اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الكِتَابَ بِالحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ البَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَي اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الحَقِّ بِإِذْنِهِ وَاللّهُ يَهْدِي مَن يَشَاءُ إِلَي صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ (213)﴾
خلاصه مباحث گذشته
آنچه از ظاهر آيه كريمه استفاده شد و همچنين برابر آنچه از حديثي كه مرحوم كليني و مرحوم صدوق (رضوان الله عليهما) نقل كردند[1] و در بحث ديروز مطرح شد، ضرورت نبوت به استناد يك سلسله مقدمات عقلي است كه آن مقدمات عقلي را شواهد تجربي تأييد ميكند، منتها در اين كريمه فرمود اختلاف فقط براي علماست. اختلافي كه فقط از ناحيه علماست، اختلاف در پيدايش مكتبهاي گوناگون و نحوه برداشت است.
تبين اختلاف بين غير علما و برداشت از دين
اختلافهاي علمي هم دامنگير آنهاست هم دامنگير ديگران. پس اگر در بعضي از آيات اختلاف را به غير علما هم نسبت داده شد، با اين آياتي كه اختلاف فقط به علم و عالم مستند است فرق ميكند. اختلافي كه مربوط به برداشت از دين است اين مخصوص عالمان است، اما اختلافي كه در نحوه پذيرش دين است اين عام است؛ چه عالم، چه غير عالم. در سوره مباركه «نور» جريان افرادي را كه در برابر حكم خدا تمكين نميكنند ذكر ميكند. ميفرمايد عدهاي ميگويند ما به خدا و پيامبر ايمان داريم، اما وقتي دعوت شدند به كتاب الهي كه حكم باشد استنكاف ميكنند. آيه 47 به بعد سورهٴ مباركهٴ «نور» فرمود: ﴿وَيَقُولُونَ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالرَّسُولِ وَأَطَعْنَا﴾؛ حرف آنها اين است كه ما به خدا و پيامبرش مؤمنيم نه تنها مؤمنيم بلكه مطيعايم ﴿ثُمَّ يَتَوَلَّي فَرِيقٌ مِّنْهُم مِن بَعْدِ ذلِكَ﴾؛ بعد رو برميگردانند ﴿وَمَا أُولئِكَ بِالمُؤْمِنِينَ﴾؛ اينها مؤمن نيستند چرا؟ براي اينكه ﴿وَإِذَا دُعُوا إِلَي اللَّهِ وَرَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ إِذَا فَرِيقٌ مِّنْهُم مُّعْرِضُونَ﴾[2]؛ اگر دعوت شدن به سمت خدا و پيامبر كه بين آنها حكم بكند و اختلاف آنها را برطرف كند عدهاي از آنها اعراض ميكنند عدهاي البته ميپذيرند.
فلسفه بيان مفرد آوردن فعل و ضمير بعد از ذكر خدا و پيامبر (صلّياللهعليهوآلهوسلّم)
در همه اين موارد ملاحظه ميفرماييد كه بعد از ذكر خدا و پيامبر، فعل يا ضميري كه ذكر ميشود مفرد است، چون پيامبر چيزي از خود ندارد. در همان آيه سوره «انفال» كه فرمود: ﴿اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ﴾ بعد فرمود: ﴿إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُم﴾[3] نه «دعواكم» در اين كريمه هم كه فرمود: ﴿وَإِذَا دُعُوا إِلَي اللَّهِ وَرَسُولِهِ﴾ نفرمود «ليحكما بينكهم» بلكه فرمود: ﴿لَيَحْكُمُ بَيْنَهُم﴾ چون رسول از آن جهت كه رسول است سخني جز پيام الله ندارد، لذا بعد از اينكه ذكر رسول در كنار ذكر الله آمده است، فعل يا ضميري كه بعداً ذكر ميشود مفرد است ﴿وَإِذَا دُعُوا إِلَي اللَّهِ وَرَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ إِذَا فَرِيقٌ مِّنْهُم مُّعْرِضُونَ﴾.
خود محور بودن داعيان ايمان و اطاعت (با تأكيد بر روايت نور الثقلين)
اين گروه كه ظاهراً داعيه ايمان و اطاعت داشتند اينها خودمحورند و نه حقمحور. در آن مواردي كه برنامههاي ديني به سود آنهاست ميپذيرند، در آن مواردي كه قضا و داوري دين به سود آنها نيست نميپذيرند. معلوم ميشود اگر وحي مطابق ميل اينها بود ميپذيرند، نبود نميپذيرند. پس معبود اصيل اينها همان هواي اينهاست. مشابهاش در همان آيات سورهٴ مباركهٴ «بقره» بود كه ﴿أَفَكُلَّمَا جَاءَكُمْ رَسُولٌ بِمَا لاَ تَهْوَي أَنْفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُم﴾[4]؛ هر وقت پيامبر يا پيامبران حرفي را بر خلاف هوا و هوس شما گفتند، استكبار داريد و هر وقت حرفشان مطابق ميلتان بود ميپذيريد. معلوم ميشود ميزان در پذيرش ميل و هواست، اگر وحي مطابق اين هوا بود ميپذيريد وگرنه رد ميكنيد. فرمود: ﴿وَإِن يَكُن لَهُمُ الحَقُّ يَأْتُوا إِلَيْهِ مُذْعِنِينَ﴾[5]؛ اگر حق به سود آنها باشد، با اذعان و اعتراف ميآيند [و] اگر به سود آنها نباشد اعراض ميكنند معلوم ميشود اينها خودمحورند كه در آيه سوره «فاطر» ذيل اين آيه كه ﴿فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالخَيْرَاتِ﴾[6] روايت بسيار لطيفي در كتاب شريف نور الثقلين ذيل اين آيه آمده است كه ﴿فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ﴾ حضرت فرمود: «يَحوُم حول نَفسِه»[7] اين همان تعبير خودمحور است «يَحوم حَول نَفسه» يعني در مدار خود ميگردد؛ هر چه مطابق ميل اوست ميپذيرد وگرنه رد ميكند. اين تعبير لطيف «يَحوم حَول نفسه» ذيل جمله ﴿فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ﴾ ناظر به اين گروه است فرمود: ﴿وَإِن يَكُن لَهُمُ الحَقُّ يَأْتُوا إِلَيْهِ مُذْعِنِينَ﴾[8] و اگر حق به سود آنها نباشد، نميآيند. آنگاه فرمود اين گروهي كه حقمحور نيستند و خودمحورند و اگر حق به سود آنها نباشد، نميآيند از چه چيزي ميترسند؟ ﴿أَفِي قُلُوبِهِم مَرَضٌ أَمِ ارْتَابُوا أَمْ يَخَافُونَ أَن يَحِيفَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَرَسُولُهُ بَلْ أُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ﴾[9] براساس سبر و تقسيم اين قضيه را تحليل ميكند. ميفرمايند اينكه شما به محكمه حق نميآييد يا ميترسيد كه ـ معاذاللهـ محكمه حق با حيف و ميل رفتار كند «حاف» يعني «جار» حيف همان جور است ﴿يَخَافُونَ أَن يَحِيفَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَرَسُولُهُ﴾ يا خوف حيف و جور داريد، اينكه باطل است چون اينها معصوماند و ذات اقدس الهي هم احدي را ظلم نميكند ﴿وَلاَ يِظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً﴾[10] پس خوف بيعدلي نيست. شك هم نداريد، براي اينكه محكمه حق محكمه عدل صرف است اگر جا براي شك نبود و جا براي ترس نبود، منشأش همان مرض قلب است ﴿أَفِي قُلُوبِهِم مَرَضٌ﴾ اين چند ضلعي كه براي منفصله شد به صورت يك قياس استثنايي درميآيد؛ يعني اينكه اين گروه به محكمه الله و رسولش شركت نميكنند يا براي ترس از جور و ظلم است يا شك دارند يا واقعاً شك ندارند، چون ميدانند اين محكمه، محكمه حق است و ترس هم ندارند، چون ميدانند محكمه، محكمه قسط و عدل است، بلكه در قلب اينها مرض است و اين همان ظلم است. يعني براساس سبر و تقسيمي كه در منطق طرح ميشود بررسي ميكنند، ميگويند سرّ اينكه اين گروه به محكمه حق نميآيند يا براي خوف جور است يا براي شك در اجراي عدل است يا اينكه نه، نه تنها شك ندارند بلكه يقين دارند كه محكمه، محمكه قسط و عدل است و اينها با قسط و عدل مخالفاند، لذا در پايانه نتيجهگيري فرمود اول اينچنين فرمود: ﴿أَفِي قُلُوبِهِم مَرَضٌ﴾ اين يك ضلع ﴿أَمِ ارْتَابُوا﴾ اين دو ضلع ﴿أَمْ يَخَافُونَ أَن يَحِيفَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَرَسُولُهُ﴾ اين سه ضلع فرمود هيچ كدام از اينها نيست ﴿بَلْ أُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ﴾[11] كه بازگشتش به همان مرض قلب است. خب، پس وقتي دعوت ميشوند به محكمه عدل الهي تا به اختلاف خاتمه داده شود گروهي كه ظالماند و در دل آنها مرض است اعراض ميكنند، اما گروه ديگر ميپذيرند ﴿إِنَّمَا كَانَ قَوْلَ المُؤْمِنِينَ إِذَا دُعُوا إِلَي اللَّهِ وَرَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ أَن يَقُولُوا سَمِعْنا وَأَطَعْنَا وَأُولئِكَ هُمُ المُفْلِحُونَ﴾[12] اين مثل آن است كه از اول بفرمايد وقتي الله و رسولش مردم را به حل اختلاف دعوت كردند مردم دو دستهاند: عدهاي كه ظالماند اعراض ميكنند؛ عدهاي كه مفلحاند اقبال دارند.
پرسش: ...
پاسخ: نه اين بازگشت تحليلي صدر آيه است، اين عود الي صدر است كه در مطول و امثال مطول مطرح است؛ از باب رد عجز به صدر است يعني ذيل آيه مطابق همان صدر آيه تحليل شده است. آنگاه فرمود مؤمن كسي است كه در حل اختلاف به محكمه الله مراجعه كند كه فلاح دريافت ميكند ﴿وَمَن يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَيَخْشَ اللَّهَ وَيَتَّقْهِ فَأُولئِكَ هُمُ الفَائِزُونَ﴾[13] و آيات بعدي و همچنين در سورهٴ مباركهٴ «احزاب» حق هرگونه تصميمگيري را در برابر الله از انسانها سلب ميكند. آيه 36 سوره «احزاب» اين است كه ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلاَ مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَي اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَن يَكُونَ لَهُمُ الخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِم﴾، نه مرد با ايمان نه زن با ايمان، در برابر حكم خدا اختلاف نخواهند كرد و تمكين ميكنند؛ حق انتخاب و اختيار ندارند ﴿وَمَن يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلاَلاً مُّبِيناً﴾ بنابراين اگر در خيلي از آياتي كه قبلاً خوانده شد اختلاف را فقط به علما نسبت ميدهد چه اهل كتاب چه غير اهل كتاب ﴿وَمَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ البَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُم﴾ آن اختلاف در مكتبسازي و مكتبتراشي است كه اين البته به عهده علماست و اما اختلاف عملي هم دامنگير آنهاست، هم دامنگير ديگران.
انقسام انبياء به دو قسم
مطلبي كه احياناً مطرح است آن است كه بعضيها ممكن است اين معنا را بپذيرند كه نبوت بالأخره قوانين اجرايي دارد، منتها گاهي بعضي از انبيا قائم به سيفاند خودشان حكومت را اداره ميكنند [و] بعضيها قائم به سيف نيستند و خودشان تعليم و تربيت و بيان احكام را به عهده دارند و سلاطين عادل، حكومت را به عهده ميگيرند. درباره اين گونه از انبيا، اينها فقط عهدهدار تعليم و تربيت و امر به معروف و نهي از منكرند در حد ارشاد و هدايت وگرنه حكومت به دست سلاطين عدل است. پس انبيا دو دستهاند؛ بعضيها قائم به سيفاند، نظير رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) كه هم قوه مقننه به تعبير اين آقا در اختيار آن حضرت است هم قوه مجريه؛ بعضيها مثل غير آن حضرت، كسانياند كه عهده دار تعليم و تربيتاند، ولي حكومت را كه كار اجرايي است سلاطين عدل به عهده ميگيرند. آنگاه اين پيامبر كه عهدهدار تعليم و تربيت است، آن سلطان عادل را بايد تأييد كند و آن سلطان عادل هم بايد از هدايت و راهنمايي انبيا (عليهم السلام) تبعيت كنند. شاهد اين قضيه چيست؟ شاهد اين قضيه آن است كه در خبر آمده است كه ابراهيم خليل (سلام الله عليه) وقتي كه خواست حركت كند آن سلطان عصرش كه اين غير از نمرود است، اين سلطان عصرش به دنبال او حركت كرد، آنگاه خداي سبحان وحي فرستاد به ابراهيم (سلام الله عليه) كه تو اين سلطان را تعظيم بكن؛ او را جلو بينداز به دنبال او راه برو و او را تأييدش كن[14]. پس معلوم ميشود كه انبيايي كه قائم به سيف نيستند عهدهدار تعليم و تربيتاند. حكومت را كه يك كار اجرايي است، سلاطين عادل به عهده ميگيرند. مگر آن پيامبري كه نظير رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) قائم به سيف باشد، اين خلاصه فرمايش بعضي از بزرگان. در بحثهاي قبل به عرضتان رسيد كه ما پيامبر مسئلهگو نداشتيم. پيامبري كه بيايد تعليم و تدريس و تصنيف و ارشاد و فتوا بدهد اين با اصل نبوت سازگار نيست. اصلاً وجود پيامبر براي حل اختلاف است و اختلاف هم با درس و بحث حل نميشود تا قدرت نباشد اختلاف هست. تنها عامليكه ميتواند اختلاف را كم بكند همان قدرت حكومت است وگرنه درس و بحث مشكلي را حل نميكند، اين يك مطلب. مطلب دوم اين بود كه.
اگر زير نظر نبي شد يعني آن بنيمأموران فراواني دارد كه يكي از آن مأموران اين شخص عادل است، پس حكومت براي آن نبي است اين شخص مأمور است و ابلاغ را از طرف نبي ميگيرد؛ عزل و نصبش به دست نبي است و تقديم و تأخير رتبهها هم به دست نبي است و ترفيع درجات هم به دست نبي است و امثال ذلك. آن كارمندي از كارمندان نبي است.
پرسش:...
پاسخ: تأييد كند غير از عزل و نصب است. حكومت براي آن سلطان عادل است به زعم ايشان و اين نبي قوه مقننه دارد؛ حلال و حرام را بيان ميكند اين هم او را احترام ميكند، او هم از اين اطاعت ميكند يعني اين فتوا ميدهد، او طبق فتواي اين عمل ميكند، ولي حكومت براي اوست. نه اينكه اين نبي او را نصب بكند. عزل و نصب او به دست نبي نيست نبي فتوا ميدهد و آن سلطان عادل هم طبق فتواي اين عمل ميكند. شاهدش چيست؟ شاهدش اين است كه خدا به ابراهيم چنين حرفي زده است. اين خلاصه فرمايش اين بزرگوار (رضوان الله عليه).
لزوم نياز جامعه به بنا
در بحثهاي قبل به عرضتان رسيد كه، دليل نياز جامعه به نبي آن است كه جامعه انسانها طبق بيان خداي سبحان هلوعاند جزوعاند منوعاند[15] ظلوماند كفارند جهولاند[16] سركشاند قتورند[17] طغيانگرند اين بيان الهي است. تجربه هم كه نشان داد هم تاريخ و هم حس، نشان داد كه انسان طبعاً طغيانگر است و نبي براي حل اختلاف ميآيد. حل اختلاف در برابر طاغوتيان و قدرتمندان با مسئلهگويي حل نميشود. اينها مسئلهها را ميگويند، آن طغيانگران هم طغيانشان را ميكنند عدهاي را ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ﴾[18] سر جايش محفوظ است. اصل نياز به نبي براي اين بود كه جامعه از هلاكت نجات پيدا كند [و] ساماني پيدا كند اين يك مطلب و آيا جامعه و نبوتي كه جامعه را اصلاح ميكند، بايد به حدود الهي از قبيل قصاص و حدود و ديات و تعزيرات و بخشهاي جزايي و كيفري اصلاح بشود يا فقط با مسئله و موعظه اصلاح ميشود با مسئله و موعظه كه نميشود. بشري كه در دوران بساطت و سادگياش برادركشي را داشت، نظير قابيل و هابيل كه ﴿لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي مَا أَنَا بِبَاسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لأَقْتُلَكَ﴾، ﴿إِنِّي أُرِيدُ أَن تَبُوأَ بِإِثْمِي وَإِثْمِكَ﴾[19] از همان روز برادركشي بود فضلاً از روزهاي ديگر اين را كه با مسئله نميشود حل كرد. قهراً آن دين مسئله قصاص دارد حدود دارد ديات دارد جزائيات دارد مسائل كيفري و مانند آن دارد. خب، اين را كه نميشود به دست يك بيگانه داد. بيگانه به ميل خود عمل ميكند آن نبياي كه اين حرفها را آورد بايد اجرا، كند نه اينكه مسئلهاش را بگويد ديگري به دلخواه خود رفتار كند. «اضف الي ذلك» آن روايتي كه ايشان ارجاع دادند، آن روايت در كتاب شريف روضه كافي است و صدر و ساقه آن روايت اصلاً با اين سازگار نيست. اين روايت بر فرض اعتبار سند، جريانش اين است كه ابراهيم (سلام اللهعليه) در آن سفر تاريخياش كه ساره را به همراه داشت وقتي به آن عشّارين و گمركيها ميرسيد ميدانست كه اينها انسانها ناپاكياند. همسرش را در يك صندوقي يا غير صندوقي پنهان كرد. آن گمركچيها گفتند در صندوق را باز كن. اين امتناع كرد آنها اجبار كردند در صندوق كه باز شد گفتند اين كيست؟ گفت اين حرمت من است اين همسر من است من براي اينكه شما او را نبينيد اين كار را كردم. آنها اصرار كردند كه ما بايد اين زن را به پيش سلطان عصر بفرستيم و ابراهيم (سلام الله عليه) امتناع كرد. وقتي جريان را به سلطان گفتند سلطان گفته بود كه آن زن را حاضر كنيد. ابراهيم (سلام الله عليه) امتناع كرد پس دستور داد گفت آن مرد را با زنش حاضر كنيد وقتي حاضر كردند در اين صندوق يا آن ظرف هر چه بود باز كردند آن سلطان نگاه به اين زن كرد، خواست به طرف اين زن دست دراز كند [كه] ابراهيم (سلام الله عليه) دعا كرد [و] دست اين فلج شد و اين سلطان غير عفيف به ابراهيم عرض كرد اگر اين كار خارق عادت در اثر قدرت خداي توست از خدايت بخواه كه من را نجات بدهد. ابراهيم (سلام الله عليه) دعا كرد دستش شفا پيدا كرد. دوباره چشم اين ناپاك به آن زن افتاد، خواست دست دراز كند ابراهيم (سلام الله عليه) دعا كرد و دست او به اين صورت خشك شد. بار دوم آن ناله و انابه كرد از حضرت خواست، ابراهيم هم عرض كرد خدايا اگر او واقعاً توبه كرده است دستش را شفا بده. اين سلطان هم با اين دعاي مجدد ابراهيم (سلام الله عليه) دستش شفا پيدا كرد، چون شفا پيدا كرد حالا به ابراهيم (سلام الله عليه) خواست احترام بكند، با خدم و حشم به دنبال ابراهيم تجليلاً و تعظيماً حركت كرد. ابراهيم (سلام الله عليه) جلو و اين سلطان پشتسر. در اين جريان اگر اين قصه و خبر درست باشد روايت اينچنين است صفحه 372 و 373 جلد هشتم كافي كه همان روضه كافي است. در آنجا بعد از چند بار تخطي روضه كافي كه جلد هشتم كافي است، چون جلد اول و دوم اصول كافي است، جلد پنجم تا هفتم فروع كافي است جلد هشتم روضه كافي است كه در اين گونه از مسائل است. بعد از اين قصه فرمود اين سلطان گفت من حاجتي به شما دارم؛ «لكن لي اليك حاجةٌ؛ فقال ابراهيم (عليه السلام): ماهي؟ فقال له: أحبّ أن تأذن لي أن أخدمها قبطيّةً عندي جملية عاقلةً تكون لها خادماً»؛ من علاقهمندم كه يك خدمتگزار قبطيه را در خدمت اين همسرت ساره قرار بدهم تا خدمتگزار او باشد «فاذن له ابراهيم (عليه السلام) فدعا بها فوهبها لسارة وَهي هاجَر اُمّ اسماعيل»؛ هاجر (سلام الله عليها) كه مادر اسماعيل (سلام الله عليه) است از اينجا كه آن سلطان اين را هديه كرده است و به ساره داد، پيدا شد. آنگاه فرمود: «فسار ابراهيم (عليه السلام) بجميع ما معه و خرج الملك معه يمشي خلف ابراهيم (عليه السلام) إعظاماً لابراهيم (عليه السلام) وَهيبة له»؛ سلطان مقداري به دنبال ابراهيم (عليه السلام) حركت كرد براي تعظيم و تجليل ابراهيم «فأوحي الله تبارك و تعالي الي ابراهيم أن قِف ولا تَمش قُدّام الجبّار المُتسَلّط و يمشي هُو خَلفَكَ»؛ فرمود بايست، نرو! جلو نيفت اين جبار متسلط را كه اين دنبال تو حركت كند «ولكن اجعله أمامك و امش و عظّمهُ وَ هبه فانه مُسلّط ولابُد من إمرةٍ في الأرض بَرّة او فاجرة»؛ به ابراهيم (سلام الله عليه) فرمود بايست و جلوي او راه نرو. براي او جبار است، فعلاً مسلط است و از او بترس! براي اينكه مردم يك حكومتي ميخواهند حالا يا برّ يا فاجر، تو جلو نيفت براي اينكه او متسط جبار است «فوقف ابراهيم (عليه السلام) و قال للملك امض فان الهي اوحي الي الساعة ان اُعظّمك و أهابك و أن اُقدمك أمامي و أمشي خلفك إجلالاً لك فقال له الملك اوحي اليك بهذا؟ فقال له ابراهيم (عليه السلام): نعم، فقال له الملك: أشهد ان إلهك لرفيق حليم كريم و إنك ترغبني في دينك، قال: وَودّعه الملك فسار ابراهيم (عليه السلام) حتي نزل بأعلي الشّامات و خلف لوطا (عليه السلام) في أدني الشّامات»[20] تا آخر قضيه كه دو سطر بعد است. خب، چنين سلطان جباري كه با ديدن آن همه معجزات ايمان نياورد، با اينكه فهميد وحي الهي آمده است براي تحبيب او، مع ذلك ايمان نياورد و با اينكه خداي سبحان از راه وحي به او فرمود اين جبار است و متسلط از او بترس! اين چه كار دارد به اينكه پيامبر سلطان عادل را تأييد كند. اين كجا سخن از سلطان عادل بود؟ نه اصل قضيه نه وسط قضيه نه آخر قضيه با آنچه نقل شد سازگار نيست. سخن از اين نيست كه يك سلطان عادلي هست پيامبر او را تأييد ميكند او ميشود قوه مجريه، پيامبر بشود قوه مقننه. سخن اين است كه خدا فرمود فعلاً تقيه كن! تو با اين زن و بچهات در اين بين راه گرفتار اين هستي جلو نيفت. اين چه كار دارد به اين كه اين سلطان عادل را پيامبر بايد تأييد كند [و] پيامبر فقط مسئله بگويد. پس اصل و فرع قضيه باهم سازگار نيست.
«وَقال للملك: إمض»، براي اينكه خداي من الآن وحي فرستاده است كه تو را تعظيم كنم، گرامي بدارم و تو جلو بيفتي «فقال له الملك: اُوحي إليك بهذا؟» خداي تو به اين مطلب تو را با وحي خبر كرد.«يا اُوحي إليك بهذا؟»، «فقال له ابراهيم (عليه السلام): نعم، فقال له الملك: أشهد أن الهك لرفيق حليم كريم و أنّك تُرَغّبُني في دينك»؛ تو ميخواهي من را مسلمان كني، ترغيب كني «وَودّعهُ الملك»[21] خدا حافظ ما رفتيم.
بيان خطبه اول نهجالبلاغه درباره نبوت عام
بعضي از فرازهاي نهج البلاغه را كه درباره تأثير نبوت انبيا (عليهم السلام) بخوانيم تا روشن بشود كه واقعاً جامعه بدون وحي و نبوت مثل همان برگهاي گلاند بدون گلاب كه اگر گلاب گرفته بشود واقعاً تفالهاند و گاهي تعبير ميكند كه جامعه خواباند، گاهي تعبير ميكند به اينكه اينها را فراموش كردهاند. اولين خطبه نهج البلاغه كه يك خطبه تا حدودي مبسوطي است، درباره نبوت عامه است كه جريان انبيا را به طور مطلق ذكر ميكند. آنگاه بعضي از خطب مخصوص نبي خاتم (سلام الله عليهم اجمعين) است. در همين خطبه اول فرمود: «واصطفي سبحانه تعالي من ولده» يعني از فرزندان آدم (سلام الله عليه) «انبياء أخذ علي الوحي ميثاقهم و علي تبليغ الرسالة أمانتهم لما بدّل أكثر خَلقِهِ عَهد اللهِ إليهم» آن عهد الهي را كه خداي سبحان به انسانها داد چون اكثري آن عهد را تبديل كردند «فَجهَلوا حَقّه وَاتّخَذوا الأنداد معه» از اين جهت خدا انبيا را فرستاد «واجتالَتهُم الشياطينُ عَن معرفَتهِ»؛ «اجتال» يعني به جولان درآورد، شياطين اكثري فرزندان آدم (سلام الله عليه) را به جولان درآوردند تا معرفت خدا را فراموش كنند «و اقتَطَعتهُم عن عبادَتِهِ» هم از معرفت حق و هم از عبادت حق اينها را بريد «فَبعَثَ فِيهُم رُسُله»؛ خداي سبحان در اين حال انبياي خود را مبعوث كرد «وَواتَر إليهم أنبيائه»؛ انبيا را متواتر قرار داد. اينكه در قرآن كريم كلمه ﴿تَتْرَا﴾[22] آمده است برابر همان است كه در نهجالبلاغه از قرآن كريم گرفته شده. «تَتْرَا» مثل «تقوا» اصلش «وَتَر» است. متواتر لغت اصلياش همان «وَتَر» است چيزي كه تك تك كنار هم قرار بگيرند وتر، وتر وقتي زياد كنار هم قرار گرفتند ميشوند متواتر. گاهي قرآن تعبير به ﴿تَتْرَا﴾ ميكند كه ما رسل و انبيا را ﴿تَتْرَا﴾ فرستاديم يعني متواتر فرستاديم. گاهي هم تعبير به توصيل ميكند فرمود: ﴿وَصَّلْنَا لَهُمُ القَوْلَ﴾[23] در اينجا حضرت فرمود: «وَواتَر إليهم أنبيائه» انبيا را متواتر هم فرستاد. وتر، وتر و تك تك كه كنار هم قرار بگيرند، سلسله بسازند ميشود متواتر. خب، انبيا براي چه چيزي آمدند، براي اين آمدند كه آن فطرت اصلي را احيا كنند «لِيستأدوهم مِيثاق فطرته» به اينها بگويند شما در هنگام فطرتگيري، تعهد ربوبيت حق و عبوديت خود را پذيرفتهايد. آن تعهد را بدهيد؛ ادا كنيد «ليستأدوا» انبياء اين انسانها را «ميثاق فطرته»؛ شما پيمان بستيد اين پيمان را بايد ادا كنيد «وَ يُذكّروهم مَنسيّ نعمته»؛ نعمت خدا را فراموش كردند؛ ولينعمت را فراموش كردند. انبيا آمدند كه بگويند اينها نعم الهي است ﴿يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُم﴾[24]؛ به ياد ولينعمت باشيد «و يَحتجّوا عليهم بالتبليغ»؛ از راه تبليغ احكام و معارف الهي با آنها احتجاج كنند «وَ يُثيروا لَهُم دفائن العقول»[25] اين دفائن العقول، اضافه صفت به موصوف است يعني «العقول الدفينة، العقول المدفونة» آن عقلي كه «عُبِدَ بهِ الرحمان و اكتُسِبَ بهِ الجِنان»[26] در جان آدم گنجينه است، دفينه است. اين شهوتها و غضبها زود ميآيند و ميداندارند انسان وقتي به دنيا ميآيد اولين قوهاي كه ظهور ميكند و به عالم طبيعت ارتباط دارد همين دستگاه تغذيه و حس و امثال ذلك است اينها زودتر از همه ميآيند، با عالم ارتباط برقرار ميكنند و جا را باز ميكنند و ميداندارند. آنگاه نميگذارند آن فطرت شكوفا و باز بشود اين دفينه است اين عقول كه «عُبِدَ بهِ الرحمان و اكتُسِبَ بهِ الجِنان» اينها گنجينه است، انبيا آمدند كه اين خاكهاي شهوت و غضب را كنار ببرند. اين گنجينه را آشكار كنند و «اثاره» كنند؛ وقتي خاكها را كنارند «مثار» يعني آنجايي كه گرد و خاك بلند ميشود. اثاره كردن به اين حالت است «ثائر الرأس» يعني ژوليده. اثاره كردن يعني پراكنده كنند اين خاكها را، كنار ببرند تا آن عقول دفينه و مدفونه را شكوفا كنند. وقتي عقل شكوفا شد چشم عقل باز شد آنگاه آيات علم و حكمت را ميبيند «وَ يَرَوهم» ارائه بدهند به اين انسانها «آيات المقدرة» نشانه قدرت حق را به اينها ارائه دهند «من سقف فوقهم مرفوع» تا پايان كه بيان آيات الهي است. آنگاه بعد از چند سطر فرمود هم موعظه كنند [و] هم آيات الهي را نشان بدهند «وَ لم يُخل الله سبحانه خلقه من نبي مرسل او كتاب منزل او حجة لازمه او محجّة قائمة»[27] بالأخره يا پيامبر هست يا امام هست بدون اين راهنمايان الهي خداي سبحان بشر را رها نكرده است. ديگران مدعياند كه شارع انسان خود انسان است، مثل براهمه هند و ساير ماديين. آنها ميگويند اين پيامبر حرف تازهاي ندارد براي اينكه حرفش يا مطابق عقل است يا مخالف عقل، اگر مطابق عقل بود كه عقل كافي است اگر مخالف عقل بود كه عقل آن را رد ميكند. جوابش در نوع كتابهاي كلامي مثل شرح تجريد مرحوم خواجه آمده است كه اينها نقيض هم نيستند كه ثالث نداشته باشند كه خيلي از معارف است كه عقل ميگويد لا ادري[28]. اينكه ميگوييد حرف انبيا يا مطابق عقل است يا مخالف عقل، مگر همه علوم و معارف را عقل ميفهمد. بسياري از علوم با اينكه الآن قرن علم است ميبينيد كه مجهول است. مجهولات انسان بيش از معلومات اوست. بيش از همه جريان پزشكي است كه تمام تلاش و كوشش ميكند از همان روز اولي كه بشر با مرگ روبهرو شد سعي كرد كه نميرد. خدا هم فرمود اگر توانستيد جلوي مرگ را بگيريد[29]. اينها نه تنها جلوي مرگ را نميتوانند بگيرند جلوي تشخيص بيماريها و براي حل بيماريها عاجزند. آن مقداري را هم كه نميفهمند، بيش از آن مقداري است كه ميفهمند. اينچنين نيست كه بشر همه علوم و معارف را بداند تا شما بگوييد انبيا حرفشان يا مطابق عقل است يا مخالف عقل، اين يكي. آنچه هم كه عقل ميفهمد وقتي وحي بيايد او را تأييد كند تقويت است براي او. آنچه را هم كه عقل نميفهمد او را راهنمايي ميكند هدايت ميكند ارشاد ميكند. پس آنچه كه ملاحده برآنند كه شارع انسان خود انسان است اين اشتباه است. عدهاي كه دوستان ناآشنايند، آنها ميگويند كه شارع خداست ولي مجري انسانهاي عادي است. اين تنها اماميه است كه ميگويد هم شارع خداست هم مجري بايد نمايندگان و خلفاي الهي باشند يعني معصوم باشند، هم قانون را خدا وضع ميكند هم مجريان قانون معصوميناند. معصومين در زمان غيبت براي خود خلف صالحي انتخاب ميكنند، لذا حضرت فرمود در هيچ روزگاري بدون نبي نبود[30]. شخصيت حقوقي وحي و رسالت هست.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] ـ الكافي، ج1، ص168؛ التوحيد (شيخ صدوق)، ص249.
[2] ـ سورهٴ نور، آيات 47 و 48.
[3] ـ سورهٴ انفال، آيه 24.
[4] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 87.
[5] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 49.
[6] ـ سورهٴ فاطر، آيهٴ 32.
[7] ـ تفسير نورالثقلين، ج 4، ص 363.
[8] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 49.
[9] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 50.
[10] ـ سورهٴ كهف، آيهٴ 49.
[11] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 50.
[12] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 51.
[13] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 52.
[14] ـ الكافي، ج8، ص8، ص372 و 373.
[15] ـ ر . ك: سورهٴ معارج، آيات 19 ـ 21.
[16] ـ ر . ك: سورهٴ احزاب، آيه 72.
[17] ـ ر . ك: سورهٴ اسراء، آيه 100.
[18] ـ سورهٴ زخرف، آيهٴ 54.
[19] ـ سورهٴ مائده، آيات 28 و 29.
[20] ـ الكافي، ج 8، ص 372 و373.
[21] ـ الكافي، ج 8، ص 373.
[22] ـ سورهٴ مؤمنون، آيهٴ 44.
[23] ـ سورهٴ قصص، آيهٴ 51.
[24] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 40.
[25] ـ نهجالبلاغه، خطبهٴ 1.
[26] ـ كافي، ج1، ص11.
[27] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 1.
[28] ـ كشف المراد، مقصد رابع، مسئله ثانية، ص470.
[29] ـ ر . ك: سورهٴ آلعمران، آيهٴ 168.
[30] ـ نهجالبلاغه، خطبهٴ 1؛ «ولم يُخل الله سبحانه خلقه من نبيٍّ مرسل».