07 12 1987 3495162 شناسه:

تفسیر سوره بقره جلسه 415(1366/09/16)

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الكِتَابَ بِالحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ البَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَي اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الحَقِّ بِإِذْنِهِ وَاللّهُ يَهْدِي مَن يَشَاءُ إِلَي صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ (213)

شعور باطني بودن در نقد علامه طباطبائي

آخرين بخش از بحثهاي نبوتي كه سيدنا الاستاد (رضوان الله عليه) طرح كردند اين بود كه نبوت يك نبوغ فكري نيست تا نبي جزء نوابغ باشد و دين جزء ترشحات فكري يك نابغه به شمار آيد، بلكه نبوت يك شعور باطني است نه راه فكري و نبي يك انسان مرتبط به جهان غيب است نه جزء نوابغ عادي و ره‌آورد او هم دين الهي است نه ترشحات فكري يك نابغه.

نقل و نقد شبهات

در اين زمينه چند تا اشكال مطرح مي‌شود كه اين اشكالات را ايشان طرح كردند و جواب دادند.

شبهه اول: ذهنيات ره‌آورد بودن انبياء

يكي از آن شبهات اين است كه اگر دليل احتياج بشر به نبي آن است كه آنچه را نبي مي‌آورد هدف نهايي آفرينش است و آفرينش انسانيت به آن سمت حركت مي‌كند بايد اثر كرده باشد، در حالي كه ره‌آورد انبيا جز ذهنيات چيز ديگر نيست فقط در كتابهاست و در اذهان مسئولين دين در جامعه ظهور و حضوري ندارد.

جواب شبهه اول:

جواب اين شبهه آن است كه انبيا هزارها نفر بلكه ميليونها نفر را پروراندند و تربيت كردند، گرچه ممكن است انسانهايي كه به انبيا ايمان آوردند بدون قصور و نقص نباشند اما آن فساد مهم را تعليمات انبيا از پيروان خودش به دور داشته، ثانياً آنهايي هم كه وحي و نبوت را به عنوان ره‌آورد غيبي نپذيرفتند از تعليمات مردمي انبيا متأثر شدند انبيا توانستند هم بر اساس قانون سرايت و هم بر اساس قانون وراثت در غير پيروان خودشان هم اثر بگذارند عده‌اي براساس تحقيق و براساس ايمان به انبيا از آن تعاليمشان استفاده مي‌كنند، عده‌اي كه به انبيا ايمان نياورده‌اند آن آثار مردمي دين انبيا را كه مشاهده مي‌كنند مي‌پذيرند و هم در عرض ظهور انبيا اين فكر سرايت مي‌كند و هم در طول يعني در آينده بر اساس وراثت در اعقاب آنها اثر مي‌گذارد و اينكه شما بسياري از آثار خير را در جوامع غير الهي مشاهده مي‌كنيد، اين محصول برداشتهايي است از اديان آسماني يعني انبيا (عليهم السلام) هم دستورات الهي و عبادي آوردند هم دستورات مردمي آوردند. آنها جنبه مردمي اين اديان را گرفتند و جنبه الهي‌اش را رها كردند. گذشته از اينكه هنوز دنيا در اوايل عمر خود به سر مي‌برد و به پايان نرسيده است كه ما بگوييم محصول اديان آسماني در خارج پياده نشد، ما هنوز به اميد روزي هستيم كه ﴿ لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ[1] هنوز دنيا در اوايل عمرش به سر مي‌برد ممكن است در آينده نزديك يا دور، كل جهان زير پوشش حكومت قسط و عدل قرار بگيرد چه اينكه انبيا انسانها را به اين امر هم وعده داده‌اند. بنابراين آنچه انبيا آوردند يك ذهنيت محضه نيست گذشته از اينكه در اين جنگهاي جهاني كه بررسي مي‌شد و بررسي مي‌‌شود آنها وقتي به منطقه‌هاي اسلامي سري زدند هر چه در اين كتابها بود به عنوان جهات خير و قسط و عدل و صلح و رأفت و محبت و عاطفه تا حدودي پذيرفتند و آن جنبه عبادي را ترك كردند. اينكه در بيانات اميرالمومنين (سلام الله عليه) آمده است: «اللهَ اللهَ في القرآن لا يَسبِقُكم بالعملِ به غيرُكم»[2]؛ ناظر به همين است كه مبادا ديگران از قرآن بهره بگيرند و شما محروم بمانيد. پس آثار انبيا مستقيماً در پيروان اديان آسماني ظهور كرد و به طور غير مستقيم در انسانهاي ديگر ظهور كرده است.

اشكال دوم: نقش عمده فطرت جهت اصلاح جامعه

اشكال ديگر آن است كه اگر جامعه را فقط انبيا بايد اصلاح كنند، ديگر سخن از فطرت چرا به ميان مي‌آيد اينكه شما به فطرت خيلي تكيه مي‌كنيد براي چيست؟

جواب اشكال دوم: خواسته فطرت بودن دعوت انبياء

جوابش اين است كه پذيرش دعوت انبيا براي آن است كه انسانها مي‌بيند آنچه انبيا دعوت مي‌كنند براي ذهنشان مأنوس و آشناست، تحميلي بر آنها نيست. لذا بزرگان دين پذيرش اسلام را تشريف مي‌دانند نه تكليف. مي‌گويند ما به اسلام مشرف شديم نه مكلف شديم چون كلفتي بر فطرت نيست، آنچه را كه انبيا مي‌آورند خواسته فطرت است. همان‌طوري كه به انسانها مي‌گويند شما بايد تغذيه كنيد بايد استنشاق كنيد بايد آب بنوشيد اينها در حقيقت تكليف نيست، بلكه هدايت به كمال است در آن مسائل معنوي هم كه به ما مي‌گويند بايد تزكيه بشويد، اين مثل آن است كه به دستگاه گوارش مي‌گويند كه بايد تغذيه كنيد و آب بنوشيد. هيچ كدام از اينها تحميل نيست و تكليف نيست، بلكه سوق است و راهنمايي به آن حيات اصلي در حقيقت دعوت انبيا انسانها را زنده مي‌كند طبق همان آيه سورهٴ ‌«انفال‌» كه فرمود: ﴿ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ[3] پس نياز به فطرت براي آن است كه حرف انبيا تحميلي نباشد تا در برابر انبيا مردم مقاومت كنند و نپذيرند و انبيا چيزي جداي از فطرت نمي‌آورند بلكه همان فطرت را شكوفا مي‌كنند.

جدا نبودن نبوت از حقيقت روح آدميان

اصولاً خود نبوت هم جداي از حقيقت انسان نيست، نه نبوت جداي از روح آدميان است و نه دعوت انبيا تحميلي بر ارواح و نفوس ديگران است. بيان ذلك اين است كه آن انساني كه جزء اوحدي از افراد به شمار مي‌رود به مقام نبوت مي‌رسد نبوت يك چيز جداي از جان انسان نيست بلكه آن مرحله كامله نفس انساني نبوت و قداست است كه دست اوحدي از انسانها به او مي‌رسد البته هيچ كاري در جهان امكان بدون افاضه و ايجاد حق نخواهد بود. اگر اين كار را به فاعل نسبت داديم گفته مي‌شود ايجاد و افاضه و هدايت، اگر به قابل نسبت داديم مي‌شود بلوغ و رسيدن.

كيفيت تناسب تكامل به حق تعالي و انسان

تكامل اگر به انسان نسبت داديم گفته مي‌شود انسان متكامل مي‌شود و اگر به الله نسبت داديم مي‌گوييم الله مكمل است. فرق اين دو امر همان فرقي است كه بين ايجاد و وجود است كه اگر به قابل نسبت دادند مي‌شود وجود، به فاعل نسبت دادند مي‌شود ايجاد، هيچ رسيدني بدون رساندن نمي‌شود. ممكن نيست انساني به مقام نبوت برسد بدون اينكه خدا او را به اين مقام برساند، پس نبوت كه مرحله عاليه فطرت انساني است جداي از گوهر انسان نيست [چون] اگر جداي از حقيقت آدمي مي‌بود كه نمي‌توانست اسوه باشد راهنما باشد و مانند آن بلكه مرحله كامله اين حقيقت انسان است كه انسان با يافت اين مرحله مي‌شود پيامبر البته چه كسي به اين مقام برسد و مي‌رسد آن را همان خدايي كه انسانها را به اين مقام هدايت مي‌كند مي‌داند كه ﴿ اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ[4].

مراتب فطري بودن خلقت انسان

بحث در اشخاص را نقل به عهده دارد اما بحث در اصل مطلب را گذشته از اينكه نقل بيان مي‌كند عقل هم مي‌فهمد. قهراً فطرت و نبوت دو مرحله از گوهر ذات انساني‌اند. در افراد عادي فطرت، ضعيف يا متوسط است ولي اصلش هست. ممكن نيست هيچ انساني بدون فطرت توحيدي خلق بشود، چون ﴿ لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ[5] و در انسانهاي ديگر اين فطرت به طور متوسط و در اوحدي از انسانها به طور خيلي قوي كه ﴿ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِي‏ءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَي نُورٍ[6]. پس آن مرحله كامله انسانيت كه به نام نبوت و ولايت و رسالت است، مراحل وسطي و نازله را به آن مقصد اصلي هدايت و راهنمايي مي‌كند و هيچ هم ممكن نيست كسي بتواند بگويد كه اين نبوت، يك شعور فكري است چه اينكه در بحث ديروز گذشت و خود انبيا (عليهم السلام) هم اين كار خود را وجدان مي‌نامند، مشاهده مي‌دانند نه تفكر.

اهميت علم شهودي و حضوري، نقد نظريه دكارت

مثل اينكه ما بيرون از خود را با فكر و انديشه مي‌فهميم ولي خودمان را با علم شهودي و حضوري مي‌يابيم خودمان را با فكر نمي‌فهميم نه به وسيله كارهاي دروني خود را مي‌شناسيم نه به وسيله آثار بيروني اصولاً با فكر، ما خودمان را نمي‌شناسيم. نه مي‌توانيم بگوييم من مي‌انديشم پس هستم نه مي‌توانيم بگوييم من قيام و قعود دارم پس هستم، نه با فكر و نه با كار ما نمي‌توانيم استدلال كنيم و از راه علم حصولي خودمان را بشناسيم كه دكارت پنداشته. اين راه ممكن نيست، بلكه حضور ذات براي ذات براساس علم شهودي است همان‌طوري كه ما خودمان را با علم شهودي و حضوري مي‌يابيم، انبيا (عليهم السلام) هم وحي را و حقايق جهان غيب را اين‌چنين مي‌يابند.

بنابراين همان‌طوري كه علم حضوري نه تصور دارد نه تصديق تقسيم به تصور و تصديق براي علم حصولي است نه براي علم حضوري، به غلط و خبط و سهو و نسيان و خطا و امثال ذلك هم متصف نخواهد شد، زيرا خطا و خبط و سهو و نسيان براي سنجش است اگر ما امري را به چيز ديگر بسنجيم يا با او مطابق است يا با او مطابق نيست، اگر مطابق بود صحيح است و اگر مطابق نبود اشتباه است ولي خود شيء نسبت به خود شيء سنجيده نمي‌شود. وقتي سنجش نبود سخن از خبط و خطا و كذب و اشتباه راه ندارد، چون همه اينها وصف حال سنجش‌اند اگر ما ‌«الف‌» را نسبت به ‌«باء‌» سنجيديم يا مطابق است يا غير مطابق، اما ‌«الف‌» نسبت به خود ‌«الف‌» جا براي سنجش نيست، وقتي جا براي سنجش نبود قهراً سخن از عدم تطابق و سهو و نسيان و قصور و نقص و نظاير ذلك راه ندارد ‌«الف‌» ‌«الف‌» است و ‌«باء‌» ‌«باء‌» است در همه مواردي كه سخن از خطا و غلط و كذب و امثال ذلك مطرح است بايد شيئي را با غيرش بسنجند، اگر مطابق نبود اين‌گونه از عناوين مطرح است. در علم حصولي چون صورت ذهني ما غير از واقعيت خارجيه است، با اين واقعيت خارج سنجيده مي‌شود اگر مطابق بود صدق است و اگر مطابق نبود كذب است، ولي علم حضوري ما كه عين واقع است معلوم، عين موجود خارجي است آن كذب و خطا و غلط در او راه ندارد، اگر كسي خود را مي‌يابد با علم شهودي اين ترديدي هم ندارد خطا و خبط هم در آنجا راه ندارد.

عدم وجود كذب و خطا در علوم انبياء

علوم انبيا (عليهم السلام) چون علم شهودي است اصلاً كذب و خطا و امثال ذلك در آنها فرض ندارد نه اينكه آنها صادق‌اند، اين صدق و كذب در آن مرحله‌اي است كه با ما سخن مي‌گويند وقتي املاء مي‌كنند دستور مي‌دهند كه چيزي نوشته بشود يا خطبه‌اي ايراد مي‌كنند سخن مي‌گويند لفظي را اعمال مي‌كنند قضيه‌اي را در ذهنشان ترسيم مي‌كنند براي تفهيم ديگران، آنجا سخن از صدق است و سخن از تطابق. آنچه را خودشان با واقع در ارتباط‌اند، آنجا سخن از تطابق نيست خود واقع است. اينكه مي‌گويند انبيا حرفشان راست است يعني آنچه را ه به ديگران مي‌رسانند درست مي‌رسانند؛ صحيح است و صدق است و حق نه آنچه را مي‌يابند صدق است، چون آنچه را مي‌يابند عين‌الواقع است عين‌الواقع صدق و كذب برنمي‌دارد صدق و كذب صفت قضيه است. وقتي چيزي علم حضوري بود اصلاً قضيه نيست تصور و تصديق نيست علم فكري نيست سنجش نيست كه مقسم همه عناوين است، پس انبيا آنچه را خودشان مي‌يابند حق است، مثل اينكه ما خودمان را مي‌يابيم اين عين‌الواقع است اين صدقي نيست كه در مقابلش كذب باشد، حق لا ريب فيه اما وقتي سخن مي‌گويند مطلبي را به ديگران تفهيم مي‌كنند اين سخن حق است براي اينكه آنچه يافتند همان را مي‌گويند و آنچه را هم كه يافتند با علم شهودي حق است، مثل يك انسان راستگو كه بگويد من تشنه‌ام. اين انسان راستگو وقتي حرف مي‌زند مي‌گويد من تشنه‌ام اين حرفش صادق است چون مطابق با حق است، اما عطش را كه مي‌يابد اين عين‌الحق است اينجا قضيه‌اي نيست كه آن قضيه صادق باشد مطابق با خارج باشد چون او عين الخارج را مي‌يابد نسبت به وجدان عطش چون علم شهودي دارد جا براي صدق و كذب نيست آنجا عين‌الحق است و مقابل ندارد و اما وقتي گزارش مي‌دهد كه من تشنه‌ام اين حرف صادق است، چون مطابق با آن مطلبي است كه او يافت. انبيا آنچه را مي‌يابند حق است. در بيانات حضرت امير (سلام‌الله عليه) هست در اوايل نهج‌البلاغه كه «مَا شَكَكْتُ في الْحَقِ مُذْأُرِيتُهُ»[7]؛ آن لحظه‌اي كه حق را به ما ارائه دادند ما در او شك نكرديم، چون سخن از ارائه است سخن از رؤيت است وقتي به خدا نسبت داده مي‌شود مي‌گويند ارائه وقتي به انسان كامل مثل اميرالمؤمنين (سلام الله عليه) اسناد پيدا مي‌كند مي‌شود رؤيت.

فرق بين رؤيت و ارائه

فرق رؤيت و ارائه همان فرقي است كه بين ايجاد و وجود، بين كسر و انكسار بين تعليم و تعلم و مانند آن است اين يك كار را اگر به معلم نسبت دادند مي‌شود تعليم، اگر به متعلم نسبت دادند مي‌شود تعلم البته تعليم و تعلم غير از علم است، علم يك امر اضافي نيست علم يك ملكه نفساني و نحوه خاص از وجود است علم را نمي‌شود هم به معلم نسبت داد گفت تعليم هم به متعلم نسبت داد گفت تعلم، علم چيز ديگري است اما اين نحوه نقل و انتقال اين اگر به معلم نسبت داده شد، مي‌شود تعليم به متعلم نسبت پيدا كرد مي‌شود تعلم كه تعليم و تعلم يك وادي دارند علم يك وادي ديگري دارد، مثل اينكه تحريك و تحرك يك حساب دارند حركت حسابشان جداست حركت اين‌چنين نيست كه اگر به محرك نسبت داده بشود، بشود تحريك. به متحرك نسبت داده بشود بشود تحرك حساب حركت رأساً از حساب تحريك و تحرك كه امر اضافي است جداست. حركت امر نفسي است تحريك و تحرك امر اضافي است، مسئله علم هم بشرح ايضاً. علم يك واقعيت نفسي است، اما تعليم و تعلم يك امر اضافي است. در اينجا ارائه و رؤيت هم يك امر اضافي است، منتها شهود است نه حصول. وقتي به خدا نسبت مي‌دهند مي‌شود ارائه، وقتي به انسان كامل نسبت مي‌دهند مي‌شود رؤيت. در بيانات حضرت امير هست كه «مَا شَكَكْتُ في الْحَقِ مُذْأُرِيتُهُ»[8]؛ آن وقتي كه حق را به من ارائه دادند من در او شكي نكردم. بنابراين آنچه را كه انبيا مي‌بينند عين‌الحق است جا براي ترديد نيست.

يكسان نبودن كشف و شهود

البته كشف و شهود هم يكسان نيست خيلي از كشفهاست كه اشتباه دارد، مثل خيلي از علوم حصوليه است كه اشتباه دارد. همان‌طوري كه در علوم حصولي نظري‌ها بايد به بديهي و اولي برگردند تا تأمين بشوند مادامي كه يك علم فكري به اولي محض منتهي نشد قابل اعتماد نيست در مسائل كشف و شهود هم اين‌چنين است. كشفها و شهودها انواع و اقسام فراواني دارند بعضي اشتباه مي‌كنند بعضي مصون از اشتباه‌اند و مانند آن. در بين كشفها و در بين مشاهدات بايد همه اين كشفها و همه اين شهودها به آن كشف و آن شهود اولي و بيّن‌الرشد برسد كه آن را معصومين و انبيا (عليهم الصلاة و عليهم السلام) مي‌بينند. همان‌طوري كه در علوم حصولي، تمام مسائل نظري بايد به بديهي بالذات برسد و بديهي بالذات معصوم است [و] در او هيچ ابهامي نيست يعني جمع نقيضين محال است اين فكر، فكر معصوم است، هيچ اشتباهي در او نيست زيرا اگر اين زيربناي علوم اشتباه بكند كه هيچ استدلالي در عالم ممكن نيست؛ نه كسي مي‌تواند استدلال كند بر اينكه جهان مبدئي دارد نه مي‌تواند برهان اقامه كند كه معادي دارد، نه مي‌تواند برهان اقامه كند بر نبوت و ولايت و امثال ذلك. ما يك زيربناي معصوم بايد داشته باشيم و آن اين است كه بود با نبود جمع نمي‌شود. ما در اين فهم معصوميم نه اشتباه داريم و نه او خطاست و مانند آن. اينها سرمايه‌هاي اولي است براي تفكر انساني اگر سرمايه اولي هم گرفتار خطا باشد كه سر از سفسطه درمي‌آورد. ما يك زيربناي مصون و معصومي خواهيم داشت كه هر جا اشتباه كرديم بايد به اين زيربناي اولي برگرديم، اگر برنگشتيم احياناً در بين راه مي‌مانيم و اگر برگشتيم كه معصوم خواهيم بود و چون گاهي برمي‌گرديم و گاهي برنمي‌گرديم و در اين رجوع هم اشتباه مي‌كنيم، لذا از گزند خطا مصون نيستيم. در علوم حصوليه ما يك سرمايه اوليه كه از هر آسيبي مصون است بايد داشته باشيم و داريم. در علوم حضوريه و در علوم شهوديه هم اين‌چنين است يعني همه شهودها و همه كشفها بايد به يك علم شهودي، علم حضوري و كشفِ بيّن‌الرشد برسد كه هيچ اشتباهي در او نيست و آن كشف انبياست و كشف اولياست. كشف هر كاشفي و شهود هر شاهدي بايد مطابق با كشف و شهود انبيا و اوليا (عليهم الصلاة و عليهم‌السلام) باشد.

پرسش ...

پاسخ: چرا؛ چون كشف گاهي خطاي در تطبيق است خيال مي‌كند حضوري است در حالي كه اين‌چنين نيست خيال مي‌كند ديد، در حالي كه نديد مثل انساني كه از درون خودشان بي‌خبرند. خيلي از افرادند كه مرض را با علم حضوري مي‌يابد ولي وقتي حرف مي‌زند نمي‌داند كه بيماري‌اش چيست. حتي آن‌قدر ضعيف است كه نمي‌تواند دردي را كه با علم شهودي مي‌يابد به طبيب منتقل كند، طبيب بهتر از او مي‌فهمد كه دردش چيست. سرّش اين است كه حضور ما حضور تام نيست، با اينكه بيمار آن درد را با علم حضوري درك مي‌كند و نفس به همه قوا و شئون قوا احاطه حضوري دارد، مي‌داند دردش چيست و كجا درد مي‌كند ولي همان را كه مي‌خواهد منتقل كند اشتباه مي‌كند. خود آن شهود احياناً ممكن است اشتباه نكند ولي وقتي كه مي‌خواهد آن شهود را به حصول تبديل كند گرفتار خيلي از اشتباهات مي‌شود خيلي از بزرگان هم آنچه را مي‌يابند حق مي‌يابند، ولي در اثر گرفتار آن عادتها آن سنتها آن روشهايي كه دارند وقتي كه از آن حال به در آمدند به حال عادي منتقل شدند مي‌خواهند حرف بزنند، مي‌گويند ما فلان كس را در كنار رسول اكرم ديديم در حالي كه حضرت امير را ديد. اين نمي‌داند كه چه كسي را ديد آنچه را كه يافت حق بود ولي وقتي مي‌خواهد از علم حضوري به علم حصولي منتقل كند در اين دالان نقل و انتقال گرفتار تعصبهاي حالت عادي است گرفتار سنتهاست گرفتار مذهبهاست گرفتار ملتها و مليتها است، پس از دو جهت اين شهود در معرض خطر است يكي احياناً انسان واقعاً نمي‌يابد و خيال مي‌كند كه مي‌يابد، گاهي هم مي‌يابد ولي وقتي مي‌خواهد از علم شهودي به علم حصولي منتقل كند در اين دالان نقل و انتقال آن سنن مرموز آن تعصبهاي مستور، نسل نهاني‌اش اثر مي‌گذارد مثل روياهاست كه خيلي از روياها صادق است وقتي انسان بيدار مي‌شود و بخواهد آن رويا را منتقل كند گرفتار همان سنن خام خواهد بود و كسي كه از همه اين آسيب مصون است و معصوم است او ولي الله است او امام است او معصوم است او پيغمبر است كه كشفها بايد به كشف او برگردد و منطبق شود. بنابراين آنچه را انبيا دارند يك حقيقت جدا و بيگانه نيست كه بر انبيا تحميل باشد، چه اينكه ره‌آورد انبيا (عليهم السلام) هم بيگانه از جان انسان نيست كه تحميل بر جانها باشد.

هدف انبياء، و تعالي انسانها

بنابراين انسان كه در بين آنها انبيا هم حضور دارند يك نوع حقيقي‌اند، اين نوع حقيقي در نهانش استعداد براي رسيدن عالي‌ترين درجه كمال هست و خداي سبحان كه موجودي را با استعداد خاص آفريد به اين استعداد پاسخ مثبت خواهد داد، پس اين نوع را به آن قله كمال مي‌رساند. نحوه رساندن هم اين است كه اوحدي از افراد اين نوع، به خود قله مي‌رسند كه ﴿ دَنَا فَتَدَلَّي ٭ فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَي﴾. ديگران هم به دنباله او حركت مي‌كنند تا به دامنه‌هاي اين كوه يا سينه اين كوه برسند كه ﴿ تَعَالَوْا﴾ اين ‌«تعال‌» ‌«تعال‌» حرف انبياست كه ملاحظه فرموديد. در خيلي از آيات پيامبر به ديگران چه به اهل كتاب چه به غير اهل كتاب مي‌فرمايد ﴿ تَعَالَوْا[9] بياييد بالا تا من براي شما قرائت كنم. آن كسي كه بالاي كوه است به كسي كه در دامنه كوه است مي‌گويد تعال يعني بالا بيا اگر دو نفر در يك سطح زندگي كنند مي‌گويند اليّ نه ‌«تعال‌»، ولي اگر دو نفر در دو سطح باشند يكي بالا و ديگري پايين آن بالايي به پاييني نمي‌گويد ‌«اليّ‌» مي‌گويد ‌«تعال‌» يعني بالا بيا حرف انبيا هم اين است كه ﴿ تَعَالَوْا إِلَي كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ[10].

تبيين برخي مفسرين دربارهٴ واژهٴ تعالوا

اصولاً بعضي از مفسران وقتي اين ريشه ﴿ تَعَالَوْا إِلَي كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ﴾ را تبيين مي‌كنند، مي‌گويند رسم عرب اين بود در غير اعراب هم اين هست در منطقه‌هاي كوهستاني آن قسمتهايي كه پهن و گسترده است براي  كشت و زرع انتخاب مي‌كنند و سينه كوه را براي مسكن انتخاب مي‌كنند. بچه‌ها صبح‌ها از خانه، براي كارهاي كشاورزي يا كارهاي ديگر به اين دشت پهن مي‌آيند، شامگاه ‌كه مي‌شود اولياي اين بچه‌ها از همان خانه‌هايشان به بچه‌ها صدا مي‌زنند ‌«تعالوا، تعالوا‌» بياييد بالا اين ‌«تعال، ‌تعال‌» يك اصطلاح ادبي و عربي بود. الآن هم در منطقه‌هايي كه سطح زندگيشان و نحوه جغرافيائيشان اين‌چنين است همين تعبير را دارند. اين ‌«تعال‌» براي كسي است كه در جاي بالا قرار داد به پائيني‌ها مي‌گويد بالا بياييد.

هدف انبيا از استعمال كلمه تعالوا

انبيا اين‌چنين هستند در جاي بالا قرار دارند به شاگردانشان و به امتها مي‌گويند تعال ﴿ تَعَالَوْا أَتْلُ مَاحَرَّمَ رَبُّكُمْ[11]؛ بياييد بالا تا ببينيد من بر شما چه پيامي را قرائت مي‌كنم يا ﴿ تَعَالَوْا إِلَي كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ[12] بياييد دستتان را بالا برسانيد براي اينكه شرك نازل است و توحيد بالاست، بياييد بالا. گاهي مي‌فرمايد انساني كه مشرك است سقوط كرد ﴿مَن يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّمَا خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ أَوْ تَهْوِي بِهِ الرِّيحُ فِي مَكَانٍ سَحيق[13] گاهي مي‌فرمايد بياييد بالا دستتان به شاخه طوباي توحيد برسد ﴿ تَعَالَوْا إِلَي كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ[14] بنابراين اين نوع يك حقيقت واحده است كه اين قافله در حركت‌اند، منتها پيشگامانشان كه اوحدي از انسانها هستند به ﴿ دَنَا فَتَدَلَّي[15] مي‌رسند، بقيه هم علي حفظ مراتبه در اين راه است تا اين راه را يكي پس از ديگري طي كنند.

پرسش ...

پاسخ: آن تكليف نسبت به طبيعت است وگرنه در قرآن كريم وقتي كه معنا مي‌كند مي‌فرمايد كه ﴿اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ[16] مثل اينكه به ما بگويند آقا، شما نفس بكشيد كه زنده بمانيد به ما بگويند آب زلال و گوارا ميل كنيد كه زنده بمانيد. طبيعت براي او سخت است كه اين كارها را انجام بدهد، اما فطرت اين كارها را مي‌پذيرد، لذا همان قصه معروف مرحوم سيدبن‌طاووس نشان مي‌دهد كه بزرگان، دين را شرافت مي‌دانستند نه كلفت. اين قصه معروف مرحوم ابن طاووس اين است كه سالروز بلوغش را جشن گرفته، اينها از قبل از بلوغ روز‌شماري مي‌كردند كه چه وقت بالغ مي‌شوند كه احكام الهي بر آنها واجب باشد و گفتند اين چه جشني است، گفت سالروز بلوغ من است. من به شكرانه اينكه تاكنون زنده بودم و نمردم و لايق شدم كه خدا به من بفرمايد: ﴿ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ[17] خدا مستقيماً با من سخن بگويد، به شكرانه اين نعمت من جشن مي‌گيرم. من تا ديروز لايق اين نبودم كه كلام‌الله را بشنوم خطاب ﴿ يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا﴾ كه خطاب الهي است متوجه من نبود، امروز خدا مستقيماً با من سخن مي‌گويد ﴿ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ[18] دارد ﴿ كُتِبَ عَلَيْكُمُ القِتَالُ[19] دارد و مانند آن.

بي‌ثمر بودن ايمان بدون عقل

پرسش ...

پاسخ: اين از راه معجزه است كه با اعجاز مشخص مي‌كند، البته نسبت به انسانهايي كه خردمند و فرزانه‌اند با براهين قطعي عقلي آنها را توجيه مي‌كند. برهان قطعي كه نظري را به اولي ختم مي‌كند براي همه انسانها، مخصوصاً انسانهاي متوسط معجزه اقامه مي‌كنند. معجزه از آن جهت كه خرق عادت است به يك برهان عقلي متكي است آن‌كه خردمند و حكيم و عاقل است هم با برهان عقلي قبول دارد و ايمان مي‌آورد هم با تحليل عقلي از معجزات، به پيامبر ايمان مي‌آورد. اما افراد عادي كه نه از برهان عقلي سهمي دارند نه معجزه را با برهان عقلي تحليل مي‌كنند اينها يك ايماني دارند احياناً زودگذر اگر اين ايمانشان را با عمل صالح تثبيت نكنند ممكن است در آينده نزديك يا دور از دستشان برود، مثل بني اسرائيل كه وقتي عصاي موسي (سلام الله عليه) را ديدند به او ايمان آوردند چند روزي هم كه حضرت غيبت داشت سامري آمد آن ﴿ فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَّهُ خُوَارٌ[20] به او هم ايمان آوردند. كسي كه نتواند تحليل كند برهان عقلي اقامه كند كه المعجزة ما هي فرق معجزه با علوم غريبه، نظير طلسم و شعبده و سحر و جادو و امثال ذلك كهانت و قيافه و اين‌گونه از علوم غريبه چيست و چه تلازم عقلي بين اعجاز و صدق دعواي مدعي نبوت است؟ اگر با اين براهين عقلي كسي معجزه را شناسايي نكند يك روز وقتي كه عصاي موسي را ببيند ﴿ كَأَنَّهَا جَانٌّ[21] به او ايمان مي‌آورد يك روز هم كه ﴿ فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَّهُ خُوَارٌ﴾ به او ايمان مي‌آورد، لذا ايماني كه به عقل تكيه نكند خيلي اعتباري ندارد مگر اينكه اين ايمان را با عمل صالح از راه درون تثبيت بكنند، اگر از راه درون تثبيت كردند اين ايمان نه تنها سودمند است بلكه از خيلي از ايمانها و ايمان خيلي از ديگران ممكن است قوي‌تر هم باشد، ولي اگر در حد همين ايمان ابتدايي باشد چون به برهان عقلي متكي نيست احياناً زودگذر است.

پرسش ...

پاسخ: نه؛ الآن تمام اين بحثهاي چند روزه ما با فكر است درباره نبوت، اما نمي‌شود انسان آنچه را نبي مي‌يابد او را با فكر بيابد. الآن تمام اين بحثهاي چند روز و چند هفته ما با فكر بود در پيروي از نبوت، اما اين فرق است بين اينكه انسان نبوت را نمي‌تواند براي ديگران با فكر تشريح كند و بين اينكه آنچه را نبي مي‌يابد آن را نمي‌شود با فكر يافت. الآن انسان مي‌تواند داغ يك انسان داغديده را براي ديگران تشريح كند كه چطور مي‌شود مادري يا پدري در سوگ فرزندش داغدار مي‌شود. اين را مي‌شود گفت مرثيه‌سرايي هم مي‌شود كرد، اما آن حال را كه نمي‌شود با مرثيه‌سرايي يافت كه آن ‌«يدرك و لايوصف‌» است آن يك سوزي است آن چه كار به گفتن دارد.

پرسش ...

پاسخ: آن انتقال از مقام اجمال به مقام تفصيل به اذن الهي وابسته است، چه اينكه سالانه دو بار قرآن كريم بر رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) عرضه مي‌شد اگر بخواهد از آن مقام اجمال به مقام تفصيل منتقل كند اذن الهي مي‌خواهد، اين اذن الهي را به وسيله فرشته‌ها آن هم در درون حضرت تأمين مي‌شود كه ﴿ نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأَمِينُ ٭ عَلَي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ المُنذِرِينَ[22].

پرسش ...

پاسخ: آن مقام ﴿ دَنَا فَتَدَلَّي[23] كه با اين نشئه در ارتباط بلاواسطه نيست. اين نشئه كه بايد حكمي انجام بگيرد، نظير ملكه اجتهاد است. اين ملكه اجتهاد يك ملكه علمي و نوري است اين كاري به ‌«يجب هذا و يحرم ذاك‌» ندارد در اوقات مشخص، در حالات گوناگون آن مجتهد طبق انتقال علم از آن اجمال به اين تفصيل فتوا مي‌دهد كه فلان چيز واجب است و فلان چيز حرام است ولي هر دو را از مخزن خود مي‌گيرد. رسول اكرم هم اين‌چنين است. ما اين روايت را بخوانيم كه معلوم بشود آن روحي كه در انبيا (عليهم السلام) عموماً و در رسول اكرم و اهل بيت (عليهم الصلاة و عليهم السلام) خصوصاً هست حقيقتي جداي از اينها نيست در كتاب شريف كافي همان كتاب‌الحجه باب «ذكر الارواح التي في الائمة(عليهم السلام)» آنجا جابر جعفي نقل مي‌كند كه امام صادق (سلام الله عليه) فرمود: خداي سبحان انسانها را چند گروه آفريد، بعد فرمود كه عده‌اي سابق‌اند يك عده اصحاب ميمنت‌اند يك عده اصحاب مشئمت‌اند‌ اما «فالسابقون هم رسل الله (عليهم السلام) و خاصة الله مِن خلقه جعل فيهم خمسةَ ارواح».

انواع روح در انبياء

در انبيا پنج روح قرار داد «ايدهم بروح القدس فَبِهِ عَرفوا الاشياءَ و ايدهم بروح الايمان» كه «فَبِهِ خافوا الله عزوجل و ايدهم بروح القوة فَبِهِ قدروا علي طاعة الله و ايدهم بروح الشهوة فَبِهِ اشتهوا طاعة الله عزوجل و كرهوا معصيته و جعل فيهم روح الْمُدْرَجِِ الذي به يَذهب الناس و يَجيئون» اما «و جعل  في المومنين و اصحابِ الميمنة روحَ الايمان ... روح القوة ... روح الشهوة ... روح المُدْرَج ...»[24]؛ در افراد ديگر چهار روح در انبيا (عليهم السلام) پنج روح، كه يكي از آن ارواح، روح القدس است. معلوم مي‌شود كه اگر فيض روح‌القدس كه مي‌گويند آن مرحله عاليه خود حقيقت انسان است نه يك چيز جدا و بيگانه‌اي. با اين روايت شريف لحن ادعيه هم مشخص مي‌شود فرازهاي ادعيه ائمه (عليهم السلام) هم تقريباً در همين پنج بخش است، در بعضي از بخشها دارند كه «هبني صبرت علي حر نارك فكيف اصبر عن النظر الي كرامتك»[25] اين ناظر به آن روح القدس است. در آن مرحله كه هستند اين‌چنين ناله مي‌كنند كه بر فرض ما را جهنم بردي جهنم قابل تحمل است، اما هجران تو قابل تحمل نيست يا «كمال الانقطاع اليك»[26] ‌«مناجات شعبانيه‌» و امثال ذلك. نسبت به آن ارواح چهارگانه ديگر ﴿ جَنَّاتٍ تَجْرِيْ مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهَارُ[27] طلب مي‌كنند ‌«الويل لي ثم الويل لي»[28] يا «ابكي لضيق لحدي»[29] و امثال ذلك ناله دارند و ساير ادعيه اينها. معلوم مي‌شود كه فرازهاي ادعيه هم بر اساس درجات و ارواح گوناگوني است كه در خود ائمه (عليهم السلام) هست و اين روح القدس مرحله كامله خود ولي‌الله است.

آگاهي امام معصوم از امورات عالم

در اين باب چند تا روايت هست كه ملاحظه مي‌فرماييد روايت دومش هم همين مضمون است در روايت سوم آمده است كه مفضل‌بن‌عمر از امام صادق (سلام الله عليه) سؤال مي‌كند كه چطور امام معصوم به آنچه در اقطار عالم است، عالِم است در حالي كه امام در منزلش نشسته در اتاقش بسته پرده هم آويخته است «سالته عن علم الامام بما في اقطار الارض و هو في بيته مرخيً عليه ستره»؛ امام در خانه نشسته در خانه بسته است پرده هم آويخته، چطور به همه عالَم عالِم است؟ «فقال يا مفضل ان الله تبارك و تعالي جعل في النبيّ(صلّي الله عليه و آله و سلّم) خمسة ارواح» آن‌گاه فرمود روح حيات است و روح قوه است و روح شهوت است و روح ايمان است و آخرينش هم فرمود: «و روح القدس فَبِهِ حَمل النبوة فاذا قُبِضَ النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) انتقلَ روحُ القدس فَصار إلي الامام و روحُ القدس لا يَنامُ و لا يَغفُلُ و لا يَلْهو و لا يَزهو و الأربعةُ الأرواح تنام و تَغفُلُ و تزهو و تلهو» اما «و روح القدس كان يري به»[30].

«و الحمد لله رب العالمين»

 

[1]  . سورهٴ توبه، آيهٴ 33.

[2]  . نهج‌البلاغه، نامهٴ 47.

[3]  . سورهٴ انفال، آيهٴ 24.

[4]  . سورهٴ انعام، آيهٴ 124.

[5]  . سورهٴ روم، آيهٴ 30.

[6]  . سورهٴ نور، آيهٴ 35.

[7]  . نهج‌البلاغه، خطبهٴ 4 و حكمت 184.

[8]  . نهج‌البلاغه، خطبهٴ  و حكمت 184..

[9]  . سورهٴ آل‌عمران، آيات 61 و 64؛ سورهٴ انعام، آيهٴ 151.

[10]  . سورهٴ آل عمران، آيهٴ 64.

[11]  . سورهٴ انعام، آيهٴ 151.

[12]  . سورهٴ آل عمران، آيهٴ 64.

[13]  . سورهٴ حج، آيهٴ 31.

[14]  . سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 64.

[15]  . سورهٴ نجم، آيهٴ 8.

[16]  . سورهٴ انفال، آيهٴ 24.

[17]  . سورهٴ بقره، آيهٴ 183.

[18]  . سورهٴ بقره، آيهٴ 183.

[19]  . سورهٴ بقره، آيهٴ 216.

[20]  . سورهٴ طه، آيهٴ 88.

[21]  . سورهٴ نمل، آيهٴ 10.

[22]  . سورهٴ شعراء، آيات 193 ـ 194.

[23]  . سورهٴ نجم، آيهٴ 8.

[24]  . الكافي، ج 1، ص 271 و 272.

[25]  . اقبال الاعمال، ص 708؛ مفاتيح الجنان، دعاي كميل.

[26]  . بحار الانوار، ج 91، ص 99؛ مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه.

[27]  . سورهٴآل‌عمران، آيهٴ 15.

[28]  . بحار الانوار، ج 91، ص 122.

[29]  . بحار الانوار، ج 95، ص 89؛ مفاتيح الجنان، دعاي ابوحمزه ثمالي.

[30]  . الكافي، ج 1، ص 272.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق