أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
فقه قبل از انقلاب، اول طهارت و صلات و اينها بود، قسمت مهم تا حج و جهاد بحث ميشد بعد دوباره برميگشتند، مسئله قضا و شهادات و اينها اصلاً مطرح نبود و مسئله ارث هم با اينکه مسئله فقهي بود ميگفتند که خود دولت تقسيم کرده. بسياري از ابواب فقه قبل از انقلاب مطرح نبود، چه اينکه تفسير هم قبل از انقلاب به عنوان يک کتاب ديني مطرح نبود، چه اينکه حديث هم همينطور بود يعني درس حديث و سنت و نهج البلاغه و صحيفه سجاديه و اينها مطرح نبود. قهراً بسياري از مطالب قرآني و ديني مکتوم مانده بود که چيست! چون احتياج مردم به اين آقايان و مرجعيت اين آقايان براي مردم هم بسيار کم بود، نه مردم به اينها مراجعه ميکردند نه اينها احساس حاجت ميکردند، احتياج مردم به اينها در عبادات بود، اينها همين را بحث ميکردند. اگر به قرآن مراجعه ميشد و قرآن يک کتاب درسي رسمي بود، خيلي از اين قواعدي که براي اداره جامعه است، چه مسائل مالي چه مسائل غير مالي، در قرآن کريم هست و در تفسيرها نهفته است ولي مرجعيت نداشت.
ميبينيد قرآن را همه ميخواندند اما اينکه اين يک قاعده فقهي باشد که بعد بتوانند استفاده بکنند ميگفتند اين تکليف شخصي است؛ مثلاً ملاحظه بفرماييد در سوره مبارکه «نحل» آيه نود اين است: ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إيتاءِ ذِي الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُون﴾، اين را ما ميخوانديم خيال ميکرديم که تکليف فردي است، هر کسي بايد عادل باشد، هر کسي بايد احسان بکند حالا يا واجب يا مستحب، و همچنين فحشاء و منکر و بغی، اين هم هست و اينها موعظه الهي است.
اين را همه ما اينطور تلقي ميکرديم ولي وقتي که شما به تفسير کشاف مراجعه ميکنيد، ميبينيد از آن به عنوان يک اصل، آن هم اصل سياسي اجتماعي استفاده ميکند، مصداقش هم گاهي فرد است گاهي سياست است گاهي اجتماع است. جناب زمخشري در کشاف در ذيل اين آيه ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ﴾ ميفرمايد وقتي که عمر بن عبدالعزيز در عصر وجود مبارک امام باقر(سلام الله عليه) اين لعن را نسبت به وجود مبارک حضرت امير برداشت اين برابر اين قاعده بود که ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ﴾، اين کجا و آن کجا! اين شده يک قاعده سياسي.
ما از اين ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ﴾ به عنوان يک وظيفه شخصي و حکم شخصي استفاده ميکنيم، زمخشري ميگويد که اين کار وقتي انجام شد «فما ينبغي أن يترك ما يجبر كسر التفريط ممن النوافل و الفواحش: ما جاوز حدود اللّه وَ الْمُنْكَرِ ما تنكره العقول وَ الْبَغْيِ طلب التطاول بالظلم و حين أسقطت من الخطب» خطبههاي نماز جمعه و غير جمعه که قبلاً لعن بود معاذالله «حين أسقطت من الخطب لعنة الملاعين على أمير المؤمنين علىّ رضى اللّه عنه أقيمت هذه الآية مقامها» به اين قاعده عمل شد.
ميبينيد ما خيال ميکنيم که در يک مسئله مثلاً فردي و امثال ذلک هر کسي به عدل اقدام ميکند؛ اين در اوج سياست است اين قاعده وقتي عمل شد که اين لعن برطرف شد؛ اين يک ديد است، پس معلوم ميشود که قاعده العدل و الإنصاف که مرحوم آقاي سبزواري[1] و ساير آقايان دارند چون به عمل نيامده است مهجور شد. يک وقت است که ميگويند فلان روايت مهجور است، چون به آن عمل نکردند فلان آيه مهجور است ﴿ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً﴾[2] اين ﴿مَهْجُوراً﴾ را که فرمود اين دو قسمت است، اين آيه در سوره مکي است اين ﴿يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً﴾ نه يعني «متروکا» آن روز کسي توقع نداشت که در مکه جلسه قرائت داشته باشند، حفظ قرآن داشته باشند، تجويد داشته باشند، علوم و اينها که نبود، مهجور يعني مسخره ميکردند! شبنشينيها ﴿بِهِ سامِراً تَهْجُرُون﴾ يعني ﴿تَهْجُرُون﴾! سامر يعني شبنشيني![3] شبها مينشستند قرآن را مسخره ميکردند، وجود مبارک پيغمبر عرض کرد: ﴿يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ﴾، ﴿مُسْتَكْبِرينَ بِهِ سامِراً﴾ ﴿سامِراً﴾ يعني شبنشيني ِبد ﴿مُسْتَكْبِرينَ بِهِ سامِراً تَهْجُرُون﴾[4] شما شبها مينشينيد قرآن را مسخره ميکنيد!
آن وقتي که حضرت فرمود: ﴿يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً﴾، اينکه توقع نبود مردم جلسه قرائت قرآن داشته باشند، قرآن بخوانند، مدرسه و اينها که نبود، در مکه نازل شد، اين ﴿مُسْتَكْبِرينَ بِهِ سامِراً تَهْجُرُون﴾ يعنی مينشينيد و ميگوييد و مسخره ميکنيد و ميخنديد، اين کارشان بود. آن وقت ذات مقدس حضرت، عرض کرد خدايا! اين قرآني که تو فرستادي وسيله مسخره شبنشيني اينها شد، راهحلي به ما نشان بده! ﴿يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً﴾ البته آن مهجوريتي که بعد پيدا شده و الآن هم هست سرجايش محفوظ است اما آن روزها که اين آيه نازل شد که به آن معنا نبود.
حالا ميبينيد آن خطر سياسي اموي، آن «و يکبّرون بان قتلت و انما قتلوا بک التکبير و التهليلا»[5] درباره حضرت امير هم همينطور بود، کشاف ميگويد وقتي اين لعن را از خطبههاي نماز جمعه برداشتند به اين قانون عمل شد، اين کجا و آن برداشتي که ما داريم کجا؟! «و حين أسقطت من الخطب لعنة الملاعين» لعنت کنندهها «علي امير المؤمنين علي» (سلام الله عليه) ايشان دارد «رضى اللّه عنه أقيمت هذه الآية مقامها» اين آيه تازه به جايش رفت «و لعمري إنها كانت فاحشة و منكراً و بغياً، ضاعف اللّه لمن سنها غضباً و نكالا و خزيا إجابة لدعوة نبيه»[6] اين قانون شد، آنها قانون کردند اين هم قانون کرد «و لعمري إنها كانت فاحشة و منكراً و بغياً، ضاعف اللّه لمن سنها غضباً و نكالا و خزيا إجابة لدعوة نبيه».
بنابراين اگر واقعاً قرآن، قانون اساسي ما باشد، آن وقت آن آياتي که دارد اقامه قسط کنيد، چون اقامه قسط هم کار آساني نيست بعضي با صنار و سی شاهي عوض ميشوند، بعضي ميلياردي عوض ميشوند، بعضي اختلاسي عوض ميشوند، بعضي نجومي عوض ميشوند! قرآن کريم فرمود: ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ﴾ اين کف مطلب است، بعد هم از اين بالاتر ﴿لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ﴾[7] بايد قائم به قسط باشد اما در داوريهاي مهم، قضاوتهاي مهم که در سالهاي بعد از انقلاب ميبينيم عادل بودن کافي نيست، قائم به قسط بودن کافي نيست، بايد قوّام بالقسط باشد اين را در چند جا فرمود: ﴿كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ﴾ ﴿قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ﴾ مربوط به آن جايي است که خيلي ميلياردي مورد بحث است، وگرنه براي پيشنماز که نياز نيست قوام بالقسط باشد، همين عدل ظاهري کافي است. اينکه ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ﴾ در سوره «نحل» آمده، بعد قائم به قسط در سوره «حديد» آمده، بعد ديد اينها کافي نيست ﴿كُونُوا قَوَّامينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ﴾[8] معلوم ميشود که آن جاهايي که جاهاي اختلاسي و جاهاي نجومي است، عادل بودن کافي نيست، بايد شخص، قوّام بالقسط باشد تا بتواند اين بار امانت ميلياردي را به مقصد برساند.
بنابراين مسئله قاعده «العدل و الإحسان» يا «العدل و الإنصاف» اگر واقع درباره آن کار بشود يکي از قواعد عميق فقهي است که در مسائل سياسي هست در مسائل اقتصادي هست.
پرسش: ايشان چون معتزلي هستند و عدلی هم هستند توجه خوب تري کردند
پاسخ: بله ولي منظورم اين است که در بحثهاي فقهي خود ما هم صاحب جواهر فحلي است
پرسش: عرض کنم که بحث عدل جايگاهش در استنباط احکام چه مقدار است؟ احکام ناظر به حاکميت، حاکم بايد ...
پاسخ: چون خود مجتهد وقتي که عادل باشد يعني عدل داشته باشد «عدل کل شيء» هم «بحسبه» است، اين نيروي ادراکي او بايد عادل باشد، نيروي ادراکي را اينها تقسيم کردند در حکمت عملي، بعضي خوشاستعداد هستند و معتدلاند تا مطلب را نگيرند تصديق نميکنند، مطلب وقتي برايشان جا افتاد به اين زودي نميشود اين مطلب را از آنها گرفت، افراد را در کتابهاي اخلاقي به سه قسم تقسيم کردند: بعضي زودپرواز هستند، بعضي ديرپرواز هستند، بعضي معتدلاند. آنها که زودپرواز هستند مثل گنجشکها که اصلاً روي يک شاخه بند نميشوند، گنجشکي فکر ميکنند اينها ميگويند صاحب جربزهاند که چيز بسيار بدي است، آدم در درسي که ميخواهد بگويد، بحثي که ميخواهد بکند تا مطلب تمام نشد آقا اشکالش شروع ميشود! اين ذهن زودپروازي که از مطلبي به مطلب ديگر منتقل ميشود، حق آن مطلب ادا نشده، اين را ميگويند صاحب جربزه، جربزه چيز بدي در فنّ اخلاق است.
ديرپروازی يعنی کسي مطلب را گفته بررسي کرده اما اين آقا هنوز نشسته سرجايش، بدون اينکه از اين مطلب منتقل بشود، اين هنوز نشسته، اين بليد است، کُند است، کندپرواز است، بلادت هم يک عيب است. بين آن زودپروازي که جربزه است و اين ديرپروازي که بلادت و کودني است، گفتند آن هسته مرکزياش استعداد است و نبوغ دارد و تا مطلب خوب حل نشده قبول نميکند، حالا که حل شده به آساني نميشود آن را برگرداند. اين استعداد اين حد وسط است، در قواي ديگر هم همينطور است که هسته مرکزي عدل بايد باشد اينها ميگويند عدل هسته مرکزي بين افراط و تفريط است.
اينکه ميگويند: «خَيْرُ الْأُمُورِ أَوْسَطُهَا»[9] اين مربوط به متوسطين و کساني است که ميخواهند تازه راه بيفتند، نه آن طرف بروند نه اين طرف بروند در راه باشند اما کسي که خودش صراط مستقيم است يا در متن صراط مستقيم است «خير الأمور اکثرها و اوفرها و اشدها و اعلاها» آنجا نميگويند اسراف کردي، چون خودش متن عقل است، متن عدل است.
پس «خَيْرُ الْأُمُورِ أَوْسَطُهَا» مربوط به کسي است که اوايل امر است، ميخواهد راه بيفتد نه آن طرف جاده باشد، نه اين طرف جاده باشد، در حد وسط باشد. تندي خوب نيست، کندي خوب نيست، «خَيْرُ الْأُمُورِ أَوْسَطُهَا» اما اگر کسي خودش متن صراط بود مثل اهل بيت(عليهم السلام) صراط مستقيم بود، اينجا به او نميگويند که چرا اينقدر تند ميروي، کند ميروي اينجا جاي «خير الامور اکثرها و اوفرها و اشدها» است، پس ما يک «خَيْرُ الْأُمُورِ أَوْسَطُهَا» داريم يک «خير الأمور اشدها و اکثرها و اوفرها» داريم.
غرض اين است که از نظر استعداد، بعضي مبتلا به جربزهاند که چيز بدي است، گنجشکي فکر ميکنند، تا مطلب از جايي به جايي حل نشده اين زودپرواز است، بعضي بليد هستند و کُند هستند، بعضي در حد وسط فکر ميکنند که ميگويند هسته مرکزي است و استعداد دارد و نبوغ دارد و امثال ذلک. اين قاعده و امثال اين قاعده در آيات فراوان است، در روايات فراوان است، در ادعيه فراوان است.
پرسش: ... اين قاعده پيشقاعده است يعني يک اصل اولی ...
پاسخ: ممکن است بله، «قاعدة القواعد» است مرحوم صاحب جواهر(رضوان الله تعالي عليه) هم از اين قاعده در جلد 41 جواهر در بيان «ما يعتبر في التوبه» آنجا اين را ذکر ميکند در صفحه 115 جلد 41 جواهر ميفرمايد: «و من ذلك يظهر أن المال الذي لم يوصله إلى وارثه إلى آخر الأبد تصح مطالبة الجميع به و إن كان الأخير منهم يطالب بعينه و غيره يطالب به من حيث حبسه و قاعدة العدل تقتضي الانتصاف منه للجميع» قاعده عدل، نه اينکه بفرمايد عدالت اقتضا بکند که يک وصف نفسي و شخصي باشد، اين قاعده اقتضا ميکند.
اينچنين نيست که حالا کشاف گفته باشد ما نگفته باشيم اينطور نيست، جواهر براي ما يک سند قابل اعتماد است. نفرمود انسان عادل اين کار را ميکند، فرمود قاعده عدل اين معنا را دارد. اگر واقعاً قرآن کتاب درسي بود و سنت و حديث کتاب درسي بود و صحيفه سجاديه کتاب درسي بود، خيلی از اين معارف مطرح می شد. دعاها خيلي فرق ميکنند، دعاهايي هستند که طور ديگري حرف ميزنند! خيلي از قواعد از آن در ميآيد. هيچ کس فکر ميکرد که حالا بر فرض معتزلي، معتزلي آيا اينطور فکر ميکند که قاعده فقهي درست بکند؟ آن هم در مهمترين مسائل سياسي؟! ما حداکثر اين را در مسائل مثلاً مالي و امثال ذلک نگاه ميکنيم.
پرسش: ما قاعده عدل را در استنباط احکام جاهايي داريم که به کار برده باشند؟
پاسخ: آن عمل نيست، استنباط علم است
پرسش: آن موردي که صاحب کشاف ميگويد يک اجرای حکومتي است اما در اين منابع استنباط احکام مثل قواعدي که بوده و اثر داشته باشد ...
پاسخ: نه، غرض اين است که اين قاعده است، ايشان تطبيق کرده بر يک مورد. آن يک کار معصيتي بود، حکومت که اين کار را ميکند سياسي است، شخص اين کار را ميکند روي حب و بغض شخصي است و تبري و تولي شخصي است و معصيت کرده است، حکومت که دستور ميدهد کار سياسي است، شخصي که ندانسته يا فريبخورده ميکند جزء تولي و تبري است.
پرسش: قاعده لاضرر در استنباط خيلي از احکام بعدي اثر دارد
پاسخ: اين هم همينطور است
الآن مثلاً همين مسئله را مرحوم صاحب جواهر در باب شهادت عنوان کرده، اگر مال به دست ديگري رسيد «الي يوم القيامة» به دست هر کس رسيد قاعده عدل و انصاف اين است که ميتواند بگيرد، اين مسئله مالي است. غرض اين است که اين تطبيق کرده است و دو نحو هست: يکي اينکه اين افرادي که در تولي و تبري اشتباه کردند گناه شخصي دارند ميکنند اما آن دستگاه اموي که اين را راهاندازي کرده آن کار سياسي است هر دو را قاعده عدل ميگيرد. اين مسئله مال را که صاحب جواهر در جلد يک کتاب شهادات و قضا صفحه 115 فرمود می تواند مطالبه بکند از او بگيرد، از او بگيرد، اين قاعده امر مالي است.
بنابراين اگر اين امّهات که قانون اساسي ما، قرآن و روايات است، مطرح ميشد ما خيلي از چيزها را استفاده ميکرديم.
مطلب ديگر اين است که فقه ما به حکومت نيامده است مگر اين سالهاي اخير، فقه آنها به حکومت آمده است، آنها سعي ميکردند که حرفهاي شافعي و حنفي و مالکي و حنبلي را اجرا بکنند، قهراً فقه اينها حالا ولو به قياس، بالاخره برنامههايی تحويل اين آقايان دادند در طي اين چند قرن.
اين لوايح قضايي را که ما مينوشتيم خب کارها تقسيم شده بود، من، فقه سه دوره را ميديدم هم آن اقدمين را، هم قدما را، هم متأخرين را، بعد با يک حجت بالفعل که فتواي امام بود تطبيق ميکرديم و فقه آنها را هم از أمّ شافعي تا الفقه علي المذاهب الخمسة و اينها را هم ميديديم، براي اينکه به ما ديد بدهد نه خط، خط را از اينجا ميگرفتيم، ديد را از آنجا، چون حکومت داشتند ديدم خيلي حرفهاي تازه دارند! خيلي حرف نو دارند! قياس نيست، چيز بدی نيست اما ديد تازه است و بعد به عرض امام ميرسيد آقايان منتقل ميکردند امام هم حالا يا در تحريرش بود و اگر نبود امضا ميکرد و قانون ميشد.
اينطور نيست که آدم بنشيند در حوزه و بخواهد قانون سياسي بنويسد، اين بايد حکومت باشد، کتاب قانونهايي که در دورههاي سياسي نوشته شده است مطالعه بکند، عملياتي شده باشد مطالعه بکند، اثر دارد، لذا آنچه که زمان صفويه بود هم خيلي کمک ميکند و اين خيلي اثر دارد. غرض اين است که اين حرف مرحوم صاحب جواهر و امثال ذلک است و تنها حرف کشاف نيست.
پرسش: ... به شدت نيازمند اين طور بحثها ...
پاسخ: بله ولي منظورم اين است که آنها ديد به آدم بدهد نه خط، اين مواظبت ميخواهد که بالاخره اينها چه کار کردند؛ اينها غالباً با فتواي شافعي و حنفي و مالکي و اينها راهاندازي کردند و اين فتواها بود اينها فقهشان آمده بود به اجرائيات. اينها به ما گفتند: «خذ ما خالف العامة»[10] ببينيم آنها چه گفتند ولو ما بخواهيم خلافش را بگيريم؟!
پرسش: بله، ولي تأثيرپذيري سلاطين و حکومتها در قرون مختلف از فقها کم و زياد شد.
پاسخ: کم و زياد شد البته.
پرسش: همين الآن در کشورهاي مختلف مثلاً سعودي يک نحو ...
پاسخ: بله ولي في الجمله، اصلاً به ما گفتند حرفهاي آنها را ياد بگيريد «خذ ما خالف العامة» ببينيم آنها چه راهي را رفتند که آن راه را ما نرويم ولي بالاخره اين راهها بوده آنها کاملاً سعي ميکردند که علمايي داشته باشند يک سلسله آخوندهاي درباري داشتند آنها؛ اما براي اينکه به ما ديد بدهد و نه خط که چگونه اينها فقه را وارد حکومت کردند و حکومت اينها در مدار فقهشان بود، حالا آن خط فکري را آدم قبول ندارد ولي بالاخره شاهد مثال است و خيلي اثر دارد.
فرمودند: «السابعة» هشت مسئله است از مسائل هشتگانهاي که مرحوم محقق ذکر کردند که شش مسئلهاش مطرح شد و هفتمي اين است «إذا تعارف اثنان ورث بعضهم من بعض و لا يكلفان البينة و لو کانا معروفين بغير ذلك النسب لم يقبل قولهما»[11] حالا در اثر جنگ يا غير جنگ، دو نفر هستند که وارد اين کشور شدند دارند باهم زندگي ميکنند، حالا يا آنجا جنگي شد يا علل و عواملي شد، سيلي شد، زلزلهاي شد، يک ويراني عمومي شد، اينها آنجا آمدند در آن شهر دارند زندگي ميکنند و ميگويند ما برادر هم هستيم نه پدر اينها را ميشناسيم نه مادر اينها را ميشناسيم هيچ دليلي هم ندارد، اينها ميگويند ما برادر هم هستيم.
مرحوم محقق ميفرمايد: «إذا تعارف اثنان» يکديگر را ميشناسند ميگويند مثلا ما برادر هم هستيم «ورث بعضهم من بعض» حالا ميگويند برادر هستيم يا دايي و همشيرهزادهايم يا عمو و برادرزادهايم بالاخره يکديگر را با نسب ميشناسند، نميگويند ما همشهري هستيم، ميگويند ما برادريم يا پسرعمو هستيم «ورث بعضهم من بعض و لا يکلفان البينة» که شما شاهد بياوريد که پسرعمو هستيد يا شاهد بياوريد که دو تا برادر هستيد، البته «و لو کانا معروفين بغير ذلک النسب» اگر يک وقت است که اينها را ما ميشناسيم که نسبشان اين نيست ولي فعلاً ادعاي برادري ميکنند «لم يقبل قولهما» پس اصل بر قبول حرف اينهاست «الا ما خرج بالدليل».
حالا اين طبق چه معيار است؟ «اقرار العقلاء» قلمروش آن جايي است که عليه خود انسان باشد «إِقْرَارُ الْعُقَلَاءِ عَلَي أَنْفُسِهِمْ نافذ»[12] اما همين اقرار عقلا نسبت به حقوق شخص ادعا ميشود، اگر آن يکي مُرد اين يکي بگويد که من برادر او هستم مقبول نيست اما وقتي که گفت او برادر من است و خودش مُرد، برادرش از او ارث ميبرد. اين اخوّت منحل ميشود به يک ادعا و به يک اقرار، آنجا که اقرار است نافذ است، آنجا که ادعاست شاهد ميخواهد. اينکه ميگويد او برادر من است وقتي مُرد ميشود به او ارث داد - يعني به آن ديگري - چون اين اقرار کرده است. وقتي ميگويد من برادر اويم، وقتي او مُرد، اين نميتواند ارث ببرد چون ادعاست، پس اين نسبت به خودش ادعاست نسبت به او اقرار است و «إِقْرَارُ الْعُقَلَاءِ عَلَي أَنْفُسِهِمْ نافذ» نه ادعاي عقلا لأنفسهم جائز! اين را بايد توضيح داد.
حالا اين ميراث را نص خاصي گويا در اين زمينه پيدا نکردند، فقط ميراث مفقود است که در بحث فردا بايد مطرح بشود.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. ر.ک: مهذب الاحکام، ج11ص141 و ج20، ص264
[2] . سوره فرقان، آيه30.
[3]. العين، ج7، ص255.
[4] . سوره مؤمنون، آيه67.
[5]. مناقب(ابن شهرآشوب)، ج4، ص117.
[6] . الکشاف، ج2، ص629.
[7]. سوره حديد، آيه25.
[8] . سوره نساء، آيه135.
[9] . الکافي، ج6، ص541.
[10]. ر.ک: وسائل الشيعه، ج27، ص106- 124.
[11] . شرائع الاسلام، ج4، ص42و43.
[12]. ر.ک: وسائل الشيعة، ج23، ص184.