أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَلَقَدْ آتَيْنَا لُقْمَانَ الْحِكْمَةَ أَنِ اشْكُرْ لِلَّهِ وَمَن يَشْكُرْ فَإِنَّمَا يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَمَن كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ (12) وَإِذْ قَالَ لُقْمَانُ لِابْنِهِ وَهُوَ يَعِظُهُ يَا بُنَيَّ لاَ تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ (13) وَوَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلَي وَهْنٍ وَفِصَالُهُ فِي عَامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي وَلِوَالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ (14) وَإِن جَاهَدَاكَ عَلَي أَن تُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلاَ تُطِعْهُمَا وَصَاحِبْهُمَا فِي الدُّنْيَا مَعْرُوفاً وَاتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنَابَ إِلَيَّ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ (15)﴾
وصف قرآن در صدر سوره نشان دهنده عناصر محوري آن
وقتي در صدر سوره قرآن كريم به وصفي از اوصاف پرفضيلت موصوف شد عناصر محوري آن سوره هم درباره همان فضيلت است وقتي فرمود: ﴿تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْحَكِيم﴾[1] معارف حكيمانه را در اين سوره تبيين ميكند.
وصف حال موصوف بودن اوصاف قرآن
مطلب دوم آن است كه قرآن به اوصاف فراواني متّصف شده است نور است كتاب مبين است كريم است مجيد است حكيم است همه اينها وصف به حال موصوف است وصف به حال متعلّق موصوف نيست كه اگر گفتيم قرآن حكيم است قرآن مجيد است مَجاز باشد البته ميتوان گفت كه قرآن خودش حكيم است چون معارف حكيمانه را در بردارد و كلام خداي حكيم هم هست ولي اين اوصافي كه خدا براي قرآن ذكر كرده است از قبيل وصف به حال موصوف است.
فرق تقوا و احسان
مطلب بعدي آن است كه فرق تقوا و احسان كه در آيه سوم فرمود: ﴿هُديً وَرَحْمَةً لِّلْمُحْسِنِينَ﴾ اگر احسان به معناي انجام كار نيك باشد (يك) يا به معناي نيكي كردن به افراد مستمند و مستحق باشد (دو) تقوا بالاتر از اين است چون در روايات دارد «التُّقيٰ رئيس الأخلاق»[2] و اما اگر احسان به آن معناي خاصّي باشد كه در روايت نبوي آمده كه احسان, منزلت است و مقام است وصف نيست «الإحسان أن تعبد الله كأنّك تراه»[3] اين به صبغه عرفان برميگردد كاري به اخلاق ندارد بالاتر از تقواي اخلاقي است اين احسانهايي كه معمول است تقوا بالاتر از اين احسان است اما احساني كه مقام است و در روايت آمده و حضرت فرمود احسان اين است كه شما طرزي خدا را عبادت كنيد كه گويا ميبينيد آن در رديف عرفان است نه در رديف اخلاق.
اعتصام به قرآن مانع هرگونه اختلاف
مطلب بعدي آن است كه چون قرآن كريم حبل متين است اعتصام به آن جلوي هرگونه اختلاف را ميگيرد, اگر اختلافي در بين امّت اسلامي پيدا شد يا براي اين است كه به اين كتاب اعتصام نشد يا اعتصام ضعيف است يا اعتصام اختلاطي است يا اعتصام التقاطي وگرنه اعتصام به اين كتاب چون مسير يكي است و هدف هم يكي, جلوي هر گونه اختلاف را ميگيرد.
يكي بودن حقيقت ولايت و قرآن و معناي «اكبر» بودن يكي از ديگري
مطلب چهارم اين است كه حقيقت ولايت با حقيقت قرآن مستحضريد كه يكي است قرآن ناطق و قرآن صامت يك حقيقتاند در دو زبان و مطلب پنجم اين است كه در آن حديث شريف که فرمود: «إنّي تارك فيكم الثقلين أحدهما أكبر من الآخر»[4] كه قرآن است اكبر بودن قرآن كريم براي آن است كه اهل بيت(سلام الله عليهم) به تبعيّت قرآن عمل ميكنند بدنشان را براي حفظ قرآن تا مرز شهادت ميبرند نه جانشان را, جانشان را كه نميدهند بدن اينها, تلاش و كوشش اينها براي حفظ حقيقت قرآن است از اين جهت آن در نشئه طبيعت ميشود اكبر وگرنه آن بحثهايي كه قبلاً مكرّر از مرحوم كاشفالغطاء(رضوان الله عليه) در كتاب شريف كشفالغطاء نقل شد ايشان بالصراحه اين مطلب كه حق است را بيان فرمودند كه قرآن بالاتر از امام نيست.[5] اين پنج مطلب مربوط به مسائل قبلي بود.
بررسي دايره شمول حكمت در قرآن و فرق آن با حكمت رايج حوزوي
اما آنچه مربوط به جريان حكمت است كه فرمود ما به لقمان حكمت داديم و او شده حكيم در جريان حكمت حالا اصطلاحاً تقسيماتي است ولي از خود آيات قرآن كريم برميآيد يك سلسله معارف اصول دين است كه آنها هم حكمت است يك سلسله مسائلي مربوط به اخلاق است آنها هم حكمت است يك سلسله مسائلي مربوط به فقه است آنها هم حكمت است در طليعه بحث ملاحظه فرموديد حكمت به اصطلاح قرآن غير از حكمت به اصطلاح حوزوي است آن آياتي كه در سورهٴ مباركهٴ «اسراء» از آيه 22 شروع ميشود بعد از اينكه مسئله توحيد را ذكر فرمود مسئله اخلاق را ذكر فرمود مسئله فقه را ذكر فرمود مسئله لزوم معرفت را ذكر فرمود, فرمود: ﴿ذلِكَ مِمَّا أَوْحَي إِلَيْكَ رَبُّكَ مِنَ الْحِكْمَةِ﴾[6] معلوم ميشود حكمت به اصطلاح قرآن غير از حكمت به اصطلاح حوزه است فقه, حكمت است اخلاق, حكمت است موعظه, حكمت است, فنّ حديث حكمت است, تفسير حكمت است و مانند آن.
تقسيم حكمت قرآني به دو قسم و تبيين آن
و اينها هم دو قسم است بعضي از اينها به هست و نيست برميگردد به شناخت هست و نيست كه چه چيزي در عالَم هست چه چيزي در عالَم نيست كه مسائلي عقلي است بعضيها به بايد و نبايد برميگردد كه چه كار بايد كرد چه كار نبايد كرد كه فقه و اخلاق از اين قبيل است.
بررسي قواي سهگانه بيرون و درون انسان
خداي سبحان به ما قدرتي داد كه با آن قدرت فكر ميكنيم به ما قدرتي داد كه با آن قدرت تصميم ميگيريم اينها كاملاً مرزشان از هم جداست و روح ما اگر سالم باشد اينها را هماهنگ ميكند همانطوري كه ما چشم و گوش داريم در بدن و در حوزه جارحه كه اينها كارهاي ادراكي را به عهده دارند ادراك محسوسات را به عهده دارند دست و پا به ما داد كه كار تحريك را به عهده دارند و روحِ ما از چشم و گوش ما كمك گرفته به دست و پاي ما فرمان ميدهد كه دفاع كنيم يا جذب كنيم يا دفع كنيم در بيرون ما اين سه كار هست يعني نيروي ادراكي هست نيروي تحريكي هست نفس هم اينها را هماهنگ ميكند كه هماهنگي در بيرون است گرچه نفس, بيروني نيست. همين سه كار در درون ما هم هست ما در درونمان يك نيروي انديشه داريم كه كارهاي تصور و تصديق و جزم و امثال ذلك به عهده آنهاست يك نيروي انگيزه داريم كه اراده و نيت و تصميم و اخلاص و قصد به عهده آنهاست اينها كاملاً مرزشان از هم جداست گاهي ممكن است انسان چيزي را كاملاً بفهمد صد درصد حق است و عمل نكند براي اينكه آنكه بايد عمل بكند يعني عقل عملي كه «عُبد به الرحمن و اكتسب به الجنان»[7] در جبهه جهاد نفس گرفتار نفس اماره شد و به زنجير كشيده شد حالا اگر دست و پاي كسي زنجيري باشد چشم و گوش اگر مار و عقرب را ببينند يا صداي آنها را بشنوند كه انسان نميتواند فرار بكند چشم و گوش كه فرار نميكند چشم و گوش ميبيند آنكه بايد كار بكند زنجيري است اينكه ميبينيد كسي سخنراني ميكند يا آيه را معنا ميكند خوب هم معنا ميكند ﴿قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ﴾[8] را خوب معنا ميكند تفسير ميكند سخنراني ميكند بعد نامحرم را هم نگاه ميكند براي اينكه آنكه بايد نگاه نكند كه علم و دانش نيست علم و دانش فقط ميفهمد آنكه بايد تصميم بگيرد به فرمان خدا و اطاعت كند عقل عملي است و آن در جبهه جهاد نفس اسير شده خب عقلِ زنجيري كه كاري از او ساخته نيست اينكه خودش كتاب مينويسد كه رشوه حرام است روميزي حرام است زيرميزي حرام است اين سُحت است ﴿أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ﴾[9] را همين چيزها را ميداند درس هم ميگويد اما وقتي پروندهاي مطرح شد هم روميزي را ميگيرد هم زيرميزي را ميگيرد براي اينكه كاري از دانش ساخته نيست دانش, چراغي است چشمي است كه ميبيند اين مار است آنكه بايد تصميم بگيرد كه «عُبد به الرحمن و اكتسب به الجنان» اين طبق بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) فرمود: «كَم مِن عقل أسير تحت هوي امير»[10] خب اگر اين اسير شد از اسير كاري ساخته نيست اينكه بايد تصميم بگيرد عقل عملي است.
بررسي نقش عقل نظري در وجود انسان
بنابراين هاهنا امور ثلاثه: يكي اينكه ما بحث انديشه داريم يك متولّي دارد مسئول دارد به نام عقل نظري تمام كارهاي فكري به عهده اوست اين در سه حوزه فعاليت ميكند هم در حوزه هست و نيست فعاليت ميكند كه چه چيزي در عالم هست چه چيزي نيست, هم در حوزه بايد و نبايد فعاليت ميكند در فقه, اخلاق, حقوق هم در ارتباط هست و نيست با بايد و نبايد هماهنگي ميكند قياسي ترتيب ميدهد كه يك مقدمهاش از هست و نيست است يك مقدمهاش از بايد و نبايد است نتيجه هم تابع اخسّ مقدّمتين است نتيجه ميگيرد اين سه حوزه فعاليتهاي علمي را عقل نظري به عهده دارد هيچ كاري از او ساخته نيست فقط ميفهمد از علمِ تنها هيچ كاري ساخته نيست چون علم كه كار نميكند مثل اينكه چشم كه نميدوَد چشم كه سنگ را نميگيرد مار را از بين نميبرد چشم كه فرار نميكند از عقرب نجات پيدا كند. اين عقل نظري اين حوزه دانش اين حوزه انديشه مثل چشم است هيچ كاري از علم ساخته نيست (اين يك).
جايگاه عقل عملي در وجود انسان
حالا برويم به سراغ مسئول اراده. مسئول اراده عقل عملي است اگر اين عقل عملي در جبهه جهاد نفس اسير شد خب اين زنجيري است خب انسان اگر دست و پايش زنجيري باشد چشم و گوش هر چه مار و عقرب را ببيند چه فرماني ميتواند بدهد چگونه ميتواند هدايت كند اينكه فلج است اينكه دست و پا بسته است اگر كسي ـ خداي ناكرده ـ دست و پاي عقل عملياش را بست كه «كَم من عقل أسير تحت هوي أمير» اين هر چه هم علم پيدا كند هيچ نميتواند دستور بدهد كه اين عقل عملي فعال باشد.
نفس انسان هماهنگ كننده عقل نظري با عملي
ولي اگر دست و پايش باز باشد دست و پايش كه باز باشد خود عقل نظري كه مسئول انديشه است رهبري نميكند اين نفس است كه هماهنگكننده است از شأني ميگيرد به شأن ديگر ميدهد مثل اينكه نفس از چشم و گوش كمك ميگرفت به دست و پا دستور ميداد دست و پا هم فعاليت ميكردند از مار و عقرب نجات پيدا ميكردند آن واحدِ هماهنگكننده, نفس است كه «في وحدتها كلّ القويٰ»[11] آن اگر آلوده نباشد ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾[12] نباشد ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَي﴾[13] نباشد بلكه ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَن تَزَكَّي﴾[14] باشد ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا﴾[15] باشد كاملاً مواظب است علم صائب را فراهم بكند (يك) به عقل عملي بدهد (دو) همين كه به عقل عملي داد او ميشود «فعالّ ما يشاء».
تقوا و احسان ثمره حكومت نفس بر عقل نظري و عملي
حالا يا معصوم ميشود يا عادل ميشود يا باتقوا ميشود يا بااحسان ميشود هر وصفي كه پيدا كرده او از اين به بعد اراده ميكند اخلاص دارد نيت دارد درجات خاص خودش را دارد بنابراين تمام انديشهها به عقل نظر برميگردد سه حوزه چه حوزه فلسفه و كلام كه در جهان چه كسي هست چه كسي نيست خدا هست بهشت هست جهنم هست وحي و نبوت هست امامت هست ولايت هست معاد هست اين هستيهاي تكويني را عقل نظري ميفهمد چه چيزي بايد كرد كه حكمت عملي است اين را هم عقل نظري ميفهمد هماهنگي بين اينها كه يك قياس مؤلَّفي باشد از يك مقدمه بود و نبود و از يك مقدمه بايد و نبايد آن هم عقل نظري تشكيل ميدهد. اصطلاح رايج اين است كه ميگويند حكمت نظري را عقل نظري درك ميكند حكمت عملي را عقل عملي و اصطلاح غير رايج كه تحقيقاً آن بهتر است و قويتر و متقنتر اين است كه همه دانشها را عقل نظري درك ميكند عقل عملي كارش تصميم و اراده است.
حكمت بودن مسائل عملي فقه، اخلاق و حقوق
پرسش: برخي مفسرين گفتند حكمت اين است كه مصلحت و مفسده هر موجود و هر عملي را ميفهمد.
پاسخ: بله, اينها حكمتهاي عملي است اينها حكمتي است مربوط به فقه و اخلاق و حقوق اما حكمت در عالَم چه چيزي هست چه چيزي نيست آن هم جزء حكمت است كه خداي سبحان وقتي در سورهٴ مباركهٴ «اسراء» از توحيد سخن گفته تا مسائل اخلاقي و فقهي فرمود: ﴿ذلِكَ مِمَّا أَوْحَي إِلَيْكَ رَبُّكَ مِنَ الْحِكْمَةِ﴾ خدا هست اين حكمت است, وحي هست حكمت است, نبوت هست حكمت است, بهشت هست حكمت است ما بايد اطاعت بكنيم اين هم حكمت است. بنابراين آنچه در حوزه انديشه است همان سه رشته علم است رشتههاي علمي كه به بود و نبود برميگردد به نام فلسفه و كلام كه خدا هست شريك ندارد و مانند آن اين حكمت نظري است فقه و اخلاق اينها حكمت عملي است.
تشبيه قواي سهگانه وجود انسان به قواي سهگانه در جامعه پويا
يك فقيه ميگويد چه چيزي واجب است چه چيزي حرام است يك عالِم فنّ اخلاق ميگويد چه چيزي فضيلت است چه چيزي رذيلت است اما يك سياستمدار, يك قانونگذار مجلس, يك عالِم كه رهبري جامعه را به عهده دارد اين بايد بين اين بود و نبود و بايد و نبايد تلفيق كند فقه حوزه يك كليات است چه چيزي واجب است چه چيزي حرام اما كار مجلس كه تصويب قانون است كه با اين چه چيزي خوب است چه چيزي بد است چه چيزي واجب است چه چيزي حلال است و مانند اينها انجام نميشود چه بايد بكنيم يك سياستمدار ميگويد چه بايد بكنيم كسي كه رهبري جامعه را به عهده دارد ميگويد چه بايد بكنيم يك اقتصادداني كه اقتصاد جامعه را به عهده گرفته و اداره ميكند ميگويد چه بايد بكنيم اينكه چه بايد بكنيم قياسي دارد كه يك مقدمهاش از بود و نبود است يك مقدمهاش از بايد و نبايد, مقدمه بود و نبود مثل اينكه ميگويد خدا وليّنعمت است بايد وليّنعمت را شكر كرد اين جزء بايد و نبايد است اين مقدمه بايد و نبايد با آن مقدمه بود و نبود كه ضميمه بشود ميگوييم خدا مُنعِم است منعم را بايد شكر كرد پس خدا را بايد شكر كرد اين كشور, كشور اسلامي است كشور اسلامي بايد مستقل باشد پس كشور ما بايد مستقل باشد آزاد باشد مستقل باشد بيگانه را طرد كند و مانند آن. براي يك سياستمدار, براي يك قانونگذار كار فقهي به تنهايي كارساز نيست مسائل اخلاقي به تنهايي كارساز نيست اين يك مقدمه است او بايد آنقدر قدرتمند و توانا باشد كه بين آن بود و نبود از يك سو و اين بايد و نبايد از سوي ديگر تلفيق كند قياسي تشكيل بدهد نتيجه بگيرد كه كشور را بايد از راه صنعت پيش برد يا از راه كشاورزي, اين مملكت در چه منطقه قرار دارد فصول چهارگانهاش چيست آب و خاكش چگونه است صنعتي است يا كشاورزي است يا هر دو. بنابراين رشته سياست, رشته تدبير, رشته مديريت اينگونه از علوم انساني بدون تلفيق آن بايد و نبايد و بود و نبود ممكن نيست اما فقه و اخلاق و اينها, اينها كاري به تلفيق ندارد يك فقيه بحث ميكند چه چيزي واجب است چه چيزي حرام, چه چيزي مستحب است و چه چيزي مكروه اين كار ندارد كه ما جامعه را چطور اداره كنيم يك عالِم فنّ اخلاق بحث ميكند چه چيزي حسد است چه چيزي حسد نيست چه چيزي فضيلت است چه چيزي فضيلت نيست اما جامعه را چگونه بايد اداره كرد اين كار فنّ اخلاق نيست.
حكمت بودن قواي سهگانه وجود انسان
بنابراين آنچه به انديشه برميگردد مسئولش عقل نظري است آنچه به انگيزه برميگردد مسئولش عقل عملي است اما اينها دو شأناند دو بالاند از يك پرنده ملكوتي به نام نفس اين روح است كه اينها را هماهنگ ميكند نه اينكه خود اينها بتوانند به تنهايي انديشه را به انگيزه تبديل كنند هر سه, حكمت است گوشهاي از حكمت را الآن اينجا به لقمان حكيم ميدهد.
آموختن حكمت به لقمان در شكر نعمت
در جريان حكمت لقمان اوّلش شكر و سپاس الهي مطرح است خب خدا هست بسيار خب, خدا مُنعم است خالق است به دليل همين آيه ده سورهٴ مباركهٴ «لقمان» فرمود, پس تمام نعمتِ ما چه «كان» تامّه چه «كان» ناقصه را او داد عقل هم ميگويد انسان در برابر ولينعمت بايد خاضع باشد حقشناسي كند خدا هم همين را به صورت حكمت بيان كرده به لقمان آموخت فرمود شكر كن خدا را سپاسگزار باش.
بازگشت شكر نعمت به خود انسان و دايره شمول آن
هر كس شكر كرده است اين به سود خود شكر ميكند اينكه فرمود: ﴿لَئِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ﴾[16] كه در سورهٴ مباركهٴ «ابراهيم» گذشت تنها اين نيست كه «شكر نعمت, نعمتت افزون كند» تنها اين نيست, «شكر نعمت نعمتت افزون كند» در حدّ نازل يا مياني, شكر نعمت, شاكر را افزون كند در حدّ عالي, نفرمود «لئن شكرتم لأزيدنّ نعمتكم» فرمود: ﴿لَئِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ﴾ شعور و فهمتان را ما ميبريم بالا, هويّتتان را ميبريم بالا انسان كه همهاش خوردن و خوابيدن نيست فهم هم هست فرمود ما شما را بالا ميبريم اگر بخشهاي ديگر باشد فرمود اگر كسي شكر كرد ما نعمتش را زياد ميكنيم اما در سورهٴ مباركهٴ «ابراهيم» فرمود گوهر هستيتان را ما بالا ميبريم ﴿لَئِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ﴾ شما ميآييد بالا چه اينكه فرمود مردان الهي كسانياند كه ﴿إِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَاناً﴾[17] خب ايمان كسي كه بالا ميرود يعني هويّت او, واقعيت او بالا ميرود.
پرسش:... پاسخ: بله, اما گاهي نعمت او را اضافه ميكنند گاهي خود او را, اين ﴿لِنَفْسِهِ﴾ هر دو را ميتواند بگيرد آنچه در جريان سورهٴ مباركهٴ «ابراهيم» آمده است خيلي شفاف است فرمود: ﴿لَئِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ﴾ شما ميآييد بالا اينكه فرمود: ﴿يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ﴾[18] يعني خود شما را بالا ميبريم اگر درباره حضرت ادريس فرمود: ﴿وَرَفَعْنَاهُ مَكَاناً عَلِيّاً﴾[19] يعني گوهر هويّت ادريس(سلام الله عليه) را بالا برديم اينها هست.
محدود نشدن ثمرات شكر به كفران نعمت در سورهٴ لقمان
اين شكرها اين بركات را دارد اما درباره كفر گاهي تهديد دارد گاهي بيتهديد است تهديدش هم معمولاً تلويحي است معمولاً در اينگونه از موارد تصريح به تهديد نميكند گاهي تصريح ميكند نسبت به نعمت و شكر فرمود: ﴿نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ﴾[20] بگو كه من بخشندهام اما ديگر نفرمود اگر كفر ورزيدند من عذاب ميكنم فرمود: ﴿وَأَنَّ عَذَابِي هُوَ الْعَذَابُ الْأَلِيمُ﴾[21] من يك عذاب سختي هم دارد نه اينكه آنها را عذاب ميكنم, گاهي اصلاً سخن از عذاب نيست نظير همين آيه كه ﴿وَمَن كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ﴾ نفرمود اگر كفر ورزيديد ما عِقابتان ميكنيم فرمود اگر كفر ورزيديد خدا بينياز است آنكه ميگويد
شكر نعمت, نعمتت افزون كند٭٭٭ كفر, نعمت از كَفت بيرون كند
اين ترجمه بعضي از آيات است كه فرمود اگر شما كفر ورزيديد نعمتتان گرفته ميشود اما آنچه در اين آيه دوازده سورهٴ مباركهٴ «لقمان» هست اصلاً سخن از تهديد نيست لا تلويحاً و لا تصريحاً بلكه فرمود كفر شما اثر ندارد.
عدم ارتباط محدود نمودن نعمت با تعبيرات بهكار رفته در قرآن
در سورهٴ مباركهٴ «ابراهيم» مشابه اين آمده است كه ﴿وَقَالَ مُوسَي إِن تَكْفُرُوا أَنتُمْ وَمَن فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً﴾ همه مردم روي زمين كافر بشوند به خداي سبحان آسيبي نميرسد ﴿فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَمِيدٌ﴾[22] اين نفي ضرر است نسبت به ذات اقدس الهي.
پرسش:...
پاسخ: بناي قرآن كريم بر اساس «سَبَقت رحمته غَضبه»[23] تنظيم شده است در خيلي از موارد آن عذاب را ذكر نميكند يا اگر عذاب را ذكر ميكند تلويحاً ذكر ميكند خب خيلي فرق است بين اينكه بفرمايد: ﴿نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ﴾ من بخشندهام ﴿وَأَنَّ عَذَابِي هُوَ الْعَذَابُ الْأَلِيمُ﴾ نه من معذِّبم خب اين دو تعبير فرق ميكند در آنجا هم در سورهٴ مباركهٴ «ابراهيم» مشابه اين آمده بله, يك وقت كفران نعمت است كه اينگونه از آيات مطرح ميكند يك وقت كفر در مقابل ايمان است كفر در مقابل ايمان در سورهٴ مباركهٴ روم قبلاً گذشت كه آنجا تهديد فرمود آيه 44 سورهٴ مباركهٴ «روم» اين بود ﴿مَن كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَمَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِأَنفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ﴾ اينجا تهديدي است مقابل آن لطف, اما كفر در مقابل ايمان است نه كفران در مقابل سپاسگزاري به هر تقدير اينجا فرمود اگر كسي كفر ورزيد ﴿فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ﴾ يعني آسيبي به كسي نميرساند حالا طرح حكمت لقمان.
آشكار شدن حكمت لقمان در موعظههاي او
خود آن حكمتي كه فرمود: ﴿لَقَدْ آتَيْنَا لُقْمَانَ الْحِكْمَةَ﴾ همين كه فرمود: ﴿أَنِ اشْكُرْ لِلَّهِ﴾ اين از كلمات حكيمانه لقمان است آنجايي كه خود لقمان دارد نصيحت ميكند اين هم يكي از تفصيلهاي حكمت لقماني است ﴿وَإِذْ قَالَ لُقْمَانُ لِابْنِهِ وَهُوَ يَعِظُهُ يَا بُنَيَّ لاَ تُشْرِكْ بِاللَّهِ﴾ براي اينكه شرك, ظلم عظيم است.
تبيين حكمت بودن موعظههاي لقمان در شكر و شرك
ملاحظه فرموديد اين ظلم از باب حكمت عملي است عدل و ظلم, حُسن و قبح اينجا جزء حكمت عملي است. خدا واحد است ﴿لاَ شَرِيكَ لَهُ﴾[24] اين جزء حكمت نظري است ما بايد آن واحد ﴿لاَ شَرِيكَ لَهُ﴾ را بپرستيم و حقشناسي كنيم اين حكمت عملي است تلفيق آن بايد و نبايد با اين بود و نبود به اين صورت در آمده است كه فرمود: ﴿لاَ تُشْرِكْ بِاللَّهِ﴾ چرا, براي اينكه شرك, ظلم عظيم است. در بخشهايي ديگري كه در همين سورهٴ مباركهٴ «لقمان» خواهد آمد قرآن كريم برهان را ذكر ميكند آيه پانزده اين است كه ﴿وَإِن جَاهَدَاكَ عَلَي أَن تُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾ اين حكمت نظري است يعني شرك, برهانپذير نيست شرك در سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» بخش پاياني اين بود كه ﴿وَمَن يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لاَ بُرْهَانَ لَهُ بِهِ فَإِنَّمَا حِسَابُهُ عِندَ رَبِّهِ﴾ اين ﴿لاَ بُرْهَانَ لَهُ بِهِ﴾ جمله در محلّ نصب است تا صفت باشد براي ﴿إِلهاً آخَرَ﴾ يعني ﴿إِلهاً آخَرَ﴾ برهانپذير نيست مثل اينكه كسي بگويد «اگر كسي بگويد دو دوتا پنجتا كه دليل ندارد حُكمه كذا», اين «كه دليل ندارد» لازمه ذات دو دوتا پنجتاست يعني دو دوتا پنجتا دليلبردار نيست نه اينكه بخواهد خبر بدهد آيه 117 سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» ﴿وَمَن يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لاَ بُرْهَانَ لَهُ بِهِ فَإِنَّمَا حِسَابُهُ عِندَ رَبِّهِ﴾ كه اين جواب از همان ﴿فَإِنَّمَا حِسَابُهُ﴾ طرح ميشود اين ﴿لاَ بُرْهَانَ لَهُ بِهِ﴾ براي اينكه معدوم است سرّش هم در آيات ديگر بيان كرد فرمود شما كه اين اصنام و اوثان را ميپرستيد ميگوييد ارباب است لفظ ربّ را به اين بتهايتان ميگوييد مفهوم ربّ هم در ذهنتان هست اما اين مفهوم زيرش خالي است شما هر چه بگرديد ربّ پيدا نميكنيد ﴿إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَاؤُكُم مَا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ﴾[25] خب اگر اين ربّ مفهومي است كه زيرش خالي است شما چه برهاني داريد بياوريد معدوم محض كه برهانپذير نيست ﴿إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَاؤُكُم﴾ خب لفظ را ميخواهيد بگوييد, بگوييد مفهوم در ذهنتان باشد, باشد اما بالأخره زيرش خالي است خالي كه برهانپذير نيست اين هم همينطور است.
آمدن تعليل ظلم بودن شرك در كلام خدا با ﴿مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾
آنچه لقمان فرمود: ﴿لاَ تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ﴾ برهاني در آن نيست اينجا ذكر نفرمود اما در همين سورهٴ مباركهٴ «لقمان» در آنجا كه كلمات ذات اقدس الهي است آيه پانزده فرمود ما به انسان سفارش كرديم كه به پدر و مادرش احسان بكند اما اگر آنها اصرار كردند كه او شرك بورزد ﴿وَإِن جَاهَدَاكَ عَلَي أَن تُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾ نه تنها تو, يعني «ما لا علم به» خب معدوم, علمپذير نيست چيزي كه نيست انسان چه چيزي را بفهمد اين ﴿مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾ مثل اينكه بگويد اگر بگوييد دو دوتا پنجتا كه علم نداريد يعني «لا يتعلّق به العلم» است سالبه به انتفاء موضوع است براي اينكه معدومِ محض كه علمپذير نيست اين برهان مسئله است اين كلمات حكيمانه خود خداي سبحان است كه به عنوان جمله معترضه بين سخنان لقمان وارد شده از آيه ﴿وَوَصَّيْنَا الْإِنسَانَ﴾ كلمات خود ذات اقدس الهي است. از آيه شانزده به بعد كه حالا لقمان دارد وصيت ميكند ﴿يَا بُنَيَّ إِنَّهَا إِن تَكُ﴾ اين جزء كلمات حكيمانه خود لقمان است اين تلفيقي است از حكمتهايي كه خداي سبحان بلاواسطه بيان ميكند و حكمتهايي كه خداي سبحان از زبان لقمان بيان ميكند.
سرّ توصيه انسان به حفظ احترام عمودين در خانواده
در آيه چهارده فرمود ما اصول خانوادگي را كاملاً حفظ ميكنيم چون اصول خانواده است كه جامعه را حفظ ميكند اين عاطفه است كه جامعه را عطوف ميكند ﴿وَوَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ﴾ ما نگذاشتيم و نميگذاريم اين اصول خانوادگي به هم بخورد عمودين را واجبالنفقه يكديگر ميكنيم احترامشان را واجب ميدانيم پدر, جدّ, جدّ اعلا, پسر, نوه, نبيره هر كدام فقير بود تأمين نيازهاي او بر ديگري واجب است اين حفظ عمودين است از نظر مسائل اقتصادي و مسائل خانوادگي, صِله رَحِم هم كه واجب است از نظر مسائل اخلاقي, نميگذارد كه خانوادهها متلاشي بشوند اما برهاني كه در مسئله هست بالأخره آدم كه ميخواهد در جايي زندگي كند خانواده بايد محفوظ باشد حالا در صدر اسلام گاهي پدر و مادر مشرك بودند جوانها ايمان ميآوردند به حضرت هم عرض كردند كه پدر و مادر ما اصرار دارند كه ما از اسلام برگرديم آيه نازل شد كه خير اين كار را نكنيد ﴿وَوَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ﴾ اينكه ما سفارش كرديم احترام پدر و مادر را حفظ بكنيد براي اينكه نظام خانوادگي محفوظ بماند.
علت تأكيد اسلام بر احترام بيشتر به مادر
احترام به مادر بيش از احترام به پدر سفارش شده است دليلش هم اين است كه ﴿حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلَي وَهْنٍ﴾ اين دوران بارداري دشوار را آن مادر تحمل ميكند ﴿وَفِصَالُهُ فِي عَامَيْنِ﴾ دو سال هم طول ميكشد تا دوران شيرخوارگي او را تأمين كند و شيرش كامل بشود كه «لا رضاع بعد الفِطام» فِطام يعني بعد از اينكه دو سالش تمام شده است از شير باز ميگيرند كه ديگر از آن به بعد اگر كودك دو ساله به بعد شير كسي را بخورد اين نشر حرمت نميكند. در سورهٴ مباركهٴ «احقاف» مجموعه بارداري و شيرخوارگي او را ذكر فرمود يعني در آيه پانزده سورهٴ مباركهٴ «احقاف» فرمود: ﴿وَوَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ إِحْسَاناً حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَوَضَعَتْهُ كُرْهاً وَحَمْلُهُ وَفِصَالُهُ ثَلاَثُونَ شَهْراً﴾ اينكه گفتند اقلّ حمل شش ماه است براي اينكه طبق آيه سورهٴ «لقمان» دوران شيرخواگي ﴿وَفِصَالُهُ فِي عَامَيْنِ﴾ است دو سال است مجموعه حمل و شير دادن وقتي سي ماه شد وقتي 24 ماه را از 30 ماه كم بكنيم شش ماه ميماند اقلّ حمل ميشود شش ماه, دوران شيرخوارگي هم ميشود دو سال لذا فرمود: ﴿وَحَمْلُهُ وَفِصَالُهُ ثَلاَثُونَ شَهْراً﴾ اينكه فرمود اين تلاش و كوشش را مادر كرد شما بايد به فكر احترام مادر باشيد.
آمدن نام عمودين در كنار نام خدا دال بر اهميت موضوع
خب چه چيزي وصيت كرديم ﴿أَنِ اشْكُرْ لِي وَلِوَالِدَيْكَ﴾ هم آنها مجراي فيض خالقيّتاند خالق سبحان كه ﴿خَلَقَ الإنْسَان﴾ از اين راه خلق كرده است اينها مجراي فيضاند مورد عنايت حقّاند دوم اينكه وقتي خداي سبحان بخواهد به چيزي اهميت بدهد نام مبارك خودش را آنجا ميبرد در سورهٴ مباركهٴ «نساء» گذشت كه ﴿اتَّقُوا اللّهَ الَّذِي تَسَاءَلُونَ بِهِ وَالْأَرْحَامَ﴾[26] يعني مبادا صِله رحم را قطع بكنيد (يك) مبادا تقواي الهي را فراموش بكنيد (دو) اين تكريم ارحام است اعتنا به صِله رَحِم است اگر نام مبارك خداي سبحان در كنار صله رحم ذكر شده است براي اهميت اسلام نسبت به صله رحم است. اينجا هم فرمود: ﴿أَنِ اشْكُرْ لِي وَلِوَالِدَيْكَ﴾ بر اساس آن دو وجه.
محدوده احترام والدين با ﴿إِلَيَّ المَصِيرُ﴾ به مسائل اعتقادي
اما ﴿إِلَيَّ الْمَصِيرُ﴾ وقتي كه روشن شد بازگشت همه شما به طرف خداست مصير اين است شما در مسائل اعتقادي نبايد تابع پدر و مادر باشيد چون در صدر اسلام اين حادثه اتفاق افتاده در اين شأن نزولها ملاحظه فرموديد كه جواني ايمان آورد مادرش اصرار كرد كه بايد به همان شرك برگردي اين آيه پانزده نازل شد[27] فرمود: ﴿وَإِن جَاهَدَاكَ﴾ اگر پدر و مادر اصرار كردند ﴿عَلَي أَن تُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾ شرك بياوري چيزي را كه علمپذير نيست نظير ﴿أَتُنَبِّؤُنَ اللَّهَ بِمَا لاَ يَعلَمُ فِي السَّماوَاتِ وَلاَ فِي الأَرْضِ﴾[28] اين از جاهايي است كه «عدم الوجدان يدلّ علي عدم الوجود» اگر چيزي بيّنالغي باشد «عدم الوجدان يدلّ علي عدم الوجود» درباره علم محيط هم خداي سبحان براي اينكه ثابت كند «عدم الوجدان يدلّ علي عدم الوجود» فرمود شما حرفهايي ميزنيد كه خدا نميداند, خدا نميداند يعني نيست براي اينكه اگر چيزي بود خدايي كه ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ﴾[29] است ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾[30] است خب ميدانست ﴿أَتُنَبِّؤُنَ اللَّهَ بِمَا لاَ يَعلَمُ فِي السَّماوَاتِ وَلاَ فِي الْأَرْضِ﴾ حرفي ميزنيد كه خدا نميداند يعني نيست, پس اينكه گفته ميشود «عدم الوجدان لا يدلّ علي عدم الوجود» يك موجبه كليه نيست, عدم الوجدان چه كسي؟ اگر عدم الوجدان نسبت به محيط مطلق باشد اين قطعاً «يدلّ علي عدم الوجود» اما اگر عدم الوجدان نسبت به افراد محدود باشد كه حوزه تجربي آنها محدود است بله «عدم الوجدان لا يدلّ علي عدم الوجود» اما چيزهايي كه بيّنالغي است بديهيالبطلان است عدم الوجدان اينها هم «يدلّ علي عدم الوجود» فرمود: ﴿عَلي أَن تُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلاَ تُطِعْهُمَا﴾ از آنها اطاعت نكن.
بيان رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در عدم جواز معصيت خالق مطلقاً
اين يكي از كلمات نوراني پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است كه «لا طاعة لِمخلوق في معصية الخالق» خدا غريق رحمت كند سيدناالاستاد مرحوم علامه طباطبايي را ايشان بارها ميفرمودند كه كلمات نوراني پيامبر مثل اصول قانون اساسي است سخنراني آنطوري كه در نهجالبلاغه و اينها هست به آن صورت سخنراني طولاني اينچنين نبود مرتب نورافشاني ميكرد هر كدامش به منزله اصلي از اصول قانون اساسي است گوشهاي از اين اصول كلي را مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در اواخر من لا يحضره الفقيه نقل كرده[31] اين كلمات كوتاهي كه هر كدام به منزله اصلي از اصول اسلامي است «لا طاعة لمخلوق في معصية الخالق»[32] اين اصل بر همه عمومات و اطلاقات حاكم است كه نميشود گفت فلان كس مأمور است معذور است و مانند آن كه خدا را معصيت بكند تا حرف مثلاً آمر خودش را اطاعت كند. اينجا هم فرمود: ﴿وَإِن جَاهَدَاكَ عَلَي أَن تُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلاَ تُطِعْهُمَا﴾.
مقيد بودن ﴿وَصَاحِبْهُمَا فِي الدُّنْيَا﴾ به امور دنيوي
اما ﴿وَصَاحِبْهُمَا فِي الدُّنْيَا﴾ اين ﴿فِي الدُّنْيَا﴾ تنها براي اين نيست كه در دنيا نسبت به اينها كار خوب بكند نه, منظور اين نيست منظور اين است كه ﴿فِي الدُّنْيَا﴾ يعني «في الامور الدنيويّه» نه اينكه مادامي كه در دنيا هستي نسبت به اينها احسان بكن ولو در مسائل اخروي اينچنين نيست در مسائل اخروي هرگز نسبت به اينها اطاعت نكن جا براي مصاحبت نيك نيست نه, در امور دنيوي, مسكن ميخواهند, غذا ميخواهند, پوشاك ميخواهند, اينها بله اما در امور اخروي بخواهي كوتاه بيايي نه, پس ﴿صَاحِبْهُمَا فِي الدُّنْيَا﴾ اين نيست كه در دنيا با آنها مصاحبت نيك بكن چه حوزه آخرت باشد چه حوزه دنيا, چه مسائل ديني باشد چه مسائل دنيوي نه خير, ﴿فِي الدُّنْيَا﴾ يعني «في الامور الدنيوية» ﴿وَصَاحِبْهُمَا فِي الدُّنْيَا مَعْرُوفاً﴾ بعد فرمود حالا فرق نميكند اگر اينها برگشتند توبه كردند تابع اينها باش، نشد, تابع رهبرانت باش تابع معلّمانت باش هر كس در مسير حق است دنبال او برو ديگر نفرمود «و اتّبع سبيل غيرهم» نه حالا اگر اينها توبه كردند هر كس در راه حق است با او هماهنگي كن چه پدر و مادر باشد چه ديگري ﴿وَاتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنَابَ إِلَيَّ﴾ اما بدانيد شما و پدران و هر كسي در اين راه هستند ﴿إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴾.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] . سورهٴ يونس، آيهٴ 1؛ سورهٴ لقمان، آيهٴ 2.
[2] . نهجالبلاغه، حكمت 410.
[3] . بحار الانوار، ج 67، ص 196؛ صحيح (البخاري)، ج 6، ص 20.
[4] . عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 30 و 31.
[5] . كشفالغطاء (ط. الحديثة), ج 3, ص 452.
[6] . سورهٴ اسراء، آيهٴ 39.
[7] . الكافي، ج 1، ص 11.
[8] . سورهٴ نور، آيهٴ 30.
[9] . سورهٴ مائده، آيهٴ 42.
[10] . نهجالبلاغه، حكمت 211.
[11] . اسرار الحكم، ص 320.
[12] . سورهٴ شمس، آيهٴ 10.
[13] . سورهٴ طه، آيهٴ 64.
[14] . سورهٴ اعلي، آيهٴ 14.
[15] . سورهٴ شمس، آيهٴ 9.
[16] . سورهٴ ابراهيم، آيهٴ 7.
[17] . سورهٴ انفال، آيهٴ 2.
[18] . سورهٴ مجادله، آيهٴ 11.
[19] . سورهٴ مريم، آيهٴ 57.
[20] . سورهٴ حجر، آيهٴ 49.
[21] . سورهٴ حجر، آيهٴ 50.
[22] . سورهٴ ابراهيم، آيهٴ 8.
[23] . مصباح المتهجد، ص 442 و 696.
[24] . سورهٴ انعام، آيهٴ 163.
[25] . سورهٴ نجم، آيهٴ 23.
[26] . سورهٴ نساء، آيهٴ 1.
[27] . مجمع البيان، ج 8، ص 430.
[28] . سورهٴ يونس، آيهٴ 18.
[29] . سورهٴ فصلت، آيهٴ 54.
[30] . سورهٴ بقره، آيهٴ 29.
[31] . من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 376 ـ 381.
[32] . من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 381.