21 04 1985 2119784 شناسه:

تفسیر سوره بقره جلسه 40(1364/02/01)

دانلود فایل صوتی

 

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلاَلَةَ بِالهُدَي فَمَا رَبِحَتْ تِجَارَتُهُمْ وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ (16)

 

بهره‌مندي انسان از سرمايه الهي فطرت

در بيان اينكه چطور اهل نفاق از قرآن بهره ندارند، استدلال قرآن كريم اين است: بهره‌برداري يك نحو كسب است [و] كسب بدون سرمايه ممكن نيست اهل نفاق سرمايه را باختند و خداي سبحان كه قرآن را براي هدايت انسانها تنزّل داد، هر انساني را با سرمايه خلق كرد و اين سرمايه هم چيزي نيست كه انسان از كف بدهد [و] دوباره فراهم بكند، زيرا اين سرمايه به منزلهٴ فصل اخير انسانيّت انسان است [و] اين سرمايه را كه از انسان بگيرند ديگر انسانيّت نمي‌ماند [و] چيز ديگر آن خلأ را پر مي‌كند. بيان ذلك اين است كه خداي سبحان، گرچه در سورهٴ «نحل» فرمود شما وقتي كه به دنيا آمديد از علوم حصولي و علومي كه از راه چشم و گوش استفاده مي‌كنند بهره‌اي نداشتيد: ﴿وَاللَّهُ أَخْرَجَكُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَيْئاً وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالأَبْصَارَ وَالأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ[1]؛ ولي از نظر علم حضوري و علم شهودي، خدا شما را با سرمايه خلق كرد؛ فرمود: ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ٭ فَالهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا[2]. قبل از اينكه بفرمايد خداي سبحان انسان را با فجور و تقوايش الهام كرد، اين آيه را مقدّمتاً ذكر كرد كه فرمود: ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا[3]؛ سوگند به نفس و سوگند به مبدئي كه نفس را مستوي‌الخلقه خلق كرد. نفس را مستوي‌الخلقه خلق كرد يعني به نفس چه چيز داد؟ ﴿فَالهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا[4] اين «فاء» نشانهٴ تفسير تسويهٴ خلقت است كه خدا نفس را مُستوي خلق كرد، ناقص نيافريد. يعني نفس را چه داد؟ ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا﴾.

 

استواي خلقت انسان در پرتو آگاهي او به فجوز و تقوا

تسويه نفس انساني به چيست؟ به آگاهي و معرفت اوست. فرمود: ﴿فَالهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾. نفس مثل بدن نيست كه اگر دربارهٴ استواي خلقت آن سخن به ميان مي‌آيد، معنايش اين باشد كه داراي چشم باشد، گوش باشد، دهان باشد، دستش كج نباشد و پاي او كذا و كذا نباشد [بلكه] نفس اگر جاهل باشد مستوي‌الخلقه نيست [و اگر] عارف و آگاه باشد، مستوي‌الخلقه است. خداي سبحان نفس را با خلقت مستوي آفريد فرمود: ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا﴾؛ تسويهٴ روح آدمي به معرفت است، لذا فرمود: ﴿فَالهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾؛ پس انسان، گرچه از نظر علم حصولي كه از راه چشم و گوش به دست مي‌آورد چيزي نمي‌دانست، بعداً بايد ياد بگيرد [يعني] فقط ابزار دانش را خدا به انسان داد كه چشم و گوش و دل باشد؛ ولي از نظر علم شهودي و معرفت دروني، خدا انسان را با سرمايه خلق كرد، لذا فرمود: ﴿فَالهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا[5] كه انسان فجور خود و تقواي خود را مي‌داند، اين معرفت اوست و اين سرمايه است.

 

فراموشي معرفت فطري سبب تنزّل از مقام انسانيت

اگر كسي اين سرمايه را باخت؛ يعني انسانيّتش را باخت، لذا تعبير قرآن كريم اين است كه اينها يا بهيمه‌اند يا شيطان؛ نه اينكه اگر سرمايه را باخت، باز روح انساني و نفس انساني هست، چون اين سرمايه وصف جدايي براي روح آدمي نيست [بلكه] اين در سازمان آفرينش روح آدمي نقش دارد. اگر اين معرفت گرفته شد؛ يعني روح انساني عوض شد، شده حيوان يا شيطان؛ نه اينكه اين وصف زايدي باشد؛ نظير علوم حصولي كه اگر كسي علم حصولي [از] يادش رفته است باز انسان است. اگر كسي چيزهايي را كه از خارج فراهم كرد از يادش رفت، اين انساني است كه فرآورده‌هاي خود را فراموش كرد؛ ولي اگر آن معرفت فطري را فراموش كرد، ديگر انسان نيست، چون خداي سبحان كه انسان را خلق كرد فرمود من او را «مستوي‌الخلقه» آفريدم و معناي تسويهٴ خلقت و «مستوي‌الخلقه» بودن روح آدمي به همان معرفت اوست. اگر آن معرفت و الهام را از دست داد، ديگر آدم نيست، يا بهيمه شده يا شيطان، لذا اگر كسي آن معرفت را از دست داد، در تحت ولايت شيطان قرار مي‌گيرد و خود را فروخت.

 

معناي فروش «هدايت» و خريدن «ضلالت»

اينكه در بحث ديروز عرض شد كه گاهي مبيع غير از بايع است و گاهي مبيع عين بايع است [و] با تفاوت اعتباري از يكديگر جدايند؛ گاهي مشتري غير از ثمن است و گاهي عين ثمن [و] با تفاوت اعتباري از هم جدايند، ناظر به اين قسمت است. اگر كسي معرفت را از دست داد، در واقع خود را فروخت [و] اگر كسي معرفت را حفظ كرد و افزوده كرد، خويشتن خويش را حفظ كرد و بالا برد، لذا قرآن كريم تعبيرش اين است كه اينها خود را فروخته‌اند. و اگر دربارهٴ منافقين فرمود اينها هدايت را دادند و ضلالت را گرفتند؛ يعني حقيقت خود را فروختند، چون اين هدايت فطري در جان انسان نقش دارد و اگر انسان هدايت را فروخت اين‌چنين نيست كه وصف را فروخت و موصوف باقي مانده است، چون اين وصف، وصف دروني است و سرشت است.

فطرت يعني سرشت. اگر خداي سبحان انسان را با توحيد آفريد؛ يعني سرشت انساني اين‌چنين است [و] اگر كسي فطرت توحيدي را از دست داد، آن سرشت هستي خود را عوض كرد و از دست داد، قهراً جا براي كسب جديد نيست و در حقيقت خود را فروخته است. اين تعبيراتي كه در كتاب و سنّت آمده است كه كافر و منافق، بندهٴ دنيايند يا عبد شيطان‌اند و خود را فروخته‌اند، تعبير مجازي نيست، وقتي تحليل بشود به صورت حق در مي‌آيد؛ يعني يك امر حقيقي است كه اينها واقعاً خود را فروخته‌اند و مؤمنين واقعاً خود را از بند شيطنت آزاد كرده‌اند.

پس از اينجا فرمود: ﴿أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلاَلَةَ بِالهُدَي﴾ معلوم مي‌شود سرمايه‌اي داشتند كه با آن سرمايه داد و ستد كردند. آن سرمايه هدايت است، اين هدايت هم هدايت فطري است كه خداي سبحان به همگان داد و از اينكه اين سرمايه را باختند [و] ضلالت گرفتند، بندهٴ دنيا شدند، براي اينكه حقيقت خود را فروختند و تسليم ديگري كردند. اگر حقيقت خود را فروختند و تسليم ديگري كردند، ديگر اهل تصميم و اراده نيستند، [بلكه] هر چه ديگري تصميم گرفت اينها انجام مي‌دهند و هر چه ديگري اراده كرد اينها انجام مي‌دهند.

پرسش: ...

پاسخ: نه؛ اين جنبهٴ تقدم ذكري است و اگر گفته مي‌شد «فألهمها تقواها و فجورها» شايد با ساير خواتيمي كه در سوره بود سازگار نبود. گاهي براي حفظ نظم آخر آيه است؛ و الاّ انسان با فطرت توحيدي آفريده شده است. و فجور يك تحميلي بيرون بر انسان است [اگر] انسان را طبعاً رها كنند موحدّ است.

پرسش: ...

پاسخ: چون ظلوم جهول است، ما امانت را به او داديم؛ يعني چون عادل و عالم است مي‌تواند بار امانت را حمل كند. چون اكثري اين‌طورند (از اين جهت)؛ نه [اينكه] طبعاً ظلوم و جهول است.

 

خود باخنگان، اسيران شيطان

بنابراين انسان با سرمايه هدايت آفريده شد و اين سرمايه را اگر باخت، ضلالت مي‌گيرد و ضلالت؛ يعني خود گم مي‌شود؛ نه [اينكه] چيزي را گم مي‌كند. انسان اگر خودش گم شد؛ يعني آن حقيقتِ خود را از دست داد چيز ديگر شد؛ نه اينكه مكانش را گم مي‌كند [يا] شهرش را گم مي‌كند، [بلكه] خود را گم مي‌كند؛ يعني خودي او گم شد [و] چيز ديگر شد. مادامي كه در سبيل هدايت است در تحت ولايت خداست كه ﴿كَفَي بِرَبِّكَ هَادِياً وَنَصِيراً[6]؛ وقتي هم كه خود را گم كرد، در تحت ولايت مُضلّ است كه شيطان مضل است [و] اين شخص ضالّ را در تحت ولايت خود مي‌گيرد، گمشده‌ها را شيطان در تحت ولايت خود مي‌گيرد. اشياي گمشده را يك جا جمع مي‌كنند. گمشده‌ها را او زير ولايت خود مي‌گيرد و اداره مي‌كند. از اين به بعد اين شخص مي‌شود عبد شيطان و در تحت ولايت شيطان خواهد بود.

 

فراموش كردن خداي سبحان، سبب خودفراموشي انسان

و اين تعبير كه منافق خود را فراموش كرده است، در حقيقت [به اين معناست كه] خود را فروخته است. در سورهٴ «توبه» وقتي آثار نفاق را تشريح مي‌كند، در آيهٴ 67 سورهٴ «توبه» مي‌فرمايد: ﴿المُنَافِقُونَ وَالمُنَافِقَاتُ بَعْضَهُم مِن بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالمُنْكَرِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ المَعْرُوفِ وَيَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُم﴾؛ دستشان را از خدمت به خلق خدا و امّت اسلامي مي‌كشند، با اينها همكاري ندارند، به منكر امر مي‌كنند و از معروف نهي مي‌كنند. آن‌گاه فرمود: ﴿نَسُوا اللّهَ[7]؛ اينها خدا را فراموش كرده‌اند.

اگر كسي خدا را فراموش كند كيفرش اين است كه ديگر مورد لطف خدا نيست، لذا فرمود: ﴿فَنَسِيَهُمْ إِنَّ المُنَافِقِينَ هُمُ الفَاسِقُونَ[8] و در سورهٴ «حشر» هم فرمود: ﴿وَلاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُم[9]. صغرا را در سورهٴ «توبه» بيان كرد و كبرا را در سورهٴ «حشر». در سورهٴ «توبه» فرمود منافقين خودشان را فراموش كردند، در سورهٴ «حشر» به عنوان كبراي كلّي فرمود كه هر كس خدا را فراموش بكند،خدا آنها را از ياد خودشان مي‌برد، پس صغراي قضيّه اين است كه «منافقين خدا را فراموش كردند» و كبراي قضيّه اين است كه «هر كس خدا را فراموش بكند خودش را فراموش مي‌كند؛ خدا او را «إنساء» مي‌كند، ديگر ياد او را در ذاكرهٴ او حفظ نمي‌كند و ديگر خودش به ياد خودش نيست». اگر در سورهٴ «حشر» فرمود: ﴿وَلاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُم﴾؛ يعني مثل كساني نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا آنها را «إنساء» كرد؛ يعني خود آنها را از ياد خودشان برد؛ به فكر همه چيز هستند مگر به فكر خود! چطور مي‌شود انسان به فكر همه چيز باشد مگر به فكر خود؟ چون خود را از دست داد. وقتي خود را از دست داد يقيناً به فكر خود نيست و چيز ديگري الآن خويشتن او را پر كرده است.

بنابراين در سورهٴ «توبه» فرمود منافقين ﴿نَسُوا اللَّهَ﴾؛ خدا را فراموش كردند، در سورهٴ «حشر» فرمود هر كه خدا را فراموش كند خدا او را «إنساء» مي‌كند؛ يعني خود او را از ياد خودش مي‌برد، پس منافق ديگر به ياد خود نيست [و] وقتي منافق به ياد خود نبود، ديگري جاي خود او مي‌نشيند؛ يعني آن فطرت اوّلي را از دست داد، ديگري آمد جاي او نشست [كه اين] ديگري يا بهيمه است يا شيطان. آن‌گاه اين شخص در اين داد و ستد، خود را فروخت و شيطنت خريد؛ خود را فروخت و بهيمه بودن خريد.

 

محروميت «دلهاي مختوم» از توفيق توبه

پرسش: ...

پاسخ: زمينه را از دست بدهد؟ نه؛ ديگر به توبه موفّق نمي‌شود، [بلكه] توبه را هم استهزا مي‌كند كه خداي سبحان مي‌فرمايد: ﴿أَبِاللّهِ وَآيَاتِهِ وَرَسُولِهِ كُنتُمْ تَسْتَهْزِءُونَ[10]. اين ديگر به توبه موفّق نيست. اين همان كسي است كه صحيفهٴ نفس خود را با تباهي پر كرده است [و] وقتي تمام صفحهٴ نفس را گناه گرفت، در پايانِ صفحهٴ پرشده مُهر مي‌كنند: ﴿خَتَمَ اللّهُ عَلَي قُلُوبِهِم[11] اگر كسي مقداري از صحيفهٴ نفس را روشن گذاشته باشد اميد برگشت هست و امّا اگر همهٴ صحيفهٴ نفس را با گناه پر كرده باشد، ديگر زير اين صحيفهٴ پرشده مُهر مي‌شود [كه] جا، جاي ختم است.

 

بهره‌گيري صحيح از سرمايه فطرت سبب آزادي ازعبوديت غير خدا

بنابراين در قرآن كريم گاهي تعبير اين است كه اينها آخرت را دادند [و] دنيا را گرفتند؛ گاهي تعبير اين است كه هدايت را دادند [و] ضلالت را گرفتند و مانند آن. در روايات گاهي تعبير اين است كه اينها يقين را دادند و شك را گرفتند: «هلك من باع اليقين بالشك»؛[12] يقين را دادند و شك را گرفتند؛ يعني همان يقين فطري را دادند و شك را گرفتند. تمام اين تعبيرات هر كدام به نوبهٴ خود درست است؛ زيرا انسان وقتي آن فطرت را داد هدايت را از دست مي‌دهد، توحيد را از دست مي‌دهد، يقين را از دست مي‌دهد، آخرت را از دست مي‌دهد، چيز ديگر را مي‌گيرد؛ منتها اينها دو گروه‌اند: عدّه‌اي دينشان را براي دنياي ديگري مي‌فروشند [كه] اينها خسر الدّنيا و الآخرة هستند و عده‌اي دينشان را براي دنياي خود مي‌فروشند [كه] در دنيا موقّتاً بهره كاذبي مي‌برند [و] در آخرت است كه گرفتار عذاب اليم‌اند. تمام تلاش قرآن كريم براي اين است كه انسان اين سرمايه‌اي كه دارد و از طرف خداي سبحان مأمور به تجارت است، با اين سرمايه خود را كه به عنوان عبد مكاتب است از مولاي خود بخرد؛ يعني ورقهٴ آزادي بگيرد كه فقط بندهٴ او باشد و بندهٴ احدي نباشد. انسان اگر خود را از خداي خود خريد، ديگر بندهٴ خالص خدا مي‌شود [و] از رقّيّت هر چه غير خداست بيرون مي‌آيد.

 

تلاش انبيا وامامان براي آزادي انسان از بندگي غير خدا

تلاش انبيا (عليهم السلام) اين است كه انسان را آزاد كنند. در بيانات حضرت امير (عليه السّلام) اين است كه فرمود من نسبت به شما خيلي احسان كردم، [زيرا] من تلاش كردم شما را آزاد كنم. اين تعبير نشانهٴ آن است كه وحي براي آن است كه انسان از قيد بندگي غير خدا برهد و آزاد بشود. حضرت وقتي خدمات خود را مي‌شمارد، مي‌فرمايد من نسبت به شما احسان كرده‌ام، براي اينكه شما را از رقّيّت رهايي دادم و آزاد ساختم: «ولقد أحسنت جواركم واحطت بجهدي من ورائكم و اعتقتكم من رِبق الذّل» ـ «ربق» جمع «ربقة» است ـ من شما را از رِبقه‌هاي ضلالت آزاد كردم. [در] خطبهٴ 159 فرمود: «ولقد أحسنت جواركم وأحطت بجهدي من ورائكم واعتقتكم من ربق الذّل وحلق الضيم»؛ من شما را از اين ربقه‌ها، از اين بندهاي ذلّت آزاد كردم، در عين حال كه در كلمات قصار حضرت هست: «عبد الشّهوة أذل من عبد الرّق»[13]، معلوم مي‌شود كه حضرت تلاشش اين است كه انسان را از شهوت و غضب درون برهاند. فرمود من تلاشم اين بود كه شما را آزاد كنم: «و أعتقتكم من ربق الذّل و حلق الضّيم»[14]؛ «ضيم» يعني ذلّت و خواري. اينكه فرمود: «لا يمنع الضّيم الذّليل»[15]؛ يعني خواري و ظلم را احدي جز انسان فرومايه نمي‌پذيرد و اگر انسان خود را برهاند، براي هميشه آزاد خواهد بود.

بيان اميرمؤمنان در بر حذر داشتن از سر سپردگي به دنيا و مظاهر آن

اين بيان را حضرت در كلمات قصار در كلمهٴ 456 فرمود: «ألا حُرٌّ يدع هذه اللّماظة لأهلها إنّه ليس لأنفسكم ثمنٌ إلاّ الجنّة فلا تبيعوها إلاّ بها»؛ فرمود شما اوّلاً در اين داد و ستد بدانيد كه جانتان را مي‌دهيد و چه چيز مي‌گيريد؛ جانتان را به اين مانده‌هاي لاي دندان نسل گذشته نفروشيد. اگر كسي غذا خورد و سير شد و لاي دندانش چيزي ماند و رها كرد، آن را مي‌گويند «لُماظه». حضرت فرمود شما اگر خودتان را به اين زرق و برق دنيا فروختيد خود را به «لماظه» فروختيد، زيرا اين زرق و برق دنيا را نسل گذشته داشتند، حفظ كردند، خوردند و پوشيد، لاي دندانشان ماند، افتاد و شما گرفتيد. اين طور نيست كه اين باغ و بوستان را يا اين خانه و ملك را يا اين پُست و مقام را خداي سبحان تازه از نشئه غيب خلق كرده باشد. ادواري را پشت سر گذاشتند، اطواري هم پشت سر رفت. فرمود آنچه فعلاً در دست شماست لماظهٴ نسل پيشين است. ديگران آمدند، نشستند، استفاده كردند، بهره بردند، از لاي دندان عمرشان يك مقدار ماند كه به شما رسيد. شما خود را به اين «لماظه» نفروشيد: «ألا حرّ يدع هذه اللّماظه»[16]. يك انسان آزاد مي‌خواهد كه خود را به اين امر رايگان نفروشد.

 

نعمتهاي بهشتي، بهاي بدن و بهشت لقاء، بهاي جان انسان

آن‌گاه فرمود: «إنّه ليس لأنفسكم ثمن إلا الجنّة»[17]؛ شما خيلي زياد مي‌ارزيد، جانتان به اندازهٴ بهشت مي‌ارزد و اگر به كمتر از بهشت فروختيد ضرر كرديد. سخن اين نيست كه انسان جهنّم نرود، جهنّم نرفتن خيلي مهم نيست، چون خيليها در قيامت به جهنّم نمي‌روند. ديوانه‌ها را خدا به جهنّم نمي‌برد؛ بچّه‌ها را خدا به جهنّم نمي‌برد؛ آن كفّار مستضعفي كه هيچ راهي براي تحقيق نداشتند، دسترسي به تحقيقي نداشتند [و] حجّت الهي به اينها نرسيد، اينها معلوم نيست معذّب باشند. جهنّم نرفتن مهم نيست. فرمود اين‌چنين نيست كه اگر جهنّم نرفتيد به جانتان رسيديد و حق جانتان را ادا كرديد. اگر به بهشت نرفتيد خود را كم فروختيد: «ليس لأنفسكم ثمن إلاّ الجنّة».

اين بيان را ابي ابراهيم امام كاظم (سلام الله عليه) طبق نقل مرحوم كليني (رضوان الله عليه) در اصول كافي به يك تعبير ديگري فرمود؛ حضرت فرمود: «انّ أبدانكم ليس لها ثمن إلاّ الجنّة»[18]؛ فرمود اين تنتان خيلي مي‌ارزد، اين تن را به كمتر از بهشت نفروشيد، اين تن اگر بهشت نرود و بسوزد ضرر كرديد. معلوم مي‌شود «روح» خيلي بيشتر از اين مي‌ارزد. آن بيان امام كاظم (سلام الله عليه) با اين بيان از باب اطلاق و تقييد قابل جمع است. حضرت در اينجا به طور اجمال فرمود شما به اندازهٴ بهشت مي‌ارزيد، اگر خود را به كمتر از بهشت فروختيد ضرر كرديد، امام كاظم (سلام الله عليه) مطلب را باز كرد و فرمود اين بدنهايتان به اندازهٴ بهشت مي‌ارزد، اين بدنهايتان اگر بهشت نرفت ضرر كرديد؛ امّا ارواحتان بايد به جنّة‌اللقاء برود، روحتان بيش از بهشت مي‌ارزد. اين بهشت مشتاق شما خواهد بود. اگر بهشت مشتاق سلمان و اباذر است، معلوم مي‌شود روح پاك سلمان از بهشت بالاتر است. او بايد به جنّة‌اللقاء برسد؛ نه فقط در ﴿جَنَّاتٍ تَجْرِيْ مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهَارُ[19] بماند. «ليس لأنفسكم ثمنٌ إلاّ الجنّة فلا تبيعوها إلاّ بها»[20]؛ فرمود: جانتان را به غير بهشت نفروشيد. اين همان بيان سورهٴ «توبه» است كه فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ اشْتَرَي مِنَ المُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ[21]؛ فرمود جانتان را اگر به كمتر از بهشت فروختيد ضرر كرديد. اين نشانهٴ آن است كه انسان تجارتي كه مي‌كند؛ يا خود را مي‌فروشد يا خود را مي‌خرد؛ نظير همان عبد مكاتَبي كه از طرف مولاي خود نماينده است (وكيل است)كه يا بفروشد يا بخرد. انسان بيرون از خود كه تجارتي ندارد.

 

انسان، عبد خدا يا بنده شيطان

در كلمهٴ 133 از كلمات قصار حضرت امير (سلام الله عليه) بيان مي‌كند كه دنيا جاي تجارت است؛ منتها افرادي كه در دنيا هستند، يا خود را آزاد مي‌كنند يا خود را بنده مي‌كنند.

فرمود: «الدّنيا دار ممرّ»؛ دنيا جا براي عبور است. «دارالقرار» نيست، دار مرور است. داالقرار، آخرت است. مسافر وقتي به مقصد رسيد مي‌آرمد و قرار مي‌گيرد؛ امّا در بين راه هنوز مرور مي‌كند. «دار ممرّ لا دار مقّر و الناس فيها رجلان»؛ مردم در دنيا دو قسمت‌اند: «رجل باع فيها نفسه فاوبقها»؛ كسي است كه خود را فروخت و خود را به هلاكت انداخت؛ يعني جانش را (حقيقت خود را) فروخت. «رجل باع فيها نفسه»؛ خود را فروخت، «فأوبقها»؛ خود را به هلاكت انداخت؛ «و رجلٌ ابتاع نفسه فأعتقها»[22]؛ گروه دوم كساني‌اند كه خود را خريدند و خود را آزاد كردند، پس انسان در دنيا يا خود را مي‌فروشد و بندهٴ شيطان مي‌كند يا خود را از مولاي خود مي‌خرد؛ نظير عبد مكاتَب [و] آزاد مي‌شود. «رجل باع فيها نفسه فأوبقها و رجل ابتاع»؛ يعني خريد، «نفسه فأعتقها»[23].

مگر كسي مالك خود مي‌شود؟! انسان همين كه پول داد و خود را از مولا خريد آزاد مي‌شود [و] ديگر نيازي به عتق ندارد كه صيغهٴ عتق بخواند و بگويد «أعتقت نفسي». انسان اصولاً مالك خود نمي‌شود. براي صحّت بيع گفتند «آناً ما»ي «قبل العتق» عبد مكاتب خودش را مي‌خرد و آزاد مي‌شود. اين طور نيست كه انسان مالك خود بشود و بشود بندهٴ خودش. آن كه مي‌گويد من هر كار دلم مي‌خواهد مي‌كنم، او بندهٴ هوس است، او مالك نيست. او اگر مالك باشد مي‌گويد: «هي نفسي اروضها بالتقوي»[24]. همان طور كه حضرت امير (سلام الله عليه) فرمود؛ فرمود اين نفس من، از آن من است؛ يعني به اين معنا كه من بر او مسلّطم، او را با تقوا رياضت مي‌دهم: «هي نفسي أروضها بالتقوي».

 

عدم حرام طلبي غرايز انسان

پرسش: ..

پاسخ: غرايز خدادادي هرگز به طرف معصيت نيست. انسان غذا مي‌خواهد نه حرام؛ انسان غريزه جنسي مي‌خواهد نه از راه حرام. هرگز غريزه، حرام‌طلب نيست. راه حلال باز است. گرسنگي، غذا مي‌خواهد، اگر به حدّ اضطرار رسيد كه «رفع ... ما اضطرّوا إليه»[25]، ديگر حرام نيست. غريزهٴ خداداد، هرگز حرام نمي‌خواهد. چشم اگر چيزي مي‌خواهد، حلالش هست، حرامش هم هست؛ گوش اگر چيزي مي‌خواهد، حلالش هست، حرامش هم هست؛ بدن اگر چيزي مي‌خواهد، حلالش هست، حرامش هم هست. خداي سبحان اين چشم و گوش و بدن را به سمت حلال آفريد. اگر كسي اين راه‌ها را بست و از راه حرام او را تأمين كرده است، به سوء اختيار خود، خود را باخت. اين طور نيست كه غريزه، حرام بخواهد. غريزه، همسر مي‌خواهد نه حرام؛ شكم، غذا مي‌خواهد نه حرام. بنابراين انسان يا دارد خود را برده مي‌كند يا خود را آزاد مي‌كند؛ مثل همان عبد مكاتَب.

 

سرّ اطلاق «مولا» بر پيامبران و امامان

و انبيا (عليهم السّلام) و اهل‌بيت (علهم السّلام) حقّ مولويّت دارند. اينكه گفت: «كيست مولا آن‌ كه آزادت كند»[26] همين است. اگر اينها وليّ ما هستند، براي اين است كه دارند ما را آزاد مي‌كنند؛ به ما مي‌گويند خودتان را به خدايتان بفروشيد كه آزاد بشويد.

بيان حضرت امير (سلام الله عليه) اين است كه من نسبت به شما خيلي احسان كردم، من شما را آزاد كردم: «فأعتقتكم من ربق الذّل و حلق الضّيم»[27]؛ اين مي‌شود مولاي آدم. مولايي كه عبدش را آزاد كند حقّ ولا دارد؛ اين مي‌شود مولاي آدم. [حضرت] فرمود من خيلي خدمت كردم نسبت به شما. نفرمود من فلان جا را گرفتم، بصره را گرفتم، فلان شهر را گرفتم، وضع مالي‌تان روبه‌راه شد. اينها امور فرعي است، اينها را كفّار اگر بيش از مسلمين نداشته باشند، لااقل در حدّ مسلمين دارند. اينها كه نشانهٴ سعادت نيست. فرمود من حقّ مولويّت دارم، من شما را آزاد كردم، گفتم زير بار ظلم احدي نرويد: «فأعتقتكم من ربق الذّل و حلق الضيم»؛ من نگذاشتم حكومت اموي بر شما سلطه پيدا كند؛ من نگذاشتم بيگانگان بر شما مسلّط بشوند، گرچه كشته داديد امّا من شما را آزاد كردم. [فرمود:] من بر شما حق عتق دارم، من مولاي شمايم، با اينكه [حضرت] خود را خاكسار مي‌دانست.

 

انسان در دوراهي آزادي يا اسارت

در اين بيان هم فرمود مواظب باشيد كه انسان يا خود را مي‌فروشد يا خود را مي‌خرد؛ اگر خود را فروخت همواره بنده است كه «عبد الشّهوة أذل من عبد الرّق»[28] و اگر خود را خريد، خريدن همان و آزادي همان؛ انسان مي‌شود آزاد. در نامه‌اي كه براي حسن‌بن علي (عليهما السّلام) نوشت، فرمود: «لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرّاً[29] يا «قد خلقك الله حرّاً» ـ اين در نامه‌هاي حضرت امير (سلام الله عليه) در نهج‌البلاغه هست فرمود بندهٴ كسي [غير از خدا] نباش، خدا تو را آزاد آفريد. معلوم مي‌شود حريّت، يك سرمايه خداداد است. انسان مي‌تواند بندهٴ خدا باشد و آزاد از غير خدا و نبايد اين امانت الهي را رايگان از كف بدهد و خود را بفروشد و اگر فروخت، مي‌شود بندهٴ دنيا.

 

بزرگ‌شمردن دنيا سبب ترجيح آن بر خداي سبحان

در تعبيرات حضرت امير (سلام الله عليه) راجع به اينكه عدّه‌اي بندهٴ دنيا هستند شواهد فراواني است. فرمود يك عدّه آن چنان به سمت دنيا رفته‌اند كه دنيا بر اينها مسلّط شده است. گاهي تعبير به «تعبّد» مي‌فرمايد؛ گاهي تعبير به «عبد» مي‌فرمايد در خطبهٴ 160 اين‌چنين مي‌فرمايد: «و كذلك من عظمت الدّنيا في عينه و كبر موقعها من قلبه آثرها علي الله تعالي فأنقطع إليها و صار عبداً لها»؛ كسي كه دنيا را با عظمت مي‌بيند و در چشمش عظيم جلوه مي‌كند، اين خواه و ناخواه دنيا را بر خدا ترجيح مي‌دهد و عبد دنيا مي‌شود. شما اگر ديديد كسي با اتومبيل خوبي، با لباس خوبي، با فرش خوبي، با جلال و شكوه خوبي از كنار شما رد شد، او را با چشم تحقير ديديد، بدانيد در صراط مستقيميد [ولي] اگر چشم شما را گرفت [و] پر كرد، بايد انسان خودش را علاج كند (اين‌چنين است). اگر انسان جايي رفت، زرق و برقي ديد و اين زرق و برق در انسان اثر گذاشت، انسان را مرعوب كرد [و] چشم‌گير انسان شد، معلوم مي‌شود انسان براي اين زرق و برق، جلال و شكوه قائل است و خواه و ناخواه يك روز هم وقتي امتحان پيش بيايد به دام اين زرق و برق خواهد افتاد تحقير غير از بي‌ادبي است، انسان بايد مؤدّب باشد؛ ولي كسي را به عنوان عظيم نبيند؛ يك سرمايه‌دار را به عنوان عظيم نبيند. فرمودند «ان جالسك يهودي فاحسن مجالسته»[30]؛ اين در باب ادب اسلامي در روايات ما هست. ما را مؤدّب كردند و به تأدّب اسلامي آشنا كردند؛ ولي گفتند هيچ چيزي شما را به خود جلب نكند، شما غير حق را با چشم تحقير نگاه كنيد نه تعظيم. اگر انسان اين‌چنين شد كه ـ معاذ الله ـ دنيا در چشمش عظيم جلوه كرد، بالأخره او را بر خدا ترجيح مي‌دهد، اين خطر هست: «و كذلك من عظمت الدّنيا في عينه و كبر موقعها من قلبه اثرها علي الله تعالي فانقطع اليها و صار عبداً لها»[31]؛ عبد دنيا مي‌شود و ديگران اگر بخواهند انسان را بفريبند از اين راه مي‌فريبند، وقتي ديدند كه در چشم انسان جا دارند، قهراً نفوذ پيدا مي‌كنند.

 

عظمت انسان در پرتو تحقير دنيا

بيان حضرت امير (سلام الله عليه) دربارهٴ اباذر يا مقداد اين است كه چون دنيا نزدش كوچك بود، [او] نزد من عظيم بود: «كان يعظمه في عيني صغر الدّنيا في عينه»[32]؛ او چون دنيا را كوچك مي‌ديد من او را عظيم مي‌ديدم؛ وقتي به او نگاه مي‌كردم در چشمم عظيم جلوه مي‌كرد. «كان يعظمه في عيني صغر الدّنيا في عينه»؛ چون دنيا را كوچك مي‌ديد، من او را به عنوان يك انسان عظيم و بزرگ مي‌ديدم، اين خطر است.

 

بردگي شيطان، تنها سرنوشت گمراهان

بنابراين در آيهٴ محل بحث اينكه فرمود: ﴿وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ﴾؛ يعني اينها سرمايه‌ها را به كلّي باختند. وقتي سرمايه را باختند، ديگر جا براي برگشتن نيست. و سرمايه هم يك وصف زايد نيست كه حقيقت انساني محفوظ باشد و سرمايه را از كف داده باشد. حرّيّت، سرمايه است. اگر كسي در جنگ با دشمن شكست خورد، دشمن او را اسير مي‌گيرد [و] اسير كه شد، برده مي‌شود. اين سرمايه را باخت. انسانِ آزاد اگر در جبههٴ جنگ شكست خورد، اسير مي‌شود. اسير در اسلام، در جنگ با كفر رقّ است؛ يعني مي‌تواند او را استرقاق كند. اگر او را منّت نگذاشتند، فدا نگرفتند، آزادش نكردند، مي‌توانند استرقاق كنند.

اين در جبههٴ بيرون است، [در] جنگ كوچك است كه سه راه براي اسير هست؛ ولي جنگ درون بيش از يك راه نيست. مگر شيطان فديه مي‌گيرد؟! مگر شيطان اهل كرم است كه منّت بگذارد و انسان را آزاد بكند؟! انسان را رقّ مي‌كند، استرقاق مي‌كند و ديگر هيچ. خطر جبههٴ درون از اين جهت هم هست، چون در جنگِ درون فقط يك راه دارد؛ انسان اگر اسير شد، ديگر انتظار آزادي ندارد. در جنگ بيرون بالاخره سه راه هست: كافر اگر اسيرِ مسلم شد، مسلم يا او را منّت مي‌گذارد يا مي‌كشد يا بالأخره استرقاق مي‌كند (به دستور رهبر الهي) و امّا در جبههٴ درون، اگر انسان اسيرِ اين دشمن به نام شيطان شد نه سخن از منّت‌گذاري است؛ نه سخن از كشتن است. آدم را نمي‌كشد كه راحت بشود، [بلكه] تا ابد انسان گرفتار اوست، در جهنّم هم با او هست و از حشر با او رنج مي‌برد. [شيطان] فقط استرقاق مي‌كند، اصلاً راه براي آزادي نيست. قهراً انسان اگر سرمايه را باخت، ديگر ﴿وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ﴾ و اين تجارت هم تجارتي هم نيست كه سودآور باشد: ﴿فَمَا رَبِحَتْ تِجَارَتُهُمْ وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ

«أعاذنا الله من شرور أنفسنا و الحمد لله ربّ العالمين»

 

[1] ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 78.

[2] ـ سورهٴ شمس، آيات 7 و 8.

[3] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 7.

[4] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 8.

[5] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 8.

[6] ـ سورهٴ فرقان، آيهٴ 31.

[7] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 67.

[8] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 67.

[9] ـ سورهٴ حشر، آيهٴ 19.

[10] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 65.

[11] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 7.

[12] ـ غررالحكم و درر الكلم، ص62،  ج723 .

[13] ـ غررالحكم و درر الكلم، ص304، ح 6965.

[14] ـ نهج البلاغه، خطبه 159.

[15] ـ نهج البلاغه، خطبه 29.

[16] ـ نهج البلاغه، حكمت 456.

[17] ـ نهج البلاغه، حكمت 456.

[18] ـ كافي، ج 1، ص 19.

[19] ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 15.

[20] ـ نهج البلاغه، حكمت 456.

[21] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 111.

[22] ـ نهج البلاغه، حكمت 133.

[23] ـ نهج البلاغه، حكمت 133.

[24] ـ نهج البلاغه، حكمت 45.

[25] ـ وسائل الشيعه، ج15، ص369.

[26] ـ مثنوي مولوي، دفتر ششم.

[27] ـ نهج البلاغه، خطبه 159.

[28] ـ غررالحكم و درر الكلم، ص304، ح 6965.

[29] ـ نهج البلاغه، خطبه 31.

[30] ـ من لايحضره الفقيه، ج4، ص404.

[31] ـ نهج البلاغه، خطبه 160.

[32] ـ نهج البلاغه، حكمت 289.

​​​​​​​


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق