13 04 2014 1904818 شناسه:

تفسیر سوره صافات جلسه 23 (1393/01/24)

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿وَ قالَ إِنِّي ذاهِبٌ إِلي‏ رَبِّي سَيَهْدينِ (99) رَبِّ هَبْ لي‏ مِنَ الصَّالِحينَ (100) فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَليمٍ (101) فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَري‏ فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَري‏ قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُني‏ إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرينَ (102) فَلَمَّا أَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبينِ (103) وَ نادَيْناهُ أَنْ يا إِبْراهيمُ (104) قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ (105) إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبينُ (106) وَ فَدَيْناهُ بِذِبحٍ عَظيمٍ (107) وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرينَ (108) سَلامٌ عَلي‏ إِبْراهيمَ (109) كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ (110) إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنينَ (111) وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا مِنَ الصَّالِحينَ (112) وَ بارَكْنا عَلَيْهِ وَ عَلي‏ إِسْحاقَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِما مُحْسِنٌ وَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ مُبينٌ (113)﴾

جريان ابراهيم(عليه السلام) نمونه اجرايي اصول اعتقادي و نجات بدون وسيله او

جريان ابراهيم(سلام الله عليه)، بعد از حضرت نوح(سلام الله عليه) به عنوان اجرايي شدن آن اصول ذكر شده است; يعني قرآن كريم بعد از اينكه آن اصول اساسيِ اعتقادي را ذكر مي‌كند، نمونه‌هاي اجرايي‌ آن را هم كه قصص انبيا(عليهم السلام) است را ذكر مي‌كند. وجود مبارك ابراهيم را به عنوان ﴿إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ[1] كه سرفصل اين قصه است معرفي كرد; لذا وجود مبارك نوح را با وسيله نجات داد كه آن كشتي است و ابراهيم(سلام الله عليه) را بدون وسيله نجات داد كه فرمود: ﴿يا نارُ كُوني‏ بَرْداً وَ سَلاماً﴾،[2] اين‌طور نبود كه وجود مبارك نوح در آب باشد و خدا او را در آب حفظ كند; ولي وجود مبارك ابراهيم در آتش بود و ذات اقدس الهي او را در آتش حفظ كرد، اين خاصيت قلب سليم است؛ حفظِ بي‌وسيله غير از حفظ با وسيله است.

علت پاسخ منفي ابراهيم به جبرائيل و عزرائيل(عليهما السلام) در آستانه آتش و مرگ

مطلب ديگر آنكه وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه)، چون ﴿جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ هر جا مأموريّت الهي هست امتثال مي‌كند؛ نظير آنچه در سوره مباركه «هود» يا ساير سوَر از مهمان‌هاي حضرت ابراهيم كه سخن به ميان مي‌آيد كاملاً استقبال كرد، حرف‌هاي آنها را شنيد و برابر حرف‌هاي آنها عمل كرد؛ اما آن‌جا كه فرشتگان ولو فرشتگان حامل عرش پيشنهاد مي‌دهند، وجود مبارك ابراهيم نمي‌پذيرد، چون قلب او «سالماً لله» است. اگر در جريان آتش‌سوزي, جبرئيل(سلام الله عليه) پيشنهاد داد و حضرت قبول نكرد، به اين معنا نيست که جبرئيل وحي آورد و آن حضرت ـ معاذ الله ـ قبول نكرده باشد، بلكه اعلام آمادگي كرد و فرمود من محتاجم، اما به تو نه. آنچه عطار[3] و مانند عطار در جريان قبض روح[4] نقل مي‌كنند و اگر اين تاريخ درست باشد، معنايش اين نيست كه عزرائيل(سلام الله عليه) مأمور بود براي قبض روح و وجود مبارك ابراهيم اين كار را نكرد; بلكه پيشنهاد دادند و گفتند اگر حاضر باشي ما روح شريف شما را قبض مي‌كنيم که فرمود نه, اگر در جريان نقد و نفي كردن خواسته عزرائيل(سلام الله عليه) «عندالموت» يا خواسته جبرئيل(سلام الله عليه) «عند قولهم» كه گفت: ﴿حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ﴾،[5] آنها در حدّ پيشنهاد بود و نه در حدّ دستور وحي الهي.

مشروط بودن اثبات مناسك به بناي كعبه قبل از ذبح فرزند

مطلب بعدي آن است كه بايد از لحاظ تاريخي ثابت شود كه جريان ساخت و ساز كعبه قبل از جريان «ذَبح» فرزند بود يا بعد از جريان؟ اگر قبل از جريان بود، ممكن بود كه مسئله «سعي» بين «صفا» و «مروه» و مانند اينها مطرح شود؛ اما اگر بعد از جريان «ذَبح» و آزمون الهي بود، آن‌جا ديگر «صفا» و «مروه» و «سعي» و قرباني و اينها هنوز طرح نشده بود، چون كعبه و مناسكي نبود.

پرسش: نمیشود که بدون اجازه اين فرشتگان پيشنهاد کنند؟

پاسخ: پيشنهاد دادن در کمک كه عيب ندارد, چون هميشه ما مأموريم كه آماده باشيم براي انبيا خدمت كنيم اين يك پيشنهاد دادن است يك وقت است كه امر مي‌كنند دستور از طرف خداي سبحان است خب آن حتماً امتثال مي‌شود.

پرسش: ﴿وَ هُم بِاٴمرِهِ يَعمَلُونَ[6]  چه میشود؟

پاسخ: نه «كلّ ما يعملون فهم بأمره»؛ اگر امر كنند عمل مي‌كنند، نه اينكه هر كاري كه مي‌كنند به عمل آنهاست آنها مباحاتي دارند يعني طبق قواعد مطلقه پيشنهاداتي دارند.

مشكل بودن حمل «سعي» در ﴿فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ﴾ به صفا و مروه

مطلب بعدي آن است كه اگر اين «سعي» كه در تفسير كنزالدقائق[7] و بعضي از تفسيرهاي اين سنخي، «سعي» را همان «سعي» بين «صفا» و «مروه» دانستند؛ اگر منظور اين باشد، بايد اولاً روايتش معتبر باشد، ثانياً كلمه «سعي» كه در احكام فقهي ماست در قرآن به عنوان «سعي» بين «صفا» و «مروه» نيامده است، بلکه آمده است كه ﴿إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ﴾ که اينها ﴿مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ﴾ است، اگر كسي ﴿فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما﴾[8] که از آن‌جا به عنوان طواف ياد كرده است و بايد ثابت شود اين جريان بعد از ساختن كعبه است و مانند آن.

در سوره مباركه «بقره» از ساختن كعبه به وسيله ابراهيم و اسماعيل(سلام الله عليهما) سخني به ميان آمده است؛ از آيه 124 به بعد سوره مباركه «بقره»، راجع به ساخت و ساز كعبه است که میفرمايد: ﴿وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهيمَ مُصَلًّي وَ عَهِدْنا إِلي‏ إِبْراهيمَ وَ إِسْماعيلَ أَنْ طَهِّرا بَيْتِيَ لِلطَّائِفينَ وَ الْعاكِفينَ وَ الرُّكَّعِ السُّجُودِ﴾[9] تا به آيه 127 مي‌رسد كه ﴿وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْماعيلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّميعُ الْعَليمُ﴾. كارگران معمولاً براي رفع خستگي زير لب زمزمه‌اي دارند؛ وجود مبارك ابراهيم و اسماعيل(سلام الله عليهما) هنگام ساخت و ساز كعبه وقتي اين مصالح ساختماني، سنگ و گِل را مي‌آورند، تكتك اين كارها را كه مي‌خواستند انجام دهند، براي رفع خستگي مي‌گفتند: ﴿رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا﴾ که اين فعل مضارع نشانه آن استمرار است؛ ﴿وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْماعيلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا﴾ اين پايه‌ها با ﴿رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا﴾ گفتنِ اين دو پيغمبر بالا آمده است. بايد ثابت شود كه اين قصهٴ ساخت و ساز كعبه، قبل از جريان امر به «ذَبح» بود و از طرفي هم اينها كه به «صفا» و «مروه» رسيدند، اگر براي عمره مفرده بود، عمره مفرده كه مسئله قرباني ندارد و اگر حج تمتع بود كه «صفا» و «مروه» بعد از مسئله «ذَبح» و «مِنیٰ» و قرباني است، چون حاجي در «ترويه» احرام مي‌بندد و به طرف عرفات حركت مي‌كند؛ روز عرفات را در عرفه است، شب را در «مشعر» است و صبح را در «مِنیٰ» است که آن‌جا «ذَبح» و حلق و تقصير انجام مي‌شود، بعد برمي‌گردد به مكه که طواف است و نماز طواف است و «سعي» بين «صفا» و «مروه»؛ اين «سعي» كدام «سعي» بود كه قرباني را به همراه داشت؟ «سعي» عمره كه قرباني ندارد و «سعي» حج تمتع هم كه بعد از قرباني است. به هر حال اين ﴿فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ كه عدّه‌اي از فضلا و مفسّران معنا كردند؛ يعني به زمان رشد و بلوغ رسيد كه مي‌تواند كاري انجام دهد و اگر هم روايت معتبري باشد كه دلالت كند بر اينكه اين حالت در «مسعيٰ» به وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) عارض شد، «نعم المطلوب».

ناتمامي نقد بر ابراهيم(عليه السلام) در تعبير نكردن خواب و اقدام به ذبح

مطلب بعدي آن است كه در جريان «ذَبح» كه قبلاً از بعضي از اهل معرفت بيان کرديم، گفتيم اينها سخني دارند كه سخن آنها قابل نقد است و آن اين است كه آنها فكر مي‌كردند وجود مبارك حضرت ابراهيم رؤيا را بايد تعبير مي‌كرد؛ نظير رؤياي حضرت يوسف که تعبير شد، او هم بايد تعبير مي‌كرد؛ ايشان ﴿إِنِّي أَري‏ فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ﴾ بود، آنچه ايشان ديدند اين است که بايد از «ذَبح» ولد به «ذَبح» «كَبش» عبور مي‌كردند;[10] ولي عبور و تعبير نكردند، آنچه را ديدند گفتند؛ در حالي كه بايد تعبير مي‌كردند و «كَبش» را بايد «ذَبح» مي‌كردند. در جواب به اين سخن اشاره شد كه ناتمام است، براي اينكه معصوم(سلام الله عليه) عالِم است كه كجا بايد تعبير كند، كجا نبايد تعبير كند و مانند آن؛ بر فرض اگر اين رؤيا تعبير مي‌خواست و جريان «كَبش» مرئي بود و ايشان تعبير نكرد، «كَبش» واقعيّت داشت و ديگر فِدا نمي‌شود؛ از اينكه فرمود: ﴿وَ فَدَيْناهُ بِذِبحٍ عَظيمٍ﴾ معلوم مي‌شود آنچه ديده چيز ديگري بود و اين گوسفند فِداي او شد وگرنه اگر اين اصل بود و همين را مي‌ديد، ديگر فِدا در كار نبود.

چگونگي هماهنگ بودن ﴿صَدَّقْتَ الرُّؤْيا﴾ با آمدن خدا

مي‌ماند مسئله فِدا بنا بر جريان معروف بين اهل تفسير كه وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) در عالَم رؤيا ديد كه فرزندشان را دارند «ذَبح» مي‌كنند، اين ﴿قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا﴾ و آن فِدا يعني چه؟ در جريان ﴿قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا﴾ نشان مي‌دهد كه آنچه شما در عالَم رؤيا ديديد، همان را عمل كرديد؛ شما كه نظير وجود مبارك يوسف از فعل ماضي سخن نگفتيد, نگفتيد «اني رأيت أنّي ذَبحتك» گفتيد: ﴿إِنِّي أَري‏ فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ﴾ که همين حالت هم اتفاق افتاد. در عالَم رؤيا ديديد كه بچه را خوابانديد و كارد كشيديد تا «ذَبح» كنيد، آنچه در عالم رؤيا ديديد همان واقع شد؛ شما «ذَبح» كردن را خواب نديديد كه به صورت فعل ماضي «اني رأيت في المنام أنّي ذَبحتك» باشد، اينكه نبود؛ ﴿إِنِّي أَري‏ فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ﴾ که همين هم واقع شده است و شما هم كه نمي‌دانستيد اين علم, علم غيب است؛ درست است که پيغمبر مي‌داند، اما به تعليم الهي مي‌داند. اينكه ذات اقدس الهي به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: ﴿ما كُنْتَ تَدْري مَا الْكِتابُ وَ لاَ الْإيمانُ﴾؛[11] تو نمي‌دانستي كتاب و ايمان يعني چه، ﴿وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ[12] همين است. آن‌كه «بالذّات» عالم غيب است, ذات اقدس الهي است که به تعليم الهي هر وقت چيزي به وسيله وحي به پيامبر آگاهي بخشيد مي‌داند، وگرنه حضرت صبر مي‌كند تا از طرف خداي سبحان دستور تعليمي برسد؛ اين‌جا هم همين طور بود، در جريان حضرت ابراهيم و مانند آن كه ذاتاً عالم به غيب نيستند، خداي سبحان بايد تعليم كند. تا اين‌جا اينها ديدند كه دارند «ذَبح» مي‌كنند و همين هم واقع شد.

معناي نسخ و بدا و چگونگي جمع آن با علمِ الهي

منتها مشكل اين است كه اگر اين «نَسخ» باشد، اين «نَسخ» قبل از عمل است و «نَسخ» قبل از عمل را که میگوييم جايز نيست. در تفسير كنز[13] و مانند آن آمده است كه اين از سنخ «بداء»[14] میباشد؛ يعني ذات اقدس الهي قصدش اين بود كه «ذَبح»ي واقع شود؛ ولي «بداء» حاصل شد و «ذَبح»ي واقع نشده است، البته «بداء» ممكن است; منتها همان‌طوري كه «نَسخ» واقعاً تخصيص أزماني است و نه «نَسخ» حقيقي, «بداء» هم يك دستور أزماني است، نه «بداء» و «ظهور بعد الخفیٰ حقيقةً».

بيان مطلب چنين است كه در قانون‌گذاري‌هاي بشري و عادي «نَسخ» ممكن است؛ يعني عدّه‌اي قانوني را جعل و وضع مي‌كنند، بعد از مدتي كه اجرا مي‌شود معلوم مي‌شود اين قانون كافي نيست، اين را با تبصره و ماده‌اي اصلاح مي‌كنند يا كلاً «نَسخ» مي‌كنند که اين «نَسخ» در قوانين بشري هست؛ اما درباره ذات اقدس الهي «نَسخ» يعني چه؟ «نَسخ» شرايع هم بازگشت آن به تخصيص أزماني است، منتها ما نمي‌دانيم؛ عام يا مطلقي است كه ذات اقدس الهي مي‌داند كه زمان و زمين آن چه وقتی است؛ بعد از آن مدت هم مي‌فرمايد که دوران آن تمام شد و تاريخ مصرفش گذشت؛ ولی ما خيال مي‌كنيم که حکم اين عموم يا اطلاق همچنان هست، در حالي كه ذات اقدس الهي مي‌داند كه در فلان مقطع تاريخي اين حكم منقطع مي‌شود. «نَسخ» در احكام الهي بازگشت آن به تخصيص أزماني و أمکنه است؛ «بداء» هم اين‌چنين است، نزد ما «ظهور بعد الخفیٰ» يا «خفاء بعد الظهور» است؛ ولي «عند الله» واقعاً «اظهار بعد الاخفاء» و «اخفاء بعد الاظهار» است. چيزي را ذات اقدس الهي قبلاً «اخفاء» كرده بود و الآن اظهار مي‌كند، نه اينكه «بداء له»؛ يعني «ظهر له بعد أن كان خفي عليه»، چيزي بر ذات اقدس الهي كه ﴿بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ عَليمٌ[15] است مخفي نيست. بنابراين «بداء» به معناي ظهور بعد از خفا، براي ذات اقدس الهي معنا ندارد؛ «اظهار بعد الاخفاء» بله ممكن است. اگر در تفسير كنز و مانند آن روايتي هست كه آمده اين از سنخ «بداء» است، «بداء» درباره ذات اقدس الهي به «اظهار بعد الاخفاء» برمي‌گردد و اگر سخن از «نَسخ» در بعضي از تعبيرات آمده است، آن به تخصيص أزماني برمي‌گردد، زيرا خداي سبحان كه ﴿بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ عَليمٌ است مي‌داند كه فلان قانون تا فلان تاريخ كاربرد دارد و از آن به بعد كاربرد ندارد.

منافات نداشتن وجود اَجل حتمي و مطلق براي انسان با علم الهي

پرسش: در همه جا «قضاء» در ذات مقدس خداوند، همين معناست که میفرماييد؟

پاسخ: قضاي حتمي داريم كه ذات اقدس الهي مشخص كرد؛ مثلاً در بعضي از موارد دارد كه ﴿هُوَ الَّذي خَلَقَكُمْ مِنْ طينٍ ثُمَّ قَضي‏ أَجَلاً وَ أَجَلٌ مُسَمًّي عِنْدَهُ[16] معلوم مي‌شود که دو نحوه «أجل» هست، اين در اوايل سوره مباركه «انعام» گذشت؛ فرمود خدا يك «أجل مقضي» دارد و يك «أجل مسمّیٰ»; آن «أجل مقضي» قابل تغيير و تبديل است؛ يعني در حدّ مقتضي است و سبب تام نيست؛ اين شخص اگر رعايت صدقه و صِله رحم و اينگونه از امور معنوي را در نظر داشته باشد, يك; اگر مسائل بهداشتي را در نظر داشته باشد, دو; به فلان مقطع عمر مي‌رسد, سه که اين در حدّ ﴿قَضي‏ أَجَلاً﴾ است، اما ابهام در عالم نيست, يك; ابهام نزد خداي سبحان كه ﴿بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ عَليمٌ است نيست, دو; ولي خدا مي‌داند که اين شخص با «حُسن» اختيار خود، اين راه صدقه و صله رحم و مانند آن را طي مي‌كند از يك سو, راه بهداشت را مي‌پيمايد از سوي ديگر و در فلان وقت به عمر طولاني مي‌رسد, سه؛ مي‌داند كه «أجل مسمّیٰ» چه وقت است يا شخص ديگر به سوء اختيار خودش آن امور پربركت را قطع مي‌كند، اين امور بهداشتي را رعايت نمي‌كند، به آن عمر مقضي نمي‌رسد و زودتر رخت برمي‌بندد که اين را هم مي‌داند. نه در نظام ابهام است، نه «عندالله» ابهام است؛ نه «أجل مقضي» بودن, يك; و «أجل مسمّیٰ» بودن, دو; كه دو «أجل» هستند، با تعيّن واقعي يا تعيّن «عند الله» سازگار است, سه; «عند الله» مشخص است كه چه كسي و در چه زماني مي‌ميرد، در نظام هستي جا براي ابهام نيست؛ اما يك قانون دو طرفه ذات اقدس الهي جعل كرده و انسان را مختار كرده است، اما انسان با «حُسن» اختيار خود كدام راه را مي‌رود، «عند الله» معلوم است؛ با «سوء» اختيار خود كدام بيراهه را طي مي‌كند، «عند الله» معلوم است؛ در جريان «بداء» و در جريان «نَسخ» اين‌چنين است.

توجيه خدا در ذبح اسماعيل(عليه السلام) و ارتباط آن با نسخ و بدا

عمده توجيه كردن مسئله فِداست كه اگر فِدا به لحاظ اين باشد كه يك كار قطعي بود و ما براي آن فِدا فرستاديم، اين‌جا چيزي قطعي نبود كه حضرت اسماعيل «ذَبح» شود؛ اما اگر صورت قضيه باشد كه مي‌رفت «ذَبح» شود و براي همين عنوان فِدا صادق است؛ لذا ﴿إِنِّي أَري‏ فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ﴾ صادق است، به همين معيار و در همين معنا كه ﴿إِنِّي أَري‏ فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ﴾ صادق است فِدا هم صادق است؛ اما جريان ﴿وَ فَدَيْناهُ بِذِبحٍ عَظيمٍ﴾ كه ـ معاذ الله ـ بگوييم که سيدالشهداء(سلام الله عليه) ـ معاذ الله ـ فِداي اسماعيل شد او مقامش كجا و اين مقامش كجا! هرگز وجود مبارك سيدالشهداء(سلام الله عليه) فِداي كس ديگري نخواهد بود.

بنابراين اگر «بداء» باشد، معناي آن «اظهار بعد الاخفاء» است و نه ظهور «بعد الخفاء»؛ اگر «نَسخ» باشد به تخصيص أزماني و أمكنه‌اي و مانند آن برمي‌گردد و اگر آن حرف بعضي از اهل معرفت كه مي‌گفتند وجود مبارك ابراهيم مي‌بايست مثلاً تعبير مي‌كرد و تعبير نكرد، اگر آ‌ن حرف درست باشد كه درست نيست، با فِدا سازگار نيست. بنابراين آنچه وجود مبارك حضرت ابراهيم ديد همين بود كه ﴿إِنِّي أَري‏ فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ﴾ و همين هم واقع شده.

عدم تعارض مالكيت انسان بر جان و مال خود و امر الهي بر ذبح

پرسش: مگر شرع قائل به حُسن و قبح عقلی نيست؟

پاسخ: بله.

پرسش: چطور امر خداوند بر يک امر قبيحی جاری شده است.

پاسخ: ما خلاف كنيم قبيح است. درباره مال خودمان حق نداريم كه بگذاريم بيراهه كسي بيايد و از ما بگيرد، اما در امانت‌ها چطور؟! بسياري از ماها اسلامي حرف مي‌زنيم و قاروني فكر مي‌كنيم. ما خيال مي‌كنيم خدا هم ـ معاذ الله ـ مثل يكي از افراد ديگر است. كسي حق ندارد در مال و جان ما بدون اذن ما تصرف كند که اين صحيح است، براي اينكه ما مالك جان و مال هستيم «النَّاسُ‏ مُسَلَّطُونَ‏ عَلَى أَمْوَالِهِم‏»؛[17] اين نسبت به قانوني است كه خدا جعل كرده و عقل هم پذيرفته است، اما نسبت به ذات اقدس الهي ما واقعاً مالك هستيم يا امين میباشيم؟ اينكه خدا مي‌فرمايد شما به خودتان ظلم نكنيد يعني چه؟ معلوم مي‌شود ما براي او هستيم. فرمود: ﴿ما ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَ لكِنْ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ﴾؛[18] اينها به خودشان ظلم كردند. در قسمتی از كتاب‌هاي عقلي مي‌گويند اتحاد عاقل و معقول درست است, اتحاد عالم و معلوم درست است، اما اتحاد ظالم و مظلوم كه درست نيست. ما به خودمان ظلم كرديم يعني چه؟ يعني ما امين كار خدا هستيم مال, برای اوست. به ما گفت جهاد برويد، میگوييم چشم! بگويد فِدا شويد، میگوييم چشم! اگر كسي اسلامي حرف بزند و قاروني فكر كند که بگويد من خودم چندين سال زحمت كشيدم و مالك هستم، معلوم مي‌شود که مشكل جدّي دارد. ما در برابر ديگران بله مالك هستيم و كسي حق ندارد که در جان و مال ما تصرف كند، چه اينكه ما حق نداريم در جان و مال كسي تصرّف كنيم؛ اما ذات اقدس الهي حق ندارد در جان و مال ما تصرّف كند؟ اينها براي اوست، عطاياي اوست؛ لذا در امور كسبي و اقتصاد فرمود: ﴿لِلرِّجالِ نَصيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا وَ لِلنِّساءِ نَصيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ﴾[19] هر كسي که كسب كرد براي اوست، اما درباره انفاق الهي فرمود: ﴿وَ آتُوهُمْ مِنْ مالِ اللَّهِ الَّذي آتاكُمْ﴾؛[20] اين براي اوست و براي شما نيست. ما اگر واقعاً باور كرديم كه موحّديم، باور كنيم كه امين هستيم. صاحب مال گفت مال را بدهيد، بايد بگوييم چشم. در برابر خدا اگر كسي بگويد من نمي‌دهم اين قبيح است. در قتل نفس، اين همه انتحارها، اين همه عزيزان ما كه رفتند در ميدان مين شربت شهادت نوشيدند؛ مثل گردان عاشوراي آذربايجان شرقي اينها هم همين‌طور بودند، اينها امين بودند؛ دستور اسلامي اين است كه شما برويد اين مين‌ها را خنثي كنيد، اينها هم با استقبال رفتند و اين امانت را اهدا كردند؛ اين خودكشي نيست، اين انتحار محرّم نيست. اگر كسي خودكشي كرد معصيت كرد, يك; وصايايي كه بعد از اقدام انجام مي‌دهد، مانند تكّه كاغذپارهای بي‌ارزش است، با اينكه اين همه اصرارِ قرآن كريم بر وصيّت است. اگر كسي قرص‌هاي سمّي خورده كه مُهلك است، بعد از اينكه اين قرص‌ها را خورده شروع كرده به نوشتن وصيّت‌نامه, آن تكّه كاغذپارهای بيشتر نيست و چنين كسي وصيت او هم ارزش ندارد. اگر كسي باور كرده كه جان و مال ما براي خداست، مي‌گويد او دستور داد و من هم آن را تسليم مي‌كند. بنابراين نسبت به ديگري كسي حق ندارد; لذا وجود مبارك حضرت ابراهيم با پسرش مشورت كرد ﴿فَانْظُرْ ما ذا تَري.

هماهنگي توصيف اسماعيل(عليه السلام) به صبر و حلم با امر به ذبح

  مطلب بعدي آن است كه آن‌جا كه قصه «ذَبح» و قرباني مطرح است، مسئله صبر و حلم را طرح مي‌كند؛ غلام حليم است, ﴿سَتَجِدُني‏ إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرينَ﴾ و مانند آن؛ اما آنچه وجود مبارك ابراهيم مسئلت كرد گفت: ﴿هَبْ لي‏ مِنَ الصَّالِحينَ﴾؛ خداي سبحان هم در بخشهای ديگر که نام اسماعيل را مي‌برد فرمود: ﴿ إِنَّهُمْ مِنَ الصَّالِحينَ[21] او از ما صالح خواست ما هم صالح داديم؛ او كه از ما «حليم» نخواست، ما به او «حليم» داديم؛ او که از ما «صابر» نخواست، ما به او صابر داديم، براي اينكه ما مي‌دانيم يك آزمون سنگيني در پيش است. در جريان درخواست برای فرزند‌، در همين سوره مباركه «صافات» عرض كرد: ﴿هَبْ لي‏ مِنَ الصَّالِحينَ﴾؛ در سوره مباركه «انبياء» و مانند آن درباره حضرت ابراهيم دارد كه اين جزء «صابرين» است؛ در بخشي از سوَر دارد اين جزء «صالحين» است، آيه 85 سوره مباركه «انبياء» اين است: ﴿وَ إِسْماعيلَ وَ إِدْريسَ وَ ذَا الْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ الصَّابِرينَ * وَ أَدْخَلْنَاهُمْ فِي رَحْمَتِنَا إِنَّهُمْ مِنَ الصَّالِحِينَ﴾،[22] اما اين‌جا كه جريان «ذَبح» و آزمون مطرح است سخن از «حلم» و «صبر» است. او از خداي سبحان فرزند «صالح» خواست و خدا هم عطا نمود، چه اينكه در سوره مباركه «انبياء» آيه 86 فرمود: ﴿إِنَّهُمْ مِنَ الصَّالِحينَ اسماعيل جزء «صالحين» است؛ اما اين‌جا كه قصه «ذَبح» مطرح است، صالح بودن بي‌اثر نيست، اما نقش كليدي و سهم كليدي براي «صبر» و «حلم» است. ﴿فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَليمٍ؛ اين حليم را كه درباره اسحاق ذكر نكرده است، براي اينكه او مورد امتحان قرار نگرفت. بنابراين آنچه در اين بخش‌ها آمده است، اگر «بداء» باشد راه‌حل دارد، اگر «نَسخ» باشد راه‌حل دارد و آنچه بعضي از اهل معرفت گفتند واقعاً تام نيست.

عدم تفاوت ذَبح يا آمدن فديه در تسليم بودن ابراهيم(عليه السلام)

پرسش: پس ماٴمورٌبه حقيقی حضرت ابراهيم مقدمات «ذَبح» بوده؟

پاسخ: نه, تمام مأموريت او همين بود؛ گفت: ﴿إِنِّي أَري‏ فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ﴾ که همين را هم عمل كرد و نگفت «إذبح ولدك»، آنچه در عالم رؤيا ديد مأمور بود که همان را انجام بدهد و اين را هيچكسي نمي‌داند امتحان است، مگر عالِم به غيب كه خداي سبحان است، بعد وقتي فرمود: ﴿قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا﴾، از آن به بعد وجود مبارك ابراهيم فهميد اين آزمون الهي بود؛ اينها به تعليم الهي عالِم مي‌شوند، فرمود: ﴿لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ﴾[23] يا ﴿عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ﴾[24] و ﴿ما كُنْتَ تَدْري مَا الْكِتابُ وَ لاَ الْإيمانُ﴾، اينها همه آياتي است كه نشان مي‌دهد وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كه عالِم غيب است، به تعليم الهي عالم غيب است، نه «بالذّات» مثل خداي سبحان, همه انبيا همين‌طور هستند. بعد وجود مبارك ابراهيم فهميد که مأموريت ايشان همين بود؛ يعنی امتحان بود. براي اينها فرق نمي‌كند، امتحان باشد يا نباشد حاضر هستند. مگر جريان آتش‌سوزي هم امتحان بود؟ رفت وارد شد که گفتند: ﴿حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ﴾ گفت چشم! اين‌طور نبود كه بدانند، آخر اين كار سابقه نداشت كه ما بگوييم يا خود حضرت ابراهيم بفرمايد خداي سبحان دستور مي‌دهد ﴿يا نارُ كُوني‏ بَرْداً وَ سَلاماً﴾،[25] سابقه هم نداشت. چه عمل شود و چه عمل نشود, چه مقدمه باشد و چه «ذي‌المقدمه»، در هر حال براي كسي كه ﴿جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ يكسان است. گفتند: ﴿حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ﴾ او هم گفت چشم! اين‌جا ﴿إِنِّي أَري‏ فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ گفت چشم! منتها اين‌جا امتحان از آب درآمده و آن‌جا واقع بود. غرض اين است كه اگر كسي واقعاً با قلب سليم بيايد تسليم محض است، چون محبوبي جز او نيست, معبودي هم جز او نيست, مطلوبي هم جز او نيست و چيزي را نمي‌خواهد مگر محبوب خودش و باور كرده كه يك قدم وقتي روي اين دنيا بگذارد، قدم بعدي حيات ابد است، اين نگران چيزي نيست و چيزي را از دست نمي‌دهد.

جريان سيدالشهداء(عليه السلام) نمونه بارز تسليم در برابر اوامر الهي

پرسش: در مسئله جهاد قاعده عقلايي مترتب است، در اين جا چه فايدهاي متصوّر است؟

پاسخ: ولو آدم بداند كه فعلاً كشته مي‌شود، مثل جريان سيّدالشهداء که همه عقلا گفتند كجا مي‌روي؟ عراق شلوغ است، يمن شلوغ است، با زن و بچه كجا مي‌روي؟! همه عقلا و خردمندان بني‌هاشم و غير بني‌هاشم گفتند اين كار شما كاري نيست كه توجيه داشته باشد، براي اينكه كشتار بي‌رحمانه آنها كه هست و شما هم با زن و بچه هستيد, حالا بر فرض که مي‌روي زن و بچه را براي چه مي‌بري؟ اين فرمايش كه فرمود: «وَ اللَّهِ لَوْ لَمْ يَكُنْ مَلْجَأٌ وَ لَا مَأْوًی‏ لَمَا بَايَعْتُ»؛[26] فرمود در تمام كُره زمين جايي براي من نباشد من حاضر نيستم بيعت كنم. اين حرف, حرف چه كسي است؟ اين حرف كسي است كه مي‌گويد اين جان عاريه و امانت است، صاحب من دستور داد و من بايد اطاعت كنم «إِنَّ اللَّهَ قَدْ شَاءَ أَنْ يَرَاکُنَّ سَبَايَا»،[27] پس اگر باور كرديم كه جان ما چه آن‌جا كه جهاد باشد، چه آن‌جا كه جهاد نباشد و چه آن‌جا كه انتحار باشد امانت خداست و خدا دستور داد كه اين امانت را بايد در راه او مصرف كنيم، بايد بگوييم چشم, قاعده آنها همين بود.

عدم نياز خواب ابراهيم(عليه السلام) به تعبير و علت آن

پرسش: ﴿قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا﴾ تصديق عملی میشود يا تصديق تحقق روياست؟

پاسخ: رؤيا, شما به رؤيا كه حكم خدا بود عمل كرديد. خيلي از رؤياها تعبير نمي‌خواهد ﴿لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا﴾ كه ﴿لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ﴾[28] همان واقع شد. رؤيا گاهي متن واقع است و گاهي معبّر بايد عبور كند تا به اصل برسد. آنچه انسان ديد همان حق است و اگر دست به آن نزد، همان را در صبح به خاطر دارد، اگر ذهن او جَوَلان داشت از آنچه ديد عبور كرد و به يك صورت ديگري درآمد، صبح كه بيدار شد آن صورت ديگر در ذهن او ماند، بايد به كارشناس, روانشناس و معبّر بگويد تا اين معبّر از آنچه نقداً در دست اوست عبور كند به آ‌نچه واقعاً در عالم رؤيا ديده است که بعد برايش تعبير مي‌كند، مثل وجود مبارك يوسف که تعبير كرد و گفت تو كه مي‌گويي: ﴿إِنِّي أَراني‏ أَعْصِرُ خَمْراً،[29] به همان ساقي‌گري سابق مي‌رسي يا يعقوب(سلام الله عليه) فهميد يوسف كه مي‌گويد: ﴿إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً﴾[30] يعني چه, چون عبور كرد. گاهي انسان خوابهاي او پراكنده است؛ همان‌طوري كه در بيداري پراكنده‌گو است، در خواب هم پراكنده‌انديش است؛ آنچه را ديد به چندين واسطه عبور مي‌كند و به صورتي مي‌رسد که اين مي‌شود «أضغاث احلام»[31] و «أضغاث احلام»؛ يعني خواب‌هايي كه نظير يك دسته سبزي است كه علف هرز آن زياد است، آن باغي كه وجين نشده باشد و علف هرز آن زياد باشد، يك دسته سبزي تهيه مي‌كنند كه مثلاً صدتايش علف هرز است و چند جايش هم قابل خوردن است، اين قابل استفاده نيست و اين را مي‌گويند دسته هرز, «أضغاث احلام» كه تعبير ندارد. اما اگر كسي امين باشد يا به منزله امين باشد، عين آنچه را ديد بازگو مي‌كند؛ مثل اينكه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در عالم رؤيا ديد وارد مسجدالحرام شد، خدا هم مي‌فرمايد: ﴿لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ﴾ رويا که ﴿لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ و اگر فاصله كمتر باشد نظير كار يوسف(سلام الله عليه) اين هم عبور دارد يا آن ﴿سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ﴾[32] كه عبور دارد. وجود مبارك ابراهيم همين صحنه را ديد و همين صحنه را هم امتثال كرد، بيش از اين نديد و چون بيش از اين نديد، بيش از اين هم عمل نكرد. پس اگر «بداء» باشد به معناي «اظهار بعد الاخفاء» است، اگر «نَسخ» باشد به تخصيص أزماني برمي‌گردد كه در اين‌جا جا براي «نَسخ» نيست و اين خواب احتياج به تعبير نداشت و اگر تعبير مي‌خواست ديگر كلمه ﴿فَدَيْناهُ﴾ جايش نبود، براي اينكه اگر ايشان در عالم رؤيا آن «كَبش» را مي‌ديد و ذهنشان از «كَبش» به فرزند آمده و بايد عبور مي‌كردند مجدداً از فرزند به «كَبش» و «كَبش» را قرباني مي‌كردند، اينكه جلال و شكوه امتحان و ﴿صَدَّقْتَ الرُّؤْيا﴾ نبود؛ خواب ديد كه گوسفند را دارد مي‌كُشد، گوسفند را كشت و اين ديگر جايگاه ﴿إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنينَ﴾ و ﴿كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ﴾ و اين همه آيات در جلال و شكوه آن بيايد نبود.

معناي تعبير اين است كه آنكه ديد واقعاً گوسفند بود, يك; از گوسفند عبور كرده به پسر, دو; معبِّر دوباره دستش را مي‌گيرد مي‌گويد اينكه الآن صبح در ذهنت هست و يادت هست، تو عبور كردي و اين‌جا آمدي، اين تركش و پَرِش خواب بود ،برگرد سر جاي اوّلي خودت, سه; تو خواب ديدي داري گوسفند مي‌كُشي گوسفند را بكُش, چهار. بعضي از اهل معرفت خيال مي‌كنند وجود مبارك حضرت ابراهيم بايد اين خواب را تعبير مي‌كرد و آنچه واقعاً ديد «كَبش» بود نه اسماعيل; منتها ذهنشان در عالم خواب از گوسفند به فرزند آمده است، ايشان بايد تعبير مي‌كرد، دوباره عبور مي‌كرد و عبور مي‌داد از فرزند به «ما هو الأصل»؛ يعني گوسفند و گوسفند قرباني مي‌كرد، اينكه مقام نبود. غرض اين است كه نه وجود مبارك پيامبران احتياج به اين تعبيرها دارند، نه اگر هم باشد مقام هست و نه با ﴿وَ فَدَيْناهُ بِذِبحٍ عَظيمٍ﴾ هماهنگ است، از ﴿فَدَيْناهُ﴾ معلوم مي‌شود که اين اصل نبود، فِدا؛ يعني غير اصل.

بنابراين آنچه وجود مبارك حضرت ابراهيم ديد بحث تاريخي آن بايد از اين نظر شروع شود كه آيا جريان «ذَبح» بعد از بنای كعبه بود يا قبل از ساخت كعبه و از «سعي» بين «صفا» و «مروه» هيچجا به «سعي» ياد نشده است. فرمود اگر كسي اين كار را كرد ﴿إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما﴾؛ اگر عمره مفرده بود كه قرباني نداشت و اگر حج بود كه جريان «سعي» بعد از مسئله قرباني است، نه قبل از قرباني. غرض اين است كه اگر «بَداء» باشد به معني «اظهار بعد الاخفاء» است و اگر «نَسخ» باشد به معناي تخصيص أزماني است و مانند آن. بعد از اين قسمت‌ها بيان شد که او «صالح» مي‌خواست و خداي سبحان هم از «صلاح» ياد كرد.

ناتمامي ديدگاه فخررازي(ره) در ذبيح دانستن اسحاق(عليه السلام)

برخي از مفسّران ده دليل ذكر كردند كه اين «ذَبيح» وجود مبارك اسماعيل است نه اسحاق, برای اينکه ـ بعضي از اينها كه قبلاً گذشت سيدناالاستاد(رضوان الله عليه)[33] هم بازگو كرده ـ فرمود بعد از تمام شدن قصه حضرت اسماعيل آن‌گاه فرمود: ﴿وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ چه اين ﴿وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ﴾ قبل از ﴿فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَليمٍ نازل شده باشد و چه بعد از آن, اين پارگراف قرآني قطعاً غير از آن است؛ چه قبل از آن باشد و چه بعد از آن. قصه «ذَبح» براي اسماعيل است و نه براي اسحاق و آنچه فخررازي و امثال فخررازي نقل كردند كه اين‌جا تبشير به نبوّت است؛ اگر تبشير به نبوّت است، جريان «نبأ» چطور است؟ شما مي‌گوييد ما به حضرت ابراهيم, اسحاق را «و مِن وراي اسحاق» يعقوب را به او بشارت داديم. در سوره مباركه «هود» از بشارت مسئله يعقوب مطرح است؛ آيه 71 سوره مباركه «هود» اين است كه ﴿وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ﴾ و در بخش‌هاي ديگر دارد ابراهيم(سلام الله عليه) از ما فرزند خواست. ما به او فرزند داديم و گذشته از اينكه به او فرزند داديم ﴿وَ جَعَلْناهُ، آن يعقوب را ﴿نافِلَةً. ما فريضه‌اي داريم و يك نافله, او از ما فرزند خواست که اين فرزند به منزله فريضه است. ما به او نافله داديم و گذشته از فرزند, نوه هم داديم. حالا اگر اسحاق جزء كساني است كه بايد «ذَبح» شود چگونه خداي سبحان به ابراهيم بشارت مي‌دهد كه اين اسحاق هست که مي‌ماند, ازدواج مي‌كند و نوه پيدا مي‌كند به نام يعقوب و معلوم مي‌شود که اسحاق «ذَبيح» نيست. كسي كه سخن از «ذَبيح» بودن اوست ديگر از فرزند او سخن به ميان نمي‌آيد.

نيكويي مشروط قول بعضي از مفسرين در عدم تعيين ذبيح در قرآن

حرفي را بعضي از اهل تفسير نقل كردند كه اين حرف اگر مثلاً پايه علمي و مدرك قرآني داشته باشد حرف خوبي است و آن اين است كه ذات اقدس الهي در همه مواردي كه نام مبارك اسماعيل و اسحاق و مانند آن را بُرد و در همه مواردي كه سخن از «ذَبح» و مانند آن نامي به ميان آمده، هيچ‌گاه معيّن نكرده كه «ذَبيح» چه كسي است، براي اينكه اختلاف بي‌جا و بي‌خودي بين مسلمان‌ها و اهل كتاب اتفاق نيفتد. حالا «ذَبيح» يا اين بود يا آن, ما مي‌گوييم «ذَبيح» اسماعيل است و آنها مي‌گويند «ذَبيح» اسحاق است حالا يك جنگ تازه شروع شود بين مسلمان‌ها و يهودي‌ها كه «ذَبيح» چه كسي است؟ «ذَبيح» هر كه مي‌خواهد باشد ابراهيمي بود و پسر را به قربانگاه برد، حالا چه اين پسر چه آن پسر, آن چيزی كه عظمت ابراهيم است آمادگي‌اش براي «ذَبح» ولد است. آنكه وحي الهي است اين است كه چنين آزموني را هم امضا كرده است، اما حالا آن‌كه «ذبيح» است اسماعيل است يا اسحاق چه تأثيري دارد؟ كه تازه يك اختلاف و جنگي بين مسلمان‌ها و يهودي‌ها در بگيرد كه اينها بگويند «ذَبيح» اسماعيل است، چون در كتاب ما آمده و آنها بگويند «ذَبيح» اسحاق است؛ مثلاً ما طبق روايات چنين داريم. اين حرف اگر سامان سندي داشته باشد حرف بدي نيست.

«و الحمد لله ربّ العالمين»

 

[1]. سوره صافات, آيه84.

[2]. سوره انبياء, آيه69.

[3]. منطق الطير عطار، وادی عشق.

[4]. ديوان حافظ، غزل351؛ «اين جان عاريت که به حافظ سپرد دوست *** روزي رخش ببينم و تسليم وي کنم».

[5]. سوره انبياء, آيه68.

[6] . سوره انبياء، آيه  .27

[7]. کنز الدقائق, ج11, ص156.

[8]. سوره بقره, آيه158.

[9]. سوره بقره, آيه125.

[10]. فرهنگ لغت عميد: گوسفند شاخ‌دار، قوچ، بزرگ‌ قوم.

[11]. سوره شوری, آيه52.

[12]. سوره نساء, آيه113.

[13]. کنز الدقائق, ج11, ص160.

[14]. تفسير الميزان، ج11، ص381؛ «إنما هو ظهور أمر منه تعالى ثانياً بعد ما كان الظاهر منه خلافه أولاً فهو محو الأول و إثبات الثاني و الله سبحانه عالم بهما جميعا»؛ آشکار شدن امري از ناحيه خداوند برخلاف آنچه ظاهر بوده است که در واقع اولي را محو و دومي را اثبات کرده و خدا به هر دو حادثه آگاه است.

[15]. سوره بقره, آيه29.

[16]. سوره انعام, آيه2.

[17]. نهج الحق، ص494. بحارالانوار,ج2, ص272.

[18]. سوره آل عمران, آيه117.

[19]. سوره نساء, آيه32.

[20]. سوره نور, آيه33.

[21]. سوره انبياء, آيه86.

[22]. سوره انبياء, آيات85 و86.

[23]. سوره قيامت, آيه16.

[24]. سوره نساء, آيه113.

[25]. سوره انبياء, آيه69.

[26]. بحارالانوار، ج44, ص329.

[27]. اللهوف(فهری)، ص65.

[28]. سوره فتح, آيه27.

[29]. سوره يوسف, آيه36.

[30]. سوره يوسف, آيه4.

[31]. سوره يوسف, آيه44.

[32]. سوره يوسف, آيه43.

[33]. تفسير الميزان، ج17، ص153.

​​​​​​​


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق