اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لاَتُفْسِدُوا فِيْ الأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ (11) أَلاَ إِنَّهُمْ هُمُ المُفْسِدُونَ وَلكِنْ لاَ يَشْعُرُونَ (12) وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُوا أَنُؤْمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ أَلاَ إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلكِن لاَ يَعْلَمُونَ (13)﴾
مبناي تقسيم انسانها به مؤمن، كافر و منافق
[بحث] در بيان [اين مطلب بود كه] قرآن كريم با اينكه ﴿هُديً لِلنَّاسِ﴾[1] است، چگونه به عنوان ﴿هُديً لِلْمُتَّقِينَ﴾[2] معرّفي شد. خداي سبحان مردم را در اين بخش از سورهٴ «بقره» به سه قسمت تقسيم كرد كه اين سه قسمت، تقسيمِ طولي است؛ نه تقسيم عرضي. به حسب قسمت اوّل، انسان يا درون و بيرون او موافق هم دين را ميپذيرد [كه] اين ميشود مؤمن و اهل تقوا؛ يا اينچنين نيست كه درون و بيرون او دين را بپذيرد، ظاهر و باطن او اسلام را بپذيرد، اگر ظاهراً و باطناً اسلام را پذيرفت كه مؤمن باتقواست و اگر اينچنين نشد (يعني ظاهراً و باطناً اسلام را نپذيرفت) يا هم ظاهراً و باطناً اسلام را نفي ميكند [كه] ميشود «كافر» يا باطناً اسلام را نفي ميكند [و] ظاهراً ميپذيرد [كه] ميشود «منافق»؛ مجموع اين دو منفصله، سه ضلع دارد، قهراً انسان يا مؤمن است يا كافر است يا منافق. اين در اثر دو تقسيم است: انسان يا ظاهر و باطنش دين را ميپذيرد يا نه ـ اين يك منفصلة حقيقيه است ـ آن كه ظاهر و باطنش دين را پذيرفت مؤمنِ باتقواست [و] آن كه ظاهر و باطن [او] دين را نپذيرفت؛ يا ظاهراً و باطناً دين را نفي ميكند [كه] ميشود «كافر»؛ يا باطناً دين را نفي ميكند و ظاهراً ميپذيرد [كه] ميشود منافق. عكسش فرض ندارد مگر در حال تقيه كه انسان باطناً دين را بپذيرد و ظاهراً نفي كند (اين در حال تقيّه است): ﴿إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِيمَانِ﴾[3] كه در حقيقت جزء مؤمنينِ باتقواست.
پرسش: ...
پاسخ: آن كفر عملي است؛ نظير ﴿وَلِلّهِ عَلَي النَّاسِ حِجُّ البَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً وَمَن كَفَرَ ..﴾[4] اين كفر در ذيل آيهٴ حج، آن كفرِ عملي است، چون ايمان هم در قلب بايد اثر داشته باشد، هم در زبان، هم در عمل. اگر ايمان اعتقاد به جَنان، اقرار به لسان و عمل به اركان است، قهراً در هر مرتبه اگر ايمان نبود، كفر همان جا ظهور ميكند.
پس انسان به حسب اين تقسيم [يعني] در اثر دو منفصله حقيقيه، به سه قسم تقسيم ميشود: مؤمن، كافر، منافق.
سرّ عدم بهرهمندي غير پارسايان از هدايت قرآن
قرآن كريم ادّعايش اين است كه ﴿هُديً لِلنَّاسِ﴾[5] است، ﴿نَذِيراً لِلْبَشَرِ﴾[6] است و مانند آن، معذلك در اوايل سورهٴ «بقره» فرمود: ﴿هُديً لِلْمُتَّقِينَ﴾[7] يعني تنها اهل تقوا از قرآن استفاده ميكنند. اين مدّعا را بايد مدلل كند، بايد دليل بياورد كه چرا ﴿هُديً لِلْمُتَّقِينَ﴾ است. نسبت به كفّار استدلال فرمود كه ﴿سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ ءَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾[8] كه بحثش مبسوطاً گذشت. پس كافر به اين دليل از قرآن استفاده نميكند كه «انذار» و «لا انذار» نزد او «عليالسّواء» است؛ امّا منافق چرا از قرآن استفاده نميكند و قرآن چرا هدايت براي منافقين نيست؟ براي اينكه منافق قرآن را اسطوره و افسانه ميداند، اگر كسي اين كتاب الهي را افسانه بپندارد، يقيناً از اين كتاب استفاده نميكند.
راز عدم استفاده منافقان از هدايت قرآن
آنگاه در اين بخشها خداي سبحان براي استدلال اين مطلب كه چرا قرآن ﴿هُديً لِلْمُتَّقِينَ﴾ است و منافقين از قرآن بهره نميبرند، اين مطلب را باز ميكند. ميفرمايد: دين گرچه براي نورانيكردن فرد و امّت آمده است: ﴿كِتَابٌ أَنزَلْنَاهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَي النُّورِ﴾[9] و گرچه براي آن آمده است كه در مقام عمل، همه اهل قسط و عدل باشند: ﴿لِيَقُومَ النَّاسُ بِالقِسْطِ﴾[10]؛ ولي اين قيامِ به قسط را در سورهٴ «نحل» به دو امر واجب و حرام تحليل كرد؛ فرمود: دين يك سلسله دستورات واجب دارد، يك سلسله دستورات محرَّم، آن واجبها را به عنوان «امر به معروف» بر مردم لازم كرد [و] آن حرامها را به عنوان «نهي از منكر» بر مردم تحريم كرد، فرمود: ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالعَدْلِ وَالإِحْسَانِ وَإِيتَاءِ ذِي القُرْبَي وَيَنْهَي عَنِ الفَحْشَاءِ وَالمُنكَرِ وَالبَغْيِ يَعِظُكُم﴾[11]. پس اسلام به دو قسمت تقسيم ميشود: يك قسمت واجب، يك قسمت حرام، براي تعديل جناح تولّي و تبّري در انسان. آنگاه در اين بخش از سورهٴ مباركهٴ «بقره» استدلال ميكند، ميفرمايد: ما آنها را به واجبها دستور ميدهيم، ميگويند: «اين سفاهت است» ما آنها را به پرهيز از حرام دستور ميدهيم، ميگويند: «كار ما اصلاح است»؛ خب گروهي كه مبنايش اين است [كه] فساد را صلاح ميپندارد و ايمان را سفاهت و سادهلوحي ميپندارد، چنين انساني از قرآن استفاده نميكند. اين تفاوت و اختلاف مبنايي با مسلمين دارد، چگونه قرآن براي او هدايت باشد؟! لذا در اين دو آيه پشت سر هم اينچنين ميفرمايد؛ ميفرمايد: ما اگر گفتيم قرآن ﴿هُديً لِلْمُتَّقِينَ﴾[12] براي آن است كه قرآن انسان را به صلاح دعوت ميكند و از فساد باز ميدارد (يك)، قرآن انسان را به ايمان دعوت ميكند و از كفر باز ميدارد (دو)؛ ما اين هر دو مطلب را به اينها ميگوييم، اينها ميگويند: «اين سفاهت است»، ميگويند: اين فساد است و كار ما اصلاح: ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لاَتُفْسِدُوا فِيْ الأَرْضِ﴾؛ چه فساد فردي، چه فساد جمعي؛ نه فاسد باشيد و نه مفسد؛ يعني وقتي «نهي از منكر» كرديم [و] آن بخشهاي محرَّم دين را به اينها ابلاغ كرديم ﴿قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ﴾ يعني آنچه ما انجام ميدهيم صلاح است و ما جز اصلاح كار ديگر نداريم! خب، كسي كه در برابر نهي الهي ميگويد: «كار من صلاح است» چگونه از قرآن استفاده كند؟! [او] كسي [است] كه قرآن را افسانه ميپندارد؛ آيات ديگر وقتي جريان كفّار را تشريح ميكند، ميگويد «كفّار اين قرآن را اسطوره و افسانه كهن ميدانند»[13]. خب اگر كسي ديدش دربارهٴ قرآن اين بود، از قرآن بهرهاي نميبرد. پس راجع به «نهي از منكر»، آنها ميگويند: ما خود صالح و مصلحيم: ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لاَتُفْسِدُوا فِيْ الأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ﴾؛ نهتنها [ميگويند] ما هم مصلحيم [بلكه] ميگويند: تنها كارِ ما اصلاح است، ما جز اصلاح كار ديگر نداريم، ﴿أَلاَ إِنَّهُمْ هُمُ المُفْسِدُونَ وَلكِنْ لاَ يَشْعُرُونَ﴾ كه بايد عليحدّه بحث بشود. و در جناح «امر به معروف» هم اگر به آنها جريان ايمان را گوشزد كنيم ميگويند: ايمان سفاهت است: ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُوا أَنُؤْمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ﴾ اين مردمِ عوامِ سادهٴ سفيهاند كه مسلماناند، ما خردمند و روشنفكريم. [آنها] اين دين را ـ معاذالله ـ سفاهت ميدانند، كسي كه دين را سفاهت بداند چگونه از قرآن بهره ببرد؟!
كذب خبري منافقان
اين همان است كه ديروز عرض شد [كه] اينها گرچه كذب خبري دارند؛ ولي كذب مخبري ندارند (اينها كاذب مخبري نيستند)، گرچه سخن اينها باطل و كذب است؛ ولي اينها مخدوع و فريبخوردهاند و نه كاذب. كاذب كسي است كه بداند آنچه ميگويد خلاف است؛ ولي اگر كسي در اثر آن عدم شعور و سفاهت دروني خود را صالح و مصلح بپندارد، اين خيال ميكند حق ميگويد، خيال ميكند صلاح و رشاد ميگويد. اين همان كسي است كه عمل فاسد او در اثر تسويل نفس، براي او صلاح جلوه داده شد، فساد را صلاح ديد، سفاهت را عقل ديد [و] با اين ديد سخن ميگويد.
وقتي قرآن از فرعون و امثال فرعون سخن ميگويد، ميگويد: اين عمل بد اينها براي اينها به عنوان زينت تجلّي كرد و خود را رشيد [ميدانستند] و [مدّعي بودند كه] مردم را بهع رشاد دعوت ميكنند[14] و موساي كليم (سلام الله عليه) را به عنوان «مفسد في الأرض» ميدانستند[15] ! كسي كه ديدش اين است، با اسلام تفاوت مبنايي دارد، خب او خب، يقيناً از قرآن بهره نميبرد.
استدلال قرآن بر عدم بهرهمندي غير پارسايان ازهدايت قرآن
پس اگر خدا ادّعا فرمود [كه] اين قرآن ﴿هُديً لِلْمُتَّقِينَ﴾[16] است براي اينكه غير اهل تقوا بهره نميبرند، [براي اين مطلب] كاملاً استدلال كرد؛ فرمود: هدايت يا تلاوت آيات است يا بيان حديث رسول خدا (صلّي الله عليه و آله و سلّم) است يا راهنمايي امّت اسلامي است (به عنوان امر به معروف و نهي از منكر)؛ اين ﴿وَإِذَا قِيلَ﴾ فاعلش روشن نيست كيست؛ گاهي پيام خدا را براي اينها ميخوانند؛ گاهي روايت امام را براي اينها ميخوانند [و] گاهي هدايت مردم به اينها ميرسد؛ از هر جا به اينها بگويند: ﴿لاَتُفْسِدُوا﴾ و فاعلش هر كه باشد (يا خداست اگر آيه را براي او بخوانند، يا رسول خدا (صلّي الله عليه و آله و سلّم) است اگر حديث را بخوانند، يا مؤمن است اگر از باب امر به معروف و نهي از منكر كه از دين برداشت كرد او را هدايت كند)، ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُم﴾؛ فاعلش هر كه ميخواهد باشد، هر كس به او بگويد: ﴿لاَتُفْسِدُوا فِيْ الأَرْضِ﴾، ﴿قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ﴾؛ در مسئله ايمان هم ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا﴾، قائل هر كه ميخواهد باشد (يا الله است يا رسول الله يا مؤمنين؛ يا آيه است يا روايت يا پند مؤمنين) در برابر اين «امر به معروف» ميگويد: ﴿أَنُؤْمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ﴾؛ اينها عواماند، بسيطاند و سفيهاند كه ايمان آوردند، ما اهل نقشه و بينش سياسي هستيم، ما چرا ايمان بياوريم؟
پرسش: ...
پاسخ: بله، چون منافق دو قول دارد: يك قول قلبي [و] يك قول لساني (هر دو را اينجا بيان كرده است)؛ قول قلبياش اين است كه ﴿أَنُؤْمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ﴾ و قول لسانياش اين است كه ﴿وَإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوْا قَالُوا آمَنَّا﴾[17]؛ كار منافق (كه دو چهره است) اين است.
پرسش: ...
پاسخ: نه؛ اينها دين را افسانه ميدانند، ميگويند: مسلمين در اثر بساطت و عوامي اسلام را قبول كردند. حالا شواهد ديگري كه دربارهٴ كفّار و منافقين ـ چون يك طرز فكر دارند ـ [است را] ملاحظه ميفرماييد كه ديدشان دربارهٴ اسلام چيست.
پرسش: ...
پاسخ: وقتي كه [به] خودشان رسيدند واقعشان را ميگويند [يعني] حرف قلبشان را ميگوين؛ [اما] وقتي با مؤمنين برخورد كردند حرف زبانشان را ميگويند.
تحقيق بيجاي سران نفاق و تقليد كوركورانه پيروان آنان
و امّا اگر كسي سمپات آنها بود، تقليداً حرف آنها را ميپذيرد [و] ايمان دارد به صحّت آن مكتب؛ اين ايمان يا تحقيقي است (منتها بر اساس جهل مركّب، مانند سران نفاق)؛ يا تقليدي است (براي دنبالهرو نفاق). بالاخره اعتقاد يا منشأ برهاني دارد يا منشأ تقليدي، سردمداران نفاق بر اساس روشنفكريهاي بيجا و باطلشان تحقيق را باطل كردند [و] به خيال خام خود به آن راه افتادند [و] دنبالهروهاي اينها [نيز] تقليدياند.
جنگ و جهاد، عامل افشاي نفاق منافقان
پرسش: ...
پاسخ:اين قبلاً بحثش گذشت؛ اينها در حال عادي نه به آن سمت گرايش دارند، نه به اين سمت. وقتي كه جنگ و انقلاب و امثالذلك پيش بيايد، ﴿هُمْ لِلْكُفْرِ يَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلاِْيمَانِ﴾[18]؛ چه اينكه عدّهاي از منافقين قبل از انقلاب اسلامي ﴿لاَ إِلَي هؤُلاَءِ وَلاَ إِلَي هؤُلاَءِ﴾[19]؛ با هر دو گروه بودند، وقتي كه مسئله انقلاب مطرح شد، ﴿هُمْ لِلْكُفْرِ يَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلاِْيمَانِ﴾[20]. انسان در حالي كه وارد معركه بشود البته به آن سمت گرايش دارد كه قلب او گرايش دارد (اين بحثش قبلاً گذشت).
سر امتناع منافقان از ايمان به خداي سبحان و پيامبر اكرم (صلّي الله عليه و آله و سلّم)
در سورهٴ «نحل» ميفرمايد: وقتي آيه نازل بشود، از مؤمنين سؤال كنند «چه چيز نازل شده است»؟ ميگويند خير و رحمت و بركت نازل شد؛ يك دستور تازهاي نازل شد؛ از كفّار وقتي سؤال بكنند «چه چيز نازل شد»؟ ميگويند چيزي نازل نشد، او افسانهاي بافت! اين سوره «نحل» را ملاحظه ميفرماييد، آيهٴ 24 سوره «نحل» و سيام سوره «نحل»؛ آيهٴ 24 سوره «نحل» اين است كه ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُم مَّاذَا أَنزَلَ رَبُّكُم﴾ خدا چه چيز نازل كرد؟ ﴿قَالُوا أَسَاطِيرُ الأَوَّلِينَ﴾ _ به «رفع» نه «أسَاطِيرً الأوَّلِينَ» ﴿قالوا أسَاطِيرً الأوَّليِنَ﴾_ با اين «رفعِ» اساطير دو حرف را زدند: يكي اينكه اوّلاً چيزي نازل نكرد، چون اگر انزال و وحي را قبول ميكردند، اين را به «نصب» جواب ميدادند [و] ميگفتند «أسَاطِيرً الأوَّليِنَ» يعني «أَنْزَلَ أسَاطِيرَ الأوَّلِينَ»، اصل وحي را منكر شدند (اين يك مطلب)، پس [قائل شدند كه] انزالي در كار نيست. مطلب دوم اينكه آنچه الآن مطرح است اسطوره و افسانه است؛ نه چيزي نازل شد و نه اين حق است؛ ﴿قالوا أسَاطِيرُ الأوَّلِينَ﴾. جواب، مطابق با سؤال نيست؛ سؤال كردند: ﴿ما ذا أنزَلَ رَبَّكُم﴾، اينها بايد بگويند «أسَاطِير الأوَّلِينَ» يعني يك اسطوره را نازل كرده است؛ امّا جوابشان اين است كه ﴿أسَاطِيرُ الأوَّلِينَ﴾[21]؛ يعني اوّلاً چيزي نازل نكرد، اين وحي نيست و خودِ اين شخص ساخت، ساختهٴ او هم ـ معاذالله ـ يك سلسله اسطوره و افسانه بيش نيست.
پرسش: ...
پاسخ: يعني ديگران املا و ديكته ميكنند [و] او ميآيد براي ما ميخواند، چون خودش امّي است [و] نميتواند بنويسد، ديگران املا ميكنند [و] اين ميآيد براي ما ميگويد.
پرسش: ...
پاسخ: آخر فرمود: ﴿ما ذا أنزَلَ رَبَّكُم﴾[22]، وقتي كه فعل را خود سائل مطرح كرده است، مفعول را بايد در جواب ذكر كرد.
سخن مؤمنان و منافقان دربارهٴ تنزل آيات
در همين سورهٴ «نحل» آيهٴ سي اين است كه ﴿وَقِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا مَاذَا أَنزَلَ رَبُّكُمْ قَالُوا خَيْراً﴾ اينها با ﴿قَالُوا خَيْراً﴾ كه منصوب است دو مطلب را تفهيم ميكنند: يكي اصل اِنزال را ميپذيرند كه خدا [اين را] نازل كرد؛ يكي اينكه اين چيز هم كه نازل شده است خير، رحمت و بركت است. خب، پس «مؤمن» عقيدهاش اين است كه اين قرآن را اين سُور و آيات را خدا نازل ميكند [يعني] مبدأ فاعلياش خداست، خودش هم خير و رحمت است؛ «كافر» (كه منافق هم باطناً كافر است)، نظرش آن است كه «خدايي در كار نيست كه چيزي نازل بكند و آنچه را هم پيامبر برايمان ميخواند اسطوره و افسانه است»؛ اين تفاوتِ يك حركت، اين دو معنا را ميسازد. ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُم﴾ يعني به كفّار گفته بشود ﴿مَّاذَا أَنزَلَ رَبُّكُمْ قَالُوا أَسَاطِيرُ الأَوَّلِينَ﴾[23]؛امّا اگر به مؤمنين گفته بشود: ﴿وَقِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا مَاذَا أَنزَلَ رَبُّكُمْ قَالُوا خَيْراً﴾[24] يعني «أنزل ربّنا خيراً»؛ هم اصل اِنزال و وحي را قبول دارند، هم اينكه اين كتاب، اين آيات و اين سُوَر، خير و رحمت است.
اگر كافر، حرفش اين است كه قرآن اسطوره است، ديگر ممكن نيست از قرآن استفاده كند و چون حرف خود را حق ميپندارد، گرچه حرف او باطل است و كذب خبري؛ امّا او خود را محقّ و صادق ميپندارد. اين همان است كه قبلاً بحثش گذشت كه ﴿وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً﴾[25]
محروم بودن فرعون از عقل نظري و عملي سليم
در تأييد اين مطلب كه انسان گاهي به جايي ميرسد كه باطل را حق و حق را باطل ميپندارد، جريان موسي و هارون (عليهما السّلام) از يك طرف و فرعون، قارون و آن گروه و هامان از طرف ديگر مطرح است. در سورهٴ «غافر» سخن فرعون اين است كه ﴿قَالَ فِرْعَوْنُ مَا أُرِيكُمْ إِلاَّ مَا أَرَي وَمَا أَهْدِيكُمْ إِلاَّ سَبِيلَ الرَّشَادِ﴾[26] همين فرعوني كه خدا ميفرمايد ﴿فَأَكْثَرُوا فِيهَا الفَسَادَ﴾[27] همين فرعوني كه خداي سبحان او را «مفسد في الأرض» معرّفي كرد، سخن فرعون اين است كه من جز راه هدايت و ارشاد چيزي به شما مردم مصر نميگويم؛ ﴿قَالَ فِرْعَوْنُ مَا أُرِيكُمْ إِلاَّ مَا أَرَي وَمَا أَهْدِيكُمْ إِلاَّ سَبِيلَ الرَّشَادِ﴾[28]. خب، سرّ اينكه فرعون ديدش اين بود، همان آيهٴ 37 سورهٴ «غافر» است كه خداي سبحان ميفرمايد: ﴿وَكَذلِكَ زُيِّنَ لِفرْعَوْنَ سُوءُ عَمَلِهِ﴾؛ يعني اين بدعملي براي او مزّين شده است [و] آن را زيبا ميبيند كه اين در اثر تسويل نفس مسوّله است كه بحثش گذشت. نفس مسوّله آن قدرت را دارد كه باطل را حق نشان بدهد و زشت را زيبا نشان بدهد (انسان، باطل را حق ببيند). اگر باطل را حق ديد، قهراً سخنش باطل است؛ ولي خود را محق ميپندارد. و ديدشان دربارهٴ موساي كليم (سلام الله عليه) اين است كه موساي كليم ـ معاذالله ـ مفسد است. به فرعون گفتند: ﴿أَتَذَرُ مُوسَي وَقَوْمَهُ لِيُفْسِدُوا فِي الأَرْضِ﴾[29] كه موسي (سلام الله عليه) و پيروانش را «مفسد في الأرض» ميدانند، خود را «مصلح في الأرض» ميدانند؛ ﴿أَتَذَرُ مُوسَي وَقَوْمَهُ لِيُفْسِدُوا فِي الأَرْضِ﴾.
منطق مشترك كافران و منافقان
در آيهٴ يازده سورهٴ «احقاف» سخن كفّار را به اين صورت بيان ميكند، ميفرمايد: حرف كفّار اين است: ﴿وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ كَانَ خَيْراً مَا سَبَقُونَا إِلَيْهِ﴾؛ ايمان و اسلام اگر يك مكتب سودمندي بود ما ميپذيرفتيم، چون يك چيز خير و سودمند نيست، ما رها كرديم و اينها گرفتند؛ اگر خير بود، هرگز آنها سبقت نميگرفتند، ما قبلاً ميپذيرفتيم؛ امّا چون خير نيست، ما رهايش كرديم! خب، كسي كه ديدش اين است اين چگونه از قرآن استفاده ميكند؟! ﴿وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ كَانَ خَيْراً مَا سَبَقُونَا إِلَيْهِ وَإِذْ لَمْ يَهْتَدُوا بِهِ فَسَيَقُولُونَ هذَا إِفْكٌ قَدِيمٌ﴾[30]، چون از اين قرآن بهرهاي نبردند، گفتند. «اين افك است» _ افك يعني آن دروغهاي بافته؛ قديم يعني كهن _ يعني اين افسانهاي است كهن [كه] پيش از رسول خدا (صلّي الله عليه و آله و سلّم) هم بود [يعني] انبياي پيشين هم بودند كه مدّعيان نبوّت بودند؛ يا نه؛ [معناي آيه اينچنين است] آنچه را كه پيامبر آورد افسانهٴ نوح و ابراهيم است كه يك افسانهٴ كهن است. اين ﴿هذَا إِفْكٌ قَدِيمٌ﴾ يا به اين معناست كه قبل از اين شخص هم مدّعيان نبوّت بودند [و] _معاذالله_ دروغبافي داشتند؛ يا منظور آن است كه اين شخص افسانههاي نوح و ابراهيم را آورده است كه _معاذالله_ افسانههاي كهن است؛ ﴿هذَا إِفْكٌ قَدِيمٌ﴾.
بنابراين ديد اينها اختلاف مبنايي با اسلام است؛ نه از اين قرآن بهره ميبرند و نه ميتوان گفت اينها كاذب مخبرياند، [بلكه] اينها مخدوعاند (در اثر جهل مركّب). لذا قرآن كريم در هر دو بخشي كه محل بحث است (در سورهٴ مباركهٴ «بقره») ميفرمايد: هم در آن مسئله «نهي از منكر» كه جواب بد دادند نميفهمند چه ميگويند، هم در مسئله «امر به معروف» كه جواب بد دادند باز هم نميفهمند كه چه ميگويند.
عقل كفار، اسير شهوت و غضب
پرسش: ...
پاسخ: اگر براي اينها حق روشن ميشد (نظير فرعون)، ميفرمود: ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ ظُلْماً﴾[31]، آن هم براي آن است كه در آن جمع، آن علمِ به «بايد» را پيدا كردند، آن علم نهايي را پيدا نكردند و خود را همين فرعون به عنوان رهبرِ رشد معرّفي ميكند؛ ميگويد كه ﴿مَا أُرِيكُمْ إِلَّا مَا أَرَي وَمَا أَهْدِيكُمْ إِلاَّ سَبِيلَ الرَّشَادِ﴾[32]؛ ولي دربارهٴ اين دو گروه قرآن نفرمود «حق برايشان روشن شد»، فرمود «نميخواهند حق را بفهمند، نميخواهند بيايند بحث كنند، نميخواهند آيات برايشان روشن بشود». البتّه حق روشن است: ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الغَيِّ﴾[33]، در اينها هم كساني هستند كه نظير ابوسفيان و امثال اينها كه حق را تشخيص دادند؛ امّا آن طوري كه بايد خود را تسليم حق بكنند نيستند، براي اينكه اين عقل ضعيفشان كه حق را تشخيص داد در اسارت شهوت است، آنچه در جان اينها حاكم است همان شهوت و غضب است، حرف شهوت و غضب اين است. انساني كه در جهاد اكبر فريب خورد، عقلش را شهوت به اسارت ميگيرد، پس سخنگوي اين انسان همان «شهوت» است، هر حرفي كه ميزند «غضبش» ميگويد نه «عقل» او. طبق بيان حضرت امير (سلام الله عليه) كه فرمود: «كم من عقل أسير تحت هويً أمير»[34]، اگر كسي در ميدان جهاد اكبر (كه بين عقل و شهوت او جنگ است) عقلش به اسارت رفت [و] شهوت دست عقل را بست، هر سخني كه اين شخص ميگويد سخنگوي او همان شهوت و غضب اوست، عقل او كه اسير است حرفي ندارد. اگر عقل به اسارت غضب رفت، اگر عقل به اسارت شهوت رفت، انسان در جهاد اكبر شكست خورد و اسير هوس شد، گويندهٴ همهٴ حرفهاي او شهوت و غضب اوست. لذا در هر دو بخش خدا ميفرمايد: اينها نميفهمند دارند چه ميگويند، چرا؟ چون آن كه بايد بفهمد عقل است، آن را كه در جهاد اكبر باختند، اين خدعه كه «الحرب خدعة»[35] در جهاد اكبر ثمرش اين شد كه بين شهوت و عقل اينها يا بين غضب و عقل اينها در درون جنگ بود و عقل به اسارت رفت و شهوت به امارت رسيد، هر حرفي كه اين شخص ميزند يعني شهوتش ميگويد؛ هر سخني كه ميگويد غضبش ميگويد؛ اين عقلِ اسير حرفي ندارد، دركي ندارد.
عاقبت به اسارت رفتن عقل منافقان و كفار
اوّل خدا فرمود: اينها دارند خودشان را فريب ميدهند و نميفهمند: ﴿وَمَا يَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُم﴾[36] اينها با خودشان نيرنگبازي ميكنند كه بر اساس خدعه و نيرنگ عقل را به اسارت بگيرند و شهوت را به امارت بنشانند، حالا كه اينچنين شد [يعني] عقل به اسارت رفت و شهوت و غضب امير شد، ميگويند: «ما مصلحيم، ما عاقليم، مردم و مسلمين مفسدند، مردم سفيهاند» اين حرف آنهاست. ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُم﴾ كه قائل هر كه ميخواهد باشد؛ يا خدا يا رسول خدا يا مردم؛ يا به عنوان آيه يا به عنوان حديث يا به عنوان «امر به معروف و نهي از منكر»، ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لاَتُفْسِدُوا فِيْ الأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ ٭ أَلاَ إِنَّهُمْ هُمُ المُفْسِدُونَ وَلكِنْ لاَ يَشْعُرُونَ﴾؛ نميفهمند، چرا؟ چون آن كه بايد بفهمد «عقل» است، عقل هم كه به اسارت رفت، حقِ فهم ندارد؛ انسانِ شَهَوي قدرت انديشه ندارد. آن كه بايد بفهمد و فرمان بدهد عقل است، او كه اسير شد، آن كه نميفهمد فرياد ميزند: ﴿إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ﴾، خدا ميفرمايد: ﴿ألا﴾ _ اين ﴿ألا﴾ ضمناً حصر را هم ميرساند، چون يك «همزه» است با يك حرف «نفي»، ﴿ألا﴾ نظير ﴿أَلَيْسَ ذلِكَ بِقَادِرٍ عَلَي أَن يُحْيِيَ المَوْتَي﴾[37] [است] نظير آن لسان است. ﴿ألا﴾؛ مگر نه آن است كه مطلب اينچنين است؛ ﴿ألا﴾ تنها به معناي آگاهي و تنبيه نيست _ فرمود: ﴿أَلاَ إِنَّهُمْ هُمُ المُفْسِدُونَ﴾ _ كه حصر است _ ﴿وَلكِنْ لاَ يَشْعُرُونَ﴾؛ نميفهمند چه كار ميكنند، چون آن كه بايد بفهمد به اسارت رفت، آن كه نميفهمد حرف ميزند. اگر اينها خودشان را در جهاد اكبر فريب دادند و خويشتن خويش را به اسارت گرفتند و به شهوت سپردند، آن كه بايد بفهمد كه اسير است، آن كه بايد حرف بزند كه اسير است، آن كه نميفهمد و حرف ميزند امير است؛ ﴿أَلاَ إِنَّهُمْ هُمُ المُفْسِدُونَ وَلكِنْ لاَ يَشْعُرُونَ﴾. در مسئله «امر به معروف» و «ايمان» هم همين طور جواب داد؛ فرمود: ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُوا أَنُؤْمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ﴾، اگر عقل اسير شد و شهوت امير شد، شهوت خود را عقل ميپندارد و عقل را سفيه ميداند، ميگويد: اين مردم سادهلوح، سفيهانه ايمان آوردند، ما كه روشنفكريم، ﴿أَنُؤْمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ﴾ باز هم خداي سبحان ميفرمايد: ﴿أَلاَ إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلكِن لاَ يَعْلَمُونَ﴾؛ آن كه بايد بفهمد كه اسير شده است، آن كه الآن سخن ميگويد كه شهوت و غضب اوست، [شهوت و غضب] كه نميفهمد؛ ﴿أَلاَ إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلكِن لاَ يَعْلَمُونَ﴾. چون دين، «عقل» است؛ ﴿وَمَن يَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاَّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ﴾[38].
شاخصهٴ عقل عملي سليم
اگر عقل در جوامع روايي ما به اين بيان _ طبق بيان سيّدنا الأستاد (رضوان الله عليه) _ مشخّص شد كه «العقل ما يُعبد به الرحّمن»، عكس نقيض اين قضيه چه خواهد بود؟ هر چه «لا يعبد به الرّحمن فليس بعقل». در روايات مگر عقل به اين تعبير شريف تفسير نشده است كه «العقل ما عبد به الرّحمن»[39] أو «ما يعبد به الرّحمن»؟ اين عقل است، اين يك قضيه است؛ العقل ما هو؟ «العقل» (كه [منظور از] اين عقل، عقل عملي است و اين «العقل» موضوع است) «ما يعبد به الرّحمن» (اين هم محمول)، عكس نقيضش اين است كه «ما لايعبد به الرّحمن فليس بعقل»؛ آن نيرويي كه با داشتن آن خدا عبادت نميشود، آن عقل نيست. اين عكسِ نقيض را آن آيهٴ كريمه تبيين كرد كه ﴿وَمَن يَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاَّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ﴾[40]؛ اگر كسي در نهاد او چيزي نيست كه خدا را عبادت كند او سفيه است، چرا؟ چون عقل آن است كه به وسيلهٴ آن انسان خدا را عبادت كند و اگر چيزي وسيلهٴ عبادت نبود، عقل نيست؛ يعني سفاهت است. اين عكسِ نقيض در آن كريمه بيان شده است كه اگر اين آيهٴ كريمهٴ ﴿وَمَن يَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاَّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ﴾ را با آن بياني كه از معصوم (سلام الله عليه) رسيده است كنار هم ملاحظه بفرماييد كه «العقل ما يعبد به الرّحمن»، همين نتيجه را ميگيريد. العقل ما هو؟ عقل چيزي است كه «يعبد به الرّحمن»، عكس نقيض اين قضيه چيست؟ «ما لا يعبد به الرّحمن فليس بعقل»؛ در نهان انسان اگر چيزي باشد كه انسان را بندهٴ خدا نكند آن سفاهت است (آن عقل نيست)، لذا فرمود: ﴿وَمَن يَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاَّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ﴾[41]. اين اصل كلّي؛ مصداقش را هم بيان فرمود كه منافق اينچنين است: ﴿أَلاَ إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلكِن لاَ يَعْلَمُونَ﴾.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 185.
[2] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 2.
[3] ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 106.
[4] ـ سورهٴ آل عمران، آيهٴ 97.
[5] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 185.
[6] ـ سورهٴ مدثر، آيهٴ 36.
[7] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 2.
[8] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 6.
[9] ـ سورهٴ ابراهيم، آيهٴ 1.
[10] ـ سورهٴ حديد، آيهٴ 25.
[11] ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 90.
[12] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 2.
[13] ـ ر . ك: سورهٴ انعام، آيهٴ 25.
[14] ـ ر . ك: سورهٴ غافر، آيهٴ 29.
[15] ـ ر . ك: سورهٴ غافر، آيهٴ 26.
[16] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 2.
[17] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 14.
[18] ـ سورهٴ آل عمران، آيهٴ 167.
[19] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 143.
[20] ـ سورهٴ آل عمران، آيهٴ 167.
[21] ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 24.
[22] ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 24.
[23] ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 24.
[24] ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 30.
[25] ـ سورهٴ كهف، آيهٴ 104.
[26] ـ سورهٴ غافر، آيهٴ 29.
[27] ـ سورهٴ فجر، آيهٴ 12.
[28] ـ سورهٴ غافر، آيهٴ 29.
[29] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 127.
[30] ـ سورهٴ احقاف، آيهٴ 11.
[31] ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 14.
[32] ـ سورهٴ غافر، آيهٴ 29.
[33] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 256.
[34] ـ نهج البلاغه، حكمت 211.
[35] ـ نهذيب، ج6، ص163
[36] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 9.
[37] ـ سورهٴ قيامه، آيهٴ 40.
[38] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 130.
[39] ـ ر . ك: كافي، ج 1، ص11.
[40] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 130.
[41] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 130.