21 11 1992 5023686 شناسه:

تفسیر سوره نساء جلسه 218

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿وَ مَنْ أَحْسَنُ دينًا مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفًا وَ اتَّخَذَ اللّهُ إِبْراهيمَ خَليلاً ﴿125﴾ وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي اْلأَرْضِ وَ كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ مُحيطاً﴿126﴾

 بعد از اينكه فرمود جريان نجات از جهنم و ورود به بهشت با تمنّي و آرزو حاصل نمي‌شود و هر كس گناه كرد در هر ملت و قومي باشد معذب خواهد شد و اگر كسي مؤمن بود و كار خير كرد نجات پيدا مي‌كند, آن‌گاه مسئله را به صورت جمع‌بندي و خلاصه‌گيري ذكر فرمود و راه هرگونه توهمِ ابهام را هم بست و نمونه اين راه و راهيان اين راه را هم مشخص كرد.

شرح مصداق كامل در كنار ذكر اصل كلّي

اگر قرآن كريم فقط به ذكر كلي گويي اكتفا مي‌كرد, جا براي ابهام باقي بود ولي به ذكر كلي اكتفا نفرمود, بلكه اصل كل را به صورت قانون ذكر فرمود, بعد نمونه و مصداق كامل او را هم شرح داد آنها كه تمنيات باطل داشتند نظير اهل كتاب, فرمود: ﴿لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ وَ لا أَمانِيِّ أَهْلِ الْكِتابِ﴾.[1] چه اينكه در سورهٴ «مائده» آيهٴ هجدهم فرمود: ﴿وَ قالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصاري نَحْنُ أَبْناءُ اللّهِ وَ أَحِبّاؤُهُ﴾ آنجا هم حرف آنها را رد كرد: ﴿قُلْ فَلِمَ يُعَذِّبُكُمْ بِذُنُوبِكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ لِلّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ إِلَيْهِ الْمَصيرُ﴾ اينجا هم بعد از اينكه اماني متمني‌ها را نفي كرد, آن‌گاه فرمود: ﴿وَ مَنْ أَحْسَنُ دينًا مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ﴾ كه اصل كلي را بيان مي‌كند. مي‌فرمايد كه چه كسي دينش از كسي كه هم حُسن فاعلي دارد و هم حُسن فعلي بالاتر است؟ اين شخص ﴿أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ﴾ است منظور از اين وجه همان چهره جان است نه صورت اينكه فرمود: ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفًا﴾[2] همان وجه را كه در سورهٴ «روم» دستور اقامه داد, همان وجه را در اين آيهٴ سورهٴ «نساء» دستور اسلام مي‌دهد ﴿وَ مَنْ أَحْسَنُ دينًا مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ﴾ يعني چهره جانش را مُسلم و مُنقاد خدا قرار بدهد يعني معتقد باشد, اين درباره حسن فاعلي چنين انساني موحد است و چون صرف اعتقاد كافي نيست فرمود: ﴿وَ هُوَ مُحْسِنٌ﴾ يعني نه در مقام قلب موحد و مسلم باشد, بلكه در مقام عمل هم موحد و مسلم باشد, اين مي‌شود حسن فعلي و غير اين مقبول خدا نيست براي اينكه فرمود: ﴿وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اْلإِسْلامِ دينًا فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ﴾.[3]

تعيين بودن ﴿أَحْسَنُ﴾ در آيه

از انضمام اين دو آيه به دست مي‌آيد كه اين ﴿أَحْسَنُ أحسن تعيين است نه تفضيل, نظير ﴿وَ أُولُوا اْلأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْض﴾[4] هست نظير ﴿فَمَنْ يَهْدي إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدّي إِلاّ أَنْ يُهْدي﴾[5] است چون غير چنين شخصي قبيح است نه حَسَن و چنين شخص بشود أحسن, چيزي كه مقبول خدا نيست حَسَن نيست پس اين كلمه ﴿أَحْسَنُ نظير ﴿و اْلأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ﴾ افعل تعيين است نه تفضيل. ﴿وَ مَنْ أَحْسَنُ دينًا مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ﴾ پس دين مي‌شود مجموع اعتقاد سالم و عمل صالح و غير اين چون مقبول خدا نيست حسن نيست و چون حسن نيست پس اين حسن است نه اين احسن و احسن بودن اين يعني كمال حُسن و تمام حسن را همين دارد و غير اين باطل است: ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الْباطِلُ﴾.[6]

نص فخررازي در تطبيق آيه بر أشاعره

فخررازي در ذيل اين آيه, بعد از نقل كردن اينكه مفوضه از آن جهت كه انسان را مختار مي‌دانند چه در اطاعت و چه در عصيان مستقل مي‌پندارند, گفت اينها چهره جانشان را منقاد حق قرار نداده‌اند و اين اشاعره‌اند كه مشمول اين آيه‌اند, زيرا جانشان را به سمت حق منقاد كردند[7].

ردّ بيان فخر رازي

اين سخن جناب فخررازي درباره اينكه تفكر اعتزال يعني تفويض با اسلام صادق سازگار نيست حق است و اما از اينكه متفكران جبري را مصداق اين آيه دانستند اين ناصواب است, زيرا جبر هم مثل تفويض انقياد نيست.

نهفته بودن يك تفويض در محدودهٴ جبر

اساس جبر سر از يك استقلال در مي‌آورد من حيث لا يشعر, زيرا جبري مي‌گويد خداوند, انسان را مجبور كرده است. پس معلوم مي‌شود انسان در مقابل خدا يك خواسته‌اي دارد كه اگر جبر خدا نبود انسان به خواسته خود مي‌رسيد و در درون جبر اشاعره تفويضي نهفته است. اگر زيد بگويد عمرو مرا مجبور كرد يعني اگر اجبار عمرو نبود من خودم خواسته‌اي داشتم و اين با بندگي حق سازگار نيست, لذا در درون هر جبري تفويضي نهفته است يعني او مدعي است كه من هستم خواسته‌اي دارم; منتها قدرت بيروني جلوي خواسته مرا گرفته است.

بيان مصداق صحيح آيه

آنچه مصداق صحيح اين آيه است همان «امر بين الامرين»[8] است كه با ظواهر آيات هم هماهنگ است و با عقل هم هماهنگ يعني ذات اقدس الهي انسان را در نظام تكوين آفريد و به او اراده داد و در نظام تشريع, او را مخير كرد و در بين اين «الامر بين الامرين» هم درجاتي است كه بالاترين مرتبه‌اش توحيد افعالي است. آن كه به توحيد افعالي رسيده است او سلم محض است كه مي‌گويد: ﴿وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ﴾[9] و خواسته‌اي هم ندارد و تلاش و كوشش اين گروه آن است كه به جايي برسند و از خدا مي‌خواهند كه خواسته‌اي نداشته باشند; چنين شخصي مي‌شود سِلم محض. پس همان طوري كه اعتزال و تفويض مصداق اين آيه نيست, جبر و اشعريت هم مصداق اين آيه نيست و بارزترين مصداق اين آيه, توحيد افعالي و موحد افعالي است, خب.

ذكر مصداق در كنار اصل كلّي جهت پيشگيري از خطاي در تطبيق

مطلب ديگر آن است كه شما در بسياري از آيات ملاحظه فرموديد ذات اقدس الهي به جاي اينكه كلي گويي بفرمايد و مفهوم كلي را شرح بدهد يا مصداق را توضيح مي‌دهد و شرح مي‌دهد يا اگر مفهوم كلي را ذكر كرد فوراً مصداق را در كنارش يادآور مي‌شود كه كسي در تطبيق خطا نكند. قسم اول يعني آنجايي كه جاي مفهوم است و وصف است مصداق را ذكر مي‌كند, همان آيهٴ معروف سورهٴ مباركهٴ «بقره» است كه ﴿لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ﴾[10] يعني خوبي در اين نيست كه شما چهره‌تان را به سمت شرق و غرب متوجه كنيد; لكن خوبي كسي است كه به خدا ايمان بياورد به پيغمبر ايمان بياورد و به قيامت مؤمن باشد و عمل صالح كند. شما ملاحظه مي‌كنيد مي‌بينيد اين طرز, طرز حرف زدن عادي نيست; هرگز نمي‌شود گفت خوبي كسي است كه مؤمن به خدا و قيامت و وحي باشد و عمل كند [بلكه] خوبي را كه وصف است بايد با مفاهيم معنا كرد نه با مصداق بايد گفت خوبي ايمان به خدا است «لكن البرِّ الايمان بالله» ولي خدا در مقام تعريف خوبي, خوبان را مي‌شناساند تا ثابت كند, اين كتاب كتاب علمي نيست نور است. شما در كتابهاي علمي; چه عقلي چه نقلي مي‌بينيد مفاهيم را به هم مرتبط مي‌كنند وقتي بخواهند خوبي را معنا كنند مي‌گويند خوبي همان ايمان به خدا ايمان به قيامت عمل صالح و مانند آن است, ولي يك كتابي كه نور است نمي‌خواهد فقط خوبي را معنا كند [بلكه] مي‌خواهد خوبان را بپروراند و خوبان را معرفي كند تا بگويد من خوب مي‌خواهم, نه اينكه خوبي را مي‌خواهم بفهمانم, فرمود: ﴿وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ اْلآخِرِ﴾.

از اين قسم آيات در قرآن كريم زياد است يك طرز خاصي حرف زدن است و از غير قرآن هم مقبول نيست مي‌گويند اين يا مضاف تقدير است يا مجاز در اسناد است يا مجاز در كلمه است و مانند آن, مي‌گويند اين چه طرز حرف زدني است ولي مي‌فهمند كه كلام خدا براي تربيت نفوس است, لذا اگر يك وقت مي‌خواهد خوبي را ذكر بكند به همراهش خوبان را معرفي مي‌كند در اينجا هم كه قسم دوم از بحث است اين است كه ذات اقدس الهي اول معنا و مفهوم دين واقعي را معرفي كرد به طور اصل كلي دوم, مصداق نشان داد تا كسي در باب خطاي در تطبيق, خود را مصداق اشتباهي اين آيه تلقي نكند.

ابراهيم مصداق جامع حسن فعل و فاعلي

لذا بعد از اينكه فرمود: ﴿وَ مَنْ أَحْسَنُ دينًا مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ﴾ بلافاصله فرمود: ﴿وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفًا﴾, خب اين ﴿وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفًا﴾ كه مطلب جديدي ندارد اين مصداق همان اصل كلي است. پيروي ابراهيم خليل در بحثهاي عقايد به همان كار حسن فاعلي برمي‌گردد در بخشهاي عمل به حسن فعلي برمي‌گردد يعني از نظر عقيده معتقد باشد به آنچه را كه خليل خدا معتقد بود(سلام الله عليه), از نظر عمل كاري بكند كه خليل خدا آن كار را كرد. كار خليل خدا مشخص است هم در تاريخ مشخص است هم در سيره مشخص است هم در كتابهاي آسماني مشخص است ﴿وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفًا﴾ چنين كسي هم قول او و هم فعل او و هم عقيده او و زمينه خليل الله شدن را فراهم مي‌كند.

شاهد قرآني بر ذكر مصداق در كنار اصل كلّي

قرآن يك اصل كلي را به ما ارائه كرد فرمود كه در سورهٴ ‌«زمر»: ﴿فَبَشِّرْ عِبادِ ٭ الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ﴾[11] بعد هم احسن الاقوال را مشخص كرد. اين‌چنين نيست كه يك اصل جامعي را بيان كرده باشد و مصداقي ارائه نكرده باشد. اينكه فرمود: ﴿فَبَشِّرْ عِباد ٭ ِالَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ﴾ براي اينكه هر كسي ادعا نكند كه حرف من احسن الاقوال است; در سورهٴ «فصلت» معيار را بازتر ذكر كرد فرمود: ﴿وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَي اللّهِ وَ عَمِلَ صالِحًا وَ قالَ إِنَّني مِنَ الْمُسْلِمينَ﴾[12] قول احسن, قول كسي است كه منظور از اين قول منطق است نه يعني در قبال رفتار مثل اينكه شما مي‌گوييد برويد فحص كنيد ببينيد كه اينها چه مي‌گويند چه مي‌گويند, يعني فكرشان چيست منطقشان چيست نه يعني حرفشان چيست. حالا آن منطق را گاهي مي‌نويسند گاهي معتقدند گاهي مي‌گويند و مانند آن. ﴿وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَي اللّهِ وَ عَمِلَ صالِحًا وَ قالَ إِنَّني مِنَ الْمُسْلِمينَ﴾ يعني منطق او اين باشد كه من مسلمانم, پس كسي كه دعوت به اسلام نمي‌كند سخنش احسن الاقوال نيست. كسي كه دعوت مي‌كند ولي برابر دعوت خود عمل نمي‌كند, حرف او احسن الاقوال نيست. كسي كه سراپاي او را اسلام روشن نكرده است او قول حسن را ندارد.

پرسش:...

پاسخ: آنجا براي آن است كه در خطوط كلي هر كسي مي‌تواند وجوهي را بسازد و خود را مصداق آن وجه بداند و اگر اهل‌بيت(عليهم السلام) كه تالي تلو قرآن‌اند اينها را يك گروهي كنار گذاشت, ديگر راه احتجاج بسته است, براي اينكه قرآن مُبَيّني دارد و آن اهل‌بيت(عليهم السلام)‌اند و چون حديث را جعل كردند چه به نام پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) چه به نام ديگر, فرمودند كه شما اينها را به آن اصل برگردانيد و آن اين است كه سنت پيغمبر هرگز از قرآن جدا نيست.[13] اينگونه از كارها يعني بررسي موارد تطبيقي كار هر كسي نيست. در احاديث به صورت باز جريان غدير خم هست,[14] جريان طير مشوي است[15] و امثال‌ذلك وجود مبارك حضرت رسول حضرت فرمود اين علي جانشين من است,[16] چنين تطبيقي در قرآن نيست اگر چنين تطبيقي در قرآن بود از همان اول با خود قرآن مخالفت مي‌كردند. اين قدر بازكردن كه هيچ جايي براي سخن نباشد آن بازي در حديث است ولي براي كسي كه ساليان متمادي در خدمت قرآن است مي‌فهمد كه قرآن چگونه خط كلي را مشخص مي‌كند بعد نيمه كلي را مشخص مي‌كند, بعد مصداق را هم بازگو مي‌كند.

به هر تقدير فرمود احسن اقوال اين است. بعد اين را بازتر كرد و مصداقش را كوچكتر ذكر كرد و رسول خدا فرمود بگو ﴿أَدْعُوا إِلَي اللّهِ عَلي بَصيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَني﴾[17] خب پس يك جاي قرآن ما را به خط جامع دعوت مي‌كند ﴿وَ مَنْ أَحْسَنُ دينًا مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ﴾ بعد قدري بازتر ذكر مي‌كند و راه مطالعه و انديشه را هم روشن مي‌كند مي‌فرمايد: ﴿فَبَشِّرْ عِبادِ ٭ الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ﴾,[18] آن‌گاه آن احسن الاقوال را در سورهٴ «فصلت» ذكر مي‌كند كه ﴿وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَي اللّهِ وَ عَمِلَ صالِحًا وَ قالَ إِنَّني مِنَ الْمُسْلِمينَ﴾[19] بعد اين را هم بازتر مي‌كند و ريزتر مي‌كند مي‌فرمايد آن كسي كه احسن الاقوال دارد پيغمبر است كه ﴿أَدْعُوا إِلَي اللّهِ عَلي بَصيرَةٍ﴾ اين را در اواخر سورهٴ مباركهٴ «يوسف» بيان كرد: ﴿أَدْعُوا إِلَي اللّهِ عَلي بَصيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَني﴾[20] خب ملاحظه مي‌فرماييد اول آن خط اصل جامع كلي را ذكر مي‌كند بعد مصداق را بازتر تشريح مي‌كند بعد نمونه خاص را هم به مردم ارائه مي‌كند, از آن به بعد: ﴿لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ﴾[21] اين‌چنين نيست كه يك امر تئوري محض را بيان كند, بفرمايد: ﴿فَبَشِّرْ عِبادِ ٭ الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ﴾[22] تا هر كسي بگويد من تابع احسن الاقوالم. بعد فرمود نه, احسن الاقوال قولي است كه انسان را به خدا و قيامت دعوت بكند. بعد فرمود آن كسي كه مردم را به حق دعوت مي‌كند پيغمبر است: ﴿أَدْعُوا إِلَي اللّهِ عَلي بَصيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَني﴾ در اينجا هم همين كار را كرد فرمود: ﴿وَ مَنْ أَحْسَنُ دينًا مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ﴾ اين اصل جامع براي اينكه مبادا هر كسي بگويد من هم احسن الاديان را دارم فرمود نمونه‌اش اين است; راه خليل حق است: ﴿وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفًا﴾ اين ﴿وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفًا﴾ كه مطلب جديدي نيست اگر از نظر اعتقاد است ﴿أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ﴾ شاملش مي‌شود اگر از نظر عمل صالح است: ﴿وَ هُوَ مُحْسِنٌ﴾ شاملش مي‌شود. اين بيان مصداق است در برابر آن اصل كلي.

تحقيق معناي حنيف

بعد هم تأكيد كرد, فرمود كه هم ابراهيم(سلام الله عليه) حنيف بود و هم كسي كه تابع ابراهيم است بايد حنيف باشد: ﴿وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفًا﴾ كه هم مي‌تواند اين حنيفا ﴿حَنِيفاًحال براي ﴿إِبرَاهِيمَ باشد هم حال براي ضمير ﴿اتَّبَعَ كه حنيف يعني «مايل الي الحق و منحرف عن الباطل» كسي كه مايل به حق است اين را مي‌گويند حنيف; در اين جاده‌هاي اتوبان و اين جاده‌هاي وسيع آن اتومبيلي كه سعي مي‌كند در اين وسط حركت كند مي‌گويند اين حنيف است; اما آن كه مي‌كوشد به پياده رو نزديك بشود عمداً يا سهواً مي‌گويند او جنيف است. «جنيف» در مقابل «حنيف» است. «جنيف» يعني كسي كه مي‌كوشد به طرف پياده رو برود كه راه انحرافي را سرانجام طي مي‌كند. حنيف كسي است كه تمام كوشش‌اش اين است كه از وسط جاده جدا نشود, اينكه فرمود: ﴿غَيْرَ مُتَجانِفٍ ِلإِثْمٍ﴾[23] اين است.

يك وقت است انسان اصلاً مي‌خواهد از قافله فاصله بگيرد اصلاً پيدا است كه تكروي دارد كم كم مي‌خواهد به پياده‌رو و حاشيه خيابان از جمعيت جدا بشود, اين جنيف است. يك وقت است نه تمام تلاش و كوشش‌اش اين است كه اين وسط جاده را از دست ندهد چنين كسي حنيف است. فرمود: ﴿وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفًا﴾ خب اگر كسي اين راه را ادامه داد چه مي‌شود ﴿وَ اتَّخَذَ اللّهُ إِبْراهيمَ خَليلاً﴾ تنها سخن از بهشت رفتن نيست آن بهشت براي اوساط از مؤمنين است در اين آيه فرمود شما سه تا كار داريد: يكي نجات از جهنم است كه اولين كار است يكي ورود در بهشت است كه دومين مرحله است; يكي خليل الله شدن است كه سومين مرحله است.

حكمت خليل الله بودن ابرهيم (عليه السلام)

فخررازي و ديگران وجوه فراواني براي خليل الله بودن ابراهيم(سلام الله عليه) ذكر كردند رواياتي را ذكر كردند. يك بخشي‌اش هم بخش تاريخي است[24] احياناً ممكن است درست باشد; اما آن قدر لطيف نيست ولي از عيون اخبار رضا از امام رضا(صلوات الله و سلامه عليه) رسيده است فرمود پدرم امام كاظم(صلوات الله عليه ) از پدرش امام صادق(صلوات الله عليهم اجمعين) نقل كرده است كه خداوند ابراهيم را خليل گفت براي اين است كه‌ اين حاجت هيچ كسي را رد نكرد (يك) و در موقع حاجت و نياز از هيچ كس جز خدا چيزي نخواست (اين ‌هم دو).[25] خليل آن است كه سدّ خلّت كند «خُلّت» يعني نياز. اينكه حاجت هيچ كسي را رد نكرد و از هيچ كسي چيزي نخواست مگر خدا, مي‌شود خليل خدا. بعد هم البته در بحثهاي جاي خودش مي‌گويند حبيب بالاتر از خليل است ولي به هر تقدير, آن وجوهي كه آمده اگر سندي داشته باشد بد نيست كه كسي وارد محضر ابراهيم خليل شد, ابراهيم خليل گفت كه وقتي بخواهي در كنار سفره من غذايي بخوري اول «بسم الله» بگو و بعد از غذا خوردن خدا را شكر بكن اين برخاست چون موحد نبود گفت عقيده‌اي كه من دارم تو مي‌خواهي براي اينكه يك لقمه غذا به من بدهي من دست از عقيده‌ام بردارم مثل اينكه آدم ملحدي بود بعد وحي رسيد به ابراهيم خليل(سلام الله عليه) كه الآن سن اين شخص به هفتاد سالگي رسيده است من هفتاد سال دارم روزي او را مي‌دهم در حالي كه او مرا نمي‌شناسد و عبادت نمي‌كند تو يك روز خواستي او را مهماني كني مي‌خواهي كه او خداپرست بشود [و] دست از عقيده بردارد.

ابراهيم خليل(سلام الله عليه) برابر اين وحي, به دنبال اين شخص حركت كرد و او را آورد و مهماني داد و پذيرايي كرد و آن شخص راز اين قضيه را سؤال كرد, گفت بعد از اينكه تو رفتي وحيي به من رسيده است كه خدا به من فرمود اين شخص هفتاد سال است كه روزي مرا مي‌خورد و غير مرا عبادت مي‌كند, تو مي‌خواهي با يك لقمه دست از عقيده هفتاد ساله خود بردارد و اگر بنا بشود كه غير موحد, روزي نخورند پس همه اينها بايد رخت بربندند. اين كرامت اخلاقي ابراهيم خليل(سلام الله عليه) باعث شد كه اين شخص مسلمان شد يعني اسلامي كه ابراهيم خليل آورد.[26] اينها اگر صحت سندي داشته باشد لطايفي را به همراه دارد و اما هرگز به لطافت اين حديث نوراني امام رضا(صلوات الله و سلامه عليه) كه از عيون اخبارش رسيده است نيست كه خليل شدن ابراهيم خليل(سلام الله عليه)براي آن است كه او خلّت و حاجت هر محتاجي را برآورده مي‌كرد (يك) و خلّت و حاجت خود را جز با خدا با احدي در ميان نمي‌گذاشت[27] (دو) و اگر كسي اين راه را طي كند او هم خليل الله مي‌شود. البته خليل شدن مثل حبيب شدن درجاتي دارد. اگر كسي مانند ابراهيم خليل به آن مقام عالي بار نيافت, لااقل به درجات وسطي يا نازله‌اش مي‌رسد. اين تشويق به آن مقام بالا است كه فرمود: ﴿وَ اتَّخَذَ اللّهُ إِبْراهيمَ خَليلاً﴾. قهراً از اين به بعد كساني كه موحد بودند بعضيها حسن‌اند بعضيها احسن, از اين به بعد كلمه «احسن» معناي تفضيلي خود را حفظ مي‌كند در بين موحدان اصل اينكه معلوم بشود چه كسي احسن است آن در آيهٴ هفت سورهٴ «هود» مشخص شد, فرمود: ﴿وَ هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ في سِتَّةِ أَيّامٍ وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَي الْماءِ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً﴾.

عدم وجود تزاحم در سبقت بر تقرّب الهي

حالا كه افرادي موحدند و داراي عمل صالح‌اند, در بين موحدان و صالحان بعضيها حسن‌اند و بعضيها احسن اينكه در جمله‌هاي نوراني دعاي «كميل» خوانده مي‌شود كه «و أقربِهم مَنزلةً مِنك و أخصّهم زُلفةً لديك»[28] از همين قبيل است يعني مؤمنيني كه نزد تو مقرب‌اند, مرا از همه مقرب‌تر بكن. اين راه باز است, چون هيچ تزاحمي نيست. ممكن است در دنيا در مسائل دنيايي همين كه كسي يك علمي پيدا كرد يا يك مالي پيدا كرد يا يك جاه و مقامي پيدا كرد هم احساس تنگ‌دلي براي خود بكند هم مزاحمتي براي ديگران فراهم بكند و اما در معنويات اين‌چنين نيست, هيچ تزاحمي نيست; هر چه اينها بالاتر مي‌روند متواضع‌تر و كم توقع‌تر مي‌شوند, لذا هيچ زحمتي هم براي هيچ كسي نيست اينكه قرآن كريم فرمود تا مي‌توانيد مسابقه بدهيد تا مي‌توانيد به سرعت اين راه را طي كنيد, چون در اين راه تصادفي نيست. حالا اگر بنا شد همه مسابقه بدهند در قناعت مسابقه بدهند در تواضع مسابقه بدهند در ادب مسابقه بدهند در احسان, هيچ تصادفي پيش نمي‌آيد اگر بنا شد مسابقه بدهند در اينكه چه كسي عالم‌تر است مسابقه بدهند چه كسي قادرتر است اولين مصيبت, همين جا شروع مي‌شود.

اين است كه به ما مي‌فرمايد: ﴿سَابِقُوا[29] بعد فرمود در مسابقه هم بدويد: ﴿وَ سارِعُوا إِلي مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ﴾,[30] خب در ميدان مسابقه شما هر چه بخواهيد بيشتر بدويد راه باز است; براي اينكه راه به اندازه آسمانها و زمين باز است اين مسابقه در يك ميدان محدودي كه نيست. حالا اگر يك ميداني به اندازه آسمانها و زمين به بشر بدهند اين جا براي تصادف نيست, جا براي مزاحمت نيست ميداني كه عرضش آسمانها و زمين است هيچ كسي مزاحم هيچ كسي نيست, تقوا اين‌چنين است ادب اين‌چنين است تواضع اين‌چنين است. اگر بنا شد كه همه بكوشند در حد اعلاي همين جمله‌هاي نوراني دعاي «كميل» به كمال برسند: «و اقربهم منزلةً منك و أخصهم زلفةً لديك»[31] هيچ مزاحمتي براي هيچ كس نيست. ولي اگر بنا بر بي‌ادبي باشد اولين مصيبت شروع مي‌شود, آنجا جاي تزاحم است نه در ادب. اگر بنا بر تكبر باشد مزاحمت آنجا شروع مي‌شود, اگر بنا بر تكاثر باشد تصادف آنجا شروع مي‌شود و اما اگر بنا بر كوثر باشد هيچ تزاحمي نيست, براي اينكه ﴿عَرْضُهَا السَّماوَاتُ وَالأرْضُ[32] است. به هر تقدير, از آن به بعد همه خوب‌اند ولي بعضيها خوب‌اند و بعضيها خوبتر.

پرسش:...

پاسخ: نه در اجتماع بد و خوب مزاحمت هست; اما در اجتماع خوبان كه مزاحمتي نيست. همان وصفي كه خدا براي بهشتيان ذكر مي‌كند ﴿وَ نَزَعْنا ما في صُدُورِهِمْ مِنْ غِلِّ﴾[33] همان وصف را در سورهٴ «حشر», مؤمنين براي خود طلب مي‌كنند ﴿وَ لا تَجْعَلْ في قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذينَ آمَنُوا﴾[34] چطور در بهشت هيچ تزاحمي نيست هيچ كسي با كسي كاري ندارد وصف بهشتي را در دنيا طلب كردن هنر است, خدا فرمود: ﴿وَ نَزَعْنا ما في صُدُورِهِمْ مِنْ غِلِّ﴾, همين معنا را در سورهٴ مباركهٴ «حشر» به عنوان دعاي مؤمنين ياد كرد: ﴿وَ لا تَجْعَلْ في قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذينَ آمَنُوا﴾; خدايا! توفيقي بده كه من كينه هيچ كسي را در دل نداشته باشم, خب بالأخره اگر خدا به كسي يك علم بيشتري داد مال بيشتري داد يك مسئوليت بيشتري دارد يك امتحان بيشتري دارد. خدا كه به ما از همه ما نزديكتر است مصلحت ما از هم مي‌داند اين‌هم ميدان و اين هم گوي خب ما هم مي‌رويم هر چه شد به ما هم مي‌دهد ديگر. از آن به بعد معلوم مي‌شود كه مصلحت نبود, اگر كسي كوتاهي نكند و مقدار خاصي دريافت بكند بايد مطمئن باشد كه مصلحت او بيش از اين نبود آن وقت مزاحم كسي هم نيست. چنين جامعه‌اي جامعه بهشتي است كه ﴿وَ لا تَجْعَلْ في قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذينَ آمَنُوا﴾.[35]

خب بعد از اينكه همه اين بحثها را گذراند, براي اينكه همه جوانب را رعايت كند فرمود: ﴿وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي اْلأَرْضِ وَ كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ مُحيطًا﴾ يعني اينكه ما گفتيم ابراهيم, خليل خداست مبادا كسي خيال كند كه خدا رفيق و خليلي دارد به اين معنا كه نيازي داشته باشد. خدا حبيب اتخاذ مي‌كند خليل اتخاذ مي‌كند كه حاجت حبيب و خليل را برطرف كند, نه حاجت خود را چرا؟ براي اينكه ﴿وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي اْلأَرْضِ﴾ (اين يك), ﴿وَ كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ مُحيطًا﴾.

استدلال بر علّت  لزوم انجام طلحات و ترك معاملي

و چون اين به منزله خلاصه بحثهاي گذشته است در اين مجموعه چند آيه‌اي دستور به عبادات داد ترك معصيت داد, برهان اقامه مي‌كند كه خدا چون ﴿وَ لِلّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾,[36] ﴿وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي اْلأَرْضِ﴾ است بايد از او اطاعت كرد ديگر. اگر هستي كسي از ذات اقدس الهي باشد حدوثاً و بقائاً, خب بايد از او اطاعت كنيم ديگر همه نظام دارند بندگي خدا را به دوش مي‌كشند خب چرا ديگري نكند. پس چون در بخشهاي اوليه اين فصل دستور به عبادات انجام اطاعات ترك معاصي و مانند آن داده است در پايان, برهان اقامه مي‌كند كه ﴿وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي اْلأَرْضِ﴾ اين دو نكته است.

استدلال بر توان خدا بر تحقق و عده و وعيد

سوم كه در خلال بحث, وعده داد وعيد داد [و] فرمود بهشتي هست جهنمي هست, اين را هم معلل مي‌كند به اينكه: ﴿لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الأرْضِ;[37] همه چيز به عهده اوست و در دست اوست و بر همه چيز قدرت دارد و احاطه علمي دارد پس اگر وعده داد مي‌تواند وفا كند, اگر وعيد تهديد اعمال كرد مي‌تواند عمل كند اين مجموعه مي‌تواند معلل بشود به اين جمله ﴿وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي اْلأَرْض﴾.

تبيين منظور از احاطه

يك نكته ديگري كه مانده است اين است كه اينكه فرمود: ﴿وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي اْلأَرْضِ وَ كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ مُحيطًا﴾ آيا منظور, احاطه علمي است يا احاطه قدرت است ﴿وَ كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ مُحيطًا﴾ يعني «كان الله بكل شيء عليما» يا «كان الله بكل شيء قديرا», آيا احاطه علمي مراد است يا احاطه قدرت؟ بعضيها خواستند بگويند احاطه علمي مراد است براي اينكه اگر احاطه به معناي قدرت باشد اين تكرار جمله اول خواهد بود;[38] در جمله اول فرمود: ﴿وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي اْلأَرْضِ﴾ اگر ﴿وَ كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ مُحيطًا﴾ هم به معناي قدرت بر جميع اشياء باشد اين تكرار جمله اول است در حالي كه مالك بودن غير از قادر بودن است نشانه‌اش همان سورهٴ معروف ‌«ملك» است كه در اولش اين‌چنين آمده ﴿تَبارَكَ الَّذي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَديرٌ﴾, خب جمله اول مالكيت مطلق خدا را تفهيم مي‌كند جمله دوم قدرت خدا را اين تكرار نيست. او مالك است و مي‌تواند در اين مِلك و مُلك خود مَلكانه مقتدرانه اعمال كند قدرت خود را; هم مالك است هم مَلِك. اين‌چنين نيست كه چيزي مِلك او باشد و ديگري غصب بكند; غصب در مِلك خدا ممكن نيست ﴿تَبارَكَ الَّذي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدير﴾ يعني «هو مالكٌ و هو مَلِك». پس اگر در صدر آيه سخن از مالكيت مطلق هست و در ذيل آيه سخن از قادريت مطلق تكرار پيش نمي‌آيد.

كلام فخررازي و ردّ آن

مطلب ديگري كه فخررازي دارد اين است كه مي‌گويد منظور از اين جمله اول همان قدرت است ﴿وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي اْلأَرْضِ﴾. منظور جمله دوم عالميت خداست ﴿وَ كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ مُحيطًا﴾ كه منظور احاطه علمي است, بعد مي‌گويد چرا قدرت بر علم مقدم شد؟ معمولاً كتابهاي كلامي را كه ملاحظه مي‌فرماييد مي‌بينيد اينها اول, بحث قدرت واجب را طرح مي‌كنند بعد بحث علم را; اول ثابت مي‌كنند خدا قدير است بعد ثابت مي‌كنند خدا عليم است نوع كتابهاي كلامي اين طور است. البته ممكن است كسي كتاب كلامي خاصي داشته باشد كه بحث علم را اول ذكر بكند ولي معمولاً در كتابهاي كلامي در اوصاف واجب تعالي اول, بحث قدرت مطرح است بعد بحث علم.

فخررازي استدلال مي‌كند مي‌گويد چرا قدرت بر علم مقدم است؟ براي اينكه ما اول از راه فعل, قدرت ثابت مي‌كنيم چون جهان براساس همان برهان حدوثي كه نوع متكلمين مشي مي‌كنند چون فعل را مي‌ببينيم از فعل به فاعل پي مي‌بريم پس فاعل كه اين فعل را آفريد قادر است (اين يك) و از نظم عميق اين اشياء پي به علم خدا مي‌بريم (اين دو), چون بحث فعل, قدرت خدا را ثابت مي‌كند اولاً, آن‌گاه بحث نظم علم خدا را ثابت مي‌كند ثانياً لذا قدرت بر علم مقدم است اين طرز تفكر نوع متكلمين كه فخررازي در تفسير كبيرش ذيل همين آيه ذكر كرد.[39]

اما و الذي ينبغي أن يقال اين است كه در كتابهاي حكمت معمولاً بحث علم قبل از بحث قدرت است; اول بحث علم را ذكر مي‌كند بعد بحث قدرت را در كتابهاي حكمت از نظم به عنوان برهان نظم معمولاً براي اثبات واجب استفاده نمي‌كنند; براهين اثبات واجب جداست. بعد از اينكه واجب تعالي ثابت شده است و توحيدش ثابت شده است بخواهند به اوصاف الهي برسند, حتي در وصف توحيدي گاهي از نظم مدد مي‌گيرند به هر تقدير, برهان نظم اين‌چنين نيست كه در كتابهاي عقلي يعني حكمت و فلسفه جايگاه عميقي داشته باشد. او در بحثهاي اوصاف راه دارد ولي سرّ اينكه در كتابهاي حكمت اول علم مطرح است بعد قدرت, اين است كه علم را اينها از همان ذات مجرد استنباط مي‌كنند; مي‌گويند وقتي ثابت شد خدا هست و مجرد محض است اين وجود مجرد حجابي ندارد هم براي خود حاضر است هم ماسواي او براي او مشهود است علم خدا را از اين راه ثابت مي‌كنند و مرحوم محقق طوسي در بخشي از فرمايشاتشان از راه تجرد واجب علم واجب را ثابت كردند بعد وقتي كه ثابت شد خدا عليم است چون اراده از اوصاف كمال است و به علم متكي است از مجموعه اراده و علم قدرت اثبات مي‌شود لذا در كتابهاي حكمي اول بحث علم است بعد بحث قدرت آيات الهي هم نوعاً علم را بر قدرت مقدم مي‌دارند در سورهٴ مباركهٴ «فاطر» آيهٴ 44 اين است ﴿وَ ما كانَ اللّهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَيْ‏ءٍ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي اْلأَرْضِ إِنَّهُ كانَ عَليمًا قَديرًا﴾. در سورهٴ مباركهٴ «نحل» هم بشرح ايضاً [همچنين] آيهٴ هفتاد سورهٴ «نحل» اين است كه ﴿لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئًا إِنَّ اللّهَ عَليمٌ قَديرٌ﴾ كه علم ذات اقدس الهي بر قدرت او مقدم است ولي براي اينكه توده مردم به اين اوصاف راه پيدا كنند اول از فعل به فاعل پي مي‌برند, بعد از راه نظم عالميت فاعل را ثابت مي‌كنند آن راه را هم قرآن ارائه كرده است, چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «طلاق» آيه آخر اين است كه خداوند اين آسمانها و زمينهاي هفت‌گانه را آفريد: ﴿لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَديرٌ وَ أَنَّ اللّهَ قَدْ أَحاطَ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ عِلْمًا﴾[40].

«و الحمد لله رب العالمين»

 

[1]  . سورهٴ نساء، آيهٴ 123.

[2]  . سورهٴ روم، آيهٴ 30.

[3]  . سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 85.

[4]  . سورهٴ انفال، آيهٴ 75؛ سورهٴ احزاب، آيهٴ 6.

[5]  . سورهٴ يونس، آيهٴ 35.

[6]  . سورهٴ حج، آيهٴ 62.

[7]  . التفسير الكبير، ج 11، ص 229.

[8]  . الاحتجاج، ج 2، ص 414.

[9]  . سورهٴ انعام، آيهٴ 79.

[10]  . سورهٴ بقره، آيهٴ 177.

[11]  . سورهٴ زمر، آيات 17 و 18.

[12]  . سورهٴ فصلت، آيهٴ 33.

[13]  . ر . ك: وسائل الشيعه، ج 27، ص 34.

[14]  . ر . ك: الكافي، ج 1، ص 289.

[15]  . ر . ك: الخصال، ج 2، ص 580.

[16]  . ر . ك: الكافي، ج 1، ص 294.

[17]  . سورهٴ يوسف، آيهٴ 108.

[18]  . سورهٴ زمر، ايات 17 و 18.

[19]  . سورهٴ فصلت، آيهٴ 33.

[20]  . سورهٴ يوسف، آيهٴ 108.

[21]  . سورهٴ انفال، آيهٴ 42.

[22]  . سورهٴ زمر، آيات 17 و 18.

[23]  . سورهٴ مائده، آيهٴ 3.

[24]  . ر . ك: التفسير الكبير، ج 11، ص 230 و 231؛ ر . ك: الكشاف، ج 1، ص 569.

[25]  . عيون اخبار الرضا(عليه السلام)، ج 2، ص 76.

[26]  . روح المعاني في تفسير القرآن العظيم، ج 3، ص 148.

[27]  . عيون اخبار الرضا(عليه السلام)، ج 2، ص 76.

[28]  . اقبال الاعمال، ص 709.

[29]  . سورهٴ حديد، آيهٴ 21.

[30]  . سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 133.

[31]  . اقبال الاعمال، ص 709.

[32]  . سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 133.

[33]  . سورهٴ اعراف، آيهٴ 43.

[34]  . سورهٴ حشر، آيهٴ 10.

[35]  . سورهٴ حشر، آيهٴ 10.

[36]  . سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 189.

[37]  . سورهٴ بقره، آيهٴ 255.

[38]  . ر . ك: التفسير الكبير، ج 11، ص 232.

[39]  . التفسير الكبير، ج 11، ص 232.

[40]  . سورهٴ طلاق، آيهٴ 12.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق