أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
«و إذا تزوّجها بمهر سراً و بآخر جهراً كان لها الأول»؛[1] اين مسئله برابر روايت اول باب پانزده از «ابواب مهور» ـ که اين باب پانزده فقط يک روايت دارد، البته معتبر هم هست ـ تنظيم شده است و آن اين است که از حضرت سؤال کردند که زوجين سرّاً يک مَهري را قرار ميدهند و جهراً براي حفظ مثلاً حيثيت خانوادگي و مانند آن مهري ديگر قرار ميدهند، کدام يک از اينها معيار است؟ حضرت فرمود آن مهر اولي.[2]
برابر همان روايت مرحوم محقق در اين قسمت فتوا دادند که «إذا تزوجها بمهر سراً» بار اول عقد سرّي بستند با يک مهر مشخصي؛ حالا يا بيشتر از مهر دوم است يا کمتر، برابر خصوصيتهاي خانوادگي که داشتند. بار دوم برابر مهر جهري عقد کردند، کدام يک مقدم است؟ مرحوم محقق ميفرمايد: «کان لها الأول». اين مطابق با همان روايت يک باب پانزده است که ـ إنشاءالله ـ بايد بخوانيم.
مرحوم شهيد در مسالک دارد که اين مسئله بين فقهاء به عنوان مسئله «مهر السر و العلانيه» مطرح است.[3] «مهر السر و العلانية» يعني زن و شوهر توافق بکنند که در پنهاني يک مهري داشته باشند و در جهر يک مهري؛ حالا يا آن مهر سرّي بيشتر است يا مهر جهري بيشتر است. براي حفظ شئون خانوادگي ميخواهند يک مهر بيشتري را در مجلس عقد ذکر بکنند مثلاً طبق توهم و خيال. اين مسئله به عنوان مسئله «مهر السرّ و الجهر» مطرح است و اين دوتا صورت دارد: يک صورت اين است که دوتا عقد است در عقد اول با مهر سرّي عقد خوانده ميشود، در عقد دوم که عقد جهري است با مهر ديگر عقد واقع ميشود که دوتا عقد است. صورت ثانيه اين است که يک عقد است؛ توافق سرّي زوجين يک مهر است، آنچه که عاقد در جلسه عقد به طور رسمي ذکر ميکند مهري ديگر است.
پس «فهاهنا مسئلتان»: مسئله اُولي اين است که دوتا عقد است، عقد اول عقد سرّي است با يک مهري؛ عقد دوم عقد جهري است با مهر ديگر. مسئله دوم آن است که يک عقد است؛ قصد باطني اينها يک مهر است، در مقام لفظ مهري ديگر ذکر ميکنند که ـ إنشاءالله ـ تفصيل آن روزهاي بعد مطرح ميشود، حالا اجمال آن را مطرح بکنيم.
در جريان استعمال چندتا مطلب است؛ استعمال يا حقيقت است يا مجاز يا غلط. مستحضريد تقسيمهاي سه ضلعي «إلا و لابد» بايد به دو منفصله برگردد؛ براي اينکه تقسيمي که حصر داشته باشد بگويد نه کمتر از اين است نه بيشتر از اين، اين حتماً بايد داير بين نقيضين باشد. اگر داير بين نقيضين نبود حصر عقلي نيست و اگر ما يک امر سه ضلعي داشتيم مثلاً گفتيم کلمه يا اسم است يا فعل است يا حرف است، نه بيشتر از اين است نه کمتر از اين، اين حتماً بايد به دو منفصله برگردد، چرا؟ چون حصر عقلي فقط يک مصداق دارد و آن بين نقيضين است، بين وجود و عدم است. سه ضلعي ما نداريم. هر جا سه ضلعي هست به دوتا منفصله برميگردد. اينجا که ميگويند استعمال يا حقيقت است يا مجاز يا غلط، بيش از اين هم نيست کمتر از اين هم نيست، حتماً به دو منفصله برميگردد، منفصله حقيقيه.
بيان آن اين است که استعمال يا غلط است يا صحيح، اين يک منفصله؛ استعمال صحيح يا حقيقت است يا مجاز، اين منفصله دوم؛ مجموع اين دوتا منفصله ميشود سه ضلعي که استعمال يا حقيقت است يا مجاز يا غلط؛ زيرا اگر لفظ در معناي خود استعمال شد ميشود حقيقت، اگر در معناي خود استعمال نشد اين مستعمل فيه يا با موضوعله تناسب دارد يا ندارد؛ اگر تناسب نداشت که غلط است، اگر تناسب داشت به يکي از آن نسبتها 24 گانه ميشود مجاز مرسل و اگر تناسب آن تشبيه بود مثل «زيد کالأسد» و مانند آن ميشود استعاره. مجاز که شد يا استعاره است يا مجاز مرسل. مجاز يعني انسان اين «مستعمل فيه» را بياورد در پيشگاه «موضوع له»، اينجا توقف نکند از اينجا جواز عبور بدهد و وقتي ميخواهد از اينجا عبور بدهد بايد پيش آشنا برود، پيش بيگانه برود غلط ميشود. اگر خواست از اينجا تجاوز کند به جاي ديگر برسد حتماً بايد به جاي آشنا برسد. اگر يک لفظي را در يک جايي بکار بردند که هيچ تناسبي با «موضوع له» ندارد، اين غلط ميشود؛ مثلاً «جَري» «جريان»، اين جريان يک وقتي به آب اسناد داده ميشود ميگويند «جري الماء»؛ حالا گاهي مجاز در اسناد است گاهي مجاز در کلمه، ميگويند «جري الماء»، «الماء جار». يک وقت است به آب اسناد نميدهند به خانه آب اسناد ميدهند؛ رودخانه، اين خانه آب است، اين منزل اين رود است مسکن اين رود است خانه رود است، يک تناسبي با او دارد، ميگويند رودخانه جاري است. اين حقيقت نيست، ولي غلط هم نيست. گرچه رودخانه جاري نيست، رودخانه اين مکان است اينکه جريان ندارد، ولي چون تناسبي با رود دارد اگر ما گفتيم رودخانه جاري است، اين غلط نيست. يک وقتي ديواري که در کنار اين رود است، اين جريان را به اين ديوار نسبت ميدهيم، اين نه حقيقت است نه مجاز، ميشود غلط، بگوييم «جري الجدار»! پس استعمال يا صحيح است يا غلط، اگر صحيح شد يا حقيقت است يا مجاز. اگر ما در عقد گفتيم «أنکحت کذا و کذا» را «علي ألفٍ»، از اين «ألف» بخواهيم «ألفين» اراده کنيم، اين يا غلط است يا صحيح، اگر صحيح بود يا حقيقت است يا مجاز، اگر مجاز بود حتماً قرينه ميطلبد. يک وقت است قباله را به محکمه قضا ميبرند قاضي برابر قباله حکم ميکند، برابر راز دروني حکم نميکند مگر اينکه بعدها کشف شود که اينها سرّاً يک مطلب ديگري بستند. در مقام اثبات و محکمه قضا چاره جز حکم به قباله نيست جز حکم به سند نيست؛ ولي در مقام فتوا که حکم چيست، فقيه اين تحليل را به اين دو صورت ميکند که يا دو عقد است يا يک عقد با دو قصد، با دو تعبير: يکي سرّ و يکي عَلن. اگر دو عقد باشد «إلا و لابد» عقد اول صحيح و عقد دوم باطل است؛ چون «تحصيل حاصل» محال است. عقدي که واقع شده و اينها زوجه هم هستند، ديگر جِدّ متمشي نميشود. اين عاقد که ميخواهد زوجيت را انشاء کند، اينها که زوجين هستند! اين زوج است و آن هم زوجه، چه چيزي را ميخواهد انشاء کند؟! جِدّ متشمي نميشود اگر کسي عالم باشد، مگر اينکه جاهل باشد و يک لغلغه لساني داشته باشد.
پرسش: ...
پاسخ: اين براي آن است که آيا «أنکحت» فقط بلا واسطه مفعول ميگيرد يا با «باء» مفعول ميگيرد يا با «لام» مفعول ميگيرد يا با «ميم» مفعول ميگيرد؟ چون امر مهم است براي اين، اين کار ميکند. «أنکحت موکلي من موکلک، بموکلک، موکلک»، همه احتياطها را براي اهميت مسئله ميکند که آيا با «باء» است؟ با «ميم» است؟ بلا واسطه است؟ بدون حرف جر هست؟ اگر با حرف جر هست «مِن» هست؟ «باء» هست؟ چيست؟ چون چند وجه گفتند همه احتياط ميکنند براي اهميت مطلب؛ لذا در جاهاي ديگر معاطات هست، اينجا معاطات نيست، اين خصيصه عقد نکاح است.
پس «الاستعمال إما حقيقيٌ إما صحيحٌ أو غلط»، اگر صحيح بود يا حقيقت است يا مجاز.
در مسئله دوم که گفتند «أنکحتُ بألفٍ» و از اين «ألف»، «ألفين» اراده کردند، آيا اين صحيح است يا نه؟ اگر صحيح است حقيقت است يا مجاز؟ اگر غلط است اين به منزله آن است که مهر ذکر نشده باشد ميشود «مهر المثل»، «مهر المسمّي»اي در کار نيست.
مسئله ثانيه ـ إنشاءالله ـ ميماند براي فرصتهای بعد. مسئله اُولي به حسب ظاهر حکم آن روشن است مطابق با روايت صحيحه اول باب پانزده است. اين باب پانزده بيش از يک روايت هم ندارد، سند روايت هم معتبر است، برابر آن هم فتوا دادند؛ البته مطالب جزئي که مربوط به اين است باز ممکن است در جلسه آينده مطرح شود.
مطلب ديگر آن است که اين هم ـ إنشاءالله ـ حتماً بايد بازگو شود، ما دوتا قاعده در استعمال داريم: يک قاعده اين است که ميگويند استعمال أعم از حقيقت و مجاز است. يک قاعده اين است که اصل در استعمال حقيقت است. مصبّ اين دوتا قاعده کجاست؟ جاي آنها کجاست؟ آيا معارض هماند يا جاي آنها فرق ميکند؟ اجمال آن را عرض کنيم تا تفصيل آن ـ إنشاءالله ـ فرصتهای بعد مطرح شود. قاعدهاي که ميگويد «اصالة الحقيقة» در استعمال هست؛ يعني اگر ما يک سخني از کسي شنيديم متن مکتوبي در جايي ديديم چه آن مکتوب و چه اين ملفوظ، لفظي پيش ما هست ما نميدانيم آن کاتب يا گوينده از اين لفظ معناي حقيقي اراده کرده يا معناي مجازي، اين است که بگوييم معناي حقيقي را اراده کرده است. لفظ ظهور در معناي حقيقي دارد و قرينهاي هم که نصب نشد. ما نميدانيم که معناي حقيقي را اراده کرده يا معناي مجازي را، قرينهاي هم در کار نيست، يک سندي است يک قبالهاي است يک وصيتنامهاي است يک قراردادي است يک شرکتنامهاي است و مانند آن، يا يک لفظي گفت سخني گفت عقدي را انشاء کرد ملفوظ يا مکتوب، قرينهاي هم در کار نيست، ما نميدانيم آن لافظ يا آن کاتب معناي حقيقي اين کلمه را اراده کرد يا معناي مجازي را، فحص ميکنيم قرينهاي نيافتيم «اصالة الحقيقة» حاکم است حمل ميکنيم بر معناي حقيقي.
اما استعمال أعم از حقيقت و مجاز است در مصبّ ديگر است و آن اين است که ما يقين داريم اين کاتب يا اين لافظ از اين کلمه فلان مطلب را اراده کرد، نميدانيم اين معناي حقيقي آن است يا معناي مجازي آن؟! اين کار کارشناسي و پژوهش لغوي است. اگر ما ميدانيم که اين کاتب يا اين لافظ از اين کلمه اين مطلب را اراده کرد، نميدانيم اين مطلب معناي حقيقي اوست يا نه؟! اينجا ميگويند استعمال أعم از حقيقت و مجاز است. آنچه که براي ما مسلّم است اين است که اين متکلم يا اين کاتب، اين لفظ را در اين معنا استعمال کرد و مقصود او را هم فهميديم. حالا يک بحث ادبي است؛ اين شخص اين لفظ را در اين معنا استعمال کرد، آيا اين معنا معناي حقيقي است يا نه؟ بايد رجوع بکنيم به اهل خبره. اهل خبره هم لغوي نيستند؛ چون لغويين اينها خبره در تشخيص استعمالاند که اين کلمه در کجاها استعمال ميشود؛ اما اين کلمه براي چه وضع شد، اين را غالب لغويين به عهده ندارند. يک کتابي جناب زمخشري نوشت در تشخيص حقيقت و مجاز، او سعي کرد بيان کند که معناي حقيقي اين کلمه چيست و معناي مجازي اين کلمه چيست. وگرنه ما وقتي به لغت مراجعه ميکنيم، از لغويين بيش از اين در نميآيد که اين کلمه در اين معنا استعمال شده و ميشود، همين! اما حالا معناي حقيقي اوست يا نه، خود آنها بايد شواهدي اقامه کنند.
پس «فهاهنا قاعدتان»: يک قاعده «اصالة الحقيقة» است که جاي آن مشخص است، يک قاعده اين است که استعمال أعم از حقيقت و مجاز است که جاي آن هم مشخص است. تفصيل اين مطالب و تدوين آن دو صورت مسئله «مهر الجهر و السرّ» ـ فرصتهای بعد مطرح ميشود.
حالا چون چهارشنبه است به برکت بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) بخشي از خطبه نوراني آن حضرت را در نهج البلاغه بخوانيم. اين بارها به عرضتان رسيد که نهج البلاغه سيد رضي يک کتاب علمي حوزوي نخواهد بود مثل رسائل و مکاسب يا ساير کتابهايي که انسان بتواند درس بگويد و بحث بکند؛ براي اينکه شما غالب اين خطبهها را که ميبينيد دو سطر يا سه سطر است، نه قبل آن معلوم است نه بعد آن معلوم است نه شأن نزول آن معلوم است. يک چنين کتابي به درد يک خطيب ميخورد که فقط سه چهارتا کلمه در آنجا هست اين را در سخنرانيها بگويد؛ اما به درد حوزه و محقق حوزوي و پژوهشگر حوزوي نميخورد چون دستش خالي است. شما غالب اين خطبهها را که ببينيد نه «بسم الله» دارد نه حمد دارد نه اول دارد نه آخر دارد. يک خطبه دو صفحهاي را سيد رضي سه سطر نقل کرده است، آنوقت شما چگونه ميتواني تحقيق بکنيد؟! آن سيد بزرگوار آنوقت چاره غير از اين نبود؛ اما اين کتاب تمام نهج البلاغه، نهج البلاغه است؛ يعني تمام خطبههاي حضرت يک جا جمع شده است، وصاياي حضرت يک جا جمع شده است، ادعيه حضرت يک جا جمع شده است، کلمات حضرت يک جا جمع شده است، اين يک کتاب علمي است، اين قابل درس و بحث است و حتماً هم بايد مورد درس و بحث قرار بگيرد.
يک خطبه نوراني حضرت دارد که اين خطبه خيلي معروف است که همّام به حضرت عرض کرد: «صِفْ لِيَ الْمُتَّقِين»، متقيان را براي ما معرفي کن که متقي کيست؟ حضرت امتناع کرد و حاضر نشد که متقي را معرفي کند تقوا را معرفي کند، او اصرار کرد حضرت گفت و گفت و گفت، پايان جملههاي نوراني حضرت اين همّام «فَصَعِقَ هَمَّامٌ صَعْقَةً كَانَتْ نَفْسُهُ فِيهَا»؛ يک حالتي به او دست داد، يک نفسي برآورد و رحلت کرد! حضرت فرمود من ميدانستم حرفها اينطور اثر دارد. اين خطبه تقريباً چهارده صفحه است که سيد رضي در نهج البلاغه سه صفحه آن را نقل کرده است،[4] برخي از اينها را جداگانه در خطبه دويست و چهل و خوردهاي سه سطر را آنجا نقل کرده و برخي را ظاهراً اصلاً نقل نکرده است. اينکه وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) سخنراني ميکند و اگر کسي آماده باشد جان ميسپارد و حضرت فرمود من گفتم که شما نميتوانيد تحمل کني، براي آن است که وجود مبارک حضرت فرمود: «يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْل»؛ ما مثل علماي معمولي نيستيم که سخنراني کنيم، ما سيل راه مياندازيم، سيل هم آدم را ميبرد. شما بايد در آن کنارهها بايستي از اين سيل يک جدولي ببريد به طرف خانهتان يا به طرف باغتان و از آن استفاده کنيد، اينجا بايستيد سيل شما را ميبرد. در آن خطبه نوراني خودش را معرفي کرد، فرمود: «يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْل وَ لَا يَرْقَي إِلَيَّ الطَّيْر».[5] بارها اين مثال را ما براي دوستان عرض کرديم، شما ببينيد اين آقايان تهران در دامنه سلسله جبال البرز زندگي ميکنند. کوههاي تهران کوههاي تقريباً بلندي است، اما اين کوه سيل ندارد، دويست سال يا سيصد سال ممکن است که بگذرد يک وقتي يک باران تندي بيايد يک سيلي بيايد؛ اما اينگونه از بارانها در اين کوهها سيلزا نيست. اما قله چند هزار متري دماوند آنجا که شيار ندارد مستقيماً به خود محل ميرسد، آنجا هر وقت باران بيايد سيل است؛ براي اينکه چند هزار متر را ميشويد و ميآورد. فرمود ما آن قله بلند هستيم: «يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْل». اين سلسله جبال البرز کوههاي بلندي است اينجا پرندهها مرتّب زندگي ميکنند؛ اما شما هيچ نديديد که پرنده جرأت بکند برود روي قله دماوند بنشيند. فرمود: «وَ لَا يَرْقَي إِلَيَّ الطَّيْر»؛ فکر هيچ کسي به بالاي ما نميرسد. نه هيچ کسي ميتواند در دامنه ما بلا فاصله زندگي کند يک مقداري بايد فاصله باشد و به کنار برود، حتماً بايد کنار برود اگر اينجا بايستد سيل او را ميبرد و هيچ کس هم نميتواند ما را بفهمد: «يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْل وَ لَا يَرْقَي إِلَيَّ الطَّيْر». آدم اينجور يکسره بدون مطالعه قبلي مثل قرآن حرف بزند، فقط کار اينها هست. حيف اين کتاب که پيش ما هم غريب است! پيش خود ما هم غريب است!
خطبه نوراني که ايشان در کتاب شريف تمام نهج البلاغه ذکر کردند، صفحه 188 شروع ميشود تا صفحه 204 ـ البته چون بخشي از اينها نيم صفحه است ما در حد چهارده صفحه حساب کرديم ـ کسي به نام «هَمَّام بن عَبّاد» که «كَانَ رَجُلًا عَابِداً» به وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) عرض کرد: «صِفْ لِيَ الْمُتَّقِينَ حَتَّي كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَيْهِم»؛ متقين را طوري وصف کن که من گويا آنها را ميبينم. مستحضريد ما يک مفهومشناسي داريم ما يعني بشر عادي مکلف به برهان هستيم نه به عرفان! با دليل بايد ثابت کنيم خدايي هست و پيغمبري هست و قيامتي هست و برهان اقامه بکنيم و اين کار ماست و تا حدودي هم موفق هستيم؛ چون با دليل کار ميکنيم و دليل هم يک سلسله مفاهيم است. برهان اقامه کردن و توحيد و وحي و نبوت با يک مدت درس خواندن با تفاوت استعدادها حل ميشود؛ اما مکلف به عرفان نيستيم، عرفان يعني شهود يعني بيابيم. درباره ذات أقدس الهي برهان راه دارد؛ براي اينکه ما ذات را ميفهميم نامتناهي را ميفهميم، اقسام نامتناهي را ميفهميم، چون نامتناهي مفهوم است. اين نامتناهي را که ما ميفهميم به حمل اولي نامتناهي است به حمل شايع متناهي است؛ براي اينکه چندين مفهوم در ذهن ما هست يکي هم مفهوم نامتناهي است. اگر اين نامتناهي بود که جا براي مفهوم ديگر نميگذاشت. اين فرق را مرحوم آخوند در کفاية هم ذکر کردند که بعضيها به حمل اولي خودشان هستند به حمل شايع خودشان نيستند؛ مثلاً «فرد»، اين کلمه «فاء» و «راء» و «دال»، «الفرد فردٌ بحمل اوّلي»؛ اما «الفرد کلي بحمل شايع»؛ ميگوييم زيد فرد است عمرو فرد است بکر فرد است، بر همه صادق است. «شخص» هم همينطور است «شين» و «خاء» و «صاد»، شخص به حمل اوّلي شخص است؛ ولي به حمل شايع کلي است زيد شخص است عمرو شخص است بکر شخص است. بين حمل اوّلي و شايع خيلي فرق است. اين نامتناهي به حمل اولي نامتناهي است، اما به حمل شايع متناهي است؛ براي اينکه يک مفهومي است در کنار مفاهيم ديگر در ذهن ماست. ما به دليل مکلف هستيم با استدلال و با برهان بايد ثابت کنيم که خدا هست، واحد است «لا شريک له»، همه آنچه که در قرآن کريم است قابل برهان است. دعاي نوراني جوشن کبير قابل برهان است ما به اين مکلف هستيم. اما شهود کنيم «لَوْ كُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِيناً»،[6] اين براي خواص خودش است ما مکلف به آن نيستيم. گذشته از اينکه ذات قابل شهود نيست به هيچ وجه. شهود يعني آدم بيابد در درون خود. نامتناهي را که آدم نميتواند بيابد. در فصل اول و دوم هيچ احدي راه ندارد چه انبيا چه اوليا که خود خدا را کلاً در جان خودشان جا بدهند، اين شدني نيست؛ اما فيض خدا، تجلّي خدا، لطف خدا، عنايت خدا، اينها بله قابل مشاهده است بهشت و جهنم!
اين «همّام» از مرحله فلسفه و کلام گذشت، از مرحله استدلال و برهان گذشت، به حضرت عرض کرد اينها را بلد هستم، نميخواهم معناي تقوا و اوصاف متقيان را بفهمم! طرزي بيان کنيد که گويا من دارم اينها را ميبينم: «كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَيْهِم»؛ پس سخن از استدلال و مفهوم و فهميدن و برهان و مانند آن نيست، اينها کار حوزه و دانشگاه است. اين مقام «کأن» مقام مياني است؛ اينها که اهل سير و سلوکاند داراي مشاهده هستند اول به مقام «کأن» ميرسند، بعد به مقام «أنّ». مقام «کأنّ» انسان به جايي ميرسد که از دور گويا بهشت را ميبيند، گويا جهنم را ميبيند. انسان از دور که نگاه ميکند ولو شَبَه آن را به هر حال آن را دارد ميبيند؛ مفهوم آن که در ذهن نيست، خود او را دارد ميبيند، منتها از دور ميبيند، ميشود مقام «کأن». اين اصطلاح «کأن» از روايت نوراني خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در آمده که حضرت فرمود: «الْإِحْسَانُ أَنْ تَعْمَل للِّهِ كَأَنَّكَ تَرَاهُ فَإِنْ لَمْ تَكُنْ تَرَاهُ فَإِنَّهُ يَرَاك».[7] احسان چندتا معنا دارد: ميگوييم «أحسن يعني فعل فعلاً حسنا»؛ نمازش را اول وقت خواند، کارهايش را انجام داد. قسم دوم آن است که «أحسن» يعني نسبت به غير کار خيري انجام داد مشکل او را حل کرد نياز او را برطرف کرد، اين معناي دوم احسان است. اما معناي اصطلاحي احسان اين است که طرزي انسان عبادت بکند که گويا خدا را ميبيند: «الْإِحْسَانُ أَنْ تَعْمَل للِّهِ كَأَنَّكَ تَرَاهُ فَإِنْ لَمْ تَكُنْ تَرَاهُ فَإِنَّهُ يَرَاك»، ولي اين را بايد بدانيم که اگر ما او را نبينيم او ما را ميبيند.
اين «همّام» در مقام «کأن» بود. به حضرت عرض کرد طرزي متقيان را براي من معرفي که گويا من آنها را ميبينم. حضرت هم تا آخر در مقام «کأن» بحث کرد نه مقام «أنّ»! مقام «أنّ» براي خودش بود و ميگفت: «لَوْ كُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِيناً»،[8] مقام «کأن» را براي او تبيين کرد. فرمود متقيان کساني هستند که کأن بهشت را ميبينند و گويا در بهشت هستند، کأن جهنم را ميبينند و دارند عذاب ميشوند لذا ميترسند، کأن صحنه قيامت را ميبينند، اينطور با «کأن» روايت کرد. اين شخص عرض کرد: «صِفْ لِيَ الْمُتَّقِينَ حَتَّي كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَيْهِمْ». «فَتَثَاقَلَ ع عَنْ جَوَابِهِ»؛ حضرت حاضر نشدند جواب او را بدهد. «ثُمَّ قَالَ يَا هَمَّامُ اتَّقِ اللَّهَ وَ أَحْسِنْ فَإِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُون»، اين جمله را فرمود. «فَلَمْ يَقْنَعْ هَمَّامٌ بِهَذَا الْقَوْلِ»؛ به اين مقدار قانع نشد، به همين سفارش کوتاه. «حَتَّي عَزَمَ عَلَيْه»؛ اصرار کرد که شما متقيان را طرزي وصف کنيد که گويا من اينها را دارم ميبينم. آنوقت «قَالَ ع». اين ارتجالاً چهارده صفحهاي که هر صفحه آن را انسان بايد کلمه کلمه را مطالعه بکند اين را ريخت، اين ميشود سيل. فرمود: «يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْل».
حضرت اول «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا تُدْرِكُهُ الشَّوَاهِدُ» معارف الهي را، قدَم ذاتي حق تعالي را و جريان ميعاد را در بيش از يک صفحه اينها را فرمود. فرمود: «إِذْ كَانَ وَ لَا مَعَهُ وُجُودُ شَيْءٍ مِنَ الْمُحْدَثَاتِ الَّتي بِهَا دَلَّ عَلي تَوْحيدِهِ وَ هَدي إِلى مَعْرِفَتِهِ وَ مَعْرِفَةِ غَيْرِهِ مِنَ الأَشْيَاء» اينها را ذکر فرمود تا رسيد به اينجا که ذات أقدس الهي از اشياء جداست، اشياء از خدا جدا نيستند فقط اشياء فيض خدا هستند جلوه خدا هستند؛ در خطبه ديگر دارد: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ»؛[9] اينجا هم باز مسئله تجلّي را مطرح ميکند که اينها مسئله توحيد است که فرمود: «لَمْ تُحِطْ بِهِ الْأَوْهَامُ بَلْ تَجَلَّي لَهَا بِهَا وَ بِهَا امْتَنَعَ مِنْهَا وَ إِلَيْهَا حَاكَمَهَا»، تا ميرسد به اينکه هر چيزي نشانه خداست: «كَفي بِإِتْقَانِ الصُّنْعِ لَهَا آيَةً وَ بِمُرَكَّبِ الطَّبْعِ عَلَيْهَا دَلَالَةً وَ بِحُدُوثِ الْفَطْرِ عَلَيْهَا قِدْمَةً وَ بِإِحْكَامِ الصَّنْعَةِ لَهَا عِبْرَة فَلَيْسَ إِلَيْهِ حَدٌّ مَنْسُوب»؛ شما نميتوانيد بگوييد او محدود است، او نامتناهي است. آنوقت تمام اشکال و درد اين است که اگر او نامتناهي است جا براي غير نميگذارد. اگر يک حقيقت نامتناهي شد، جا خالي نيست که غير باشد، آنوقت غير ميشود آيه او. آيه او يعني چه؟ يک وقت است ما ميگوييم اين پرچم آيت و علامت و نشانه استقلال کشور ماست که اميدواريم تا ظهور حضرت اين کشور مستقل باشد، اين يک مطلب؛ اين يک علامت قراردادي است چون هر کشوري براي خودش يک پرچمي دارد؛ اگر گفتيم جهان آيت حق است از اين قبيل نيست چون اعتبار است. پنجتا قضيه است که يکي پس از ديگري بايد خوب تبيين بشود تا اين جمله حل شود که فرمود: «كَفي بِإِتْقَانِ الصُّنْعِ لَهَا آيَة» آيت و علامت است؛ پس اولي که نيست.
دومي که جهان آسمان زمين نظام سپهري اينها آيتاند «القمر آية، الشمس آية، الأرض آية»، ﴿وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنينَ﴾.[10] حمل آيه بر زمين از سنخ «الماء حارّة» است که عرض مفارق است که آب گاهي سرد است گاهي گرم است، «الأرض آية للحق» يا شب آيت است روز آيت است: ﴿وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ وَ النَّهَارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنَا آيَةَ اللَّيْلِ وَ جَعَلْنَا آيَةَ النَّهَارِ مُبْصِرَةً﴾،[11] آن تاريکي دقيق رياضي آيت است؛ اين اگر گفتيم «الأرض آية» مثل اينکه «الماء حارّة» عرض مفارق است که گاهي باشد و گاهي نباشد؟ نه نيست، براي اينکه دائماً زمين آيت حق است، مفارق نيست، اين دو؛
سوم: اينکه ميگوييم «الأرضُ آيةٌ»، از سنخ «الأربعةُ زوجٌ» است که عرض لازم باشد؟ از اين سنخ هم نيست؛ زيرا زوجيت گرچه از أربعه جدا نيست ولي لازم أربعه است، هر لازمي از ملزم متأخر است و در مرتبه ملزوم نيست. اين زوجيت در ذات أربعه نيست، أربعه کمّ است و زوجيت کيف، اينها حسابشان با هم جداست. زوجيت در ذات أربعه نيست عرض لازم است. پس أربعه در مقام ذات زوج نيست، أربعه در مقام ذات کمّ است و زوجيت کيف مخصوص به کمّ است. از اين قبيل هم نيست.
چهار: اگر بگوييم «الأرضُ آيةٌ»، از سنخ «الإنسانُ ناطقٌ» است که ذاتي اوست؟ نه؛ براي اينکه ناطقيت ذاتي ماهيت انسان است و ماهيت در رتبه هستي نيست. تا انسان يافت نشود ذاتي به آن معنا ندارد تا بشود ناطق. لذا شما وقتي «الإنسانُ موجودٌ» را به يک نحوي ميدهي ميگويد «الإنسان» مبتدا و «موجودٌ» خبر است، به يک حکيم ميدهي ميگويد «الإنسان» خبر مقدم و «موجودٌ» مبتداي مؤخر؛ چون اين هستي است که باعث پيدايش انسانيت است. اينطور نيست که انسانيت باشد بعد به او هستي بدهند. هستي که آمد از اين هستي ما انسانيت ميفهميم. پس اگر ميگوييم ﴿وَ فِي الْأَرْضِ آيات﴾[12] در زمين آيه است، اين ذاتي به معني ماهيت نيست که «الأرضُ آيةٌ» نظير «الإنسانُ ناطقٌ» باشد.
پنج: اگر گفتيم «الوجودُ موجودٌ»؛ «الوجودُ موجودٌ» وجود هيچ چيزي جز هستي ندارد. زمين هيچ چيز جز هستي که خدا را نشان ميدهد ندارد، اينطور نيست که يک جهتي دارد که خدا را نشان ندهد؛ آنوقت کل جهان اينچنين ميشود، کل جهان ميشود آينه. آينه عرفي نه، آينه قرآني! ما يک آينه عرفي داريم و يک آينه قرآني؛ آينه عرفي اين است که شيشه است پشت آن جيوه است يک طول و عرض و عمق يا ارتفاعي دارد يک قطري دارد خريد و فروش ميشود. اين «مرآت» اسم آلت است به وسيله اين ابزار ما صورت خود را در اين ميبينيم، عرف به اين ميگويد آينه؛ اما قرآن به اين شيشهاي که پشت آن جيوه است نميگويد آينه، به اين صورتي که در آن هست به آن ميگويد مرآت؛ چون اين صورت، آلت و ابزار ديدن صاحب صورت است و تنها آينهاي که فقط سازنده خودش را نشان ميدهد جهان است. ما آينهاي نداريم که فقط سازنده خودش را نشان بدهد. زمين آينه است اما هيچ کس را نشان نميدهد، سازنده خودش را نشان ميدهد. آينه آن صورت را ميگويند، نه اين شيشه. کل زمين آن صورت است آن صورت فقط خدا را نشان ميدهد. آينهاي که فقط سازنده خودش را نشان بدهد کار خداست.
بعد از اين جريانها شهادت به رسالت ميرسد تا اينکه فرق بين شايسته و غير شايسته را ميرساند؛ آنگاه فرمود: «فَالْمُتَّقُونَ فيهَا هُمْ أَهْلُ الْفَضَائِلِ مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ وَ مَلْبَسُهُمُ الِاقْتِصَادُ وَ مَأْكَلُهُمُ الْقُوتُ وَ مَشْيُهُمُ التَّوَاضُع»؛ تا ميرسد به اينکه آنقدر اينها با محبت الهي به سر ميبرند که اگر آن أجلِ مشخص نبود روح آنها يک لحظه در بدن نميماند: «وَ لَوْ لَا الْأَجَلُ الَّذِي كَتَبَ اللَّهُ [لَهُمْ] عَلَيْهِمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِي أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ شَوْقاً إِلَي الثَّوَابِ وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقَاب»، پَر ميکشند.
پس معلوم ميشود که ما يک سلسله فقه داريم يعنی احکام فقهي، يک سلسله حقوق داريم، يک سلسله اخلاق داريم و يک سلسله عشق و محبت. حيف اين روايت نوراني که به دست ارازل افتاد و عظمت خودش را از دست داد! جلد دوم کافي، حتماً اين روايت را نگاه کنيد وجود مبارک امام ميفرمايد به اينکه «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ»[13] عبادت براي همه است. انسان وقتي که فرض کنيد پسري دارد دوستي دارد چند سال اسير بود حالا آمد، چگونه او را در بغل ميگيرد! حضرت در اين روايتي که در جلد دوم کافي هست فرمود: «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا»؛ معانقه ميکند، با نماز دست به گردن ميشود، نماز را دوست دارد. اين کلمه نوراني به دست ارازل افتاد و به اين سبک در آمد. آنوقت ائمه بعدي(عليهم السلام) آنها گفتند قلبي که خالي از محبت خدا باشد او را خدا به عشق زميني گرفتار ميکند. اين روايت بعداً آمده است. آنطوري که عشق محبت و دوستي پرواز ميدهد در درس و بحث آن پرواز نيست، درس و بحث بهشت ميآورد، بله بهشت ميآورد؛ اما پرواز بدهد آن نيست، آن محبت است که پرواز ميآورد. اين محبت است که أجر رسالت قرار گرفته است. مودت بالاتر از محبت است ﴿لاَ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي﴾،[14] اين مودت است که أجر رسالت قرار گرفته است. «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ»، با تمام وجود با نماز دست به گردن است. ما وقتي دوستان خود را ميبينيم چکار ميکنيم؟ معانقه ميکنيم. اين معانقه يعني عنق به عنق. فرمود اينها با نماز معانقه ميکنند، دست به گردن هستند. مردم متقي اينگونه هستند. حالا ـ إنشاءالله ـ بقيه آن در فرصتهاي بعد.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج2، ص269.
[2]. وسائل الشيعة، ج21، ص271؛ «فِي رَجُلٍ أَسَرَّ صَدَاقاً وَ أَعْلَنَ أَكْثَرَ مِنْهُ فَقَالَ هُوَ الَّذِي أَسَرَّ وَ كَانَ عَلَيْهِ النِّكَاحُ».
[3]. مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام، ج8، ص186.
[4]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه193.
[5]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه3.
[6]. مناقب آل أبي طالب عليهم السلام(لإبن شهرآشوب)، ج2، ص38.
[7]. بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج56، ص260 و 261.
[8] . تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص119.
[9]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه 108.
[10]. سوره فصلت، آيه53.
[11]. سوره إسراء، آيه12.
[12]. سوره ذاريات، آيه20.
[13]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج2، ص83.
[14]. سوره شوری، آيه23.