اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا مَا أَنْزَلَ اللّهُ قَالُوا بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَلاَ يَهْتَدُونَ(170)﴾
امكان استناد و تقليد به علم
ـ طرح مسئله تقليد دراصول دين
بعد از اقامه برهان بر توحيد و نفي شرك و بيان حكم پاداش موحّدان و كيفر ملحدان و مشركان، آنگاه فرمود: سرّ ابتلاي به شرك همان عدم تحقيق است. اگر كسي محقق باشد هرگز به دام شرك مبتلا نميشود زيرا تحقيق او، او را به توحيد ميرساند؛ خواه اين تحقيق به صورت اجتهاد باشد، خواه به صورت تقليد زنده. مسئله اجتهاد براهينش را قرآن كريم بازگو كرد كه اجتهاد در اين امور عقلي، انسان را به آن حق ميرساند و اما تقليد بايد بحث بشود كه آيا در اصول دين جايز است يا نه و اگر جايز است چرا و اگر جايز نيست چرا. چون مسئله تقليد در اصول دين امر سادهاي نيست بايد آياتي كه در اين زمينه وارد شده است جمعبندي و دستهبندي بشود تا ببينيم نتيجهاش تجويز تقليد در اصول دين است يا نه.
ـ انحصار اثبات اصول دين از راه عقل بر برهاني يا نقل معتبر
آياتي كه قبلاً خوانده شد اين بود كه قرآن كريم دو راه را به مقصد متصل ميبيند: يكي راه عقل يكي راه وحي. يعني اگر كسي با مقدمات عقلي و با برهان عقلي استدلال كند به مقصد ميرسد و اگر هم با استدلال عقلي نبوت و رسالت را بعد از توحيد اثبات كرد، معصوم را شناخت و به قول معصوم استناد كرد، ميتوان به [وسيله] قول معصوم به واقع رسيد.
قول معصوم ميتواند حدّ وسط برهان قرار بگيرد؛ البته قول معصوم نه خبر واحد. يعني اگر كسي جزم داشته باشد كه اين مطلب را معصوم(سلام الله عليه) فرمود يقيناً آن مطلب ميتواند حدّ وسط برهان قرار بگيرد؛ ولي اگر خواست با خبر واحد و مانند آن مطلبي را اثبات كند اين مظنّه به قول معصوم دارد نه جزم به قول معصوم. يك خبر واحد را شما اگر خوب بررسي كنيد ميبينيد اگر اين خبر واحد ده جمله دارد و ده نفر اين خبر را نقل كردند تا به معصوم(سلام الله عليه) برسد، صدها بلكه هزارها احتمال در اين خبر تعبيه شده است، چون هر راوي با چندين اصل، سخن او قابل اعتماد است: اصل عدم غفلت؛ اصل عدم سهو؛ اصل عدم زياده؛ اصل عدم نقصان؛ اصل عدم نسيان و امثال ذلك. اين اصول عقلائيه براي آن است كه آن كمبود عصمت راوي را جبران بكند. راوي وقتي عادل است و موثّق است گرچه عمداً كم و زياد نميكند؛ ولي احتمال زياده و نقصان براساس سهو و نسيان و غفلت و امثال ذلك هست. بايد با اين اصول عدم غفلت، عدم خطا، عدم سهو، عدم نسيان و امثال ذلك (كه اصول عقلايياند) ثابت بكنيم كه اين راوي همان طوري كه عمداً خلاف نميكند اشتباهاً هم خلاف نميكند. و درباره تكتك اين ده جملهاي كه روايت مشتمل بر آن ده جمله است بايد همه اين اصول را پياده كنيم. آن وقت درباره يك راوي شما ميبينيد دهها اصل بايد پياده بشود تا ثابت بشود كه اين راوي اين كلمات را درست شنيده، درست ضبط كرده [و] درست ادا كرده. بايد اين اصول را در مقام اصل سماعش، در مقام ضبطش [و] در مقام املا و انشايش اجرا بكنيم (در هر سه مرحله)؛ تا ثابت بشود كه اين كلمه را او درست شنيده، درست ضبط كرده [و] درست به ما رسانده. بر اساس حسابهاي رياضي يك روايت شايد هزار اصل بخواهد كنار هم متراكم بشود تا يك مطلبي را در حد مظنّه اثبات بكند؛ نه بيش از مظنّه.
ـ نقش خبر واحد مفيد ظن در مسائل عملي
در جايي كه جزم و يقين معتبر است هرگز نميتوان با اين انباري از اصول به مقصد رسيد؛ ولي در مسائل عمليه ميشود، چون در مسائل عمليه آنچه معتبر است عمل است و انسان وقتي غير از مظنّه راه ديگري نداشت با مظنّه ثابت كرد كه اين قول معصوم است ميتواند به آن استناد و احتجاج كند.
سنت قطعي معصوم، حد وسط برهان يقينآور
پس قول معصوم (سلام الله عليه) حدّ وسط برهان قرار ميگيرد اما نه ظاهر خبر، بايد خبر سنداً يقيني باشد (مثل متواتر يا واحد محفوف به قرينه قطعيه) و دلالتاً هم نصّ باشد تا انسان بتواند بگويد كه اين قول معصوم است و قول معصوم يقينآور است [پس] اين يقينآور است.
بنابراين يا راه عقلي است كه با برهان عقلي انسان اصول دين را اثبات كند؛ يا راه نقل است بعد از طيكردن قسمتهايي از راه با ادلّهٴ عقليه، و اگر سخني به وحي يا عقل متكي نبود سخني است گزاف. قرآن كريم طبق چندين آيه اين مطالب گوناگون را تفهيم ميكند.
انحصار حجيت در علم
اول اينكه جز علم از چيزي تبعيت نكنيد و جز به علم اعتماد نكنيد؛ اين ﴿لاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾[1] يا ﴿إِنَّ الظَّنَّ لاَ يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً﴾[2] و امثال ذلك (اين گونه از آيات) ميگويد تا علم پيدا نكرديد تبعيت نكنيد. و چون علم به معناي جامع بين جزم و مظنّه نيست بلكه همان معناي جزمي از علم استفاده ميشود ـ گذشته از اينكه بعضي از اين آيات خصوصاً مظنّه را مطرح ميكند و مظنّه را از حجّيت اسقاط ميكند ـ بنابراين جز علم (همان جزم) چيزي معتبر نيست. اين به اطلاق هم اصول و فروع را شامل ميشود هم اجتهاد و تقليد را
شبهه اخباريها در تخطئه اجتهاد و تقليد
بنابراين هم دستآويزي است براي اخباريان كه جلوي اجتهاد را ميگيرند؛ هم دستآويزي است براي كساني كه مظنّه را حجت نميدانند؛ هم متمسكي است براي كساني كه تقليد را قدغن ميكنند؛ چه در اصول دين، چه در فروع دين. آن [فرد] اخباري كه شبههاش اين است [كه] اين آيات عمل به غير علم را منع ميكند و اجتهاد محصولش مظنّه است نه علم، او هم اجتهاد را تخطئه ميكند و هم تقليد را، چون مجتهد غير از مظنّه محصول ديگر ندارد [و] كم است مسائلي كه بتواند درباره آن جزم و قطع عقلي پيدا كرد. آنچه كه محصول اجتهاد است مظنّه است و اين آيات باطلاقه همه اينها را ميگيرد.
پاسخ شبههٴ اخباريها
لذا از اين دو طايفه از آيات كه يك طايفه ميگويد تا علم پيدا نكردي تبعيت نكن طايفه ديگر ميگويد مظنّه سودي ندارد: ﴿إِنَّ الظَّنَّ لاَ يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً﴾، اينچنين جواب دادهاند كه اين راجع به اصول دين است نه راجع به فروع دين، بنابراين در فروع دين مظنّه حجت است.
باقي بودن نزاع در حراز تقليد
آن وقت اگر در فروع دين مظنّه حجت شد تازه يك نزاع ديگري است كه بر فرض مظنّه حجت شد، آن مظنّهاي كه از اجتهاد حاصل ميشود حجت است و اما تقليد كه نه مظنّهاي دربر دارد و نه علم به همراه آن است اين چرا جايز باشد (تقليد چرا جايز باشد)؟ و اگر انسان بگويد اين آياتي كه ميگويد جز علم چيزي مورد پيروي نباشد يا از مظنّه هرگز پيروي نكنيد، مراد از اين نهي از مظنّه يعني از غير حجت پيروي نكنيد و منظور از علمي كه فرمود: ﴿لاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾[3] يعني از غير حجت پيروي نكنيد؛ خواه اين علم رياضي، عقلي و قطعي باشد؛ يا همان طمأنينه عقلايي كه حجت است، در هر حال اگر هم منظور از علم، حجت عقلايي يعني علم اطميناني باشد (نه علم عقلي و رياضي) باز مسئله تقليد ممنوع خواهد بود، براي اينكه مقلد همان طوري كه علم رياضي ندارد علم به معناي طمأنينه عقلايي هم ندارد (تقليد هم قدغن خواهد بود).
جواز تقليد از باب لزوم رجوع جاهل به عالم
منتها بايد گفت كه منظور از اين علم، علم عقلايي است يعني طمأنينه و منظور هم در خصوص اجتهاد است يعني اگر مجتهد بخواهد پيروي كند بايد براي او طمأنينه عقلايي حاصل بشود، وگرنه مسئله تقليد به تخصيص خارج شد، چون روايات فراواني عوام را به علما ارجاع دادهاند كه «فللعوام ان يقلدوه»[4]. اين معنا در روايات گوناگون به مضمون گوناگون آمده است؛ يا به همين تعبير آمده است نظير آنچه كه از امام عسگري(سلام الله عليه) رسيده است كه «فللعوام أنْ يقلدوه»؛ يا از باب رجوع جاهل به عالم است؛ يا سؤال اهل ذكر است؛ يا آيه نفر است؛ يا آيه نبأ است؛ يا آيات ديگري است كه گفتهاند بر علما لازم است كه علمشان را اظهار كنند و ديگران را به علما ارجاع دادند كه احكام دينتان را از علما بگيريد و مانند آن. اگر به كمك آن روايات مسئله تقليد حل شد آنگاه؛ هم درباره حجيت طمأنينهٴ كار مجتهد مشكلي نداريم، هم در رجوع جاهل به عالم (به عنوان تقليد) مشكلي نداريم، زيرا در روايات فراواني تقليد جاهل از عالم را تجويز كردند بلكه دستور دادند. اما همه آنها راجع به فروع دين است در اصول دين چه كنيم؟
پرسش ...
پاسخ: سيره دليل آنچناني بر حجّيّتش نيست. به اجماع تمسك كردند كه اعتباري به آن نيست، به سيره تمسّك كردند كه اعتباري به آن نيست؛ ولي از روايات به خوبي استفاده ميشود و از فطرتِ عقل. از آنچه كه مرحوم آخوند صاحب كفايه ميگويد كه بديهي عقل است، فطري است و جبلّي است، آن را مرحوم آقا شيخ محمدحسين(رضوان الله عليه) مورد نقد قرار دادهاند كه فطريبودن [و] جبلّي بودن به اين معنا نيست كه يعني تقليد فطري باشد! ـ فطري حسابي [خاص] دارد، آن قضايايي كه قياساتها معها آنها را ميگويند فطري، جبلّي يعني طبيعي ـ و آنچه كه فطري انسان است علمدوستي و عالمشدن است؛ نه مقلّدبودن. ولي به هر حال اين معنا را عقل ميفهمد كه اگر جاهل است بايد به عالم مراجعه كند. اين مقدار را هر عامي ميفهمد، براي اينكه ميفهمد وقتي دين دارد بايد به دستور خدا عمل بكند، دستور خدا هم چند گونه است: يا اجتهاد است يا احتياط است يا تقليد؛ نه احتياط ميسور اوست نه اجتهاد براي او ميسّر است، چاره جز تقليد نيست.
پرسش ...
پاسخ: اين شخص وقتي خدا را قبول كرده، دين خدا را قبول كرده، چون بايد عمل بكند عقل او ميگويد عملت يا به اجتهاد است يا به احتياط است يا به تقليد، آن دو ميسورت نيست اين يكي كه تقليد است [را] بگير. و رجوع جاهل به عالم هم در همه امور مرضيّ عقلاست. آنگاه روايات هم تأييد ميكند اين مسئله را
جواز تقليد محققانه در اصول دين
عمده آن است كه آيا در اصول دين و عقايد اسلامي تقليد رواست يا حتماً بايد استدلال بشود؟ آيات قرآن كريم اگر مظنّه را از حجّيّت انداخت؛ نظير ﴿إِنَّ الظَّنَّ لاَ يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً﴾[5]، اين اختصاصي به تقليد ندارد بلكه اجتهاد را هم ممنوع ميكند (اشكال مشترك است) [كه] جواب هم داده شد. و اگر آيه سوره «اسراء» است كه ميگويد جز علم از چيزي پيروي نكن، اين همان طوري كه تقليد را منع ميكند اجتهاد مجتهدان در فروع دين را هم منع ميكند به (اطلاق). و اگر گفتيم اين آيات ناظر به اصول دين است (اصلاً ناظر به فروع دين نيست) خب اگر ناظر به اصول دين است پس در اصول دين جز علم چيزي سودمند نيست. و اين آياتي هم كه از تقليد مذمّت ميكند يا از عمل به مظنّه مذمّت ميكند يا از پيروي غير علم نهي ميكند، اينها در مورد اصول دين است، گرچه مورد، مخصّص نيست ولي بالأخره ميتوان به شهادت ادلّه خارج حمل كرد كه مربوط به اصول دين است. در اصول دين (بالأخره) مظنّه كافي نيست و جز علم چيزي سودمند نيست. اگر در اصول دين جز علم چيزي سودمند نبود آنگاه تقليد [در اصول دين] باطل است. همان طوري كه اجتهاد ظنّي در اصول دين سودي ندارد يعني نميشود به ظواهر بعضي از نصوص، عقايد را كسب كرد و فراهم كرد بلكه بايد به برهان عقلي يا وحي قطعي استناد داد، مسئله تقليد هم اينچنين است (در اصول دين نميشود تقليد كرد). بنابراين آيات قرآن كريم چند طايفه خواهند بود: يك طايفه مظنّه را نهي ميكند كه ﴿إِنَّ الظَّنَّ لاَ يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً﴾[6]؛ يك طايفه پيروي از غير علم را نهي ميكند آنگاه چه اجتهاد چه تقليد؛ طايفه ثالثه آياتي است كه تقليد را نهي ميكند. اين طايفه از آيات كه تقليد را نهي ميكند فراوان است كه بعضي از آنها قرائت شد و بعضي هم بايد مطرح ميشود. و در خلال تدبّر در اين آيات ناهيِ از تقليد بايد عنايت كرد كه [آيا] تقليد در اصول دين في نفسه ممنوع است، تقليد در اصول دين في نفسه باطل است؛ يا تقليد [از] كسي كه سخن او مطابق با احديالحجتين يعني عقل يا وحي نيست ممنوع است؟ اگر نتيجه تدبّر در آيات اين بود كه تقليد در اصول دين مطلقا باطل است؛ خواه انسان از كسي تقليد كند كه او با برهان عقلي و قطعي سخن ميگويد يا از كسي تقليد كند كه او مطالب اعتقادي را از نصوص به طور قطع استنباط كرده است، خواه از كسي كه به عقل يا وحي قطعي استناد نكرده است. ولي اگر آيات ناهيه از تقليد قصور داشت؛ يا محفوف به قرينه بر خلاف بود و دلالت كرد بر اينكه در اصول دين تقليدِ كسي كه با برهان نميانديشد يا با قرآن و سند قطعي و نصّ قطعي در ارتباط نيست (تقليد از چنين انساني) ممنوع است، وگرنه تقليد از كسي كه با برهان قطعي سخن ميگويد يا تقليد از كسي كه از نصّ قطعي استنباط كرده است مجاز است، آنگاه تقليد همان طوري كه در فروع دين رواست در اصول دين هم رواست.
ـ شاهد قرآني بر جواز تقليد محققانه در اصول دين
ببينيم از آيات چه مطلبي استفاده ميشود. آيه محل بحث ميفرمايد كه وقتي به اين مشركان يا اهل كتاب (عاماً كه هر دو گروه را شامل بشود) گفته بشود كه از ﴿مَا أَنْزَلَ اللّهُ﴾ پيروي كنيد، اينها ميگويند كه ما فقط پيرو آن سنتي هستيم كه نياكانمان را بر آن سنت يافتيم: ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا مَا أَنْزَلَ اللّهُ قَالُوا بَلْ نَتَّبِعُ﴾ ـ اين ﴿بَلْ﴾ مفيد حصر است ـ يعني هرگز آن را نميپذيريم فقط پيرو سنت نياكانيم. مثل اينكه در بحثهاي گذشته خود قرآن كريم به رسول خدا(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود كه آنها اگر سخناني پيشنهاد ميدهند يا دربارهٴ تو حرفي ميزنند، بدان ﴿بَلْ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً﴾[7] يعني ما هيچ يك از اين ملل و نحل شما را نميپذيريم فقط ملت ابراهيم را ميپذيريم. اين ﴿بَلْ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً﴾ يعني «بل نتبع ملة ابراهيم حنيفا» كه همين جمله به نوبه خود مفيد حصر است. در همين سورهٴ مباركهٴ «بقره» اين بحث گذشت كه عبارت ﴿بَلْ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً﴾ مفيد حصر است؛ [آيهٴ] 135 سورهٴ مباركهٴ «بقره»: ﴿وَقَالُوا كُونُوا هُودَاً أَوْ نَصَارَيٰ تَهْتَدُوا قُلْ بَلْ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً﴾؛ آنها پيشنهاد دادند كه يا يهوديت يا نصرانيت، خداي سبحان فرمود: ﴿قُلْ بَلْ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ﴾ يعني نه يهوديت نه نصرانيت، فقط ملت ابراهيم (اين ﴿بَلْ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ﴾ مفيد حصر است). در اينجا هم خداي سبحان ميفرمايد: ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا مَا أَنْزَلَ اللّهُ قَالُوا بَلْ نَتَّبِعُ﴾ يعني هيچ يك از آن ﴿مَا أَنْزَلَ اللّهُ﴾ را نميپذيريم، فقط سنت نياكان براي ما معتبر است، آنگاه خداي سبحان ميفرمايد: ﴿أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَلاَ يَهْتَدُونَ﴾. از ذيل معلوم ميشود تقليد في نفسه و مطلقا باطل نيست، تقليد در صورتي كه مرجع اخذ اين حكم عاقل نباشد يا مهتدي نباشد ممنوع است؛ ولي اگر سخن او به عقل يا هدايت شرعي استناد داشت عيب ندارد. ﴿أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَلاَ يَهْتَدُونَ﴾ كه منظور از ﴿لاَ يَعْقِلُونَ شَيْئاً﴾ ـ همان طوري كه در بحثهاي قبل گذشت ـ اين نيست كه نياكان آنها هيچ نميفهند، [بلكه] يعني هيچ چيزي درباره مسائل فكري و اعتقادي نميفهمند. از اين آيه فيالجمله استفاده ميشود كه محور استدلال يا عقل است يا وحي قطعي و اگر مقلّدان از كساني تقليد كنند كه حرف آنها مطابق با عقل قطعي است يا مطابق با وحي قطعي است، فيالجمله عيب ندارد. و آيات ديگر كه اصل تقليد را نهي ميكند، ميبينيم مرجع اخذ اين امور را جاهل و گمراه ميداند يعني آنها عاقل نيستند و مهتدي نيستند.
پرسش ...
پاسخ: او به آن مطلب قطع ندارد، قطع دارد كه اين مرجع اخذ فتوا يك انسان مستدل عاقل قاطعي است.
باورهاي بيپشتوانهٴ مشركان و معاندان رسالت
در سورهٴ مباركهٴ يونس آيهٴ 78 اينچنين است: ﴿قَالُوا أَجِئْتَنَا لِتَلْفِتَنَا عَمَّا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آباءَنَا وَتَكُونَ لَكُمَا الْكِبْرِيَاءُ فِي الأرْضِ وَمَا نَحْنُ لَكُمَا بِمُؤْمِنِينَ﴾ آلفرعون به موسي و هارون(سلام الله عليهما) گفتند شما آمديد كه ما را از روش نيكانمان منصرف كنيد كه ما التفات نظر كنيم (از آنها رو برگردانيم) به سمت شما متوجه بشويم و شما كبريايي و سلطنت بر زمين را پيدا كنيد، ما هرگز به شما ايمان نميآوريم. خب حرف اينها اين بود كه آنچه كه اصل است سنت نياكان است [و] ما از سنت نياكان دست برنميداريم، با اينكه موسي و هارون(سلام الله عليهما) برهان اقامه كردند. در سورهٴ مباركهٴ «انبياء» آيهٴ 52 به بعد اين است كه وقتي ابراهيم(سلام الله عليه) به قومش فرمود: ﴿مَا هذِهِ التَّمَاثِيلُ الَّتِي أَنْتُم لَهَا عَاكِفُونَ﴾ آنها در جواب گفتند: ﴿وَجَدْنَا آبَاءَنَا لَهَا عَابِدِينَ﴾.
متكي نبودن باورهاي كافران به برهان عقلي
آنگاه ابراهيم(سلام الله عليه) فرمود كه ﴿لَقَدْ كُنتُمْ أَنْتُم وَآبَاؤُكُمْ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ﴾[8]؛ هم شما گمراهيد و هم نياكانتان، چون حرف شما نه به عقل متكي است نه به وحي. اما به عقل متكي نيست براي اينكه فرمود: ﴿بَل رَبُّكُمْ رَبُّ السَّماوَاتِ وَالأرْضِ الَّذِي فَطَرَهُنَّ وَأَنَا عَلَي ذلِكُم مِنَ الشَّاهِدِينَ﴾؛[9] بايد كسي را بپرستيد كه فاطر و خالق باشد، خدا فاطر و خالق است و من هم شهادت به وحدانيّت او ميدهم. اين از همان مواردي است كه مصداق در اينجا مشخص شد. خداي سبحان در سورهٴ «آلعمران» فرمود: ﴿شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلاَئِكَةُ وَأُولُوا الْعِلْمِ﴾[10]، ابراهيم هم ميفرمايد كه ﴿وَأَنَا عَلَي ذلِكُم مِنَ الشَّاهِدِينَ﴾[11]؛ من شهادت ميدهم كه خدا واحد است در ذاتش، در خالقيتش، در ربوبيتش و در عبادتش.
خداي سبحان فرمود: اولوا العلم شاهد وحدانيتاند، ابراهيم(سلام الله عليه) هم ميفرمايد كه ﴿وَأَنَا عَلَى ذلِكُم مِنَ الشَّاهِدِينَ﴾؛ من هم شهادت به وحدانيّت حق ميدهم. خب برهان عقلي را در اين آيات خداي سبحان ذكر كرد، برهان نقلي را هم باز در بعضي از آيات ذكر كرد كه ميخوانيم. در سورهٴ مباركهٴ «شعراء» باز سخن ابراهيم(سلام الله عليه) مطرح است كه حضرت در آيهٴ 71 به بعد ميفرمايد: ﴿قَالُوا نَعْبُدُ أَصْنَاماً فَنَظَلُّ لَهَا عَاكِفِين ٭ قَالَ هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُون ٭ أَوْ يَنفَعُونَكُمْ أَوْ يَضُرُّونَ﴾ اين برهان عقلي است كه اين آلهه شايسته پرستش نيستند، آنها در جواب گفتند: ﴿قَالُوا بَلْ وَجَدْنَا آباءَنَا كَذلِكَ يَفْعَلُونَ﴾، ابراهيم(سلام الله عليه) فرمود: ﴿أَفَرَأَيْتُم مَا كُنتُمْ تَعْبُدُون ٭ َنتُمْ وَآبَاؤُكُمُ الْأَقْدَمُون ٭ فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِي إِلَّا رَبَّ الْعَالَمِينَ﴾ كه خداي سبحان خالق است، هادي است، مطعم است، ساقي است، شافي است و امثال ذلك. پس اينها براهين عقلي است بر ضلالت تابع و متبوع در مسئله بتپرستي. در سورهٴ مباركهٴ «زخرف» گذشته از اينكه به برهان عقلي اشاره ميفرمايد، به برهان نقلي هم اشاره ميكند؛ در آيه بيست به بعد سورهٴ زخرف اينچنين است كه ﴿وَقَالُوا لَوْ شَاءَ الرَّحْمنُ مَا عَبَدْنَاهُم﴾ آنگاه ميفرمايد: ﴿مَا لَهُم بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إلاّ يَخْرُصُونَ﴾[12]؛ سخن آنها در پرستش آلهه سخن مستدل و عالمانه نيست. ﴿مَا لَهُم بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إلاّ يَخْرُصُونَ﴾، پس برهان عقلي ندارند.
ـ متكي نبودن باورهاي كافران به برهان نقلي
اگر برهان عقلي نداشتند بايد برهان نقلي اقامه كنند، خب برهان نقلي كجاست؟ در كدام كتاب آسماني آمده است كه بتپرستي را تصحيح كرده باشد: ﴿أَمْ آتَيْنَاهُمْ كِتَاباً مِن قَبْلِهِ فَهُم بِهِ مُسْتَمْسِكُونَ﴾[13]. پس سخن يا بايد به عقل استناد كند يا به نقل، به عقل كه نيست براي اينكه فرمود: ﴿مَا لَهُم بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إلاّ يَخْرُصُونَ﴾ به نقل هم كه نيست فرمود در كدام كتاب آسماني نوشته است كه بتپرستي رواست: ﴿أَمْ آتَيْنَاهُمْ كِتَاباً مِن قَبْلِهِ فَهُم بِهِ مُسْتَمْسِكُونَ﴾ پس نه برهان عقلي دارند نه برهان نقلي. ﴿بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَي أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَي آثَارِهِم مُهْتَدُون ٭ وَكَذلِكَ مَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ فِي قَرْيَةٍ مِن نَذِيرٍ إلاّ قَالَ مُتْرَفُوهَا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَي أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَي آثَارِهِم مُقْتَدُونَ﴾[14] بعد از اينكه فرمود يا عقل يا وحي، آنها نه عقل دارند نه وحي حرف آنها را تصحيح كرد، فرمود كه تنها سخن اين گروه نيست اصولاً هر پيامبري كه آمده است افراد مترف و رفاهطلب ميگويند كه نياكانمان را بر اين سنت يافتيم و دست از سنت نياكان برنميداريم. خب از نوع اين موارد چند نكته استفاده ميشد كه سخن يا بايد به عقل قطعي تكيه كند يا وحي.
ـ جواز تقليد در صورت برهاني و وحياني بودن مرجع اخذ حكم
اگر كسي خواست تقليد كند (در اصول دين) و تقليد كرد از كسي كه سخن او مطابق با عقل بود يا از كسي تقليد كرد كه سخنش مطابق با وحي بود، اين تقليد در اصول دين چرا ممنوع باشد؟ قرآن كريم وقتي تقليد را در اصول اعتقادي منع ميكند سرّش را هم ذكر ميكند؛ فرمود: ﴿أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَلاَ يَهْتَدُونَ﴾ معلوم ميشود اگر پدران آنها حرفي معقول يا حرفي مسموع داشتند كه سمع وحي يا برهان قطعي بود، اين تقليد رواست. اگر كسي بخواهد به امري مؤمن باشد بايد به حق معتقد باشد، حالا اگر خودش توانست آن حق را تحصيل كند كه نعم المطلوب، اگر نتوانست [و] از كسي تقليد كرد كه حرف او با برهان قطعي يا با وحي قطعي مطابق بود باز هم نعم المطلوب؛ منتها او بايد احراز كند، مؤمّن داشته باشد و بداند كه اين شخص يا طبق عقل قطعي سخن ميگويد يا طبق وحي. اگر مؤمّن نداشت؛ يا خودش بايد قطع تحصيل كند؛ يا بايد در شناخت مرجع، قطع تحصيل كند كه اين شخص يا به عقل سخن ميگويد يا به وحي، وگرنه حسابنكرده، حسابنشده اصول اعتقادي خود را از كسي بخواهد دريافت كند معذور نيست. ولي اصل برهان بر مبدأ را برهان عقلي، رساست كه هر انساني و لو در حدّ بساطت فكري هم كه به سر ببرد ميتواند فيالجمله برهاني اقامه كند كه براي او خالقي و پروردگاري هست، پروردگار او را رها نكرده، براي هدايت او و ديگران (براي هدايت جامعه) پيامبراني ميفرستد و مانند آن.
علم اجمالي، راهگشاي بسياري از مسائل اعتقادي
اما در خيلي از مسائل اعتقادي يا بايد به علم اجمالي معتقد باشد؛ بگويد من اعتقاد دارم بما هو الواقع عند الله، كه يك راه نجات خوبي است، بگويد من به آنچه كه وحي ميگويد مؤمنم و عقيده دارم (اين اعتقاد اجمالي است). و اعتقاد اجمالي در بسياري از مسائل اعتقادي راهگشاست، نظير مسائل عملي نيست چون در مسائل عملي بالأخره كار ميخواهند [و] صرف اعتقاد اجمالي مشكل را حل نميكند؛ الآن او نميداند كه اين آب منفعل ميشود يا نه يا مطهر است يا نه و اين غذا حلال است يا نه؛ فلان كار واجب است يا نه، چون بايد عمل بكند بالأخره بايد به جايي استناد كند، اجتهاد و احتياط نميشود، ناچار تقليد ميكند. ولي در بسياري از مسائل اعتقادي چون جزم تفصيلي و ايمان تفصيلي لازم نيست اعتقاد اجمالي كافي است؛ مثلاً در مسئله رجعت يا در مسئله معاد جسماني. اصل معاد به تعبير مرحوم كاشفالغطاء اصل معاد يقيني است، اصل جسمانيبودنش هم فيالجمله يقيني است؛ اما بدن اين بدن است يا مثل اين بدن است ايشان ميفرمايد جزء ضروريات نيست. در بسياري از موارد جزئيات چون جزء ضروريات نيست، تحصيل ايمان تفصيلي لازم نيست. يك انسان مقلد چون دسترسي به تحقيق ندارد ميگويد در فلان مطلب آنچه حق و واقع است من به آن معتقدم. اگر راهي براي ايمان تفصيلي ندارد ايمان اجمالي كافي است و اين ايمان اجمالي را ميتواند با برهان فراهم كند. و اگر خواست تفصيلاً در مسائل يادشده و مانند آن معتقد باشد، اين بايد از كسي اخذ كند كه سخن او مطابق با عقل قطعي است يا وحي قطعي.
عصمت منطق و برهان و حكمت
در بعضي از موارد گاهي ميبينيد اينچنين گفته ميشود ما ميخواهيم ببينيم ائمه(عليهم السلام) چه فرمودند كار به فلاسفه، متكلمان و حكما نداريم، [اما] اينچنين نيست كه فلاسفه و حكما و متكلمين ـ معاذالله ـ در مقابل ائمه باشند، [بلكه] آنها شيعياناند مثل افراد عادي. هيچ كس فيلسوف، حكيم و متكلم را كه ـ معاذالله ـ در مقابل امام قرار نميدهد! آنها با برهان قطعي ميگويند كه ما ميفهميم كه نميفهميم و معصوم ميخواهيم، امامت را اثبات ميكنند، وحي و نبوت را اثبات ميكنند. ديگر فرض ندارد كسي با برهان قطعي دليل اقامه كند بگويد ما چون نميفهميم نيازمند به اماميم، بعد ـ معاذالله ـ خود را در عرض امام بپندارد. بنابراين اگر كسي خواست مسائل اعتقادي را از روايات به دست بياورد نبايد بگويد كه ما ميخواهيم بفهميم ائمه چه فرمودند كار نداريم به اينكه حكما چه ميگويند! بايد بگويد كه ما ميخواهيم بفهميم ائمه چه فرمودند، نبايد بگويد ما كار نداريم عقل چه ميگويد، بالأخره امام كه [احاديث را] فرمود، با عقل ما سخن گفت، ما بايد ببينيم كه عقل از سخن امام چه چيزي ميفهمد. نبايد فلسفه را با فيلسوف، حكمت را با حكيم، كلام را با متكلم و منطق را با منطقي اشتباه كرد، اين براهين عقليّه معصوماند، گرچه حكيم، متكلم و فيلسوف معصوم نيستند. برهان معصوم است، براي اينكه ما به بركت برهان خدا، پيغمبر، امام و امامت را اثبات كرديم، اگر اين برهان اشتباه بكند كه زيربنا از دست ما گرفته ميشود. منطق معصوم است منطقي اشتباه ميكند، خب ما بكوشيم اشتباه نكنيم. اگر راهي براي تشخيص نداشته باشيم كه ميشود سفسطه. ما با اين راههايي كه بالا آمديم اين همه حقايق كه ثابت كرديم: خدايي هست، واحد است، اوصافي دارد و وحياي هست، رسالتي هست، نبوتي هست، عصمتي هست، معجزهاي هست، معجزه با علوم ديگر فرق دارد، هيچ كدام از اينها را كه با نقل اثبات نكرديم، همه را با عقل اثبات كرديم. خب اگر عقل اشتباه بكند آن زيربناي اصول دين را آب بستن است. عاقل اشتباه ميكند ولي عقل كه اشتباه نميكند، حكيم اشتباه ميكند ولي حكمت و برهان اشتباه نميكند. بايد كوشيد بياشتباه راه را طي كرد. آن وقت اگر كسي در حضور معصوم(سلام الله عليه) باشد [و] حرف معصوم را بشنود بدون اصالت عدم غفلت، اصالت عدم خطا، اصالت عدم سهو، اصالت عدم زياده، اصالت عدم نقص، اين اصول متراكمه ـ كه انسان يك چمدان بايد اصل در دوش و همراه داشته باشد تا با تكتك اين جملهها رفتار كند ـ اگر در حضور خود معصوم(سلام الله عليه) باشد [و] از لبيان [مطهّر] خود معصوم(سلام الله عليه) بشنود اين «مما لا ريب فيه» است كه يقينآور است و اگر روايتي سنداً يقيني قطعي بود و دلالتاً نصّ بود [با] آن هم قول معصوم(سلام الله عليه) اثبات ميشود و اما اگر نوبت رسيد به روايات عادي با ظواهر با اين اصول، نميشود گفت كه ما كار نداريم ببينيم عقل چه ميگويد ميخواهيم ببينيم نقل چه ميگويد! خب بالأخره نقل را با قرائن لبّي متصل و منفصل بايد فهميد.
نتيجه بحث
بنابراين اين هم كه ميگويند تقليد در اصول دين نيست، به استثناي بعضي از اصول مثل اصل ذات اقدس الهي و امثال ذلك كه آن تحقيقش آسان است، بقيه اينچنين نيست كه تقليد قدغن باشد. اگر كسي از قول كسي سخن گرفت كه او عاقل است يا مهتدي، قرآن آن تقليد را نهي نميكند. پس درباره تقليد چند مطلب است: اولاً اصل خداشناسي يك برهان سادهاي دارد كه هر كسي ميتواند اقامه كند (اين يك)؛ مسئله ثاني اينكه [درباره] بسياري از مسائل اعتقادي علم تفصيلي و ايمان تفصيلي واجب نيست (علم اجمالي و ايمان اجمالي كافي است) نظير فروع دين نيست كه انسان در مشكل بماند، اين در بسياري از مسائل ميگويد كه آنچه كه معصومين فرمودند من به آن معتقدم آنچه كه خدا فرمود من به آن معتقدم، اين ايمان اجمالي است كه با علم اجمالي سازگار است و بيش از اين هم نيازي نيست؛ مطلب سوم آن است كه اگر خواست در اين امور به تفصيل معتقد باشد از كسي كه عاقل يا مهتدي است و بالنص القطعي يا برهان قطعي عقلي سخن گرفت آن هم كافي است.
و تممه بحث براي بعد. «و الحمد لله رب العالمين»
[1] ـ سورهٴ اسراء، آيهٴ 36.
[2] ـ سورهٴ يونس، آيهٴ 36.
[3] ـ سورهٴ اسراء، آيهٴ 36.
[4] ـ احتجاج، ج 2، ص 458.
[5] ـ سورهٴ يونس، آيهٴ 36.
[6] ـ سورهٴ يونس، آيهٴ 36.
[7] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 135.
[8] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 54.
[9] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 56.
[10] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 18.
[11] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 56.
[12] ـ سورهٴ زخرف، آيهٴ 20.
[13] ـ سورهٴ زخرف، آيهٴ 21.
[14] ـ سورهٴ زخرف، آيات 22 ـ 23.