أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی جَمِيعِ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِين وَ الْأَئِمَّةِ الْهُدَاةِ الْمَهْدِيِّين سِيَّمَا خَاتَمُ الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتَمُ الْأَوْصِيَاء عَلَيْهِما آلَافُ التَّحِيَّةِ وَ الثَّنَاء بِهِمْ نَتَوَلَّی وَ مِنْ أَعْدَائِهِم نَتَبَرَّأ إِلَی اللَّه».
مقدم شما نخبگان، فرهيختگان و انديشوران و دانشمندان حوزوي و دانشگاهي را گرامي ميداريم و از همه بزرگواراني که با ايراد مقال يا ارائه مقالت بر وزن علمي اين همايش و کنگره افزودهاند، سپاسگزاري ميکنيم. از برگزارکنندگان اين کنگره عظيم قدرداني ميکنيم، از ذات أقدس الهي مسئلت ميکنيم به همگان توفيق فراگيري علم صائب و عمل صالح مرحمت کند!
فلسفه يکي از سه چراغ روشن و شفّاف خداشناسي، دينشناسي، جهانشناسي و مانند آن است، چون سه راه دارد به نحو «مانعة الخلو» که با پيمودن هر کدام از اين سه راه، ميتوان به گوشهاي از اسرار عالم پيبرد؛ يکي راه نقل است، يکي راه عقل است، يکي راه قلب و شهود؛ يعني دليل نقلي و عقلي و عرفاني، هر کدام چراغ خاصي هستند که گوشهاي از اسرار عالم را روشن ميکنند. برخيها فقط در علوم نقلي توانمند هستند، برخي در علوم عقلي، برخي جامع معقول و منقول هستند. گروه سومي هستند که گذشته از جمع بين عقل و نقل، بين عقل و نقل و شهود جمع سالم کردند، نه جمع مکسّر؛ يعني هم از ادله عقلي کاملاً طرْفي بستند، هم از براهين عقلي استفاده فراواني کردند، هم از مراتب شهودي سهم وافري بردند. اين گروه جامع بين عقل و نقل و شهود هستند به نحو جمع سالم.
فلسفه در اصفهان، از چند جهت شکوفا شد؛ يکي استعداد و نبوغ دروني خود مردم بزرگ و بزرگوار اصفهان است؛ يکي مهمانهاي حوزوي و دانشگاهي اين منطقه وسيع فرهنگي است که از راه دور و نزديک «شدّ رحال» کردند، آمدند.
از ديرزمان افرادي؛ مثل مرحوم ابن سينا، مدّتها در اصفهان بود، رسالتي داشت و رسالهاي نوشت، تدريسي داشت و کتابي نوشت. در 427 آن خطبه توحيديه را انشا کردند و در هفتصد و بيست و اندي، حکيم خيام نيشابوري آن خطبه توحيدي را شرح ميکند، اينها همه از آثار و برکات حوزه علميه اصفهان است که همچنان رشد فلسفي آن بالنده است.
مطلب مهمي که نبايد از آن غفلت کرد، اين است که دين ما را به عقل فرا خواند. يک بيان لطيفي مرحوم کليني در پايان مقدمه خود بر کتاب شريف کافي دارد که آن بيانگر قدّ بلند عقل است. مرحوم کليني يک مقدمه چند صفحهاي دارد براي کافي، آخرين خط آن مقدمه، مطلبي است که مرحوم ميرداماد آن را در الرواشح السماويه جداگانه شرح کردند. آن فرمايش مرحوم کليني در پايان مقدمه اين است: «إِذْ كَانَ الْعَقْلُ هُوَ الْقُطْبَ الَّذِي عَلَيْهِ الْمَدَارُ وَ بِهِ يُحْتَجُّ وَ لَهُ الثَّوَابُ وَ عَليْهِ الْعِقَابُ»؛[1] يعني محور احتجاج و قطب فرهنگي و عقلي، عقل است. عقل، قطب فرهنگي است که محور احتجاجها خواهد بود، ثواب و عقاب بر همان معيار، پاداش و کيفر بر همان مقدار و قطب و مانند آن ميگردد، «إِذْ كَانَ الْعَقْلُ هُوَ الْقُطْبَ الَّذِي عَلَيْهِ الْمَدَارُ وَ بِهِ يُحْتَجُّ وَ لَهُ الثَّوَابُ وَ عَليْهِ الْعِقَابُ».
وقتي دين معارف الهي را با برهان عقلي ارائه کرد، پيروان دين هم مستدلّ بار آمدند، هم بر عقلانيت آنها افزوده شد. در جاهليت اينها دو معيار داشتند؛ اگر معيار انديشه مطرح بود، بيش از حدّ گمان، پيشرفتي نداشتند و اگر معيار انگيزه مطرح بود، بيش از هويٰ و هوس، معياري ديگر نداشتند: ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ﴾،[2] اين بيان خدا در سوره مبارکه «نجم» بيانگر سيره و سنّت جاهليتِ گذشته بود که آنها برهان عقلي در عقل نظر نداشته به دنبال وهم و ظن هستند و عمل صالح در مکتب عقل عملي نداشتند، گرفتار هويٰ و هوس هستند: ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ﴾.
در قرآن کريم که ما را به عقل دعوت کرده است، به قلب فرا خوانده است، به ما گفته است که خدا را بشناسيد؛ لکن بيان نوراني ائمه(عَلَيْهِمُ السَّلام) در معرفت خدا اين است که خدا ذاتاً شناخته نميشود. در يکي از خطبههاي نوراني نهج البلاغه، حضرت امير(سَلامُ الله عَلَيْه) آمده است: «كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ»؛[3] هر چيزي را که بشود خود را شناخت؛ يعني ذات او را شناخت، آن ديگر مصنوع است، صانع و خالق نيست، زيرا لازمه آن محاط بودن آن است و خدا محيط محض است و تحت احاطه درنميآيد.
پس طبق اين بيان نوراني نهج البلاغه، حضرت امير(سَلامُ الله عَلَيْه) که «كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ»؛ هر چيزي را که به ذات خود آن ميشود شناخت، نه به آثار آن، نه به مآثر آن، نه به فيض آن، نه به رهآورد ديگران، انسان نميتواند خدا را بشناسد، زيرا دو عنصر در ذات أقدس الهي به عنوان متّحد واقعي کنار هم قرار گرفتند که شدند يک عنصر که اينها مانع فهم خداست؛ خدا حقيقتي بسيط و حقيقتي است نامتناهي. اين بسيط نامتناهي را، نه ميشود بعضش را شناخت، نه ميشود همه او را شناخت. همه او قابل شناخت نيست، چون نامتناهي است و معيار معرفت ما محدود است. بعض او را نميشود شناخت، چون او بعض ندارد.
بنابراين مهمترين عامل محروميت ما از شناخت ذات أقدس الهي دو چيز است: يکي معرفت او و يکي عدم تناهي او. همين معنا را در نهج البلاغه وجود مبارک حضرت امير فرمود: «كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ»؛ هر چيزي را که بشود خود او را شناخت، او مخلوق است، خالق نيست؛ يعني حتماً اگر شناختيم يا جهل به موضوع است يا جهل به حکم است و اگر چنانچه اينگونه از موارد نبود، چون خداي سبحان، بسيط است و نامتناهي است، اكتناهپذير نيست و نميشود گفت؛ هر کسي خدا را به اندازه خود ميشناسد، بعض هم ندارد، چون او بسيط محض است.
ما همانطوري که ميگوييم آفتاب را ديديم و آفتاب کاملاً نوراني است، ما نور آفتاب را ميبينيم، خيال ميکنيم خود آفتاب را ميبينيم، درباره ذات أقدس الهي هم همينطور است، خود خدا را ما نميبينيم، وصف او را، فعل او را، آثار او را ميبينيم؛ مثل اينکه آفتاب را نميبينيم، نورش را ميبينيم. در حال کسوف با اينکه جِرم ماه بين ما و آفتاب فاصله است، اگر کسي با چشم غير مسلح بخواهد به آفتاب بنگرد، چشم او آسيب ميبيند. آفتاب ديدني نيست، آنچه که ما ميبينيم نور آفتاب است و خيال ميکنيم، آفتاب را ميبينيم، گرچه مثال با ممثّل خيلي فرق دارد، خدا ديدني نيست، معرفتشدني نيست، يافتني نيست، چون بسيط است، يک؛ نامتناهي است، دو. در اثر بساطت، بعض ندارد؛ در اثر نامتناهي، اکتناهپذير نيست؛ لذا در بيان نوراني حضرت امير فرمود: «كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ».
در همان خطبه که فرمود هر چيزي را که تحت شناخت ميآيد، او مصنوع است، صانع نيست. فرمود اگر چنانچه چيزي، هستي او، عين ذات او نبود، او معلول است: «كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُول»؛ اين اصل يک قاعده عقلي و فلسفي تامي است که اگر هستي چيزي، عين ذات او بود، قائم به ذات است. اگر هستي چيزي، عين ذات او نبود و بعد موجود شد، اين ميشود جمع بين نقيضين، چون چيزي که هستي او عين ذات او نيست، او ديگر معدوم است و اگر بخواهد در اين حال يافت بشود، جمع بين نقيضين است؛ لذا اين قانون و آن قانون، هر دو در نهج البلاغه ميتواند معيار بسياري از مسايل فلسفي و مسايل عميق معرفتشناسي از يک سو، قانون عليّت از سوي ديگر، که هر کدام شعبه فراواني از مسئله فلسفي را به همراه دارند.
نکته پاياني که نبايد غفلت کرد، اين است که در بعضي از تعبيرات نهج البلاغه و مانند آن، آمده است که خداي سبحان «دَاخِلٌ فِي الْأَشْيَاءِ لَا كَشَيْءٍ دَاخِلٍ فِي شَيْءٍ»؛[4] هنر در اين نيست که ما بگوييم؛ خدا داخل در اشيا است؛ نظير دخول اشياي ديگر نيست، شيئي در شئ ديگر نيست، امتزاج نيست، مانند آن؛ هنر در اين است که بدانيم، محور دخول و ورود کجاست؟ آيا ذات أقدس الهي داخل در اشياست؟ که مستحيل است. آيا صفات ذاتي خدا که عين ذات است، آن داخل در اشياست يا نه؟ يا محور دخول، شئ ثالث است؟ ما اگر طبق رهنمودهاي عقلي و قلبي و نقلي خود کتاب و سنّت، درست ارزيابي کنيم، متوجه ميشويم که ما سه فصل داريم در فلسفه؛ دو فصل آن منطقه ممنوعه است؛ يعني ذات أقدس الهي «بالکل» منطقه ممنوعه است، صفات ذات كه عين ذات است، «بالکل» منطقه ممنوعه است، زيرا هم بسيطاند هم نامتناهي؛ اما فصل سوم که ظهورات حق، تجلّيات حق، افعال حق، مآثر حق و آثار حق است، ما با اينها ارتباط داريم؛ منتها اينها عين تعلّق به «الله» هستند. راز محروميت ما از آن دو فصل آن است که آنها بسيطاند، يک؛ نامتناهياند، دو؛ و هرگز نميتوان گفت: «آب دريا را اگر نتوان کشيد»،[5] زيرا آب دريا مرکّب است، ساحل دارد، سطح دارد، عمق دارد، کرانه دارد، شرق و غرب دارد، شمال و جنوب دارد، ميشود با گوشهاي از آن تماس گرفت؛ ولي خدا که بسيط محض است، يک؛ و نامتناهي است، دو؛ يا همه يا هيچ! همه آن که محال است، پس هيچ؛ منتها ما مکلف به برهان هستيم، نه عرفان. برهان چون با مفهوم کار دارد، ما مفهوم ذات را، مفهوم أزلي را، أبدي را، سرمدي را، غيرمتناهي را، اين مفاهيم را به خوبي بشر ادراک ميکند و در حدّ برهان مفهومي کاملاً ميفهمد، بيش از اين هم تکليف ندارد. ما به عرفان و شهود مکلف نيستيم، حالا اوحدي از اولياي الهي، شهود برخي از أسما و حسناي الهي بهره او شد، سخني ديگر است. ما از آن جهت که بشر عادي هستيم، مکلف به برهان هستيم، برهان هم با مفهوم کار دارد، مفهوم به حمل اوّلي غير متناهي است، به حمل شايع متناهي است، حتي مفهوم نامتناهي اين در ذهن ماست، يکي از مفاهيم است و در قبالش دَهها مفهوم ديگرند، مفهوم نامتناهي به حمل اوّلي نامتناهي است و به حمل شايع متناهي است.
بنابراين درباره آن مثال و ممثّل خيلي فرق دارد، آب دريا مرکّب است، به اندازه تشنگي ميتوان چشيد، گرچه نميتواند همه آن را کشيد؛ اما ذات أقدس الهي به اندازه ندارد. حتي اگر کسي به مقام فنا بار يافت، مقام فنا به معني نابودي نيست، چون نابودي نقص است. فنا کمال است؛ مقام فنا به وحدت شهود برميگردد؛ يعني اين شخصي که فاني در خداست، نه خود را ميبيند نه غير خدا را، فقط خدا را ميبيند؛ اما همين شخص موجود است، يک؛ محدود است، دو؛ معرفت او به اندازه خود او هست، سه؛ يک موجود محدود، بخواهد خدا را بشناسد، به اندازه ميشناسد و خدا هم که اندازه ندارد. قهراً همانطوري که ما الآن هيچ ترديدي نداريم که آفتاب را ميبينيم؛ ولي کارشناسان به ما ميگويند، جرم آفتاب ديدني نيست، آنچه که شما ميبينيد، نور آفتاب است، ما با نورِ ﴿نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾،[6] مأنوس هستيم.
بنابراين محور وحدت موضوع و محمول، موضوع قضيه نيست. اين نکته پاياني را عنايت کنيد، تا مسئله «دَاخِلٌ فِي الْأَشْيَاءِ» و امثال آن به خوبي روشن شود. ما سه تا قضيه داريم، در هر سه قضيه، موضوع ذات مشخص است، ضمير هم به ذات برميگردد؛ ولي محمول متعدّد است، محور اتّحاد هم متعدّد است. ما مثلاً ميگوييم: «زيدٌ هو ناطقٌ»، «زيدٌ هو عالمٌ»، «زيدٌ هو قائمٌ»؛ سه تا قضيه داريم، موضوع زيد است، ضمير «هو» هم به زيد برميگردد؛ اما سه تا اتّحاد داريم، سه تا محور اتّحاد داريم: يکي محور اتّحاد ذات است، يکي محور اتّحاد وصف است، يکي محور اتّحاد فعل. آنجا که ميگوييم: «زيدٌ هو ناطقٌ» بنا بر اينکه منظور نفس ناطقه باشد، اين نفس ناطقه با ذات زيد، در مقام هويت متّحد است. آنجا که ميگوييم: «زيدٌ هو عالمٌ»، اين علم عين ذات نيست، صفت ذات است؛ ولي عين ذات نيست. گرچه موضوع زيد است، ضمير هم به زيد برميگردد؛ اما محور اتّحاد عالم با زيد، ذات زيد نيست، وصف زيد است.
بخش سوم، گرچه موضوع زيد است، «هو» هم به زيد برميگردد؛ اما محور اتّحاد موضوع و محمول در اينجا خارج از ذات است؛ يعني بيرون از ذات است و آن مسئله قائم بودنِ اوست، ميگوييم: «زيدٌ هو قائمٌ». قيام نه مثل ناطق، عين ذات است، نه مثل عالم، وصف ذات است، بلکه بيرون از ذات است.
بنابراين اگر در روايتي آمده که «هو داخلٌ»، يا در بسياري از أسماي حسناي ميگوييم: «الله هو کذا و کذا»، «الله» موضوع قرار بگيرد، معيار نيست، «هو» که ضمير است به «الله» برگردد، معيار نيست، تعيين مدار اتّحاد موضوع و محمول به دست محمول قضيه است؛ محمول وقتي فعل بود؛ يعني فعل خدا متّحد است. اگر گفته شد: «هو داخلٌ»؛ يعني فيض او، ظهور او، عنايت او، لطف او، کَرم او داخل در اشيا است، نه خود ذات او، نه صفت ذات که عين ذات است.
بنابراين در مقام برهان که مکلف هستيم، بله؛ ذات را ميفهميم، معني ذات را، ذات به حمل اوّلي ذات است، به حمل شايع، مفهوم ذهني است؛ حتي کلمه «خارج» که ميگوييم ما با خارج کار داريم، اين «خارج»؛ يعني «خ» و «الف» و «راء» و «جيم»، اين به حمل اوّلي خارج است، به حمل شايع يک امر ذهني است، ما در فضاي ذهن حركت ميکنيم؛ اما نه به نحوي که سوفسطايي ميگويد. اين بيرون را اجمالاً نشان ميدهد؛ ولي ما بيرون را نميبينيم. ما در حد مفهوم به برهان مکلف هستيم، برهان هم گوياست.
بنابراين ذات أقدس الهي نه با شهود شناخته ميشود قلبي، نه با عقل برهاني، نه با نقل، زيرا عقل مفهوم دارد و خداي سبحان حقيقت خارجيه است. حقيقت خارجيه هم که به ذهن نميآيد. بنابراين ما با مفهوم، با برهان، مکلف هستيم، برهان هم راه دارد.
اميدواريم ذات أقدس الهي معرفت توحيدي خود را نصيب همه ما بفرمايد!
حوزه و دانشگاه پُر برکت اصفهان را که سوابق درخشاني داشتند، همچنان درخشنده و شفاف و بالنده پيش برود!
پروردگارا، نظام ما، رهبر ما، مراجع ما، حوزههاي فرهنگي، فقهي، دانشگاهي ما، ملت و دولت و مملکت ما را در سايه ولي خود، حفظ بفرمايد!
و همگان را مشمول عنايت ويژه اهل بيت، قرار بدهد!
و آنچه که خير و صلاح و فلاح دنيا و آخرت ماست، به همه ما مرحمت بفرمايد!
«غَفَرَ اللَّهُ لَنَا وَ لَكُمْ وَ السَّلَامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُه»