26 09 2023 1923603 شناسه:

Fiqh Discussions- Qadha and Shahadat– Session 2

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

بنا شد قبل از بحث فقهي قضاء، مقدمهاي که عهدهدار چند مطلب اساسي است ارائه بشود. مطلب اول اين است که نظر قرآن کريم درباره قضاء چيست؟ مطلب دوم تفکيک قوا از کجا آمده است؟ که قوه مقننه از قوه مجريه از قوه قضائيه بايد جدا باشد؟ اين تفکيک آيا ريشه ديني دارد يا فقط از غرب آمده يا از شرق؟ و اگر مطالب ديگري لازم بود، آنها در مقدمه ذکر بشود. ولي عنصر محوري مقدمه، همين دو مطلب است.

در مطلب اول قرآن کريم مسئله قضاء و داوري را مال خليفه ميداند خليفه الهي. واژه خليفه در قرآن کريم گاهي به اين معناست که يک فردي خليفه فردي ديگر است يا امتي خليفه امت قبلي است يا اصلاً محور اصلي خلافت در جريان توحيد است. يک انسان کامل معصومي خليفة الله است چه اينکه درباره وجود مبارک آدم آمده است که ﴿إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً و مستقيماً به داود(سلام الله عليه) خطاب شد که ﴿يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِي الْأَرْضِ‏.

اين فاء ﴿فَاحْكُمْ﴾ که بر خلافت عطف شد، نشان ميدهد که کساني که معصوم نيستند و خليفهاند، در حقيقت خليفه معصوماند، جانشينان معصوماند که دارند حکم ميکنند. ﴿يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِي الْأَرْضِ‏ فَاحْكُمْ.

مطلب بعدي آن است که قرآن کريم، عناصر محوري قضاء را يکي قانون ميداند، يکي قاضي ميداند، يکي مدعي، يکي هم مدعا عليه يعني منکر، يکي هم شاهد، يکي هم نحوه داوري، يکي هم پذيرش محکومان بعد از داوري. همه اينها را قرآن کريم ذکر کرده است.

در بحث ديروز اشاره شد که گاهي انسان ممکن است با گرفتن رشاء و مانند آن که بحث جداي قرآني دارد حکمي بر خلاف صادر کند. آن معلوم است بين الغي است. يک وقت است که مسامحه ميکند تا تاريخ بگذرد اين پرونده از کار بيافتد، ميتواند حکم بکند ولي حکم نميکند! در سوره مبارکه «مائده» است سه آيه است که به اين خطر توجه ميدهد ميفرمايد کسي که بتواند حکم بکند و حکم نکند ﴿وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ، ﴿فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ، ﴿فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ.

مستحضريد که ﴿مَنْ لَمْ يَحْكُمْعدم ملکه است نه سلب محض. يک وقتي کسي حکم نميکند، اين چون قاضي نيست يا قضا به دست او نيست. اين ﴿مَنْ لَمْ يَحْكُمْ شامل او نميشود. اين ﴿مَنْ لَمْ يَحْكُمْ، ﴿مَنْ لَمْ يَحْكُمْ عدم ملکه است يعني کهسي که بتواند حکم بکند و نکند. اگر کسي بتواند حکم بکند و در اثر گرفتن رشاء يا غير رشاء پرونده را به تأخير بياندازد تا زمان و فرصتش را بگذرد و بياثر بشود، اين يکي از اين سه خطر را به همراه دارد. اين خطرهاي سهگانه مربوط به درجات فسق است که ﴿وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ، ﴿... وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ، ﴿... وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ که اين عدم ملکه است؛ يعني کسي بتواند حکم بکند و عمداً نکند، حالا يا براي رشوه و ارتشاء يا به وقتگذراني و اينکه رفاهطلب است.

غرض آن است که آنچه که در محکمه واجب است حکم «بما انزل الله» است. عدم حکم «بما انزل الله» معصيت کبيره است خواه به حکم به خلاف همراه باشد يا نباشد.

 اين آيات و امثال اين آيات به تدريج بخشي در سوره مبارکه «بقره» است، بخشي در سوره مبارکه «نساء»، بخشي در سوره مبارکه «مائده»، بخشي هم در سوره مبارکه «نور» و همچنين سوره مبارکه «ص». آن محور اصلي بحث که از سوره مبارکه «ص» شروع شده بود، آيه 26 سوره مبارکه «ص» بود که وجود مبارک داود را خدا خطاب ميکند ﴿يا داوُدُ﴾ تنها کسي قرآن به عنوان خليفه ياد ميکند و ندا ميدهد، داود(سلام الله عليه) است: ﴿يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ؛ اگر خليفه هستي پس حکم بکن. مستحضريد قضاء خواه به معناي تدوين قوانين قضايي باشد، يک وقت است که کسي بحث قضا ميکند ...

 قانون قضاء را تدوين ميکند که در مملکت اين قانون بايد اجرا بشود. اين به ولايت برميگردد. تا کسي ولي مسلمين نباشد که حق تدوين لايحه قضايي ندارد. يک وقتي کسي فتوا ميدهد، مقلدانش به او مراجعه ميکنند، اين کاري به مملکت ندارد. اما يک وقتي لايحه قضايي را و قانون قضايي را تدوين ميکند که اين قانون بايد در اين مملکت اجرا بشود، اين ولايت است. تا کسي ولي مسلمين نباشد که چنين کاري نميتواند بکند. قضاء هم بشرح ايضاً. قضاء از سنخ ولايت است. قاضي وقتي ميگويد «حکمتُ»، اين محکوم عليه بايد با جان بپذيرد. يکي از مطالب دهگانهاي که إنشاءالله در خلال روشن ميشود اين است که يک وقت است يک کسي ساکت است و حرف نميزند، پرونده را مختومه ميداند و از محکمه بيرون ميرود، اين کافي نيست.

در محکمه قضاء اگر چنانچه کسي محکوم شد بايد از دل بپذيرد و اگر از دل نپذيرفت و با اعتراض ضمني قبول کرد اين را قرآن نهي ميکند ميگويد شما حکم خدا را نميپذيري! پس معلوم ميشود که چنين چيزي ولايت است. حالا اگر کسي محکوم شد ميدانيد که محکومها معمولاً ناراضي برميگردند، اگر کسي راضي نبود بيني و بين الله ناراضي بود ولي نميتوانست حرف بزند، اين معصيت کبيره است، چرا؟ چون حکم الله را نميپذيرد. معلوم ميشود قضاي صحيح که قدرت عميق علمي ميخواهد اولاً، طهارت و قداست روح ميطلبد ثانياً، اين ميشود خليفه خليفة الله. وگرنه يک حکمي صادر شده است در مواردي ديگر، کسي با اعتراض اين حکم را ميپذيرد. قبول ندارد ولي ساکت است، اين معصيت کبيره نکرد. کسي اين برق يا امثال برق را گران نوشتند، اين مجبور شد تمکين بکند، راضي نيست، معصيت کبيره نکرده است؛ اما اگر کسي در محکمه قضاء محکوم شد ولي اين حکم را با رضا نميپذيرد، قلباً اعتراض دارد، اين معصيت کبيره است. بخشي از آيات قرآن ناظر به اين است.

پس معلوم مي شود که قضاء آن قدر قداست و طهارت دارد که محکوم عليه اگر با جان نپذيرفت معصيت کرد. بايد با دل بپذيرد، چون حکم الله است. اين قضاء است لذا به داود فرمود تو خليفه من هستي ﴿فَاحْكُمْ﴾، و کساني هم که قاضيها منصوب از طرف خليفة الله هستند خليفة خليفة اللهاند.

در سوره مبارکه «ص» عبارت آيه اين بود: ﴿يا داوُدُ إِنَّا﴾ آيه 26 سوره «ص»:  ﴿يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ که متفرع بر خلافت است ﴿فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ چون بالحق حکم ميکني آنچه که مخالف با حکم حق است هوي و هوس است. اين هوي و هوس چندين کار ميکند: يکي اينکه در محکمه بالاخره جلوي اعمال حق را ميگيرد. دوم اينکه انسان را گرفتار به فراموشي ميکند، انسان خانه خود را يادش ميرود، دار الآخرة يادش ميرود، اصلاً به فکر معاد نيست. مشکل اساسي جامعه ما اين است که اصلاً به اين فکر نيستند با مرگ چه ميشود؟ آيا انسان که ميميرد مثل يک درختي است که خشک شده و هيزم ميشود يا مثل يک مرغي است که از قفس پرواز ميکند؟ هيچ يعني هيچ در اکثري مردم اصلاً اين مطرح نيست که بعد چه ميشود؟ تا پايان زندگي را فکر ميکنند، اما حالا مرگ من با مردن مثل يک درختي هستم که هيزم ميشود يا مثل مرغيام که از قفس پرواز ميکنم و براي ابد زنده هستم؟ اصلاً مطرح نيست.

فرمود: ﴿بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ اصلاً فراموش کردند روز حساب را. اين هوي و هوس کاري ميکند که در درون، حافظهها را زير و رو ميکند، آنچه را که انسان به ياد او باشد از ياد او ميبرد و چيزي که به حال او سودمند نيست را به ياد او ميآورد. فرمود اين هوي نه تنها در محکمه قاضي را وادار ميکند به خلاف حق حکم بکند، بلکه ﴿وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى‏ فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَديدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ خيليها همينطور هستند. اينکه اصرار دارند که در شبانهروز يک لحظه فکر بکنيد که بعد چه، براي همين است.

اين قاضي معلوم ميشود که کسي تدوين لايحه قضائي ميکند بايد ولي الله باشد. يک وقت است که مسئله فقهي درس ميگويد، بحث ميکند، کتاب مينويسد، او فقيه است. اما کسي قانون تدوين ميکند که در مملکت اين قانون بايد اجرا بشود، اين بايد ولي الله باشد ولايت داشته باشد. خود قضا را هم جزء شؤون ولايت ميدانند و تا کسي ولي نباشد، إنشاي او، اگر فتوا بدهد که قضاء نيست. انشاء يعني انشاء، او بايد انشاء بکند و صيغه انشاء جاري بکند که اين مال مال او است، يا مال او نيست! اين حق مال او است يا مال او نيست! اين انشاء ميخواهد. صرف خبر چيزي بنويسد کافي نيست. اگر بنويسد بايد به قضد انشاء بنويسد. تا انشاء نکند اثر ندارد.

قضاء ولايت است. تدوين لايحه قضايي ولايت است. اينها جزء ولايتها است. همانطوري که به داود(سلام الله عليه) فرمود ﴿فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ آن خطري که در سوره مبارکه «مائده» است آن سه آيه است که پشت سر هم بود که در بحث ديروز اجمالش اشاره شد. در سوره مبارکه «مائده» اين سه آيه است؛ آيه 45 و آيه 46 و 47. آيه 44 و 45 و 47.

در آيه 44 به اين صورت است: ﴿وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ. اين آيه 44 سوره مبارکه «مائده» است. صدرش ﴿إِنَّا أَنزَلْنَا التَّوْرَئةَ﴾ فرمود اين فرقي نميکند چه کليمي باشد توراتش اين را ميگويد، چه مسيحي باشد انجيلش اين را ميگويد، چه مسلمان باشد قرآنش اين را ميگويد: ﴿وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ مستحضريد اين کفر کفر عملي است نه کفر اعتقادي. نظير پايان سوره «حج». در سوره «حج» در جريان حج دارد که حج واجب است بايد انجام بدهد، در ذيلش دارد ﴿وَ مَنْ كَفَرَ﴾؛ نه يعني اگر کسي حج را انجام نداد معاذالله کفر اعتقادي دارد. آنجا مبسوطاً بحث شد که منظور از کفر در ذيل آيه حج، کفر عملي است نه کفر اعتقادي. اينجا هم همينطور است. ﴿فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ.

آيه 45 هم اين است ﴿... وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ. آيه 47 هم اين است: ﴿... وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ. اين فرقي بين اسلام و مسيحيت و يهوديت نيست، در هر سه دين که دين الهي است و واحد است، حکم اين است که اگر قاضي عمداً تأخير بيندازد تا تاريخ بگذرد و آن پرونده از حيز انتفاع بيفتد ﴿مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بشود، اين کفر و فسق و ظلالت دامنگير اوست؛ خواه چيزي بگيرد يا چيزي نگيرد. تعطيل کرده بيجا، تأخير بيجا تا پرونده از حيز انتفاع بيفتد و اثربخشياش را از دست بدهد، ﴿فَأُولئِكَ هُمُ﴾ کذا.

در بخشهاي ديگر فرمود که گاهي ممکن است انسان از راه رشوه حقي را باطل کند يا تأخير بياندازد؛ چه در سوره مبارکه «بقره» چه در سوره «نساء» چه در سوره «مائده» با تعبيرات مختلف اين است که ﴿وَ لا ... تُدْلُوا بِها إِلَى الْحُكَّام‏﴾ اين مدعي يا مدعي عليه که قصد رشا دارد اين يک طناب دستش است، يک دلو دستش است، ميرود يک چاهي ميخواهد زبالهکشي کند. اين کسي که ميخواهد يک چاهي را تطهير کند چکار ميکند؟ اين طناب را ميگيرد، اين دلو را ميگيرد، اين زبالههاي چاه را از اين چاه درميآورد، اين را ميگويد ادلا. در قرآن فرمود شما پيش قاضي ميرويد، يک طناب دستان است يک چک دستان است، يک پولي زيرميزي يا روميزي است، اين يکياش طناب است و يکي دلو. شما داريد يک دلو آشغال از درون دل اين قاضي مرتشي داريد ميگيرد، حواستان جمع باشد!

﴿وَ لا ... تُدْلُوا بِها إِلَى الْحُكَّام‏﴾ مبادا دلو همراهتان باشد! مبادا طناب همراهتان باشد! مبادا برويد چاهکني بکنيد زباله در بياوريد! اينکه گرفتيد زباله است. ﴿وَ لا ... تُدْلُوا بِها إِلَى الْحُكَّام‏﴾ اين «ألْقِ دَلْوَكَ في الدِّلَاءِ» همين است. فرمود او بايد بداند که شما اين چکي که به او ميدهيد حالا روميزي است يا زير ميزي است، اين دلو چاه زباله است. ﴿وَ لا ... تُدْلُوا بِها إِلَى الْحُكَّام‏﴾ تا اينکه يک مقداري خلاف حق بگيريد، حالا يا خلاف حق بگيريد به او فرمود: ﴿وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنينَ خَصيماً﴾ يا تأخير بيندازيد تا پرونده از حيز انتفاع بيفتد ميشود ﴿مَنْ لَمْ يَحْكُمْ. هر کدام از اينها باشد بالاخره دلوي در دست شماست طنابي در دست شماست يک مشت زباله هم گيرتان ميآيد همين.

اين را در سوره مبارکه «بقره» هم فرمود و در سوره «نساء» فرمود، سوره «مائده» فرمود تعبير به ادلاء کرد. در سوره مبارکه نبقره» آيه 41 به اين صورت است: ﴿وَ آمِنُوا بِما أَنْزَلْتُ مُصَدِّقاً لِما مَعَكُمْ وَ لا تَكُونُوا أَوَّلَ كافِرٍ بِهِ وَ لا تَشْتَرُوا بِآياتي‏ ثَمَناً قَليلاً وَ إِيَّايَ فَاتَّقُونِ﴾. در روايات هم آمده است که دنيا قليل است ﴿قُلْ مَتَاعُ الدُّنْيَا قَلِيلٌ. منظور اين نيست که اين مالي که او داد مال کمي است! او اگر کل دنيا را هم به کسي بدهد قليل است، ﴿قُلْ مَتَاعُ الدُّنْيَا قَلِيلٌ ولو کل جواهر زمين را به انسان بدهند، نسبت به آن ابديتي که انسان در پيش دارد قليل است.

در آيات ديگري از همين سوره مبارکه «بقره» است که آن را هم إنشاءالله ميخوانيم. پس عمده اين است که اگر چنانچه کسي مقدورش باشد و عمداً تأخير بياندازد حکم عدم حکم دارد، يک؛ حکم به خلاف دارد، دو. بعد فرمود: ﴿وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنينَ خَصيماً﴾ شما اگر ميدانيد مدعي يا مدعي عليه خائن است، خصومت را به نفع اين کار نکن يا القاء باطل بکني حقي را باطل کني، يا عمداً تأخير بيندازي، يا حکمي بر خلاف «ما انزل الله» نازل بکني، به هر نحوي از اين انحاء ياد شده خصومت خود را به نفع خائن به پايان رساندي. فرمود که مبادا اين کار ار بکني. ﴿وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنينَ خَصيماً﴾، ميداني که حق با کيست، ميداني که يکي خائن است و يکي مالبخانه است، به نفع خائن هرگز حکم نکن؛ حالا خواه به نحو ادلا باشد خواه به نحو مسائل اجتماعي سياسي باشد، يا مسائلي ديگر. هر کدام از اينها باشد بالاخره اين فضالهها و اين زبالههايي که درون چاه است بالاخره قابل اصلاح است. ممکن است از راه ديگر تخليه بشود، ولي اين را با دلوکشي خودت را رسوا نکن. بالاخره بويش در ميآيد. اينطور نيست که اگر يک دلوي را گذاشتند در چاهي فاضلات بدبو را کشيدند، بويش در نيايد. فرمود بالاخره اين بويش در ميآيد، شما ميخواهي چکار بکني؟ اين بويش درميآيد و شما را رسوا ميکند، اين کار را نکنيد ﴿وَ لا ... تُدْلُوا بِها إِلَى الْحُكَّام‏﴾. با دلو و چاه و دسترسي به چاه و از راه طناب و با اينها بازي نکنيد. در سوره مبارکه «نساء»، اينها سيزده ـ چهارده آيه است که يکي پس از ديگري إنشاءالله وقتي اينها گذشت، وارد آن بحثهاي اصلي ميشويم.

در سوره مبارکه «نساء»، آيه 65 و همچنين آيه 58 به اين صورت است. آيه 58 به اين صورت است: ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى‏ أَهْلِها وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ﴾، بسياري از اينها مربوط به احکام بينالمللي است، اختصاصي به اسلام ندارد. درباره يهوديها هم همينطور است، درباره مسيحيها هم همينطور است. عدل، حرمت رشاء، حرمت ادلا، دلواندازي، اين در تمام ملل حرام است. ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى‏ أَهْلِها وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ﴾ موعظه مستحضريد اصل موعظه «جذب الخلق الي الحق» است، اين معني موعظه است نه سخنراني. سخنراني که موعظه نيست! اگر نويسندهاي يا گويندهاي حرفش جاذبه داشت و توانست شنونده يا خوانده را جذب الي الله بکند نه جذب خودش، اين موعظه ميشود. «جذب الخلق الي الخلق» موعظه است نه سخنراني. مثل قضاء که قضاء ولايت است، نه صرف فتوا دادن. فتوا را يک کسي بحث ميکند، قاضي اينطور باشد، حکم اينطور باشد، اين يک بحث فقهي حوزوي است، اين کاري به قضاء ندارد. اما آنجا که قضاء است انشاء است ايجاد است حکم است.

موعظه هم همينطور است ﴿إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنى‏﴾، اين جذب ميکند. شما وقتي بررسي ميکنيد که «الوعظ ما هو»؟ هيچ کس نيامده بگويد که وعظ يعني سخنراني. اگر کسي نتواند جذب بکند واعظ نيست، او سخنران است. اينجا فرمود ﴿إِنَّما أَعِظُكُمْ﴾ من شما را جذب ميکنم به طرف ذات اقدس الهي. ﴿إِنَّ اللَّهَ﴾ جذبش اينطور است، بعد فرمود: ﴿إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ سَميعاً بَصيراً، بعد فرمود: ﴿يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَ أَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَ أُوْلىِ الْأَمْرِ مِنكُمْ فَإِن تَنَازَعْتُمْ فىِ شَيءٍ فَرُدُّوهُ إِلىَ اللَّهِ وَ الرَّسُولِ إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ ذَالِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلاً﴾ در بحثهاي آيات ديگر هم إنشاءالله خواهد آمد يک وقت است که کسي محکمه حق وجود دارد محکمه باطل وجود دارد، اين دعوايي که طرح کرده است بين مدعي و منکر، مدعي و مدعي عليه، اين ميرود به محکمه باطل. حق مسلّم خود را ميگيرد، اين در اينکه حق با اوست حرفي نيست، مال مال اوست حرف نيست. آن شخص منکر هم مال او را يا به سرقت برده يا به اختلاس برده، حق مسلّماً مال اوست؛ ولي او به محکمه باطل مراجعه کرده و حق خودش را گرفته است، مال مال اوست، مأخوذ يعني مأخوذ! اين مأخوذ براي اوست چون مال خود اوست؛ ولي أخذ معصيت کبيره است!

امام در جواب اينکه شخص ميگويد حالا او مال خودش را رفته گرفته، فرمود بله، مال خودش را گرفته؛ اما به حکم باطل گرفته است! ما يک أخذ داريم که فعل است. يک مأخوذ است که مال است. مأخوذ مال اوست اما أخذ  معصيت کبيره است، چون به حکم باطل رفته گرفته است. اين بيان نوراني را آيات قرآن مشخص کرده، روايت هم همين را تأمين ميکند.

فرمود اگر اين کار را کرديد: ﴿فَإِن تَنَازَعْتُمْ فىِ شَيءٍ فَرُدُّوهُ إِلىَ اللَّهِ وَ الرَّسُولِ إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ ذَالِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلاً﴾. در سوره مبارکه «نساء» چند جا همين مسئله مطرح شد. آيه 105 سوره مبارکه «نساء» اين است که ﴿إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَئكَ اللَّهُ﴾ نه «بما رأيت»! نه رأي خودت. آنچه خدا ارائه کرده است به تو و تو ديدي. ﴿وَ لَا تَكُن لِّلْخَائنِينَ خَصِيمًا﴾ مبادا وقتي تشخيص دادي حق با مدعي است يا حق با مدعي عليه، به نفع خائن داوري کني. به نفع خائن خصومت نَورز، ﴿وَ لَا تَكُن لِّلْخَائنِينَ خَصِيمًا﴾.

در سوره مبارکه «مائده» همان سه آيه است که پشت سر هم ذکر شده است. در سوره مبارکه «نور» هم آيهاي است که ناظر به همين مسئله، آيه 48 سوره مبارکه «نور» است که به اين صورت است: ﴿وَ إِذا دُعُوا إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ إِذا فَريقٌ مِنْهُمْ مُعْرِضُون‏﴾، اينها از محکه حق اعراض ميکنند.

غرض اين است که گاهي متعلق، حلال است و طيب و طاهر است، ولي اين فعل معصيت کبيره است. اين در چند صورت است: يک وقت است که مالباختهاي به محکم باطل مراجعه ميکند و از راه محکمه باطل، حق مسلّم خود را ميگيرد با اينکه به محکمه حق دسترسي دارد. اينجا مأخوذ، طيب و طاهر است چون مال اوست. أخذ معصيت کبيره است. اين مال اين.

مواردي ديگري هم از همين قبيل است که گاهي بين فعل و مال فرق است. در آيات ديگري که فرمود رجوع به محکمه هم اصولاً همينطور است و مطلب ديگري که باز همين است حالا اگر کسي حق با او نبود، محکمه هم به حق حکم کرد و گفت حق با تو نيست اين است، اين اگر با اعتراض بيرون آمد معصيت کبيره است. پس آنجا حق مسلّم و مال مسلّم خود را بگيرد، چون به حکم قاضي باطل گرفت أخذ حرام است، گرچه مأخوذ حلال است. يک وقت است که نه، حقّ مسلّم مال ديگري است، حق و مال مردم را بايد بدهد. وقتي مال مردم را داد اگر هيچ حرف نزد و ساکت بود، مال مردم را واجب بود که بدهد و داد. اما اگر يک اعتراضي زير لب داشت اين اعتراض که نارضايتي به حکم الهي است، همين معصيت کبيره است. فرمود: ﴿ثُمَّ لا يَجِدُوا في‏ أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ﴾ اينها حق ندارند نگران باشند. بالاخره مال مردم را بايد بپردازد. تو حکم کردي به اينکه مال مردم را بايد بپردازند و پرداختند. حق ندارد که اعتراض بکند. ﴿ثُمَّ لا يَجِدُوا في‏ أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ﴾.

پس معلوم ميشود قضاء يک ولايتي است که اين آقا اگر ناراضي بود، اين معصيت کبيره ميشود. اگر اعتراض کرد ولو زباني نبود ولو اعتراض قلبي بود، معصيت کبيره ميشود. از اين جهت معلوم ميشود که قضاء ولايت الهي است. حالا يا ولي است يا خليفه است، از خليفه الهي. يا خليفة الله است مثل خود معصوم(سلام الله عليه) که بلاواسطه است.

حالا تتمه فروعش إنشاءالله براي روز بعد.

«و الحمد لله رب العالمين»


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق