا تعلّق بگيرد، آيا اينجا و آنجا دارد؟ فرق است به اينكه روح به اين تعلّق بگيرد يا آن برود «الي حيث الروح»؟
تبيين برخي از روايات توسط آقا علي حكيم و خاطره او از سلامت جسم «ابنبابويه قمي»
مرحوم آقا علي حكيم(رضوان الله عليه) رسالهاي به نام سبيل الرشاد في اثبات المعاد ايشان دارند كه اين روايات را در همان رساله معادشان ذكر كردند؛ شايد ما چندين بار براي تبرّك اين فرمايش مرحوم آقاعلي حكيم را ذكر كرديم. اين سبيل الرشاد في اثبات المعاد نوشته مرحوم آقاعلي حكيم است؛ اين آقا علي حكيم پسر ملاّ عبدالله زنوزي تبريزي بود، چون ساليان متمادي ـ حدود دويست سال قبل ـ در تهران تدريس ميكردند و مدرّس رسمي فلسفه در حوزه تهران بودند به آقاعلي تهراني معروف شدند وگرنه اينها اهل زُنوز تبريز هستند؛ اين بزرگوار در سبيل الرشاد في اثبات المعاد در همان اوايل آن نقل ميكند كه يك باران فراواني آمد و در قبرستان ري در اثر آب گرفتگي بعضي از اين قبور ريزش كرد؛؛ مردم محترم ري ديدند كه اين قبرها كه ريزش كرده قبري در بين اينها هست كه كفن آن تازه است؛ بررسي كردند ديدند که كفن تازه است, بدن تازه است و خوب تحقيق كردند ديدند اين قبر مرحوم محمد بن علي بن بابويه قمي صاحب من لا يحضره الفقيه است وقتي اين را ديدند خود مردم ري به زيارتش رفتند و مردم متديّن تهران هم باخبر شدند، فوج فوج از تهران به زيارت اين بدن آمدند؛ مرحوم آقا علي حكيم در همين رسالهاش نوشته كه من خواستم بروم به زيارت، گفتم وقتی بروم که رفت و آمد جمعيت قدري کمتر شود، مقداري صبر كردم رفت و آمد كه كم شد، خودم رفتم به زيارت قبر ابنبابويه و ديدم که اين بدن طيّب و طاهر و تازه است. فاصله بين مرحوم آقاعلي حكيم و مرحوم ابنبابويه قمي هشتصد سال است، الآن خود ايشان دويست سال قبل رحلت كردند؛ بعد براي مرحوم ابنبابويه قمي آنجا مزاري درست كردند و بسياري از علماي بزرگ وصيت كردند كه وقتي رحلت كردند اين را در جوار قبر آن بزرگوار دفن كنند؛ مرحوم آقاي آملي بزرگ ـ آقا شيخ محمد تقی ـ اينطور بود, مرحوم آقا مصطفي تنكابني اينطور بود, مرحوم آقاميراز حسن جلوه اينطور بود, آقاميراز حسن كرمانشاهي فيلسوف معروف آن عصر ـ حكمت مشاء تدريس ميكرد ـ اينطور بود؛ بسياري از حكما وصيت ميكردند و الآن هم كه مشرّف ميشويد به مرقد حضرت عبدالعظيم و به زيارت ابنبابويه برويد ميبينيد يك بارگاه كوچكي در كنارش هست كه در آنجا نوشته قبور بزرگان حكمت و فقه و فلسفه و حديث در آنجاست؛ قبور آنها هم هست، لوح قبر هم هست، مشخصات هم هست. مرحوم آقا علي حكيم در رساله سبيل الرشاد في اثبات المعاد آنجا اين حديث را مطرح ميكنند كه چگونه اين بدن كه هنوز بدن نيست، گِل شده؛ يعنی باران آمده و «ممطور» شده او را نزد روح ميبرند، رفتنِ يك مُشت گِل نزد روح يعني چه؟
لزوم تحقيق در بحث معاد و اعتقاد بر مبناي قرآن و عترت
غرض اين است كه بر ما لازم است بگوييم معاد حق است «مما لا ريب فيه» بدن هست, جسم هست « علي ما جاء به الوحي» هست, «علي ما نطق به الكتاب» هست, «علي ما نطق به العترة» هست؛ هر چه تحقيق كرديم براي ما روشنتر شد «طوبی لنا و حُسن مآب» و اگر نشد, به همان مقداري كه ميفهميم ايمان داريم؛ ولي اصلِ ايمان ما براساس «ما نطق به الكتاب و العترة» است. اگر ـ معاذ الله ـ در بخشي از اين بحثها كسي اشتباهي كرده يقيناً مغفور است، براي اينكه مطلب نظريِ عميق پيچيده است؛ مثل فقه ما که در فقه هم همينطور است که اختلاف فقهي هست, اختلاف اصولي هست؛ الآن ما يك آيه درباره نماز جمعه داريم با چند روايت که پنج قول رسمي درباره نماز جمعه در زمان غيبت است: يك قول است كه نماز جمعه در زمان غيبت حرام است، براي اينكه منصب اختصاصي پيغمبر است, يك قول اين است كه واجب است و وجوب تعييني است که اين 180 درجه در مقابل آن است, قول سوم اين است كه واجب تخييري است با وجوب احتياط جمع, قول چهارم اين است كه وجوب تخييري است با احتياط استحباب, قول پنجم آن است كه وجوب تخييري است «بلا احتياط كما هو الحق». ما اين اقوال پنجگانه را درباره اين داريم، بالأخره يكي از اينها حق است و همه كه حق نيست؛ ولي معذور هستند؛ يعني اجتهاد كردند، روشمند كردند، چهل پنجاه سال درس خواندند؛ اين آقا نظر او اين است و آن آقا نظر او اين است؛ اينطور نيست كه حالا اگر كسي ـ خداي ناكرده ـ اشتباه كرده معذور نباشد؛ «فللمصيب اجران و للخاطئ اجرٌ واحد»[21] در مسئله معاد هم همين طور است منتها بايد تحقيقمان را كامل كنيم و تلاشمان را بكنيم و اصلِ ما آن باشد كه «علي ما جاء به الوحي» اگر تحقيقات ما مطابق آن بود «طوبي لنا و حُسن مآب»، نبود «نستغفر الله و نتوب اليه» اين در همه علوم بايد باشد اختصاصي به فقه يا اصول و امثال ذلك ندارد.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1]. مفاتيح الغيب، ج5، ص273؛ «و قال الغزالي فيه: إن ذلك لأن الإيمان صحته بالاعتراف بالحشر و الحشر مقرر في هذه السورة بأبلغ وجه، فجعله قلب القرآن لذلك».
[2]. مفاتيح الغيب، ج5، ص273؛ «و استحسنه فخر الدين الرازي رحمه اللّه تعالى سمعته يترحم عليه بسبب هذا الكلام»؛ « قوله: «و استحسنه فخر الدين الرازي إلخ» يفيد أن المتكلم غير المؤلف، فلعل هذا الكلام زيادة علق بها تلميذ المؤلف رحمهما اللّه».
[3]. علل الشرايع, ج2, ص342؛ «لَا يَجُوزُ الصَّلَاةُ فِي شَعْرِ وَ وَبَرِ مَا لَا يُؤْكَلُ لَحْمُهُ».
[4]. الکشاف, ج4, ص31.
[5]. پيش از حکيم صدرالمتالهين هشت وحدت را شرط ميدانستند، ايشان قسم نهمي را تحت عنوان وحدت در حمل نيز اضافه نمود.
[6]. سوره آل عمران, آيه106.
[7]. سوره حج, آيه6؛ سوره شوری، آيه9.
[8]. تفسير الميزان، ج17، ص113.
[9]. سوره بقره, آيه65؛ سوره اعراف, آيه166.
[10]. سوره همزه, آيه3.
[11]. سوره انعام, آيه112.
[12]. رسائل الشجرة الالهية فى علوم الحقايق الربانية، ص593.
[13]. سوره رعد, آيه4.
[14]. سوره رعد, آيه4.
[15]. کنز الدقائق, ج7، ص87.
[16]. مستدرک الوسائل، ج4، ص22؛ «إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ يُنَادِي الْمُنَادِي أَيْنَ أَضْيَافُ اللَّهِ».
[17] ـ وسائل الشيعه، ج1، ص245.
[18]. کنز الدقائق, ج3، ص431 و 432.
[19]. سوره نساء, آيه56.
[20]. الاحتجاج(طبرسی)، ج2، ص354.
[21]. ر.ک: صراط المستقيم، ج3، ص236؛ «مَن اجتَهَدَ فأصَابَ فَلَهُ أَجْرَانِ وَ مَن أَخْطَأَ فَلَهُ أَجْرٌ واحِد».