22 06 2023 1619622 شناسه:

Ethics Lecture Session (2023/06/22)

دانلود فایل صوتی

جلسه درس اخلاق: آیت الله العظمی جوادی آملی (شرح نهج البلاغه: حکمت 108)

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

بحث مربوط به شرح کلمات حکيمانه حضرت امير(سلام الله عليه) به رقم صد و هفت رسيد. اين صد و هشتمين کلام نوراني آن حضرت است که مربوط به تبين قلب و معارف قلب و عقل است و جزء کلمات نوراني حضرت امير است که ضرار نقل کرده است.

در کتاب شريف تمام نهج البلاغه سخنان نوراني آن حضرت در پنج بخش خلاصه شد: بخش اول مربوط به خطبههاست دوم مربوط به نامهها است سوم مربوط به کلامها است و چهارم مربوط به توصيهها است و پنجم که آخرين بخش است مربوط به دعاهاست و سيد رضي(رضوان الله تعالي عليه) تمام اين بخشهاي پنجگانه را تقطيع کرده تبعيض کرده بعضي از سخنان آن حضرت را چه در خطبه چه در نامه چه در کلام چه در توصيه و چه در ادعيه نقل کرده است. همه آن فرمايشات را نقل نکرد.

اين جمله نوراني صد وهشت  که در نهج البلاغه جزء کلمات حکيمانه و قصار است جزء يک سخن مبسوطي است که ضرار در دربار اموي درباره حضرت امير(سلام الله عليه) نقل کرده است. وقتي ضرار بعد از رحلت حضرت امير(سلام الله عليه) وارد دربار اموي شد، معاويه از ضرار سؤال کرد که درباره علي بن ابيطالب سخن بگو. بحثهاي مفصلي دارد که مصيبت او توانفرسا بود و تحملش بسيار سخت است و کلمات نوراني که در زمان آن حضرت از آن حضرت شنيده بود، آنها را نقل کرد تا  اينکه معاويه از او خواست که اين سخن را ادامه بدهد

معاويه گفت «زدني يا ضرار».

ضرار هم مستحضريد که نام چند نفر است. بعضي قبل از اسلام مردند، بعضي در زمان اسلام بودند و بعضي هم بعد از رحلت پيغمبر مردند و عدهاي از اينها هم در جبههها شرکت کردند چه جبههايي که در زمان حضرت امير بود چه جبهههايي که بعد از حضرت امير بود.

ضرار گفت «لَقَدْ عُلِّقَ بِنِيَاطِ هَذَا الْإِنْسَانِ بَضْعَةٌ هِيَ أَعْجَبُ مَا فِيهِ وَ [هُوَ] ذَلِكَ الْقَلْبُ». در انسانشناسي بحثهاي نوراني قرآن کريم دارد و از همان معارف قرآن کريم بحثهاي لطيفي در سنت اهل بيت و کلمات نوراني آنها آمده است. قرآن کريم انسان را گذشته از اينکه داراي بدن می­داند داراي روح ملکوتي هم می­داند. حکماي ما دو قسماند: بعضيها مسئله معرفت نفس را در طبيعيات ذکر ميکنند و بعضي در الهيات در بين موجودات مجرد ذکر مي­کنند. نفس از آن جهت که صورت بدن است مدبر بدن است مقوّم بدن است جزء طبيعيات ذکر ميشود و در علوم طبيعي مطرح ميشود و از آن جهت که با ماوراء ارتباط دارد دريافتکننده علوم الهي است در الهيات ذکر ميشود. از دو منظر، حکماي ما در دو فن و در دو مبحث، معرفت نفس را ذکر ميکنند.

به هر تقدير نفس يک موجود مجرد الهي است، اولاً؛ و نيروي عقلي او کارهاي فرهنگي او را درک ميکند، ثانياً؛ و قلب نيروي اجرايي او را به عهده دارد، ثالثاً؛ و خود قلب هم در اثر کارهاي صالح با علم شهودي، حقائق را مشاهده ميکند، رابعاً.

کارهاي انديشهای برای عقل است. کارهاي انگيزهاي برای قلب است. اين قلب اگر معتدل باشد اوصافي دارد که وجود مبارک حضرت امير اينها را تبيين ميکند و اگر تربيت شده نباشد خيلي از نعمتهاي الهي نصيبش ميشود اين را يا کم ميکند يا زياد. پيشينيان در فنّ اخلاق ميگفتند انسان چند رشته اصلي دارد: حکمت دارد شجاعت دارد شهوت دارد غضب دارد و مانند آن. هر کدام از اين عناوين دو طرف دارند: يکي افراط يکي تفريط. آن طرف افراط و تفريط بد هستند و آن هسته مرکزي عقل خوب است و اخلاق را در آن هسته مرکزي خلاصه ميکردند و ميگفتند که «خَيْرُ الْأُمُورِ أَوْسَطُهَا»[1]؛ يعني بهترين امور در معرفت انديشهاي اين است که انسان نه اهل جربزه باشد نه بليد. نه زودپرواز باشد مثل يک گنجشکي که روي يک شاخه آرام نميگيرد و نه ديرپرواز باشد، کودن باشد. بين بلادت و جربزه يک امري است بنام هوش و استعداد، عقل و درايت که يک چيز خوبي است. در شهوت و غضب همينطور است، در حمله کردن در نبردها بين تهور و بين هراس يک چيز خوبي است بنام شجاعت. مجموع شجاعت و حکمت و امثال ذلک را به آن عدل اکبر تعبير ميکردند که در بحثهاي اخلاقي مفصل از اين امور صحبت به ميان آمده و نيازي به تکرار نيست.

اما آنچه که در اينجا مطرح است آن است که ضرار ميگويد وجود مبارک حضرت امير اين را مکرر فرمود که يک مرکزي است يک رگي است يک پارهگوشتي است بنام قلب که اين خيلي کار ميکند. البته خود آن قلب، امر مادي است؛ اما آن قلبي که انگيزه دارد آن قبلي که معارف را باور دارد - انديشهاش برای حکمت نظري است - امر مجردی است امر مادي نيست، آن شعبه عملي نفس است که از آن به عنوان عقل عملی ياد می­شود.

در اينجا ضرار به معاويه گفت حالا که اصرار داري من اين را بگويم وجود مبارک حضرت امير مکرر اين را ميفرمود «کان يقول» اين «کان» مفيد استمرار است، فرمود به اينکه چرا قلب اين همه عظمت و جلال را دارد براي اينکه «أَنَّ لَهُ مَوَادَّ مِنَ الْحِكْمَةِ»، هم حکمت را خوب دريافت ميکند، هم اضداد حکمت را. اضداد حکمت يا تند است يا کند. آن هسته مرکزي عدل و اعتدال، آن حکمت ميشود. آن وقت نمونهها را ذکر ميکند. فرمود «فَإِنْ سَنَحَ لَهُ الرَّجَاءُ أَذَلَّهُ الطَّمَعُ» اينها در حکمتهاي عملي است نه حکمتهاي نظري. در حکمتهاي نظري درباره معرفت الله،توحيد الهي، صفات الهي، صفات عين هماند و صفات عين ذاتاند بحث می­شود که کثرتشان فقط در مفهوم است و مانند آن، اما اين مربوط به اصلاح نفس است که علوم انساني معارف انساني بعد از آن انديشهها به اين انگيزهها برميگردد.

فرمود انسان طوري است که رجاء که يک چيز بسيار خوبي است اگر اين فضيلت الهي نصيب او شد، اين فضيلت را به هم ميزند، اين حقيقت را دگرگون ميکند، يا تندش ميکند يا کند! اين اميد را با طمع فرق نميگذارد. طمع چيز بدي است، حرص چيز بدي است، اميد يک چيز خوبي است، آن هسته مرکزي وابسته به آينده را اميد می­گويند، از حد که بگذريم طمع می­شود و تبعات فراوانِ بدي هم دارد. «فَإِنْ سَنَحَ لَهُ الرَّجَاءُ أَذَلَّهُ الطَّمَعُ وَ إِنْ هَاجَ بِهِ الطَّمَعُ أَهْلَكَهُ الْحِرْصُ» اگر به مقام طمع رسيد، اين طمع اضافه ميشود، حرص ميشود، آن وقت او را به هلاکت مياندازد. حرص آن قسمت بالاي طمع است. طمع يک چاهي است که عمق آن چاه ميشود حرص. «وَ إِنْ مَلَكَهُ الْيَأْسُ قَتَلَهُ الْأَسَفُ» اگر در برابر اميد، از يک چيزي نااميد شد، به جايي ميرسد که اين نااميدي او را بجاي اينکه برگرداند اميدوار کند، او را به أسف و تأسف و افسوس ميرساند؛ يعني کل سرمايه را از دست ميدهد.

پس اميد چيز خوبي است. اگر اين اميد پيدا شد، برابر اميد اميدوارانه کار بکند نه با طمع و نه با حرص، از هسته مرکزي اميد نگذرد هميشه اميدوار باشد. اميد يعني انسان مقدمات را فراهم ميکند همه کارها را انجام ميدهد آنچه را که مقدور او نيست به آن اميدوار است. مثل کشاروز که همه کارهاي کشاورزي را ميکند، اما حالا چه زمانی باران ميآيد چه زمانی باران نميآيد چه زمانی حادثه شيرين اتفاق می­افتد چه زمانی حادثه تلخ اتفاق می­افتد، به دست او نيست. اين با اميد حل است اين ميشود رجاء. آن کسی که هيچ يک از اين کارها را نکرده، فقط منتظر دريافت گنج بدون رنج است، آن را ميگويند آرزو. آرزو چيز بسيار بدي است و اميد چيز بسيار خوبي است.

رجاء با أمل فرق ميکند. آن رواياتي که دارد أمل رحمت است[2] آن أمل همين رجاء است که بعد از آرزو آن امل با تحصيل مقدمات پيدا ميشود.

به هر تقدير أملی رحمت است که به اميد برگردد و اميد نبايد از حد خودش تجاوز بکند به طمع برسد و طمع اگر آمد کمکم حرص را به دنبال دارد که زمينه هلاکت است  «وَ إِنْ عَرَضَ لَهُ الْغَضَبُ اشْتَدَّ بِهِ الْغَيْظُ» اگر عصباني شد، عصبانيت قدرت خوبی است نعمت خوبي است منتها اين عصبانيت را درباره ابطال باطل بايد بکار ببرد.

در بخش پاياني سوره مبارکه «توبه» دارد که ﴿وَ لْيَجِدُوا فيكُمْ غِلْظَةً﴾[3]، شما حتماً مقتدرانه زندگي کنيد که دشمن از شما بترسد همين، نه بدون علت حمله بکنيد و نه بدون علت کشتار کنيد، ولي وقتي قدرتمند باشيد، دشمن از شما ميترسد. اين ﴿وَ لْيَجِدُوا﴾ امر غائب است، يک؛ به مؤمنين خطاب نميکند چون امر، امر غائب است، دو؛ آنها حتماً بايد از شما بترسند، سه؛ آنها که به خدا معتقد نيستند تا به آيه عمل کنند، چهار؛ يعني طرزي مقتدر باشيد که دشمن نتواند حمله بکند. ﴿وَ لْيَجِدُوا﴾ يعني ﴿وَ لْيَجِدُوا﴾ آنها ﴿فيكُمْ غِلْظَةً﴾. شما الآن ميبينيد که اين آمريکا تاريخ دارد ولي جغرافيا ندارد، اين سرزمين که برای اينها نبود. طرزي شما زندگي کنيد که بيگانهها از شما هراس داشته باشند نه بدون علت به کسي حمله کنيد. ﴿وَ لْيَجِدُوا﴾، حتماً دشمنان در شما قدرت ببينند يک نعمتي است اما بدون علت حمله کردن و بدون علت بد گفتن و امثال ذلک، آن ناروا است.

«وَ إِنْ عَرَضَ لَهُ الْغَضَبُ اشْتَدَّ بِهِ الْغَيْظُ» حالا عصبانيت بدون علت چه در امور خانواده چه در امور جامعه چه در سياست و کشورداري چه در برونمرزي، وقتي به غصب بدون علت برسد اين نعمت را، هدر دادن است.

«وَ إِنْ أَسْعَدَهُ الرِّضَا نَسِيَ التَّحَفُّظَ» اگر حالا خوشحال شد بايد مرزداري کند حد مرکزي را حفظ کند، اين را از ياد ميبرد! «وَ إِنْ غَالَهُ الْخَوْفُ شَغَلَهُ الْحَذَرُ» اگر ترسيد، ترس هم نعمت خوبي است. آدم تهوّر بدون علت براي چه داشته باشد؟ ترس را بايد تعديل کرد. از چه بترسد؟ کجا بترسد؟ در برابر چه کسي بترسد؟ يک انسان بايد از مرض بترسد، طبيبانه زندگي ميکند. از دشمن ميترسد، مقتدرانه زندگي ميکند. نه اينکه بترسد برود کنار و صحنه را ترک بکند.

«وَ إِنْ غَالَهُ الْخَوْفُ شَغَلَهُ الْحَذَرُ» اين متأسفانه فاصله ميگيرد و دور ميشود«وَ إِنِ اتَّسَعَ لَهُ الْأَمْرُ اسْتَلَبَتْهُ الْغِرَّةُ» اگر در يک امری به جايي رسيد يا قدرتي پيدا کرد به جايي اينکه حقشناس اين قدرت باشد مغرور ميشود. وقتي مغرور شد، آن توانمندي عقلي يعني عقلي، از او گرفته مي­شود و کار به دست شهوت و غضب ميافتد بالاخره او را به هلاکت ميرساند. قدرت يک چيز خوبي است نعمت يک چيز خوبي است اين را بايد تعديل کرد و حفظ کرد.

«وَ إِنْ جُدِّدَتْ لَهُ نِعْمَةٌ أَخَذَتْهُ الْعِزَّة» اگر نعمت تازهاي آمد اين عزت بيجاست. عزت که ﴿الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَميعاً؛[4] عزت بجاست. لغتاً عزيز به کسي ميگويند که نفوذناپذير باشد. زميني که کلنگ در آن اثر نميکند و بيل در آن اثر نميکند را ارض عزاز ميگويند، يعني اين زمين سفت و محکم است[5]. انساني که حرف بدون علت در او اثر نميکند رعب دشمن در او اثر نميکند و يا مدح بدون علت در او اثر نميکند، اين عزيز است يعني نفوذناپذير است. اين ميشود انسان عزيز که اصل عزت برای خداست ﴿الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَميعاً، و ذات اقدس الهي اين عزت را به عنوان خلافت و مظهريت به انبيا و اوليا و اهل بيت و مؤمنين داده است ﴿وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنينَ،[6] اين عزت، عزت صحيح است. اما آن عزت  بدون علت که انسان مقتدر غافل عزيز بيجاست آن نبايد بيايد. اگر گاهي نعمت برای کسی آمد، اين عزت بدون علت او را درگير ميکند.

«وَ إِنْ أَفَادَ مَالًا أَطْغَاهُ الْغِنَى» اگر يک مالي پيدا کرد بسيار خوب! انسان بايد مستغني باشد نه غني. ما يک فقير داريم يک مستغني داريم و يک غني. غني غير از خدا احدي نيست. غني يعني بينياز. فقير دوگونه گرفتاري دارد دو تا عدم دارد: به خيلي از چيزها محتاج است، يک؛ هيچ کدام از اينها را ندارد، دو؛ اين دو تا عدم و دو تا نقص ميشود فقر. مستغني يک عدم دارد: مستغني آنکه نيازمند است، به خيلي از چيزها احتياج دارد ولي وسيلهاي که نياز او را برطرف کند به عنايت الهي بستگی دارد. پس ما يک فقير داريم يک مستغني و لاغير. غني يعني بينياز فقط خداست و لاغير. آنکه نياز ندارد اصلاً، او ذات اقدس الهي است. اگر يک کسي مالي گيرش آمد، بايد بفهمد که مستغني است نه غني. خيال ميکند که حالا بينياز است و گردنکشي ميکند!

«وَ إِنْ أَصَابَتْهُ مُصِيبَةٌ فَضَحَهُ الْجَزَعُ» حوادث در عالم زياد است انسان ميآيد و ميرود. حوادث بدني هم است گاهي سلامت است گاهي مرض. برای بستگان هم حوادثی است گاهي مرگ است و گاهي حيات و مانند آن، اينکه جزع ندارد بايد صبر کرد در برابر حوادث و بردباری پيشه کرد تا به بهترين مقصد برسد. اگر گرسنه شد، ضعف او را زمينگير ميکند. يک مقدار انسان بايد تحمل بکند، يک مقدار با سادهزيستي به سر ببرد.

«وَ إِنْ أَفْرَطَ بِهِ الشِّبَعُ كَظَّتْهُ الْبِطْنَةُ» اگر مال فراواني گيرش آمد، پرخوري کرد، آن وقت گرفتار بيماريهاي گوارشي ميشود. هم آن افراط بد است، هم اين تفريط بد است. اگر قدرت مالي پيدا کرد به اندازهاي که بدن را اداره بکند بايد بخورد، نه به اندازهاي که کام ميتواند بِجَود!

«فَكُلُّ تَقْصِيرٍ بِهِ مُضِرٌّ وَ كُلُّ إِفْرَاطٍ لَهُ مُفْسِد»[7]، يک اصل کلي است، جمعبندي کردند. فرمود: تقصير بد است، افراط بد است، در هسته مرکزي کار کردن خوب است. اينکه گفتند: «خَيْرُ الْأُمُورِ أَوْسَطُهَا» يعني تندي بد است کندي بد است. در همه اين اوصاف حالا پنج شش نمونه را حضرت ذکر فرمود، در همه اوصاف علمي و عملي هم افراط بد است هم تفريط بد است. در مسئله استعداد گفتند که يک آدم کودني که در جلسه درس استاد مطلب را چند بار بايد بگويد تا او به زحمت بفهمد، اين بليد است اين کند است؛ يعني اين بيپر و بال است. پر و بال فکري ندارد، اين يک شاخهاي که نشست، نشست! از اين شاخه به شاخه ديگري پرواز کند، از اين مقدمه به مقدمه ديگري برود تا جمعاً نتيجه بگيرد مقدورش نيست! بعضي زودپرواز هستند مثل گنجشکي که روي اين شاخه همين که نشست پرواز ميکند، اين را ميگويند جربزه. اين هنوز حرف استاد تمام نشده، اشکال ميکند. مطلب را خوب متوجه نشده است.

جربزه چيز بسيار بدي است؛ يعني انسان تمرکز ندارد که خوب مسئله را بفهمد حرف استاد را خوب گوش بدهد بعد اشکال بکند يا سؤال کند. اين زودپروازي بد است، آن ديرپروازي هم که چند بار استاد بايد بگويد تا اين از اين شاخه به آن شاخه از اين مطلب به آن مطلب منتقل بشود، اين ديرپروازي هم به نام بلادت و کودني بد است. آن زودپروازي بنام جربزه بد است. آن هسته مرکزي بنام حکمت چيز خوبي است.

اينها را وجود مبارک حضرت امير جمعبندي کرد و فرمود: در اين امور چه علمي چه عملي، هسته مرکزياش خوب است کندياش بد است تندياش هم بد است.

حالا اگر کسي مثل امام معصوم در هسته مرکزي عدل بود، اينجا ديگر «خير الأمور اشدّها و اکثرها». ببينيد وجود مبارک امام مجتبي(سلام الله عليه) کل اموالش را در مدت عمري که داشت دو بار بخشيد. اين نسبت به حضرت اسراف نيست چون ميداند دارد چکار ميکند. اين «خَيْرُ الْأُمُورِ أَوْسَطُهَا»، يعني طرف راست بد است طرف چپ بد است هسته مرکزي خوب است. انسان در اين هسته مرکزي صراط مستقيم بايد باشد و معتدل حرکت کند.

اما وقتي خودش صراط مستقيم شد مثل اينکه ما در زيارت و اينها ميگوييم که شما صراط مستقيم هستيد. به وجود مبارک حضرت امير عرض ميکنيم که  «السَّلَامُ عَلَي مِيزَانِ الْأَعْمَال‏»[8] شما ترازوي عمل هستيد اين ميزان العمل است اين صراط مستقيم است. وقتي خودش صراط مستقيم شد از آن به بعد اصل عوض ميشود «خير الامور اکثرها و اوفرها و اشدها و اعلاها» اين «خَيْرُ الْأُمُورِ أَوْسَطُهَا» برای ماست که به طرف تند يا کند نباشيم در صراط مستقيم حرکت کنيم. ضعف و تفريط و افراط هر دو بد است ما موظفيم صراط مستقيم را بشناسيم و عمل کنيم. اما کسي که خودش صراط مستقيم است از آن به بعد «خير الامور اکثرها و اوفرها و اعلاها» اينکه وجود مبارک حضرت امام مجتبي(سلام الله عليه) کل اموالش را ميبخشيد اسراف نيست چون ميداند که چکار ميکند و به کجا ميدهد و به چه کسي ميدهد.

شايد يکي دو جمله هم مانده باشد. إنشاءالله اميدواريم که در جلسه بعد بخوانيم.

غرض اين است که اينها حرفهاي ضرار است و ضرار در پيش معاويه اين حرف را زد. معاويه هم گريه مصنوعي کرد و بعد ضرار از او سؤال کرد که آيا بعد از شما هم اصحاب شما هم همينطور درباره شما عمل می­کنند؟ آنها هم گفتند که ما اطرافيان معاويه هستيم هر طور او بود مائيم. شما توقع داشته باشيد که بعد از مرگ معاويه ما متأثر بشويم و ناله بکنيم، اينطور نيست. پيروان معاويه اموري فکر ميکنند. پيروان حضرت امير علوي فکر ميکنند.

گفت چون خود حضرت آنطور بود شاگردان او هم همينطور هستند و شما چون آنطور هستيد اصحاب شما هم همينطور هستند. حالا اگر لازم بود إنشاءالله در جلسه بعد بخشي را اگر مانده باشد ذکر ميکنيم وگرنه اين کلام 108 که سيد رضي نقل کرد، اين «بضعة» از آن کلام ضرار که در دربار معاويه درباره وجود مبارک حضرت امير گفت و اين جمله نوراني را ضرار دارد که «کان يقول». اين «کان يقول» يعني مکرر اين فرمايش را ميفرمود.

«و الحمد لله رب العالمين»

 

[1]. الكافي، ج‏6، ص541.

[2] . بحارالانوار، ج74، ص173.

[3] . سوره توبه، آيه123.

[4]. سوره نساء، آيه39؛ سوره يونس، آيه65.

[5]. ر.ک: معجم مقائيس اللغة، ج4، ص38-42.

[6]. سوره منافقون، آيه8.

[7]. تمام النهج البلاغه ص 563و564 ؛ ، نهج البلاغه، حکمت108.

[8]. بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج‏97، ص330.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق