اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿فَقَالَ المَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن قَوْمِهِ مَا نَرَاكَ إِلَّا بَشَراً مِثْلَنَا وَمَا نَرَاكَ اتَّبَعَكَ إِلَّا الَّذِينَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِيَ الرَّأْيِ وَمَا نَرَي لَكُمْ عَلَيْنَا مِن فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّكُمْ كَاذِبِينَ (۲۷) قَالَ يَا قَوْمِ أَرَأَيْتُمْ إِن كُنتُ عَلَي بَيِّنَةٍ مِن رَبِّي وآتَانِي رَحْمَةً مِنْ عِندِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ أَنُلْزِمُكُمُوهَا وَأَنتُمْ لَهَا كَارِهُونَ (۲۸) وَيَا قَوْمِ لاَ أَسْأَلُكُم عَلَيْهِ مَالاً إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَي اللَّهِ وَمَا أَنَا بِطَارِدِ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّهُم مُلاَقُوا رَبِّهِمْ وَلكِنِّي أَرَاكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ (۲۹) وَيَا قَوْمِ مَن يَنصُرُنِي مِنَ اللَّهِ إِن طَرَدتُّهُمْ أَفَلاَ تَذَكَّرُونَ (۳۰)﴾
بعد از بيان دعوت و دعواي نوح(سلام الله عليه) كه مردم را به توحيد دعوت كرد و دعواي رسالت داشت كه فرمود من از طرف ذات اقدس اله آمدم و پيام توحيد را آوردم آنهايي كه مترف بودند و جزء اشراف و متمكنان آن عصر بودند كه شرف را در همان ثروت و مال ميپنداشتند قبل از ديگران اعتراض كردند عدهاي هم به دنبال اينها البته راه افتادند حرف آنها اين است ﴿فقال الملأ الذين كفروا من قومه ما نراك الا بشرا مثلنا﴾ اين حصر گاهي ميگويد به اينكه ﴿أنت بشرٌ﴾ ﴿أبشر يهدوننا﴾[1] و مانند آن ﴿أنومن لبشرين مثلنا و قومهما لنا عابدون﴾[2] گاهي هم حصر ميكند ﴿فأنت الا بشر﴾[3] ﴿ما نراك الا بشر﴾ و مانند آن اين حصر يك بار علمي دارد به زعم اينها يعني ما هرچه بررسي كرديم ارزيابي كرديم چيزي در شما جز بشريت نديديم نه انت بشر مثلنا بلكه ﴿ما نراك الا بشرا مثلنا﴾ اين بر اساس آن حس و تجربه آنهاست معرفتشناسي اينها است بعد بر اساس اينكه «حكم الامثال في ما يجوز و في ما لا يجوزواحد» يك قياس مطوّي اينجا هست كه تو بشري هستي مثل ما، ما هم بشري هستيم مثل تو اگر بنا شد بشر پيغمبر بشود ما هم بايد پيغمبر بشويم چون «حكم الامثال في ما يجوز و في ما لا يجوز واحد» چون هيچ كدام از ما يك چنين داعيهاي نداريم به نبوت نرسيديم و نميرسيم معلوم ميشود تو هم نميرسي
سؤال ...
جواب: نهخير اين حد وسط است براي برهان ديگر كه تو بشر هستي بشر نميتواند پيغمبر بشود كه برهانش در سورهٴ مباركهٴ انعام و ساير سور گذشت اين ﴿مثلنا﴾ كه در كنار اينها هست يك حد وسطي است براي قياس ديگر «حكم الامثال في ما يجوز و في ما لا يجوز واحد» اگر بشر بتواند پيغمبر بشود ما هم ميتوانيم پيغمبر بشويم يا پيغمبر ميشديم ولكن ما به نبوت نرسيديم معلوم ميشود تو هم به پيغمبري نميرسي يكي اينكه بشر اصلاً رابطه ندارد نميتواند با خدا رابطه داشته باشد آنجا كه كلمه ﴿مثلنا﴾ ضميمهاش نشده فقط يك برهان است ﴿أبشر يهدوننا﴾[4] آن مال آن اما ﴿ما نراك الا بشرا مثلنا﴾ دوتا قياس است دوتا برهان است يكي اينكه بشر نميتواند باشد يكي برهان خلف اگر بشر به پيغمبري ميرسيد خوب ما هم به پيغمبري ميرسيديم لكن ما نرسيديم معلوم ميشود تو هم پيغمبر نيستي دوتابرهان يعني دوتا برهان خوب بنابراين يكي استحالهٴ ارتباط بشر به خداست يكي «حكم الامثال في ما يجوز و في ما لا يجوز واحد» آنجا كه دارد ﴿أبشر يهدوننا﴾[5] ناظر به همان يك دليل است اينجا ناظر به دو برهان لذا حصر كرده ﴿ما نراك الا بشرا مثلنا﴾ پس مسئله نبوت و رسالت و امثال ذلك ـ معاذ الله ـ مطرح نيست
ميماند مسائل سياسي و اجتماعي و امثال ذلك از اين جهت هم كه مثلاً تو يك رهبر جامعه باشي مسئول يك امتي باشي زمامدار يك گروهي باشي اين هم كه شايستگي اين را نداري براي اينكه از پيروان تو ميشود پي برد كه طرز تفكر تو چيست اين يك توهين ضمني را به همراه دارد اينكه گفتند ﴿و ما نراك اتبعك الا الذين هم أراذلنا بادي الراي﴾ اين يك توهين مستقيمي است به پيروان، يك توهين غير مستقيمي است به خود حضرت نوح خوب تو اگر يك انسان انديشمندي بودي خردمندان دورتو جمع ميشدند چون افراد بي سواد زود باور ساده لوح دور تو جمع شدهاند معلوم ميشود تو هم ـ معاذ الله ـ ﴿إنّا لنراك في ضلال مبين﴾[6] هستي كه در بعضي آيات ديگر هست ﴿إنّا لنراك في سفاهة﴾[7] هست كه در آيات ديگر است كه وجود مبارك حضرت نوح(سلام الله عليه) فرمود ﴿يا قوم ليس بي سفاهة﴾[8] من سفيه نيستم كه اين نهايت حلم و بزرگواري آن حضرت است آنها صريحاً تسفيه ميكردند ميگفتند ﴿إنا لنراك في سفاهة﴾[9] ميفرمود ﴿ليس بي سفاهة﴾[10] خوب سفاهت نوح را از كجا به دست ميآوردند از اينكه يك مشت اراذل بادي الراي زودباور ساده لوح دنبال او راه افتادند اين يك تحقير مستقيم است به تابعان تحقير غير مستقيم است به متبوع ﴿و ما نراك اتبعك الا الذين هم أراذلنا﴾ يك، ﴿بادي الراي﴾ دو آن مال تابع اين مال متبوع
حرف سومشان اين است كه ﴿و ما نري لكم علينا من فضل﴾ اين نكره در سياق نفي مفيد عموم است يعني هيچ فضيلتي جامعه شما انجمن شما حزب شما جمعيت شما بر ما ندارد اين مجموعه شما هيچ فضلي بر ما ندارد نه فضيلت معنوي براي اينكه نبوت و رسالتي بهره شما نميشود فضيلت مادي هم كه نداريد براي اينكه يك مشت اراذل دورتان جمع شدند فضل هم كه بالاخره يا معنوي است يا مادي اين ﴿و ما نري لكم علينا من فضل﴾ كه نكره در سياق نفي است اين است بعد سرانجام خودشان را هم تشريف ميكنند تكريم ميكنند ميبينيد يك انسان بزرگوار وقتي كه بخواهد حرف بزند نميگويد من، جزماً اينطور است يقيناً اين طور است ميگويد من گمانم اين است، اين من، گمان ميكنم كه مثلاً دسيسهاي در كار باشد اين كه ميگويد من گمان ميكنم خود را بالا برده است يعني من اجلّ از آن هستم كه بيخود جزم پيدا كنم ولي گمانم اين است كه اينها مثلاً دست نشاندهاند اين نه براي اينكه برخيها بپرسند كه چون اينها خطابي بود مقدمات برهاني نداشتند اخيراً پي بردند تعبير به مظنه كردند اينها خودشان را قاطع ميدانند ولي براي تكريم و تجليل و تشريف خود تعبير به مظنه ميكنند ديديد بعضي از بزرگان براي اينكه كسي را خيلي تحقير كنند ميگويند گمانم اين است كه اينطوري ميشود خوب ﴿بل نظنّكم كاذبين﴾ يعني هم تابعِ تو دروغ ميگويد ـ معاذ الله ـ هم متبوع كذب مثل صدق فرع برگزارش است يعني اگر كسي خبري داد گزارشي داد يا صادق است يا كاذب اگر كسي ساكت بود نه صادق است نه كاذب چون صدق و كذب عدم و ملكهاند نه سلب و ايجاب لذا اجتماعشان محال است اما ارتفاعشان محال نيست ممكن است كه زيد نه صادق باشد نه كاذب براي اينكه ساكت است خبري نداد خبر يا صدق است يا كذب و مخبر يا صادق است يا كاذب بنابراين اينكه گفتند تابع و متبوع هر دو كاذباند يعني هر دو گزارش ميدهند منتها گزارشي كه متبوع ميدهد يعني نوح(سلام الله عليه) درباره خدا و قيامت و وحي و نبوت و معارف غيبي است شريعت است گزارشي كه تابعان ميدهند اين است كه ميگويند نوح حق است دعوت او حق است دعواي او حق است ما به او ايمان آورديم اينها همهاش اينها دروغگو هستند براي اينكه يك مشت اراذل اينجا جمع شدهاند هدفي دارند لابد، اراذل وقتي خبر ميدهند دروغ ميگويند چون يك چيزي اينها را اينجا جمع كرده به يك طمعي آمدهاند بنابراين كذب تابعان براي اينكه اينها اراذل هستند و بادي الراي حرف ميزنند كذب متبوع براي اينكه نبوت با بشريت هماهنگ نيست بشر پيغمبر نميشود اين خلاصه شبهات اين گروه
وجود مبارك نوح(سلام الله عليه) در پاسخ فرمود ﴿يا قوم أرأيتُمْ﴾ يعني اخبروني شما اينكه گفتيد ﴿ما نراك الا بشراً مثلنا﴾ ذات اقدس اله كه ميفرمايد ﴿اني خالق بشرا من طين ٭ فاذا سويته و نفخت فيه من روحي﴾[11] شما آن ﴿نفخت فيه من روحي﴾[12] را كه نميبينيد اين روح الهي كه امانتي است در بدن به بدن، تعلق گرفته اين ميتواند با خداي خود رابطه داشته باشد او را كه نميبينيد بيّنه را او ميگيرد رحمت خاصه را او ميگيرد شما يك جسمي ميبينيد يك تني ميبينيد بر اساس همان گرايش حسي و تجربيتان من كه نميگويم بشر نيستم من هم بشرم شما هم بشريد ولي شما حصر كرديد گفتيد جز بشريت چيز ديگر در تو نيست من ميگويم نه جز بشريت چيز ديگر در ما هست خداي سبحان فرمود ﴿اني خالق بشراً من طين﴾[13] اما ﴿فاذا سويته ونفخت فيه من روحي﴾[14] آن روح الهي را هم به اين بشريت متعلق بكنيد آن روح الهي ميتواند با خداي سبحان رابطه داشته باشد از او پيام بگيرد و به شما برساند آن بينه دارد آن رحمت دارد بينه و رحمت ممكن است كه در بعضي از جهات از نظير مصاديق فرق بكند ولي از نظر حقيقت در خصوص مقام يكي هستند آن رحمت خاصه به صورت نبوت ظهور كرده است لذا ضميري كه فاعلِ فعل است مفرد آورده شده خود آن فعل مفرد است تثنيه نيست با اينكه فرمود ﴿علي بينة من ربي و آتاني رحمة من عنده﴾ فعميتا نفرمود ﴿فعميت﴾ فرمود، اين اِفراد ضمير فاعل براي إن است كه حقيقت بينة و حقيقت رحمت يك چيز است در خصوص مقام خوب از اينجا معلوم ميشود كه منشأ معرفت قوم نوح همان حس و تجربه است كه نازلترين مرحله است آنها اگر ميگويند به رأي ما به فكر ما به انديشه ما به عقل ما اينچنين است عقل آنها را چشم آنها تغذيه ميكند يك كسي كه مادي ميانديشد و هر موجودي را ما دي ميداند و ما وراي ماده را افسانه و افيون تلقي ميكند وقتي ميگويد من فكر كردم به عقلم رسيده است من اينطور ميانديشم رأي من اين است بازگشت همه اينها به رؤيت من است اين كه ميگويد رأي من اين است يعني من آنچه را ديدم و آزمودم با چشم مسلح يا غير مسلح، موادِ اوليهٴ انديشهٴ حس گرا و تجربه رو را هم همان حس او تشكيل ميدهد همين مقدار كار ادبيات را حل ميكند يعني اگر شما به مغني مراجعه كنيد او مشكلتان را با همين حل ميكند كه اين نري دوتا مفعول گرفته ﴿ما نراك إلاّ بشرا﴾ يا ﴿ما نراك اتبعك الا الذين هم أراذلنا﴾ يكي مفعول اول يكي دوم آن رأيِ به معناي ديدن باطن آن دوتا مفعول ميگيرد اين هم همان است اما اين راهها بارها به عرضتان رسيد كه «از شافعي نپرسيد امثال اين مسائل» اين دنبال دوتا مفعول ميگردد دوتا مفعولش هم تأمين است اين خيال ميكند اين رأي يعني مطلب عقلي اما ديگر اين كار، كار او نيست كه اين رأي عقلي او از همان رأي حسي او پيدا شده اين رأي او همان رويت چشمي است بيش از اين نيست اين خروشچف آن وقتي كه رئيس جمهور شوروي سابق بود ميگفت ـ معاذ الله ـ خدايي نيست و اگر بود ما هم ميديديم اين قبل از انقلاب روزنامههاي ايران هم چاپ كرده بودند حرف او را ميگفت نيست اگر باشد خوب ما هم ميبينيم ديگر اين اصالت حسّ و اصالت تجربه و حس گرايي و تجربه گرايي همين است ميگويند ما چيزي را باور داريم كه ببينيم همان حرف اسرائيليها كه ﴿لن نؤمن لك حتي نري الله جهرة﴾[15] آن وقت از يك طرف انقلاب شش بهمن بود انقلاب سفيد منحوس پهلوي بود همان روزها اين حرف را از خروشچف كه رئيس جمهور وقت بود روزنامههاي ايران هم چاپ كردند
سؤال ...
جواب: رهبري، هر كه بود اين ميگفت اگر با خدا بود ما هم ميديديم الان هم آنها كه گرفتار تفكر ماركسيستياند همين هستند بنابراين اگر كسي به فكر يك مفعول و دو مفعول بخواهد حركت كند مشكل علمياش حل نميشود اين كسي كه ميگويد ﴿ما نراك الا بشراً﴾ يا ﴿ما نراك اتّبعك الا الّذين هم أراذلنا﴾ فلان، دوتا مفعولش تأمين است براي اينكه منظور از رأي هم همان فكر و عقل و انديشه است لكن فكر و انديشه و عقل او را چشم او تأمين ميكند و لاغير چيزي كه ديدني نباشد باور نميكند وجود مبارك نوح فرمود بالاخره من بشريت دارم بله اما شما منحصر كرديد گفتيد جز بشريت چيز ديگر در تو نيست خوب آن ﴿نفخت﴾ را هم ببينيد نگوييد ﴿ما نراك الا بشراً مثلنا﴾ به قانون «حكم الامثال في ما يجوز و في ما لا يجوز» تمسك كرديد خوب اينجا صغرا ممنوع است ما مثل هم نيستيم يكي روح طيب دارد يكي روح خبيث دارد يكي روح ملكوتي دارد يكي روح مُلكي دارد فاصله فراوان است كجا ما مثل هم هستيم «الناس معادن كمعادن الذهب و الفضّه»[16] خوب اگر اين است يكي برليان است يكي زغال سنگ است چهطوري مثل هم هستيم بله از نظر ﴿يأكل الطعام و يمشي في الاسواق﴾[17] مثل هم هستيم ولي مگر دست و پا وحي ميگيرد يا آن جان منفوخ الهي وحي ميگيرد آنها كه مثل هم نيستند كه آنها درجات فراواني دارند اينكه گفتيد «حكم الأمثال في ما يجوز و في ما لا يجوز واحد» اين صغرا مسلوب است ما مثل شما نيستيم گفتيد جز بشريت چيز ديگري در شما نيست اين خلاف است گفتيد مثل هم هستيم اين هم خلاف است هر دو برهان خلاف است آنرا كه بايد ببينيد نميبينيد پس ميشويد كور وقتي كور شديد اين دو سه باري كه گفتيد نري نري نري اين رأي شما همان رؤيت بصر است شما گرچه ميگوييد انديشه ما فكر ما عقل ما اما عقل شما در همان چشم شماست براي اينكه شما با ماوراي طبيعت كه ارتباط نداريد با شهود قلبي از باب «من أخلص لله أربعين صباحاً»[18] كه ارتباط نداريد با برهان عقلي كه ما اقامه ميكنيم هم كه ارتباط نداريد ميماند حس و تجربه پس بنابراين عقل شما مثل چشم شماست لذا وقتي آن درون كور شد تمام حرفها را آن بيرون ميزند لذا در بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ نوح و به همينها بعد از تحليل كه درون چشم داشته باشد شما چشم درونيتان كور است نظير آنچه در سورهٴ مباركهٴ حج آمده كه ﴿فَإنها لا تعمي الأبصار و لكن تعمي القلوب التي في الصدور﴾[19] آن چشمي كه در دل است آن كور است وقتي آن كور شد تمام سرمايه شما ميماند چشم ظاهري تمام سرمايه شما كه چشم ظاهري شد اين عده مؤمنين را كه وضع لباسشان فاخر نيست خانه شان فاخر نيست اينها را حقير ميبينيد فرمود ﴿تزدري اعينكم﴾[20] شما شناختتان هم كه غير از چشم چيز ديگر نيست نيست چشم شما اينها را كوچك ميبينيد در چشم شما اينها ضعيف و حقير هستند فكر كه نداريد براي آنكه آن چشم باطن كه كور است ميماند چشم ظاهر چشم ظاهر كه اينها فاخر نيستند نه جامه فاخر دارند نه لباسِ نه خانه فاخر دارند و مانند آن لذا اين رأيي كه خود وجود مبارك نوح دارد ﴿ما أراكم﴾[21] آن ميشود رويت عقلي اين رأيي كه اينها سه چهار بار گفتند ميشود رأي حسي اين هر دو گفتند نري در هر دو جا هم ممكن است دوتا مفعول بگيرد ولي وقتي بخواهيد با مغني مسئله را حل كنيد اين قدم به قدم با مشكل حلّ است اما وقتي رسيديد به جايي كه ميگوييد «از شافعي نپرسيد امثال اين مسائل» آن وقت راه باز ميشود كه آن اري ولو دوتا مفعول ميگيرد عقل آنها حرف چشم اينهاست اينها عقلي حرف ميزنند ولي حسي فكر ميكنند اينها دروني حرف ميزنند ولي بيروني فكر ميكنند براي اينكه شهود دروني كه ندارند برهان دروني هم كه ندا رند معرفت شناسي اينها هم حس و تجربه است و اما وجود مبارك نوح كه ميگويد ﴿أراكم﴾ كذا و كذا آن از رويت دروني خود سخن ميگويد بعد راز اين دشمني را هم تحليل ميكند وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) آن بيان نوراني را در نهج البلاغه دارد كه «الناس أعداء ما جهلوا»[22] مردم چيزي را كه نميدانند به آن سنگ ميزنند جاهل نسبت به چيزي كه نميداند دشمني دارد يا سعي ميكند او را طرد كند بي اعتنايي كند نسبت به او يا بگويد اين بي اهميت است يا مثلاً اگر خوب بود ما هم تغيير ميكرديم يا در صدد براندازي اوست «الناس أعداء ما جهلوا»[23] اين در بيانات نوراني حضرت امير در نهج است وجود مبارك حضرت نوح فرمود ﴿ولكنّي أراكم قوما تجهلون﴾ و هر جاهلي هم «الجاهلون لأهل العلم أعداء»[24] عالمان دين كه نسبت به جاهلان دشمن نسيتند مهربانند پدر آ نها هستند رئوفند براي آنها تلاش و كوشش ميكنند كه دست آنها را بگيرند علما كه دشمن جهال نيستند اين جهال هستند كه دشمن علمايند «الجاهلون لأهل العلم أعداء»[25] نه العلماء لاهل الجهل اعداء وجود مبارك نوح فرمود شما معرفت شناسي تان مشكل دارد براي اينكه من ازجايي حرف ميزنم كه شما آن جا را نميبينيد ميماند حس و تجربه شما حس و تجربه شما هم كه براي اين ساخته نشده پس ميشويد جاهل جاهل هم كه دشمن عالم است هي سنگ پراكني ميكند تا حرف ميزند
سؤال ...
جواب: بله ديگر آنها از آن جهت اشكال ميكردند كه چرا ﴿ما الرسول يأكل الطعام و يمشي في الأسواق﴾[26] ميفرمايد من كه ديگر فرشته نيستم كه غذا نخورم در جامعه راه نروم كه بله بشرم مثل شما آنجايي كه اشكال ميكنند كه ﴿ما الرسول يأكل الطعام و يمشي في الاسواق﴾[27] روي همان شبهه است كه رسول بايد اهل اكل و شرب نباشد اهل خورد و خواب نباشد يعني فرشته باشد و چون پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اهل اكل و شرب است رسالت ندارد حضرت فرمود رسالتم به جان من است به آن ﴿نفخت فيه من روحي﴾[28] من است مگر دست و پاي من وحي ميگيرد خوب غذا مال دست و پا و اعضا و جوارح من است من كه نميگويم با اين چشم خدا را ـ معاذ الله ـ ميبينم يا با اين گوش ميشنوم من اين گوش را هم ببندم ميشنوم اين چشم را هم ببندم ميبينيم من كه با دست و پا به لقاي حق نميروم تا شما بگوييد كه اين مثل ما است كه غذا خوردن من رواست خوابيدن من رواست چرا ميگوييد ﴿يأكل الطعام و يمشي في الاسواق﴾[29] خوب،
﴿قال يا قوم أرأيتم ان كنت علي بينة من ربي و آتاني رحمة من عنده فعمّيت عليكم أنلزمكموها و انتم لها كارهون﴾ مسئله اينكه اكراه در اسلام نيست اجبار در اسلام نيست ﴿لا إكراه في الدين﴾[30] اين در ظرف تعميه است اين سه چهار تا فرع را ملاحظه كنيد البته بحث آزادي در سالهاي قبل مبسوطاً بيان شد كه آزادي تكويني داريم آزادي تشريعي داريم انسان تكويناً آزاد است ولي تشريعاً بنده خدا است وجوب و حرمتي دارد تكويناً انسان مختار است ﴿و قل الحق فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر﴾[31] ﴿و هديناه النجدين﴾[32] ﴿انا هديناه السبيل﴾[33] انسان آزاد است و كمال او در اين است كه آزادانه راهي را طي كند اما تشريعاً اينچنين نيست كه آزاد باشد هر كاري خواست بكند ـ معاذ الله ـ آن ميشود اباحي گري و اگر تشريعاً آزاد بود يعني درنظام شريعت هم هر كس هر كاري را خواست انجام بدهد ديگر امر به معروف و نهي از منكر و حدود و تعزيرات و قصاص و امثال ذلك در دنيا مطرح نبود ﴿خذوه فغلّوه ٭ ثم الجحيم صلُّوه ٭ ثم في سلسلة ذرعها سبعون ذراعاً فاسلكوه﴾[34] در قيامت مطرح نبود اين بگير و ببندهاي دنيا و آخرت براي اين است كه انسان از نظر قانون مندي آزاد نيست در نظام تكوين كمال در اين است كه انسان با اختيار خود راهش را طي كند به فشار كسي را به جايي ببرند كه كمال نيست پس آن ﴿لا اكراه﴾[35] ﴿قل الحق﴾[36] ﴿انا هديناه السبيل﴾[37] ﴿هديناه النجدين﴾[38] همه اينها درباره بيان ساختار انسان است كه در نظام تكوين او آزاد است اما امر به معروف و نهي از منكر و فرمان و دستور پرهيز از رذايل و اجراي حدود و قصاص و تعزيرات در دنيا و بگير و ببندهاي ﴿القيا في جهنم كل كفّار عنيد﴾[39] در قيامت اينها به لحاظ تشريع است اما در فضايي كه فرد يا جامعه كور هستند به كورها بايد گفت بروي وگرنه ميبنديم با كورها را بايد علاج كرد در ظرف تعميه ﴿فعميت عليكم أنلزمكموها و انتم لها كارهون﴾ آيا كورها را ميبندند يا كورها را بصير ميكنند؟ اگر كورها را بستند اين برخلاف آزادي است اما اگر كورها را سعي كردند بصير كنند بيدار كنند بينا كنند درمان كنند و همه علل و عوامل درمان و شفا را در اختيارش گذاشتند اما از اين به بعد عالماً عامداً بيراهه رفته است ديگر از آن به بعد بگير و ببند شروع ميشود همين نوح(سلام الله عليه) كه فرمود ما شما را اكراه نميكنيم براي اينكه كوران را نميشود اجبار كرد شروع كرد به تبليغ و هدايت و البته يك عده پذيرفتند يك عده كه نپذيرفتند از آن طرف ﴿و فار التنور﴾[40] شد از آن طرف آب فراوان آمد و طوفان شد و ﴿أغرقوا و فَأُدخلوا نارا﴾[41] شد يعني در همان امواج آب رفتند در آتش نه اينكه طوفاني بود و اينها غرق شدند و لاشههايشان افتاد و بعدها كه لاشهٴ آنها خشك شد اينها را سوزاندند در جهنم برزخي آن آتش برزخي در درون دريا هم هست اين «القبر ... حفرة من حفر النيران»[42] حالا اگر فرض كنيد اينها كه كشتيهاي زير زميني دارند اينها اگر درعالم رؤيا خوابي ببينند كه كسي اينها را ميزند در آتش ميسوزاند رنج ميبينند از شدت درد فرياد ميكشند و بيدار ميشوند در همان غواص هايي كه در دريا هستند اگر يك چنين حالي برايشان پيش بيايد آن آتش برزخي كه با اين آب منافاتي ندارد كه آن ﴿نار الله الموقدة﴾[43] است كه ﴿تطلع علي الأفئده﴾[44] است يك چنين آتشي در بيرون هم هست در خواب نيست در بيداري است در محدوده تن آدم نيست در بيرون است و اين شخص عذاب ميبيند ديگري عذاب نميبيند اينجا هم با ثمّ نفرمود با فا فرمود ﴿أغرقوا فأُدْخلوا نارا﴾[45] خوب حالا اگر الزام روا نيست پس چرا بگير و ببند خدا شروع ميشود؟ بنابراين در ظرف تعميه و كوري بايد معما زدايي كرد عما زدايي كرد بصير كرد و علاج كرد جهل روبي كرد تا اينها عالم بشوند و بصير بشوند راهشان را پيدا كنند اما اگر از اين به بعد عالماً و عامداً دارند بيراهه ميروند ديگر حالا يا ﴿عليهم ... عذاب الخزي في الحياة الدنيا﴾ ﴿و يوم يقوم الأشهاد﴾[46] ممكن است در هر دو عالم عذاب بشوند ممكن است در يك عالم عذاب بشوند. خوب
فرمود ﴿أنلزمكموها و انتم لها كارهون﴾ بعد فرمود شما چه چيز از ما توقع داريد؟ توقع داريد ما كه آمديم دعواي نبوت كرديم مسائل اقتصادي شما را حل كنيم يعني اين هوش و عقل و خرد خداداد شما به كار نيفتد يا اينها را به كار بگيريد؟ اينها هم راه خداست داده، خداست، خدا گاهي از راه وحي با آدم سخن ميگويد گاهي از راه عقل سخن ميگويد بارها ملاحظه فرموديد كه مسئله عقل در مقابل دين نيست عقل در مقابل نقل است عقل برهاني مثل نقل معتبر دوتايي دو جناح شرعند هر دو كاشف شريعت هستند برهان عقلي مثل برهان نقلي هر دو ابزار كشف شرع هستند عقل در مقابل سمع است عقل در مقابل نقل است نه عقل در مقابل شرع، اين است كه ميبينيد در كتابهاي فقهي ما فقها(رضوان الله عليه) ميگويند «يدل عليهم ادلة الاربع» براي اثبات وجوب يا حرمت يك حكم شرعي ميگويند فلان دليل عقلي هست فلان دليل نقلي هست فلان دليل اجماعي هست و مانند آن عقل اگر برهاني باشد نه قياس كه همان تمثيل منطقي است نه وهم و خيال و قياس و گمان و وهم، عقل اگر برهاني باشد مانند نقل معتبر حجت شرعي است البته نقل هم مستحضريد هم بايد رجالش مشخص باشد هم بايد درايهاش مشخص باشد هم بايد تعارض دروني و بيروني نداشته باشد تا يك روايتي بشود مورد استدلال قرار بگيرد اينطور نيست كه هر نقلي معتبر باشد كه پس عقل برهاني و نقل معتبر اينها راه براي پي بردن به حكم شرع است انبيا نيامدند كه عقل را تعطيل كنند خرد را تعطيل كنند تجربه را تعطيل كنند و از راه غيب مشكلات مالي و توسعه اقتصادي مشكل مردم را حل كنند فرمود: ﴿لا اسئلكم عليه مالاً﴾ بعد هم فرمود ما كه نميگوييم خزائن غيب پيش ماست كه آيه بعدي است كه خواهد آمد من مال هم كه نميخواهم از شما چيزي هم از شما طلب ندارم نه غرض و نه عِوض ﴿ان أجري الا علي الله﴾ اما درباره اين پيروانِ ما اينها را گفتيد ﴿اراذل﴾ هستند و ﴿بادي الراي﴾ اينچنين نيست اينها مؤمنان هستند يك اينها ملاقيانِ الهياند شما چه ميدانيد در درون اين افراد عادي اينها «شهان بي كمر و خسروان بي كُلَهند» نه اينها بعد از مرگ خدا را ميبينند خوب بعد از مرگ خيليها خدا را ميبينند ﴿انهم ملاقوا ربهم﴾ نه يلاقون يا سيلاقون اين اسم فاعل است كه حال را هم شامل ميشود اينها به لقاي الهي هستند خدا را ملاقات ميكنند حالا يا با بخشهاي عقلي خود يا با بخشهاي قلبي خود اينها آدمهاي كوچكي نيستند من اينها را طرد كنم از مجلسم كه چه؟ ﴿انهم ملاقوا ربهم﴾ نه يلاقون
سؤال ...
جواب: چرا آن آيهاي كه ديروز خوانده بوديم بود كه نهي آمد ﴿و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغداوة و العشي يريدون وجهه ما عليك من حسابهم من شيئ شيءٍ و ما من حسابك عليهم من شيء﴾[47] اين آيهاي كه ديروز خوانده بوديم همين بود چون آنها پيشنهاد طرد ميدادند ميگفتند اگر ما بخواهيم بياييم اينها را بيرون كن ما بياييم آيه نازل شد كه نهخير ﴿و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغداوة و العشي﴾[48] اينها صبح و شام به ياد خدايند ﴿يريدون وجهه ما عليك من حسابهم من شيء و ما من حسابك عليهم من شيء فتطردهم فتكون من الظالمين﴾[49] آخر تو كه از قيامت اينها خبر نداري حساب اينها با خودشان است حساب تو با خودت است به چه مجوزي اينها را ميخواهي طرد كني اغنيا بيايند خوب نيايند آنها اين مشكل آنها بود كه آيه نهي كرد اينكه فرمود ﴿و ما أنا بطارد الذين﴾ براي همان است فرمود من آخر چگونه اينها را نفي بكنم اينها مؤمنان الهي هستند يك ﴿و ما انا بطارد الذين آمنوا إنهم ملاقوا ربهم﴾ اينها حق ديدار دارند حق ملاقات دارند اينكه ميگويند نماز معراج خداست ملاقات عبد با مولاست يك فرصت خوبي است ﴿ولكني أراكم قوماً تجهلون﴾ شما جاهليد «الناس» هم «أعداء ما جهلوا»[50] چون شما جاهليد تمام حرفتان اين است كه ديدتان اين است فكرتان اين است كه حرف را چه كسي ميزند «نظر الي من قال» است نه حرف چيست كه «انظر الي قال»[51] ماباشد شما چكار داريد اينها فقيرند شما بينيد اينها چه ميگويند همينطور ميگوييد ﴿بل نظنّكم كاذبين﴾ همه اينها را تكذيب ميكنيد ديگر، شما بر اساس «انظر الي من قال» تكذيبشان كرديد وگرنه از كجا خبر داريد اينها دروغگويند كذب مخبري دارند چون اينها يقه چركين هستند غير از اينكه درد نداريد كه، اگر وضع ماليشان خوب بود باورتان ميشد خوب كسي كه بر اساس «انظر الي من قال» كار ميكند نه «انظر الي ما قال»[52] قوم جاهلي است ديگر
فرمود ﴿ولكني أراكم قوماً تجهلون﴾ خوب چرا اينها را تكذيب ميكنيد شما چرا اينها را تكذيب ميكنيم من به چه دليل اينها را طرد بكنم ﴿إنّهم ملاقوا ربهم و لكني أراكم قوماً تجهلون﴾ از آن طرف هم فرمود هيچ راهي هم من ندارم كه بتوانم اينها را طرد بكنم براي اينكه ذات اقدس اله ممكن است كه در فرصتهاي ديگري همه ما را به كيفر تلخمان مبتلا بكند حالا اين يك مقدار تتمه بحث ميماند كه انشاء الله فردا كه بخش پاياني است عرض ميكنيم.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] ـ سورهٴ تغابن، آيهٴ 6.
[2] ـ سورهٴ مؤمنون، آيهٴ 47.
[3] ـ سورهٴ شعراء، آيهٴ 154.
[4] ـ سورهٴ تغابن، آيهٴ 6.
[5] ـ سورهٴ تغابن، آيهٴ 6.
[6] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 60.
[7] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 66.
[8] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 67.
[9] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 66.
[10] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 67.
[11] ـ سورهٴ ص، آيات 71 ـ 72.
[12] ـ سورهٴ ص، آيهٴ 72.
[13] ـ سورهٴ ص، آيهٴ 71.
[14] ـ سورهٴ ص، آيهٴ 72.
[15] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 55.
[16] ـ كافي، ج 8، ص 177.
[17] ـ سورهٴ فرقان، آيهٴ 7.
[18] ـ جامع الأخبار، ص 94.
[19] ـ سورهٴ حج، آيهٴ 46.
[20] ـ سورهٴ هود، آيهٴ 31.
[21] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 152.
[22] ـ نهج البلاغه، حكمت 172.
[23] ـ نهج البلاغه، حكمت 172.
[24] ـ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 86.
[25] ـ شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 6.
[26] ـ سورهٴ فرقان، آيهٴ 7.
[27] ـ سورهٴ فرقان، آيهٴ 7.
[28] ـ سورهٴ ص، آيهٴ 72.
[29] ـ سورهٴ فرقان، آيهٴ 7.
[30] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 256.
[31] ـ سورهٴ كهف، آيهٴ 29.
[32] ـ سورهٴ بلد، آيهٴ 10.
[33] ـ سورهٴ انسان، آيهٴ 3.
[34] ـ سورهٴ حاقه، آيات 32 ـ 30.
[35] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 256.
[36] ـ سورهٴ كهف، آيهٴ 29.
[37] ـ سورهٴ انسان، آيهٴ 3.
[38] ـ سورهٴ بلد، آيهٴ 10.
[39] ـ سورهٴ ق، آيهٴ 24.
[40] ـ سورهٴ هود، آيهٴ 40.
[41] ـ سورهٴ نوح، آيهٴ 25.
[42] ـ بحار الانوار، ج 6، ص 214.
[43] ـ سورهٴ همزه، آيهٴ 6.
[44] ـ سورهٴ همزه، آيهٴ 7.
[45] ـ سورهٴ نوح، آيهٴ 25.
[46] ـ سورهٴ غافر، آيهٴ 51.
[47] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 52.
[48] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 52.
[49] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 52.
[50] ـ نهج البلاغة، حكمت 172.
[51] ـ غرر الحكم، ص 58.
[52] ـ غرر الحكم، ص 58.