14 05 1986 2935120 شناسه:

تفسیر سوره بقره جلسه 209(1365/02/24)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشّيطان الرّجيم

بسم الله الرّحمٰن الرّحيم

﴿وَإِذِ ابْتَلَي إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَتِي قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ (۱۲٤)﴾

امامت در قرآن

ـ بررسي معناي لغوي «ابتلاء»

قبل از ورود در آن بحثهاي كلّي امامت، لازم هست كه جزئيّات اين آيهٴ مباركه معنا بشود. بخشي از اين جزئيّات را در جلسهٴ قبل عنايت فرموديد. أصل ابتلا كه به معناي اختبار و امتحان گفته مي‌شود، روي لازمهٴ اين معناست، نه اينكه واقعاً ابتلاء معناي مطابقيش امتحان باشد. بيان ذلك اين است كه ثلاثي مجرّد و ريشهٴ اصلي كلمهٴ ابتلاء، آن بِلاٰ و كهنگي است. چيزي كه فرسوده شد، كهنه شد، مي‌گويند كه بلا و كهنگي به او رسيد. و اگر چيزي كهنه شد، تمام خصوصيّات ذاتي و عرضي‌اش مشخّص مي‌شود از اين جهت امتحان را مي‌گويند: ابتلاء. وقتي كسي بگويد از خصوصيّتهاي اين شخص با خبر هستم، مي‌گويد: من كهنه‌اش كرده‌ام. من كهنه‌اش كرده‌ام يعني در طيّ مدّتها خصوصيّتهاي نفساني او براي من مشخّص شد. همان طوري كه اگر كسي فرش يا لباسي را كهنه كند، در طيّ ساليان متمادي آن را به كار بگيرد، همهٴ خصوصيّتهاي آن فرش و لباس براي شخص روشن مي‌شود كه آيا رنگش ثابت است يا متغيّر، زود مي‌رود يا دير مي‌رود، جنس آن محكم است يا سست با كهنه كردن مشخّص مي‌شود كه اين شئ جوهرش چيست؟ امتحان را از همين ماده گرفته‌اند، ابتلا را از همين ماده گرفته‌اند. اگر كسي شخصي يا چيزي را با اين امور بيازمايد تا روشن شود جوهرش و أعراضش چگونه است، مي‌گويند: آن را ابتلا كرد، امتحان نمود. يعني كهنه‌اش كرد. يعني با اين تجربه‌هاي فراوان آن را كهنه كرد و با اين كهنه كردن مشخّص شد كه جوهر او و عرض او، صفت او و ذات او چيست؛ پس ابتلا لغتاً به معناي امتحان نيست. اصلش از بِلا و كهنگي است، بَلِيَ؛ يعني كهنه شد. «اَبليته» يعني كهنه‌اش كردم. يا «ابتليته» يعني اين لباس را آنقدر پوشيدم كه كهنه‌اش كردم. خدا هم كه مي‌فرمايد: اگر خواستيد أموال يتاميٰ را به آنها بدهيد: ﴿و ابتلوا اليتاميٰ﴾[1]؛ يعني آنها را كهنه‌اش كنيد، چندين بار بكار گيريد، ببينيد كه قدرت ادارهٴ مال را دارند يا ندارند. اگر رشدشان با اين كارهاي مكرّر روشن شد، آنگاه ﴿فادفعوا اليهم اموالهم﴾[2]؛ پس إبتلا يعني كهنه كردن، چون با كهنه كردن گوهر آن شئ مشخّص مي‌شود از اين جهت به آن امتحان هم مي‌گويند.

 

استعمال لفظ و ارادهٴ لازم معنا در كلمهٴ «افتنان»

چه اينكه افتتان هم همينطور است، فتنه نه يعني امتحان، افتتان نه يعني امتحان، فتنه يعني گداختن؛ وقتي انسان طلا را در آتش داغ مي‌كند و آب مي‌كند تا روشن بشود گوهرش چيست، اين كار را مي‌گويند: فتنه. «فتن الذهبَ بالنّار»؛ يعني اين طلا را در آتش گذاشت تا روشن بشود خالص است يا مشوب است. چون با اين فتنه و گداختن، گوهر اين طلا روشن مي‌شود از اينجا معناي امتحان را از افتنان به در آورده‌اند؛ پس نه فَتَنَ به معناي امتحان است لغتاً، نه ابتليٰ به معناي امتحان است، بلكه لازمهٴ معناست و چون لازمهٴ هر دو يك امر است، لذا يكي را جاي ديگري و همراه ديگري استعمال مي‌كنند. گاهي يكي مفعول مطلق ديگري قرار مي‌گيرد. مثلاً چون قعود با جلوس هماهنگ‌اند و همسانند، مي‌گويند: «قعد جلوساً» يا «جلس قعوداً»، گاهي خداي سبحان فتنه و ابتلا را هم كنار هم ذكر مي‌كند. مي‌فرمايد: ﴿و نبلوكم بالشرّ و الخير فتنة﴾[3] اين ﴿فتنةً﴾ مفعول مطلقي است كه معنايش با فعل يكسان است، گرچه مادّه‌اش با فعل يكسان نيست؛ نظير «قعد جلوساً» امّا اين ﴿و نبلوكم بالشرّ و الخير فتنةً﴾ كه فتنه مفعول مطلق ﴿نبلو﴾ است، هم ﴿نبلوا﴾ لازمهٴ معنايش امتحان است. از آن بلا اصطياد شده است، هم فتنه. فتحصّل كه نه فتنه به معناي امتحان است لغتاً، نه ابتلا، بلكه هر دو لازمهٴ آن معناي اصلي و لغوي خودشان هستند. لذا گاهي خداي سبحان اينها را كنار هم ذكر مي‌كند، گاهي با هم ذكر مي‌كند، گاهي فرادا ذكر مي‌كند. گاهي مي‌فرمايد كه ﴿و نبلوكم﴾[4] گاهي مي‌فرمايد: ﴿وليُبْلِيَ﴾[5] يا ﴿نبتليه﴾[6] و امثال ذلك، گاهي هم مي‌فرمايد: ﴿يفتنون في كل عام مرّة﴾[7]؛ گاهي خصوص فتنه، گاهي خصوص بلوا، گاهي هر دو.

 

راز آزمونهاي الهي

مطلب ديگر آن است كه در حقيقت ابتلا و امتحان جهل ممتحِن مأخوذ نيست.

 

تذكر: پرهيز از انسان محوري در جهان‌بيني و قرآن‌شناسي

ما در مسائل و معارف نبايد انسان را محور قرار بدهيم، نه در جهان بيني، نه در قرآن شناسي. يك وقت ما انسان محوري فكر مي‌كنيم آن وقت دلمان مي‌خواهد كه كلّ جهان‌بيني يا كلّ معارف قرآن، بر محور انديشه‌ها و شناختهاي انساني باشد. يك وقت خود را مهره‌اي از مهره‌هاي اين موجودات عالم وسيع مي‌بينيم. نه اينكه خود را أصل ببينيم، هر چه ما مي‌انديشيم آن حق باشد، هر چه به ميل ماست آن خير باشد، هر چه به ميل ما نيست آن شر باشد، آن‌گاه ما هم مي‌توانيم جهان را بشناسيم، هم مي‌توانيم با آيات قرآن بيشتر أنس پيدا كنيم. پس مسئلهٴ شناخت، انسان محوري نيست. ما اگر خواستيم ببينيم در جهان چي خوب است، چي بد است، آمارگيري كنيم كه شر بيشتر است يا خير نبايد انسان را أصل قرار دهيم كه هر چه براي انسان خوب است آن خير است و هر چه براي انسان خوب نيست آن شر است. موجودات عالم فراوان‌اند، اين فلك هست، اين مَلَك هست، هر موجودي براي خود يك سلسله ملايماتي دارد، يك ناملايماتي دارد. انسان هم مهره‌اي از موجودات عالم هستي به شمار مي‌رود. در شناخت آيات قرآن انسان محور نيست كه ما خودمان را بسنجيم بگوئيم: چون ما وقتي امتحان مي‌كنيم، جاهليم نمي‌دانيم كه آن شخص داراي چه خصوصيّت است، لذا امتحان مي‌كنيم. چون امتحان با جهل ممتحِن همراه است، آن‌گاه سؤال مي‌كنيم كه خدا امتحان مي‌كند يعني چه؟ در حالي كه اينچنين نيست.

در حقيقت إبتلا و در حقيقت امتحان، جهل ممتحن مأخوذ نيست كه اگر يك جايي ممتحن عالم بود، اين امتحان نباشد. يا مجازاً امتحان باشد، اينچنين نيست.

 

ـ آشكار شدن نهاد و نهان ممتَحن در پرتو امتحان

ابتلا و امتحان براي آن است كه گوهر آن ممتحَن ظاهر بشود. خواه ممتحِن نداند كما در انسان يا ممتحن بداند كما در خداي سبحان، در حقيقت امتحان، بيش از اين أخذ نشده است؛ كاري بشود كه آن نهان و نهاد ممتحن شكوفا بشود، اين حقيقت امتحان است، خواه آن ممتحن بداند در درون ممتحن چيست، خواه نداند. در انسانها نوعاً با جهل ممتحِن همراه است؛ ما نمي‌دانيم در درون اين اشخاص چيست، لذا امتحان مي‌كنيم ببينيم كه عالمند يا نه. ولي خداي سبحان با اينكه عالم بما في الصدور است، مع ذلك مي‌آزمايد. مي‌آزمايد نه يعني براي اينكه خود بداند، براي اينكه آنچه در گهر ماست مشخّص بشود؛ پس در حقيقت امتحان جهل ممتحن مأخوذ نيست. آنچه در حقيقت امتحان مأخوذ است آن است كه چيزي در نهان ممتحَن باشد كه با آن كهنه كردن و فرسايش ظهور و بروز كند، اين حقيقت امتحان است.

 

تفاوت امتحان بشري و الهي

خداي سبحان كه امتحانها را بيان مي‌كند مي‌فرمايد به اينكه من اگر بخواهم، هم بدون شما كار مي‌كنم، هم بدون امتحان مي‌دانم در درون شما چيست. شما كه امتحان مي‌كنيد براي آن است كه نه بدون امتحان مي‌توانيد كاري را از پيش ببريد، نه بدون امتحان از درون مستحضريد. بيان ذلك اين است كه ما اگر خواستيم كاري را به كسي ارجاع كنيم بايد او را بيازمائيم. چون نيازمنديم كه كار را به كسي إرجاع كنيم و آن شخص كار را انجام بدهد اين يك نياز و از درون و لياقت او بي‌خبريم اين دو نياز، لذا او را مي‌آزماييم تا هم از درون او با خبر بشويم، هم كار را بتوانيم به او ارجاع بكنيم. اين دو حاجت براي ماست و هيچكدام از اين نيازها در حقيقت امتحان، مأخوذ نيست. لذا خداي سبحان مي‌فرمايد به اينكه من قبل از امتحان مي‌دانم در نهان شما چي هست اين يك و اگر بخواهم كار را انجام بدهم نيازي هم ندارم به شما، خودم هم مي‌توانم انجام بدهم اين دو. ولي من مي‌خواهم آنچه كه درون شماست، رشد كند، شما ترقّي كنيد.

 

ـ رشد و ترقي ممتحَن

در سورهٴ مباركه‌اي بنام رسول خدا(صلّي الله عليه وٰاله وسلّم) است آيهٴ ٤ مي‌فرمايد به اينكه ﴿فإذا لقيتم الّذين كفروا فضرب الرّقاب ...﴾؛ وقتي با كفّار در ميدان نبرد برخورد كرديد گردن اينها را بزنيد: ﴿... حتّيٰ اذا أثخنتموهم فشدّوا الوثاق فامّا منّاً بعد و امّا فداءً حتّي تضع الحرب أوزارها ذلك ...﴾ ، آن‌گاه فرمود: ﴿... و لو يشاء الله لانتصر منهم و لكن ليبلوا بعضكم ببعض﴾[8]؛ اگر خدا بخواهد از كفّار انتصار مي‌گيرد. انتصار؛ يعني انتقام. «اِنْتَصَرَ»؛ يعني «اِنْتَقَمَ» آن خدايي كه مي‌فرمايد: ﴿انّا من المجرمين منتقمون﴾[9] مي‌تواند از كفّار انتقام بگيرد به اندك قدرتي، ولي مي‌خواهد ما را بيازمايد. فرمود: مي‌خواهد شما را بيازمايد ببيند كه كداميك از شما توفيق جهاد و نبرد عليه كفر را داريد. اينطور نيست كه شما را مي‌آزمايد كه تا در بين شما آنكه لايق و كاردان است مشخّص بشود و خدا كارش را به دست شما انجام بدهد، روي نياز، اينطور نيست: ﴿و لو يشاء الله لانتصر منهم﴾[10]؛ اگر خدا مي‌خواست چه اينكه با آن جريان ﴿و أرسل عليهم طيراً ابابيل﴾[11] از كفّار و ابرهه و امثال آنها انتقام گرفت. از ساير كفره و طغيان‌گران هم انتقام گرفت. فرمود: اگر خدا مي‌خواست از كفّار انتقام مي‌گرفت و نيازي هم به جبهه رفتن شما نبود، ﴿ولكن ليبلوا بعضكم ببعض و الذين قتلوا في سبيل الله فلن يضلّ اعمالهم﴾[12]؛ فرمود: آنها كه شربت شهادت نوشيدند، كار آنها را خدا بي‌هدف نمي‌گذارد و كار آنها را به مقصد مي‌رساند اين يك مطلب.

 

ـ تمحيص و خالص كردن دلهاي مؤمنان

باز در بخشهاي ديگر فرمود: من اگر شما را مي‌آزمايم، نه براي آن است كه از درونتان با خبر بشوم، چون ﴿و الله عليمٌ بذات الصّدور﴾[13] در سورهٴ آل‌عمران آيهٴ ١٥٤ مي‌فرمايد به اينكه وقتي جريان جنگ پيش مي‌آيد عدّه‌اي راحت طلب‌اند كه ﴿قد اهمّتهم انفسهم﴾[14] اينها فقط به فكر خودشان هستند، همان خود طبيعي و حيواني: ﴿يظنّون بالله غير الحقّ ظنّ الجاهليّة يقولون هل لنا من الأمر من شيءٍ قل انّ الامر كلّه لله يخفون في انفسهم ما لايبدون لك يقولون لو كان لنا من الأمر شئٌ ما قتلنا هٰيهنا﴾[15]؛ آنها منافقند در نهانشان حرفي دارند كه اظهار نمي‌كنند و اگر احياناً أجساد پاك شهدا را از ميدان آوردند، اينها مي‌گويند به اينكه اگرحق با ما بود كه ما اين قدر كشته و تلفات نمي‌داديم، از اين حرفها مي‌زنند. رسول خدا را خداي سبحان مأمور كرد، فرمود: ﴿قل لو كنتم في بيوتكم﴾[16]؛ فرمود: بر فرض شما در خانه‌هايتان باشيد، در خانه‌هايتان بنشينيد، اينچنين نيست كه خداي سبحان دينش را رها كند و ياري نكند: ﴿لبرز الّذين كتب عليهم القتل الي مضاجعهم﴾[17]؛ آنها كه توفيق شهادت نصيب آنها مي‌شود، آنها به ميدان مي‌روند و دين را ياري مي‌كنند، اين يك مطلب. ﴿و ليبتلي الله ما في صدوركم﴾[18]؛ اين كار براي ابتلاست، خدا مي‌خواهد شما را كهنه كند. چندين بار مي‌آزمايد تا آنچه در درون شماست روشن بشود: ﴿و ليبتلي الله ما في صدوركم و ليمحّص ما في قلوبكم﴾[19]؛ آنچه در قلب شماست تمحيص كند. تمحيص همان كاري است كه زرگرها مي‌كنند. يعني محص ومحض را از مشوب و مخلوط جدا مي‌كنند. محص همان معناي مقارن با محض را دارد. تمحيص مشابه با تمحيض است. امتحان كردن و افتتان كردن، همان كاري است كه زرگر مي‌كند. براي اينكه آن طلاي محص و طلاي محض را از مشوب و مخلوط جدا كند.

 

خداي سبحان عالم به سرّ و مخفي‌تر از سرّ

آنگاه براي اينكه مبادا كسي خيال كند، خداي سبحان قبل از امتحان آگاه نيست، فرمود: ﴿و الله عليمٌ بذات الصّدور﴾[20]؛ آنچه كه ذات الصّدر است خدا مي‌داند. چه مطلبي ذات الصّدر است؟ سرّ، ذات الصّدر است، جهر ذات الصّدر نيست. چون جهر در لب است و در بدن و در جوارح. أسرار است كه در صدر است. آن اسرار را مي‌گويند: ذات الصدور، يعني صاحب صدر. جايگاهش سينه است. فرمود: خداي سبحان اسرارتان را مي‌داند. اينچنين نيست كه با آزمايش بداند.

در بخش ديگر فرمود به اينكه نه تنها اسرار شما را مي‌داند آنچه كه رازتر از سرّ است و أحياناً شما نمي‌دانيد كه در نهانخانهٴ خود چه نهفته‌ايد، خدا مي‌داند. فرمود: ﴿و ان تجهر بالقول فانّه يعلم السّرّ و أخفيٰ﴾[21]؛ فرمود: اگر شما با جهر و آشكار سخن بگوييد، اين جهر را كه خدا مي‌داند خيلي روشن است، ديگر نيازي به گفتن ندارد؛ لذا نفرمود «ان تجهر بالقول فانه يعلم الجهر»، اين را ديگر نفرمود. فرمود: ﴿و ان تجهر بالقول فانّه يعلم السّرّ﴾، وقتي سرّ را مي‌داند، يقيناً جهر را هم مي‌داند. ﴿واخفيٰ﴾؛ آنچه كه اخفاي از سرّ است. گاهي أمر بر خود انسان مشتبه مي‌شود، نمي‌داند كه اين خودِ حقيقيِ اوست يا اين خود دروغين اوست كه در طي ساليان متمادي جاي او نشسته است.

ٰمثالي براي مخفي‌تر از سرّ

 يك وقتي شيخنا الاستاد مرحوم علاّمه شعراني(رضوان الله عليه) براي اوّلين بار اين فرمايش را ما از ايشان شنيديم. فرمودند به اينكه گاهي انسان يك كتابي را در دوران تحصيل و طلبگي‌اش مطالعه مي‌كند. مطلبي را از آن كتاب در كنار ذهنش بايگاني مي‌كند اين مي‌ماند، آنگاه بعد از ده سال، بيست سال، سي سال وقتي به يك مقام علمي رسيد به كتابهايي كه نزديك اوست مي‌نگرد و آن مطلبي كه سي سال قبل ديد كم كم خودش را نشان مي‌دهد. اين شخص آن كتابهايي كه دم دست اوست، مراجعه مي‌كند، مطالعه مي‌كند آن مطلب خودش را از كنار ذهن نشان مي‌دهد، آن مطلب را اين شخص در اين كتابها نمي‌بيند، آنگاه دست به قلم مي‌كند، مي‌گويد به اينكه آنچه كه به ذهن من آمد «لم يسبقني اليه أحد»؛ يعني من نديدم كسي گفته باشد. اين تحليلي است كه ايشان داشتند.

مشابه همين را ما در فرمايشات مرحوم شيخ در مكاسب يك وقتي ديديم، مرحوم شيخ در مكاسب يك مطلبي را از تذكرهٴ مرحوم علاّمه نقل مي‌كنند، چون مكاسب را در طي چندين سال نوشته‌اند، يك كتابي نبود يك سال يا دو سال نوشته باشند. يك مطلب بلندي را از مرحوم علاّمه در تذكره نقل مي‌كند بعد در آخرهاي مكاسب همان مطلب را مي‌گويد: «لم يسبقني اليه احد»؛ سرّش اين است كه انسان از خاطرات سي سال قبلش آگاه نيست كه اين مطلب از كجا در خاطرش آمده است. لذا مطلب نو ظهور آوردن در طي اين قرون كار آساني نيست. اگر كسي بگويد: اين حرف بي سابقه است، يك مقدار دشوار است انسان بتواند بپذيرد. اينكه مرحوم شيخ فرمود: «لم يسبقني اليه احد» براي اينكه اين مطلب أخفاي از سرّ بود. يعني در نهانخانهٴ او آنچنان تعبيه شده بود كه براي خود او هم روشن نبود.

گاهي انسان يك سلسله رازهايي دارد كه نمي‌داند كه اين از جاي ديگر آمده دفينه شده است. خداي سبحان مي‌فرمايد به اينكه اگر شما بطور جهر سخن بگوييد كه خوب معلوم است، اگر بطور جهر سخن نگوييد، مطلبي را به عنوان سرّ در دل داشته باشيد، آن را هم ما مي‌دانيم. و آنچه كه پشت پردهٴ اسرار است و شما نمي‌دانيد و خيال مي‌كنيد حق است ما مي‌دانيم از كجا آمده: ﴿و ان تجهر بالقول فانّه يعلم السّرّ و اخفيٰ﴾[22].

بنابراين اگر يك وقتي خداي سبحان امتحان مي‌كند براي آن است كه آن گوهر افراد روشن بشود ﴿ليمحّص ما في قلوبكم﴾[23]؛ براي تمحيص است، نه براي علم به محض. يك وقت است كه يك زرگر كاملاً طيّ ساليان متمادي كه در كارش تخصّص دارد وقتي يك طلا را ببيند. مي‌فهمد كه مخلوط است يا صاف. براي اينكه آن مخلوط خلطش را كنار ببرد و صافش را عليٰ حده جدا كند آن را مي‌گدازد. نه اينكه آن را در كوره مي‌گذارد تا ببيند صاف است يا ناصاف، بلكه آن را در كوره مي‌گذارد كه ناصافيش را كنار ببرد. خداي سبحان مي‌فرمايد: من شما را امتحان نمي‌كنم براي اينكه بفهمم. بلكه براي اينكه ناصافيتان را كنار ببرم. براي تمحيص است نه براي علم. ﴿ليمحّص ما في قلوبكم﴾ آنچه كه در دلهاي شماست از كدورتها و دُرديها و ناصافي آنها را كنار ببرم آن صاف را بگذارم. پس امتحان خدا براي صاف كردن و مصطفيٰ كردنِ انسان است، نه براي عالم شدن. و من هنا يظهر اگر در بعضي از آيات دارد كه ما شما را مي‌آزماييم: ﴿نعلم المجاهدين منكم و الصّابرين﴾[24]؛ اين علم، علم فعلي است. علم فعلي را از مقام فعل مي‌گيرند. يعني در مقام فعل قبلاً تميّز نبود الآن تميّز هست وگرنه ﴿والله عليم بذات الصّدور﴾[25]؛ او به ذات الصّدور عالم است، يعني آنچه كه صاحب صدر است، آنچه كه صاحب قلب است، آن رازي كه صاحب قلب است و در دل هست و دل را رها نمي‌كند معلومِ خداي سبحان است. پس اين هم آن مطلب كه در حقيقت امتحان جهل ممتحن مأخوذ نيست.

 

عدم اشتراط آزمون الهي  به زمان و حالتي خاص

مطلب ديگر آن است كه امتحان هميشه نظير كورهٴ زرگرها نيست كه انسان را گداخته كند. گاهي انسان را با پرنيان مي‌پرورانند. گاهي هم در كوره گداخته مي‌كنند. گاهي فتح است گاهي هزيمت است. گاهي ضرّاء است، گاهي سرّاء است. امتحان الٰهي اينچنين نيست كه هميشه انسان را در كوره بگذارد و گداخته كند. گاهي هم در كنار فرشهاي نرم مي‌پروراند؛ لذا فرمود: هر حالتي كه براي مؤمن پيش مي‌آيد امتحان است. گاهي انسان را بيمار مي‌كند در كنار تخت بيماري مي‌آزمايد، گاهي به انسان سلامت مي‌دهد در مدرسه يا محلّ كار او را به سلامت امتحان مي‌كند. الآن از نظر قرآن ما مبتلا به سلامتيم و آن بيماران بيمارستانها مبتلا به مرض‌اند، هم آنها ممتحَن‌اند، هم ما. ما مبتلا به سلامت و رفاهيم، آنها مبتلا به مرض و رنج‌اند. چيزي در جهان طبيعت به عنوان جزا نيست؛ اگر هم يك وقتي خداي سبحان در اثر سوابق كار چيزي به انسان داد، باز هم به عنوان امتحان است. چون آنچه در جهان طبيعت است آزمون است. دار جزا فقط قيامت است. الآن ما مبتلا به سلامتيم بيماران مبتلا به مرض‌اند، آنها بايد صابر باشند تا از آزمون به در آيند، ما بايد شاكر باشيم تا از آزمون به در آييم. لذا گاهي خداي سبحان ما را به سرّاء گاهي به ضرّاء مي‌آزمايد.

 

ـ دشواري امتحان به سراء از امتحان به ضرّاء

و امتحان به سرّاء دشوارتر از امتحان به ضرّاء است؛ زيرا آنكه بيمار شد مي‌فهمد كه مبتلاست، لذا صابر است و به خدا پناه مي‌برد. ما كه سالميم متأسّفانه نمي‌دانيم كه مبتلا به سلامتيم، به غفلت مي‌گذرانيم. لذا خداي سبحان فرمود: ﴿و نبلوكم بالشرّ و الخير فتنةً﴾[26]، سورهٴ أنبيا آيهٴ ٣٥ اين است. مرحوم أمين الاسلام طبرسي در مجمع نقل كرد وقتي اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) بيمار شد، كسي به حضور حضرت براي عيادت شرفياب شد، عرض كرد: كيف حالك؟ فرمود: «أصبحت بشرٍ»[27] عرض كرد: شما هم مي‌گوييد شرّ؟ فرمود: آري خداي سبحان فرمود: ﴿كل نفس ذائقة الموت و نبلوكم بالشّرّ و الخير فتنة﴾[28]؛ مرض شرّ است سلامت خير،. آنكه مريض است مبتلا به شرّ است، آنكه سالم است مبتلا به سلامت و خير است. چيزي بي حساب نيست. اگر چيزي بي حساب بود، آنگاه سلامت ما امتحان نبود. اگر سلامت ما در برابرش يك مسؤليّتي هست معلوم مي‌شود الآن ما مبتلا به سلامتيم. لذا فرمود: ﴿ونبلوكم بالشّرّ والخير فتنةً﴾؛ فتنةً يعني براي امتحان، ﴿و الينا ترجعون﴾[29] آن وقت اين ﴿نبلوكم بالشّرّ و الخير فتنةً﴾ مثل آن است كه بفرمايد: «ونبولكم بالشّرّ والخير بلاءً» كه اين مفعول مطلقي است از معناي فعل، نه از لفظ فعل.

در سورهٴ اعراف هم مشابه اين معنا را فرمود كه ما آنها را به حسنات و سيّئات آزموديم و امتحان كرديم: ﴿و بلوناهم بالحسنات و السّيّئات﴾[30]، در سورهٴ اعراف آيهٴ ١٦٨ اينچنين آمده: ﴿و بلوناهم بالحسنات و السّيّئات لعلّهم يرجعون﴾[31]؛ ما اين گروه را گاهي نعمت داديم، رفاه داديم بلكه شاكر باشند. گاهي از آنها گرفتيم، آنها را مبتلا كرديم بلكه صابر باشند. اينها نه در حسنات و رفاه به ما برگشتند، نه در سيّئات و رنج به ما برگشتند، در حالي كه ما با هر دو امر آزموديم.

 

تذكر: بهره‌مندي و رفاه نشانهٴ تكريم الهي نيست

لذا در سورهٴ مباركهٴ فجر ملاحظه مي‌فرمايد كه ﴿فامّا الانسان إذا ما ابتليٰه ربّه فأكرمه و نعمة فيقول ربّي اكرمن ٭ و اما اذا ما ابتليٰه فقدر عليه رزقه فيقول ربّي أهانن ٭ كلاّ﴾[32]، در سورهٴ فجر اين دو اصل را مشخّص كرد، فرمود: انسان خود محور نباشد، خيال نكند به اينكه اگر ما يك وقتي به او سلامت يا رفاه داديم او را گرامي داشتيم يا اگر يك وقتي او را مبتلا كرديم به مرض و فقر او را تحقير كرديم. اين‌چنين نيست. هر دو ابتلاست. ﴿امّا الانسان﴾؛ يعني تودهٴ انسانها اينچنين مي‌انديشند: ﴿اذا ما ابتليٰه ربّه فاكرمه و نعمّه فيقول ربّي أكرمن﴾؛ اگر ما كسي را به سلامت مبتلا كرديم، به مال مبتلا كرديم، به فرزند مبتلا كرديم، اين مي‌گويد: خدا مرا گرامي داشت. نمي‌داند كه دادن مال، دادن فرزند، دادن آبرو و حيثيّت اينها امتحان است، يك وقت شخص مبتلا به عقم است، يك وقت مبتلا به فرزند است. اينطور نيست كه ما كار را كرده باشيم و دار امتحان را پشت سرگذاشته باشيم، حالا به مقصد رسيده باشيم كه، هرچه به ما داده است امتحان است. فرمود: آن‌كه دارد مبتلاست، آن‌كه ندارد مبتلاست و حرف هر دو گروه را هم ردع كرده است، فرمود: ﴿فامّا الانسان اذا ما ابتليٰه ربّه﴾؛ ابتلاء، ﴿فأكرمه﴾ يعني به حسب ظاهر گرامي داشت، ﴿فأكرمه و نعّمه فيقول ربّي اكرمن﴾؛ من پيش خدا مكرّم هستم. ﴿و اما اذا ما ابتليٰه فقدر عليه رزقه﴾[33]؛ قَدَرَ يعني ضَيَّق. «ومن قدر عليه رزقه»؛ يعني ضُيِّقَ. اگر كسي روزي او تنگ شد و كم شد «إذا قدر»؛ رزقش را كم كرديم، ﴿فيقول ربّي اهانن﴾[34]؛ خدا مرا اهانت كرده است ﴿كلاّ﴾ اين كلاّ حرف ردع است، هر دو را ابطال كرد. فرمود: نه آن اكرام است، نه اين تحقير، هر دو امتحان است. تا ببينيم چه كسي شاكر  است و چه كسي صابر.

و اينچنين نيست كه همه را به يك نحوه امتحان بكنيم، گاهي سلامت است، گاهي غير سلامت؛ لذا وقتي سليمان(سلام الله عليه) به آن نعمت عظميٰ رسيده است مي‌گويد: اين امتحان است. شاگرداني تربيت كرد كه طيّ الارض داشتند، توان آن را داشتند كه در كوتاه‌ترين مدّت آن تخت ملكهٴ صبا را منتقل كنند. در سورهٴ نمل آيهٴ ٤٠ اينچنين مي‌فرمايد كه ﴿قال الّذي عنده علمٌ من الكتاب أَنَا ٰاتيك به قبل ان يرتدّ إليك طرفك فلمّا رٰاه مستقرّاً عنده﴾[35]؛ وقتي سليمان(سلام الله عليه) اين تخت را در كوتاهترين مدّت پيش خود حاضر ديد: ﴿قال هذا من فضل ربّي﴾[36]؛ اين جزاي كار نيست، اين فضل الٰهي است: ﴿ليبلوني﴾؛ تا مرا امتحان كند: ﴿ءأشكر ام اكفر﴾[37] ، آن‌گاه مي‌فرمايد به اينكه، اينكه مي‌خواهد مرا امتحان كند، نه براي آن است كه درون من براي او مشخّص بشود و مشكل علمي يا عملي او حل بشود، اينطور نيست، او همانطوري كه عليم بذات الصدور است، غنيّ عن العالمين هم هست؛ لذا فرمود: مي‌خواهد مرا بيازمايد كه ﴿ءأشكر ام أكفر و من شكر فانّما يشكر لنفسه و من كفر فانّ ربّي غنيٌّ كريم﴾[38]؛ پس نه امتحان خدا براي آگاه شدن اوست، نه براي ارجاع كار بعدي است. فقط براي تمحيص است تمحيص يعني تمحيض، چون خدا خالص مي‌طلبد: ﴿لله الدّين الخالص﴾[39] با امتحان مي‌خواهد تمحيص كند، يعني تخليص كند ولاغير. واين امتحان در همهٴ حالات است، يك وقت است كسي ابروي اجتماعي دارد اين مبتلاست به حيثيّت. يك وقت است كسي است كه وقتي جايي وارد شد، ده نفر به احترام او بر مي‌خيزند، اين مبتلاست به حيثيّت اجتماعي، يك وقت است يك كسي است كه وارد شد، كسي هم به احترام او بر نمي‌خيزد و او آهسته يك گوشه‌اي مي‌نشيند، اين مبتلاست به خمول بودن و خاموش بودن، هر دو امتحان خداست.  نه او بايد خيال كند كه تحقير شده است، نه اين بايد بپندارد كه تكريم شده است، روزگار است آني هم بر مي‌گردد.

 

چهره‌هاي مختلف روزگار و امتحان الهي

بارها به عرضتان رسيد اين در كلمات قصار حضرت امير(سلام الله عليه) است. در اين كلمات قصاري كه در آخر نهج البلاغه است. فرمود به اينكه خداي سبحان هيچ‌ كسي را به جايي نرساند كه براي او تكريم بكنند، طوبيٰ له بگويند: «الاّ وقد خبأ له الدّهر يوم سوءٍ»[40]؛ اگر امروز گفتند زنده باد فردا يك مرگ بر فلاني هم به دنبالش هست. اين طبع روزگار است. چه براي انبياء، چه براي أوليا، چه براي افراد عادي. اين يك چهره بودن را خدا به روزگار نداد. براي هر كسي روزگار يك روز خوشي كه داشت يك «خبأ له الدهرُ يوم سوءٍ» هم هست، اين هست، اين طبع روزگار است. نه آن أوّلي إكرام است نه اين دوّمي تحقير است. آنچه عاقل نيست از اوّلي برداشت استحقاق مي‌كند از دوّمي برداشت تحقير در حال اوّل خوشحال است در حال دوّم نگران. آن كه جزء اولياي الٰهي است: ﴿لاخوفٌ عليهم و لٰاهم يحزنون﴾[41]، او محنت را و منحت را هر دو را آزمون مي‌داند، هم مِحَن الٰهي، هم منح الٰهي. منحه در برابر محنت است. خداي سبحان آنچه را كه به عنوان منحت مي‌دهد اينها امتحان مي‌دانند، آنچه را هم كه به عنوان محنت مي‌دهد اينها امتحان مي‌دانند؛ چون هم گذراست يكي و هم در برابرش تكليف و مسؤليت است، اين دوتا؛ لذا سليمان(سلام الله عليه) مي‌فرمايد: اين امتحان است، اينكه من داراي شاگرداني‌ام كه طيّ الارض دارند، نه تنها مي‌توانند بروند بلكه در  كوتاه‌ترين مدّت مي‌توانند آن تخت را از سبا به فلسطين بياورند، اين فضل الٰهي است تا مرا بيازمايد. مرا بيازمايد، نه براي اينكه بداند، بلكه براي اينكه مرا تخليص كند، او بندهٴ خالص مي‌خواهد. مي‌خواهد مرا مخلَص كنم. از هر قيد و رنجي كه غير خدايي است مرا تطهير كند. اينها زمينه مي‌شود براي شناخت مسئلهٴ امتحان الٰهي.

ذبح فرزند آزموني براي ابراهيم و اسماعيل(سلام الله عليهما)

آنچه كه در مسئلهٴ امتحان الٰهي مطرح است، آن است كه خداي سبحان دربارهٴ ابراهيم(سلام الله عليه) كه محلّ بحث است فرمود به اينكه ما او را خوب امتحان كرديم، يك امتحان روشني كرديم. در سورهٴ صافّات آيهٴ ١٠٢ به بعد اين است كه ﴿فلمّا بلغ معه السّعي﴾[42]؛ يعني وقتي خداي سبحان اسماعيل را به ابراهيم(سلام الله عليهما) داد اينها در هنگام عبور به مسعٰي رسيدند، سعي را كردند كم كم به مرميٰ رسيدند: ﴿قال يا بنيّ إنّي اريٰ في المنام أنّي أذبحك فانظر ماذا تريٰ﴾[43]؛ من در عالم رؤيا مي‌بينم كه دارم ترا ذبح مي‌كنم تو نظرت چيست؟ ﴿قال يا أبت افعل ما تؤمر ستجدني ان شاء الله من الصّابرين﴾[44]؛ اين امتحان پدر و پسر هر دو است، يك حقيقت است كه گاهي به دو صورت بروز مي‌كند، تنها امتحان ابراهيم نبود. ﴿فلمّا اسلما﴾؛ هر دو سلم و انقياد را نشان دادند، هم او حاضر شد كه ذبح كند، هم پسر حاضر شد كه ذبح بشود: ﴿فلما اسلما و تلّه للجبين﴾[45]؛ وقتي هر دو مسلم و منقاد شدند در برابر امر الٰهي و ابراهيم(سلام الله عليه) فرزندش را تلّ يعني خواباند به پهلو، به جبين و پهلو خواباند كه كارد به حنجرش بكشد، آنگاه ﴿وناديناه ان يا ابرٰهيم ٭ قد صدّقت الرؤيا﴾[46]؛ گفتيم تو عمل كردي، بس است، خب، آنگاه ﴿و ناديناه ان يا ابراهيم ٭ قد صدقت الرؤيا انّا كذلك نجزي المحسنين ٭ انّ هذا لهو البلاء المبين﴾[47]؛ ما خواستيم تو را خالص كنيم، خالص شدي. محبّت فرزند مانع محبّت ما نباشد، ديديم نشد، آن محبّت مانع نشد، تو خالص بودي. محبّت حيات مانع از محبّت ما نباشد. دربارهٴ اسماعيل ديديم اينچنين بود. او حيات را لله مي‌خواست. يعني شما منطقتان اين است: ﴿انّ صلاتي و نسكي و محياي و مماتي لله ربّ العالمين﴾[48] اگر كسي منطقش اين بود كه محياي من و ممات من ﴿لله ربّ العالمين﴾ است. الله خواست كه حياتش را در راه او بدهد، اين مسلم است، هم پدر منطقش اين بود: ﴿انّ صلاتي و نسكي و محياي و مماتي لله ربّ العالمين﴾ هم پسر؛ لذا ﴿اسلما﴾؛ مسلم شدند در برابر اين فرمان، منقاد شدند، سلم شدند. آن خوابيد، اين هم خواباند كه كارد بكشد: ﴿ناديناه﴾ كه ﴿ان يا ابرٰهيم  ٭ قد صدقت الرؤيا﴾[49] و اين هم بلاء و امتحان روشني بود.

پس خداي سبحان با اين امور مي‌آزمايد و امتحان مي‌كند كه اين را هم به عنوان بلاء حسن مي‌داند. موارد ديگري را هم خداي سبحان به عنوان إبتلا ياد مي‌كند كه از همين قبيل است. به بني اسرائيل مي‌فرمايد به اينكه ما شما را از يك بلاء مبين نجات داديم. اينها همه براي آن بود كه شما در اين كوره پخته بشويد و خالص بشويد. در سورهٴ دخان آيهٴ ٣٤ اين است كه مي‌فرمايد: ما به بني اسرائيل آياتي داديم: ﴿و لقد اخترناهم عليٰ علم علي العالمين ٭ و ٰاتيناهم من الايات ما فيه بلاءٌ مبين﴾[50]؛ اين يك بلاء مبيني بود؛ گاهي تعبير مي‌كند به اينكه اين جرياني كه بر بني‌اسرائيل گذشت بلاء عظيم است يعني امتحان مهمّ است. گرچه انسان در تمام حالات مبتلاست و ممتحن است امّا آن حادثه‌هاي مهم كه پيش مي‌آيد بلاء عظيم است و بلاء مهمّ است كه زود خلاصه مشخّص مي‌شود صاف از ناصاف.

سؤال ...

جواب: براي اينكه آنها هم در عالم تكليف مكلّفند، آنها هم مي‌گويند به اينكه ما به آن مقام برسيم.

 

امتياز أنبيا نسبت به يكديگر

گرچه أنبيا اهل بهشت‌اند، از دوزخ نجات پيدا مي‌كنند. امّا اگر ﴿تلك الرّسل فضّلنا بعضهم علي بعض﴾[51]. اگر يك پيغمبري بگويد چرا مرا به آن مقام نرساندي غبطه ببرد. جوابش آن است كه شما مانند ابراهيم صبر نكرديد؛ نظير ﴿و ذا النّون إذ ذهب مغاضبا﴾[52] كه خداي سبحان به پيغمبر مي‌فرمايد: ﴿و لاتكن  كصاحب الحوت﴾[53]؛ او وقتي مشكلات ديد پست را ترك كرد تو مثل او نباش. أنبيا يكسان نيستند: ﴿تلك الرّسل فضّلنا بعضهم عليٰ بعض﴾[54] اينها هم بايد روشن بشود، چه كسي در حدّ أنبياي اولوالعزم است، چه كسي نيست. دربارهٴ آدم(سلام الله عليه) مي‌فرمايد: ﴿فلم نجد له عزماً﴾[55]؛ او جزء أنبياي اولوالعزم نشد. اين همه أنبيا آمدند، پنج تن توانستند جزء أنبياي اولوالعزم بشوند، گرچه در خطوط كلّي رسالت: ﴿لانفرّق بين احد من رسله﴾[56] امّا در مزايايي كه ما بين أنبيا و مرسلين است: ﴿تلك الرّسل فضّلنا بعضهم عليٰ بعض﴾[57].

سؤال ...

جواب: بله خب، بله ديگر نه اينكه اعتراض بكند. خود ملائكه گفتند كه اگر خواستي خليفه باشد، ما خليفه اين سؤال كه رواست، استفهام كه رواست. نه اعتراض. سؤال كه به جاست، بگويند به اينكه تو اگر خواستي خليفه داشته باشي: ﴿نحن نسبّح بحمدك و نقدّس لك﴾[58]؛ خداي سبحان فرمود به اينكه من شما را مي‌آزمايم: ﴿أنبئوني بأسماء هؤلاء ان كنتم صادقين﴾[59]؛ اگر واقعاً خليفهٴ عليم‌ايد بايد عليم باشيد: ﴿الله بكلّ شيءٍ عليم﴾[60] است، خليفة العليم بايد به أسما عليم باشد: ﴿انبئوني بأسماء هٰؤلاء ان كنتم صادقين﴾[61]، آنها عرض كردند: ﴿سبحانك لاعلم لنا الاّ ما علّمتنا﴾[62]؛ پس مي‌شود يك موجود فرشته منش هم درخواست مقام برتر كند و آن هم بدون آزمون نخواهد شد.

بنابراين كلّ خطوط امتحاني براي آن است كه تمحيص بشود يعني آنچه كه در نهان و در گوهر انسانهاست مشخّص مي‌شود.

اينها مطالب ريز آيهٴ است، مطالب اساسي آيه از اين به بعد شروع مي‌شود و آقايان هم بايد بيشتر روي اين بحث مخصوصاً كار كنيد.

 

دو قول در متعلّق «إذ»

آنچه كه زمخشري در كشّاف به عنوان دو احتمال بيان كرده است و بعضي از بزرگان از مفسّرين شيعه يكي از دو وجه را پذيرفته‌اند و معروف همان وجه ديگر است. اين است كه ﴿و اذ ابتلي ابرٰهيم ربّه بكلمات فاتمّهنّ﴾، دلالت بر سبب و مسبّب مي‌كند؟ يعني آن وقتي كه خداي سبحان ابراهيم را آزمود و ابراهيم(سلام الله عليه) از عهدهٴ امتحانات به در آمده است، خدا فرمود: ﴿انّي جاعلك للنّاس اماماً﴾ كه ﴿و اذ ابتلي﴾ اين ﴿اذ﴾ ظرفي باشد منصوب و ناصبش آن ﴿قال﴾ است. يعني ﴿اذ ابتليٰ ابرٰهيم ربّه بكلمات فاتمّهنّ قال إني جاعلك للنّاس اماماً﴾؛ يعني چون، چون خداي سبحان ابراهيم را آزمود و او هم كلمات الٰهي را تتميم كرد، خدا فرمود: من تو را امام كردم. يا نه، اين كلمهٴ ﴿اذ﴾ ظرف است و منصوب است به آن «اذكري» كه مقدّر است و در بسياري از آيات اينچنين است. يعني و اذكُر پيامبرا! و اذكر آن صحنه را كه ابراهيم را خدا امتحان كرد و او كلماتش را تمام كرد و گفت: من تو را امام قرار مي‌دهم، ديگر سببيّت از اين آيه استفاده نمي‌شود.

(نوار پايانش همين جملات بود و گويا مطلب ختم شده است. ولي به هر حال نوار ناقص است.)

«و الحمد لله ربّ العالمين»

 

[1]  ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 6.

[2]  ـ همان.

[3]  ـ سورهٴ أنبيا، آيهٴ 35.

[4]  ـ سورهٴ أنبيا، آيهٴ 35.

[5]  ـ سورهٴ انفال، آيهٴ 17.

[6]  ـ سورهٴ انسان، آيهٴ 2.

[7]  ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 126.

[8]  ـ سورهٴ محمد، آيهٴ 4.

[9]  ـ سورهٴ سجده، آيهٴ 22.

[10]  ـ سورهٴ محمد، آيهٴ 4.

[11]  ـ سورهٴ فيل، آيهٴ 3.

[12]  ـ سورهٴ محمد، آيهٴ 4.

[13]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 154.

[14]  ـ همان.

[15]  ـ همان.

[16]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 154.

[17]  ـ همان.

[18]  ـ همان.

[19]  ـ همان.

[20]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 154.

[21]  ـ سورهٴ طه، آيهٴ 7.

[22]  ـ سورهٴ طه، آيهٴ 7.

[23]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 154.

[24]  ـ سورهٴ محمد، آيهٴ 31.

[25]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 154.

[26]  ـ سورهٴ أنبيا، آيهٴ 35.

[27]  ـ بحار، ج 78، ص 209.

[28]  ـ سورهٴ أنبيا، آيهٴ 35.

[29]  ـ همان.

[30]  ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 168.

[31]  ـ همان.

[32]  ـ سورهٴ فجر، آيات 15 ـ 17.

[33]  ـ سورهٴ فجر، آيهٴ 16.

[34]  ـ سورهٴ فجر، آيهٴ 16.

[35]  ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 40.

[36]  ـ همان.

[37]  ـ همان.

[38]  ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 40.

[39]  ـ سورهٴ زمر، آيهٴ 3.

[40]  ـ نهج البلاغة، حكمت 286.

[41]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 62.

[42]  ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 102.

[43]  ـ همان.

[44]  ـ همان.

[45]  ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 103.

[46]  ـ سورهٴ صافات، آيات 104 ـ 105.

[47]  ـ سورهٴ صافات، آيات 104 ـ 106.

[48]  ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 162.

[49]  ـ سورهٴ صافات، آيات 104 ـ 105.

[50]  ـ سورهٴ دخان، آيات 32 ـ 33.

[51]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 253.

[52]  ـ سورهٴ أنبيا، آيهٴ 87.

[53]  ـ سورهٴ قلم، آيهٴ 48.

[54]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 253.

[55]  ـ سورهٴ طه، آيهٴ 115.

[56]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 285.

[57]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 253.

[58]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 30.

[59]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 31.

[60]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 231.

[61]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 31.

[62]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 32.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق