أعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
﴿إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلاَفِ اللَّيلِ وَالنَّهَارِ وَالْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِمَا يَنْفَعُ النَّاسَ وَمَا أَنْزَلَ اللّهُ مِنَ السَّماءِ مِن مَاءٍ فَأَحْيَا بِهِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَبَثَّ فِيهَا مِنذ كُلِّ دَابَّةٍ وَتَصْرِيفِ الرِّيَاحِ وَالسَّحَابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ لآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ (164)﴾
شبهه ماديين در استدلال بر توحيد
ادعاي توحيد عبادي و ربوبي را با اين ادلّه ياد شده مستدل فرمودند يعني چيزي در جهان هستي نيست كه نشانهٴ وحدت خداي سبحان نباشد. در برابر اين بينش الهي يك بينش الحاديِ ديگري بود و هست كه اينچنين ميپندارند كه انسانها الآن در عصر علم به سر ميبرند و ادواري را پشت سر گذاشتند: اول دوره اساطير و خرافات بود؛ بعد دورهٴ اديان و مذاهب بود؛ بعد دورهٴ فلسفه فرا رسيد و الآن دورهٴ علم است كه به همهٴ ادوار گذشته خاتمه داد و سر اين تطوّر فكريِ انسانها هم اين است كه انسان طبق آن فطرت اولياش براي هر پديده يك سببي قائل است، نميپذيرد كه يك شيء بدون سبب يافت بشود. اين در نهانِ هر انساني هست. براي ارضاي اين فطرت و پاسخ دادن به اين خواستهٴ دروني براي هر پديدهاي كه علتش مجهول بود سببي ميتراشيد (خواه پديدههاي طبيعي و خواه پديدههاي نفساني) پديدههاي طبيعي مثل سيل، زلزله، باران، حركت ستارهها، اختلاف ليل و نهار و مانند آن، هر حادثهاي كه ميديد چون ميدانست كه حادثه بي سبب نميشود و سبب اين حوادث را نميدانست براي اين حوادث سبب ميبافت؛ گاهي در حد اسطوره و خرافات، گاهي از حد قصّه و اسطوره گذشت عدهاي آمدند از ضعفِ فكري مردم _معاذالله_ سوء استفاده كردند [و] مردم را به ماوراي طبيعت معتقد كردند به نام دين و دورهٴ اديان هم گذشت، دوره فلسفه فرا رسيد كه دوره بافندگي افكار بود، وقتي دوره اساطير به پايان رسيد و دوره مذاهب و اديان سپري شد و دوره فلسفه هم به پايان رسيد، دوره علم جايگزين ادوار گذشته شد و علم آمده براي همهٴ پديدهها سببِ مشخصي را شناسايي كرد و در آيندهٴ نزديك يا دور پديدههايي كه همچنان سببشان مجهول است، علم به سراغ كشف علل آنها ميرود و علل آنها را هم فراهم ميكند. بسياري از مسائل طبيعي علل آنها با علم كشف شد، مسائل رواني هم در آينده نزديك اميد آن هست كه علل و اسبابش حل بشود يعني اگر قبلاً علت رعد و برق مشخص نبود، الآن مشخص شد. اگر قبلاً علت بيماريها مشخص نبود، الآن مشخص شد. قبلاً علت اختلاف ليل و نهار مشخص نبود، الآن مشخص شد. قبلاً علت خسوف و كسوف مشخص نبود، الآن مشخص شد و مانند آن. امّا خاطرات نفساني كه چطور ارواح مختلفاند، نفوس مختلفاند، سجايا مختلف است، دو برادر از يك خانواده دو بينش دارند (دو طرز تفكر دارند) يك انسان در دو حال دو وصف نفساني دارد، گاهي مصمم ميشود [و] گاهي نادم، اينها هم در آينده نزديك يا دور حل ميشود.
بنابراين نه ميتوان گفت كه علل و عوامل طبيعي آيه حقّاند و نه ميتوان گفت: «عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم وحل العقود ونقض الهمم»[1]؛ نه اين خاطرات نفساني دليل وجود حق است، نه آن حوادث طبيعي. چرا؟ چون علم همه اين مشكلات را حل كرد، هر حادثهاي را به يك علّتي استناد داد و حادثهاي مجهولةالعله نيست [و] اگر هم باشد، حل ميشود، حوادث نفساني هم بشرح ايضاً [همچنين]. اين خلاصه توهم علم زدهها.
پاسخ شبهه ماديگرايان
اما خداي سبحان ميفرمايد: ممكن است اينها اهل علم باشند، ولي اهل عقل نيستند. انبيا كه قبل از اين انسانها، انسانهاي فطري را به آن خواستههاي درونيشان آشنا كردند، در همان آغاز دعوتشان دو نحو حرف زدند: يكي اينكه آن پديدههاي پيچيده را خدا ميآفريند، يكي اينكه اين سادهترين پديده و آسانترين حادثه را هم خدا ميآفريند. انبيا نيامدهاند _معاذالله_ از جهل مردم سوء استفاده كنند فقط براي منظومه شمسي سخن ببافند يا براي سيل و زلزله و امثال ذلك علت بسازند. انبيا آمدهاند گفتند: اين نفسي كه ميكشيد، اين آبي كه مينوشي و عطشت برطرف ميشود به دست خداست (از سادهترين كار تا پيچيدهترين كار) انسانهاي عادي در اينكه تشنه ميشوند ترديدي ندارد، در اينكه بايد آب بنوشد تا با نوشيدن آب عطشش برطرف بشود شكي ندارد، در اينكه گرسنه ميشود ترديدي ندارد، در اينكه نان گرسنگي او را برطرف ميكند شكي ندارد، ولي انبيا آمدهاند گفتهاند: اين حادثه آسان و ساده كه تو در او ترديد نداري، نقش خدايي در اين حادثهها روشن است [و] آن حوادث پيچيده هم كه براي شما مجهول است، آن هم به دست خداست.
ـ اسناد سادهترين و پيچيدهترين پديدهها به خداي سبحان
سخن ابراهيم خليل (سلام الله عليه) اين است كه ميگويد: ﴿فَإِنَّ اللّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ﴾[2] كه تبيين اين منظومه شمسي كار آساني نيست، بعد ميگويد: ﴿رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِيْ وَيُمِيتُ﴾[3] كه احياء و اماته و حيات بخشي كه پيچيدهترين كارهاست اين را به خدا استناد ميدهد، از آن طرف هم ميگويد: ﴿يُطْعِمُنِي وَيَسْقِينِ﴾[4]؛ سادهترين كار را به خدا استناد ميدهد. ميگويد: اينچنين نيست كه من خودم گرسنه بشوم، غذا رفع گرسنگي كند. اينچنين نيست كه من تشنه بشوم، آب ساقي باشد؛ سادهترين كار و دشوارترين كار بايد به خدا برسد. اگر آب رفع عطش ميكند، به عنايت حق است و اگر نطفه جان پيدا ميكند، به عنايت حق است و اگر منظومه شمسي با نظم خاص حركت ميكند، به عنايت حق است، انبيا آمدند از سادهترين كار تا پيچيدهترين كار، مردم را آگاه كردند.
ـ منشأ تحقق موجودات
و حرف مشترك آنها اين بود چيزي كه هستي او عين ذات او نيست سبب ميخواهد اوّلاً، آن سبب خود آن شيء نيست ثانياً، مثل آن شيء نيست ثالثاً، آن سبب موجودي است كه ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾[5] رابعاً. اين حرف همه انبياست. گفتند: چيزي كه هستي او عين ذات او نيست بايد به خدا منتهي بشود.
انبيا نيامدهاند كه بگويند چون حالا معلوم نيست علت زلزله و صاعقه چيست، ما ميپنداريم كه خداست تا علم روشن كند. آنها كه علم زدهاند الهيّاتِ فلسفه را با چشم علم ميبينند؛ همان طوري كه علم اين مراحل را گذراند خيال ميكنند الهيّات هم اين ادوار را پشت سر گذاشت. الآن وضع علم اين طور است كه از فرضيه شروع ميكند تا به قانون برسد يعني يك حادثهاي كه پيش آمد چون سبب آن حادثه روشن نيست، فرض ميكنند كه آن سبب «الف» است يا فرض ميكنند كه سبب آن پديده «باء» است. براساس اين فرضيه كار ميكنند اگر ديدند با بود «الف» و «با» نبود «الف» آن حادثه همچنان هست، دست از آن فرضيه برميدارند به سراغ فرضيه ديگر ميروند، اگر ديدند يك فرضيهاي رو به تكامل هست، روي آن فرضيه كار ميكنند، اگر همه جهات مبهم را حل كردند. آن فرضيه تبديل به قانون ميشود. خيال ميكنند كه مسائل الهي هم مثل علم از فرضيه شروع شد و به قانون ختم ميشود، در حالي كه انبيا آمدند از همان سادهترين كار شروع كردند تا پيچيدهترين كار، الآن با همه پيشرفتهاي علم مسئله حيات براي زيست شناسان پيچيده است و مسئلهٴ اينكه انسان آب مينوشد و عطشش رفع ميشود براي همه حل شد. انبيا اين دو تا امر را يكجا ذكر كردند [و] گفتند: پروردگار ما كسي است كه ﴿يُطْعِمُنِي وَيَسْقِينِ﴾[6] و پروردگار ما كسي است كه ﴿يُحْيِيْ وَيُمِيتُ﴾، ﴿رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِيْ وَيُمِيتُ﴾[7]، ربّي همان كسي است كه ﴿يُطْعِمُنِي وَيَسْقِينِ﴾[8].
ـ راز استناد همهٴ موجودات و حوادث به خداي سبحان
انبيا حرفشان اين است چيزي كه هستي او عين ذات او نيست، اين يقيناً سبب ميخواهد و سبب او هم يقيناً موجودي است كه هستي او عين ذات اوست و هو الله. چرا سبب ميخواهد؟
ـ قول به تصادف و ابطال آن
براي اينكه اگر چيزي هستي او عين ذات او نبود و يافت شد يا بايد بگوييم بي سبب يافت ميشود، خودبهخود يافت ميشود [كه] اين همان قول به تصادف است كه اگر كسي قائل به تصادف شد، نه ميتواند بينديشد و نه ميتوان با او بحث كرد. اگر كسي قائل به تصادف شد چگونه ميانديشد [و] مقدمات ترتيب ميدهد تا نتيجه بگيرد. خب اگر كسي قائل به تصادف شد، به او ميتوان گفت شما مقدمات ترتيب داديد اتفاقاً به اين نتيجه رسيديد. ديگري همين مقدمات را ترتيب ميدهد به نتيجهٴ نقيض آن ميرسد و به نقيض نتيجه ميرسد. اگر كسي ربط عِلّي و معلولي أشيا را نپذيرفت، او اصلاً نميتواند بينديشد و نه ميشود با او بحث كرد و نه او بايد به خودش اجازه بدهد كه با كسي بحث كند؛ پس كسي حاضر است بينديشد و كسي حاضر است بحث كند كه نظام عِلّي را پذيرفته باشد. معناي نظام علّي هم اين است كه تصادف محال است يعني چيزي كه هستي او عين ذات او نيست، خودبهخود يافت نميشود. اين مطلب اول.
قول به انقلاب و ابطال آن
اگر چيزي هستي او عين ذات او نبود و هستي او سبب خواست، سبب آن شيء خود آن شيء نخواهد بود يعني يك خاكي كه حيات ندارد؛ نه ميتوان گفت اين حيات بي سبب پيدا شد؛ نه ميتوان گفت كه حيات سبب دارد، ولي سبب اين حيات خود خاك است. چرا؟ زيرا خاك كه فاقد اين كمالِ هستي است، اگر همين خاك علت و عامل اين كمال باشد، معنايش آن است: سببي كه (چيزي كه) فاقد يك كمال است، همان شيء واجد و معطيء او باشد. اين هم بازگشتش به جمع بين نقيضين است يعني فاقد و ندار، واجد و معطي باشد. اين هم امر دوم كه محال است.
قول به تسلسل و ابطال آن
امر سوم اينكه اگر چيزي هستي او عين ذات او نبود و محتاج به سبب بود و سبب او خود او نبود، سبب او مثل او هم نيست يعني چيزي كه مثل او است و هستي او عين ذات او نيست، او هم نميتواند سبب اين پديده باشد ولو سبق زماني داشته باشد. چرا؟ چون اين سؤال ما همان طوري كه دربارهٴ اين شيء اول سؤال صحيح است، درباره شيء دوم هم همين سؤال صحيح است. درباره آن شيء دوم هم سؤال ميكنيم كه آن شيء كه اين هستي عين ذات او نبود، از كجا پيدا شد؟ از كجا فراهم كرد؟ نميتوان گفت كه آن شيء ثاني هستي را از ثالث و آن ثالث از رابع ميگيرد، اينكه ميبينيد احياناً بحثهاي تسلسل را حل ميكنند و ميگويند تسلسل محال است، اين يك مماشاتي است در مقام استدلال وگرنه بر فرض هم تسلسل جايز باشد باز اين سؤال هست.
نكته: باقي بودن پرسش حتّي با فرض امكان تسلسل
اگر كسي بپرسد اين موجود كه هستي او عين ذات او نيست سبب او چيست؟ اگر بگويد كه سبب او اين شيء دوم است، مستدل نميگويد ما به سراغ شيء دوم ميرويم نقل كلام در شيء دوم ميكنيم، شيء دوم را چه كسي آفريد تا خصم بگويد شيء دوم را شيء سوم آفريد تا مستدل بگويد ما نقل كلام در شيء سوم بكنيم، آن گاه جرّوبحث تسلسل پيش بيايد، بلكه مستدل ميگويد اين چيزي كه هستي او عين ذات او نيست عاملش چيست؟ اگر كسي بگويد عامل اين شيء آن شيء دوم است كه شيء دوم هم هستي او عين ذات او نيست، مستدل ميگويد جواب مرا نداديد؛ نه اينكه من به همراه شما ميآيم نقل كلام در آن شيء ثاني ميكنم، دست از حرفم برميدارم. مستدل ميگويد جواب مرا نداديد؛ براي اينكه من سؤالم در خصوص «الف» نيست من ميگويم اين «الف» چون هستي او عين ذات او نيست آن را چه كسي آفريد؟ شما گفتيد «باء»، من نميآيم بگويم بسيار خوب جوابم را درباره الف گرفتم و درباره باء يك سؤال جديدي ميكنم؛ ميگويم جواب مرا نداديد. ميگويم چيزي كه هستي او عين ذات او نيست او را چه كسي آفريد؟ خب، «باء» هم كه مثل «الف» است. «باء» را و همه حلقات سلسله (چه محدود [و] چه نامحدود) همه زير سؤال اول من هستند. من جوابم را نگرفتم؛ نه اينكه جوابم را گرفتم با شما دربارهٴ حلقه دوم سؤال جديد طرح ميكنيم؛ اينكه ميبينيد ميگويند «ننقل الكلام الي الثانية و الثالث» اين براي سهولت در تعليم و تعلم است وگرنه آنهايي كه يك مقدار جلوتر رفتند گفتند بسيار خُب بر فرض تسلسل جايز، ما دست از سؤال اول برنميداريم ما جوابمان را نگرفتيم، ما ميگوييم اين شيء كه هستي او عين ذات او نيست او را چه كسي آفريد؟ شما ميگوييد اين «الف» را كه هستي او عين ذات او نيست بائي كه هستي او عين ذات او نيست آفريد؛ پس جواب ما را نداديد جواب ما وقتي داده ميشود كه شما بگوييد «اين الف كه هستي او عين ذات او نيست مخلوق يك موجودي است كه هستي او عين ذات اوست».
خداي سحبان سلسله جنبان هستي
اين هم كه ميبينيد در بحثهاي تسلسل سر انجام به خداي سبحان ميرسند؛ نه به اين معناست كه سرسلسله خداست. اگر او آغاز اين سلسله باشد كه ميشود يك موجود محدود. انسان وقتي به آغاز سلسله رسيد آنگاه ميفهمد سلسله جنبان همهٴ اين حلقات خداست؛ نه اولين و مبدأ سلسله خداست، بقيه يكي پس از ديگري يكديگر را خلق ميكنند. اينچنين نيست به خدايي ميرسند كه هستياش نا محدود است به خدايي كه خالق كل شيء است ميرسند. اين حرف انبياست، لذا از سادهترين مسئله شروع كردند تا پيچيده ترين مسئله. هم اين آب خوردني كه رفع عطش ميكند ميتواند برهان پيغمبر باشد، هم حياتي كه به موجود جامد عطا ميشود ميتواند دليل پيغمبر باشد، هم اين منظومه شمسي كه همه اخترشناسان را لنگ كرده ميتوانند برهان پيغمبر باشند، لذا انبيا به همه استدلال كردهاند، فرمود: ﴿رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِيْ وَيُمِيتُ﴾[9] يكي، ﴿فَإِنَّ اللّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ﴾[10] دوتا، ﴿يُطْعِمُنِي وَيَسْقِينِ﴾[11] اين هم سه تا. هيچ فرقي بين اين براهين نيست.
ضرورت استناد تحقق هر موجودي به علت هستيبخش
حالا آفتاب اگر بزرگ شد برهان را بزرگتر نميكند. آسمان اگر بزرگ شد، دليل را محكمتر نميكند. ممكن است در مسئله نظم براي كسي كه به سراغ شگفت انگيزي حركت ميكند اثر كند وگرنه در بحثهاي عقلي بين كوچك و بزرگ فرق نيست، بين سخت و سست فرق نيست، بين آسان و دشوار فرق نيست، بين يك پر كاه با كل نظام فرق نيست، بين يك آب خوردن با منظومه شمسي فرق نيست، بين يك قرص نان خوردن با پيدايش كل نظام فرق نيست، چيزي كه هستي او عين ذات او نيست خدا ميخواهد، خواه يك نان، خواه اين فلك. يك پر كاه خدا ميخواهد، منظومه شمسي هم خدا ميخواهد. و اگر احياناً گاهي به منظومههاي شمسي و امثال ذلك استدلال ميكنند براي اينكه هم اصل مبدأ را اثبات ميكند، هم حكمت او را، هم نظم او را، هم قدرت او را و امثال ذلك وگرنه خداي سبحان وقتي در قرآن كريم استدلال بكند ميفرمايد كه همه كارها نزد خدا يكسان است.
تساوي بر چيدن نازلترين و عاليترين موجودات در نزد خداي سبحان
شما اگر اين خودكار را در آفتاب نصب كردي، اين يك سايه چند سانتي دارد؛ خود خودكار وزني آن چنان ندارد چه رسد به سايهاش. اين سوزن كه شما به عنوان شاخص نصب كردي اين يك سايهاي دارد؛ خود سوزن آن قدر وزين نيست چه رسد به سايهاش. خدا ميفرمايد: اين سايه را ما با نظم ايجاد كرديم، از صبح تا ظهر به يك سمت حركت ميكند، در نيمروز وضع جدايي دارد، بعد از ظهر حركتش عوض خواهد شد: ﴿ثُمَّ قَبَضْنَاهُ إِلَيْنَا قَبْضاً يَسِيراً﴾[12] يا ﴿يَسِيراً﴾ به معناي تدريجاً يا ﴿يَسِيراً﴾ به معناي سهلاً يعني ما به آساني اين سايه را جمع ميكنيم طوري است كه آفتاب عمودي بتابد بساط سايه برچيده ميشود. آن گاه دربارهٴ جمع كردن و برچيدن كل اين عالم، كل اين عالمي كه يك گوشهاش را تازه بشر كشف كرد خب آن روزي كه ميخواهد قيامت قيام بكند، غير از آن است كه خدا عالم تكاني ميكند. اين عالم تكاني و عالم لرزهاي غير از زمين لرزه است، فرمود: من عالم را ميلرزانم خب چگونه ميلرزانم؟ سماوات و فرشتههايش زمين و اهلش همه و همه را با يك تشر از بين ميبرم: ﴿إِن كَانَتْ إِلاَّ صَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ خَامِدُونَ﴾[13] «صيحه» يعني تشر، با يك تشر كل نظام را برميچينم ﴿ذلِكَ حَشْرٌ﴾[14] اين يكي، فرمود: با يك تشر كل نظام برچيده ميشود، ﴿إِن كَانَتْ إِلاَّ صَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ خَامِدُونَ﴾ بعد يك تشر ديگر، يك فرمان ديگر وقتي دستور داده شد: ﴿فَإِذَا هُم مِنَ الأَجْدَاثِ إِلَي رَبِّهِمْ يَنسِلُونَ﴾[15] كه مجموع اين برچيدن و پهن كردن، مجموع نفخ اول و نفخ دوم كه با نفخ صور اول كل نظام بساطش برچيده ميشود، با نفخ صور دوم كل نظام براي أبد گسترده ميشود، مجموع اين كار را ميگويند: حشر، فرمود: ﴿ذلِكَ حَشْرٌ عَلَيْنَا يَسِيرٌ﴾[16] يعني همانطوري كه جمع كردن سايه يك سوزن براي خدا آسان است، اين تشر زدنها و برچيدن بساط عالم و پهن كردن مجدد هم براي خدا آسان است؛ چون قدرت نامحدود فرض ندارد كاري براي او آسان باشد [و] كاري آسانتر، كاري سخت باشد [و] كاري سختتر. اگر كسي با اراده كار ميكند. الآن شما در صحنه نفستان اراده كنيد كه اقيانوس كبير را بسازيد خب ساختيد. اراده كنيد يك شبنمي را هم ايجاد كنيد، كرديد؛ با اراده كه كسي خسته نميشود: ﴿أَفَعَيِينَا بِالْخَلْقِ الأَوَّلِ﴾[17]؛ كار كه با حر كت نيست انسان خسته بشود. آن كاري كه با حركت و تلاش است خسته مي كند، اما كاري كه ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾[18] آن كه خستگي ندارد، فرمود: كل نظام را برچينيم و دوباره پهن كنيم: ﴿حَشْرٌ عَلَيْنَا يَسِيرٌ﴾.
نتيجه بحث
اين حرف انبياست: چيزي كه هستي او عين ذات او نيست اگر كسي گفت، خود بهخود پيدا شد، اين قائل به تصادف است. اگر كسي گفت خودش خودش را ايجاد كرد، او هم باز قائل به تصادف است منتها متوجه نميشود؛ زيرا ندارد كه بدهد، پس نميشود گفت ماده در تطوراتش، در تحركاتش به اين جايي ميرسد. اين علم فقط رسيدن را ميبيند؛ نه رساندن را. خب چه كسي رساند؟ حركت يك كمال وجودي است چه كسي به اين شيء داد؟ هدف يك كمال وجودي است چه كسي به اين متحرك داد؟
ماديّين و انكار علت فاعلي
اينكه ميبينيد ميگويند خود بهخود ميرسد بايد گفت آن هدف را چه كسي ايجاد كرد اولا؟ اين كمال حركت و تلاش را چه كسي به او داد ثانياً؟ اگر هم ماده حركت ذاتيش باشد ماده واجب الحركة است؛ نه واجبالوجود. بر فرض ماده قديم باشد، بر فرض حركت ذاتي او باشد، حركت ذاتي باشد غير از وجود ذاتي است. ماده واجب الحركة است، اما نه واجب الوجود. چه كسي او را آفريد؟ هدفش را چه كسي آفريد؟ لذا حرف انبيا كه قبل از انسانهاي عادي اين مسائل را با بشر در ميان گذاشتند اين است كه چيزي كه هستي او عين ذات او نيست، سبب ميخواهد.
همين بيان را قرآن كريم در آيات گوناگون ذكر كرد و در بيان حضرت امير (سلام الله عليه) كه قرآن ناطق است به صورتهاي ديگر درآمده قرآن كريم ميفرمايد: ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ﴾[19]؛ فرمود: شما بينديشيد يا بايد بگوييد بيسبب خلق شديد اينكه محال است؛ چون ماديين علت مادي را منكر نيستند، در حقيقت علت فاعلي را منكراند كه بازگشتش به انكار اصل عليت است. خداي سبحان ميفرمايد: شما يا بايد بگوييد ما خود رستهايم (خود بهخود پيدا شديم) يا بايد بگوييد پدران ما، ما را خلق كردند، غير از اين كه نيست يا بايد بگوييد كه ما سبب نميخواهيم [و] گياه خود روييم يا گذشتگان ما باعث پيدايش ما هستند: ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ﴾ يعني «من غير فاعل و علة فاعله» اين غير شيء يعني غير فاعل وگرنه قابل را ماديين هم ميپذيرند؛ نه ماديين از پذيرش علت قابلي استنكاف دارند؛ نه الهيين با قبول علت مادي دست بردارند؛ چون مشكلي را حل نميكند؛ قبول علت مادي با الحاد هم سازگار است. عليت و معلوليت را در محور علت مادي و صوري پذيرفتن كه با الحاد هم سازگار است؛ نه مادي از پذيرش علت مادي استنكاف دارد [و] نه الهي به اين مقدار اكتفا ميكند. اينكه خداي سبحان ميفرمايد: ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ﴾[20] ﴿مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ﴾ يعني «ام خلقوا من غير خالق و من غير علة فاعلية» نه؛ ﴿مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ﴾ يعني «من غير علة قابلية و من غير مادة»؛ چون اين را ماديين هم ميپذيرند، ميگويند نه ما از ماده خلق شديم ماده با تطوراتش اين صور را دريافت كرد.
نقش پدر و مادر در آفرينش انسان
پس خدا ميفرمايد: شما كه خلق شديد بي سبب نيستيد اين يك و مبادا بپنداريد كه پدران شما، شما را خلق كردند؛ اولاً پدران شما هم مثل شما هستند، ثانياً از پدر غير از «امنا» كاري ساخته نيست. اين را در سورهٴ مباركهٴ «واقعه» به پدران خطاب كرد [و] فرمود: ﴿أَفَرَأَيْتُم ما تُمْنُونَ ٭ ءَأَنتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخَالِقُونَ﴾[21]؛ به پدران خطاب كرد كار شما امناء است؛ نه خلقت. شما مائي را من موضع الي موضع منتقل ميكنيد همين. آفرينش چيز ديگر است، حيات دادن چيز ديگر است، اين يك قطره آب را از گوشه و كنار او جوانه زدن، يك جايي را چشم، يك جايي را گوش، يك جايي را مغز، يك جايي را دست، يك جايي را پا كردن كار ديگر است، اينها كه عكس برداري كردند ميبينند اين صنعت محيرالعقول است، يك گوشه اين نطفه به صورت علقه و مضغه شده جوانه ميزند، ميفهمند اين دست راست خواهد شد. يك نوكي از يك سمت پيدا ميشود ميفهمند اين دست چپ خواهد شد و هزارها صنعتي كه هنوز گوشهاي از گوشههاي آن را علم حل كرده است، اين را خداي سبحان به رخ پدران ميكشد. به پسران ميگويد: شما را چه كسي خلق كرد؟ به پدران ميگويد: مبادا شما بپنداريد [كه خالقايد]،شما كارتان امناست نه خلقت.
نقش كشاورز در زراعت
به كشاورزان ميگويد كار شما حرث است، نه زرع: ﴿أَفَرَأَيْتُم مَّا تَحْرُثُونَ﴾[22]؛ شما حارثايد، نه زارع: ﴿ءَأَنتُمْ تَزرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ﴾[23]؛ شما يك مشت گندم را از انبار به دل خاك ميگذاريد، اينكه كشاورزي نيست، آن كه مرده را زنده ميكند، ﴿فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَي﴾[24] است، اين «حب» را ميشكافد يك سمتش را به عنوان ريشه به خاك ميبرد، يك سمتش را به عنوان شاخه بالا ميآورد، آن كار زرع است [و] آن كار ماست. شما اهل حرثايد، نه اهل زرع: ﴿أَفَرَأَيْتُم مَّا تَحْرُثُونَ ٭ ءَأَنتُمْ تَزرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ﴾. اين سادهترين كار، آن هم پيچيدهترين كار، همه و همه را خداي سبحان به خود نسبت داد.
عظمت خطبههاي توحيدي اميرمؤمنان علي(عليهالسلام) در بيان سيد رضي، شيخ كليني و ملاصدرا
اين برهان را در بيانات حضرت امير (سلام الله عليه) در اين خطبهاي كه مرحوم سيّد رضي (رضوان الله عليه) نقل ميكند كه اين خطبه مشتمل بر اصولي از علم است كه ساير خطب اين را ندارند[25].
البته بعضي از خطبههاي ديگر از اين خيلي قويترند، منتها برداشت مرحوم سيّد در حد خودش اينچنين است كه اين خطبه از ديگر خطب بالاتر است وگرنه آن خطبهاي كه حضرت امير (سلام الله عليه) هنگام اعزام نيرو براي جنگ با معاويه «استنهض ... قام خطيباً»[26] كه مرحوم كليني (رضوان الله عليه) در كافي آن را نقل كرده، مرحوم كليني ميفرمايد كه اين خطبهاي كه علي بن ابي طالب (سلام الله عليه) ايراد كرده است، اگر همهٴ جن و انس جمع بشوند و در بين آنها نبي و وصي نباشد و بخواهند سخني مثل سخن كسي كه بأبي و امي سخن بگويند، محال است،[27] مرحوم صدر المتألّهين در شرح اصول كافي، در شرح اين جمله مرحوم كليني ميگويد: شما كه گفتيد اگر همه جن و انس جمع بشود و در بين آنها نبي و وصي نباشد، بخواهند مثل امير سخن بگويند ممكن نيست، اين بيانتان را تقييد كنيد [و] بگوييد: در بين آنها نبي اولواالعزم نباشد، نميتوانند يعني از انبياي ديگر هم ساخته نيست، مثل علي سخن بگويند. بايد بگوييد كه اگر انبياي اولواالعزم نباشد نميتوانند مثل علي سخن بگويند.[28]
شمول قانون عليت بر همهٴ موجودات امكاني
در اين خطبهاي كه طبق نقل مرحوم سيّد [رضي] صد و هشتاد و ششمين خطبه است، اينچنين فرمود: «ما وحَّده من كيَّفه و لا حقيقتَه أصاب من مثَّله و لا إياه عَنيٰ مَن شبَّهه و لا صمده من أشار اليه و توهَّمه»[29]، آن گاه فرمود: «كل معروف بنفسِهِ مصنوع» يعني هر چه را كه بشود ذاتش را شناخت، هر چيزي كه با ذاتش شناخته ميشود اين مصنوع است؛ جنسي دارد، فصلي دارد، ماهيتي دارد، به ذهن ميآيد اين مصنوع است و خدا را نميشود «بنفسه» شناخت، بايد به «آثاره» شناخت: «كل معروف بنفسه مصنوع و كل قائم في سواه معلول» يعني هرچه به غير متّكي است، هر موجودي كه هستي او عين ذات او نيست كه قائم به ذات باشد، بايد به غير تكيه كند [و] اين معلول است. اين امضاي قانون عليت و معلوليت است اوّلاً، تبيين معلول بودن چيزي كه هستي او عين ذات او نيست ثانياً و به عنوان يك قضيه حقيقيه كليّه سراسر جهان امكان را معلول دانستن ثالثاً و حصر عليت مطلقه در ذاتي كه هستي او عين ذات است و به غير خود قائم نيست و آن خداي سبحان است رابعاً، فرمود: «وكل قائم في سواه معلول»؛ هر چه كه به غير خود تكيه ميكند معلول است و علت ميخواهد.
آن گاه دربارهٴ عظمت خداي سبحان فرمود: «وَلا يجري عليه السكون و الحركة» كه برهان جداست.
دلالت آفرينش پديدهها بر وجود خالق مدبّر
در تتمّه خطبه 185 كه خطبه قبل است در آفرينش آسمان و زمين اينچنين ميفرمايد: «و كذلك السماء و الهواء و الرياح و الماء فانظر الي الشمس و القمر و النبات و الشجر و الماء و الحجر و اختلاف هذا الليل و النهار و تفجر هذه البحار و كثرة هذه الجبال و طول هذه القلال و تفرّق هذه اللغات و الألسن المختلفات»، آن گاه فرمود «فالويل لِمَن أنكر المقدِّر و جحد المَدِّبر»؛ واي بر كسي كه خداي سبحان كه تقدير كننده امور است او را انكار كند، ويل براي كسي كه مدبر امور را انكار كند، «زعموا أنهم كالنبات ما لهم زارع»؛ فكر كردند كه مثل گياه خودرواند (خود بخود سبز شدند)، البته اين از باب تمثيل است؛ چون كه گياه هم بالأخره عاملي دارد: «زعموا انهم كالنبات ما لهم زارع و لا لاختلاف صورهم صانع»[30]؛ نميدانستند كه اين صورتهاي گوناگون يك مدبر و مصوّري دارد «و لم يلجئوا الي حجة فيما ادعوا»؛ فرمود: اين علم زدهها گرفتار خرافاتاند، اينها دليل ندارند «و لا تحقيق لما أوْعوْا» «عوعا» مثل وعا يعني حفظ يعني اين محفوظاتي كه در ذهن آنهاست (در وعاء ذهن آنهاست) بي تحقيق است، اينها خيال ميكنند انسان مثل گياه خود روست. فرمود: اين ملحدين دليلي ندارند براي انكار حق، آن گاه فرمود: «و هل يكون بناء من غير بان»؛ ميشود يك بنا بنّا نداشته باشد يعني چيزي كه هستي او عين ذات او نيست شما بر فرض بگوييد كه اين بنا را آن بنّا ساخته، در بحثهاي عقلي جواب آن سؤال را نداديد.
ـ علّت فاعلي، نياز دائمي موجود ممكن
اگر كسي بگويد اين بنا را چه كسي ساخت؟ نميشود گفت بنّا ساخت؛ چون بنّا هم مثل بِنا است. يك حكيم الهي به دنبال آن مجيب بهانه جو نميرود، نميگويد ننقل الكلام ميگويد آن جوابت را من اينجا ميآورم، نه خودم به دنبال جوابت بروم، من ميگويم اين بنا را چه كسي آفريد؟ شما ميگوييد بنّا، ميگويم بنّا را من روي اين بِنا ميگذارم [و] از اينها سؤال ميكنم هيچ كدام از اينها هستيشان عين ذاتشان نيست، اينها را چه كسي آفريد؟ بگوييد، بنّا را پدرش ميگويم پدر بنّا و بنّا و اين سنگ و گل را يكجا ميگذارم، اينها را چه كسي آفريد؟ اين حكيم الهي نميآيد كه بگويد «ننقل الكلام»، ميگويد: «ننقل الجواب الي السؤال»، نميگويد من به دنبال شما ميآيم تا يك روز خسته بشويد [بلكه] ميگويد: جواب تو را مثل سؤال خودم روي هم قرار ميدهد [و] ميگويم اينها كه هستي اينها عين ذاتشان نيست، اينها را چه كسي آفريد. بر فرض تسلسل جايز بالأخره اين سلسله را چه كسي ميجنباند؟ چيزي كه هستي او عين ذات او نيست، مبدأ ميخواهد؛ اينكه ميبينيد رنگ ابطال تسلسل را تحميل ميكنند، براي اينكه يك مقدار فكر را روشن كنند؛ اينكه ميگويند «ننقل الكلام» براي اينكه يك مقدار با شاگردان در اوايل امر آسانتر سخن بگويند وگرنه آنها در مراحل نهايي ميگويند: چرا جواب مرا ندادي؟ ميگويند «ننقل جوابك الي السؤال و نسأل عنهما» نميگويد من جوابم را گرفتم بسيار خُب، اين اولي حل شد برويم به سراغ دومي [بلكه] ميگويد: اوّلي حل نشد، لذا حضرت ميفرمايد به اينكه اين اصل، اصل كلي است به عنوان قضيه حقيقيه «وَهل يكون بناء من غير بان او جناية من غير جان»[31]؛ اگر كسي ميوهاي را بچيند به نام «جني الثمر» او چيننده ميخواهد، اگر جنايت به معناي مصطلح باشد آن هم يك مرتكبي ميخواهد؛ علي اي حال فعل فاعل ميخواهد. اين اختصاصي به آسمان ندارد، اختصاصي به زمين ندارد، اختصاصي به طبيعت ندارد در صنعت هم هست، لذا خداي سبحان ميفرمايد: كشتيهايي كه شما ساختيد در دريا ميرود، اين هم آيه حق است، شما نگوييد صنعت در قبال طبيعت است.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] ـ نهج البلاغه، حكمت250.
[2] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 258.
[3] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 258.
[4] ـ سورهٴ شعراء، آيهٴ 79.
[5] ـ سورهٴ شوريٰ، آيهٴ 11.
[6] ـ سورهٴ شعراء، آيهٴ 79.
[7] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 258.
[8] ـ سورهٴ شعراء، آيهٴ 79.
[9] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 258.
[10] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 258.
[11] ـ سورهٴ شعراء، آيهٴ 79.
[12] ـ سورهٴ فرقان، آيهٴ 46.
[13] ـ سورهٴ يس، آيهٴ 29.
[14] ـ سورهٴ ق، آيهٴ 44.
[15] ـ سورهٴ يس، آيهٴ 51.
[16] ـ سورهٴ ق، آيهٴ 44.
[17] ـ سورهٴ ق، آيهٴ 15.
[18] ـ سورهٴ يس، آيهٴ 82.
[19] ـ سورهٴ طور، آيهٴ 35.
[20] ـ سورهٴ طور، آيهٴ 35.
[21] ـ سورهٴ واقعه، آيات 58 ـ 59.
[22] ـ سورهٴ واقعه، آيهٴ 63.
[23] ـ سورهٴ واقعه، آيهٴ 64.
[24] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 95.
[25] ـ ر.ك: نهجالبلاغه، 186؛ «تجتمع هذه الخطبة من اصول العلم مالا تجمعه خطبة».
[26] ـ كافي، ج 1، ص 134.
[27] ـ كافي، ج1، ص136؛ «... فلو اجتمع ألسنة الجن والإنس ليس فيها لسان نبيٍّ أن يُبَيِّنُوا التوحيد بمثل ما أتي به بأبي وأمّي ما قدروا عليه».
[28] ـ شرح اصول كافي، كتاب التوحيد، القسم الثاني، ج4، باب جوامع التوحيد، ح1.
[29] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 186.
[30] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 185.
[31] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 185.