11 11 2023 2032041 شناسه:

Fiqh Discussions- Qadha and Shahadat– Session 25

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

بعد از ارائه آن آياتي که درباره قضاء ذکر شد و ذکر چند مطلبي که در مقدمه بود، وارد فصل اول شديم. فصل اول مربوط به عناصر محوري قضاء است که حقيقت قضاء چيست؟ آيا حکومت است، حاکميت است يا فقط کارهاي علمي است؟ فصل دوم درباره اينکه شرايط قاضي چيست؟ فصل سوم و چهارم و اينها هم مربوط به يمين و بينه و امثال ذلک است.

در فصل اول که بسياري از مسائل گذشت، روشن شد که قضاء يک نحوه ولايت است، براي اينکه حاکميت است اجرا است، صرف يک کار فرهنگي نيست. کار فرهنگي را حوزه و دانشگاه و اينها دارند، حتي مقام مرجعيت يک کار فرهنگي است کار اجرايي نيست. فقيه فتوا ميدهد ياد ميدهد که وظيفهات اين است حالا قبول و نکول به عهده خود شخص است. فقيه قدرت اجرايي و اينها را ندارد. تعليمش به اين صورت است؛ لذا نظر هيچ فقيهي برای فقيه ديگر لازم الاجرا نيست؛ اما قضاء اينطور نيست؛ اگر يک فقيهي قاضي شد و حکمي داد، اجراي اين بر همه حتي بر فقهاء و مراجع لازم است.

در يک نزاعي بين دو نفر اختلاف بود و به مرجعيت قضائي مراجعه کردند آن قاضي هم واجد شرايط بود - صاحبنظر بود و عادل - و بعد از بررسي حکمي صادر کرد، اين حکم حتي بر فقهاي ديگر لازم الاجرا است. فتوا يک کار فرهنگي و علمي است لذا فتواي هيچ فقهي براي فقيه ديگر حجت نيست، اما قضاي يک قاضي عادل بر همگان لازم است حتي بر مجتهد و مرجع، لذا از همان اوّلي که آيه ﴿يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِي الْأَرْض فَاحْكُمْ خوانده شد، آنجا بيان شد که قضاء يک نحوه ولايت است و از طرف ذات اقدس الهی جعل شده و اين همه شرايط مهم که برای قاضي هست - که بايد مجتهد باشد بايد عادل باشد - روی همين جهت است که حکم او نافذ است حتي بر مراجع، اما فتواي هيچ مرجعي براي مرجع ديگر حجت نيست لازم الاجرا نيست. غرض آن است که چون قضاء يک نحوه ولايت است نيازمند است به جعل و دستور.

مستحضريد اصل، عدم ولايت احدي بر احدي است مگر اينکه ذات اقدس الهي معين کند. ولايت برای نبي است و وصي نبي(عليهما السلام) است و کساني که اينها نصب کردند.

مطلب بعدي آن است که اينکه در روايات آمده «وَ نَظَرَ فِي حَلَالِنَا وَ حَرَامِنَا»[1] اگر گفتيم تجزي را شامل ميشود قدر متيقن به تناسب حکم و موضوع تجزي در مسئله قضاء است. حالا اگر کسي در مسئله حج و در مسئله صوم و صلات مجتهد متجزي بود، بعيد است مشمول اين روايات بشود. قدر متيقن از نصوصي که ميگويد «وَ نَظَرَ فِي حَلَالِنَا وَ حَرَامِنَا»، همان اجتهاد متجزي در مسئله قضاء است که در کار خودش اين سمت را داشته باشد تا بتواند مشمول ولايتي که جعل شده بشود.

مطلب بعدي که سؤال شده چند قياس و صغري و کبري تشکيل شده که مثلاً اجتهاد مقدمه است و طريق است براي فتوا دادن و اينها. مستحضريد که مقدمه ثواب ندارد طريق ثواب ندارد اگر آن مقدمه خودش عبادت باشد مثل وضوء براي نماز، خود آن مقدمه ثواب دارد چون يک امر عبادي مقدمه است براي يک عبادت ديگر، اما در خصوص درس و بحث براي اجتهاد، يا براي قضاء، اگر کسي برای اين درس و بحث، قصد قربت کرد ثواب ميبرد، اگر امر عادي بود نه. آثار برخي از توصليها کرامتهاي الهي و مانند آن است وگرنه خود مقدمه ثواب داشته باشد اين مخصوص آن مقدماتي است که خودش عبادي باشد. اين سه چهار قياسي که در آن سؤال تشکيل شده اين صغري است برای آن کبري، طريق است براي آن نتيجه، بله اينها طريق هستند، اما مقدمهاند و مقدمه ذاتاً ثوابي ندارد.

مطلب بعدي آن است که در اين مقبوله حضرت فرمود به اينکه اگر کسي چنين شرايطي را داشته باشد ميتواند بين طرفين حَکم باشد و بعد فرمود: «فَإِنِّي قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيکُم حَاکِماً»[2]. اينکه حاکم و حَکم در دو جمله در دو بخش ذکر شد، معلوم ميشود که فقيه اگر جعل بشود - چه اينکه جعل شده است - ميتواند هم حاکم باشد و هم حَکم؛ منتها اين جوابها که دو ضلعي است مطابق با سؤال است، چون در خود سؤال از امام(سلام الله عليه) سؤال کردند که اگر کسي براي حل مشکل خود مراجعه کند «الي السلطان أو الي القاضي» حکم چيست؟ محور سؤال دو چيز است. آيا ميتواند براي حل مشکل خود و حل اين اختلاف، به سلطان مراجعه کند آيا ميتواند به قاضي مراجعه کند؟ الآن شما به کشور ايران يا ساير کشورها که بين قوا تفکيک شده قوه مقننه قوه قضائيه قوه اجراييه از هم جدا هستند نگاه نکنيد. قبلاً که نظام سلطنت بود نظام ديکتاتوري بود خود سلطان هم حکم ميکرد به عفو هم حکم ميکرد به انتقام(اعدام)، هم به بعضي مأموريت ميداد سمت قضاء داشتند. آن روزهاي گذشته حتي در ايران، قبل از اين اوضاع مشروطيت، اين شاه بود که يا ميبخشيد يا اعدام ميکرد. جريان سيد مدرّس و امثال ذلک(رضوان الله عليهم) اينها را خود شاه دستور به اعدام ميداد.

غرض اين است که سلطان گاهي کار قضايي ميکرد گاهي کار غير قضايي. اينکه سؤال کردند که آيا شخص براي حل مشکل خود، مرافعه را به پيش سلطان «أو الي القاضي» ببرد يا نه، محور سؤال دو چيز بود. آن وقت جواب هم بايد به همين دو چيز باشد. جواب مستقيماً به مسئله قضاء متوجه شد که اينها حَکماند بعد فرمود به اينکه «فَإِنِّي قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيکُم حَاکِماً».

آن روز به سلطان، حاکم ميگفتند؛ منتها نبايد سلطاني که آن روز ميگفتند با سلطاني که حالا در مملکتهاي وسيع است يکی باشد. آن روز در بيابانها قبيلهاي زندگي ميکردند اگر در يک محلي يک جمعيتي بود يک قبيلهاي بود يک کسي حاکم بود ميگفتند سلطان. اينطور نيست که حالا سلطاني که در آن زمان و در روايات آنها ميگفتند نظير سلطاني باشد  که فعلاً ما ميگوييم که هم در منطقه وسيعي است، يک؛ هم در برابر دستگاه قضايي است، دو.

بنابراين چون سؤال دو ضلعي است که آيا ميتواند به سلطان يا به قاضي مراجعه کند، جواب هم بايد دو ضلعي باشد که هم جواب داد من او را حاکم قرار دادم که کار سلطان را ميکند، هم حَکم قرار دادم که کار قاضي را ميکند، وگرنه جواب مطابق با سؤال نبود.

مطلب بعدي آن است که در اين جريان سؤال و جوابها که اشاره شد که شخص گفت اگر کسي حرف قاضي را رد بکند حرف امام را رد کرد؟ فرمود نه، حرف پيغمبر را رد کرد[3]، سرّش اين است که اين حکم را عالمانه و محققانه از شريعت گرفته است. بنابراين حکم شريعت را دارد ميگويد، نه اينکه حکم خودش را يا رأي خودش را بگويد.

بنابراين اين مقدمات نقشي ندارد، يک؛ رد هم مستقيماً متوجه خود شريعت است، اين دو. از اين جهت است که اگر کسي وارد محکمهاي شد و آن حکم را هم پذيرفت حالا چه به نفع او چه عليه او، اين يک نحوه انجام وظيفه است و اگر نپذيرفت و با سکون و آرامش قلب از محکمه خارج نشد بلکه با سکوت و بيحرفي خارج شد، اين در درون خودش مشکل دارد، معلوم ميشود با حکم شرعي موافق نيست.

بله، يک وقت است که براي او ثابت شده است که اين مال براي اوست و اين يمين، يمين کاذب است و آن بينه بينه کاذب است يا آن سوگند سوگند کاذب و مانند آن، اين بينَه و بينَ الله ميتواند راضي نباشد، چون براي او ثابت است که خلاف است؛ اما يک وقت است که علم دارد که اين قاضي به روال حق حکم کرده است، يا نه، نميداند و مسئله براي او روشن نيست،در هر دو حال برابر با ﴿ثُمَّ لا يَجِدُوا في‏ أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْت‏[4]، بايد مطمئن و آرام باشد.

وجود خود پيغمبر گاهي مأمور بودند به علم غيب عمل بکنند که موارد آن بسيار کم بود و گاهي هم نه، برابر همين ظواهر «إِنَّمَا أَقْضِي‏ بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ»، صريحاً اعلام فرمودند که ما با يمين و با شهادت شاهد حکم ميکنيم؛ لذا همان جا حضرت فرمود که بنا بر اين نيست که به علم غيب عمل بکنيم.

در جريان حضرت حجت(سلام الله عليه) آنجا حساب ديگري دارد که حضرت که آمدند برابر علم غيب عمل ميکنند، اما در اين روايت دارد که «إِنَّمَا أَقْضِي‏ بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ»، بعد اعلام فرمود که اگر يک وقتي ما به وسيله يمين يا به وسيله شهادت شاهد، حکمي کرديم و اين شخص ميداند که اين حکم مطابق با حق نيست و مال را از محکمه ما به دست خود منِ پيغمبر گرفت مبادا بگويد من رفتم از محکمه پيغمبر گرفتم از دست خود پيغمبر گرفتم! «فَإِنَّمَا قَطَعْتُ لَهُ بِهِ قِطْعَةً مِنَ النَّارِ»[5]، يک شعلهاي از آتش را از ما گرفته دارد ميبرد. ما بنا نيست که به علم غيب عمل بکنيم.

يک وقت است که با علم غيب و دستور غيب و امثال ذلک وارد ميشوند، بله آنجا حکم خاص خودش را دارد، اما «إِنَّمَا أَقْضِي‏ بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ»، آن اسرار عالم را و قضاي عالم را و قدَر عالم را ما موظف نيستيم «الا ما خرج بالدليل». در زمان وجود مبارک حضرت بله، آنجا حضرت به واقعيت عمل ميکنند و ديگه به حکم ظاهري عمل نمی­کنند که جهان بالاخره بايد برسد به سمتي که در حکم «يوم القيامة» است؛ لذا اگر ميداند که اين حکم بر خلاف حق است، بله ميتواند راضي نباشد چون علم دارد که اين خلاف حق است، اما براي اينکه نظم را به هم نزند ساکت هست.

مطلب ديگر اين بود که با امکان رجوع به محکمه حق، رجوع به سلطان باطل يا حَکم و قضاي باطل ولو حکمشان، حق باشد، گناه است. يک وقت است طلبي دارد در اثر حکم قاضي، ديني را به عين تبديل کردند و گرفتند اينجا اشکالش بيشتر است. يک وقت است که نه، دين نيست که به عين تبديل شده باشد، يک مالباختهاي عين مال خود را در اثر مراجعه به محکمه گرفته است، با اينکه ممکن بود به محکمه حق و عدل مراجعه کند، به محکمه جور و ظلم مراجعه کرد و عين مال خود را گرفت، آنجا أخذ حرام است ولو مأخوذ حلال باشد، نه اينکه حالا مراجعه به محکمه يک حرمت و أخذ به حکم او حرمت ديگري باشد، نه! دو تا حرام نيست. اين مجموعاً يک حرام است و اينکه مرحوم سيد گفتند اشکال دارد[6]، نه! اشکالي ندارد، حرام است؛ ولي جزء همان حرام اوّلي است، نه اينکه رجوع به محکمه جور يک حرمت داشته باشد اينکه مقدمه است و گرفتن مال حرمت ديگري داشته باشد.

پس اگر دين باشد تبديل به عين شده باشد، گذشته از اينکه رجوع به محکمه اشکال دارد خود اين مال هم شبههناک است براي اينکه عين، مال او که نيست، تبديل ذمه بدهکار به يک مالي با دست حاکم غير شرع بود، اين بياشکال نيست. اما يک مالباختهاي عين مالش را به حکم حاکم گرفته، با اينکه ممکن بود به محکمه حق مراجعه کند، اينجا أخذ حرام است چون محکمه باطل را به رسميت ديني شناخته است ولي مأخوذ حلال است.

اگر يک چيزي مال غصبي باشد، أخذ و مأخوذ هر دو حرام است؛ لذا با آن نميتواند نماز بخواند نميتواند نگه بدارد و امثال ذلک. اما اين مالي که گرفته مأخوذ حرام نيست ميتواند با آن نماز بخواند و آن را داشته باشد، بقائاً هيچ محذوري ندارد اما حدوثاً أخذش ميشود محرّم.

بنابراين چون در خود روايت، سائل سؤال ميکند که «الي السلطان إلي القاضي» حضرت بايد جواب هر دو را بدهد، لذا هم درباره قاضي فرمود اگر اين شرايط را داشته باشد حَکم است، و هم درباره سلطان فرمود: «فَإِنِّي قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيکُم حَاکِماً» منتها ما بايد توجه داشته باشيم حاکم در آن روز، سلطان در آن روز که نظام، نظام قبيلهاي بود نظير کشورهاي بزرگ و وسيع و کنوني نبود. سلطان هر منطقهاي همان امير آن منطقه بود، حاکم آن منطقه بود. در ايران هم قبل از اين که مشروطه برقرار بشود، بسياري از کارهاي قضايي را خود سلطان انجام ميداد. اين فلان بزرگوار را اعدام بکنيد يا اعدام نکنيد به وسيله همين شاهان قبلي بود.

غرض اين است که اينها کار حکومتي هم ميکردند و کار حَکمي هم داشتند.

مطلب بعدي در مورد سؤالی است که در بحث از اين آيه﴿حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ في‏ سَمِّ الْخِياط[7] شده. ظاهر آيه دلالت بر اين دارد که کافر به بهشت نميرود مگر اينکه جمل در سوراخ سوزن فرو برود. همانطوري که فرو رفتن جمل در سوراخ سوزن محال است رفتن کافر به بهشت هم محال است. کافر به بهشت نميرود ﴿حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ في‏ سَمِّ الْخِياط بين شتر و سوراخ سوزن تناسب آنچنانی نيست. خود جمل هم آنچنان به معناي شتر نيامده است. ملاحظه کنيد در کتاب لغت اينها اطلاق جمل بر شتر را از باب مناسبتهاي جمل و اينها ذکر کردند؛ يعني برجستگي و بزرگ[8]. سکّان به حسب ظاهر يک واژهاي است که صورت جمعي دارد، اما مفرد است. سکّان مثل بعضي از کلمات ديگري که در قرآن آمده، صورتش صورت جمع است ولي مفرد است. لنگر را ميگويند سکّان، چيز ديگری که نيست. سکّان کشتي، سکّان کشتي، اين کلمه صورتش صورت جمع است ولي معنايش مفرد است. اين لنگر کشي که مفرد است را ميگويند سکّان. اين لنگر يک طناب خيلي محکم و ضخيمی دارد. اين طناب محکم ضخيم را ميگويند جُمّل. در تعبيرات عادي هم از آن تعبير ميکنند به جَمَل. ﴿حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ في‏ سَمِّ الْخِياط، گفتند تناسب در همين است، اگر آن طناب ضخيمِ سکّان کشتي و لنگر کشتي در سوراخ سوزن فرو نميرود کافر هم به بهشت نميرود.

غرض اين است که اين جَمَل به جُمَّل قرائت شد، يک يعني يک؛ و اين جُمَّل هم به معناي آن  طناب محکمِ ضخيمِ سکّان کشتي است، دو؛ آن است که به صورت طناب هست و مناسب با نخ سوزن هست، آن را قرآن فرمود که اگر آن طناب محکمِ سکّان کشتي به سوراخ سوزن برود آن روز کافر وارد بهشت ميشود!

غرض اين است که ﴿حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ في‏ سَمِّ الْخِياط، به اين معنا مناسب است وگرنه تناسبي بين شتر و سوراخ سوزن نيست، تا ما بگوييم از آن قبيل است يا از اين قبيل نيست. اينها بحثي از سؤالاتي بود که مربوط به حرفهاي قبلي و بعضي از مسائل فقهي بود.

يک نکتهاي که باز در همين اثنا بحث شد اين بود که در بخش پاياني سوره مبارکه «نساء» ذات اقدس الهي قدرت عقلاني عقل را خيلي بالا بُرد. فرمود ما انبياء فرستاديم مرسلين فرستاديم: ﴿رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرين لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ[9]، اين عظمت و جلال و شکوه عقل را ميرساند. طبق اين آيه عقل آن قدر قوي است، آن قدر قدرت دارد که در برابر خدا با خدا احتجاج کند بگويد تو که اين عالم را آفريدي ما را آفريدي اين همه حيوانات اين هم موجودات اين همه حشرات را آفريدی همهشان که پاک نيستند همهشان که حلال نيستند، همهشان که نافع نيستند چرا راهنما نفرستادي که ما بفهميم چه چيزي بد است و چه چيزي خوب است؟

فرمود ما انبياء فرستاديم: ﴿رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرين لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ، يعني اگر ما انبياء نميفرستاديم حجج نميفرستاديم مبشّر و منذر نميفرستاديم مردم عليه خدا ـ عليه خدا يعني عليه خدا ـ احتجاج ميکردند ميگفتند تو که ميدانستي هم اشياء يکسان نيستند، همه ماهيها که يکطور نيستند، چرا نگفتي چه چيزي بد است چه چيزي خوب است؟ اينجا مستحضريد که کلمه «بعد» ظرف است، يک؛ مفهوم ندارد، دو؛ مگر در مقام تحديد باشد، سه؛ اينجا در مقام تحديد است، چهار. يعني بعد از اينک پيامبران را خدا فرستاد، عقل قدرت احتجاج ندارد اما قبلاً ميتوانست احتجاج کند.

کدام قدرت از قدرت عقلي بالاتر است؟! حالا ما اشکال می­کنيم که چرا در برابر فلان روايت در برابر فلان چيز، عقل اعتراض ميکند؟! منتها تا انسان به عقل برسد خيلي سخت است «آن که يافت مي نشود، آنم آرزوست»[10] مگر هر کسي عاقل است؟ فرق است بين خيالات، قياسات خيالي و  برهان عقلي، خيلي يعني خيلي فرق است. بين قياسات شعري با عقل خيلي فرق است. گذشته از اين تعبير قرآن اين است که خيليها مختالاند يعني خيالزده زندگي ميکنند ﴿إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ[11] خيليها عمري را مختال بودند خيال ميکنند عاقلاند عقل گير هر کسي نميآيد. گذشته از اختيال که خودش يک بلايي است براي خيالزدهها مسئله اوهام است. اوهام يک وادي خاصي دارد، يک بلاهاي مخصوص خودش را دارد که معاني باطل است، خيال يک بلاهاي خاص خودش را دارد که صور باطل است.

بعضي از علوم را به عنوان ميزان و سنجش گذاشته­اند تا ما بفهميم که خيال يعني چه؟ مختال چه گروهي هستند؟ وهم يعني چه؟ متوهّمان چه گروهي هستند؟ تا از اين دو خطر وهم و خيال که نجات پيدا کرديم وارد عقل بشويم. کمترين چيزي که خدا خلق کرده است عقل است. کمترين انساني که پيدا ميشود عاقل است. عاقل کسي است که بتواند تمام اين هوسها را عقال کند. من و ما را عقال کند بفهمد که در درون او يک غده بدخيمي است که عليه او شب و روز دارد کار ميکند و آن هوس است و اين حرص و هوس دم(جلو) درِ زندگي اوست که ﴿أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّح‏[12]، شُح يعني بُخل[13]. اين اصلاً دم در زندگي آدم است. هر کاري را که ميخواهند تصميم بگيرند بکنند اين شروع ميکند رهزني ميکند. اين بُخل کجا هست؟ کجا نشسته؟ چهطوري جلو را ميگيرد، اين يک جان کَندن ميخواهد. قرآن فرمود اين دمِ(جلو) کار شماست. هر کاري که ميخواهيد بکنيد اول اين جلويتان را ميگيرد. ﴿وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّح‏، اين بُخل همين دمِ در است هر کاري که ميخواهيد تصميم بگيريد اول جلويتان را ميگيرد. آن هم که «أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ»[14]، فرمود بدترين غدهاي که در درون انسان هست و هميشه بشر را گرفتار کرده است مخصوصاً الآن، همان خودخواهي و غرور و هوس و من و ما و امثال ذلک است. در جريان غزه و امثال غزه ميبينيد که هيچ احساس خطر نميکنند! به مراتب از حيوانات بدتر هستند، براي اينکه در قرآن کريم فرمود اينها حيواناند ﴿بَلْ هُمْ أَضَلُّ[15]، آدم اينطور بشود که کودککشي بکند و هيچ احساس نکند، معلوم ميشود که آن غده بدخيم مسلط شده است.

فرمود: «أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي »، اينکه علم تجربي نيست. اينهايي که روانشناسي تجربي خواندند با کدام علم تجربي ثابت ميشود که ما يک غده بدخيم ديگري داريم بنام هوس؟ من و ما؟ اين را فقط آن روحآفرين و آن نفسآفرين می­داند، که خدا به پيغمبر و به مردم فرمود ما يک حرفهاي تازهاي زير اين آسمان داريم که مشرق عالم برويد مغرب عالم برويد اين در دستگاه کسي نيست. اين از علوم تجربي هم که نيست. اين هم که مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) نقل کرده است - که قبلاً خوانده شد - به دو نفر از اصحاب فرمود: «شَرِّقَا وَ غَرِّبَا»[16] مشرق عالم برويد مغرب عالم برويد علم صحيح پيش ما اهل بيت است. اين چيزها را آدم کجا ميتواند ياد بگيرد؟ که در درون انسان يک غده بدخيم سرطاني است مرتّب در صدد از پا درآوردن ماست. «أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ» فرمود هيچ دشمني به اندازه هوس انسان را از پا در نميآورد. اين را آدم با چه چيزي ميفهمد؟

بنابراين تا انسان جان بکَند بفهمد خيال چيست مختالان جامعه کيانند؟ ﴿إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ، از اين نجات پيدا کند، وهم چيست؟ متوهمان کيانند؟ اوهام چيست؟ فرق بين وهم و خيال چيست؟ که هر دو رهزن هستند. از همه اينها گذشته، بايد بفهمد آن غده بدخيم هوس دارد چکار ميکند؟ از همه اينها گذشته آن حرصي که دم(جلو) در هست دربان است نميگذارد انسان تصميم بگيرد چيست؟ اين ميدان جنگ است، لذا شده جهاد اکبر. اگر از همه اين کُتَلهاي خطرزا گذشت تازه ميشود عاقل. اگر عاقل شد آن وقت ذات اقدس الهي مرزبندي کرده، فرمود در مسئله شريعت دست تو باز است. اگر هم پيغمبر نفرستم امام معين نکنم که چه چيزي حلال است و چه چيزي حرام است، چه چيزي زشت است و چه چيزي زيباست، حق با توي عقل است که توي عقل ميتواني عليه منِ خدا احتجاج بکني بگويي اين همه عالم، اين همه اشياء، اين همه ماهيهاي دريا، همهشان که يکسان نيستند چرا راهنما نفرستادي؟ در اين سطح، کلاس اول و دوم و سوم، ابتدايي است.

اما از اين بالاتر بخواهيد برويد در کارگاه عالم بخواهيد دخالت بکنيد، قضاء چيست؟ قَدَر چيست؟ ملکوت چيست؟ جبروت چيست؟ عرش چيست؟ فرش چيست؟ اينها اصلاً به تو فضولي نميرسد! اينکه جناب حافظ ميگويند: «عقل(فهم) ضعيف رأی فضولي چرا کند؟»[17]، اين با آيه مخالف نيست، موافق با آيه است. ميگويد عقل کارش همين است. عقل فقط برای ابتدايي و راهنمايي است. اين چيز آساني است و انسان ميتواند بفهمد که اين همه اشيائي که خدا خلق کرد که همهشان يکسان نيستند، مار و ماهي که يکسان نيست. فلان حشره و فلان چيز که يکسان نيست، يک راهنما ميخواهد. اين يک چيز ابتدايي است که عقل ميفهم. فرمود اگر من شريعت نفرستم اگر وحي نفرستم ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ که با اين چهار پنج تا مقدمه است.

اما امام چرا اينطور است؟ پيغمبر چرا اينطور است؟ روابط انبياء چرا اينطور است؟ اين فضولي است! اينکه جناب حافظ ميگويد: «عقل(فهم) ضعيف رأی فضولي چرا کند؟» برای اين است. اين مخالف با آيه نيست. ميگويد عقل دوره ابتدايي دارد، بله، همينطور است و همه ما قبل داريم. اين عقلي که در حوزه و دانشگاه براي استنباط احکام است، همين است،وگرنه در کارگاه قضاء، قضاي عالم چيست؟ قَدَر عالم چيست؟ انبياء چرا اينطوري هستند؟ فرشتهها چرا اينطورياند؟ ملائکه چرا اينطورياند؟ بهشت چرا اينطوري است؟ اين اصلاً حالياش نميشود تا اينکه چون و چرا بکند.

غرض اين است که اگر در پايان سوره مبارکه «نساء» به عقل حرمت داد مثل اين است که به ابتداييها يک حرمتی داد، بله همين اندازه است، وگرنه آنهايي که گفتند «عقل(فهم) ضعيف رأی فضولي چرا کند؟» مخالف عقل نيستند. ميگويند عقل به اندازه قدّ خودش بايد حرف بزند.

اگر سؤالات ديگري هم مانده، إنشاءالله در جلسات بعد.

«و الحمد لله رب العالمين»

 

[1] . وسائل الشيعه، ج27، ص136و137.

[2] . وسائل الشيعه، ج27، ص136و137.

[3] . وسائل الشيعه، ج27، ص153.

[4] . سوره نساء ،آيه65.

[5] . الکافی، ج7، ص414.

[6] . تکملة العروة الوثقی، ج2، ص9.

[7] . سوره اعراف، آيه40.

[8] . ر.ک: لسان العرب، ج11، ص123.

[9] . سوره نساء، آيه165.

[10] . ديوان شمس، غزل441.

[11] . سوره لقمان، آيه18.

[12] . سوره نساء، آيه128

[13] . معجم مقائيس اللغة، ج3، ص178.

[14] . مجموعة ورام، ج1، ص59.

[15] . سوره اعراف، آيه179.

[16] . الکافی، ج1، ص399.

[17] . ديوان حافظ، غزل186.

​​​​​​​


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق