اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الكِتَابَ بِالحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ البَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَي اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الحَقِّ بِإِذْنِهِ وَاللّهُ يَهْدِي مَن يَشَاءُ إِلَي صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ (213)﴾
ادامهٴ فصل پنجم از فصول «ضرورت نبوت»
براي بيان نبوت عامه و ضرورت اصل نبوت، فصولي مطرح است كه با گذراندن آن فصول و بازگشت مجدد به مضامين اين آيه، اصل بحث روشن خواهد شد. فصل پنجم اين است كه گرچه انسان از موجودات دريايي تا موجودات آسماني همه مسخر انسانند و انسان با همه ارتباط دارد، لذا خداي سبحان فرمود: ﴿سَخَّرَ لَكُمُ البَحْرَ﴾[1] و از آن طرف هم فرمود: ﴿وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَاتٍ﴾[2] اما ارتباط انسان به جهان خارج از دو جهت است؛ يك سلسله ارتباطات نظري دارد كه از آنها به عنوان جهانبيني ياد ميشود و يك سلسله ارتباطاتي است كه زمينه عمل را فراهم ميكند البته به كمك علوم عملي. بيان ذلك اين است كه انسان را خدا طوري مجهز كرد كه هم حس تحقيق در او هست كه بفهمد چه چيز در جهان هست و چه چيز در جهان نيست و هم طوري او را آفريد كه نيازمند بهرهبرداري از جهان است. در آن بخش اول كه حس تحقيق را به او داد، از آن جهت انسان ميخواهد بفهمد در جهان چه چيزي هست چه چيزي نيست و از آن جهت كه نيازمند بهرهبرداري از طبيعت است بايد بفهمد چه بكند چه نكند.
اقسام ادراك انسان از جهان خارج
قهراً ادراكات انسان در دو بخش خلاصه ميشود؛ يك بخش مربوط به نظر هست كه چه در عالم هست و چه در عالم نيست؛ بخش ديگر مربوط به حكمت عملي و عمل اوست كه چه بايد بكند و چه نبايد بكند. در آن بخش اول كار انسان كشف است و نه ابداع، ممكن است در اين كشف بديع و مبتكر باشد ولي چيزي به جهان نميدهد و چيزي نميآفريند فقط مييابد و ميفهمد. ممكن است در اين فهم باسابقه باشد يا بيسابقه. در اين بخش اول چيزهايي را ميفهمد كه چه انسان باشد و چه نباشد همه آن معلومات و آن قوانين سر جايش هستند. انسان يك سلسله تصوراتي دارد كه آسمان چيست؟ زمين چيست؟ آب چيست؟ معدن چيست؟ ستاره چيست؟ و مانند آن. يك سلسله مبادي و علوم تصديقيه دارد كه آسمان موجود است زمين موجود است آب موجود است زمين حركت ميكند شمس حركت نميكند أو بالعكس و مانند آن. اينگونه از علوم تصوري و تصديقي كاري به انسان ندارد؛ معلومات اين علوم در جهان هستند چه انسان باشد و چه نباشد، چه بفهمد و چه نفهمد و چه فهم او درست باشد يا نباشد و چه اتفاق داشته باشند انسانها با هم و چه اختلاف. در همه اين شرايط و آن حالات آن معلومات در موطن خود هست. علمي كه معلومش هست، چه عالم باشد و چه عالم نباشد و چه علمش باشد و چه نباشد. آن علم را جهانبيني مينامند كه كاري به عمل انسان ندارد.
تشويق انسان توسط قرآن به ادراك نظري و جهانبيني
قرآن كريم كه رابطه انسان با جهان را تبيين كرد انسان را به جهانبيني تشويق كرد. فرمود در آسمان و زمين سير كنيد ببينيد چه هست و چه نيست تا پي ببريد كه آفريدگار هست، براي زمين و آسمان خالقي هست كه ﴿هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَفِي الأَرْضِ إِلهٌ﴾[3] تشويق كرد، فرمود: ﴿أَوَ لَمْ يَنظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ﴾[4] گاهي به عنوان آيات جهان را به انسان ارائه ميدهد ميفرمايد: ﴿سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الآفَاقِ وَفِي أَنفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الحَقُّ﴾[5] گاهي ميفرمايد چرا در باطن عالم نظر نميكنيد همانطوري كه در ظاهر عالم نظر ميكنيد و از موجودات ظاهر باخبر ميشويد در ملكوت عالم هم بينديشيد ﴿أَوَ لَمْ يَنظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ﴾ اين بخش از علم را كه قرآن تشويق ميكند اصطلاحاً جهانبيني ميگويند. انسان در اينگونه از علوم اينچنين نيست كه بي نياز باشد و يا محروم باشد، زيرا اگر همه اسرار جهان بديهي محض ميبود انسان از تحقيق و جستجو بينياز بود زيرا بديهي محض، نيازي به نظر و تحقيق ندارد و اگر همه اسرار جهان طبيعت مستور و نظري بود انسان از تحقيق محروم بود زيرا تحقيق سودي نداشت، پس اينچنين نيست كه همه اسرار عالم بديهي باشد براي اينكه بسياري از اسرار عالم مجهول است و اينطور نيست كه همه اسرار عالم مجهول باشد براي اينكه بعضي از اسرار عالم و حقايق عالم، معلوم است پس نه ايجاب كلي است و نه سلب كلي، قهراً يك موجبه جزئيه خواهيم داشت و يك سالبه جزئيه يعني بعضي از حقايق عالم معلوماند [و] بعضي از حقايق عالم مجهول.
امكان دستيابي به مجهولاتِ عالَم از طريق معلومات آن
وقتي آن دو تا ايجاب و آن سلب كلي باطل شد يك موجبه جزئيه و يك سالبه جزئيه حق شد، آنگاه اين سؤال مطرح است كه آيا راهي براي رسيدن از بديهي و نظري هست يا نه آيا آن اسراري كه معلوماند با آن اسراري كه مجهولاند رابطه علمي دارند يا نه، اين را هم ميتوان اثبات كرد كه بين معلوم و مجهول رابطه هست به شهادت پيشرفت علوم، هم در خودمان مشاهده ميكنيم هم در ديگران سراغ داريم هم خودمان مييابيم كه بعضي از اسرار قبلاً براي ما مجهول بود بعد معلوم شد هم در ديگران ميبينيم كه در سايه پيشرفت علوم خيلي از مجهولات عصر گذشته جزء معلومات عصر فعلي است. پس بين مجهول و معلوم رابطه هست؛ ميتوان از معلوم به مجهول پي برد و مجهول را كشف كرد اين اصل سوم و چون در اين پي بردن يك ميزان و معياري لازم است كه با استفاده از آن معيار، انسان از معلوم پي به مجهول ببرد آن معيار را اصطلاحاً فلسفه ميگويند.
فلسفه; معيار تشخيص واقعيات جهان هستي
فلسفه علمي است كه قوانين و قواعدش ميزان شناخت هستي است كه چه چيزي در جهان هست و چه چيزي در جهان نيست. آن قاعدهاي كه با استفاده از آن قاعده ميتوان جهان را شناخت كه چه چيزي در جهان هست و چه چيزي در جهان نيست آن را فلسفه ميگويند يعني آن راه هست و آن راه معصوم هست؛ فلسفه الهي معصوم از اشتباه است گرچه فيلسوف خطا ميكند، منطق معصوم از اشتباه است گرچه منطقي اشتباه ميكند. اگر خود منطق معصوم نباشد يعني راه نيست اگر خود فلسفه معصوم نباشد يعني راه به اسرار عالم بردن، بسته است در حالي كه اينچنين نيست آن راه را ميگويند فلسفه و منطق. آن «راهي» را ميگويند فيلسوف و منطقي. آن «راهي» گاهي در اين صراط است [كه] به حق ميرسد [و] گاهي منحرف به طرف يمين يا يسار ميشود، بد ميبيند و اشتباه ميكند. پس راه هست و راه هم معصوم هست و در اينكه بين مجهول و معلوم يك سرپل رصيني هست در او حرفي نيست، منتها اين «راهي» گاهي در همين مسير حركت ميكند و به مقصد ميرسد گاهي گرفتار مغالطه ميشود اشتباه ميكند. اينها مربوط به نظر است كه چه انسان باشد چه انسان نباشد اين معلومات هست، اصرار قرآن و تشويق قرآن براي اين است كه انسان، با استفاده از اين حس تحقيق پي ببرد كه خدا هست قيامت هست وحي هست نبوت هست امامت هست رسالت هست و امثال ذلك. نه نبوت است؛ آن نبوت است، جزء مسائل فلسفي نيست. هستي اينها كه كان تامه است و هل بسيطه است اين در علوم عقليه مطرح ميشود و اگر از هست به است آمد ديگر بحث، بحث فلسفي نيست [بلكه] بحث، بحث علم تجربي خواهد بود و در علوم جزئيه قرار ميگيرد. اينها مربوط به جهانبيني و حكمت نظري است.
آفريده شدن جهان هستي براي معرفت انسان به خدا
قرآن كريم در عين حال كه به ما فرمود از عمق دريا تا اوج آسمان مسخر شماست هم ﴿سخر لكم البحر﴾[6] ﴿سَخَّرَ لَكُمُ البَحْرَ﴾[7] هم ﴿وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَاتٍ﴾[8] اما راز آفرينش كل جهان را هم معرفت خود دانست. فرمود كل اين نظام آفريده شد تا شما در جهانبيني موحد باشيد؛ بفهميد خدا هست قدرت مطلقه هست علم مطلقه هست ﴿اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماوَاتٍ وَمِنَ الأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلَي كُلِّ شَيءٍ قَدِيرٌ وَأَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَيءٍ عِلْمَاً﴾[9] كل اين نظام براي آن است كه شما بفهميد خدا هست. شما براي اين خلق شديد كه عبادت كنيد، اما كل نظام براي اين خلق شد كه شما بفهميد آن قدير مطلق هست، آن عليم مطلق هست ﴿اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماوَاتٍ وَمِنَ الأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا﴾ اين ﴿لِتَعْلَمُوا﴾ نشان ميدهد كه هدف آفرينش جهان معرفت انسان است و اگر درباره خود انسان گفته شد كه ﴿مَا خَلَقْتُ الجِنَّ وَالإِنسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾[10] اين يك هدف ميانگين است نه هدف والا. عبادت براي آن است كه انسان به آن رشد شهودي بار يابد، پس اصل جهان براي اين آفريده شد كه انسان در جهانبيني به مقام توحيد برسد. اينها را جهانبيني ميگويند و علوم نظري مينامند كه چه انسان باشد و چه انسان نباشد اين معلومات هست.
رابطهٴ عملي انسان با جهان و چگونگي پيدايش حكمت عملي
رابطه ديگري كه انسان با جهان دارد رابطه عملي است كه آن رابطه عملي زمينه پيدايش علوم عملي را فراهم ميكند، آن علوم عملي يك سلسله علوم اعتباري است. بيان ذلك اين است كه انسان يك موجود بينياز نيست كه محتاج نباشد از اسرار طبيعت، بهره عملي ببرد و يك موجودي هم نيست كه همه اشياي عالم براي او ملايم و گوارا باشد، بلكه طوري ساخته شد كه بعضي اشياء به حال او سودمند است بعضي اشياء به حال او ضار. هم اختلاف هوا از نظر سرما و گرما، هم اختلاف كالاها و اختلاف اغذيه و اختلاف مساكن و ملابس و امثال ذلك از نظر ملايم و ناملايم بودن يكسان نيستند. انسان نيازي به دستگاه تغذيه نيازي به مسكن نيازي به همسر و مانند آن دارد اينگونه از نيازها او را وادار ميكند كه چيزي كه نياز او را رفع ميكند نيكو و حسن بپندارد و به او مهر بورزد؛ آن دستگاه نيازهآفريناش، آن دستگاهي كه او را نيازمند ميكند مثل دستگاه تغذيه و مانند آن باعث ميشود كه او به چيزي كه نيازش را رفع ميكند دو تا ارتباط داشته باشد؛ يكي اينكه آن را نيكو بپندارد [و] يكي اينكه به او دل ببندد.
از اينجا مسئله محبت و حُسن و در مقابلش كراهت و قبح ظهور ميكند كه چه چيزي حسن است و چه چيزي قبيح، به چه چيزي دل ببندد و به چه چيزي دل نبندد. آنچه نياز او را رفع ميكند او را حسن مينامد و آنچه كه بر خلاف نياز اوست و براي او زيانبار است او را قبيح ميداند و آنچه را هم كه حسن ميداند به او محبت دارد و آنچه را هم كه قبيح پنداشت نسبت به او عداوت دارد. اين حسن و قبحي كه انسان و محبت و عداوتي كه انسان پنداشت و فراهم كرد همه و همه در محدوده انساناند يعني اگر انسان نباشد نه حسن و قبحي در كار است و نه محبت و عداوتي و نه بايد و نبايدي و نه حرام و واجبي و نه حلال و حرامي و نه ينبغي و نه لاينبغي چرا؟ زيرا اگر انسان نباشد سخن از اينكه اين غذا براي زيد است و حرام و آن غذا براي خود اين شخص است و حلال مطرح نيست يا بايد اين را تغذيه كند براي اينكه بماند و نبايد آن سم را بخورد براي اينكه هلاك ميشود در بين نيست، خود انسان است كه در اثر نياز دستگاه دروني او يك سلسله امور را حسن و يك سلسله امور ناسازگار را قبيح ميپندارد كه در كنارش به يك سلسله امور مهر ميورزد و با يك سلسله امور مهر نميورزد. ارادتها و كراهتهاي او محبتها و عداوتهاي او كششها و نفرتهاي او و همچنين حسن و قبيح بودن اشياء در ارتباط با انسان است كه زمام همه و همه به دست انسان است. اگر انسان نباشد هيچ كدام از اين امور و ادراكات تصوري و تصديقي نيست بر خلاف آن قسم، اين يك بحث.
لزوم تعديل قواي حيواني انسان, براي آسيب نديدن عقل و فطرت
بحث ديگر آن است كه آنچه انسان بر اساس نياز دستگاهش به اموري دل ميبندد و از يك اموري دل ميكند همه و همه اينها بايد تعديل بشود، زيرا انسان دستگاه تغذيه دارد كه اين دستگاه تغذيه به غذايي كه براي اين دستگاه تغذيه گوارا باشد به انسان دل ميبندد اما خواه براي هاضمهاش مطابق باشد يا نباشد، به حال هاضمهاش هم نافع باشد يا نباشد يك قدرت ديگري لازم است كه اين قوا را شناسايي و تعديل كند مثلاً طب، به انسان هشدار ميدهد كه اين پرخوري گرچه براي تغذيه و غاذيه گواراست، مادامي كه انسان ميجود لذت ميبرد اما براي هاضمه ناگوار است و اگر انسان تنها در همين فكّين و جويدن و مضغ خلاصه ميشد او ميتوانست پرخوري كند ولي چون بايد اين به گوشت و پوست تبديل بشود، بايد به دستگاه گوارش منتقل بشود هاضمه شروع به فعاليت كند غذا را هضم كند و جذب كند بايد به فكر هاضمه هم بود، پس اگر انسان در خصوص غاذيه خلاصه ميشد پرخوري ضرر نداشت ولي چون انسان در كنار غاذيه قوه هاضمه هم دارد، طبي لازم است و مانند آن كه اين قوا را تعديل كند و آن حكم نهايي را صادر كند و اگر انسان در حد همين قوه غاذيه و قوه هاضمه خلاصه ميشد، حلال و حرام و امثال ذلك براي او مطرح نبود فقط پرخوري و بدخوري و كمخوري و امثال ذلك مطرح بود، چون انسان يك قوه ديگري دارد به نام عقل و نهان و نهادي دارد به نام فطرت بايد اين قواي غاذيه و هاضمه و ساير قوا، كاري بكنند كه به آن فطرت نهاني كه انسانيت اصيل و اصل انسانيت آن است به او آسيب نرسد. اگر اين زمينه خوب روشن بشود آنگاه مسئله نياز جوامع انساني به وحي و رسالت تبيين خواهد شد.
ثبات اصل فطرت در انسانها و جاودانگي اخلاق
همانطوري كه طبي لازم است كه اين قوا را تعديل كند و به قوه غاذيه بگويد تو گرچه از پرخوري لذت ميبري ولي در قوه غاذيه خلاصه نيستي هاضمه را هم بايد مواظب باشي، يك قوه ديگري هم هست به نام وحي و رسالت كه به انسان ميگويد تو نه تنها در غاذيه و هاضمه و ساير قواي بدني خلاصه نميشوي، اصلي هم در درون تو هست به نام فطرت كه او را با حلال و حرام بايد پروراند و چون آن اصل ثابت است در همه انسانها بود و هست و خواهد بود و عوض نميشود، از اينجا مسئله جاودانگي اخلاق روشن خواهد شد. اينكه احياناً بعضي بر فرمايشات مرحوم علامه طباطبايي نقدي وارد كردند خيال كردند كه همه حرفهاي مرحوم علامه در همين بخش خلاصه ميشود، چون ايشان چه در اصول فلسفه چه در تفسير اينها را بازگو كردند و كنار هم گذاشتند، فرمودند كه انسان از نظر دستگاه تغذيه و امثال ذلك چيزي را خوب ميداند كه ديگري بد ميداند يا چيزي را بد ميداند. كه ديگري خوب ميداند انسان اين غذا را دوست دارد ديگري اين را دوست ندارد، اين لباس و اين رنگ را ميپسندد، ديگري نميپسندد اين عادت را ميپسندد ديگري نميپسندد. انسان كه در همين محدوده خلاصه نميشود تا كسي بر ايشان نقد كند كه اين حرف راسل خواهد بود و اين لازمهاش آن است كه ما اخلاق ثابت نداشته باشيم، اصول اوليه اخلاق تثبيت نباشد اخلاق جاودانه نداشته باشيم و مانند آن. ايشان كم كم از همين دستگاه تغذيه و هاضمه و امثال ذلك شروع كردند تا به فطرت رسيدند. ميفرمايد آن فطرت ديگر به دلپسندي و دلخواهي نيست؛ اين مثل رنگ لباس نيست كه كسي بگويد من اين رنگ را دوست دارم ديگري دوست ندارد اين نظير لذتهاي تغذيه نيست تا كسي بگويد من اين غذا را ميپسندم ديگري نپسندد سومي بگويد «پسندم آنچه را جانان پسندد». فطرت همه يك چيز را ميخواهد و آن معرفت خدا و عبادت خداست و اين در همه هست اين ﴿فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ﴾[11] اين در همه هست.
ضرورت نزول وحي براي شكوفايي و هدايت فطرت انسان
وحي آمده كه انسان را به آن فطرت هشدار بدهد اولاً، آن فطرت را شكوفا كند ثانياً، راه فطرت را به همه ارائه بدهد و هدف اصيل فطرت را تشريح كند ثالثاً و كار وحي آن است و اخلاق جاودانه از آن مرحله به بعد شروع ميشود نه اينكه اگر ايشان فرمودند كه اين سليقهها مختلف است، اين گرايشها مختلف است اين ديدها در حسن و قبح مختلف است، اين پسندها در محبت و عداوت مختلف است بگوييم پس به نظر ايشان حرف، حرف راسل است كه اخلاق جاودانه نيست. اين تازه آغاز حرف ايشان است، بنابراين اگر كسي سخن از جاودانگي اخلاق مطرح ميكند بايد به دنبال فرمايش علامه برود تا ببيند متغير كجاست ثابت كجاست آن امور نسبي كجاست آن امر اصيل نفسي كجاست ايشان ميفرمايد اين حسن و قبح اعتباري نسبي است، اين محبتها و عداوتهاي اعتباري نسبي است تا برسيم به آن پايگاه ثابت كه فطرت است آن نفسي است و نه نسبي، آن در همه با همه به طور كلي و به طور دوام هست هر انساني آن را دارد و هرگز عوض نميشود، منتها انساني كه آن را نبيند ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾[12] انساني كه او را ببيند ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا﴾[13]. بر اساس آن فطرت، جاودانگي اخلاق و فلسفه اخلاق مطرح است نه بر اثر تغاير اين حسن و قبح و تفاوت اين محبتها و عداوتها و ارادتها و كراهتها و مانند آن. به هر حال در اين مرحله. كه انسان نيازي به يك سلسله امور دارد اين نيازها چون مختلف است برداشتها چون مختلف است حسن و قبحها فرق ميكند، ارادتها و كراهتها فرق ميكند، لذا بايد كسي باشد كه اينها را تعديل كند و آن كسي كه اينها را تعديل ميكند و آن كسي كه به آن قدرت معدّله، ما را راهنمايي كرده است ذات اقدس الهي است. خداي سبحان به تعبير سيدنا الاستاد يك اصل كلي دارد فرمود كه خدا همه را به آن كمال اصيلشان راهنمايي كرد و انسان را هم راهنمايي كرد با فطرت و به وسيله وحي اين فطرت را شكوفا كرده است.
پرسش: ...
پاسخ: اصلش و سرمايهاش فطري است، شكوفايياش به وسيله وحي تعليم ميشود.
تبيين نظامهاي فاعلي, داخلي و غايي اشياء در آيهٴ پنجاه سورهٴ «طه»
در سورهٴ مباركهٴ «طه» فرمود كه آيه پنجاه ﴿قَالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَي كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَي﴾ اين آيه در عين حال كه مختصر است از جامعترين آياتي است كه به سه نظام اشاره ميكند؛ هم نظام فاعلي هم نظام داخلي هم نظام غايي نظام داخلي اشياء اين است كه اشياء را خداي سبحان طوري آفريد دستگاه دروني آنها را طوري خلق كرد كه به مقصد خود ميرسند يعني قواي دروني او، ماده و صورت او، جنس و فصل او، جهاز جذب و دفع او، او ما شئت فسمّه طوري خلق شد كه او را خوب ميپروراند دستگاه دروني او مثل دستگاه يك ساعت منظم خلق شده است، اين دروننظامي است مربوط به نظام دروني است كه اين را نه تنها علم انكار نميكند بلكه اساس علم بر پذيرش نظام دروني اشياء است و پيشرفت علم براي شناخت بيشتر دروننظامي است فرق فلسفه و علم اين است كه يك نظام فاعلي، فلسفه الهي براي اشياء قائل است و يك نظام غايي و علوم تجربي از مشاهده اين دو نظام محروماند. علم فقط بحث ميكند كه اين پديدهها قبلاً چه بودهاند الآن چيستاند بعداً چه ميشوند، مثلاً اين معدن فلز كه در دل فلان كوه پيدا شد چند ميليون سال به چه حالت بود، چند ميليون سال طول كشيد كه به اين وضع درآمد و چند قرن بعد چه خواهد شد همين، اين سير عرضي اشياء سير افقي اشياء را علوم به عهده دارد، اما چه كسي كرد براي چه كرد اين در علوم اصلاً نيست يعني يك فيزيكدان يك شيميدان يك اخترشناس يك رياضيدان اگر هم بخواهد پي به خدا ببرد از آن نظر كه يك متفكر الهي است پي ميبرد نه از آن نظر كه فيزيكدان و رياضيدان است، چون فيزيك كاري به اين ندارد شيمي كاري به اين ندارد كه چه كسي كرد براي چه كرد آنها فقط در بدنه اشياء بحث ميكنند كه اين چه بوده است چه وقت اينطور شده است و در چند قرن بعد چطور خواهد شد اين كار علم است، اما چه كسي كرد براي چه كرد اين كار فلسفه است كه اصل هستيشناسي است. ميگويد تمام اين موجودات ولو ميليونها قرن را پشت سرّ گذاشته باشند يا ميلياردها قرن را در پيش داشته باشند همه و همه در اين جهت سهيماند كه هستي اينها از خود اينها نيست. چيزي كه هستي او براي خود او نيست نيازمند است به موجودي كه هستي محض است و هوالله و براي رسيدن به كمال محدود هم خلق نشد، بلكه براي رسيدن به كمال مطلق خلق شد كه هوالله اين ﴿هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ﴾[14] را علوم عقلي اثبات ميكنند. اين اثبات اينكه اشياء در نظام فاعلي به الله ميرسد و در نظام غايي هم به الله ميرسد، اين دو نظام را همين آيه مباركه پنجاه سوره «طه» در بر دارد ميفرمايد: ﴿رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَي كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَي﴾ اين ﴿كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ﴾ ناظر به دروننظامي اشياء است اين ﴿أَعْطَي كُلَّ شَيْءٍ﴾ ناظر به نظام فاعلي اشياء است كه «هو الواهب والمعطي» اين ﴿ثُمَّ هَدَي﴾ ناظر به نظام غايي اشياء است كه ﴿أَلاَ إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الأُمُورُ﴾[15]. اين اصل كلي را كه در سوره «طه» بيان كرد در سوره «اعلي» بيان كرد فرمود: ﴿سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الأَعْلَي ٭ الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي ٭ وَالَّذِي قَدَّرَ فَهَدَي﴾[16] درباره كل اشياء هست.
«مستويالخلقه» بودن روح انسان به خاطر معرفت فطري به فجور و تقوا
درباره خصوص انسان در سورهٴ مباركهٴ «شمس» بيان كرد كه فرمود: ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا﴾ سوگند به جان آدمي و سوگند به آن مبدئي كه روح انسان را مستويالخلقه خلق كرد، الآن صحبت در پيكره انسان نيست [بلكه] صحبت در روح انسان است ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا﴾ همانطوري كه بدن «مستويالخلقة» است چشماني سالم گوشهايي سالم و اعضا و جوارح سالم دارد، روح هم مستويالخلقه است ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا﴾ روح را خدا مستوي آفريد. خب، استواي روح به چيست روح كه مجرد است چشم و گوش و اعضا و جوارح ندارد استواي روح به چيست؟ فرمود استواي روح به معرفةالله است به معرفت فجور و تقواست، لذا با فاي تفريع ذكر كرد فرمود: ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ٭ فَالهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾[17] اين سرمايه فجور و تقوا شناسي مايه استواي آفرينش روح است روح مستويالخلقة است يعني سرمايه را دارد يعني اين ملهم به فجور خودش و تقواي خودش هست گرچه چيزهاي ديگر را نداند، لذا با آيه سورهٴ مباركهٴ «نحل» كه فرمود: ﴿وَاللَّهُ أَخْرَجَكُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَيْئاً وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالأَبْصَارَ وَالأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾[18] مزاحم نيست. آن ميگويد چيزهايي كه براي شما ضروري نبود ما به شما ياد نداديم؛ ابزار اين فراگيري را داديم گوش داديم چشم داديم فكر داديم ياد بگيريد، اما چيزهايي كه براي همه در همه شرايط ضروري است كه آن فطرت است معرفت تقوا و فجور است به همه دادهايم. فرمود: ﴿فَالهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾ آن سرمايه را به همه داد و هيچ انساني را ناقص خلق نكرد، همه را با آن سرمايه فجور و تقوا شناسي مجهز كرد و اما معدنشناسي زمينشناسي اخترشناسي جانورشناسي، اينگونه از علوم كه با درس و بحث بايد فراهم شود اين را به انسان فطرتاً نداد [بلكه] سرمايهاش را داد كه انسان ياد بگيرد. انسان پزشك به دنيا نميآيد، انسان اخترشناس به دنيا نميآيد ولي انسان موحد به دنيا ميآيد انسان ملهم به فجور و تقوا به دنيا ميآيد. انسان را رها كني دروغ نميگويد فطرتش اين است. طبيعتش بر خلاف است بايد بين فطرت و طبيعت جمع كند به هر حال آن فطرت چون در همه هست كلي است و دائمي، همگاني است و هميشگي، هر انسان در هر شرايط آن فطرت را دارد پس اخلاق يك اصول نفسي و جاودانه دارد و اما اگر كسي انسان را منهاي آن فطرت ببيند در دستگاه تغذيه و هاضمه و جاذبه و دافعه و سليقه و امثال ذلك خلاصه كند، حرف راسل در ميآيد. راسل چون انسان را در همين بخش خلاصه كرده است گفت ممكن است من چيزي را بد بدانم ديگري خوب او بالعكس، ولي علامه انسان را در بخش تغذيه و هاضمه خلاصه نميكند اگر همه ابعاد و فرمايشات ايشان در نظر گرفته بشود در بين راه كسي نميماند، آنگاه از اين بحث به بحث فطرت ميرسد.
همگاني و هميشگي بودن فطرت در بشريت
فطرت داراي دو قضيه كليه است؛ يكي كلي بودن [و] يكي دائمي بودن، همه و هميشه، كل انسانٍ و دائماً اينها اينچنيناند كه ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ٭ فَالهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾[19] براي اينكه مبادا كسي خيال كند اين مربوط به گذشته است، انسان معاصر يا انسان آينده ممكن است از اين الهام طرفي نبندد، آيه سي سوره «روم» نازل شد كه اين هرگز از انسان گرفته نميشود اين ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا﴾ بعد به عنوان نفي حقيقت جنس فرمود: ﴿لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ﴾؛ اين قابل عوض شدن نيست نه من عوض ميكنم نه غير من اما غير من عوض نميكند چون كاري از غير من ساخته نيست، خود من عوض نميكنم چون زيبا آفريدم اين احسن تقويم است، لذا گاهي ميفرمايد: ﴿لاَ مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِ اللّهِ﴾[20] گاهي سخن از ﴿لاَ تَبْدِيلَ﴾[21] است اين نفي حقيقت جنس است يعني اين اصلاً عوض نميشود، چون من كه آفريدم بأحسن تقويم آفريدم نيكو آفريدم ديگري هم كه حق تعويض ندارد، چون اين عوض نميشود چيزي كه اين را ميپروراند اخلاق است، چون فطرت جاودانه است اصول اخلاق، اصول نفسي و جاودانه است نه اصول نسبي و موضعي. اخلاق نظير عادات نيست كه هر قوم و نژاد، عاداتي دارند اخلاق نظير سنن و رسوم نيست كه هر قوم، سنت و رسمي دارد، اخلاق به فطرت برميگردد فطرت همگان اصلي ثابت و الهي و اخلاقي كه براي همگان است اصلي ثابت و الهي، لذا وقتي خداي سبحان رسول را با رسالت جهان شمولي اعزام ميكند ميفرمايد: ﴿وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ كَافَّةً لِّلنَّاسِ﴾[22] و مانند آن.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] ـ سورهٴ جاثيه، آيهٴ 12.
[2] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 54.
[3] ـ سورهٴ زخرف، آيهٴ 84.
[4] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 185.
[5] ـ سورهٴ فصلت، آيهٴ 53.
[6] ـ سورهٴ جاثيه، آيهٴ 12.
[7] ـ سورهٴ جاثيه، آيهٴ 12.
[8] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 54.
[9] ـ سورهٴ طلاق، آيهٴ 12.
[10] ـ سورهٴ ذاريات، آيهٴ 56.
[11] ـ سورهٴ روم، آيهٴ 30.
[12] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 10.
[13] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 9.
[14] ـ سورهٴ حديد، آيهٴ 3.
[15] ـ سورهٴ شوري، آيهٴ 53.
[16] ـ سورهٴ اعلي، آيات 1 ـ 3.
[17] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 7 و 8.
[18] ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 78.
[19] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 7 و 8.
[20] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 34.
[21] ـ سورهٴ روم، آيهٴ 30.
[22] ـ سورهٴ سبأ، آيهٴ 28.