بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَإِذِ ابْتَلَي إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَتِي قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ (۱۲٤)﴾
امامت در قرآن
بررسي اجمالي معاني محتمل دربارهٴ «امام»
مهمترين بحث اين كريمه همان مسئلهٴ امامت بود و همچنين مسئلهٴ عصمت تا حدودي بحث عصمتش گذشت. دربارهٴ ﴿انّي جاعلك للناس اماماً﴾ ملاحظه فرموديد كه چند مقام محل بحث است:
مقام اول اين بود كه آيا اين امامت همان نبوت است يا نه؟ و ثابت شد كه امامت همان نبوت نيست. زيرا خداي سبحان به ابراهيم پيغمبر وعده امامت ميدهد، معلوم ميشود اين يك مقامي است غير از مقام نبوت.
مقام ثاني بحث اين است كه وقتي ثابت شد امامت در آيه غير از نبوت است، بايد روشن كرد كه امامت چيست؟ وجوهي براي امامت ذكر شد: وجه اول اين بود كه امام يعني اسوه و الگو. اين معنا گرچه از مصاديق امامت هست ولي اين معنا را ابراهيم(سلام الله عليه) قبلاً داشت، بلكه لازمهٴ نبوت أسوه و الگو بودن است. اگر كسي پيغمبر بود حجت خداست و معصوم است و اعتقاد او و اخلاق او و اعمال او أسوه و قدوهٴ اخلاق و عقائد و اعمال ديگران است.
وجه دوم اين بود كه ابراهيم(سلام الله عليه) امام انبيا و ائمه بعدي باشد. اين يكي از اوصاف برجسته ابراهيم(سلام الله عليه) است امّا اين نمي تواند معيار امامت باشد براي اينكه ابراهيم همين معنا را براي ذريهٴ خود مسئلت كرد و ذريهٴ او به اين مقام رسيدند در حاليكه ذريهٴ او «امام الأنبياء و الائمه» نبودند و خود ابراهيم(سلام الله عليه) جزء شيعيان نوح بود آنكه «امام الأنبياء و الائمه» است، نوح(سلام الله عليه) است؛ لذا فرمود: ﴿و إنَّ من شيعته لإبراهيم ﴾[1] و سلامي هم كه براي نوح مقرر شد، سلام جهاني است كه فرمود: ﴿سلامٌ علي نوحٍ في العالمين﴾[2]. با شواهد ديگر كه گذشت.
احتمال سوم اين بود كه امامت به معناي زعامت و رهبري باشد اين هم از مصاديق امامت هست، زعيم را ميگويند: امام. امام آنست كه عهدهدار تشكيل حكومت باشد، اين معنا حق است ولي ابراهيم(سلام الله عليه) قبلاً داراي اين معنا بود؛ يعني قبلاً به فكر تشكيل حكومت بود. قبلاً به فكر موضعگيري در برابر طاغوت بود، هم مبارزهٴ فكري كرد، هم مبارزهٴ عملي؛ چه اينكه اگر چنانچه منظور از اين امامت منهاي آن كارهائي كه ابراهيم(سلام الله عليه) قبلاً كرده است، تشكيل حكومت جديد باشد، بايد قرآن در اين زمينه يك اشارهاي كرده باشد حال آنكه اصلاً اشاره نكرد.
شواهد ديگري هم بود كه به عرض رسيد، آنچه كه در قسمت پاياني اين مطلب ذكر ميشود تا برسيم به مطلب بعدي كه وجه چهارم باشد اين است كه بعضيها اين چنين نظر دادند كه امامت يعني همان رهبري و خداي سبحان در دوران پيري ابراهيم را به مقام زعامت و رهبري رساند، منتها ميگويند: تاريخش براي ما روشن نيست و گنگ است يا احياناً رهبري آن گروه خفيف المعونه بود، زندگي آنها ساده بود، زعامت آنها هم ساده بود.
نقد تفسير «مُلك عظيم» به امامت به معناي زعامت و سلطنت
و احياناً گفته ميشود اينكه خداي سبحان جواب مثبت به خواستهٴ ابراهيم(سلام الله عليه) داد، ابراهيم عرض كرد: ﴿ومِن ذرّيتي﴾ خداي سبحان فرمود: اين امامت به ذريهٴ عادلت ميرسد ولي به ذريهٴ ظالمت نميرسد، استشهاد ميشود به اينكه خدا فرمود: ما به آلابراهيم كتاب و حكم داديم و ملك عظيم داديم. اين ملك عظيم همان امامت است، آن كتاب و حكم، نبوت است. ببينيم اين شاهد ميتواند تام باشد يا نه؟
در سورهٴ نساء آيهٴ 54 اينچنين آمده است: ﴿أم يحسدون النّاس على ما ٰاتاهم الله من فضله فقد وَٰاتينَا آلابراهيم الكتاب و الحكمة وءٰاتيناهم ملكاً عظيماً﴾[3]؛ فرمود: اين يهوديها نسبت به كسانيكه از فضل ما برخوردارند، حسد ورزيدند. آنها كه محسودند آلابراهيماند و اين يهوديها كه ملك و حكومت از آنها گرفته شد نسبت به اين قسمت از آلابراهيم كه به ملك و حكومت رسيدند، حسد ورزيدند. ما به آلابراهيم هم كتاب و حكمت داديم، هم ملك عظيم داديم. كتاب و حكمت ناظر به نبوت است، ملك عظيم ناظر به امامت و اينچنين گفتند به اينكه اين ﴿وَ آتيناهم ملكاً عظيماً﴾ در حقيقت إجابت همان دعاي ابراهيم است. خداي سبحان ابراهيم را به مقام امامت رساند، ابراهيم عرض كرد: ذريهٴ مرا هم از اين مقام بهرهمند كن! خداي سبحان ذريهٴ عادل او را به اين مقام رساند و فرمود: ﴿فقد ٰاتينا ٰالابراهيم الكتاب و الحكمة و آتيناهم ملكاً عظيماً﴾[4]، اين ﴿و آتيناهم ملكاً عظيما﴾ به منزلهٴ إجابت دعاي ابراهيم است. خداي سبحان به ابراهيم ملك عظيم داد، امامت داد، ابراهيم عرض كرد: به ذريهٴ من هم بده! خداي سبحان پاسخ مثبت داد، فرمود: ﴿و آتيناهم ملكاً عظيماً﴾؛ پس مُلك شده امامت، مَلك شده امام. طبق اين تفسير.
ـ ملك و سلطنت مادّي، سمتي دنيايي
امّا ما ميبينيم قرآن كريم روي اين مُلك و مَلك خيلي تكيه نميكند و مَلك را امامي همانند امامت ابراهيم[عليه السلام] براي او قائل نيست. اولاً مُلك عظيم يك سمت دنيايي است، اين را خداي سبحان بعنوان آزمون به هر كه بخواهد ميدهد. اصلش در سورهٴ آلعمران آيهٴ 26 اينچنين است: ﴿قُل اللّهم مالك المُلك تُؤتي المُلك مَن تشاء و تنزع المُلك ممّن تشاء و تُعِزُّ من تشاء و تُذلُّ من تشاء بيدك الخير إنَّك على كلِّ شيءٍ قدير﴾[5]؛ يعني پروردگارا مُلك و سلطنت بدست توست، نفوذ بدست توست، به هر كه بخواهي بعنوان امتحان ميدهي و از هر كه بخواهي سلب ميكني: ﴿قل اللّهم مالك الملك تؤتي الملك مَن تشاء و تنزع الملك ممّن تشاء﴾، خواه آن شخص شايسته و لايق باشد؛ مانند سليمان و داود، خواه ناشايسته باشد؛ مانند نمرود به هر دو خدا ملك ميدهد بعنوان آزمون، اصل كلي در همين آيهٴ 26 سورهٴ آلعمران است كه ﴿قل اللّهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممّن تشاء﴾. ما ميبينيم اين ملك را به بَرّ و فاجر داد، امّا نسبت به فاجر در سورهٴ بقره نسبت به نمرود اينچنين فرمود، آيهٴ 258 سورهٴ بقره اين است: ﴿الم تر إلي الذي حاجَّ ابراهيم في ربّه أنْ ءٰاتاهُ الله الملك إذ قال ابراهيم ربّي الذي يحيي و يميت قال أنَا اُحيي و اُميت﴾[6]؛ فرمود: شما نگاه نميكنيد به كسي كه خداي سبحان به او ملك داد، او به شكرانهٴ اينكه خدا به او ملك داد بايد خاضع باشد در برابر پيغمبر محاجّة كرد و ادعاي ربوبيت كرد: ﴿الم تر الي الذي حاجّ ابراهيم في ربّه أن ٰاتاهُ الله الملك﴾؛ خدا به او ملك داد؛ به اين مشرك خدا ملك داد. خب، پس اصل كلي در سورهٴ آلعمران است كه ﴿قل اللّهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء﴾، بعد فرمود به اينكه بعنوان آزمون خداي سبحان به اين مشرك ملك و سلطنت داد. دربارهٴ داود(سلام الله عليه) هم مشابه اين تعبير است كه خداي سبحان به داود ملك إعطا كرد (آيهٴ 251 سورهٴ بقره) فرمود: داود جالوت را از پا درآورد و كشت ﴿فهزموهم بإذن الله و قتل داود جالوت و ٰاتاه الله الملكَ و الحكمةَ و علّمه ممّا يشاء﴾[7]؛ خداي سبحان به داود ملك داد، هم ملك است و هم ايتائش را به خدا نسبت داد. پس يكجا خدا ملك را به نمرود مشرك ميدهد، يكجا ملك را به داود پيغمبر ميدهد، يكجا هم اصل كلي را بيان ميكند كه ﴿قل اللّهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء﴾؛ پس ملك غير از امامت است.
ـ مُلك عام، همسطح امامت عامّه
و اگر ملك همسطح امامت شد، همسطح امامتي است كه در آيه نيست، چون امامت هم در قرآن دو قسم است: بعضي از ائمه كفراند، بعضي ائمه عدلند. اگر چنانكه ملك همسطح امامت شد، همسطح آن امامت كلي است، نه همسطح امامتي كه در آيهٴ محل بحث است. امامتي كه در آيه است كه ﴿إني جاعلك للناس إماماً﴾، اين مخصوص معصومين است، اين عهد خداست ﴿لا ينال عهدي الظالمين﴾. اين امامت همسطح ملك نيست و اگر احياناً بعضي از انبياء ملك بودند آن يك ملك خاص است. امامت در قرآن دو قسم است: بعضي ائمه معصومند، بعضي ائمه شرك و عصياناند. بعضي ائمه ايمانند، بعضي ائمه كفرند بعضيها ﴿و جعلناهم أئمة يهدون بأمرنا﴾[8]، بعضي ائمهاند كه ﴿و جعلنا هم أئمة يدعون الي النار﴾[9]. ملك هم در قرآن دو قسم است، سلطنت هم دو قسم است: يك سلطنت حقّه است كه به داود و سليمان داد كه بالعدل والقسط حكم ميكنند، يك سلطنت ظالمانه است كه به نمرود مشرك داده است.
پس ملك بما هو ملك معادل با امامت در آيهٴ محل بحث نيست؛ ملك همسطح امامت عامه است. امامت دو قسم است: امامت نسبت به مؤمنين و امامت نسبت به كافران. ملك هم دو قسم است: يك ملك حق و يك ملك ستم و هر دو آزمون است و خداي سبحان بعنوان امتحان اعطا ميكند، پس نميشود گفت: ﴿ٰاتينا آلابراهيم الكتاب و الحكمة و ٰاتيناهم ملكاً عظيماً﴾[10]، اين ملك عظيم همان سلطنت باشد. نشانهاش آن است كه در بسياري از روايات، ائمه(عليهم السلام) مي فرمايند: خدا به ما ملك عظيم داد[11]. يعني همان امام(عليه السلام) كه در زندان است يا در منزل منزوي است، ميفرمايد: خدا به ما ملك عظيم داد. معلوم ميشود اين ملك به معناي سلطنت نيست اين ملك به معناي زمامداري مصطلح نيست. البته حق تشكيل حكومت مال اينها است، اينها امام مفترض الطاعةاند امّا نه ملكند. پس نميتوان گفت ملك عظيم يعني امامت و اگر بگوئيم اولاد ابراهيم دو قسمند: بعضيها به ملك عظيم نرسيدند مثل ايوب و يحيي و مانند آن، و بعضيها به ملك عظيم رسيدند مانند يوسف و سليمان و داود(سلام الله عليهم)، اين هم ناتمام است. براي اينكه ملك عظيم همان مقام امامت است كه خداي سبحان ـ بر فرض اينكه باشد ـ براي اينها جعل كرده است و هر پيغمبري داراي اين مقام است.
ـ عدم استيلاي حضرت يوسف(عليه السلام) بر حكومت
در بحث قبل ملاحظه فرموديد، اگر كسي بگويد يوسف به ملك عظيم رسيد ولي ايوب نرسيد، ما از يوسف امامتي نديديم. اگر او وزير اقتصاد و دارائي مصر شد كاري جز توزيع عادلانه نداشت وگرنه حكومت به دست همان سلطان مصر بود و اگر اين معناي امامت است پس آن سلطان مصر «أمام الامام» خواهد بود او كاري نكرد و آن وقتي هم كه خواست برادر خود را بازداشت كند، روي قانون مملكت بازداشت كرد كه ﴿ما كان ليأخذ أخاه في دين الملك﴾[12] وگرنه خود يوسف(سلام الله عليه) از آن جهت كه پيغمبر بود، دينش حاكم بر مصر نبود. همان شرك و بتپرستي را آنها داشتند، منتها او در حد نصيحت هدايت ميكرد، منتها هدايتش در بعضي اثر ميكرد و در بعضي اثر نميكرد.
سؤال ...
جواب: آن ولايت تكويني براي همه هست. حالا آن شايد جزء معاني بعدي باشد كه به خواست خدا خواهد آمد.
نكوهش پادشاهان در قرآن
و اگر بگوئيم به اينكه ملك بما انّه ملك فعلاً مذموم است ولي از نظر قرآن ممدوح است. اين هم اينچنين نيست، براي اينكه قرآن از سلاطين با نام نيك ياد نميكند. در سورهٴ نمل وقتي جريان سليمان(سلام الله عليه) را ذكر ميكند، ميفرمايد: وقتي كه نامهاي فرستاد براي ملكهٴ سبا در آن نامه نوشت كه ﴿بسم الله الرّحمن الرّحيم ٭ ألاّ تَعْلُوا عَلَيَّ و أتوني مسلمين﴾[13]، آنگاه ملكه سبا اينچنين گفت: ﴿قالت إنّ الملوك إذا دَخلوا قريةً أفسدوها و جعلوا أعزَّةَ أهلها أذِلَّةً و كذلك يفعلون﴾[14]؛ گفت: سلاطين وقتي يكجا وارد شدند هم ويران ميكنند و شهر را فاسد ميكنند، هم عزيزها را ذليل ميكنند. اين ﴿و كذلك يفعلون﴾ اگر كلام خدا باشد، معلوم ميشود كه حرف آن گوينده را تصديق كرد و اگر حرف خدا نباشد تتمه سخن آن زن باشد. خداي سبحان حرف او را رد نكرد؛ قرآن حرفي را كه نقل ميكند اگر پيش او باطل باشد، ابطال خواهد كرد، رد ميكند. كتاب قصه نيست كه بگويد: زيد اينچنين گفت و عمرو آنچنان كرد و داور نباشد. حرفي را كه قرآن نقل ميكند اگر حق است از كنارش با سكوت ميگذرد يا به صراحت تصديقش ميكند و اگر باطل است ابطال ميكند، در اينجا سخن اين ملكه سبا نقل كرد كه سلاطين وقتي وارد يك محل شدند دوتا كار ميكنند: يكي ويران ميكنند، يكي اينكه عزيزها را ذليل ميكنند.
تفاوت عملكرد پادشاهان با پيامبران
آنگاه خداي سبحان در چند جمله بعد حرف سليمان را نقل كرد. سليمان فرمود: اگر اينها تسليم نشدند، ما اينها را ذليل ميكنيم امّا نفرمود ما شهر را ويران ميكنيم، يعني سلاطين دو كار ميكنند: يكي ويرانگري، يكي عزيزهاي قبلي را ذليل ميكنند، ولي سليمان فرمود: اگر اينها اسلام نياوردند ما با يك ستاد مسلح حمله ميكنيم عزيزهاي بي جهت را ذليل ميكنيم، امّا كاري به منطقه نداريم، جايي را ويران نميكنيم. سخن سليمان را كه نقل ميكند، اين است آيهٴ 37 همين سورهٴ نمل: ﴿ارجع إليهم فلنأتينّهم بجنودٍ لا قبلَ لهم بها و لنخرجنّهم منها أذلّة و هم صاغرون﴾[15]؛ ما اين عزيزان بيجهت را ذليل ميكنيم. اينها را بيرون ميكنيم امّا كاري به محل نداريم. فسادي در محل نميكنيم يعني اينكه او گفت: ﴿انّ الملوك اذا دخلوا قرية أفسدوها﴾[16]؛ خشم غير عاقلانه دارند، محل و منطقههاي مسكوني را ويران ميكنند؛ ما اينچنين نيستيم. اما آن عزيزهاي بيجهت را ذليل ميكنيم عزيزان بيجهت كسانياند كه روي معصيت عزيز شدهاندكه ﴿أخذته العزةُ بالإثم﴾[17]؛ عدهاي هستند كه روي گناه عزيز شدهاند. اينهائي كه ﴿أخذته العزّة بالإثم﴾ در جهنم هم به اينها ميگويند: ﴿ذق إنّك أنت العزيز الكريم﴾[18]؛ يعني اين عذاب را بچش، براي اينكه در دنيا عزيز بيجهت بودي. عزيز دروغين، ذليل راستين است.
قيامت ظرف ظهور ذلت و عزّت حقيقي
در بحثهاي قبل هم ملاحظه فرموديد اگر كسي عزيز بيجهت بود، ذليل با جهت است و در قيامت چون حق ظهور ميكند، ذلّت اينها ظهور ميكند. ديگر ممكن نيست كسي عزيز بيجهت باشد و ذليل بيجهت، اينچنين نيست اگر كسي عزّتش دروغ بود. ذلّت او راست است و قيامت روز ظهور حق است، آن روز ذلّت اينها ظاهر ميشود در آن روز ميگويند ﴿ذق﴾؛ اين عذاب قيامت را بچش ﴿انّك أنت العزيز الكريم﴾[19]؛ در دنيا عزيز بيجهت بودي، كريم بيجهت بودي، كرامت در محور تقواست، تو نداشتي، عزت در سايه ايمان است، تو نداشتي. عزتت دروغ بود ذلتت راست بود، قيامت روز ظهور صدق و حق است: ﴿ذلك اليوم الحقّ﴾[20]؛ نه يعني قيامت حق است، يعني روز، روز حق است. يك وقت ميگوئيم: «ذلك اليومُ حقٌ»؛ قيامتي هست. يك وقت «ال» بعنوان وصف ذكر ميشود، اصلاً قيامت چه روزي است؟ ﴿ذلك اليوم الحق﴾؛ هيچ باطل در قيامت نيست، هر چه هست حق است. خب، اگر كسي عزيز بيجهت بود، ذليل با جهت است و اگر حكومت، حكومت الهي بود آن بيجهتها را طرد ميكند، آن با جهتها را اظهار ميكند. سليمان هم فرمود به اينكه ما اين عزيزان بيجهت را ذليل ميكنيم: ﴿ولنخرجنّهم منها أذلّة و هم صاغرون﴾[21]، كاري با ديارشان نداريم، كاري با خانه و مناطق مسكوني نداريم اين نظر قرآن است آن هم نظر آن زن.
پس آن زن دربارهٴ ملوك اينچنين گفت، قرآن رد نكرد. امّا سخن أنبيا اين است كه ما كاري با مناطق مسكوني نداريم، عزيزان بيجهت را تنبيه ميكنيم. پس از ملوك خداي سبحان در قرآن با عظمت ياد نكرد كه مَلك يعني امام و مُلك يعني امامت، آنگاه به ابراهيم بفرمايد: ﴿انّي جاعلك للناس اماماً﴾، يعني «جاعلك للناس ملكا». اينچنين نيست، اين ملك بعنوان يك قدرت ظاهري هم به نيكان داده ميشود، هم به بدان به عنوان امتحان، چيزي غير از اين نيست.
سؤال ...
جواب: چون آخِر با جنگ بود، زميننهٴ جنگ بود زمينهٴ تهديد بود: ﴿و جعلوا أعزّة أهلها أذلّةً و كذلك يفعلون﴾[22] آنگاه خداي سبحان فرمود به اينكه سليمان حرفش اين بود ما اگر پيروز شديم، فقط آنها را ذليل خواهيم كرد.
سؤال ...
جواب: فرمود: ﴿و لنخرجنّهم منها أذلّة﴾[23]؛ يعني اينها كه سردمداران حكومت بودند، آنها را ذليل ميكنيم. آنها كه سردمدار حكومت بودند. عزيز بودند و عزت ظاهري داشتند.
پس مُلكي كه خداي سبحان به يوسف داد به معناي امامت نبود. مُلكي هم كه قرآن تعبير ميكند اصل زمامداري است، خواه به معناي امامت حق، خواه به معناي امامت جور.
و امّا مُلكي كه خداي سبحان به طالوت داد كه انسان بگويد: آن طالوت امام بود و پيغمبر نبود. اثبات آن هم كاري آساني نيست كه بحثش خواهد آمد.
تطبيق «ملك عظيم» بر طاعت و مقام امامت
عمده همان آيه سورهٴ نساء بود كه فرمود: ﴿و ٰاتيناهم ملكاً عظيما﴾[24]، اين تفسير شريف نور الثقلين را ملاحظه ميفرمائيد. چندين روايت در اين تفسير از كافي و غير كافي آمده كه اين ملك عظيم همان امامت و خلافت است. ائمه(عليهم السلام) ميفرمايند: خدا بما ملك عظيم داد يعني اين مقام، مقام عظيم است، نه ملك عظيم يعني سلطنت. اگر چنانچه ملك عظيم يعني حكومت و زمامداري ديگر ائمه نبايد بفرمايند: خدا بما ملك عظيم داد. در همين جلد اول صفحه 406 به بعد چندتا روايت است كه ملك عظيم را به معناي طاعت مفترضه[25] و مانند آن معنا ميكنند. اين امر تشريعي است يعني خداي سبحان اين مقام را به ما داد كه اطاعت مردم از ما واجب است، خواه مردم از ما اطاعت بكنند و ما حكومت تشكيل بدهيم مانند زمان حضرت امير(سلام الله عليه) يا از ما اطاعت نكنند، ما حكومت تشكيل ندهيم مانند امام سجاد(سلام الله عليه) ما اين ملك عظيم را داريم. يكي از آن روايات اين است كه ميفرمايد: «و هي الخلافة بعد النبوة و هم الائمة(عليهم السلام)»[26]؛ اين آلابراهيم كه ملك عظيم دارند، همان ائمه(عليهم السلام)اند. خب يكي از مصاديقش اين است. البته اين تطبيق است، نه كه تفسير. امّا تطبيق ملك عظيم بر امامتِ به اين معنا كه اينها داراي اين مقامند نه اينكه داراي حكومت و سلطنت بودند. چندين روايت هست در بعضي از اينها هست كه ملك با نبوت در يك خاندان جمع نميشود[27]. البته اين روايت مخالف با قرآن است، براي اينكه قرآن هم ملك را و هم نبوت را براي داود، براي سليمان جمع كرده است. ولي از چند روايتي كه در اين صفحه 406 تا 409 به بعد هست ملاحظه ميفرمائيد اين ملك عظيم را به همان مقام مفترض الطاعه بودن، به اين مقام معنا ميكنند، نه يعني كسي كه حكومت تشكيل داد. كسي كه مقام را دارد. خب هيچ پيغمبري نيست كه اين مقام را نداشته باشد، طبق آن بحثهاي قبلي. هر پيغمبري مفترض الطاعة است يعني هيچ پيغمبري نيست كه دينش كامل نباشد نسبت به همان منطقه، هيچ پيغمبري نيست كه در مسائل حدود و تعزيرات قانوني نياورده باشد، هيچ پيغمبري هم نيست كه مسئول اجراي حدود و تعزيرات را معين نكرده باشد و خود در حدّ يك مسئلهگو و واعظ بماند، اينچنين نيست. پس «ملك عظيم» به معناي امامتي كه ابراهيم(سلام الله عليه) مسئلت كرد نخواهد بود. ملك به معناي امامت مطلقه است، ملك دو قسم است، امامت هم دو قسم است.
ـ پاسخ به يك استشهاد بر تلازم دو سويه نبوت و امامت (سياسي ـ اجتماعي)
امّا آنچه كه دربارهٴ طالوت گفته شد كه احياناً به اين قصه استشهاد ميشود كه طالوت امام بود و پيغمبر نبود: اولاً، اين بايد ثابت بشود بر فرض اينكه ثابت بشود مزاحم اصل بحث نيست. اصل بحث اين بود كه پيغمبر حتماً امام است امّا حالا اگر كسي شاهدي اقامه كرد كه كسي ممكن است امام باشد و پيغمبر نباشد، اين مزاحم بحث نيست. براي اينكه بصراحه بحث قبلي گذشت كه ممكن است كسي امام باشد و پيغمبر نباشد، مثل خود ائمه(عليهم السلام) كه اينها حق رهبري و زعامت دارند، معصوم هستند منتها پيغمبر نيستند. ما از آن طرف نتوانستيم شاهدي اقامه كنيم كه كسي پيغمبر باشد و امام نباشد.
ببينيم اين قضيه طالوت اين معنا را اثبات ميكند يا نه؟ در سورهٴ بقره آيهٴ 246 به بعد اين است كه ﴿ألم تر الي الملأ من بنياسرائيل من بعد موسيٰ إذ قالوا لنبيّ لهم ابعث لنا ملكاً نقاتل في سبيل الله قال هل عَسَيْتُمْ ان كتب عليكم القتال ألاّ تقاتلوا﴾[28]؛ بنياسراييل در اثر ستمهايي كه ديدند به پيغمبرِ عصرشان گفتند: براي ما يك مَلِكي مبعوث كن كه ما در پرتو او بجنگيم. آن پيغمبر گفت: اگر يك كسي مبعوث بشود، شايد شما اطاعت نكنيد، آنها گفتند: ﴿و ما لنا ألاّ نقاتل في سبيل الله و قد أخرِجنا من ديارنا و أبنائنا﴾[29]؛ چطور ما در پرتو او جنگ نميكنيم در حاليكه ما را تبعيدمان كرد، از ديارمان بدور داشتند! ﴿فلمّا كتب عليهم القتال تَوَلّوا إلاّ قليلاً منهم و الله عليم بالظّالمين﴾[30]، آنگاه فرمود: ﴿و قال لهم نبيّهم إنّ الله قد بَعَثَ لكم طالوت ملكاً قالوا اَنَّيٰ يكون له الملك علينا و نحن أحقُّ بالملك منه و لم يُؤت سعة من المال قال إنّ الله اصطفاه عليكم و زاده بَسْطةً في العِلم و الجسم و الله يُؤتى ملكه من يشاء و الله واسعٌ عليم﴾[31]؛ پيغمبرشان گفت: خداي سبحان طالوت را براي شما مبعوث كرد و با رهبري طالوت شما بجنگيد. خواستند استفاده كنند كه طالوت پيغمبر نبود و امام بود و اين ملك او تنها فرماندهي لشگر نبود، بلكه زمامداري بود.
اين چند مقدمه دارد كه هيچ كدام از آنها تمام نيست: يكي اينكه اثبات امامت براي طالوت، اين كار مشكلي است. براي اينكه او از كجا معصوم بود و كجا به اين مقام رسيد. اگر خدا او را مبعوث كرده است بوسيلهٴ همان پيغمبر مبعوث كرده است. او از طرف پيغمبر آن عصر مأمور شد كه فرماندهٴ لشگر باشد از اين آيه كه بيش از فرماندهي لشگر كه استفاده نميشود. همانطوري كه مالك اشتر را امير المؤمنين[عليه السلام] نصب كرده است، خودش فرماندهٴ كل قوا بود و فرماندهٴ لشگر نصب ميكرد، اينجا هم فرمود به اينكه خدا طالوت را براي شما مشخص كرده است. شما فرماندهٴ لشگر ميخواهيد نه امام. امام در حقيقت همان پيغمبر است، همان پيغمبر است كه به دستور او طالوت اين سمت را گرفت. آيا طالوت از آن پيغمبر دستور گرفت يا خودش مستقلاً دستور گرفت؟ اين چنين كه نبود: ﴿قال لهم نَبِيُّهُم إنّ الله قد بعث لكم طالوت ملكاً﴾[32]؛ از راه وحي پيغمبر مأمور شد كه طالوت را فرمانده لشگر كند و كرد. آنها گفتند: چگونه طالوت فرمانده ما باشد، ملك ما باشد، ملك و نفوذ در ما داشته باشد، در حاليكه از امكانات مالي برخوردار نيست؟ آنگاه جواب داد كه آنچه كه در فرمانده لشگر لازم است، قدرت بدني و شجاعت است و قدرت فكري. او هم از نظر علم برخوردار است، هم از نظر قدرت بدني متنعم و برخوردار است كه ﴿و زاده بسطة في العلم و الجسم﴾[33] كار أنبيا بوسيله وحي انجام ميشود، خداي سبحان به اين پيغمبر دستور داد كه تو طالوت را بعنوان فرمانده لشگر نصب كن. نه اينكه اين طالوت امام است و آن پيغمبر، پيغمبر است. ما يك پيغمبري داريم كه مسئول تشكيل حكومت نيست، يك امامي داريم در مقابل پيغمبر، منتها از آن پيغمبر مدد ميگيرد. اينچنين نيست. اگر هم او پيغمبر است، پيغمبري است در تحت زعامت، امامي است در تحت زعامت و رهبري پيغمبر. همين پيغمبر است كه به طالوت فرمان ميدهد. همين پيغمبر است كه دستور خدا را به طالوت ابلاغ ميكند، نه اينكه خودش مسئوليت ارشاد و هدايت مردم را دارد و فرماندهٴ لشگر و ملك بودن و زمامدار شدن مال طالوت است؛ اينچنين نيست. از اين آيه هم اين معنا استفاده نميشود كه آن پيغمبر زمامدار نبود و طالوت زمامدار بود، پس ميشود كسي امام باشد و پيغمبر نباشد و كسي پيغمبر باشد و امام نباشد، اينچنين نيست. اگر طالوت زمامدار بود، در تحت زعامت و رهبري همان پيغمبر عصرش بود.
بازگشت به بحث: تطبيق «ملك عظيم» بر طاعت و مقام امامت
البته بعضيها هم داراي امامت و ملك حقند و هم داراي نبوت، نظير آنچه كه براي داوود مشخص فرمود كه ﴿ٰاتاهُ الله الملك﴾[34]، آنچه كه براي سليمان مشخص فرمود چه اينكه در سورهٴ ص، مقداري از سلطنت سليمان(سلام الله عليه) [را] ياد ميكند، ميفرمايد به اينكه ما به او ملك عظيم داديم، در سورهٴ ص، آيهٴ 20 دربارهٴ داوود ميفرمايد: ﴿و شَددنا ملكه و ٰاتيناه الحكمة و فصل الخطاب﴾[35]؛ ما به او ملك شديد داديم. چه اينكه دربارهٴ سليمان هم كه بحثش اشاره شد در سورهٴ نمل او هم داراي ملك عظيم است. اينها غير از مسئله امامت است آن «ملك عظيم» مقام «مفترض الطّاعة» بودن است، خواه ايوبي كه گرفتار صبر است، خواه سليماني كه از حشمت برخوردار است؛ هر دو ملك عظيم دارند. نميشود گفت كه يحيى و عيسي و ايوب و امثال و ذلك اينها ائمه نبودند داود و سليمان و طالوت و امثال و ذلك ائمه بودند. براي اينكه اين «ملك عظيم» به آن مقام افتراضِ طاعت تطبيق شد و اين مقام مال همه بود، منتها بعضي موفق شدند كه حكومت تشكيل بدهند، بعضي توفيقِ قبول نصيب مردم آن عصر نشد كه حكومت آنها را بپذيرند و عمده همان بحثهاي قبل بود.
و تحصّل كه امامت در اين آيه غير از نبوت است كه اين مقام اول بحث بود، اين يكي. وقتي ثابت شد امامت غير از نبوت است؛ زيرا خداي سبحان به ابراهيمي كه پيغمبر است ميگويد: من تو را امام ميكنم معلوم ميشود امامت غير از نبوت است. آنگاه وجوهي كه تا كنون ذكر شد اين بود كه اين امامت به معناي اسوه، الگو، قدوه و مانند آن امامت به اين معنا حق است ولي اين معنا را ابراهيم(سلام الله عليه) قبلاً دارا بود اين يكي. امامت به معناي پيشوائي أنبيا، اين نه با آيه سازگار است براي اينكه فرمود: ﴿للناس إماماً﴾. نه «اماماً للأنبياء» با آن مشكلات ديگر [و] نه براي ذريه قابل تطبيق است براي اينكه ذريه ابراهيم امام الأنبياء نبودند، اين دو وجه. وجه سوم امامت به معناي رهبري، زعامت تشكيل حكومت اين معنا حق است از مصاديق امامت است ولي اين معنا را ابراهيم قبلاً داشت و دارا بود، نبوت عموماً مخصوصاً نبوت أنبيا أولوالعزم با رهبري همراه است، چگونه كسي جزء پيغمبران أولو العزم باشد و در حد گفتن يك مسئله و موعظه اكتفا كرده باشد؟! و همهٴ مبارزات فكري و مبارزات خارجي او را قبلاً قرآن نقل كرد، پس با امامت همراه بود و اگر هم امامت به معناي رهبري باشد قرآن در اين بخش لاأقل گوشهاي از تشكيل حكومت ابراهيم را نقل ميكرد. ابراهيمي كه همهٴ مبارزات رهبري و زعامت و زمامداري را پشتسر گذاشت، در دوران پيري خدا او را «امام» ميكند، اگر امامت به معناي حكومت بود يك گوشهاي از تشكيلات حكومتش را قرآن ذكر ميكرد و حال آنكه اصلاً ذكر نكرد.
اگر هم علي التسليم يكي از معاني قابل توجيهِ امامت اين باشد يك معناي ضعيفي است، امامت براي همهٴ انبياء بود، امامت يعني زعامت و زمامداري، منتها گاهي مردم توفيق پيدا ميكردند، گاهي توفيق پيدا نميكردند.
شواهد قرآني بر زعامت و حكومت پيامبر اكرم(ص)
و همهٴ آياتي كه ولايت را ثابت ميكند، آن همان امامت است. امامت براي پيغمبر اسلام و ائمهٴ معصومين با ولايت همراه است آيهاي كه ميگويد: ﴿إنّما وليّكم الله و رسوله﴾[36]. اين همان امامت و زعامت است. آيهاي كه ميگويد: ﴿النبيّ أولى بالمؤمنين من أنفسهم﴾[37]، اين همان زعامت است آيهاي كه ميگويد: ﴿مٰا ٰاتاكم الرسول فَخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا﴾[38]، اين زعامت است. آيهاي كه ميگويد: ﴿يا أيها النبي حرّض المؤمنين علي القتال﴾[39] آيهاي كه دستور نبرد ميدهد كه فراوان است اين همان زعامت و حكومت است. آياتي كه در قرآن زعامت و حكومت پيغمبر اسلام را تبيين ميكند فراوان است. هر آيهاي كه دستور جنگ ميدهد، اين تشكيل حكومت است. هر آيهاي كه دستور أخذ ماليات ميدهد، اين حكومت است. در سورهٴ توبه كه ميگويد: ﴿خذ مِن اموالهم صدقةً تطهّرهم و تزكّيهم بها﴾[40]، اين حكومت است. چون يكي و دوتا و دهتا و امثال و ذلك نيست، آن را الآن بحث نميكنيم. سراسر قرآن در مسائل جنگ، در مسائل گرفتن ماليات، در مسائل دعوت، در مسائل هجرت، در مسائل تهييج، همه و همه شئون زعامت و زمامداري را براي پيغمبر تثبيت ميكند، ميگويد: از مردم بگير، نه به مردم بگوييد: زكات واجب است. آن آياتي كه ميگويد: به مردم بگو كه ﴿و أقيموا الصلاة و آتوا الزكاة﴾[41]، اين لسان غير از آن است كه در سورهٴ توبه دارد: ﴿خذ من أموالهم صدقة و تطهّرهم و تزكّيهم بها﴾[42]؛ ميفرمايد: مردم تا اين زكات را ندادهاند ناپاكند، آلودهاند، اين را بگير پاكشان كن. بگير، اين فرمان است لذا حكومت تشكيل ميدهد ميگويد به اينكه وقتي اين زكات را گرفتي و مردم را در حقيقت تطهير كردي، منّتي بر مردم گذاشتي و اينها را پاك كردي مصارف هشتگانه زكات هم اين است: ﴿إنّما الصّدقات للفقراء و المساكين﴾[43] تا ميرسد به ﴿و العاملين عليها﴾[44]؛ كسانيكه مشغول جمعآوري زكات. كارمندان جمع آوري زكات، به اينها هم ميتواني از راه زكات حقوق بپردازي يا مال به اينها اعطا كني و مانند آن. سراسر قرآن دربارهٴ زعامت و حكومت پيغمبر(عليه آلاف التحية والثناء) آيات فراوان دارد كه نيازي به ذكر نيست.
تفسير امامت به هدايت باطني انسانها به ملكوت
عمده آنست كه امامتي كه در اين كريمه براي ابراهيم(سلام الله عليه) در دوران پيري خدايِ سبحان جعل كرد. آنطوري كه سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) روي آن تكيه ميكند، همان مقام معنوي است و گرنه زعامت و تشكيل حكومت، دست به تبر كردن و بتشكني كردن قبلاً بود. آن مقام عبارت از اين است كه ايشان ميفرمايند: امام يعني كسي كه پيشوايِ عقائد و اخلاق مردم باشد يعني چه يعني عقيدهٴ او بعنوان ﴿اليه يصعد الكلم الطيب﴾[45]؛ صعود كند عقايد ديگران را دنبال عقيدهٴ او صعود كنند. هر فيضي، در هر گوشهٴ عالم، به هر مؤمنين ميرسد روي زعامت وليالله است؛ امامت به اين معناست كه قهراً از زمامداري عالم ملك، به زعامت عالم ملكوت ميرسد. اگر كسي نمازش قبول است، تابع قبولي نماز امام است. اگر كسي به جايي ميرسد، در سايهٴ افاضه امام است. اگر كسي به مقامي راه پيدا ميكند، به بركت امامت امام است. همانطوري كه امام يك مقام ملكي دارد كه سرپرست بدن مردم باشد تا دنيايِ مردم تأمين باشد، يك مقام ملكوتي دارد كه دلهاي مردم را هدايت كند. اين مدعا. شاهدي كه براي اين مدعا اقامه ميكنند اين است كه ميفرمايند: خداي سبحان وقتي امامت را تبيين ميكند، هم شرايط امام شدن را بيان ميكند، هم كار امام را ذكر ميكند، ميفرمايند به اينكه ﴿و جعلناهم أئمّةً يهدون بأمرنا﴾[46]؛ ما آلابراهيم را، ما اين أنبيا را، اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اين بزرگان را ائمه كرديم: ﴿و جعلناهم أئمةً﴾ خب، اينها چه ميكنند؟ اينها با طاغوتيان درميافتند اينكه امامت و زعامت عالم ملك است كه اين را قبلاً هم داشتند. الآن چه ميكنند؟ آنكه در خانهاش منزوي است مثل امام سجاد(سلام الله عليه) و آن توفيق را مردم نداشتند كه از امامتش استفاده كنند او الآن هم امام است، او چه ميكند؟
ـ ويژگيهاي هدايتي ائمه صالح
هدايت به امر
[خداي سبحان] فرمود: ﴿و جعلناهم أئمةً يهدون بامرنا﴾[47]؛ اينها به أمر ما هدايت ميكنند. أمر را هم، نه يدعون الى الله، نه مردم را دعوت ميكنند. مردم را هدايت ميكنند. به چي هدايت ميكنند؟ به أمر ما هدايت ميكنند. اين باء، باء مصاحبه است، يا باء ملابسه است، اينها لباس أمر اللهي در بردارند، اينها در صحبت أمر اللهاند. اينها «يهدون بأمر الله» اين كسوت و جامهٴ امر اللهي در براينهاست اين يك مقدمه.
چهرهٴ ملكي و ملكوتي عالم
خب امر خدا چيست؟ أمر خدا را در چند آيه، مخصوصاً در آيهٴ پاياني سورهٴ يس، اينچنين مشخص فرمود كه ﴿إنّما أمره إذا أراد شيئاً أن يقول لَهُ كن فيكون﴾[48]؛ خدا يك «عالم خلق» دارد كه در آنجا تدريج راه دارد مثل؛ اينكه به ما فرمود: ﴿قدَّر فيها أقواتها في أربعة أيّام﴾[49]؛ فرمود: روزيهاي شما را ما در طي 12 ماه، چهار فصل تأمين ميكنيم. تا شما بار ديگر از اين درخت ميوه بچينيد، چهار فصل بايد بگذرد. در اين فصل كه از اين مزرعه گندم كنديد بار ديگر بخواهيد خوشه بچينيد، چهار فصل لازم است. الآن اگر از اين درخت سيب ميوه كنديد بار ديگر بخواهيد از اين درخت ميوه بكنيد، چهار فصل لازم است: ﴿قَدَّرَ فيها أقواتها في أربعة أيّام﴾[50]؛ يعني در فصول چهارگانه، اين كارِ خداست و اين كشاورزي را هم خدا به خود نسبت داد، فرمود: هيچ كس كشاورز نيست. مگر ما: ﴿أنتم تزرعونه أم نحن الزّارعون﴾[51]؛ آن كسي كه بذر را به دل خاك ميفشاند، نه خود خبر دارد كه اين بذر چه خواهد شد، نه امكان دارد كه او به اين بذر حيات ببخشد. او يك مشت بذر جامد را از انبار به دل خاك بعد از شيار منتقل ميكند، ديگر نه ميداند كه اين يك مشت حبّه گندم چه خواهد شد و نه ميداند حيات يعني چه تا به اين جامد حيات ببخشد؛ او حارث است نه زارع فرمود: ﴿أفرأيتم ما تحرثون ٭ ءَأنتم تزرعونه أم نحن الزّارعون﴾[52]؛ كار شما حرث است، بذر افشاني است. ماييم كه كشاورزيم، ماييم كه اين حبّه جامد را و بيروح را زنده ميكنيم، به او حيات ميبخشيم اين خدايي كه زارع است و كشاورز است، فرمود: دوازده ماه بايد بگذرد تا ما بار ديگر از اين سرزمين خوشه به ثمر برسانيم. امّا همين خدا ميفرمايد: أمر ما ﴿كن فيكون﴾ است: ﴿إنّما أمره إذا أراد شيئاً أن يقول له كن فيكون ...﴾ بعد فرمود: ﴿... فسبحان الّذي بيده ملكوت كلّ شيء﴾[53]؛ «ملكوت» غير از «ملك» است. اينجا با تسبيح همراه است نه با تبارك لذا با فاء تفريع ياد كرد، فرمود: ﴿فسبحان الّذي بيده ملكوت كلّ شيء﴾، هر چيزي يك مُلكي دارد كه در نشئه تدريج و زمان است و يك ملكوت دارد كه از آن چهره مربوط به عالم طبيعت و ماده نيست، او ثابت است و متغير نيست، او دفعي است و مصون از تدريج است. فرمود: امر خدا تدريجي نيست، دفعي است. أمر خدا مال ملكوت است، مال ملك نيست. آنجا كه سخن از ملك است با بركت ياد ميكند فرمود: ﴿تبارك الّذي بيده الملك﴾[54]. آنجا كه سخن از ملكوت است با تسبيح ياد ميكند كه او سبّوح است: ﴿فسبحان الذي بيده ملكوت﴾[55]؛ سبحان جزء أسماي جلاليهٴ حقّ است، بر خلاف تبارك كه جزء أسماي جماليه حقّ است. پس خدا يك نشئه ملك دارد كه در آن نشئه زمان و تدريج حكومت ميكند و مانند آن. يك نشئه ملكوت دارد كه در آن نشئه سخن از زمان نيست، سخن از ﴿كن فيكون﴾ است، پس ﴿إنّما أمره إذا أراد شيئاً أن يقول له كن﴾[56]؛ امر خدا همان ﴿كن﴾ گفتن است، همان باش و ايجاد كردن است «فيترتّبوا عليه انّه يوجد و يكون» اين يكون، كان، كان تامه است. هم كن، كان تامه است، هم يكون، كان تامه است كه فقط اسم ميگيرند، فاعل ميگيرند، ديگر سخن از مبتدا و خبر نيست، سخن از اسم و خبر نيست. پس امر خدا مربوط به عالم ملكوت است، در اين كريمه فرمود: ائمه مردم را به امر خدا هدايت ميكنند: ﴿و جعلناهم أئمةً يهدون بأمرنا﴾[57]؛ اينها جامهٴ «امر اللهي» دربر كردهاند، اينها كسوت «امر اللهي» دربر كردهاند، اينها مصاحب أمر اللهاند، يعني با ﴿كن فيكون﴾ كار ميكنند يعني با دلها كار دارند، با ارواح كار دارند. هر روحي، هر فيضي يا به بركت امامت امامت، بود. اين بحث را ملاحظه بفرمائيد شواهد ديگر و آيات ديگر در اين زمينه هست كه اين را تأييد ميكنند.
«والحمد لله رب العالمين»
[1] ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 83.
[2] ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 79.
[3] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 54.
[4] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 54.
[5] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 26.
[6] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 258.
[7] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 251.
[8] ـ سورهٴ أنبيا، آيهٴ 73.
[9] ـ سورهٴ قصص، آيهٴ 41.
[10] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 54.
[11] ـ كافي، ج 1، ص 206؛ «عن ابي جعفر(عليه السلام) في قول الله تبارك و تعالي: ﴿فقد آتينا آلابراهيم الكتاب و الحكمة و آتيناهم ملكاً عظيماً﴾، قال: «جعل منهم الرُّسُل و الأنبياء و الأئمة فكيف يُقِرّون في آلابراهيم(عليه السلام) و ينكرونه في آلمحمّد(صلّي الله عليه و آله و سلّم)؟ قال: قلت: ﴿و آتيناهم ملكاً عظيماً﴾؟ قال: «الملك العظيم أن جعل فيهم أئمةً مَنْ أَطٰاعَهُمْ أطاع الله و مَنْ عصاهم عصي الله فهو الملك العظيم».
[12] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 76.
[13] ـ سورهٴ نمل، آيات 30 ـ 31.
[14] ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 34.
[15] ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 37.
[16] ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 34.
[17] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 206.
[18] ـ سورهٴ دخّان، آيهٴ 49.
[19] ـ سورهٴ دخان، آيهٴ 49.
[20] ـ سورهٴ نبأ، آيهٴ 39.
[21] ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 37.
[22] ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 34.
[23] ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 37.
[24] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 54.
[25] ـ تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 490؛ كافي، ج 1، ص 186؛ عن ابي جعفر(عليه السلام) في قول الله عزّ و جل: ﴿و آتيناهم ملكاً عظيماً﴾ قال: «الطاعة المفروضة».
[26] ـ تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 490؛ تفسير قمي، ج 1، ص 140.
[27] ـ در جوامع روايي جملهٴ «ملك با نبوت در يك خاندان جمع نميشود» از عمر وارد شده است .
بحار، ج 36، ص 157؛ «عن بريدة الاسلمي أن النبي(صلّي الله عليه و آله و سلّم) قال لبعض اصحابه: سلموا علي علي بأمرة المؤمنين. فقال رجل من القوم: لا والله لا تجتمع النبوة و الخلافة في أهل بيت أبداً فأنزل الله تعالي هذه الآية».
ر . ك: الصراط المستقيم، ج 3، ص 119؛ بحار، ج 37، ص 308؛ مناقب، ج 3، ص 53. مناظره مشابهي در كتاب درالمنثور از معاويه و ابن عباس ذيل آيهٴ مذكور وارد شده است.
[28] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 246.
[29] ـ همان.
[30] ـ همان.
[31] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 247.
[32] ـ همان.
[33] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 247.
[34] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 251.
[35] ـ سورهٴ ص، آيهٴ 20.
[36] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 55.
[37] ـ سورهٴ احزاب، آيهٴ 6.
[38] ـ سورهٴ حشر، آيهٴ 70.
[39] ـ سورهٴ أنفال، آيهٴ 65.
[40] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 103.
[41] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 43.
[42] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 103.
[43] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 60.
[44] ـ همان
[45] ـ سورهٴ فاطر، آيهٴ 10.
[46] ـ سورهٴ أنبيا، آيهٴ 73.
[47] ـ سورهٴ أنبيا، آيهٴ 73.
[48] ـ سورهٴ يس، آيهٴ 82.
[49] ـ سورهٴ فصّلت، آيهٴ 10.
[50] ـ سورهٴ فصلت، آيهٴ 10.
[51] ـ سورهٴ واقعه، آيهٴ 64.
[52] ـ سورهٴ واقعه، آيات 63 ـ 64.
[53] ـ سورهٴ يس، آيهٴ 83..
[54] ـ سورهٴ ملك، آيهٴ 1.
[55] ـ سورهٴ يس، آيهٴ 83..
[56] ـ سورهٴ يس، آيهٴ 82..
[57] ـ سورهٴ أنبيا، آيهٴ 73.