اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلي مَرْيَمَ بُهْتانًا عَظيمًا ﴿156﴾ وَ قَوْلِهِمْ إِنّا قَتَلْنَا الْمَسيحَ عيسَي ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَ إِنَّ الَّذينَ اخْتَلَفُوا فيهِ لَفي شَكِّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلاَّ اتِّباعَ الظَّنِّ وَ ما قَتَلُوهُ يَقينًا ﴿157﴾ بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اللّهُ عَزيزًا حَكيمًا ﴿158﴾ وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلاّ لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهيدًا ﴿159﴾ فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ وَ بِصَدِّهِمْ عَنْ سَبيلِ اللّهِ كَثيرًا ﴿160﴾ وَ أَخْذِهِمُ الرِّبَوا وَ قَدْ نُهُوا عَنْهُ وَ أَكْلِهِمْ أَمْوالَ النّاسِ بِالْباطِلِ وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرينَ مِنْهُمْ عَذابًا أَليمًا﴿161﴾
كفرهاي بنياسرائيل دربارهٴ عيساي مسيح
بنياسرائيل درباره عيساي مسيح(سلام الله عليه) چند تا غفلت يا تعدي يا گناه يا كفر و مانند آن داشتند: يكي انكار رسالت آن حضرت بود و نفي نبوت او و نپذيرفتن انجيل. دوم رمي آن حضرت بود به اينكه او ـ معاذالله ـ ناپاكزاده است و از طرفي هم مريم عذرا(عليها سّلام) را به آلودگي متهم كردند و به كشتن مسيح(سلام الله عليه) همت گماشتند، گرچه موفق نشدند. قرآن كريم ميفرمايد آنها درباره خاندان عيسي، اعم از خودش و مادرش كفر ورزيدند و مريم(عليها السّلام) را بهتان عظيم زدند و درباره عيسي(سلام الله عليه) گفتند ما عيسي ابنمريم را كشتيم. دو تعبير درباره عيسي(عليه سّلام) است: يكي اينكه عيسي، ابنمريم است؛ يكي اينكه رسول الله است و هيچ كدام از اين دو تعبير، مورد پذيرش بنياسرائيلي كه او را متهم كردند به اينكه آلوده است و رسالت او را نپذيرفتند سازگار نيست.
عدم پذيرش «عيسيبنمريم» از طرف بنياسرائيل
آنها عيسي را گرچه ابن لغوي مريم ميدانستند؛ اما فرزند مشروع مريم نميدانستند. قرآن كه ميفرمايد: ﴿عيسيابنمريم﴾ يعني هيچ پدري نداشت و فرزند مشروع مريم است. آنها اگر درباره عيسي ميگويند عيسيبنمريم يعني فرزند لغوي اوست و پدر دارد و ـ معاذالله ـ پدر او يك مرد يهودي بيگانه است. بنابراين اگر خدا درباره عيسي ميفرمايد ﴿ابنمريم﴾ با اينكه يهوديهاي تبهكار عنود درباره عيسي بگويند ابنمريم، اين به دو بيان است، اين مطلب اول.
نفي رسالت عيسي توسط بنياسرائيل
مطلب دوم اين است كه آنها وجود مبارك مسيح(سلام الله عليه) را به عنوان رسول نميپذيرفتند. خدا كه ميفرمايد عيسيٰ رسول الله است تصديق رسالت اوست. آنها اگر درباره عيسيٰ گفتند رسولالله، اين يا به عنوان استهزاست، نظير آنچه را كه مشركين درباره پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ميگفتند كه پيغمبر، به زعم شما مسلمين پيغمبر است وگرنه پيغمبر نيست؛ آيه ششم سوره «حجر» اين است كه ﴿وَ قالُوا يا أَيُّهَا الَّذي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ﴾؛ مشركين به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) میگفتند اي كسي كه قرآن بر او نازل شده است چنين كسي مجنون است. خب، اگر واقعاً قرآن كه وحي است بر او نازل شده باشد او رأس عقلاست چگونه مجنون است پس آنها اصل اينكه قرآن كلام الله است و از طرف خدا نازل شده است و بر پيغمبر هم نازل شده است هيچ كدام از اين سه امر را قبول ندارند. اينکه گفتند: ﴿يا أَيُّهَا الَّذي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ﴾ يعني كسي كه ادعاي چنين سمتي داري و نزد مسلمين به چنين سمتي معروفي، تو داراي مثلاً فلان وصفي به نام جنون. پس همان طوري كه مشركين، رسالت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را قبول نداشتند ولي در آيه شش سوره «حجر» تعبير كردند ﴿يا أَيُّهَا الَّذي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ﴾، بنياسرائيلي هم كه رسالت مسيح(سلام الله عليه) را قبول نداشتند براساس اين استهزاء يا براساس اينكه به ادعاي خود مسيح و به پذيرش مسيحيان، او رسول الله است از اين جهت تعبير كردند عيسيبنمريم رسول الله.
ثابت نشدن تواتر در مورد قتل عيسي
مطلب بعدي آن است كه گرچه اينها ادعاي تواتر ميكنند ولي سند اين تواتر به يك گروه كمي ميرسد كه ناظران آن صحنه بودند و آن امر هم مشتبه شد، فرمود: ﴿وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ يقيناً﴾. اينها در آن بلوا كه ريختند در يك خانهاي، عيساي مسيح(عليه السّلام) را بگيرند خدا عيسيٰ را نجات داد حالا به هر نحوي كه خدا او را رهايي بخشيد. كسي كه شبيه عيسيٰ بود حالا يا واقعاً شبيه عيسيٰ بود، چون بالأخره اتفاق ميافتد كه دو نفر شبيه هم باشند يا اينكه نه، شباهت عيسيٰ را خدا بر كسي القا كرد. در يكي از آن سران كفر كه داعيه فتنه داشتند، شباهت عيسيٰ را خدا بر او القا كرد كه او به كيفر تلخ كار خود گرفتار شد[1]. به هر تقدير، در يك چنين بلوايي آنهايي كه حضور داشتند گروه كمي بودند گرچه همه حاضر بودند ولي آن كه نزديك بود و ميديد گروه كمي بود، بنابراين تواتر، محفوظ نيست. ثانياً گاهي انسان در اين بلواها و تهاجمها خب اشتباه ميكند حالا اين اشتباه حتماً به آن معنا نيست كه خداوند امر را بر اينها مشتبه كرده است، گرچه بعضي از تعبيرات آمده[2] احتمال اينكه خود اينها هم شبيه عيسيٰ را به حساب عيسيٰ آوردهاند باشد يا ممكن است اشتباه كرده باشند.
عدم منافات برخي از احتمالها با حجّيت تواتر
اين هيچ آسيبي نميرساند به حجيت تواتر، براي اينكه اولاً آنها تواتر نداشتهاند. ثانياً تواتر يك برهان عقلي نيست گاهي ممكن است امري را ذات اقدس الهي به عنوان خارق عادت و به عنوان معجزه بر عدهاي مشتبه بكند، اين شدني است يا شبيه كسي را به ديگري معرفي كند. نظير آنچه درباره دحيهكلبي آمده است كه گاهي مثلاً بعضي از فرشتگان به صورت دحيهكلبي متمثل ميشدند. پس اين امر ممكن است و اين به سفسطه بر نميگردد که كسي بگويد اگر ما در محسوساتمان اشتباه بكنيم پس بساط حجيت اخبار و امثالذلك رخت برميبندد، برای اينكه ما از كجا بدانيم اين كسي كه پيغمبر است و ما او را به عنوان پيغمبر ميدانيم حرف را از او ميشنويم. شايد اشتباه بكنيم [و] غير پيغمبر را به جاي پيغمبر ببينيم. اگر ما در محسوسات، احتمال خطا را راه داديم ديگر هيچ محسوسي حجت نيست؛ هيچ كس نميتواند بگويد من فلان خبر را از فلان امام معصوم يا پيغمبر(عليهم الصلاة و عليهم السّلام) شنيدم، براي اينكه ممكن است اشتباه كرده باشد. اينچنين نيست گاهي ممكن است انسان اشتباه بكند ولي اگر متواتر باشد حجت است.
اينكه فرمود: ﴿وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ﴾ آن قسمت را كاملاً اثبات ميكند كه بنياسرائيل، عيسيٰ(سلام الله عليه) را اعدام نكردند، به دار هم نياويختند، عيسيٰ محفوظ ماند و امر بر آنها مشتبه شد. ممكن است كسي را اعدام كرده باشند يا به دار آويخته باشند ولي او عيسيٰ نبود. حالا يا عيساي اصيل نبود و عيساي بدلي بود يا نه، يكي از يهوديهاي فتنهجو بود كه امر، اشتباهاً بر او منطبق شد به هر تقدير، قرآن كريم در اين جهت صريح است كه عيسيٰ(عليه السّلام) مقتول يا مسلوب بنياسرائيل نشد.
اما اينكه فرمود: ﴿بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَيْهِ﴾ بايد علي حده [جداگانه] بحث بشود. پس اگر امر بر كسي يا گروهي مشتبه شد براساس خوارق عادات يا احياناً، اين دليل بر آن نيست كه ما با محسوسات اعتماد نكنيم يا تواتر، حجت نباشد. خب گاهي انسان اشتباه ميكند حتي در محسوسات عادي، بعد فرمود: ﴿وَ إِنَّ الَّذينَ اخْتَلَفُوا فيهِ لَفي شَكِّ مِنْهُ﴾؛ آنها كه درباره مسيح(سلام الله عليه) اختلاف كردند اينها علم ندارند؛ سخنانشان سخنان شكاكانه است نه عالمانه. آنهايي كه گفتند ما اعدام كرديم يا گفتند به دار آويختيم، اينها هيچ كدام علم ندارند و منظور از اين شك، همان امر متساوي الطرفين نيست منظور از اين شك، در قبال علم است. چون ظن غير معتبر به منزله شك است و حجت نيست، لذا درباره بنياسرائيلي كه براساس مظنه و گمان داوري ميكردند خداوند فرمود اينها با شك داوري ميكنند .
بيان احتمالهائي در برداشت از روايات دالّ بر حضور عيسي(عليه السلام) در عصر ظهور
پرسش:...
پاسخ: در بحث ديروز اشاره شد كه هر دو قسم از ظاهر آيات قابل استفاده است. حالا در روايات هم باز دوتا بحث است: يكي اينكه وجود مبارك مسيح(سلام الله عليه) در هنگام ظهور وليّعصر(ارواحنا فداه) است به حضرت وليّعصر(ارواحنا فداه) اقتدا ميكند[3]. اين دليل بر آن نيست كه عيساي مسيح(سلام الله عليه) الآن هم زنده است آن وقت ظهور ميكند، ممكن است برابر اخبار رجعت باشد كه آن وقت حضرت زنده ميشود. پس در روايات هم دو تا احتمال است. يکي اينكه حضرت واقعاً زنده است بعد آن وقت نزول ميكند و پشتسر امام زمان(ارواحنا فداه) اقتدا ميكند[4] و جزء ياران آن حضرت خواهد بود؛ يكي اينكه نه، نظير ساير مردهها و مؤمنين كه زنده ميشوند و رجوع ميكنند، اين هم رجعت دارد.
نكتهاي در محدودهٴ حجّيت أخبار آحاد و ظواهر
يك امر تعبدي عادي نيست كه انسان باخبر واحد با يك ظاهري بتواند اكتفا كند. در مسائل تعبدي نماز, روزه حج خمس [و] امثال ذلك كه كارهاي عملي است، انسان ميتواند به خوبي فتوا بدهد كه فلان چيز واجب است يا فلان چيز واجب نيست يا فلان چيز صحيح است يا فلان چيز باطل يا فلان چيز اعاده دارد يا قضا دارد يا ندارد، براي اينكه ظاهر است و ظاهر، حجت. در اينگونه از مسائل كه امر تعبدي نيست جزء فروعات دين نيست و جزء مسائل اعتقادي هم نيست كه حالا انسان حتماً معتقد باشد كه وجود مبارك عيسيٰ زنده است يا اينكه مرده است و در زمان رجعت ظهور ميكند. آنچه جزء مسلمات و جزء عقايد اوليه ما و اصول دين ماست اين است كه وجود مبارك عيسيٰ از انبياي اولواالعزم است و داراي انجيل است و مطهر و معصوم است و تمام سخناني كه خدا به او فرموده حجت خدا بود و بعد به او ايمان آورد، مثل انبياي اولواالعزم ديگر؛ اما حالا الان زنده است يا نه، اينكه جزء اصول دين ماست نه جزء فروع دين ما، ميماند يك مطلب علمي؛ در مطلب علمي هم بالأخره بايد برهان اقامه بشود. برهان يا عقلي است يا نقل معتبر؛ برهان عقلي كه در اين مسئله نيست و هر دو قسماش هم عقل ميگويد ممكن است؛ هم رحلت كرده باشد بعد رجوع بكند ممكن است هم الآن حيات داشته باشد ممكن است، پس عقل در اينجا نقشي ندارد فقط فتوا ميدهد به امكان هر دو طرف.
نقل هم گرچه ظاهر روايات، روشنتر از ظاهر آيات است و اين است كه وجود مبارك حضرت مسيح زنده است؛ اما آن طوري كه انسان بتواند جزم پيدا كند و مطمئن بشود، آن حد نيست. البته در حدي هست كه اگر جزء فروع فقهي بود فتوا بدهد و اما در حدي نيست كه در مسائل اصولي اظهارنظر بكند مگر در حد احتمال و مگر در حد اسناد ظني كه بگويد ظاهراً اينچنين فرمودهاند، نه ظاهراً اينچنين است، بين اين دوتا مطلب خيلي فرق است.
تبيين نكاتي قطعي مستفاد از آيه
قرآن به صورت صريح روشن ميكند كه آنها به اين كار موفق نشدند؛ اما حالا زنده است يا نه در اين زمينه صريح نيست. در آن زمينه كه بنياسرائيل موفق نشدند وجود مبارك مسيح(سلام الله عليه) را اعدام كنند يا به دار بياويزند در اين جهت، صريح است و در اين جهت صريح است كه بنياسرائيل، سند قطعي هم ندارند براي كارشان، اينها شك دارند و منظورشان از اين شك هم آن حالت متساويالطرفين نيست، بلكه منظور از آن شك عدم العلم است كه مظنه را هم شامل ميشود و چون اين مظنه حجت نيست حكم شك را دارد، اينها سه, چهار نكته است كه از اين آيه به خوبي استفاده ميشود. فرمود: ﴿وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ﴾، اين معنايش اين نيست كه انسان ديگر نميتواند به محسوساتاش اعتماد كند يا به خبر متواتر استناد كند نه، خب گاهي انسان در موارد خاصي اشتباه ميكند. اين دليل نيست بر اينكه تواتر حجت نباشد، چون در آنجا گرچه عده زيادي حضور داشتند؛ اما شاهدان نزديك آن خانه يا اتاقي كه وجود مبارك مسيح تشريف داشتند گروه كمي بودند. در هر بلوا و جمعيتي آنها كه شاهدان نزديكاند يك چند نفري بيشتر نيستند، آنها كه به عدد متواتر نميرسند.
تعابير مختلف قرآن در قابل عرضه نبودن سخنان بنياسرائيل در مورد قتل عيسي
خب، فرمود: ﴿وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَ إِنَّ الَّذينَ اخْتَلَفُوا فيهِ﴾ يعني درباره مسيح(سلام الله عليه) ﴿لَفي شَكِّ مِنْهُ﴾؛ شكي دارند از اين اختلاف، نه اينكه جزم داشته باشند و با سه تعبير، يقين اينها را سلب كرد: يكي اينكه فرمود: ﴿ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ﴾؛ در جريان مسيح اينها عالم نيستند؛ يكی اينكه اينها پيروي مظنه كردند؛ يكي اينكه فرمود: ﴿وَ ما قَتَلُوهُ يَقينًا﴾ تعبير قبلي هم كه به صورت تعبير چهارم در ميآيد اين است كه ﴿لَفي شَكِّ مِنْهُ﴾. پس به ضميمه تعبير قبلي، چهار عبارت درباره اينكه بنياسرائيل حرف قابل عرضهاي درباره عيسي مسيح ندارند و خبر اساسي را هم بايد وحي مشخص كند، وحي اين است كه ﴿بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَيْهِ﴾. پس آنچه مربوط به مسئله قتل و به دار آويختن مسيح است آن را قرآن به كل نفي ميكند كه اين نيست.
ردّ سخن فخررازي در قطعيّت دليل حجّيت قياس
فخررازي در ذيل اين آيه جمله ﴿إِلاَّ اتِّباعَ الظَّنِّ﴾ ميگويد عدهاي به اين جمله استدلال كردند بر بطلان عمل به قياس يا حرمت عمل به قياس، براي اينكه عمل به قياس، پيروي مظنه است و پيروي مظنه هم مذمت شده است در قرآن، پس عمل به قياس مذموم است. آنگاه به خيال خودشان ميگويند ما دليل قطعي داريم بر صحت عمل به قياس و چون دليلمان بر اعتبار قياس، قطعي است چون سند حجيت قياس، قطعي است پس بازگشت كار ما به قطع است[5]. را ما گرچه از يك روايت به حكم خدا گمان پيدا ميكنيم نه يقين ولي دليل حجيت اين گونه از ظنون، قطع است؛ ما با ادله قطعي حجيت اينگونه از مظنههاي خاص را اثبات ميكنيم. اينچنين نيست كه حجيت مظنه را با مظنه تأمين ميكنيم، بلكه حجيت مظنه را با قطع تأمين ميكنيم. ولي خب اصل ادلهاي كه قياس را ثابت ميكند آن اصل ادله هم مثل خود قياس مظنون يا مشكوك است، قهراً خود اين برادران اهل سنت كه به قياس عمل ميكنند ﴿لَفي شَكِّ مِنْهُ﴾ آنها هم هرگز در هيچ مسئلهاي قطع ندارند در مسائل قياسي؛ همين چهار نقطه ضعفي كه درباره بنياسرائيل گفته شد درباره عاملين به قياس هم هست. در بحث ديروز ملاحظه فرموديد كه فخررازي ميگويد رافضي به منزله يهود اين امتاند كه مثلاً عايشه را متهم كردند[6]. همين طوري كه يهود، مريم عذرا(عليه السّلام) را متهم كرده است. در حالي كه از بهترين حمايتها همان حمايتهاي علماي شيعه است كه خاندان پيغمبر را از اين آلودگي و تهمت و افترا تطهير كردند و هرگز شيعه درباره آن افك، دامن نزده است.
احتمالهائي در «رفعه الله إليه»
اما اينكه فرمود: ﴿بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَيْهِ﴾؛ خداوند عيساي مسيح را به طرف خود رفع كرد، اصل اين رفع در همان سورهٴ مباركهٴ «آل عمران» قبلاً ملاحظه فرموديد كه خداوند فرمود: ﴿إِنّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ﴾ در مسئله رفع عيساي مسيح به طرف خدا كه همان آيه 55 سوره «آل عمران» بود: ﴿إِذْ قالَ اللّهُ يا عيسي إِنّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذينَ كَفَرُوا﴾ درباره رفع، چند احتمال است: يكي اينكه تو را با همين وضعي كه داري به طرف خودمان رفع ميكنيم؛ يكي اينكه نه، رحلت ميكني و جان تو را از جسم تو جدا ميكنم و اين جان را به طرف خودم بالا ميبرم. ولي ظاهر ﴿وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذينَ كَفَرُوا﴾ آن است كه من تو را با همين وضعي كه داري از اين جامعه تبهكار اسرائيلي آزاد ميكنم.
بررسي معناي «رفع»
رفع الي الله به معناي آسمان رفتن نيست، به معناي معراج رفتن نيست به معناي اسراء نيست ـ چه اينكه به معني مردن هم نيست ـ برای اينكه مشابه اين تعبير درباره مهاجرت آمده، درباره لوط آمده كه ايشان مهاجر الي الله هستند[7] تعبير ﴿إِنّي ذاهِبٌ إِلي رَبّي﴾ درباره اين وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) است؛ آيه 99 سورهٴ مباركهٴ «صافات» اين است: ﴿إِنّي ذاهِبٌ إِلي رَبّي﴾ خب، معنايش اين نيست كه من رحلت ميكنم و ميميرم، چه اينكه معنايش اين نيست كه من معراج ميروم يعني با همين جسم و روح سفر آسماني دارم، اينچنين نيست كسي يك هدف مشروعي دارد ميگويد من دارم به طرف خدا ميروم ﴿ذهاب الي الرب﴾ معنايش به معناي معراج رفتن نيست و آسمان سفر كردن نيست، چه اينكه معنايش رحلت هم نيست.
رفع الي الله هم همين طور است هجرت هم همين طور است. درباره لوط آمده است كه لوط ايمان آورد به وجود مبارك ابراهيم؛ آيه 26 سوره «عنكبوت» اين است ﴿فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ وَ قالَ إِنّي مُهاجِرٌ إِلي رَبّي إِنَّهُ هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ﴾. چه اينكه جريان ﴿وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِرًا إِلَي اللّهِ﴾ كه قبلاً در همين سورهٴ مباركهٴ «نساء» آيه صدم مطرح شد آن هم تأييد ميكند كه هجرت الي الله، به معناي رحلت نيست يا به معناي سفر آسماني نيست؛ آيه صد سوره «نساء» اين است ﴿وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِرًا إِلَي اللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ﴾ اول هجرت الي الله است، بعد هم ممكن است كسي در اين اثناي هجرت رحلت كند. رفع الي الله به معناي معراج رفتن نيست، چون خدا همان طوري كه در آسمانها ظهور دارد و در آسمان نيست در زمين هم حضور و ظهور دارد و در زمين هم نيست: ﴿وَ هُوَ الَّذي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي اْلأَرْضِ إِلهٌ﴾[8]؛ همه جا هست بدون اينكه در جايي حلول كرده باشد. پس رفع الي الله به اين معنا نيست كه انسان بميرد يا به آسمان برود.
اين ﴿بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَيْهِ﴾ به اين معناست كه خداوند او را از مردم گرفت، لذا در همان آيه55 سوره «آل عمران» فرمود: ﴿إِنّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذينَ كَفَرُوا﴾ آنجا از اين جهت كه در سياق توفي قرار گرفت و توفي هم ظاهرش در وفات است و موت، نشانه آن است كه مرده است؛ اما در حد يك ظهور بدئي، لذا اگر در آيه 55 سوره آل عمران دارد كه ﴿إِنّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ﴾ و ظاهر توفي هم به جان تعلق ميگيرد نه به بدن، پس معلوم ميشود كه اين رفع با توفي آميخته است؛ اما در حد يك احتمال و ظهورهاي ابتدايي، نه در حدي كه انسان جزم پيدا كند براي اينكه شواهد ديگر هم احياناً تأييد ميكند که حضرت، زنده است و با جسم و جان زنده است.
عدم ظهور رفع جسم و جان در معراج در توفّي
خود رفع ميسازد رفع مجموع جسم و روح باشد، نظير ﴿إِنّي ذاهِبٌ إِلي رَبّي﴾[9] و اين خود كلمه «رفع الي الله» نظير «ذهاب الي الله» نظير «هجرت الي الله» مستلزم مرگ نيست، مستلزم معراج هم نيست. پس اگر رفع به مجموع جسم و جان برگشت، خود رفع نظير ﴿إِنّي ذاهِبٌ إِلي رَبّي﴾[10] يا ﴿مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِرًا إِلَي اللّهِ﴾[11]يا ﴿اِنّي مُهاجِرٌ إِلي رَبّي﴾[12] اين نه ظهور در معراج دارد، نه ظهور در توفي و آيه 55 سوره «آل عمران» آن هم اين بود كه ﴿إِنّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذينَ كَفَرُوا﴾ آنجا توفي را در كنار رفع قرار داد و رفع را در سياق توفي ذكر كرد و توفي معمولاً به جان بدون بدن بر ميگردد: ﴿اللّهُ يَتَوَفَّي اْلأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها وَ الَّتي لَمْ تَمُتْ في مَنامِها﴾[13]؛ فرمود خداوند آنها را كه ميميرند، جانشان را خدا توفي ميكند ـ توفي يعني اخذ تام ـ فرمود آنهايي هم كه نمردند در حال خواباند وقتي ميخواباند خدا جان آنها را توفي ميكند. توفي يعني اخذ تام ديگر، خدا ميشود متوفي و انسان ميشود متوفا، هر شب انسان متوفا است بعد هم بيدار ميشود ﴿وَ هُوَ الَّذي يَتَوَفّاكُمْ بِاللَّيْلِ وَ يَعْلَمُ ما جَرَحْتُمْ بِالنَّهارِ﴾[14]؛ هر شب ماها كه ميخوابيم متوفا ميشويم ميميريم يعني رابطه بسياري از مراحل روح با اين بدن قطع ميشود؛ منتها نميفهميم كه نزد چه كسي ميرويم. در حالي كه جسم ما خواب است و در حال اينكه جان ما غافل است ما را به حضور حق ميبرند، لذا وقتي كه صبح بلند شديم نميدانيم چه خبر است و آنها كه بيدارند چون روح كه نميخوابد، غفلت روح مايه خواب اوست. آنها كه اهل غفلت نيستند ميدانند كه به حضور چه كسي ميروند، لذا خواب آنها عبادت است. ماه مبارك رمضان چون بسياري از مردم در ضيافت الهياند و اكثری مردم با عبادت روزه آميختهاند، اين خوابشان عبادت است چون ميدانند چه ميكنند طاهرند. به هر تقدير، توفي به جان بدون بدن تعلق ميگيرد. خب در آيه 55 سوره «آل عمران» كه فرمود: ﴿إِنّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذينَ كَفَرُوا﴾ لذا جزم باحدالطرفين دشوار است.
بنابراين اين ﴿بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَيْهِ﴾ ظهوري ندارد كه حضرت را با جسم و جان به آسمانها برد. البته ظهور دارد كه با جسم و جان، از جمع تبهكاران جدا كرد اين است و اين مقدور خداست، چون ﴿كانَ اللّهُ عَزيزًا حَكيمًا﴾.
«و الحمد لله رب العالمين»
- التفسيرالکبير، ج11، ص261
- التفسيرالکبير، ج11، ص261
- بحارالانوار، ج26، ص263
- بحارالانوار، ج26، ص263
- ر.ک: التفسيرالکبير، ج11، ص262
- ر.ک: التفسيرالکبير، ج11، ص259
- سوره عنکبوت، آيه26
- سوره زخرف، آيه84
- سوره صافات، آيه99
- سوره صافات، آيه99
- سوره نساء، آيه100
- سوره عنکبوت، آيه26
- سوره زمر، آيه42
- سوره انعام، آيه60