10 05 1986 2927145 شناسه:

تفسیر سوره بقره جلسه 205(1365/02/20)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشّيطٰان الرّجيم

بسم الله الرّحمٰن الرّحيم

﴿وَقَالَ الَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ لَوْلاَ يُكَلِّمُنَا اللّهُ أَوْ تَأْتِينَا آيَةٌ كَذلِكَ قَالَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِثْلَ قَوْلِهِمْ تَشَابَهَتْ قُلُوبُهُمْ قَدْ بَيَّنَّا الآيَاتِ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ (۱۱۸) إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ بِالحَقِّ بَشِيراً وَنَذِيراً وَلاَ تُسْأَلُ عَنْ أَصْحَابِ الجَحِيمِ (۱۱۹) وَلَنْ تَرْضَي عَنكَ اليَهُودُ وَلاَ النَّصَارَي حَتَّي تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَي اللّهِ هُوَ الهُدَي وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُم بَعْدَ الَّذِي جَاءَكَ مِنَ العِلْمِ مَا لَكَ مِنَ اللّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلاَ نَصِيرٍ (۱۲۰)﴾

بهانه‌جويي منكران نبوّت و پاسخ خداي سبحان

در جريان نبوّت حرف جاهلان اين بود كه يا خداي سبحان با ما سخن بگويد يا معجزه و آيه‌اي بيايد كه رسالت تو را تصديق كند. آنچه كه محال است، قرآن كريم از او به بداهت مي‌گذرد. آنچه كه ممكن است قرآن كريم به او پاسخ مثبت مي‌دهد. مشابه اينكه در اين كريمه دو أمر را ذكر كرده‌اند كه يكي محال است و ديگري ممكن، ازمحال به بداهتش گذشته‌اند و از ممكن جواب داده‌اند.

در آيات ديگر هم هست، در آيات ديگر به پيغمبر گفتند: ما به تو ايمان نمي‌آوريم يا اينكه خدا را ببينيم يا ملائكه را ببينيم. چون رؤيت خداي سبحان مستحيل است خداي سبحان با آيات ديگر از اين مسأله گذشت و چون رؤيت ملائكه ممكن هست، منتها نه در عالم طبيعت فرمود: اينها روزي مي‌رسد كه ملائكه را مي‌بينند. در سورهٴ فرقان فرمود: ﴿يوم يرون الملائكة  ابشريٰ يومئذٍ للمجرمين و يقولون حجراً محجورا﴾[1] اينها مي‌خواهند يا خدا را ببينند يا ملائكه را؛ ديدن خداي سبحان كه مستحيل است، ديدن ملائكه ممكن هست امّا بعد از موت، نه قبل از موت و آنها روزي كه ملائكه را مي‌بينند به اينها خوش نمي‌گذرد مي‌گويند: ﴿حجراً محجوراً﴾.

در اين كريمه هم اينها دو مطلب داشتند: مي‌گفتند: يا خداي سبحان با ما سخن بگويد يا يك آيه و نشانه‌اي كه دلالت بر رسالت تو كند نازل بشود. خداي سبحان از اوّلي در اينجا جواب نداد به همان آياتي كه در بحث قبل اشاره شد اكتفا فرمود. تكلّم خداي سبحان با هر انساني كه ممكن نيست، هر كسي بتواند كلام الله را بشنود! چون در آنجا خداي سبحان فرمود: ﴿الله أعلم حيث يجعل رسالته﴾[2] آنها مايلند كه ﴿بل يريد كلّ امريءٍ منهم ان يؤتي صحفاً منَشَّرة﴾[3]؛ آنها مايلند همانطوري كه به ابراهيم و موسيٰ و عيسيٰ(عليهم الصّلاة و عليهم السّلام) صحف و كتاب داده شد، به اينها هم داده شود. همانطوري كه موساي كليم(سلام الله عليه) كلام الله را شنيد، اينها هم بشنوند. اينچنين نيست كه هر كسي لايق باشد كلام الله را بشنود. اين را در آيات ديگر جواب داد. دربارهٴ مطلب دوّم كه گفتند: ﴿أو تأتينا ٰاية﴾ اين را هم در بخش ديگر جواب دادند. فرمودند: ﴿أ و لم يكفهم أنّا أنزلنا عليك الكتاب يتليٰ عليهم﴾[4]؛ اينها آيات خواستند ما كه آيات مكرّر بر اينها نازل كرديم. هر سوره‌اي كه نازل مي‌كنيم معجزه است و اگر اينها در اعجاز و آيه بودن قرآن ترديدي دارند، خب ﴿فليأتوا بحديث مثله﴾[5]، گذشته از آن معجزات مقطعي و موسمي، معجزه‌هاي مستمري هم هست كه اين هم بحثش گذشت.

 

تشابه فكري كافران

آن‌گاه خداي سبحان فرمود: طرز تفكّر اينها يكي است: ﴿تشابهت قلوبهم﴾؛ يعني مسيحيها، يهوديها و وثنيّين و بت‌پرستها چه در عصر تو، چه در أعصار پيشين طرز تفكّر آنها يكي است. مثل اينكه اينها نشستند يكديگر را توصيه كردند. در بعضي از آيات دارد كه ﴿أ تواصوا به﴾[6]؛ مثل اينكه اينها در طول تاريخ به يكديگر سفارش كردند كه در برابر أنبيا بگوييد: اين سحر است، اين جنون است يا جادوست و امثال ذلك. در اين كريمه فرمود: ﴿تشابهت قلوبهم﴾؛ طرز تفكّر اينها يكسان است؛ براي اينكه ﴿قد بيّنّا الايات لقوم يوقنون﴾.

 

مقام لدي اللّهي و علم لدني پيامبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم)

آن‌گاه به پيغمبر فرمود: ﴿انّا أرسلناك بالحقّ بشيراً و نذيراً و لاتسئل عن أصحاب الجحيم﴾؛ ما تو را به حق فرستاديم، آنها ممكن است هر روز بهانه‌اي مطرح كنند، ولي ما تو را با بيّنه إرسال كرديم. إرسال لازمه‌اش آن است كه پيغمبر پيش مرسل باشد و از آنجا پيام را به مردم منتقل كند. معلوم مي‌شود پيغمبر يك مقام عنداللهي دارد كه از آنجا آمده است، مثل اينكه اين كتاب مقام عنداللهي دارد و از آنجا آمده است.

دربارهٴ قرآن كه فرمود: ما قرآن را نازل كرديم بالصّراحه فرمود كه ﴿إنّا جعلناه قرٰاناً عربيّاً لعلّكم تعقلون﴾[7] ولي ﴿و انّه في أمّ الكتاب لدينا لعليٌّ حكيم﴾[8]؛ يعني اين كتاب لدي اللّهي هم هست، عربي هم هست. پيش شما كه هست عربي است و با قوانين عربيّت همراه است، پيش ما كه هست آنجا سخن از عبري و عربي و لفظ و مفهوم نيست: ﴿و انّه في امّ الكتاب لدينا لعليٌّ حكيمٌ﴾؛ لدي الله سخن از لفظ نيست. چون آنجا قبل از آسمان و زمين و قبل از قرارداد است؛ ما وقتي در عالم طبيعت و محيط زيست قرار مي‌گيريم، عبري و عربي مطرح مي‌شود، قانون‌گذاري مطرح مي‌شود، ادبيّات مطرح مي‌شود و مانند آن. وقتي از عالم طبيعت بالا رفتيم، از محيط اجتماع بالا رفتيم ديگر قراردادها تمام مي‌شود. فرمود: اين كتاب پيش ما ﴿إنّه في ام الكتاب لدينا لعليٌّ حكيم﴾ و اين قرآن پيش ما ﴿امّ الكتاب﴾ است. و رسول خدا هم پيش ما ﴿امّ الكتاب﴾ ياد مي‌گيرد، وقتي به عالم طبيعت رفت عربي ياد مي‌گيرد، همين عربي را مي‌فهمد. وقتي پيش ما مي‌آيد ﴿امّ الكتاب﴾ را ياد مي‌گيرد. ﴿و انّه في ام الكتاب لدينا لعليٌّ حكيمٌ﴾[9].

و اين را هم عنايت فرموديد كه علم لدنّي علمي نيست در برابر علوم ديگر كه موضوع و محمول و مسئله و مبادي داشته باشد؛ مثلاً ما علوم را تقسيم بكنيم: علوم عقلي و نقلي بعد بگوييم: يكي از علوم عقلي يا يكي از علوم نقلي علم لدنّي است. علم لدنّي در برابر علوم ديگر نيست. همين معارف را كه در حدّ بشر انسان با مفاهيم حصولي ياد مي‌گيرد، اگر بالا برود اين حقايق را بدون لفظ و مفهوم و صورت ذهني و أمثال ذلك از نزد خداي سبحان دريافت كند از «لدن» و از «عند» خداي سبحان بلا واسطه تلقّي كند مي‌شود علم لدنّي يعني اين حقيقت را از كسي نياموخت، از كتاب نياموخت، ازمعلّم نگرفت. من لدي الله ـ سبحان و تعاليٰ ـ گرفت. پس قرآن كتابي است لدنّي و وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه وٰاله وسلّم) هم يك انسان كاملي است لدني است، فرمود: تو در مكتب ما قرآن ياد مي‌گيري: ﴿و انّه في امّ الكتاب لدينا لعليٌّ حكيمٌ﴾ تو هم كه ﴿وإنّك لتلقّيٰ القرٰان من لدن حكيم عليم﴾[10]؛ پس پيغمبر لدي الله شاگرد الله است و لاغير، از نزد الله اين كتاب را ياد گرفت. وقتي لدي اللّهي شد، اين كتاب هم لدي اللّهي شد، آنگاه هم إرسال معنا دارد، هم إنزال، هم مي‌توان گفت: خدا پيغمبر را إرسال كرد، هم مي‌توان گفت: قرآن را انزال كرد. إرسال و إنزال هر دو فرع بر آن است كه هم قرآن لدي الله باشد، هم انسان كامل كه پيغمبر است لدي الله باشد. مُرسِل از پيش خود كسي را مي‌فرستد. مُرسِل از نزد خود كتاب إنزال مي‌كند. لذا مي‌فرمايد: ما اين هر دو را كه پيش ما بود فرستاديم.

 

پيامبر، قافله‌سالار و قرآن همسفر و همراهِ قافلهٴ نور

و اگر خواستيد بدانيدكه در اين همسفر قافله سالار كيست و اگر خواستيد بفهميد قرآن و انسان كامل كه هر دو پيش ما بودند، ما اينها را فرستاديم، خواستيد بفهميد چي أصل است و چي همراه؟ ببينيد من چه جور تعبير مي‌كنم، مي‌گويم: ﴿و اتّبعوا النّور الّذي أنزل معه﴾[11]؛ شما از قرآني كه به همراه پيغمبر نازل شده است تبعيّت كنيد. معلوم مي‌شود أصل انسان كامل است؛ چون هر حقيقتي كه در قرآن است در وجود مبارك پيغمبر و همچنين أهل‌بيت عصمت و طهارت(عليهم الصّلاة و عليهم السّلام) هست. اينها وجود عيني حقيقتِ قرآن‌اند. فرمود: نوري كه به همراه پيغمبر فرستاده‌ام از آن نور تبعيّت كنيد. من پيغمبر را به همراه قرآن نفرستادم، بلكه قرآن را به همراه پيغمبر فرستادم اين هيأتي كه از طرف من بسوي شما آمده‌اند به سرپرستي پيغمبر آمده‌اند. اين هيأت به رياست پيغمبر آمده‌اند. همهٴ ملائكه اينها را بدرقه كرده‌اند. دربارهٴ سورهٴ مباركهٴ انعام هست كه هفتاد هزار فرشته اين سورهٴ كريمه را بدرقه كردند[12]. ملائكه‌اي كه اين سوره‌ها را بدرقه مي‌كنند و خود قرآني كه از نزد خداي سبحان تنزّل مي‌كند همه و همه به سرپرستي انسان كامل است. او اوّلين فيض است، او اوّلين صدور است، او اوّلين ظهور است؛ لذا دربارهٴ قرآن نيامد كه اوّلين فيض خدا قرآن كريم است. ولي دربارهٴ وجود مبارك پيغمبر آمده است كه اوّل چيزي كه خداي سبحان آفريد وجود مبارك پيغمبر و مقام نورانيّت روح آن حضرت است[13]. اينكه فرمود: من تو را به حق ارسال كردم، يعني پيش من بودي تو را فرستادم. مقام عنداللهي داشتي وگرنه اگر يك موجود زميني بودي مانند ديگرِ انسانها و از زمين برمي‌خاستي، رسالت نصيب تو نمي‌شد؛ چون رسالت آن است كه رسول من عند المرسِل الي المرسَلِ اليه پيام ببرد. رسول تا پيش مُرسِل نباشد پيام او را به مردم نمي‌رساند. فرمود: تو پيش من بودي و مقامي پيش من داشتي كه از پيش خودم تو را فرستادم.

 

رسالت، در صحبت و كسوت حق

چون وقتي بخواهي بروي، يك راهي را بايد طي كني، اين راهت راه حقّ است. كه ﴿انّا أرسلناك بالحقّ﴾ اين باء يا باء مصاحبت است، يا باء ملابست است يا از اينها دقيق‌تر بالأخره يا در صحبت حقّي يا در كسوت حقي، لباس حق در بركردي، صحبت حق داشتي به حق نازل شدي، به حق رسول شدي. يعني نه غير خدا كسي تو را فرستاد، نه در بين راه كسي توانست چيزي بر تو بيفزايد يا چيزي از تو بكاهد، نه تو در بين راه به غير خدا نگريستي، نه غير خدا در تو راه پيدا كرد كه جامهٴ حق در بر كردي: ﴿انّا ارسلناك بالحقّ﴾ چنانكه در سورهٴ إسراء فرمود: ﴿وبالحقّ أنزلناه و بالحقّ نزل﴾[14]؛ گاهي انسان مي‌گويد: من خوب گفتم ولي گيرنده بد گرفت. امّا در سورهٴ اسراء فرمود: ما خوب گفتيم، گيرنده هم خوب گرفت، ما به حق گفتيم، گيرنده هم به حق گرفت: ﴿بالحقّ أنزلناه﴾ ولي ﴿و بالحقّ نزل﴾ اينطور نيست كه يك معلّم حق بگويد و شاگرد حق بشنود يا باطل بشنود. گاهي بگوئيم: اين تقصير قابل هست، قابل خوب نگرفت. فرمود: اينچنين نيست، اين قابل تامّ القابليّه است. من به حق سخن گفتم، رسول خدا هم به حقّ دريافت كرد؛ يعني اين كتاب آسماني از آن مبدأ تنزّلش به حق بود تا به قلب مطهّر حضرت نازل بشود بالحقّ است: ﴿بالحقّ أنزلناه و بالحقّ نزل﴾ و آنها هم كه در بين راه پيك ما بودند، مأموران ما بودند. آنها موجودات أمينند. ﴿نزل به الرّوح الأمين ٭ علي قلبك لتكون من المنذرين﴾[15]؛ اين روح، اين فرشته فرشته أمن است. نه خود عمداً خلاف مي‌كند، نه جهلاً خلاف مي‌كند، نه سهو و نسيان را در حرم أمن اين فرشتهٴ امين راهي هست. اين فرشته فرشتهٴ امين است. بنابراين آنچه كه از ذات اقدس إلٰه تنزّل كرده است، تا آنچه كه به قلب مطهّر رسول خدا برسد عين وحي است و لبان مطهرّش هم كه مصون از كم و زياد است؛ پس آنچه از زبان مطهرّش به ما مي‌رسد عين وحي است از اين به بعد ما يا راه سعادت را انتخاب مي‌كنيم يا راه شقاوت را. آنچه به گوش ما مي‌رسد اگر به دنبالش برويم مي‌رسيم تا لدي الله. در بين راه نه كم شد نه زياد. آنچه كه ما در قرآن تلاوت مي‌كنيم. به چشم ما مي‌رسد همان است كه به الله بر مي‌گردد. از آن به بعد وقتي به ما مي‌رسد يا عمل مي‌كنيم يا عمل نمي‌كنيم. اينچنين نيست كه بعضي به ما برسد. بعضي به ما نرسد. اينچنين نيست كه در بين راه كم يا زياد بشود، اينچنين نيست. تا به ما برسد حقّ است، از اين به بعد گاهي انسان: ﴿يبغونها عوجاً﴾[16]؛ باطل مي‌كند يا نه عمل صالح انجام مي‌دهد. لذا فرمود: ﴿انّا ارسلناك بالحقّ﴾ پس هر حرفي كه اينها زدند تو اعتنا نكن: ﴿بشيراً و نذيراً﴾؛ آنكه مي‌پذيرد او را به بهشت بشارت مي‌دهي آنكه نمي‌پذيرد او را از جهنم إنذار مي‌كني. ولي مطمئن باش، ﴿ولا تسئلُ عن أصحاب الجحيم﴾؛ تو در قيامت از كار خود مسئولي از ديگران كه مسئول نيستي.

 

مسئوليت پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)

گرچه همه در قيامت سؤال مي‌شوند امّا از رسول در كار رسالت سؤال مي‌شود كه آيا خوب تحويل گرفتي؟ خوب ابلاغ كردي؟ يا نكردي؟ وگرنه نسبت به تبهكاران تو مسئوليّتي نداري: ﴿و لاتسئل عن اصحاب الجحيم﴾؛ در قيامت خداي سبحان سائل است، انسانها مسئولند، آن تكاليف مسئول عنه است. در اوائل سورهٴ اعراف فرمود به اينكه ﴿فلنسئلنّ الّذين أرسل إليهم و لنسئلنّ المرسلين﴾[17]: فرمود ما همه را سؤال مي‌كنيم. كسي نيست در قيامت مسئول نباشد. چون همه مكلّفند تكليف با مسئوليّت همراه است. منتها رسول خدا گذشته از تكليف عبادي، آن تكليف رسالي را هم دارد از او سؤال مي‌كنيم كه پيام خدا را رساندي يا نرساندي؟ ﴿فلنسئلنّ الّذي أرسل إليهم و لنسئلنّ المرسلين﴾[18] اين اوائل سورهٴ مباركهٴ اعراف است؛ پس همه مسئولند، ولي اينچنين نيست كه رسول از امّت مسئول باشد. از رسول بپرسند كه چرا فلان شخص به تباهي تن در داد؟ فرمود: ﴿و لاتسئل عن أصحاب الجحيم﴾؛ آنهايي كه انذار تو در آنها اثر نكرد، نپذيرفتند، تو مسئول نيستي؛ زيرا ﴿ليهلك من هلك عن بيّنة و يحييٰ من حيّ عن بيّنة﴾[19]؛ بعد از اينكه آيات الٰهي بيّن و روشن براي اينها ثابت شد اينها يا راه سعادت را طي كردند يا راه شقاوت را، ولي تو مسئول نيستي.

پس ﴿انّا أرسلناك بالحقّ بشيراً و نذيراً و لاتسئل عن أصحاب الجحيم﴾ در اين كريمه بياني مستقيماً با خود رسول خدا دارد كه مبادا اين همه بد انديشي بد انديشان در او اثر كند.

جواب آنها را هم داد، آنها گفتند به اينكه ﴿لو لا يكلّمنا الله﴾ اين را در بخش ديگر جواب داد. گفتند ﴿أو تأتينا ٰاية﴾ اين را هم در بخش ديگر جواب داد. به پيغمبر فرمود: ما آيات بيّنه فرستاديم آنها اگر اهل يقين باشد از اين آيات مي‌توانند استدلال كنند و استنباط كنند.

 

ـ تثبيت وجود مبارك پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در حصن حصين حق

براي تثبيت وجود مبارك پيغمبر هم فرمود: تو به حق آمدي، تو در محفظهٴ حقي: ﴿انّا أرسلناك بالحقّ﴾؛ يعني تو در اين صندوق و در محفظهٴ حقي، هر چه مي‌گويي حقّي؛ چون كلام من است كه از زبان تو بيرون مي‌‌آيد. همان‌طوري كه دست تو دست من است: ﴿إنّ الّذين يبايعونك إنّما يبايعون الله يدالله فوق أيديهم﴾[20]؛ اينها در مقام فعل است، نه در مقام ذات. همان‌طوري كه بيعت تو بيعت با من است، اطاعت تو اطاعت من است، حرف تو هم حرف من است: ﴿انّا ارسلناك بالحقّ﴾؛ تو جامهٴ حق در برداري، تو در صحبت حقّي چه كسي مي‌تواند اين لباس حق را از بر تو در آورد؟ چه كسي مي‌تواند اين مصاحب حق را از تو دور كند؟ اينچنين نيست. تو در محفظهٴ حقّي: ﴿بشيراً و نذيراً و لاتسئل عن أصحاب الجحيم﴾

 

ناخشنودي باطل‌گرايان از پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)

آن‌گاه فرمود: تو چون اين موقعيّت را داري بدان كه خواه اهل كتاب، خواه مشركين اينها هرگز تن به دين تو نمي‌دهند. آنها كه محقّقند و اهل انصاف و استدلالند بعد از مشاهدهٴ آيات بيّنه اسلام را مي‌پذيرند. وگرنه ديگران هرگز از تو راضي نخواهند شد، تو اگر پيشنهاد بدهي كه ﴿لكم دينكم و لي دين﴾[21] اين پيشنهاد را نمي‌پذيرند. وقتي اهل كتاب از تو راضي مي‌شوند كه تو دين اينها را رسماً بپذيري و تابع دين اينها بشوي و همچنين وقتي مشركين از تو راضي مي‌شوند كه وثنيّت را امضاء كني. اين حرفي است كه همهٴ مشركين به أنبيا گفته‌اند، هرگز مشركين از أنبيا راضي نمي‌شدند، مگر اينكه أنبيا را به آن ملّت باطل خود دعوت كند، اين حرف همهٴ مشركين بود.

دعوت به وثنيت و تهديد به رجم و تبعيد

در سورهٴ مباركهٴ ابراهيم ملاحظه مي‌فرماييد كه حرف همهٴ مشركين دربارهٴ أنبيا چيست آيهٴ ١١ سورهٴ ابراهيم اين است كه ﴿قالت لهم رسلهم إن نحن إلاّ بشر مثلكم و لكنّ الله يمنّ عليٰ من يشاء﴾[22] تا مي‌رسيم به آيهٴ ١٣ كه فرمود: ﴿و قال الّذين كفروا لرسلهم لنخرجنّكم من أرضنا أو لتعودنّ في ملّتنا﴾[23]: اين حرف همه است نسبت به همهٴ أنبيا.

 

تذكر: سخن و سيرهٴ مشترك همهٴ انبيا

گاهي ملاحظه مي‌فرماييد خداي سبحان وقتي جريان يك شهر يا يك منطقه را نقل مي‌كند، مي‌گويد كه مردم آن منطقه همهٴ أنبيا را تكذيب كردند. مثلاً حجر يك منطقه بود. يك پيغمبر هم مثلاً بيشتر نداشت، ولي خدا كه جريان اصحاب حجر را نقل مي‌كند مي‌گويد: ﴿و لقد كذّب أصحاب الحجر المرسلين﴾[24] اين با جمع محلّي به الف و لام ذكر شد. يعني أصحاب حجر، مرسلين را تكذيب كردند در حالي كه اينها بيش از يك رسول نداشتند. يا دربارهٴ ثمود يا قوم صالح يا هود نقل مي‌كند كه فرمود: ﴿كذّبت ثمود المرسلين﴾[25] با اينكه اينها بيش از يك پيغمبر را تكذيب نكردند. سرّش اين است كه حرف همهٴ أنبيا يكي است. اگر كسي يك پيغمبر را تكذيب كرد همهٴ أنبيا را تكذيب كرده است. چه اينكه اگر حرف يك پيغمبر را پذيرفت بايد حرف همهٴ أنبيا را بپذيرد.

در اينجا فرمود: ﴿و قال الّذين كفروا لرسلهم﴾[26]؛ حرف كفّار نسبت به مرسلين اين است كه ﴿لنخرجنّكم من أرضنا أو لتعودنّ في ملّتنا﴾[27]؛ يا تبعيد يا تبعيّت دين ما، يا شما را از سرزمين‌مان بيرون مي‌كنيم يا بايد ملّت ما را بپذيريد.

 

تذكر: پيامبران و نداشتن سابقهٴ شرك

نگفت لتعودنّ الي ملّتنا چون أنبيا هرگز ملّتهاي كفر را نداشتند اينها به فطرت توحيد متولّد شدند؛ لذا با في تعبير كرده است نه با إليٰ يعني بايد شما ملّت ما را قبول كنيد. اگر فرمود: ﴿لتعودنّ﴾ فوراً با كلمهٴ «في» ذكر فرمود نه با كلمهٴ «إلي» كه مبادا موهم اين معنا باشد كه أنبيا سابقهٴ ملّيت شرك داشته‌اند، حالا دوباره بايد برگردند اينجا عاد يعني صار، يعني شما در ملّت ما نام نويسي كنيد. يعني ابتداءاً ملّت ما را بپذيريد، نه اينكه ملّت ما را كه قبلاً داشتيد و ترك كرديد دوباره بايد برگرديد؛ لذا فرمود: ﴿أو لتعودُنّ في ملّتنا﴾[28] چه اينكه در جريان أصحاب كهف هم در سورهٴ كهف مشابه همين تعبير است. آيهٴ20 سورهٴ كهف اين است كه فرمود: ﴿إنّهم إن يظهروا عليكم يرجموكم أو يعيدوكم في ملّتهم﴾[29]؛ اينها اگر به شما كه اصحاب كهفيد دسترسي پيدا كنند يا رجم و سنگسارتان مي‌كنند يا اجبارتان مي‌كنند كه ملّت اينها را بپذيريد. اينجا هم باز فرمود: ﴿أو يعيدوكم في ملّتهم﴾ نه الي ملّتهم.

حرف مشركين اين است كه يا تبعيد يا تبعيّت دين ما، يا رجم يا تبعيّت دين ما، اين حرف مشركين است. أهل كتاب هم كه با مشركين تشابه فكري دارند: ﴿تشابهت قلوبهم﴾. آنها هم همين حرف را دارند.

 

بازگشت به بحث: ناخشنودي باطل‌گرايان از پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)

لذا خداي سبحان در همين آيات محلّ بحث فرمود: ﴿و لن ترضيٰ عنك اليهود و لا النصاريٰ حتّٰي تتّبع ملّتهم﴾؛ يهود يا نصاريٰ اينچنين نيست كه با صلح و مهارنه تن در بدهد كه بگويد: ﴿لكم دينكم و لي دين﴾[30]؛ تو اگر بخواهي رضاي اهل كتاب را فراهم كني رضايت آنها فقط در اين تأمين مي‌شود كه ملّت آنها را بپذيري. چون آنها غير از خود أحدي را محق نمي‌دانند. چه اينكه يكديگر را هم نفي مي‌كنند: ﴿و قالت اليهود ليست النصاريٰ علي شيءٍ و قالت النصّاريٰ ليست اليهود عليٰ شيءٍ﴾[31]؛ هر يك ديگري را نفي مي‌كنند. هر دو اسلام را نفي مي‌كنند: لذا ﴿لن ترضيٰ عنك اليهود و لا النصاريٰ حتّي تتّبع ملّتهم﴾، نه اينكه جامع بين الملّتين را بپذيري، بلكه يهود وقتي از تو راضي مي‌شوند كه تو فقط يهودي باشي، نصاريٰ وقتي از تو راضي مي‌شوند كه فقط مسيحي باشي. ﴿لن ترضيٰ﴾ با نفي مؤكّد ذكر كرده ﴿لن ترضي عنك اليهود و لا النّصاري حتّي تتّبع ملّتهم﴾.

 

انحصار هدايت در خداي سبحان

امّا بدان ﴿قل﴾ بدان و بگو: ﴿انّ هدي الله هو الهديٰ﴾، اوّلاً اينها ملّت جعلي دارند هدايت نيست، در برابر ملّت هدايت است. ملّت به خدا إسناد داده نمي‌شود. نمي‌گويند ملّة الله بر خلاف ﴿هدي الله﴾ يا ﴿دين الله﴾[32]، ملّت به پيغمبر، به امّت اضافه مي‌شود ولي به الله اضافه نمي‌شود: ﴿قل إنّ هدي الله هو الهديٰ﴾ اين حصراست. يعني آنچه كه شما داريد هدايت نيست ضلالت است. هدايت منحصراً در كار خداست: ﴿قُل إنَّ هدي الله هو الهديٰ﴾ اين خبر كه با الف و لام ذكر شد و اين ضمير فصل كه بين اسم و خبر انّ قرار گرفت مفيد حصر است: ﴿إنّ هدي الله هو الهديٰ﴾ آنگاه مي‌توان گفت: ﴿فماذا بعد الحقّ إلاّ الضّلال﴾[33]؛ پس ﴿قل إنّ هدي الله هو الهديٰ و لئن اتّبعت أهواءهم بعد الّذي جاءك من العلم ما لك من الله من وليّ و لانصير﴾، پس آنچه كه تو داري هدايت است، آنچه كه اينها دارند ضلالت است، آنچه كه تو داري علم است، آنچه كه اينها دارند جهالت است. آنچه كه تو داري حقّ است، آنچه كه اينها دارند هواست.

ملاحظه مي‌فرماييد تمام اين اوصاف متقابل را در يك جمله چگونه منسجم فرمود. فرمود: ﴿قل انّ هدي الله هو الهديٰ﴾ معلوم مي‌شود آنها ضلالت دارند اين يك ﴿و لئن اتّبعت أهواءهم﴾؛ معلوم مي‌شود آنها با هوا سخن مي‌گويند، تويي كه با وحي سخن مي‌گويي اين دوتا ﴿بعد الّذي جاءك من العلم﴾؛ تو عالمانه حرف مي‌زني معلوم مي‌شود آنها جاهلانه سخن مي‌گويند اين سه‌تا ﴿و لئن اتّبعت أهواءهم بعد الّذي جاءك من العلم مالك من الله من وليّ و لانصير﴾.

آنها كه هرگز از تو راضي نمي‌شوند چه اينكه ما در بحثهاي همين سورهٴ مباركهٴ بقره قبلاً هم خوانديم آيهٴ ١١٣ كه بحثش قبلاً گذشت اين بود كه ﴿و قالت اليهود ليست النّصاريٰ عليٰ شيءٍ﴾[34].

[افتادگي از نوار] دون الكتاب متأسّفانه اينها كتاب تورات و انجيل را تلاوت مي‌كنند، ولي به تورات و انجيل عمل نمي‌كنند. روي همان غرور ملّي كه دارند فقط خود را به حق مي‌پندارند. ﴿قال الّذين لا يعلمون مثل قولهم﴾[35]؛ كفّار هم حرف اينها را مي‌زنند، مشركين هم حرف اينها را مي‌زنند: ﴿فالله يحكم بينهم يوم القيامة فيما كانوا فيه يختلفون﴾[36].

اين معنا كه هرگز يهوديها و مسيحيها از پيغمبر راضي نخواهند شد. مگر اينكه دين آنها را بپذيرد اين در آيات فراواني هست. در بعضي از بخشها خداي سبحان مي‌فرمايد به اينكه اينها براي صحّه گذاشتن روي ملّت باطل خود أنبيا را هم به خود نسبت مي‌دهند. مي‌گويند: ابراهيم يهودي بود، اسحٰق يهودي بود و اسباط اينها يهودي بودند. خداي سبحان مي‌فرمايد: اينها ملّت حق داشتند. اينها ديني كه شما به عنوان يهوديّت يا نصرانيّت داريد هرگز نداشتند.

 

مسئوليت پيامبر، بلاغ مبين

در اين تتمّهٴ بحث كه خداي سبحان به پيغمبر فرمود: ﴿و لاتسئل عن أصحاب الجحيم﴾ آيات ديگري هم هست. مثلاً در سورهٴ مباركهٴ أنعام كه تو رسول اينهائي نه وكيل اينها. لذا تو مسئول نيستي از اينكه اينها تو را نپذيرفتند و به جهنّم رفتند. در سورهٴ انعام آيهٴ ٦٦ اين است كه ﴿و كذّب به قومك و هو الحق قل لست عليكم بوكيل﴾[37]؛ من رسولم نه وكيل. رسول كارش بلاغ مبين است، بلاغ مبين يعني بلاغ بدون معمّا، بدون لغز، بدون تيرگي و ابهام؛ بايد حرف به طور روشن به مردم برسد، اين مي‌شود بلاغ مبين. معمّا گويي، لغزگويي، تعميه، ابهام با رسالت سازگار نيست، فرمود: كار تو بلاغ مبين است، بقيّه به عنوان وكالت يا سيطره يا مسيطر يا امثال ذلك سمت تو نيست. ﴿و كذّب به قومك و هو الحق قل لست عليكم بوكيل﴾[38].

چه اينكه در همين سورهٴ مباركهٴ انعام آيه ١٠٧ فرمود: ﴿و ما جعلناك عليهم حفيظاً و ما أنت عليهم بوكيل﴾[39]؛ تو نه مسئول اينهائي، نه حفيظ اينهائي، نه وكيل اينهائي، تو مبلّغ اينهائي بايد تلاش و كوشش بكني كه حرف را درست برساني از آن به بعد اينها يا به حسن اختيار يا به سوء اختيار يا مؤمند يا كافر: ﴿و ما أنت عليهم بوكيل﴾

آن آيه‌اي كه عرض شد در سورهٴ اعراف است كه همه مسئولند آيهٴ ٦ سورهٴ اعراف است كه فرمود: ﴿فلنسئلنّ الّذين أرسل إليهم و لنسئلنّ  المرسلين﴾[40] در سورهٴ مباركهٴ أعراف حرفي كه به شعيب پيغمبر زدند همانند حرفي است كه در سورهٴ ابراهيم نقل شده است. حرفي كه به شعيب پيغمبر زدند اين است ـ آيهٴ ٨٨ به بعد سورهٴ اعراف ـ : ﴿قال الملأ الّذين استكبروا من قومه لنخرجنّك يا شعيب و الّذين ٰامنوا معك من قريتنا أو لتعودنّ في ملّتنا﴾[41]؛ اين همان يا تبعيد يا تبعيّت بود. اينجا هم همين حرف است يا تبعيد مي‌كنيم شما را از اين شهر يا اينكه ملّت ما را بپذيريد. ﴿لتعودنّ في ملّتنا﴾ نه الي ملّتنا و چون حرف مسيحي و يهودي با حرف وثني يكي است؛ لذا خداي سبحان فرمود به اينكه تو اگر يك كمي بخواهي رضايت اينها را جلب كني و احياناً يك مقدار تنزّل كني، هرگز ﴿لن ترضيٰ عنك اليهود و لا النصاريٰ حتّيٰ تتّبع ملّتهم﴾؛ تو رضايت اينها را طلب نكن به اين فكر باش كه رضاي خداي سبحان را تحصيل كني. به شعيب پيغمبر گفتند: تو و همراهانت را تبعيد مي‌كنيم يا دين ما را بپذيريد.

 

نجات حضرت شعيب و همراهانش از ملّت باطل به نحو دفع، نه رفع

آن‌گاه اينها گفتند: ﴿قد افترينا علي الله كذباً إن عدنا في ملّتكم بعد إذ نجّيٰنا الله منها﴾[42]؛ خدا ما را نجات داد از ملّت باطل شما. اين‌ نجات دفعي است نه رفعي، اينكه فرمود: خدا ما را از ملّت شما نجات داد نه يعني ما سابقهٴ ملّيّت شما را داشتيم بعد خدا ما را بقاءً نجات داد نه، بلكه مراد آن است خدا آن توفيق را به ما داد كه ما به ملّت كفر آلوده نشويم؛ مثل ﴿الله وليّ الّذين ٰامنوا يخرجهم من الظلمات الي النّور﴾[43]؛ مؤمنين كه به فطرت توحيدند خداي سبحان آنها را تحت ولايت خود مي‌گيرد نمي‌گذارد اينها وارد كفر بشوند. اين إخراج يعني راه نمي‌دهند، دفع است نه رفع. اينكه فرمود: خدا وليّ مؤمنين است نمي‌گذارد آنها آلوده بشوند، آنها را از ظلمتها خارج مي‌كنند يعني نمي‌گذارد كه آنها وارد ظلمت بشوند به تعبير مرحوم أمين الاسلام در مجمع يك تعبير عرفي هم هست[44]. مي‌فرمايد: اگر يك جايي مخصوص يك گروه خاص باشد، بيگانه‌ها در آنجا راه نداشته باشند وقتي اين بيگانه‌‌ها به يكديگر رسيدند مي‌گويند: اينجا آدم را بيرون مي‌كنند، بيرون مي‌كنند يعني راه نمي‌دهند. تعبير بيرون كردن از راه ندادن يك امر رايجي است. اينجا آدم را بيرون مي‌كنند يعني چه؟ يعني نمي‌گذارند كسي وارد بشود. فرمود: خداي سبحان مؤمنين را از ظلمتها بيرون مي‌كند. يعني چه؟ يعني نمي‌گذارد اينها ظلماني بشوند. نه اينكه مهلت مي‌دهد اينها ظلماني بشوند بعد از اينكه ظلماني شدند در مقام رفع اينها را از ظلمات بيرون بكنند اينطور نيست.

اينجا هم كه شعيب فرمود: خدا ما را از ملّت شما نجات داد يعني آن توفيق را داد كه ما آن فطرت توحيدي را حفظ بكنيم و ملت باطل شما آلوده نشويم، نه اينكه آلوده شديم بعد خدا ما را نجات داد. بنابراين رفع كه باشد كه أمر عادي است ولي اينچنين نيست كه ما بخواهيم بگوييم كه همه أفراد امّت سابقهٴ كفر دارند.

بنابراين پس مي‌شود كه دفع باشد، يعني راه نمي‌دهند، كثيري از مؤمنين‌اند كه فطرت توحيد باقي‌اند، اينطور نيست كه مؤمنين سابقهٴ سوء دارند بعد برمي‌گردند مثلاً.

سؤال ...

جواب: ايمان و كفر بعد از عرضهٴ كتاب آسماني است، اگر پيغمبر نيايد مردم نه مؤمند نه كافر، چون اينها عدم و ملكه‌اند، نقيض هم كه نيستند كه. اگر اسلام بيايد، قرآن بيايد، كتابي عرضه بشود مردم يا مؤمن‌اند يا كافر، قبل از آمدن وحي مردم نه مؤمن‌اند نه كافر، چون وحيي در كار نيست تا به وحي ايمان بياورند يا كفر بورزند.

ملّت شعيب وقتي كه شعيب(سلام الله عليه) آمد به دو قسمت تقسيم شدند: عدّه‌اي ايمان آوردند، عدّه‌اي ايمان نياوردند.

بازگشت به بحث: تشابه فكري كافران

در اواخر سورهٴ مباركهٴ ذاريات آيه ٥٣ اين است كه فرمود: همهٴ امم دربارهٴ أنبيا اين حرف را داشته‌اند. اينها را متّهم مي‌كردند به سحر يا جنون و مانند آن، فرمود: ﴿أ تواصوا به﴾[45]؛ مثل اينكه اينها يكديگر را سفارش كردند كه هر وقت پيغمبر آمد ما درباره‌اش بگوييم ساحرٌ او مجنون! اين تواصي نيست، اين توطئه نيست، اين تشابه قلبي است.

بيان ذلك اين است كه انسان دنيا زده در برابر وحيي كه از ماوراء طبيعت سخن مي‌گويد مي‌ايستند. قرآن مي‌فرمايد: مثل اينكه اينها يكديگر را توصيه كرده‌اند، مثل اينكه اينها در طول تاريخ نشسته‌اند و پيمان بسته‌اند، تواصي كرده‌اند و سفارش كرده‌اند كه در برابر وحي به پيغمبرش بگويند مجنوني يا ساحري. اينها تواصي نبود روي تشابه قلب است، اين دربارهٴتواصي با همزهٴ استفهام ذكر فرمود. گويا، مثل اينكه اينها تواصي كرده‌اند؟! امّا دربارهٴ تشابه قلب بالصّراحه فرمود: ﴿تشابهت قلوبهم﴾ طرز تفكّر اينها يكي است، اين ديگر گويا نيست واقعاً اينطور است. طرز تفكّر انسانهاي مادّي اينطور است: ﴿أتواصوا به بل هم قوم طاغون﴾[46].

بنابراين آنچه كه مربوط به اين بحث خواهد شد به اينجا مي‌رسيم كه فرمود: ﴿إنا أرسلناك بالحق بشيراً و نذيراً و لاتسئل عن أصحاب الجحيم ٭ و لن ترضيٰ عنك اليهود و لاالنصاري حتّيٰ تتّبع ملّتهم قل إنّ هدي الله هو الهديٰ﴾.

ممنوعيت نرمش در برابر كافران

بعد فرمود: مبادا يك وقتي يك كمي نرمش نشان بدهي تا دين پيش برود. هرگز دين با نرمش با باطل پيش نمي‌رود، نه نيازي به كمك آنهاست، نه اگر كمي نرمش دادي و حرف آنها را پذيرفتي أحدي به كمك تو مي‌آيد، اين دو قضيّه. يكي اينكه از آنها كاري ساخته نيست، يكي اينكه اگر كمي به طرف آنها ميل كردي أحدي به داد تو نمي‌رسد: ﴿مالك من الله من وليّ و لانصير﴾، ﴿لئن اتّبعت أهواءهم بعد الّذي حاءك من العلم مالك من الله من وليّ و لانصير﴾؛ يعني آن عذاب دردناك به سراغ تو خواهد آمد. آن وقت تو در روز خطر نه ولي داري نه نصير.

 

تفاوت «ولايت» و «نصرت»

فرق ولي و نصير اين است كه: انسان يا همهٴ كارهاي خود را به ديگري مي‌سپارد كه ديگري همهٴ كارهاي او را انجام مي‌دهد اين انسان در تحت ولايت ديگري است يا مقداري از كارها را خود به عهده مي‌گيرد، كمبودش را از دستيار استمداد مي‌كند، آنجا از نصرت برخوردار است. يك كودك نوزاد از ولايت پدر استفاده مي‌كند؛ چون همهٴ كارهاي او را پدر انجام مي‌دهد، ولي يك جوان از نصرت پدر استفاده مي‌كند برخي از كارها را خودش انجام مي‌دهد، گوشه‌اي ازكارها را پدر او انجام مي‌دهد. انسان يا با داشتن ولي يا با داشتن نصير از مشكل مي‌رهد.

خداي سبحان فرمود: بعد از اينكه حق روشن شد كمي بخواهي به طرف اينها گرايش داشته باشي، أحدي به داد تو نمي‌رسد، نه ولي داري كه تو را ازعذاب بالاستقلال برهاند، نه نصير داري كه يك مقدار خودت يك مقدار به كمك نصير از مشكل برهي: ﴿ما  لك من الله﴾؛ خداي قهّار عذاب مي‌كند آن وقت كسي كه تو را از خداي قهّار برهاند يا بالولايه يا بالنصرة نداري. قهراً مطابق همان آيات خواهد بودكه ﴿لأذقناك ضعف الحيٰوة و ضعف الممات﴾[47]، اگر بخواهي كمي بطرف اينها گرايش پيدا كني عذاب الٰهي قطعي است و هيچ كسي تو را از عذاب الٰهي نمي‌رهاند لا بالولايه ولا بالنّصرة.

«والحمدلله ربّ العالمين»

 

[1]  ـ سورهٴ فرقان، آيهٴ 22.

[2]  ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 124.

[3]  ـ سورهٴ مدثر، آيهٴ 52.

[4]  ـ سورهٴ عنكبوت، آيهٴ 51.

[5]  ـ سورهٴ طور، آيهٴ 34.

[6]  ـ سورهٴ ذاريات، آيهٴ 53.

[7]  ـ سورهٴ زخرف، آيهٴ 3.

[8]  ـ سورهٴ زخرف، آيهٴ 4.

[9]  ـ سورهٴ زخرف، آيهٴ 4.

[10]  ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 6.

[11]  ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 157.

[12]  ـ كافي، ج 2، ص 622؛ «قال ابو عبد الله(عليه السلام): إنّ سورة الأنعامِ نزلَت جُمْلَةً شَيَّعها سبعون ألف ملك ...».

[13]  ـ بحار، ج 15، ص 24؛ «قال رسول الله(ص): أول ما خلق الله نوري ابتدعه من نوره و اشتقه من جلال عظمته».

[14]  ـ سورهٴ اسراء، آيهٴ 105.

[15]  ـ سورهٴ شعراء، آيات 193 ـ 194.

[16]  ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 45.

[17]  ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 6.

[18]  ـ همان.

[19]  ـ سورهٴ انفال، آيهٴ 42.

[20]  ـ سورهٴ فتح، آيهٴ 10.

[21]  ـ سورهٴ كافرون، آيهٴ 6.

[22]  ـ سورهٴ ابراهيم، آيهٴ 11.

[23]  ـ سورهٴ ابراهيم، آيهٴ 13.

[24]  ـ سورهٴ حجر، آيهٴ 80.

[25]  ـ سورهٴ شعراء، آيهٴ 141.

[26]  ـ سورهٴ ابراهيم، آيهٴ 13.

[27]  ـ همان.

[28]  ـ همان.

[29]  ـ سورهٴ كهف، آيهٴ 20.

[30]  ـ سورهٴ كافرون، آيهٴ 6.

[31]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 113.

[32]  ـ سورهٴ نصر، آيهٴ 2.

[33]  ـ سورهٴ يونس، آيهٴ 32.

[34]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 113.

[35]  ـ همان.

[36]  ـ همان.

[37]  ـ سورهٴ أنعام، آيهٴ 66.

[38]  ـ همان.

[39]  ـ سورهٴ أنعام، آيهٴ 107.

[40]  ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 6.

[41]  ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 88.

[42]  ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 89.

[43]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 257.

[44]  ـ مجمع البيان، ج 2، ص 633.

[45]  ـ سورهٴ ذاريات، آيهٴ 53.

[46]  ـ همان.

[47]  ـ سورهٴ اسراء، آيهٴ 75.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق