أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
مسئله هشتم از مسايل هفدهگانه احکام مهر که مرحوم محقق ذکر کردند اين است، فرمود: «إذا شرط أن لا يخرجها من بلدها قيل يلزم و هو المروي و لو شرط لها مهراً إن أخرجها إلى بلاده و أقل منه إن لم تخرج معه فأخرجها إلى بلد الشرك لم يجب إجابته و لزم الزائد و إن أخرجها إلى بلد الإسلام كان الشرط لازماً و فيه تردد».[1]
قبل از اينکه اين مسئله هشتم خوب تبيين بشود دو تا مقدمه لازم است: يکي مربوط به بحثهاي گذشته است، يکي هم مربوط به مسئله هشتم. بحث گذشته اين بود که هيچ مستحبي با نذر، عهد، يمين، شرط واجب نميشود و هيچ مکروهي با نذر، عهد، يمين، شرط حرام نميشود؛ هرگز نذر نماز شب، نماز شب را واجب نميکند؛ هرگز نذر نافله، نافلهاي را واجب نميکند؛ هرگز يمين به ترک مکروه آن مکروه را حرام نميکند. سرّش آن است اين احکام اوليهاي که شرح فرمود بر عناوين خودش ثابت است، مسئله نذر و عهد و شرط و امثال آن که آمد اينها موضوعاتاند براي احکام خاص خودشان؛ اگر کسي نذر کرد که نماز شب بخواند وفاي به نذر واجب است نه نماز شب منتها اگر بخواهد به نذرش وفا کند آن مقدمهاي است که «ما لا يتم الواجب إلا به» ميشود واجب مقدمي يعني واجب مقدمي! اگر شرط، نذر، عهد و مانند آن به يک مستحب تعلق گرفت آن مستحب واجب نميشود، وفاي به نذر واجب است، اولاً؛ اين وفا «لا يمکن تحقّقه إلا» به اداي آن مستحب، ثانياً؛ آن مستحب وجوب مقدمي پيدا ميکند نه وجوب شرعي، ثالثاً؛ وجوب مقدمي مستحضريد که حکم عقل است حکم شرع نيست. الآن کسي که بخواهد نماز بخواند شرط نماز چون وضو است وضو بر او واجب است به مقدمه وجوب عقلي نه وجوب شرعي؛ لذا اگر کسي نماز نخواند دو تا عقاب ندارد يکي عقاب ترک صلات، يکي عقاب ترک وضو، وضو که مستحب است چون مقدمه نماز است «لَا صَلَاةَ إِلَّا بِطَهُور»،[2] وجوب عقلي دارد نه وجوب شرعي يعني عقل ميگويد «ما لا يتم الواجب إلا به» واجب است بايد بياوري اما مطلوبيت آن مقدمه است براي صلات لذا اگر کسي صلات را ترک کرد ـ معاذالله ـ دو عقاب ندارد يکي براي نماز و يکي براي ترک طهارت، يک عقاب دارد و آن براي ترک صلات است. غرض اين است که عنوان شرط، نذر، عهد، يمين و امثال آن اينها هر کدام برابر خواص خودشان که منعقد شدند وفاي به اينها واجب است، وجوب شرعي دارد و اگر کسي انجام نداد معاقب ميشود. بنابراين اگر چنانچه کسي نذر کرد، عهد کرد، يمين کرد، شرط کرد، وفاي به اينها واجب است نه اينکه آن متعلق بشود واجب منتها آن متعلق چون «ما لا يتم الواجب إلا به» ميشود واجب، وجوب مقدمي دارد نه وجوب شرعي و اصلي لذا دو تا عقاب نيست. بنابراين نماز شب اگر نذر بشود، نماز شب واجب نميشود، وفاي به نذر واجب است و اين وفا محقق نميشود مگر اينکه آن فعل انجام بشود، شرط هم همينطور است منتها فعلاً محل ابتلا شرط است، اگر شرط کرد مهريه فلان قدر باشد حکمش اين است، شرط کرد که از بلد خارج بشود حکمش اين است، خروج بلد و امثال بلد ذاتاً واجب نميشود، وفاي به شرط واجب ميشود. اين مطلب اول و مقدمه اول بود.
مطلب دوم که مربوط به بحث مسئله هشتم است اين است که «فقه» ما آنطوري که خود شارع مقدس تنظيم کرده است نظير مسايل رياضي است، آنچه هم که به ما دستور داد نظير مسايل رياضي است، آنچه که جلوي ما را گرفت براي اينکه بينظمي راه ندهد. اين «نَهَي رَسُولُ اللَّهِ(ص): ... عَنْ بَيْعِ الْغَرَرِ»[3] براي اينکه انسان وقتي خريد و فروش ميکند معامله ميکند، يک چيز شفاف رياضي باشد. اين دو تا کار دارد: يکي اينکه فعلاً اين شخص ميداند روي چه چيزي خريد و فروش کرد، طمأنينه دارد و سخن از غبن و امثال غبن نيست، دوم آن است که دين دستگاه «قضا» دارد، اين دستگاه «قضا» براي اينکه قاضيان محترم شفاف و روشن پرونده را تنظيم کنند طرفين شکايت بايد پروندهای بدهند، اين يکي گفت صد درهم و آن يکي گفت پنجاه درهم، خود قاضي را سرگردان ميکنند. «فقه» وقتي «فقه» است که بتواند احکام شسته و رُفته و شفافي تحويل دستگاه «قضا» بدهد. قاضي که نمينشيند آنجا که کار فقهي بکند؛ قاضي عصاره «فقه» را در مسئله «قضا» پياده ميکند. اگر «فقه» يک چيز سرگرداني باشد بين صد درهم و هشتاد درهم، ميگوييم اينجا غرر مغتفر است، نه خير! غرر در احکام شرع مغتفر نيست، تازه اول دعوا است اگر لجبازي شروع شد، آن يکي ميگويد صد درهم بود، اين يکي ميگويد پنجاه درهم بود؛ آن وقت مشکل «قضا» حل نميشود. سرّش آن است که چه بخش «فقه» چه بخش «قضا» هر دو تابع جهانداري و جهانآرايي خود ذات أقدس الهي است. اين تعبير دقيق که عالم مثل حلقات رياضي خلق شده است،[4] اين قدر منظم است! اين نکته را چون حکيم است از آيات استنباط ميکند. آيات دارد که ما هر چه خلق کرديم به اندازه خلق کرديم، اين مضمون چند آيه است ﴿إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَر﴾[5] ﴿وَ كُلُّ شَيْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدار﴾[6] ﴿فَقَدَرْنا﴾،[7] «قَدَر» يعني اندازه. در بعضي از نصوص ما هم کلمه «مهندس» بر ذات أقدس الهي اطلاق شده است.[8] مستحضريد که اين «مهندس»، «کما تقدّم مراراً» عربي نيست؛ نظير «دحرج يدحرج مدحرج» «هندس يهندس مهندس»، اين معرّب است، اصل آن فارسي است. اين «هندسه» معرّب «اندزه» است، «اندزه» مخفف اندازه است، اندازه هم يک واژه فارسي است بعد رفته به عربي شده «هندسه» بعد فعل ماضي و مضارع و اسم فاعل درست کردند شبيه رباعي مجرد وگرنه اين فارسي است. بعضي از روايات هم وجود مبارک ذات أقدس الهي به «مهندس» تعبير شده است. خدا کارش مهندسي است همه چيز قدر و اندازه دارد، اگر جهان روي نظم رياضي خلق شده است به همين جهت است و مثل همين است. سرّ اينکه ذات أقدس الهي فرمود اگر کسي بيراهه برود آبروي او ميرود همين است؛ الآن اگر کسي عدد پنج را از بين چهار و شش بردارد او به هر حال رسوا ميشود، کجا ميخواهد بگذارد؟! اينکه ميبينيد اختلاسي و نجومي بعد از ده سال، بيست سال، سي سال به هر حال رسوا ميشوند، براي همين رياضي بودن عالم خلقت است. اگر کسي اين عدد پنج را بين چهار و شش بردارد در جيب بگذارد او هميشه رسوا است، کجا ميخواهد اين را بگذارد؟! هر جا بگذارد ميبينند جاي آن نيست، هيچ اثري ندارد مگر ريختن آبرو، کجا ميخواهد بگذارد؟! ما باور نکرديم که هر چيزي اندازه دارد و سرجاي خودش است، دست به آن نزن! صريحاً گفت: ﴿كُلُّ شَيْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدار﴾ هر جا بخواهد بگذارد رسوا ميشود. اينکه بعد از ده سال، بعد از بيست سال، بعد از گذشت اين دولت، بعد از گذشت آن دولت صدايش در ميآيد، همين است وگرنه پول، پول است. اينکه فرمود هر چيزي روي مقدار است اين هست. اگر کسي يک کار خلافي کرد، يک پولي را از جايي گرفت، اين کار يعني کار! اين امر عدمي که نيست؛ دو: اين شيء موجود ميافتد در خط توليد مگر ميشود يک چيزي در عالم موجود باشد و بيکار باشد؟! شدني نيست، چرا دروغگو رسوا ميشود؟ براي اينکه حرفي که زد، کاري که کرد، چيزي را که گرفت، چيزی را که بُرد، اين يک کار است، اگر کاري از کارگر صادر شد ميافتد در خط توليد، در خط توليد آن کسي که آشنا است ميبيند او بيگانه است فوراً مچ او را ميگيرد، ممکن نيست يعني ممکن نيست که کسي خلاف بکند و رسوا نشود حالا يا زود يا دير يا اينجا يا آنجا يا قبل از موت يا بعد از موت، اين ميافتد در خط توليد مثل يک آدمي که دارد جاده خاکي ميرود به هر حال تصادف ميکند. اگر اين عدد پنج را بين چهار و شش کسي برداشت افتاد در جاده خاکي، جاده خاکي راه نيست به هر حال ميافتد. اين کار خدا در نظام هستي است. وقتي ميخواهد به صورت «فقه» بيان کند آن جريان کُرسف[9] و پنبه و دماء ثلاثه رياضي است، چقدر منظم است! اگر مسئله نصاب زکات است اينطور است يک دهم يا يک بيستم اگر نصابهاي ديگر است يک دهم يا يک بيستم کار رياضي است.
پس در دستگاه تکوين غير از رياضيات چيزي ديگر نيست، در دستگاه تشريع غير از رياضيات کار ديگري نيست، مانده دو تا ارگان: يکي «فقه» و يکي «قضا»، قاضي بيچاره چکار بکند؟! حالا اگر مجتهد است خودش در بحث «قضا» بايد رياضيگونه فکر بکند، اگر مقلد است منتظر رساله مرجع خودش است که رياضيگونه نوشته بشود؛ آن وقت اين فقيه بگويد اينجا غرر مغتفر است تازه اول دعوا است، کجايش مغتفر است؟! مغتفر است شما از جيب خودت بده. فتوا را بايد مثل مسايل رياضي بگوييد، اينجا بگوييد باطل است آنجا بگوييد صحيح است. صد درهم پنجاه درهم اين غرر مغتفر است در دستگاه «قضا» اول دعوا است. شما بايد يک «فقه» شستهاي تحويل دستگاه «قضا» بدهيد که آن قاضي ديگر گرفتار ادعاي پنجاه ادعاي صد و مانند آن نشود، اين غرر مغتفر است يعني چه؟! اگر کسي بخواهد کار خير انجام بدهد از جيب خودش کار خير انجام بدهد عيب ندارد ثواب هم دارد؛ اما حرف که ميزند بايد حرف رياضي باشد. پس کار خدا چه در نظام تکوين فرمود ﴿كُلُّ شَيْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدار﴾، در نظام تشريع از کُرسف که نگذشت، از يک بيستم يک دهم که نگذشت نصابش اين است، يک پنجم در مسئله خمس رياضي است، «في ما سقط السماء العشر» است و اگر با دلو آب داديد «عشرين» يک بيستم است، همهاش رياضي است. مسئله کُرسف و پنبه است چقدر از پنبه بگذرد يا چقدر از پنبه نگذرد اينها رياضي است، دقيق است. مسئله «کُر» يا براساس هندسه است يا براساس وزن، هر دو رياضي است؛ کُر اينطور است، مساحت اينطور است، هشت فرسخ اينطور است. يک «فقه» شسته و رُفتهاي برابر نظام هستي به ما داد، يک فقيه موظف است اگر متوجه نيست بگويد به ديگري مراجعه کنيد و اگر آنجا متوجه است مرزبندي کند بگويد اينجا واجب است آنجا مستحب، بگوييم اين غرر مغتفر است کجايش مغتفر است؟! اول دعوا است. غرر در باب «نکاح» مغتفر است ممکن است نکاح را باطل نکند ولي وقتي پرونده به دستگاه «قضا» رفت براي اجراي مهريه شما چکار ميکنيد؟ ميگوييد اينجا غرر مغتفر است يا اول دعوا است و زندان؟ اثر اين خون شهيد اين است که اين حرفها را از اين گوشههاي اين کتاب آورده به حوزه که کسي حرف ميزند رياضيگونه بايد حرف بزند: ﴿كُلُّ شَيءٍ عِندَهُ بِمِقْدَارٍ﴾. اين بيان نوراني که فرمود: «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ مَعَالِيَ الْأُمُورِ وَ يَكْرَهُ سَفْسَافَهَا»[10] هم همين است. يک آدم بلند رياضيگونه فکر ميکند، دَرهَم فکر نميکند، مماشات نميکند، مماشات بخواهد بکند در کار خودش و جيب خودش هر چه بخواهد ببخشد، ببخشد؛ اما در مسئله فقهي هيچ چارهاي نيست مگر اينکه رياضيگونه فکر بکند «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ مَعَالِيَ الْأُمُور». ما که کار فقهي ميکنيم بايد يک «فقه» رياضي تحويل دستگاه «قضا» بدهيم؛ آنجا غرر مغتفر است آنجا چيزي نيست، اين در «فقه» راه ندارد بايد مرز وجوب و استحباب مشخص بشود. اين مقدمه دوم بود.
فرمايش مرحوم محقق در شرايع اول مورد نقد افرادي مثل شهيد در مسالک قرار گرفت، بعد از او حمايت کردند و گفتند که اين نقدها قابل پاسخ دادن است و دارند پاسخ ميدهند.[11] منشأ اين اختلاف فتوا، اختلاف نصوص و روايات مسئله است. روايات مسئله گاهي برابر همان قوانين کلي که «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِم»[12] تنظيم ميکنند، بله درست است؛ اما اين روايت باب چهل[13] يک تفاوتي با آن قواعد عامه دارد. در اين روايت خيلي شفاف و روشن نيست که چگونه اين شرط را شارع مقدس امضا ميکند با اينکه شوهر «مردداً» سخن گفته است نه «مخيراً»؛ گفت اگر آمدي با من مهريه صدر درهم است، اگر نيامدي پنجاه درهم، به هر حال چه شد؟! يک وقت است که مخير ميکند ميگويد يا اين را انتخاب بکن يا آن را انتخاب بکن و او هم «أحدهما» را انتخاب ميکند، يک وقت است مردد سخن ميگويد آن وقت ما بگوييم غرر در «بيع» مغتفر نيست، در «نکاح» چون مهر نه جزء است نه شرط مغتفر است؟! آن روز حکومت نبود تا ببينيد به اينکه اجراي مهريه و زندان يعني چه، شما بايد طرزي حکومت را طرح کنيد که اگر وجود مبارک حضرت آمد و زندان درست کرد و جاهاي ديگر را درست کرد اين قابل اجرا باشد؛ مثل صدر اسلام در زمان وجود مبارک حضرت امير مگر نبود؟! مگر حضرت اين زندانيها را روزهاي جمعه تحت نظارت زندانبان نميآورد در نماز جمعه؟! مگر زندان نداشت؟! مگر زندانبان نداشت؟! مگر اينها را نماز جمعه نميآورد؟! به هر حال يا مثل زمان حضرت امير بايد فکر بکنيد يا اگر ـ إنشاءالله ـ زمان حضرت را درک کرديم مثل او فکر بکنيد حالا حضرت را درک کرد شما فقيه داريد فتوا ميدهيد. به هر حال بايد مشخص بشود که اينجا مهر صد درهم است يا پنجاه درهم است، بگوييم غرر مغتفر است اين درست نيست. البته در بعضي از جاها عرف همينطور است مسامحه هم نميکند دعوا هم راه نمياندازد؛ الآن شما ميبينيد وزن را براي همين گذاشتند که غرر نشود و کم و زياد نشود و خسارت نشود، اين اصل وضع است؛ اما وقتي شما بخواهيد سيبزميني و پياز بخريد، اگر چند گرم خاک کنارش بود طرفين نميگويند اين غرري است هر دو قبول دارند؛ اما اگر خواستيد يک گرم طلا بخريد، اين طلا فروش چکار ميکنند؟ اينها که يک ترازوي عمومي ندارند، يک ترازوي رياضيگونه منظم دارند، يک يعني يک! اين ترازو را هم در ويترين ميگذارند که باد کولر به هم نزند، اگر يک مشتري در را باز کرد يک نسيمي هم آمد، اين حساب دقيق رياضيگونه اين ترازو به هم نخورد، اين ترازو را ميگذارد در ويترين آنجا وزن ميکند، اينکه سيبزميني نيست که بگوييم يک مختصر خاک عفو شده است، سه چهار گرم خاک در سيبزميني و پياز مورد مسامحه است اما در جريان طلافروشي هيچ چيزي قابل مسامحه نيست، اينها همه براساس حساب رياضي است. دين مثل طلافروشي دارد حرف ميزند؛ آن جايي که ميگويد مسامحه کردند حق خود شما است ميخواهيد بگذريد، بگذريد، ولي اصل آن بايد ﴿كُلُّ شَيءٍ عِندَهُ بِمِقْدَارٍ﴾ باشد. اينکه ذات اقدس الهي فرمود تنها دنيا نيست آخرت هم همين است ﴿وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ﴾[14] مثقال ذره نه يعني يک مثقال که يک چهلم يک سير است، مثقال ذره يعني «ما يوزن بثقل» اين ذراتي که اگر پنجره باز باشد، آفتاب بتابد، در اين فضا شما چه ميبينيد، اينها که قابل وزن نيست، اين را ميگويند ذره، فرمود: ﴿فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ﴾[15] يعني تا اين اندازه ما حساب رياضي داريم آنجا، ﴿مَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ﴾.[16] پس آخرت رياضي است، دنيا رياضي است «بينهما» رياضي است، فقهي که خود خدا فرمود رياضي است، دستوري که خود خدا داد در جريان کُرسف رياضي است؛ آن وقت «فقه» ما بايد يک «فقه» رياضي شفاف باشد تحويل دستگاه «قضا» بدهيم، نگوييم اين «و ما يتسامح فيه» است! «ما يتسامح فيه» درباره مستحبات است که ميگويند ادله سُنن در آن تسامح ميشود و امثال آن، در خود مستحبات هم تسامح ميشود که اختيار به دست او است.
حالا اين تعبير مرحوم محقق صاحب شرايع يک مقدار خالي از حزازت نيست، اين است که مرحوم شهيد اول در مسالک نقد تام دارند اولاً و ثانياً و ثالثاً، بعد به کمک روايت ميخواهند آن را حل کنند. فرمود به اينکه «الثامنة إذا شرط أن لا يخرجها من بلدها» ـ اين را برابر روايت دو باب چهل دارند فتوا ميدهند ـ اگر شرط کرد که همسرش را از شهر خودش خارج نکند «قيل يلزم»، چرا «قيل»؟! شرط مباح است «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ»، اين براي اينکه بعضي از اين شهرها شهرهاي شرک بودند، ورود به شهر شرک حرام است، هجرت از بلد شرک واجب است، چون يک مسلماني بخواهد در کشور کفر که نتواند احکام و شرايع خود را آزادانه عمل بکند محرَّم است، اگر يک مسلماني در کشور کفر بود و نتوانست احکامش را پياده کند هجرت از آنجا به بلد اسلامي واجب است. اينجا خيلي روشن نيست که اين بلد، بلد شرک است يا بلد اسلامي! اگر بلد اسلامي باشد چرا «قيل»؟! اگر مبدأ و منتها هر دو بلد اسلامي است چرا «قيل يلزم»؟! «يلزم» است «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ» شامل ميشود چون شرط مباح است. اگر او قبول نکرد که نکرد اما اگر قبول کرد واجب است. «قيل يلزم و هو المروي» حالا روايت باب چهل بايد خوانده بشود معلوم بشود که مشکل اين خروج چيست که ايشان ميفرمايد «قيل يلزم»؟ «و لو شرط لها مهرا إن أخرجها إلى بلاده و أقل منه إن لم تخرج معه فأخرجها إلى بلد الشرك لم يجب إجابته» اين غرر است، اگر قبول کرد به همراه اين شوهر آمده به شهر خودش که ظاهراً بلد شرک است، مهريه او صد درهم است و اگر قبول نکرد نيامد، مهريه او پنجاه درهم است، حالا اين به هر حال ثابت شد مهريهاش هست، ثابت نشد اول قبول کرد يا بعد نکول کرد، اول نکول کرد دوم قبول کرد، اول نرفت بعد رفت، به هر حال در محکمه او که مرتّب مهريه را به اجرا ميگذارد، آنجا شما چه ميخواهيد بگوييد؟ مهريه چه شد به هر حال؟ اين يکي ميگويد من آمدم آن يکي ميگويد نبوديد، تازه اول دعوا است، نميشود گفت در اينجا مهريه مغتفر است، هيچ چيزي يعني هيچ چيزي! از رياضي بگذرد مغتفر نيست، در مکروهات و در مستحبات که در اختيار خود آدم هست، است؛ اما در مسايل مالي مخصوصاً بگوييم اين مقدار غرر مغتفر است، اين با حکومت اسلامي سازگار نيست، «فقه» بايد يک چيز رياضيگونه تنظيم بکند، آن قاضي محترم هم برابر همين چيز رياضيگونه حکم بکند، طرفين دعوا هم برابر همين چيز رياضيگونه مدعي و منکر بشوند.
پرسش: ...
پاسخ: بله ايشان ميگويند به اينکه اين عيب ندارد چون اين غرر مغتفر است، چرا غرر مغتفر است؟! ميگويند بر فرض اگر هم غرر باطل باشد در «بيع» باعث بطلان است، چون مهريه نه جزء عقد نکاح است و نه شرط عقد نکاح به دليل اينکه اگر عقدي داشته باشند «بلا مهرٍ»، عقد صحيح است؛ نظير «بيع» نيست که بيع «بلا ثمن» باطل باشد، چون مهريه نه جزء عقد نکاح است نه شرط عقد نکاح لذا عقد نکاح بدون مهر صحيح است، غرر او هم باعث بطلان نيست، بسيار خب! حالا عقد نکاح باطل نشد مهريه چه؟ به هر حال مهريه بايد مشخص باشد يا نه؟ غرر مغتفر است يعني چه؟! هرگز غرر مغتفر نيست، چون اول دعوا است.
پرسش: ...
پاسخ: اگر نگويد عقد باطل نيست، بعد از عقد هم ميتوانند مهريه تعيين کنند؛ «نعم» اگر طلاق قبل از آميزش بود نصف «مهر المثل» بايد بدهد و اگر آميزش شد تمام «مهر المثل» بايد باشد، چون آن روايات دارد که بُضع رايگان نيست ولي اصلش به هر حال منشأ دعوا است.
پرسش: ...
پاسخ: بله، غرض اين است که اين يک وقتي مقاوله و گفتگو است اين هيچ عيب ندارد، گفتگو ميکند که اگر اين فرش را نقد بخري اين مقدار، نسيه بخري اين مقدار، اين مقاوله است اينکه بيع نيست، او فکر ميکند حساب خودش را بررسي ميکند حقوق ماهانهاش را بررسي ميکند بعد ميگويد من نسيه را پذيرفتم يا نقد را پذيرفتم، هيچ جاي آن غرر نيست؛ آن تخيير است در مقاوله و گفتگو، اينکه بيع نيست، آنجا که سخن از «بعتُ و اشتريتُ» است ميگويد من نقد را قبول کردم يا نسيه را قبول کردم، اين تخيير يا ترديد اين در گفتگوهاي قبل از بيع است.
پرسش: ...
پاسخ: ما در زمان غيبت به مقدار فهممان رياضي را داريم.
پرسش: ....
پاسخ: کاملاً ميشناسد؛ فتواي اين آقا اين است که اين صد درهم است که روشن است و اگر کسي مقلد اين آقا است صد درهم است، آن آقا از روايات فهميد که پنجاه درهم است ميگويد پنجاه درهم است؛ اما يا صد درهم يا پنجاه درهم نيست که سرگردان کنند. به هر حال هر فقهي فتوا ميدهد بايد رياضيگونه فتوا بدهد، يا اين يا آن مشکل است هم براي مقلدينش مشکل است هم براي دستگاه «قضا» مشکل است.
پرسش: ...
پاسخ: مسئله اختلاف فتواي متداعيين را «فقه» شسته و رُفته منظم کرده است که اگر اينها مختلف بودند قاضي بايد چکار بکند، آنجا هم مثل رياضي مشخص است.
«هاهنا أمور ثلاثه»: يکي اينکه زيد مقلد فلان آقا است او ميگويد پنجاه درهم، عمرو مقلد فلان آقا است او ميگويد صد درهم، در «قضا» ميگويند اگر متداعيين در فتوا اجتهاداً يا تقليداً اختلاف داشتند حکمش فلان شيء است مثل مسئله رياضي، آنجا هم حکم مختلفها مشخص است؛ لذا سرگردان نيستند. حالا کسي که معين نکرده است، فقط وظيفه ما انتظار است. بنا نيست همه کارها به اعجاز حل بشود، ما هم به هر حال قبول کرديم شاگردي حضرت را، «فقه» بايد کار خودش را انجام بدهد که وقتي حضرت آمد ظهور کند. الآن هم که به هر حال طليعه ظهور حضرت است ـ إنشاءالله ـ به برکت اين ولايت فقيه، به هر حال «فقه» دارد انجام ميشود به نام دين داريم زندگي ميکنيم، اين همه شهدا به نام کربلا و حسين بن علي و دين شهيد شدند، چهار تا اشکال هم هست يا چهل تا اشکال هم هست، ما به مقداري که ميفهيم وظيفهمان اين است.
فرمود: «فأخرجها إلي بلد الشرک لم تجب إجابته و لزم الزائد» حالا چرا شما ميگوييم آن صدر درهم را حق ميبرد؟! از اين طرف ميگوييد اجابتش واجب نيست، از آن طرف ميگوييد صدر درهم را ميبرد؟! اين است که پشتسر هم شهيد مرتّب نقد کرد بعداً به زحمتهاي زياد دارند توجيه ميکنند. ـ اين عبارتها را بخوانيم تا به روايت باب چهل برسيم ـ آنجا که «و إلي بلد الشرک» معلوم ميشود که اين شخص در کشور شرک زندگي ميکرد. «و إن أخرجها إلى بلد الإسلام كان الشرط لازما»؛ اگر چنانچه اين شهر اين شخص، کشور اين شخص کشور اسلامي بود، يک؛ شرط هم کردند که اگر به کشور ما آمدي مهريه صدر درهم باشد، دو؛ اين شرط را هم قبول کردند، سه؛ اين شرط، شرط مشروع است. ممکن است قبول نکند ولي شرط، شرط مشروع است. او ميگويد بستگان من پدر و مادر من اين شهرند من حاضر نيستم به کشور شما بيايم، قبول نکرده است؛ اما اگر قبول کرد هم به دليل روايت باب چهل و هم به دليل عموم «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِم» اين شرط، شرط لازم است. حالا ببينيم مشکل اين روايت چيست که بر مرحوم شهيد و محقق هم اشکال وارد کردند.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج2، ص273 و 274.
[2]. من لا يحضره الفقيه، ج1، ص33.
[3]. وسائل الشيعة، ج17، ص448.
[4]. تفسير القرآن الكريم(صدرا)، ج1، ص216؛ «فنقول: لا شبهة إنّ اللّه قد أوجد الموجودات المتأصّلة على ترتيب و نظام، الأول و الثاني و الثالث على ترتيب مراتب العدد».
[5]. سوره قمر، آيه49.
[6]. سوره رعد، آيه8.
[7]. سوره مرسلات، آيه23.
[8] . الکافي(ط ـ الاسلاميه), ج1, ص158؛ «فَتَعْلَمُ مَا الْقَدَرُ قُلْتُ لَا قَالَ هِيَ الْهَنْدَسَة».
[9]. کرسف؛ لغتنامه دهخدا، کرسوف (منتهی الارب )، پنبه، ليقه ٔ دوات، لته حيض.
[10]. وسائل الشيعة، ج17، ص73.
[11]. مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام، ج8، ص249.
[12]. تهذيب الأحکام(تحقيق خرسان)، ج7، ص371.
[13]. وسائل الشيعة، ج21، ص299؛ «سُئِلَ وَ أَنَا حَاضِرٌ عَنْ رَجُلٍ تَزَوَّجَ امْرَأَةً عَلَى مِائَةِ دِينَارٍ عَلَى أَنْ تَخْرُجَ مَعَهُ إِلَى بِلَادِهِ فَإِنْ لَمْ تَخْرُجْ مَعَهُ فَإِنَّ مَهْرَهَا خَمْسُونَ دِينَاراً إِنْ أَبَتْ أَنْ تَخْرُجَ مَعَهُ إِلَى بِلَادِهِ قَالَ فَقَالَ إِنْ أَرَادَ أَنْ يَخْرُجَ بِهَا إِلَى بِلَادِ الشِّرْكِ فَلَا شَرْطَ لَهُ عَلَيْهَا فِي ذَلِكَ وَ لَهَا مِائَةُ دِينَارٍ الَّتِي أَصْدَقَهَا إِيَّاهَا وَ إِنْ أَرَادَ أَنْ يَخْرُجَ بِهَا إِلَى بِلَادِ الْمُسْلِمِينَ وَ دَارِ الْإِسْلَامِ فَلَهُ مَا اشْتَرَطَ عَلَيْهَا وَ الْمُسْلِمُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ وَ لَيْسَ لَهُ أَنْ يَخْرُجَ بِهَا إِلَى بِلَادِهِ حَتَّى يُؤَدِّيَ إِلَيْهَا صَدَاقَهَا أَوْ تَرْضَى مِنْهُ مِنْ ذَلِكَ بِمَا رَضِيَتْ وَ هُوَ جَائِزٌ لَه».
[14]. سوره زلزله، آيه8.
[15] . سوره زلزله، آيه7.
[16]. سوره زلزال، آيه8.