أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
مسئله سيزدهم از مسايل هفدهگانهاي که محقق(رضوان الله عليه) مطرح فرمودند فروع فراواني را در بر داشت که بخشي از آن فروع مطرح شد. بخش ديگر آن از اينجا شروع ميشود که فرمود: «و كذا لو عفا الذي بيده عقدة النكاح».[1] اينها چون هم قواعد آن گذشت هم روايات آن گذشت و هر دو «تبعاً لآية» 237 تبيين شد، حالا بحث مبسوطي از اين جهت ندارد. فرمود: «لو عفا الذي بيده عقدة النکاح» در آن آيه237 فرمود به اينکه ﴿إِلاَّ أَنْ يَعْفُونَ﴾[2] يعني خود اين زنها چون در آنجا به «نساء» تعبير کرده است ـ اين ﴿يَعْفُونَ﴾ صيغه جمع سالم مؤنث است گرچه با «واو» آمده است ـ ﴿إِلاَّ أَنْ يَعْفُونَ﴾ آن نساء، ﴿أَوْ يَعْفُوَا الَّذي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح﴾. اين ﴿الَّذي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح﴾ يک بحث مبسوطي مرحوم شهيد در مسالک دارد که يک بحث تفسيري است و تقريباً حکم «آيات الأحکام» مرحوم محقق اردبيلي و ديگران را دارد منتها دقيقتر است.[3] اين ﴿أَوْ يَعْفُوَا الَّذي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح﴾ «فيه قولان»: اين ﴿الَّذي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح﴾ کيست؟ معمولاً آنچه در ذهن ما هست اين است کسي که وليّ زن است عقده و بستن نکاح و عقد نکاح به عهده او است، پدر او و جدّ او و مانند آن. قول ديگري که پذيرفته شده است نزد عدهاي اين است که ﴿الَّذي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح﴾ زوج است زيرا تصميم گيرنده اصلي در عقد نکاح زوج است؛ او اگر بخواهد عقد ميکند نخواهد نميکند، او اگر بخواهد عقد را ادامه ميدهد نخواهد طلاق ميدهد چون «بِيَدِ مَنْ أَخَذَ بِالسَّاق»[4] است، پس ﴿الَّذي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح﴾ زوج است. اين برابر دو تا احتمال در خود آيه بود. روايات مسئله هم دو طايفه است: از بعضي از روايات استفاده ميشود که ﴿الَّذي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح﴾ اولياي زوجهاند، از بعضي استفاده ميشود که ﴿الَّذي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح﴾ خود زوج است.
پرسش: اگر چنانچه ضمن عقد شرط کرده باشند.
پاسخ: البته! هر شرطي که مخالف با کتاب و سنّت نباشد نافذ است؛ اما اصلش آن حکم اوليه را که اين آيه 237 بيان ميکند اين است.
پس آيه دو وجه را احتمال ميدهد روايات هم دو وجه را احتمال ميدهد اقوال هم دو وجه است اما آنچه که مختار ما است يعني اکثري علماي شيعه، ﴿الَّذي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح﴾ همين اولياي زوجه است؛ لذا مرحوم محقق اين قول را پذيرفت فرمود که «لو عفا الذي بيده عقدة النکاح و هو الولي كالأب و الجد للأب» اگر کسي بحث تفسيري داشت يا بحث «آيات الأحکام» داشت اين يکي دو سه صفحهاي که شهيد(رضوان الله عليه) در مسالک سعي بليغ داشتند بسيار نافع و علمي است.
پس ﴿أَوْ يَعْفُوَا الَّذي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح﴾ يعني اولياي زوجه اگر اينها عفو کردند يعني آن نصف، «و قيل أو من تُوَلِّيَهُ» ـ نه «تُوَلَّتْهُ» ـ «المرأة عقدها» أب يا جد نيست ولي مثلاً يک وکالت تام «بلا عزل» داد که زمام عقد او را اين شخص به عهده بگيرد، اين هم به منزله وليّ او است و به منزله أب و جد ميشود. «أو من تولّيه المرأة عقدها» به اين شرط که حوزه ولايت او وسيع باشد حتي عفو مهر را هم شامل بشود، «و کذا لو عفا» آن حکمي که گفتيم در اينجا هم جاري است و مهر ساقط است. «و يجوز للأب و الجد للأب أن يعفو عن البعض» حالا که اينها حق عفو دارند آيا مثل خود زن هستند که از جميع ميتوانند عفو کند يا فقط حوزه عفو اينها محدود به نصف است و بعض است؟ اگر پدر يا جدّ پدري خواست از مهر بگذرد بايد از بعض مهر بگذرد نه از جميع، «و ليس لهما العفو عن الكل» آن براي آن است که حتماً وليّ بايد غبطه و مصلحت «مولّي عليه» را در نظر بگيرد، بخشودن همه مهر غالباً مصلحت «مولّي عليه» نيست البته يک وقتي مصلحت تامه در اين بود که تمام مهر را ببخشد، آن هم دليلي بر منع نداريم. «و لا يجوز لوليّ الزوج أن يعفو عن حقه إن حصل الطلاق» حالا اگر زوج وليّ داشت و طلاق قبل از مساس اتفاق افتاد، اين ﴿فَنِصْفُ ما فَرَضْتُم﴾ سوره «بقره» حق مسلّم زوج است وليّ زوج حق ندارد اين را ببخشد چون در قرآن کريم بنا بر اينکه ﴿أَوْ يَعْفُوَا الَّذي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح﴾ ناظر به اولياي زوجه باشد حق بخشش و عفو را به اولياي زوجه داد اما به وليّ زوج چنين حقي داده نشد. «و لا يجوز لوليّ الزوج أن يعفو عن حقه إن حصل الطلاق» براي اينکه اين وليّ زوج «منصوب لمصلحته»، اين صغري؛ «و لا غبطة له في العفو»، اين کبريٰ؛ اين حوزه ولايت او تأمين مصلحت «مولّي عليه» است بخشودن نصف مهر که مصلحت زوج نيست لذا او حق عفو ندارد. «و إذا عفت عن نصفها» اگر چنانچه طلاق قبل از مساس رُخ داد و زن از نصف مهر گذشت تمام مهر در اختيار زوج است، چرا؟ چون نصف مهر که متزلزل بود زوجه حق تصرف بخشودني نداشت، اگر حق تصرف دارد در نصف خودش است و نصف خودش را که بخشود آن نصف ديگري هم که به زوج برميگردد پس «للزوج تمام المهر» چون زن که نميتواند آن «نصْفُ ما فَرَضْتُمْ» که مال زوج است را به زوج ببخشد او مال خودش را بايد ببخشد. لذا فرمود «و إذا عفت عن نصفها أو عفا الزوج عن نصفه لم يخرج عن ملك أحدهما» حالا اين جواز عفو و گذشت حکم ديگري است حالا اگر عفو کردند به مجرد عفو ديگري مالک ميشود يا نه؟ اگر اين مهر دَيْن بود در ذمّه طرف مقابل، يک؛ يا عين بود در دست طرف مقابل، دو؛ از اين طرف کسي سهم خود را بخشيد، سه؛ ملک آن طرف ميشود، چهار؛ چرا؟ چون اين کار صاحب مال که ميبخشد يا ابراء «ما في الذمّه» است که ايقاع است عقد نيست قبول نميخواهد، اگر کسي طلبي در ذمّه ديگري داشته باشد ابراء بکند ذمّه او ساقط ميشود او چه بداند چه نداند، چه قبول بکند چه قبول نکند، ذمّه او تبرئه ميشود و اگر عين باشد در دست او گرچه شبههاي دارد براي اينکه اين هبه است در هبه عقد است و نه ايقاع، اولاً؛ نياز به قبول دارد، ثانياً؛ کار ابراء را نميکند ولي در مواردي اگر اين کار اثر ابراء را به همراه داشت، قبول او و مانند آن لازم نيست همينکه مال در دست او هست و اين شخص عفو کرد ملک او ميشود ولي اگر اين مال دست خود اين شخص باشد يعني دست عفوکننده باشد اين نه از قبيل ابراء است و نه از قبيل هبه چون اگر هبه هم باشد بايد قبض بشود لذا اين را در فرع سوم جداگانه ذکر کردند که اگر کسي عفو ميکند مال در دست او باشد، مال که در دست او هست شما عفو کرديد که ملک او نميشود اينکه ابراء نيست چون عين است ابراء براي ذمّه است چيزي در ذمّه او نيست که شما بگوييد من عفو کردم يعني ابراء کردم، مال در اختيار شما هست، شما عفو کردي يعني چه؟ يعني هبه کردي بايد به او بدهي لذا در پايان دارد به اينکه اگر کسي عفو کرد مال در دست او بود، اين نه ابراء است نه هبه «إلا و لابد» بايد تسليم بکند.
پرسش: نه ابراء است نه هبه، پس چيست؟
پاسخ: اگر تسليم کرد ميشود هبه چون هبه عقد است، يک؛ قبول ميخواهد، دو؛ اگر اين عين در اختيار خود شما هست قبول هم نکرد کجا عقد است؟! اگر ايقاع بود صرف بخشودن شما کافي بود اما وقتي عقد است عقد دو رکن دارد: يکي ايجاب است يکي قبول، او قبول نکرده و تسليم او نکردي چگونه ملک او ميشود؟! مالي در دست شما هست گفتي من دادم به او، ملک او نميشود چه چيزي را به او دادي؟! «نعم» اگر وليّ او باشيد ايجاب و قبول هر دو به دست شما هست، بله مثل کسي که يک عيدي به بچه خود ميدهد همينکه گفت من اين را به بچه خود دادم ايجاب آن از طرف پدر، قبول هم از طرف پدر، اين عقد هبه محقق شد؛ اما اگر خواست اين عيدي را به ديگري بدهد بگويد من اين را بخشيدم، پول در جيب شما هست بخشيدن به او که ملک او نميشود! اينکه دَين در ذمّه او نيست که شما بگوييد من بخشيدم.
پرسش: اگر قبول کند ولي قبض حاصل نشود ملکيت حاصل ميشود؟
پاسخ: گاهي ميگويند هبه کار ابراء را ميکند زمينه آن هست در هبه چون قبض شرط است نظير بيع نيست «يشترط في صحة الهبة القبض» نظير بيع نيست که مشتري بگويد «قبلت» کافي است گاهي هبه کار ابراء را ميکند که صرف قبول هم کافي است گرچه در ابراء قبول هم لازم نيست لذا فرمودند به اينکه «و إذا عفت الزوجه النصفها أو عفا الزوج عن نصفه لم يخرج عن ملک أحدهما بمجرد العفو» چرا؟ «لأنه هبة»، اين صغريٰ؛ «فلا ينتقل إلا بالقبض»، اين کبريٰ؛ در هيچ هبهاي ملکيت براي متّهب حاصل نميشود «هکذا في المورد».
«نعم لو كان ديناً علی الزوج» اگر اين مهر دَيْني بود در ذمّه زوج و زن يا کسي که ﴿بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح﴾ عفو کرد اين کار ابراء را ميکند، ابراء ايقاع است قبول نميخواهد قبض نميخواهد اثرش هم ميکند. «نعم لو کان ديناً علي الزوج أو تلف في يد الزوجة» اگر دَيْني بود بر زوج که او بخواهد عفو کند صِرف عفو همان ابراء است، يا نه اين مهر در اختيار زوجه بود و در دست زوجه تلف شد بر اساس «عَلَي الْيَدِ مَا أَخَذَتْ حَتَّي تُؤَدِّيَ»[5] اين يد، يد ضمان است و زوج عفو کرد، اين کار ابراء را انجام ميدهد. فرمود «نعم لو کان ديناً علي الزوج أو تلف في يد الزوجة كفی العفو عن الضامن له لأنه يكون إبراء و لا يفتقر إلى القبول علی الأصح» گرچه صورت، صورت هبه است ولي سيرت آن سيرت ابراء است. «و أما الذي عليه المال فلا ينتقل عنه بعفوه ما لم يسلمه» اگر کسي مال در دست او هست او ميخواهد عفو کند در ذمّه آن طرف يا در دست آن طرف چيزي نيست لذا او اگر بخواهد عفو کند نه کار ابراء از او بر ميآيد نه کار هبه از او بر ميآيد؛ اگر زيد بخواهد مالي را به عمرو عفو کند اين مال نه در ذمّه عمرو است که بشود ابراء، نه در دست عمرو است که بشود هبه، مال در دست زيد است و اين زيد اگر بخواهد عفو کند نسبت به عمرو او هيچ چاره ندارد مگر تسليم بکند. پس اگر مال در دست آن طرف بود يا در ذمّه او بود، ابراء يا هبه کافي بود؛ اما اگر مال در دست اين طرف است نه در ذمّه او و نه در دست او، او اگر بخواهد عفو کند هيچ چارهاي ندارد مگر اينکه تسليم بکند. «و أما الذي عليه المال فلا ينتقل» اين مال «عنه بعفوه ما لم يسلمه» براي اينکه اگر در ذمّه او يک چيزي بود شما ميتوانيد ابراء کنيد، در دست او يک چيزي بود ميتوانيد بگوييد اين مال تو؛ اما مال در دست شما هست و شما بگوييد اين مال را من بخشيدم به شما دادم، نه ابراء صادق است نه هبه، ابراء صادق نيست چون دَيْن نيست، هبه صادق نيست چون در دست خود شما هست تسليم او نکرديد.
اين پايان مسئله سيزدهم بود که فروعات مبسوط آن در جلسات قبل گذشت، ادله آن هم گذشت و اين ترجمه کوتاهي بود از اين چند فرع که ادله آن قبلاً گذشت ولي اگر کسي فرصت داشته باشد چه اينکه بايد فرصت داشته باشد اين مسالک را ببيند سعي بليغ ايشان اثربخش خواهد بود چون خيلي زحمت کشيدند تا ثابت کنند که ﴿أَوْ يَعْفُوَا الَّذي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح﴾ اولياي زوجهاند يا خود زوج، وليّ زوجهاند به قرينه اينکه ﴿إِلاَّ أَنْ يَعْفُونَ أَوْ يَعْفُوَا الَّذي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح﴾ آنچه که مختار ما يعني اماميه و برخي از آنها است اين است که ﴿الَّذي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح﴾ اولياي زوجهاند، أب و جد هستند؛ ولي آنها معتقدند که ﴿الَّذي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح﴾ خود زوج است که رتق و فتق اين نکاح به دست او است.
حالا روز چهارشنبه است يک مقداري هم بحثهاي نافعتري داشته باشيم و آن اين است: کساني که بحثهاي علمي دارند، افراد عادي تابع موعظهاي هستند که نصيبشان ميشود آنها خوب است حالا مشغول کسب و کار خودشان هستند و اگر فرصتي شد موعظهاي را از واعظ ميشنوند و بهره ميبرند اما ما که در حوزه هستيم و کارهاي ما به امور علمي ميگذرد گاهی بعضيها در الهيات بحث ميکنند حالا يا بحثهاي فلسفي و کلامي است، يا نه بحث آيات و روايات توحيدي را بحث ميکنند، ادعيه و مناجات و اينها را محل بحث قرار ميدهند که اين هم يک نحوه بحث است ولي موضوع بحث آنها اوصاف الهي، اسماي الهي، تجلّيات الهي است مثلاً دارد «جوشن کبير» يا ادعيه ديگر را شرح ميکند، درس و بحث او درباره کار ذات أقدس الهي است شؤون الهي است آن دو منطقه، منطقه ممنوعه است يعني درباره ذات حق تعالي درباره اوصاف ذاتي که عين ذات است اينها منطقه ممنوعه است براي اينکه اينها بسيطاند، يک؛ نامتناهياند، دو؛ کسي بخواهد «شهوداً» يعني از راه مشاهده و عرفان آن جاها برود به هيچ وجه راه نيست براي اينکه نه بعض دارد که به اندازه خود بعضي از او را مشاهده کند، نه کل او چون نامتناهي است قابل اکتناه است. پس عرفان يعني معرفت شهودي در آن دو منطقه «بالقول المطلق» ممنوع است که احدي در آنجا دسترسي ندارد. ما هم ملکف به عرفان نيستيم، ما مکلف به برهان هستيم، ما به دليل مکلف هستيم، افراد ساده ما «من اثر الأقدام يدل علي المسير» از همانجا شروع کرده تا ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ﴾[6] که برهان صدّيقين است. راه برهان چون راه مفهوم است باز است حتي درباره ذات مفصل بحث شده و ميشود، درباره صفات ذات مفصل بحث ميشود چون مفهوم است. ما نامتناهي را به خوبي درک ميکنيم ميگويم فلان نامتناهي ممکن است فلان نامتناهي ممکن نيست چون اين نامتناهي که ما درک ميکنيم به حمل اولي نامتناهي است به حمل شايع مفهومي است در ذهن ما و متناهي است در رديف مفهومهاي ديگر است در ذهن ما دهها مفهوم است و يکي هم مفهوم نامتناهي اين مفهوم نامتناهي «بالحمل الأولي» نامتناهي است وگرنه به حمل «شايع» متناهي است. همان حرفي که مرحوم آخوند هم اشاره کردند مثل فرد، اين فرد به حمل «اولي» فرد است وگرنه به حمل «شايع» کلي است اين فرد قابل صدق بر کثيرين است، شخص هم همينطور است شخص به حمل «اولي» جزيي است و شخص است به حمل «شايع» صناعي کلي است «هذا شخصٌ»، «هذا شخصٌ»، «هذا شخصٌ»، «هذا شخصٌ». نامتناهي که ما در برهان ميگوييم خدا نامتناهي است «ذاتاً عدةً و شدةً و فعلاً» اين مفهوم است، مفهوم نامتناهي به حمل «اولي» نامتناهي است و به حمل «شايع» متناهي است و کاملاً قابل درک است ما هم درک ميکنيم به عنوان يک بشر عادي و مکلف هم هستيم اما نسبت به عرفان يعني شهود آن به هيچ وجه قابل درک نيست براي اينکه آن ذات بسيط است، يک؛ و نامتناهي است، دو؛ چون بسيط است جزء ندارد تا کسي بگويد «آب دريا را اگر نتوان كشيد»[7] آن دريا مرکّب است سطح دارد عمق دارد ساحل دارد شرق و غرب دارد ميشود يک گوشه از آن را درک کرد اما وقتي يک چيزي بسيط بود و نامتناهي، نه جزء و گوشه دارد و نه قابل اکتناه است.
عرفان براي موحدان به منزله نافله است فريضه نيست، آنکه فريضه است برهان است برهان کاملاً در مقام ذات راه دارد آيات برهاني داريم روايات برهاني داريم ادعيه برهاني داريم. ما مکلف به برهان و دليل هستيم دليل هم راه دارد نامتناهي را خوب درک ميکند ميگويد خدا نامتناهي است «ذاتاً و شدةً و فعلاً» اما مشاهده بکنيم مقدور کسي نيست.
اين درباره ذات أقدس الهي اگر کسي در اين رشته تلاش و کوشش بکند حالا فرد پژوهش و تحقيقي درباره «جوشن کبير» دارد يا ادعيه ديگر، اين «نعم الثواب» کار خوبي است و توفيق خوبي است، برخيها درباره وحي و نبوت و اينها، برخي درباره امامت و اينها، برخي هم درباره فرشتهها و اينها کار ميکنند، اينها يک حقيقت را در دنيا درک ميکنند و وقتي که رحلت کردند اين حقيقت ادراکي اينها مشهودتر ميشود، با خود علم را ميبرند. مستحضريد اينکه دارد «بَعَثَهُ اللَّهُ تَعَالَي يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَقِيهاً»[8] اين خيلي مژده خوبي است! درباره همه نيست فرمود اگر کسي اين کارها را انجام بدهد خداي سبحان او را فقيه محشور ميکند، آن وقت اگر کسي فقيه محشور شد به او ميگويند «قِف تَشفَع تُشَفَّع»[9] اين سه جمله را به او ميگويند «قف» يعني بايست که امر است جواب اين امر «تَشفَع» است که مجزوم است چرا بايست؟ براي اينکه شفاعت کني شفاعت تو چه اثري دارد؟ «تُشَفَّع»، «مشفَّع» آن شفيع «مقبول الشفاعة» است تو شفاعت بکن از هر کسي که حرفهاي تو را شنيدند و عمل کردند يا از هر کسی که صلاحيت شفاعت دارند، اين سه جمله را به کسي که «بَعَثَهُ اللَّهُ تَعَالَي يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَقِيهاً» ميگويند اما اگر کسي در دنيا فقيه بود «من هر چه خواندهام همه از ياد من برفت»[10] در قيامت فقيه محشور نشد يک آدم عادي محشور شد، او حق شفاعت ندارد به زحمت بار خود را ميبرد. اگر کسي آن توفيق را داشت که «بَعَثَهُ اللَّهُ تَعَالَي يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَقِيهاً» به او ميگويند تشريف نبريد بهشت يک مقدار صبر کنيد «قِف تَشفَع تُشفَّع» اينها برکاتي است نصيب اينها ميشود.
برخيها هستند که در احکام جزيي مسايلي که آيات الهياند زمين آيه الهي است، آسمان آيه الهي است، اينها هم به هر حال در حقايق خارجيه کار ميکنند اما يک سلسله علومي داريم که هيچ يعني هيچ! در هيچ جاي عالم وجود ندارد برخيها در مسئله «ذهن» کار ميکنند در «معرفتشناسي». «ذهن» يک موجود واقعي است «ذهن» مرتبهاي از مراتب روح ما هست واقعيت دارد، حقيقت دارد، بحث او کشف او، «عين» هم موجود خارجي است که در آن حرفي نيست اما اگر کسي عمري را صرف بکند در خصوص «فقه» حالا آن نيت او کار خودش، دستور شرعي است آن روح و ريحان است به صورت فرشته در ميآيد و پاداش آن هم در بهشت است و آن «مما لا ريب فيه» است اما خود اين بحثي که کسي در تمام مدت عمر در «فقه» دارد کار ميکند او با چيزي سروکار دارد که اصلاً يعني اصلاً در عالم وجود ندارد براي اينکه او يا در «ديون» بحث ميکند که دَيْن در «ذمّه» است نه «ذهن»، ما چيزي در عالم به عنوان «ذمّه» نداريم، «ذهن» يک حقيقت خارجيه است مرتبهاي از مراتب روح است «عين» هم که حقيقت خارجيه است اما «ذمّه» چيست؟ اين مال در ذمّه فلان کس است همينکه ابراء کرديد ساقط ميشود همينکه او به عهده گرفت وارد ميشود، «ذمّه» اعتبار محض است «ذهن» يک وجود خارجي و حقيقي است، اين راجع به «ذمّه»؛ «عين خارجي» مثلاً اين فرش که اين فرش يک موجود خارجي است حالا ولو وجودش وجود صناعي باشد نه تکويني، وحدتش وحدت صنعت باشد، اين يک طولي دارد عرضي دارد عمق يا ارتفاعي دارد کيفيت بافتن دارد رنگ دارد يک موجود خارجي است که «فقه» درباره آن بحث نميکند؛ اما اين مال زيد است اين مال را خريد اين مال را فروخت يا اين را کرايه داد يا اجاره داد اين يک سلسله عناويني است که وجود اعتباري دارد، چيزي به نام «بيع» ما در خارج نداريم چيزي به نام «اجاره» نداريم آنچه در خارج وجود دارد اين فرش است و ميز است و در است و ديوار که «فقه» با آنها کار ندارد، «فقه» با ملکيت کار دارد که امر اعتباري است.
پس اگر در ديون ذمّه باشد که «لا واقعية له إلا بالاعتبار»، اگر در اعيان خارجيه باشد «لا واقعية له إلا بالاعتبار»، کسي که عمري بين صفا و مروه اعتباري دور ميزند او بايد مواظب خود باشد! يک وقت هم که رحلت کرده است آن وظيفه شرعي و عمل شرعي و خلوص نيت و آنها يک امر واقعي است که آن او را نجات ميدهد وگرنه اينها که در خارج وجود ندارند.
درباره ما که به اين کار سرگرم هستيم، نه اينکه حالا وضو بگيريم براي بحث برويم، قصد قربت بکنيم هنگام بحث، «بسم الله» بگوييم مثل نماز، اينطور باشد براي ما خود آنها عبادت است؛ اما اگر نه صرف اشتغال باشد درباره ما اين حديث صدق ميکند که «النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا»[11] از وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است حضرت فرمود که خيلي از مردم خواباند وقتي مُردند بيدار ميشوند، آدم خوابيده در عالم رؤيا خواب ميبيند که باغ دارد، راغ دارد، مزرعه دارد، مرتع دارد، وقتي بيدار شد ميبيند دستش خالي است. عدهاي از ما اين عنوان را داريم، آن اعظم را داريم، آن عظما را داريم، آن پيرو را داريم، اين قدر جميعت داريم، وقتي هنگام مرگ شد دست خالي است «النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا» هنگام مرگ ميبيند که دستش خالي است. اين حديث که فرمود «النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا» براي اين است که خيليها وقتي ميخوابند خواب ميبينند که باغ و راغي دارند، وقتي بيدار شدند ميبينند که دستشان خالي است، ما هم همينطور هستيم چون با اعتباريات داريم زندگي ميکنيم خيال ميکنيم اين اعظم و عظما براي ما يک واقعيت است، يک سِمَت است، يک شأن است، هنگام مرگ معلوم ميشود که خبري نيست، اين يک معنا؛ معناي دوم «النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا» اين است انسان که ميخوابد خواب ميبيند، اين خواب تعبير دارد، اگر در اثر پرخوري و بدخوري و اينها باشد اين خواب «اضغاث احلام» است چيزي از آن در نميآيد شما در يک مجلس که چهار نفر آدم عادي نشستهاند شرکت کنيد هيچ حرف نزنيد ببينيد در اين يک ساعت که اينها نشستهاند حرف از کجا شروع شد و پايان خداحافظي به کجا ختم ميشود و بين آغاز و انجام چه ارتباطي است؟ يک سلسله پراکندگيهايي است که اين يکي حرف ميزند آن يکي حرف ميزند ديگري حرف ميزند، اين را ميگويند «اضغاث احلام». بعضيها در زندگيشان «اضغاث احلام»ي هستند، خواب هم ميبينند «اضغاث احلام»ي هستند، آن معبِّر هيچ راهي ندارد که اين را حل کند، چرا؟ براي اينکه گاهي رفت، گاهي برآمد، گاهي جادهخاکي رفت، گاهي پيادهرو رفت، گاهي صراط مستقيم رفت، اين را کجا جمع بکند؟! اين آقا کجا ميخواست برود؟! از کجا شروع شد؟! ميگويند او قدرت تعبير ندارد معبِّر فقط چيزي را ميتواند تعبير کند که در صراط مستقيم باشد يعني آنچه را که اين شخص خواب ديده صبح پا شد به معبِّر گفت اين معبِّر به طور روشن بتواند از اين عبور کند به قبل و از آن قبل عبور کند به قبل و به مقصد برسد، با دو سه واسطه به مقصد برسد آن مقصد اولي را ديد آن حق است اين را ميگويند خواب را تعبير کرده است اما اگر کسي يک مقدار رفت يک مقدار آمد يک مقدار پيادهرو رفت يک مقدار کجراهه رفت يک مقدار راستراهه رفت يا جادهخاکي رفت، اين راهي نيست که آن معبِّر بيچاره بتواند تعبير کند لذا ميگويند اين «اضغاث احلام» است. بعضيها «اضغاث احلام»ي زندگي ميکنند «اضغاث احلام»ي هم خواب ميبينند، وقتي خواب ديدند اين خواب تعبير ندارد ميشود «يوم الحسرة» ولي بعضيها ساده زندگي ميکنند به راه هستند مشغول کار خودشان هستند، اينها چون ساده زندگي ميکنند و درست زندگي ميکنند يک چيزهايي را به اندازه خودشان ميفهمند، اين مثل آن خوابهايي است که تعبير دارد وقتي مُرد تعبير خوابش را ميبيند، خواب را خوب تعبير ميکنند يعني آنچه که شما ديدي به عنوان آسمان، به عنوان زمين، به عنوان زيد، به عنوان عمرو، به عنوان فلان حکم، تعبيرش اين است، اين است، اين است، اين است يعني اين امور دنيا تعبير دارد يعني باطن دارد آنچه را که شما با آن مأنوس بوديد خواب ميديديد باطن اين، طوري ديگر است. همان روايتي که هم غزالي نقل کرد هم ديگران که دو نفر آمدند حضور حضرت و حضرت يک آبي يا ميوهاي خرمايي تعارف کرد آنها گفتند ما روزهدار هستيم حضرت فرمود نه شما غذا خورديد روزهدار نيستيد، عرض کردند ما صبح تا الآن روزهدار هستيم و چيزي نخورديم، حضرت دستور داد يک ظرفي آوردند فرمود حالا بالا بياوريد هر دو قي کردند ديدند گوشت مُردهاي در اين تشت ريخت، عرض کردند يا رسول الله! ما اصلاً چيزي نخورديم فرمود آن غيبتي که کرديد همين است.[12] اينکه فرمود: ﴿أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخيهِ مَيْتاً﴾[13] اين تعبير دارد يعني اين غيبتي که شما ميکنيد اولاً خواب ميبينيد، کسي که در خواب دارد حرف ميزند اين تعبير دارد اين شخص خوابيده است، اين کسي که دارد غيبت ميکند بيدار نيست خوابيده است مثل اينکه خوابيده يک چيزهايي را ميبيند، وقتي بيدار شد متوجه ميشود که گوشت مُرده خورده است لذا فرمود «النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا» يعني اين شخص که دارد ربا ميخورد يک آدم خوابيده است، يک؛ دارد مُردار ميخورد، دو؛ و خيال ميکند که کباب است وقتي بيدار شد ديد که بقيه مُردار در لاي دندانهايش است فرمود آنچه که الآن شما ميبينيد اين تعبير دارد «النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا» تعبير آن را ميفهمند. پس اگر کسي غيبت ميکند مثل خوابيدهاي است که دارد لذت ميبرد بعد وقتي بيدار شد معلوم ميشود که اين لذت نبود. اين تعبير لطيف، تفسير دومي است براي اين حديث نوراني که فرمود: «النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا» پس هر چه که ما در عالم ميبينيم باطني دارد لذا در اين بخش از آيه ملاحظه بفرماييد! ميفرمايد: ﴿يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ﴾[14] تأويل قرآن ميآيد؛ ما يک تفسير قرآن داريم که براي همه ما روشن است، يکي تأويل قرآن داريم فرمود در قيامت تأويل قرآن ميآيد: ﴿يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ﴾ چه اينکه يوسف(سلام الله عليه) وقتي آن خواب را ديد ﴿إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِين﴾[15] بعد از اينکه برادرها و پدر و مادر يا پدر و خاله و اينها خضوع کردند گفت: ﴿يا أَبَتِ هذا تَأْويلُ رُءْيايَ﴾[16] آن خوابي که من ديدم تأويل آن اين است. خيليها که در عالم زنده هستند خواباند خواب ميبينند که دارند خواب ميبينند که ترقّي کردند، «عند الموت» معلوم ميشود که دستشان خالي است.
ما اگر يک علمي داشته باشيم که اعتباري محض نباشد، در علوم اعتباري محض آن بحثهاي عقيده، عمل به حکم شرع، دستور شرعي، وظيفه شرعي، اينها نور است، اينها مشکل ما را حل ميکند؛ اما معلوم مشکل ما را حل نميکند، اگر يک معلومي داشته باشيم که گذشته از آن علم، گذشته از آن خضوع، خودش يک واقعيت خارجي داشته باشد، آن بهتر مشکل ما را حل ميکند که اميدواريم همه ما به خدا و اسماي حسناي او مشغول باشيم!
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج2، ص274.
[2]. سوره بقره، آيه237.
[3]. مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام، ج8، ص262 ـ 268.
[4]. عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ج1، ص234.
[5]. فقه القرآن، ج2، ص74؛ مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج14، ص8.
[6]. سوره فصلت، آيه53.
[7]. مثنوي معنوي، دفتر ششم، بخش1؛ «آب جيحون را اگر نتوان کشيد ٭٭٭ هم ز قدر تشنگی نتوان بريد».
[8]. صحيفة الإمام الرضا عليه السلام، ص65.
[9]. علل الشرائع، ج2، ص394؛ «قَالَ إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ بَعَثَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الْعَالِمَ وَ الْعَابِدَ فَإِذَا وَقَفَا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ قِيلَ لِلْعَابِدِ انْطَلِقْ إِلَى الْجَنَّةِ وَ قِيلَ لِلْعَالِمِ قِفْ تَشْفَعْ لِلنَّاسِ بِحُسْنِ تَأْدِيبِكَ لَهُم».
[10]. ديوان سعدي، غزل421؛ «آنها که خواندهام همه از ياد من برفت ٭٭٭ إلا حديث دوست که تکرار ميکنم».
[11]. عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ج4، ص73؛ بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج4، ص43.
[12]. جوامع الجامع، ج4، ص158؛ مجمع البيان فی تفسير القرآن، ج9، ص203؛ « ... قَالا يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا تَنَاوَلْنَا فِي يَوْمِنَا هَذَا لَحْماً قَالَ ظَلَلْتُمْ تَأْكُلُونَ لَحْمَ سَلْمَانَ وَ أُسَامَة».
[13]. سوره حجرات، آيه12.
[14]. سوره اعراف، آيه53.
[15]. سوره يوسف، آيه4.
[16]. سوره يوسف، آيه100.