بسم الله الرحمن الرحيم
﴿اللَّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّماوَاتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي العَرْشِ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لاَِجَلٍ مُسَمّيً يُدَبِّرُ الأَمْرَ يُفَصِّلُ الآيَاتِ لَعَلَّكُم بِلِقَاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ (۲)﴾
در اين كريمه ضمن اينكه خلقت را با هدف كه آن لقاءالله است بيان ميكند ميفرمايد: بر عرش خداي متعالي استواء يافت و نظام را تدبير كرد معناي عرش و كيفيت استواي عليالعرش مورد بحث فريقين شد عدهاي كه ميگفتند تفسير عرش همان تلاوت عرش است, تفسير آيات اصولاً تلاوت آيات است و قرآن در حد تلاوت بايد مطرح بشود و لاغير كه وجه اول بود؛ وجه دوم اين بود كه بايد الفاظ را بر همين معاني حسي و ظاهرياش حمل كرد الا ما خرج بالدليل در خصوص ﴿يدالله﴾[1] يا ﴿جاء ربك﴾[2] وامثال ذلك كه ميگويند تأويل اينها جايز است بقيه را بايد بر همان معناي ظاهري حمل كرد وجه سوم اين بود كه استواي عليالعرش كنايه از مقام فرمانروايي است اين تمثيل است و تصوير است نه واقعيت زمخشري در كشاف تعبير كرده كه تمثيلٌ و تخييلٌ نه اينكه واقعيت است و اينها شارح كشاف ميگويد اين تعبير شايستهٴ قرآن كريم نيست كه ما بگوييم اين تخييلٌ حسي و تمثيل اگر هم خواستيد بگوييد ظاهر لفظ مراد نيست نبايد ميگفتيد اين تخييلٌ چون تخييل در خيالبافيها و كارهاي شاعرانه است و قرآن منزه از كارهاي شاعرانه خواهند بود بنابراين شايستهٴ قرآن كريم اين نيست كه ما بگوييم اين تخييلٌٌ وجه چهارم اين بود كه عرش به معناي تخت و امثال ذلك نيست و مقام فرمانروايي است ولي كنايه از يك امر اعتباري نيست بلكه ناظر به يك امر حقيقي است اگر مثلاً ما گفتيم فلان رئيس به تخت فرمانروايي نشست اين كنايه از مقام اعتباري است تختي در كار نيست ولي از آن مقام اعتباري تعبير به عرش يا تخت و كرسي ميشود مجازاً يك وقت مقام فرمانروايي مقام ربوبيت است مقام تكوين است نه قرار داد و اعتباري است پس يك واقعيتي است كه اگر گفته شد عرش فرمانروايي واقعاً فرمانروايي است واقعاً تدبير است واقعاًَ ادارهٴ امور است منتها تختي در كار نيست اين استواء عليالعرش كنايه از آن مقام تكويني است نه كنايه از آن مقام اعتباري, مثلاً اگر گفتيم قلب انسان عرش فرمانروايي بدن و قواي انسان است اگر خواستيم از مقام فرمانروايي قلب و عقل نسبت به ساير قواي ادراكي و تحريكي نفس سخن بگوييم از يك معناي حقيقي تعبير به عرش كردهايم يعني عقل واقعيتي است قلب حقيقت است, و تدبير قلب و عقل نسبت به قواي ما دون حقيقت است, قواي ادراكي و تحريكي براي نفس حقيقت است اين قواي ادراكي و تحريكي در تحت تدبير قلب و عقل اداره ميشوند بالحقيقة, هيچ كدام كنايه و مجاز نيست ولي قلب عرش نيست, عقل عرش نيست يعني تخت نيست ولي يك واقعيتي است كه حقايق ما دون را حقيقتاً تدبير ميكند پس خود قلب يك حقيقت است عقل يك واقعيت است قواي ما دون حقايقاند تدبير آن عقل و قلب نسبت به اين قواي ما دون هم حقيقت است هيچ يك از اين اضلاع سهگانه كنايه نيستند مجاز و اعتبار نيستند نه واقعيت قلب و عقل اعتباري است نه واقعيت قواي ادراكي و تحريكي اعتباري است نه تدبير عقل و قلب نسبت به اين قواي ادراكي و تحريكي اعتباري است ولي تختي در كار نيست و اگر گفته شد قلب عرش فرمانروايي بدن است كنايه از يك مقام واقعي است ولي اگر يك سلسله اموري را اعتبار كرديم گفتيم رئيس اين قسمت زيد است ديگران اعضايند زيد اين جمعيت را اداره ميكند زيد مقام فرمانروايي دارد زيد رئيس است و ديگران اعضايند در اينجا هر چه سخن ميگوييم مجاز است زيرا نه رياست واقعيت است كه زيد بشود رئيس و در رأس نه عضويت واقعيت است كه ديگران به منزله دست و پا باشند و واقعاً عضو باشند نه تدبير, تدبير حقيقي است هر كسي كار خود را انجام ميدهد هر كسي كوشش خود را به عهده دارد ولا غير, آن طور نيست كه رئيس كارها را اداره كند و ديگران به منزلهٴ قواي ادراكي يا تحريكي رئيس باشند او سخني ميگويد كه ديگران ميتوانند اطاعت كنند ميتوانند معصيت كنند ولي ديگران با ميل خود انجام ميدهند هم رياست رئيس اعتباري است هم عضويت اعضاء اعتباري است هم تدبير رئيس نسبت به اعضاء به اين سازمان اعتباري است, اما وقتي گفته ميشود قلب انسان يا عقل انسان مدبر قواي انسان است سه نكته را در بر دارد كه هر سه حقيقتاند يعني قلب و عقل حقيقتاند يك, قواي ما دون حقيقتاند و حقايقاند دو, تدبير قلب و عقل نسبت به اين قواي ما دون هم حقيقت است سه, يعني وقتي كه عقل بخواهد و قلب بخواهد دست حركت ميكند زبان حركت ميكند پا حركت ميكند اين طور نيست كه قلب بخواهد و پا اطاعت نكند يا پا پيش خود قدم بردارد پا يك واقعيتي است حركت او يك حقيقتي است تدبير آن عقل نسبت به اين قوا هم حقيقت است اينكه گفته ميشود ﴿الرحمٰن علي العرش استوي﴾[3] آيا كنايه از يك معناي اعتباري است مثل آنكه بگوييم فلان رئيس بر تخت استيلا پيدا كرده است يا كنايه از يك مقام واقعي و حقيقي است روشن شد كه كنايه از يك مقام واقعي و حقيقي است.
اما بحث بعدي كه مطلب پنجم است اين است كه اصلاً كنايه است يا حقيقت؟ آيا عرش كنايه از يك واقعيت است يا خود عرش معنايي دارد كه شامل مصاديق حقيقي ميشود كه اگر ما گفتيم عرش يا كرسي مجاز نگفتيم مصداق كامل را نشان داديم, ما اگر گفتيم عرش و منظورمان تخت فلزي يا چوبي نبود منظور يك حقيقتي بود كه از آن حقيقت فرمان تكويني صادر ميشد باز ميشود حقيقت, بيان ذلك اگر لفظ براي آن روح معنا وضع شده است نه براي خصوصيتهاي مصداق اگر مصاديق عوض شد و مصاديق با هم اختلاف داشتند استعمال لفظ كه در موضوعٌ له است حقيقت است ولو مصاديق با هم فرق داشته باشند مثلاً آب كه عامل حيات است اگر حيات در حد حيات جسماني و گياهي بود منظور از آب كه عامل حيات است همان است كه از باران ميبارد يا از چاه و چشمه ميجوشد ولي اگر گفتيم علم حيات روح است و قلب به وسيلهٴ علم و حكمت زنده ميشود آيا مجاز گفتيم يا نه يك مصداق ديگري از آب است و يك مصداق ديگري از حيات اگر ما گفتيم انسان زنده است قلب انسان هم زنده است و گفتيم درخت و گياهان هم زندهاند حيات گياهي با حيات انساني در معنا فرق ميكند يا در مصداق فرق ميكند اين طور نيست كه زنده بودن و زندگي دو مفهوم و دو معنا داشته باشد مصداق حيات در انسان با مصداق حيات در گياها فرق ميكند نه معنا و مفهوم فرق ميكند, «حيات كل شيء بحسبه» حيات گياه به آن است كه سبز بشود و برويد و ميوه مادي بدهد حيات روح به آن است كه به علم و حكمت زنده بشود و ميوهاي بدهد به نام ايمان كه اگر روحي و نفسي با علم و حكمت زنده نشد و ميوهاي به نام ايمان نداد او مرده است و اگر گفته شد اين مرده است مجاز نيست, اگر در سورهٴ يٰس فرمود ﴿لينذر من كان حيًّا﴾[4] كسي را رسول الله (صلّي الله عليه و آله وسلّم) انذار ميكند كه او زنده باشد يعني اگر آن كسي كه داراي علم و حكمت است و ايمان ميآورد او زنده است و اگر كسي اين را نداشت مرده است نه مجاز باشد به معناي كنايي نه اين حيات را ندارد نعم حيات حيواني را دارد او زنده است به حيات حيواني ولي به حيات انساني زنده نيست آيا حيات انساني عين همان حيات حيواني است؟ يا يك معناي ديگري مصداق ديگري است؟ اگر مصداق ديگري بود و مصداق كاملتر بود معنا و مفهوم همان معنا و مفهوم است نه آنكه مفهوم و معنا غير از آن باشد پس كنايهاي در كار نيست مجازي در كار نيست تا برسيم به ذات اقدس الهي كه «هو الحي الذي لا يموت»[5] اين چنين نيست كه لفظ كه بر آن مصداق حمل ميشود اگر مصداق كامل بود تطبيق اين و اطلاق اين بر او مجاز باشد مصداق كامل است نه مفهوم فرق كرده مفهوم همان مفهوم است اگر تشكيكي هست و اگر تفاوتي هست در مصداق است نه در مفهوم مثل معناي نور, معناي نور كه فرقي نميكند ما بر آن نور شب تاب يك كرم اطلاق كنيم و بر ﴿نور السماوات والارض﴾[6] هم اطلاق كنيم مفهومش كه دو تا نيست مفهوم يكي است الا اينكه مصداق فرق ميكند يك مصداق ازلي است و نور بالذات است يك مصداق هم حادث و فيغايت الضعف است تفاوت در مصاديق هست نه در مفهوم و در معنا, اگر گفته شد عرش يا كرسي و از مقام فرمانروايي تعبير به عرش ميشد و از آنجا فرمان و تحريك و ادراك صادر ميشد اگر گفتند عرشش عليالماء, است معلوم ميشود يك واقعيتي است حيات بخش يك واقعيتي است كه عامل حيات است اين چنين نيست كه همهاش مجاز و كنايه باشد نه ﴿و كان عرشه علي الماء﴾[7], هم قوام عرش را در قرآن تبيين كرد كه عرش بر ماء استوار است و هم سِمَت عرش را بيان كرد كه سمتش تدبير است لذا در روايات ما اگر چنانچه اين چنين آمده كه حمل عرش بر آب است اين مجاز نخواهد بود يك مصداق ديگري از مصاديق آب يا عرش را نشان ميدهد در همين كتاب شريف كافي حديث هفتم اين است كه داود رقّي از امام ششم(عليه السلام) سؤال ميكند «﴿و كان عرشه علي الماء﴾» يعني چه؟ «فقال ما يقولون»[8] اينها چه ميگويند صفحهٴ 319 از تعليقهٴ مرحوم ميرداماد «﴿و كان عرشه علي الماء﴾» حضرت فرمود «ما يقولون» اينها چه ميگويند؟ «قلت يقولون أن العرش كان علي الماء و الرب فوقه», خداي متعالي بر عرش است عرش هم بر آب است به همين ظواهر آيات فقال [عليه السلام] «كذيوا من زعم هذا» كه خدا بر عرش باشد [و] عرش هم روي آب باشد «فقد صيّر الله [تعالي] محمولاً و وصفه بصفة المخلوق» و لازمهاش اين خواهد بود «ولزمه ان الشيء الذي يحمله أقوي منه», آن كه حامل خداست بايد اقوا باشد از او. داود عرض كرد كه «بيّن لي جعلت فداك», شما بيان كنيد كه منظور ﴿و كان عرشه علي الماء﴾ چيست؟ «فقال [عليه السلام] إن الله حمّل دينه و علمه الماء» يعني عرش خدا بر آب است يعني دين خدا بر آب است پس «العرش هو العلم»[9] «العرش هو الدين» چون دين است كه حيات انسان را تأمين ميكند و اگر كسي دين نداشته باشد حيات انساني ندارد و اگر علم نداشت حيات آدمي ندارد و آنچه را كه عامل حيات است آب ميناميم فرمود «ان الله حمّل دينه و علمه الماء» آب را حامل دين و علم قرار داد چطور آب حامل حيات است؟ يعني در خويشتن دارد نه بر دوش دارد نه آن است كه بر دوش خود چيزي را حمل كرده است. در خويشتن دارد اينكه در بيانات حضرت امير سلام الله عليه هست كه «ان هاهنا لعلماً جما و أشار بيده اليٰ صدره لو أصبت له حملةً»[10] من در خودم علمهاي فراواني مييابم اگر حاملاني براي علم پيدا ميكردم با آنها در ميان ميگذاشتم انساني كه مطلبي را ميآموزد حامل آن علم ميشود در خويشتن دارد نه بر دوش خود دارد آنكه عاريتي است, آب حامل علم و دين است آن آبي كه دين را در خويشتن دارد علم را در خويشتن دارد آن آبِ صوري و ظاهري باران يا چشمه و چاه نخواهد بود چگونه ميگوييم هر كس قرآن را آموخت زنده ميشود چگونه ميگوييم هر كس دين داشت زنده ميشود, چگونه خداي متعالي به رسولالله(صلّي الله عليه و آله وسلّم) فرمود: ﴿انك لا تسمع الموتي﴾[11] تو حرفت را در موتا اسماع نميكني آنها كه مَيّتاند حرف تو را نميشنوند رسولالله كه براي مردههاي گورستان موعظت نميكرد همانها كه سخنان حضرت را نميشنيدند ميت بودند اين معنا را به طور باز حضرت امير(سلام الله عليه) در نهج بيان كرده كه فرمود «فالصورة صورة انسان والقلب قلب حيوان ... وذلك ميت الأحياء»[12] در بين زندهها مرده اوست چرا؟ چون آنچه را كه به انسانيتش حيات ميدهد به او نرسيده است اگر گفتيم اين شجر حي است مجاز نگفتيم اگر گفتيم اين طاير حي است مجاز نگفتيم اگر گفتيم انسان مؤمن حي است مجاز نگفتيم و اگر گفتيم انسان كافر ميت است مجاز نگفتيم چرا؟ چون اين كافر گرچه حيات حيواني دارد ﴿ذرهم يأكلوا و يتمتعوا و يلههم الأمل﴾[13] ﴿ان هم الا كالانعام﴾[14] ولي حيات انساني را فاقد است «فللانسانية حياتٌ و للحيوانية حيات ولنباتية حيات» اختلاف در مصداق است نه در مفهوم و هر چه كه عامل حيات است آب خواهد بود پس باراني كه باعث حيات گياهان است آب است عواطف و احساساتي كه باعث حيات حيوانات است آب خواهد بود علم و معرفتي كه باعث حيات انساني است آب خواهد بود لذا اگر كسي آب زلال خواب ديد علم نصيبش ميشود آن حقيقت به صورت آب تبيين ميشود و اگر گفته شد آب مجاز نيست زيرا در مصداق تفاوت است نه در معنا و در مفهوم اگر انسان زنده است بالعلم والايمان و حيات به وسيلهٴ آب تأمين خواهد شد و از او به عنوان آب زندگاني در تعبيرات و ادبيات فارسي و عربي ياد ميكنند كه ميگويند آب زندگاني يا ماءالحيات ميشود حقيقت والا آب زندگاني را نه ابر ميبارد و نه چشمه و چاه ميجوشد كسي ممكن نيست با حيات گياهي يا حيات حيواني به طور ابد زنده باشد چون ﴿ما جعلنا لبشرٍ من قبلك الخلد﴾[15] آن داستان آب زندگاني كه كسي يك قدح از او بنوشد و براي هميشه زنده بماند اين هم بر خلاف عقل است هم بر خلاف وحي, وحيي كه ميفرمايد: ﴿كل نفسٍ ذائقهٌ الموت﴾[16] وحيي كه ميفرمايد: ما براي احدي در اين دنيا خلود قرار نداديم ﴿و ما جعلنا لبشرٍ من قبلك الخلد﴾ وحيي كه ميفرمايد: ﴿انك ميت و انهم ميتون﴾[17] وحيي كه مرگ را براي همه ميداند اين تصوير را تصحيح نميكند كه يك قطره آبي يا قدح آبي را كسي از يك چشمهاي بنوشد براي ابد زنده بماند آني كه آب حيات است و آب زندگاني است و ماءالحيات است همان علم والايمان است كه براي هميشه زنده خواهد بود لذا حضرت فرمود: عرش خدا يعني علم و دين خدا كه آب حامل عرش است پس فالحامل و المحمول متحدان, ما نميگوييم اين قرآن عامل حيات است؟ يعني چيزي دارد كه هر جا برود حيات ميآورد خود عامل حيات است و حامل حيات، خود زنده است و هر جا برود زنده ميكند پس آب كه حامل عرش است يعني حيات را علم را در خويشتن دارد ﴿و كان عرشه علي الماء﴾[18] يعني آب است كه حامل علم و دين است آن آبي كه حامل علم و حامل دين است آن نه از باران ميبارد نه از چشمه و چاه ميجوشد. ﴿و كان عرشه علي الماء﴾
پرسش: آنچه صاحب مجمع ميگفتند الاّ عرش اينجا به معناي بناست يعني زير بنا و خلقت آسمان و زمين برپاست.
پاسخ: عرشش بر آب است چون خود آب هم جزء آسمان و زمين است.
پرسش: منظورم اينكه عرشي را به معني بنا معنا كردهاند يعني خلقت آسمان و زمين بنا شدهاند يعني مبناي خلقت اصل خلقت آفريد.
پاسخ: ﴿استوي علي العرش﴾ چه؟ ﴿استوي علي العرش﴾ يك آيه ﴿و كان عرشه علي الماء﴾ آيهٴ ديگر آن وقت سؤال ميكند كه عرشش بر آب است يعني چه؟ فرمود «العرش هو العلم»[19] «العرش هو الدين» و آب است كه حامل علم و دين است والا آب ظاهري خودش جزء نظام خلقت است همانطوري كه هوا و زمين و ديگر موجودات جزء سماوات و ارض است آب هم جزء سماوات و ارض است آنچه كه به اين نام است اگر تعبير بشود به علم و حكمت و ايمان قابل قبول است والا يك داستاني است كه ريشهٴ علمي و عقلي و ديني نخواهد داشت كه يك چاهي باشد انسان اگر از آن چشمه يا چاه يك قدح بنوشد براي هميشه زنده بماند اين با آيات قرآن كريم كه ميگويد احَدي در اين دنيا باقي نميمانند سازگار نيست ﴿ما جعلنا لبشرٍ من قبلك الخلد﴾[20] فرمود: ما خلود را در دنيا براي احدي قرار نداديم اگر خلودي هست در آخرت هست در دنيا جاي خلود نيست, آن آبي كه آب زندگي خواهد بود در ادبيات فارسي يا ماءالحيات نام برده ميشود در ادبيات عربي همان علم و ايمان است مؤمن است كه براي هميشه زنده است عالم با عمل است كه براي هميشه زنده است والا آن افسانهاي بيش نخواهد بود.
پرسش ...
پاسخ: نه حقيقت لغوي است.
پرسش ...
پاسخ: نه بيان مصداق ميكند مصداقش فرق ميكند در لغت وقتي صحبت از نور است.
پرسش: صداقش متصل به همين آيه است يا ديگري پاسخ: نه، مصداقش را كه آن وقت مييافتند بعداً مصداق ديگر مييابند مثل قلم الآن وقتي كه ما ميگوييم قلم بر اين قلم خودنويس اطلاق ميكنيم مجاز ميگوييم آن روزي كه بشر اولي قلم ني داشت و قلم را براي او وضع كرده بود او را ميگفتند قلم الآن كه قلمهاي صناعي ظريفي اختراع شده ميگويند قلم آن "ن والقلم" هم قلم است همه مصاديق آن مفهوم جامعاند مفهوم يكي است مصاديق فرق ميكند مثل معناي نور بشر اولي كه نور را وضع كرده بود براي يك مفهومي آن كه به ذهنش ﴿نور السماوات والارض﴾[21] نميآمد الآن كه ما بر ﴿نور السماوات والارض﴾ نور اطلاق ميكنيم حقيقت است نه اينكه مجاز باشد الا اينكه مصداق فرق ميكند.
پرسش: شيخ مفيد در تصحيح الاعتقادشان آنجا بيان دارند كه ميگويند اينكه ما بياييم عرش را به؟ و ما به آيات كه نگاه ميكنيم هيچ شاخهاي نيست كه آنجا هست احاديث و احاديث هم بيانش مختلف است.
خب بله كار يك مفسر آن است كه مختلفات را به محكمات برگرداند.
پرسش: آيات تعبير را كه ميكند فقط همين تعبيرهاي معمولي كه متبادر به ذهن است نه اين به علم
جواب: نه, آيات تعبيري دارد ببينيم آيات در خلالش آياتي كه مسئلهٴ عرش و استواي عليالعرش است محفوف به قرينه است و عرش را معنا ميكند يا نه ما شواهدي يافتيم كه هر جا سخن از عرش است سخن از تدبير است هم تدبير عملي و هم تدبير علمي چه در سورهٴ حديد چه در ديگر سور هر جا سخن از عرش است از تدبير سخن گفته.
پرسش ...
پاسخ: بله ديگر اتحاد حامل و محمول مثل اينكه اين حيات است اين نور است چطور انسان وقتي اهل قرآن شد ميشود نوراني ﴿قد جاءكم برهان من ربكم﴾[22] اگر گفته شد قرآن نور است مجاز نيست, چرا؟ چون همانطوري كه انسان يك بصري دارد و براي بصر نور لازم است يك جاني هم دارد كه براي آن جان بصيرت لازم است اينطور نيست كه اگر گفته شد ﴿يا ايها الناس قد جاءكم برهانٌ من ربكم﴾[23] مجاز باشد كه حتماً بايد يك چراغي باشد يك فتيلهاي باشد يك نفتي باشد تا ما نور بگيريم نه آن هم نور است علم هم نور است تا كدام صحنه را روشن كند مگر نه آن است كه انسان كه نابيناست نميبيند جايي را؟ و مگر نه آن است جاهل نميبيند كجا دارم و از چه بگويم؟ اگر كسي بصرش نابينا بود واقعاً توان رفتن ندارد وقتي شما مطلبي را از كسي سؤال كرديد كه او نميداند واقعاً توان گفتن ندارد او واقعاً نابيناست اين طور نيست كه اگر قرآن كريم را خدا نور ناميد اطلاقش مجاز باشد و اگر گفته شد آب, مجاز باشد اين مصداقش فرق ميكند مگر انسانيت تنها همين جسم است و بصر يا جان است و بصيرت هم دارد اگر بصر است چشم بايد نور داشته باشد تا ببيند جان بايد علم و حكمت داشته باشد تا بفهمد اگرجاني عليم و حكيم نبود واقعاً نابيناست ﴿لهم قلوبٌ لا يفقهون بها﴾[24] در سورهٴ مباركهٴ حج فرمود: ﴿لاتعمي الأبصار ولكن تعمي القلوب التي في الصدور﴾[25] چشمشان نابينا نيست دلشان نابيناست اين مجاز نيست نشانهاش آن است كه فردا همين شخص كور محشور ميشود چون فردا درون را بيرون ميآورند ميبينند چيزي ندارد اينطور نيست كه اگر در سورهٴ حج گفته شد قلب اينها كور است مجاز باشد يعني آيا اين لفظ كوري و بينايي يا نور و ظلمت براي همين اجرام مادي وضع شد يا اينها مصاديقاند؟ حيات براي همين حيات صوري وضع شد آن روزي كه بشر اولي سخن از حيات ميكرد همين حيات گياهي و حيات حيواني بود او «هو الحي الذي لايموت»[26] را نميفهميد الآن كه گفته ميشود خداي متعالي «هو الحي الذي لايموت» مجاز است يا مصداق كامل است اگر گفته شد ﴿الله نور السماوات والارض﴾[27] مجاز است يا مصداق كامل است اگر گفته شد قرآن نور است مجاز است يا مصداق كامل است اگر همهٴ اين موارد مصداق كامل است نه مجاز پس سخن از كنايه ديگر نيست ماء همان آب است حقيقتاً عرش همان عرش است حقيقتاً علم آب است حقيقتاً مقام تدبير مقام عرش است حقيقتاً جا براي كنايه و مجاز نيست.
پرسش ...
پاسخ: اتحاد نيست اين خودش حيات را دربر دارد هر جا برود حيات ميآورد خودش ذاتاً حي است و عامل حيات خواهد بود چون حي است كه عامل حيات است نور است كه عامل روشن شدن است و اين شيء كه ذاتاً زنده است عامل حيات موجودات ديگر است و ذاتاً سرسبز است ديگران را هم شكوفا ميكند ﴿و كان عرشه علي الماء﴾[28] مثل اينكه ما ميگوييم «لو اصبت له حملة»[29] من داراي علمم علومي را حمل كردهام امثال ذلك كه ميگوييم يعني وقتي صفت و موصوف را تحليل ميكنيم ميگوييم يكي صفت است يكي موصوف و الا در درون واقعاً اينها عين هماند اين چنين نيست كه علم يك باري باشد روي دوش نفس, نفس عالم است نفس اوصافي ديگر و كمالاتي ديگر دارد و مانند آن.
پرسش ...
پاسخ: همان تغاير بشرطلا و لا بشرط كافي است خود علم عالم است بالذات ديگري به وسيلهٴ علم ميشود عالم خود نور نيّر است بالذات ديگري به وسيله نور ميشود نيّر، نور تنها ظهور نيست كه نيّر نباشد اين اگر بشرط لا شد ميشود نور اگر لا بشرط شد ميشود نيّر همان فرقي كه بين اسم و وصف است بنابراين اينچنين نيست كه مجاز باشد يا كنايه نه يك حقيقتي است كه انساني كه داراي علم و ايمان است به حيات انساني رسيده آن آب را چشيده است براي اينكه مسئلهٴ عرش هم از نظر آيات هم از نظر روايات بهتر از اين روشن بشود بايد مسئله كرسي را هم كه در آيةالكرسي مطرح است مورد بحث قرار بدهيم چون در بعضي از روايات عرش با كرسي به يك معنا تطبيق شده در قرآن كريم عرش فراوان ذكر شده يك جا سخن از عرش و تخت مادي است كه ﴿و لها عرشٌ عظيم﴾[30] كه دربارهٴ آن پيك بود كه آن هدهد به سليمان(سلام الله عليه) عرض كرد ﴿انّي وجدت امرأة تملكهم و أوتيت من كلّ شيء ولها عرشٌ عظيم﴾[31] و دربارهٴ كرسي هم كه دو جاي قرآن كريم سخن از كرسي مطرح كرد يكي هم جسدي را بر كرسي او انداختند كه آن كرسي ظاهرش كرسي جسماني ممكن است باشد و اما عمده همين آيةالكرسي است كه در فضيلت اين روايات فراواني آمده اگر رواياتي دربارهٴ آيةالكرسي آمده و بررسي خود آيهٴ آيةالكرسي كمك كرد روشن ميشود كه كرسي و عرش دو يا يك حقيقت از حقايق جهان خارجاند و موجود مجردند و فرشتگان حاملان آنها هستند در آيةالكرسي اين چنين ميخوانيم ﴿الله لا اله الا هو الحي القيوم لا تأخذه سنة ولا نوم له ما في السماوات و ما في الارض من ذا الذي يشفع عنده الا بأذنه يعلم ما بين أيديهم و ما خلفهم ولا يحيطون بشيء من علمه الا بما شاء وسع كرسيّه السماوات والارض ولا يؤده حفظهما و هو العلي العظيم﴾[32] سر اينكه مسئله كرسي با عرش بايد با هم مطرح بشود آن است كه در همين روايات عرش اينچنين سؤال شده در همين باب العرش والكرسي كتاب كافي صفحهٴ 318 از اين تعليقه روايت چهارم اين است كه زرارة بن اعين از امام صادق عليه السلام سؤال ميكند ﴿وسع كرسيّه السماوات والارض﴾ اين به چه معناست؟ «السماوات والارض وسِعْنَ الكرسي أم الكرسي وسع السماوات والارض»[33] اين را ما چطور بخوانيم «﴿وسع كرسيُّه السموات والارض﴾» كه كرسي سماوات و ارض را دربر گرفته است كه فاعل وسع كرسي باشد به رفع بخوانيم يا «﴿وسع كرسيَّه السماوات والارض﴾» كه فاعل وسع سماوات باشد سماوات و ارض است كه كرسي را در بر گرفته كدام واسع است و كدام موسوع و اينچنين به نظر ميرسد بدواً كه آسمان و زمين كرسي را دربر گرفته است اگر كرسي تخت باشد و اين تخت در سماوات و ارض باشد سماوات و ارض جايگاه كرسي است آيا سماوات و ارض كرسي را دربر گرفتهاند يا كرسي سماوات و ارض را دربر گرفته است؟ «فقال [عليه السلام] بل الكرسى وسع السماوات والارض» كرسي است كه همهٴ اينها را دربر گرفته پس همهٴ سماوات و ارض در كرسياند «و كل شيءٍ وسع الكرسي»[34] كرسي همهٴ اينها را دربر گرفته در بعضي از روايات دارد كه كرسي همان عرش است و امثال آن. در روايت ششم همين باب از امام صادق(عليه السلام) ابيحمزه نقل ميكند كه حاملان عرش چند نفرند؟ سؤال كرد حضرت فرمود «حملة العرش, والعرش العلم, ثمانية أربعة منا و اربعة ممّن شاء الله»[35] آن اربعهاي كه منّاست در روايات ديگر به رسولالله و عليبن ابيطالب والحسن والحسين(عليهم الصلاة و عليهم السلام) تفسير شده است آن اربعه متقدم نوح و ابراهيم و موسي و عيسي(عليهم السلام) تطبيق شده است فرمود عرش همان علم است حاملان عرش هشت نفرند «اربعة منا و اربعة ممّن شاء الله» در اين آيات عرش چه قبل از عرش چه بعد از عرش سخن از تدبير بود يا علم بود يا مقام تدبير بود اين آيةالكرسي هم سخن از علم است و سخن از تدبير كه هيچ آيهاي در قرآن كريم گفتند به عظمت آيةالكرسي نيست چون هيچ آيهاي به اندازهٴ اين توحيد الهي را دربر ندارد و از امالي مرحوم شيخ طوسي نقل شده است كه عليبنابيطالب(سلام الله عليه) فرمود: رسولالله(صلّي الله عليه و آله وسلّم) به من فرمود چطور ميشود يك انسان تمام شب را بخوابد و يك بار اين آيه كريمه را قرائت نكند كه حضرت فرمود من ديگر از اين دستور سرپيچي نكردم و هر شب اين را قرائت ميكردم در كشاف شمردهاند در حدود شانزده يا هفده اسم از اسماء حسناي حق تعالي اينجا مبسوطاً آمده حالا اينها را كم كم بايد رويش مطالعه بفرماييد فرمود: اول از وحدت الوهيت شروع كرده است بعد از حيات خدا سخن گفت آن گاه قيوميت را شروع كرده است خدا قيوم است تمام اسماء حسنايي كه در مقام فعل خداي متعال است به قيوميت ختم ميشود او قيوم است رازق بودن محيي و مميت بودن شافي و كافي بودن همهٴ اين گونه از اسماء حسنا در مقام فعل به قيوم بودن ختم ميشود و هيچ لحظهاي از قيوم بودن آرام نميگيرد ﴿لا تأخذه سنة﴾[36] كه مقدمهٴ خواب است ﴿ولانوم﴾ پس او دايم القيموميت است ﴿له ما في السماوات و ما في الارض﴾ مِلك و مُلك سماوات والارض براي خداست و احدي در حضور خداي متعالي قدرت شفاعت ندارد مگر به اذن خدا در قرآن كريم چهار امر را مطرح كرد كه سه امر را بالكل نفي كرد يك امر را اثبات كرد آن هم مشروطاً امر اول آن است كه احدي ذرهاي را بالاستقلال مالك نيست, دوم احدي ذرهاي را بالاشتراك مالك نيست كه با خدا شريك باشد امر سوم احدي در ذرهاي از ذرات جهان هستي پشتيبان خدا نيست كه خدا مالك و مدبر باشد ولي اين كمك و دستيار خدا باشد اين هم نيست پس نه ذرهاي را بالاستقلال مالك است نه در ذرهاي بالاشتراك مالك است نه در ذرهاي سهم پشتيباني و دستياري دارد مدبر محض اوست ميماند مسئلهٴ شفاعت, شفاعت يعني درخواست, درخواست كند كه خداي متعالي كارها را انجام بدهد اين شفاعت را نفي نكرده است اثبات كرده است مشروطاً به كسي كه ممن ارتضي دينه باشد ﴿من اتخذ عند الرحمٰن عهداً﴾[37], باشد ﴿الا من اتخذ عند الرحمن عهداً﴾ باشد و ﴿باذنه﴾[38] باشد اين سه قسمت را در سورهٴ سبأ ظاهراً بيان فرموده آيهٴ 22 سورهٴ سبأ ﴿قل ادعوا الذين زعمتم من دون الله لا يملكون مثقال ذرة في السماوات و لاٰ في الارض﴾[39] اين يك, پس بالاستقلال احدي مالك ذرهاي نيست. دو ﴿و ما لهم فيهما من شركٍ﴾[40] شريك الله هم در مثقال ذرهاي نيستند. سه ﴿و ما له منهم من ظهيرٍ﴾[41] كه اينها ظهير و مظاهر و دستيار و پشتيبان الله باشند اين چهار پس احدي نقشي در جهان هستي ندارد لابالاستقلال, لابالاشتراك, لابالمظاهره. بالاستقلال كه روشن است مستقلاً ذرهاي در اختيار احدي باشد بالاشتراك يعني جزءالعلة باشد بالمظاهرة يعني ابزار كار باشد دستيار باشد ميماند مسئلهٴ چهارم كه مسئلهٴ شفاعت است فرمود ﴿و لاتنفع الشفاعة عنده الا لمن أذن له﴾[42], شفاعت را مشروطاً تصحيح فرمود اما آن سه قسم را بالكل سلب كرد احدي بالاستقلال يا بالاشتراك يا بالمظاهره مالك چيزي باشد نيست, در اين كريمهٴ آيةالكرسي هم فرمود احدي شفاعت نميكند ﴿الا باذنه﴾[43] شفاعت را مشروطاً تصحيح كرد و اما آن سه قسم را تصريحاً نفي كرد فرمود ﴿يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم﴾ گذشته و آيندهٴ اينها را خدا ميداند معلوم ميشود مقام, مقام جمع است چرا؟ چون آيندهاي كه هنوز نيامده و گذشتهاي كه سپري شده هماكنون هر دو را يكجا ميداند معلوم ميشود ﴿عنده﴾ صباح و مساء نيست ﴿عنده﴾ سنين و فصول نيست كه نيامده را بعد بداند گذشته را قبل دانسته باشد نه چيزي كه هنوز نيامده الان در علم او هست معلوم ميشود آنجا منزه از تاريخ و زمان است ﴿يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم ولا يحيطون بشيء من علمه إلاّ بما شاء﴾[44], معلوم ميشود اين علمي هم كه نصيب ديگران ميشود گوشهاي از علم خداست كه خدا به ديگري ميدهد نه آن است كه خدا هم عالم است ديگري هم عالم است اين علم علمالله است نه اينكه خدا عالم است علمش فراوان است انسان عالم است علمش كم اگر علم خدا نامحدود بود جا براي علم زيد و عمر نميماند, نامحدود يعني چه؟ يعني هر جا فرض بكنيم او حضور دارد ممكن است علم خدا نامحدود باشد آن وقت در قبال علم خدا بگوييم زيد هم به بعضي از امور عالم است يا علم زيد شعاعي از همان علم بيكران است فرض دارد اين معنا كه ما در مقابل يك نور نامحدود يك نور محدود داشته باشيم. ما ميتوانيم بگوييم اين شمع دربرابر شمس نور دارد منتها شمس نورش قوي اين شمع نورش ضعيف است ميتوانيم بگوييم چرا؟ چون شمس گرچه نورش قوي است و زياد است ولي محدود است شب كه شد اين نور نيست اين شمع براي خود نوري دارد ميتوان گفت نور شمع در برابر نور شمس يك نور جدايي است منتها ضعيف ولي اگر فرض كرديم نور نامحدود بود آن وقت جا براي شمع ميماند؟ كه نور شمع در مقابل آن نور نامحدود باشد يا نور شمع خود شعاعي از همان نور نامحدود است؟ اگر خداي متعالي علمش نامحدود است پس علمي كه ديگران دارند شعاع علم اوست نه اينكه در مقابل علم خداي متعالي است علم خدا زياد علم ما كم نه, اين علم ما براي ما عاريت است و براي او بالاصالة است اگر علم باشد اگر جهل باشد كه ﴿ما اصابك من سيئة فمن نفسك﴾[45] اگر علم باشد شعاع علم اوست كه اينجا تابيد ديگر احدي نميگويد كه من خودم درس خواندم و عالم شدم همان حرفي كه قارون در مال ميزد اين در علم نميزند نميگويد ﴿انما اوتيته علي علمٍ عندي﴾[46] چرا چون جا براي علم زيد و امر نميماند فرمود: ﴿ولايحيطون بشئٍ من علمه﴾[47] معلوم ميشود علم علمالله است نه اينكه خدا به ما علم داد در مقابل علم خود به ما علم داد آخر نامحدود كه مقابل برنميدارد اين قابل تصوير صحيح نيست كه بگوييم علم خدا نامحدود علم ما محدود در برابر آن علم نامحدود اگر در برابر او شد كه او ميشود محدود ما اگر فرض كرديم يك جسمي داريم نامحدود ميتوانيم بگوييم اين ميز محدود است در برابر آن نامحدود آري ميتوانيم بگوييم كه فلان منظومهٴ شمسي جرمش وسيع است اين ميز يك جرم كوچكي دارد در برابر او او بزرگ اين كوچك ولي اگر فرض كرديم يك جسم نامحدود شد جسم نامحدود شد يعني اين را هم دربر گرفت ديگر مقابل نخواهد گذاشت كه اين ميز مقابل آن جسم نامحدود باشد جسم نامحدود يك شعاعش به صورت ميز درآمده آن وقت اينچنين خواهد شد نه اينكه در مسأله علم خدا هم عالم است ﴿بكل شيء عليم﴾[48] است علمش نامحدود است ما هم عالِميم منتها علممان محدود نه اين علم, علم الهي است كه اينجا ظهور كرده است بنابراين ﴿ولا يحيطون بشيء من علمه إلاّ بما شاء﴾[49] تا اينجا ملاحظه فرموديد سخن از تدبير است و سخن از علم آن گاه ميفرمايد: ﴿وسع كرسيه السماوات والارض﴾[50] آيات و رواياتي كه آياتي كه دربارهٴ كرسي نيست رواياتي كه دربارهٴ كرسي است در نورالثقلين ضمن اين ملاحظه بفرماييد.
والحمد لله رب العالمين
[1] ـ سورهٴ فتح، آيهٴ 10.
[2] ـ سورهٴ فجر، آيهٴ 22.
[3] ـ سورهٴ طه، آيهٴ 5.
[4] ـ سورهٴ يس، آيهٴ 70.
[5] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 136.
[6] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 35.
[7] ـ سورهٴ هود، آيهٴ 7.
[8] ـ كافي، ج 1، ص 133.
[9] ـ بحارالانوار، ج 4، ص 89.
[10] ـ نهجالبلاغه، حكمت 147.
[11] ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 80.
[12] ـ نهجالبلاغه، خطبهٴ 87.
[13] ـ سورهٴ حجر، آيهٴ 3.
[14] ـ سورهٴ فرقان، آيهٴ 44.
[15] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 34.
[16] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 35.
[17] ـ سورهٴ زمر، آيهٴ 40.
[18] ـ سورهٴ هود، آيهٴ 7.
[19] ـ بحارالانوار، ج 4، ص 89.
[20] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 32.
[21] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 35.
[22] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 174.
[23] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 174.
[24] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 179.
[25] ـ سورهٴ حج، آيهٴ 46.
[26] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 136.
[27] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 35.
[28] ـ سورهٴ هود، آيهٴ 7.
[29] ـ نهجالبلاغه، حكمت 147.
[30] ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 23.
[31] ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 23.
[32] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 255.
[33] ـ كافي، ج 1، ص 132.
[34] ـ كافي، ج 1، ص 132.
[35] ـ كافي، ج 1، ص 132.
[36] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 255.
[37] ـ سورهٴ مريم، آيهٴ 87.
[38] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 255.
[39] ـ سورهٴ سباء، آيهٴ 22.
[40] ـ سورهٴ سباء، آيهٴ 22.
[41] ـ سورهٴ سباء، آيهٴ 22.
[42] ـ سورهٴ سباء، آيهٴ 23.
[43] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 255.
[44] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 255.
[45] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 79.
[46] ـ سورهٴ قصص، آيهٴ 78.
[47] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 255.
[48] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 29.
[49] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 255.
[50] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 255.