أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
هشتمين مسئله از مسائل هشتگانه مقصد دوم ـ که با اين مسئله مقصد دوم به پايان ميرسد و وارد مقصد سوم ميشوند ـ جريان حکم عَنَن و عِنّين بود که قبلاً هم به يک مناسبتي اين مسئله هشتم مطرح شد. عصاره آن همين است که ايشان ميفرمايند: «الثامنة: إذا ثبت العنن»؛[1] اگر عنين يا عِنّين بودن زوج ثابت شد؛ نظير انفساخ نيست که قهراً عقد را باطل کند؛ حق است و به دست آن طرفي است که طرف مقابلش گرفتار اين عيب است. آن کسي که حق فسخ دارد ـ در جريان عنن، زن حق فسخ دارد ـ «فإن صبرت». اگر زن با همين وضع صابر بود که «فلا کلام»، عقدشان هست و نفقه و کِسوه و مسکن و مانند آن هست. «و إن رفعت أمرها إلي الحاکم»؛ اگر خصومتي شد خواهان طلاق شد و بخواهد فسخ کند، به هر حال اين بايد در يک محکمهاي حق فسخ او ثابت بشود؛ نظير بيع نيست که به مجرد معيب بودن کالا، مشتري بتواند بگويد «فسختُ». «و إن رفعت أمرها إلى الحاكم أجّلها سنة من حين الترافع»؛ يکسال مهلت بدهد بلکه درمان بشود. اين يکسال از حين ترافع طرفين است به محکمه، نه از حين ظهور عنن و کشف اين بيماري؛ نظير کسي که مفقود شد، وقتي زن جريان را به محکمه رساند که شوهرم ناپيداست، از حين رجوع به محکمه تا چند سال مثلاً چهار سال مهلت دارد؛ البته طبق نص است. «أجلها سنة من حين الترافع»؛ اگر در طي اين يکسال بيماري او برطرف شد، به اينکه اين مرد توانست آميزش کند؛ حالا يا با اين زن يا با همسر ديگر، «فإن واقعها أو واقع غيرها»؛ معلوم ميشود بيمار نيست. صِرف نتوانستن، دليل بر اينکه او عِنّين است عنن دارد نيست، براي اينکه نتوانستن علل و عواملي دارد؛ گاهي بر اثر عواطف هست، گاهي بر اثر بيميليهاي نفساني و مانند آن است که کششي ندارد. اين دليل تام براي اينکه او به بيماري عنن مبتلاست نيست. «فإن واقعها أو واقع غيرها فلا خيار»؛ معلوم ميشود عنن ندارد. «و إلا كان لها الفسخ». در خصوص عنن که يک حکم استثنايي دارد و به مناسبت همين حکم استثنايي، قبلاً هم در اثناي مسائل قبلي مسئله هشتم مطرح شد، اين است که در صحيحه[2] فرمود: «و نصفُ المَهر»؛ چون اگر آميزش نشده باشد، هيچ حقي از مَهر ندارد. اين نصف مَهر در خصوص طلاق است، طلاق قبل از آميزش نصف مَهر دارد. فسخ اصلاً با طلاق ارتباطي ندارد، يک عنوان ديگري است، ولي استثنائاً در خصوص بيماري عنن روايت هست که اگر فسخ قبل از آميزش صورت پذيرفت، زن حق نصف مَهر دارد.
در جريان عنن يک مقدار حق نفقه و کِسوه و مسکن و مانند آن است که مصون است. يک مقدار اين غرايز جنسي است؛ اين غرايز جنسي حق مسلّم زن هست در حدّ خاصي مثل چهارماه يکبار ميشود واجب. اگر کسي سوگند ياد کرد به اسم مبارک «الله» که اين کار را نکند؛ يعني براساس ﴿أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ﴾[3] حق زن را ادا نکند، اين ميشود ايلاء. حالا معصيت کرده حکم خاص خودش را دارد، غرض اين است که آن ايلاء غير از جريان عنن هست، اگر او نتوانست آميزش کند هيچ کاري به مسئله ايلاء ندارد. در ايلاء هر چهارماه يکبار بر مرد واجب است و منظور از هر چهارماه يکبار اين نيست که سر چهارماه، يکبار واجب است که اگر اين چهارماه گذشت و او انجام نداد معصيت کرد، منتظر چهارماه ديگر بايد باشد، اين نيست. اگر از اولين فرصت تا فلان روز شده چهارماه و او آميزش نکرد، اين معصيت ميشود. روز بعد ميشود چهارماه، براي اينکه از روز دوم آن تا اين روز دوم ميشود چهارماه، انجام نداد معصيت ثانيه است. روز سوم ميشود چهارماه، براي اينکه از سوم آن تا سوم اين ميشود چهارماه، انجام نداد معصيت ثالثه ميشود. غرض اين است که اينکه ميگويند ﴿أَرْبَعَةِ أَشْهُر﴾ واجب است، نه يعني هر چهارماه يکبار واجب است، در طي چهارماه نبايد آميزش ترک بشود. حالا از اول تا چهارماه که آميزش ترک شد، يک گناه است. روز بعد گناه ديگر است، براي اينکه چهارماه ديگر است؛ از دوم آن تاريخ تا دوم اين ميشود چهارماه. روز سوم گناه ديگر است. خدا غريق رحمت کند مرحوم آقاي بروجردي را! اين تعليقه لطيف از ايشان است؛ در آن عروههاي سابق که حاشيههاي ايشان هست آنجا فرمودند: إخلاء موضع در طي کل واحد واحد واحد از اين چهارماه حرام است؛ نه اينکه چهارماه، يکبار واجب است و اگر نکرد معصيت کرد تا چهارماه ديگر، اينطور نيست. اين يک تعليقه علمي و لطيفي است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، منظور اين است که جريان ايلاء را که فقهاي ما طرح کردند، خواستند بگويند کاري با مسئله عنن و عِنّين بودن مرد و مانند آن ندارد؛ آن يک مسئله جدايي است، آن يک حکم خاصي دارد. اين نکته مرحوم آقاي بروجردي(رضوان الله تعالي عليه) براي آن است که کسي خيال نکند در جريان ايلاء که محرَّم است و جريان ﴿أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ﴾ که در هر حال عادي هم واجب است، معناي آن اين است که چهارماه، يکبار واجب است، حالا اين شخص که معصيت کرده تا چهارماه ديگر، خير! اگر تا چهارماه ديگر انجام نشد، او 120 گناه کرده است، چون هر روزش ميشود چهارماه از گذشته؛ نه اينکه چهارماه يکبار و چهارماه چهارماه يکبار واجب است. در طي چهارماه نبايد خالي باشد، کل واحد از اين روزهاي آينده، هر کدام نسبت به روز مناسب خودشان چهارماه هستند. اين را فقهاء مطرح کردند که بحث عنن کاري به مسئله ايلاء ندارد.
اما دليل مسئله يک طايفه از نصوص است که معارض هم دارد. آن روايت را که دليل مسئله است مرحوم صاحب وسائل در باب پانزده از ابواب «عيوب و تدليس» ذکر کردند. وسائل، جلد21، صفحه 233، باب پانزده از ابواب «عيوب و تدليس» که اين روايت از «عَلِيِّ بْنِ رِئَاب» ـ که سند آن قبلاً خوانده شد ـ «عَنْ أَبِي حَمْزَة» ـ که اين روايت صحيح است ـ ميگويد: «سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع» از وجود مبارک امام باقر(سلام الله عليه) «يَقُولُ» ـ که اين حکم عنن را، مرافعه به محکمه حاکم را، تأجيل و مدت قرار دادن يکساله را، بعد حق فسخ را، بعد نصف مَهر را، همه را اين صحيحه در بر دارد ـ «إِذَا تَزَوَّجَ الرَّجُلُ الْمَرْأَةَ الثَّيِّبَ الَّتِي تَزَوَّجَتْ زَوْجاً غَيْرَهُ»؛ زني که ثيوبه داشت و قبلاً همسر داشت و الآن همسر اين شخص شد، «فَزَعَمَتْ أَنَّهُ لَمْ يَقْرَبْهَا مُنْذُ دُخِلَ بِهَا»؛ وقتي وارد اين اتاق مخصوص شد و در طي اين مدت با او آميزش نکرد، اين زن ميشود مدعي، اين مرد ميشود منکر. اگر به محکمه مراجعه کردند به أحد امور ثابت ميشود؛ اگر او اقرار کرد يا بيّنه بر اقرار بود که عنن ثابت ميشود و اگر نکول کرد و ما حکم به نکول کرديم، زيرا نکول منکري که «عليه اليمين» است، به منزله اقرار است و محکمه حکم ميکند. اگر به نکول حکم نشد و يمين مردوده به مدعي را مدعي سوگند ياد کرد، سوگند به يمين مردوده به منزله بيّنه مدعي است، اين ثابت ميشود که او داراي عنن است. اگر اين امور ـ که قبلاً گذشت ـ به آنجاها منتهي نشد، در ظرف اين يکسال اين حوادثي که بعداً ميگويند پيش آمد، حکم آن تنصيف مَهر است.
پرسش: قاعده «لا ضرر»[4] نميتواند جلوي اين را بگيرد؟
پاسخ: قاعده «لا ضرر» زمان تعيين نميکند، حکم وضع نميکند؛ «لا ضرر» ميگويد شارع مقدس حکمي که منشأ ضرري است جعل نکرده و نميکند. قاعده «لا ضرر» لسان اثبات ندارد، «لا ضرر» اين است که حکم ضرري جعل نشده است. اينجا ضرر نيست، براي تثبيت موقعيت است، چون اين بيماري دروني است و تشخيص آن کار آساني نيست و اساس خانواده هم براي شريعت يک اساس مستحکمي است، حاضر نيست که به هر بهانهاي اين خانواده متلاشي بشود.
فرمود: «فَزَعَمَتْ أَنَّهُ لَمْ يَقْرَبْهَا مُنْذُ دُخِلَ بِهَا فَإِنَّ الْقَوْلَ فِي ذَلِكَ قَوْلُ الرَّجُل» است، نه قول رجل «بلا يمين»؛ اين که ميگويند قول، قول منکر است يعني «مع اليمين». «وَ عَلَيْهِ أَنْ يَحْلِفَ بِاللَّهِ لَقَدْ جَامَعَهَا»؛ او بايد سوگند ياد کند که عنين نيست و آميزش صورت گرفت. «لِأَنَّهَا الْمُدَّعِيَةُ»؛ زن ادعاي عنن دارد، مرد منکر است و قول، قول منکر است «مع اليمين». «قَالَ فَإِنْ تَزَوَّجَتْ وَ هِيَ بِكْرٌ»؛ اگر اين زن ثيب نبود باکره بود، «فَزَعَمَتْ أَنَّهُ لَمْ يَصِلْ إِلَيْهَا فَإِنَّ مِثْلَ هَذَا تَعْرِفُ النِّسَاءُ»؛ زنها ميدانند ميتوانند بفهمند که اين زن آميزش شد يا نشد! «فَلْيَنْظُرْ إِلَيْهَا مَنْ يُوثَقُ بِهِ مِنْهُنَّ فَإِذَا ذَكَرَتْ أَنَّهَا عَذْرَاءُ»؛ اگر زنها کار حسي کردند که بعد بتوانند شهادت بدهند، صِرف اهل خُبره بودن نيست و اگر هيچ چاره نبود ممکن است در اينگونه از موارد به اهل خُبره متمسک بشوند، «فَعَلَي الْإِمَامِ أَنْ يُؤَجِّلَهُ سَنَةً، فَإِنْ وَصَلَ َ إِلَيْهَا» در طي اين سال به اين زن که زندگييشان ادامه پيدا ميکند، «وَ إِلَّا فَرَّقَ بَيْنَهُمَا»، يک؛ «وَ أُعْطِيَتْ نِصْفَ الصَّدَاق»، دو؛ «وَ لَا عِدَّةَ عَلَيْهَا»، سه. عدّه بر او نيست، براي اينکه ثابت شده که «مدخول بها» نيست. نصف مَهر را بايد بپردازد تعبداً در خصوص عنن. قبلاً اين تنصيف مَهر مطرح شد.
اسکافي[5] ـ «اسکاف» يک منطقهاي است نزديک صفين و اينها، اين أبوجعفر اهل همان منطقه اسکاف است ـ و برخي از أقدمين شايد با او موافق باشند، مخالف اين مسئله هستند؛ اين مدت يکسال را و تنصيف مَهر را موافق نيستند، به دليل روايتهايي که در باب چهارده آمده است. در باب چهارده؛ يعني وسائل، جلد21، صفحه 229، باب چهارده از ابواب «عيوب و تدليس». اين روايت ـ که از نظر سند مانند روايت «علي بن أبي حمزه ثمالي» نيست ـ دارد: «سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنِ امْرَأَةٍ ابْتُلِيَ زَوْجُهَا فَلَا يَقْدِرُ عَلَي جِمَاعٍ»؛ دارد که مردي مبتلاست، حالا به چه مبتلاست، به عنن مبتلاست يا نه، مردي است مبتلا! «أَ تُفَارِقُهُ قَالَ نَعَمْ إِنْ شَاءَتْ». او به عنن مبتلاست يا به چيزي ديگر؟ صِرف اينکه او نتواند آميزش کند علل و عوامل فراواني دارد، اين کاري به نقص خلقت ندارد. صِرف نفي آميزش، دليل بر عنن نيست؛ عنن نقص خلقت است. اين روايت يک باب چهارده است.
روايت دو همين باب ـ که اين هم ميگويند قصور سندي دارد ـ اين است که از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) رسيده است: «فِي الْعِنِّينِ إِذَا عُلِمَ أَنَّهُ عِنِّينٌ لَا يَأْتِي النِّسَاءَ»؛ اين «لَا يَأْتِي» يک ملکه است، اصلاً توان اين کار را ندارد. «فُرِّقَ بَيْنَهُمَا وَ إِذَا وَقَعَ عَلَيْهَا وَقْعَةً وَاحِدَةً لَمْ يُفَرَّقْ بَيْنَهُمَا وَ الرَّجُلُ لَا يُرَدُّ مِنْ عَيْبٍ».[6] اين روايت گذشته از اينکه توان تقابل سندي با آن صحيحه را ندارد، ذيل آن که دارد: «وَ الرَّجُلُ لَا يُرَدُّ مِنْ عَيْبٍ»، قبلاً در بيان عيوب مشترک، يک؛ عيوب مختص، دو؛ ثابت شد در اين موارد رجل «يُرَدُّ بِعيبٍ». اين در بحث اصل اينکه عيب مختص براي مرد هست عيب مشترک است، آنجا اين روايت خوانده شد و حل شد. فرق روايت اول با روايت دوم اين است که در روايت اول سخن از عدم اتيان فعل است که اين کار نشده و نميشود؛ اما آيا براي عنن است که نقص دستگاه خلقت است، يا نه براساس علل و عوامل ديگر است؟ در آنجا بيان نشده که براساس عنن هست، ولي در اينجا محور بحث، عِنّين است که شخصي که مبتلا به عنن دارد، مبتلا به عنن است: «فِي الْعِنِّينِ إِذَا عُلِمَ أَنَّهُ عِنِّينٌ لَا يَأْتِي النِّسَاءَ فُرِّقَ بَيْنَهُمَا وَ إِذَا وَقَعَ عَلَيْهَا وَقْعَةً وَاحِدَةً». اين روايت بر فرض اينکه بتواند مقابل «صحيحه أبي حمزه باشد»، قابل تقييد است؛ «فُرِّقَ بَيْنَهُمَا» بعد از ارجاع به محکمه، اين مطلق است. اين مطلق قابل تقييد است به اينکه با محکمه. اين دليل نميشود که جناب اسکافي به اين اطلاق عمل بکند و مسئله نصف مَهر را منکر بشود، تأجيل «إلي سنة» را منکر بشود. اين مطلق است و قابل تقييد است به اينکه به محکمه مراجعه ميشود. اينجا که دارد: «فُرِّقَ بَيْنَهُمَا»، چه نصف مَهر باشد چه نصف مَهر نباشد، تقييد ميشود به نصف مَهر و جمع بين دو طايفه از نصوص است؛ لذا کسي از اصحاب به اين بياني که از اسکافي نقل شده است گرايش پيدا نکردند، حالا بعضي ادعاي اجماع کردند و مانند آن، عمل به همين روايت هست.
پرسش: ...
پاسخ: نه، براي ثبوت در محکمه است؛ وگرنه اگر براي طرفين ثابت باشد، هم او بداند هم اين، حق فسخ است. اما براي اينکه بداند منشأ اين کار چيست؟ اينکه او نميتواند، منشأ آن چيست؟ لذا در آن روايت بين ثيّب و باکره فرق گذاشتند که آيا ميتواند يا نميتواند و مانند آن، که راه براي آزمايش اينها باز نيست، محکمه بايد تشخيص بدهد.
اين عصاره مسئله هشتم بود که اگر ذات أقدس الهي توفيق داد شنبه وارد مقصد ثالث بشويم.
حالا روز چهارشنبه است يک مقدار بحثي که معمولاً متعارف بود از معارف اهل بيت(عليهم السلام) گاهي سخن به ميان ميآيد؛ يک بيان نوراني از اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) است در کتاب شريف نهج البلاغه. اين نهج البلاغه چون ـ متأسفانه ـ در دسترس نيست در حوزهها نيست! قرآن در عين حال که مهجور بود به هر حال حوزهها قرآن را ميخواندند. نهج البلاغه کتابي نيست که حالا تلاوت آن ثواب داشته باشد، «بالکل» مهجور بود. اين معدن معرفت ديني «بالکل» مهجور بود و الآن هم هست. قبل از هزار سال سيد رضي(رضوان الله تعالي عليه) در حدي که آن وقت مصلحت ميدانست اين کتاب را جمعآوري کرد. باور کنيد اگر محل ابتلاي شما باشد، هيچ کتاب علمي نيست که به بشود در آن کار کرد، اين کتاب با عظمت! چرا؟ براي اينکه شما اين خطبهها را که ميبينيد مثلاً سه چهار جمله از يک نامهاي را جمع کرده گفته خطبه دهم! دو سه کلمه، دو سه خط از يک خطبه هفت هشت صفحهاي نقل کرد، شده خطبه دوم! اين کسي که ميخواهد شرح کند، چه شرح کند؟! ما با دو عامل متون را ميفهميم: «السباق»، «السياق». «سباق» همان است که در «اصول» خوانديد، «تبادر» است؛ ما يک لفظي را بخواهيم بفهميم بايد ببينيم که «يتبادر من الذهن» چيست، اين را «سباق» ميگويند. «سياق» اين است که اين جمله را ببينيم قبل آن چيست؟ بعد آن چيست؟ چه کسي گفته؟ براي چه نوشته؟ در چه زمينهاي نوشته؟ در چه زماني نوشته؟ اينها کمک ميکند. قرآن از آن جهت که معلوم است سورهاش مکي است، سورهاش مدني است، گويندهاش کيست، شنوندهاش کيست، همهاش مشخص است که يک کتاب عميق علمي ـ حالا آن معارف باطنياش سر جايش محفوظ است ـ قابل فهم است. اما حالا شما ميگوييد خطبه هشتم، خطبه دهم! شما اهل کار هستيد مراجعه کنيد اگر توانستيد بفهميد! اين سه چهار کلمه است، نه «بسم الله» دارد، نه حمد دارد، اين جزء کدام خطبه است؟ جزء کدام نامه است؟ وقتي چيزي نميداني چگونه ميخواهي بفهمي؟! تجربه کنيد يعني تجربه کنيد! سي چهلتا خطبه را تجربه کنيد ببينيد ميفهميد؟! اصلاً قابل فهم نيست! براي اينکه سه چهار سطر از يک خطبه بيست صفحهاي را آورده اينجا که نه حمد دارد، نه اول دارد، نه آخر دارد، «منقطع الأول، منقطع الآخر»، شما چه چيزي را ميخواهيد بفهميد؟! سباقش فرع بر سياق است، اصلاً معلوم نيست! وگرنه اين گوی و اين ميدان! سي چهلتا خطبه را در ظرف يکسال در آن کار کنيد ببينيد ميفهميد؟ قابل فهم نيست!
خدا غريق رحمت کند مرحوم آقاي شيرازي بزرگ، آقا سيد عبدالله شيرازي را! اين نوه بزرگوارش اين کتاب را احيا کرد. بر هر طلبهاي، بر هر روحاني لازم است که اين تمام نهج البلاغه در کتابخانه او باشد که کل نهج البلاغه است و آن هفت جلدي هم که مدارک و منابع را با خود نهج البلاغه ذکر کرده که اين کجاست، چه تاريخي است، سندش چيست، ذکر ميکند. همين مرحوم محقق ما که از محقق عالمتر و معروفتر نداريم! او وقتي در شرايع ميخواهد يک مطلبي را از نهج البلاغه نقل کند ميگويد: «و في مرسلة الرضي»،[7] اصلاً سند فقهي نيست. شما سالهاست با «فقه» مشهور هستيد، ديديد در يک مطلبي به نهج البلاغه تمسک بکنند؟! ميگويند اين مرسله است! شما نرفتيد دنبال سند آن! اين مسند است، صحيح دارد، روايات متعدد، متضافر، هماهنگ، ميگويند: «في مرسلة الرضي»! اين حرف مرحوم محقق در شرايع در باب «شهادت»: «و في مرسلة الرضي علي بمثل هذا فاشهد أو دع».[8] اين وضع نهج البلاغه است! ما بارها تجربه کرديم مثلاً يک خطبه بيست صفحه است، ايشان يا سه چهار سطر آن را نقل کرده، يا آن خطبه «همّام» که بيست صفحه است اين را ارباً اربا کرده، يک قسمت را اصلاً نقل نکرده، يک قسمت را در اين خطبه نقل کرده، يک قسمت را در خطبه ديگر نقل کرده است. اين کسي که ميخواهد شرح کند تفسير کند، او چگونه بفهمد اين را؟ حيف نيست؟!
بنابراين اگر کسي بخواهد «فقه» شيعه را بگويد، به هر حال جواهر و شرح لمعه و مانند آن را بايد بگويد و اگر بخواهد معارف شيعه را بگويد، بعد از قرآن بايد نهج البلاغه و صحيفه سجاديه را بگويد، چه ميخواهد بگويد؟! شيعه چه ميخواهد بگويد؟! اين را شما بدهيد الآن در جمعيتتان ـ که زياد است به لطف الهي! ـ هر کدامتان سي چهل خطبه را در ظرف يکسال اگر توانستيد سه چهارتا را شرح کنيد! دستتان بسته است؛ شما نه اوّل آن را داريد، نه آخر آن را داريد، نه سند آن را داريد.
در جريان جنگ «جمل» چندتا خطبه است که مربوط به جريان جنگ «جمل» است. حضرت جريان جنگ «جمل» را ذکر ميکند که اول با من بيعت کردند، بعد نقض بيعت کردند، بعد اينها در بصره آشوب کردند، زبير کشته نشد طلحه کشته شد، بعد وارد بصره شدند و مردم بصره را نصيحت کردند، اين تمام شد. در يک خطبهي بعد دارد که حضرت امير وقتي ميخواست جنگ «جمل» را شروع بکند يک کسي را فرستاده بصره، گفته با طلحه مشورت نکن، براي اينکه او گاو شاخزني است او گوش نميدهد، با زبير مذاکره بکن! شما قصه جنگ «جمل» را گفتي و تمام شد و کشتهها را هم که مشخص کردي، بعد سخنراني بعد از فتح را هم گفتي، حالا اين چيست؟! نه نظم علمي دارد، نه سند روايي دارد، نه آن نکات ادبياش محفوظ است. فقط به درد اين ميخورد که يک سخنران سه چهارتا کلمهاش را در منبر بگويد، همين! اين کتابي که بعد از قرآن، اين است!
اگر کسي بخواهد شيعه باشد و شيعهگونه فکر بکند ـ اسم شيعه را داشته باشد که آزاد است ـ اگر دوست دارد معارف شيعه را بلد باشد، هيچ چارهاي جز نهج البلاغه و صحيفه نيست. الآن همين کلمات قصاري که ما يک گوشه آن را ميخواهيم بخوانيم، مرحوم سيد رضي آمده خطبهها، نامهها، کلمات قصار! اين کلمات قصار ديگر چيست؟! بخشي از اينها يا جزء نامههاي حضرت است يا بخشي از اينها جزء خطبههاي حضرت است. چون نه اول دست ماست و نه آخر دست ماست، فقط اينها را در منبرها ميگوييم، در سخنرانيها ميگوييم؛ اما قبل آن چه بود؟ بعد آن چه بود؟ با چه کسي حرف زد؟ نميدانيم! گاهي ممکن است حضرت يک جملهاي را در يک جايي فرموده باشد، ولي غالب اين چهارصد و اندي کلمه حکيمانه حضرت، مربوط به نامههاي حضرت و خطبههاي حضرت است.
همين خطبه معروفي که حضرت به همّام فرمود و او گفت: «صِفْ لِيَ الْمُتَّقِين»،[9] فرمود نميشود و نميتوانيد تحمل کني، اين تقريباً بيست صفحه است. شما نهج البلاغه را ببينيد، ميبينيد که اين شش هفت صفحه است. بخشي از اين بيست صفحه را ايشان در جاي ديگر نقل کرده، بخشي را هم اصلاً نقل نکرده است. آن خطبه دويست و اندي بعد که دو سطر است از خطبههاي عميق نهج البلاغه است که عرفان را آنجا معنا ميکند، کشف و شهود را آنجا معنا ميکند، مشاهدات انسان را آنجا معنا ميکند، اين جزء همان خطبه است که دارد: «قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ»، چه کسي «أَحْيَا عَقْلَهُ»؟! صحبت در چه کسي است؟ همينطور؟! اين را کسي بخواهد شرح کند، اين شخص نميداند که اين «أحيا»، چه کسي «أَحْيَا عَقْلَهُ»؟! «أَحْيَا عَقْلَهُ»؛ عقلش را زنده کرد، چه کسي؟! اول درباره تقوا و برکت تقوا و عظمت تقوا و آثار مثبت تقوا ذکر کرد، کرد، کرد، فرمود تا اينکه انسان متقي عقلش را زنده کرد، «أَحْيَا عَقْلَهُ»! «قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ حَتَّی دَقَّ جَلِيلُهُ وَ لَطُفَ غَلِيظُهُ وَ بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ كَثِيرُ الْبَرْق»، اهل کشف و شهود شد. مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) نقل ميکند[10] ـ که اين را در جلد دوم کافي نقل کرد ـ که يک جواني بود صبح در مسجد وجود مبارک حضرت او را ديد، ديد به اينکه خيلي زردچهره و لاغر بود، فرمود: «كَيْفَ أَنْتَ يَا حَارِثَةَ بْنَ مَالِك»؟ عرض کرد: «أَصْبَحْتُ مُؤْمِناً حَقّا»؛ من با يقين صبح کردم. حضرت فرمود که علامت يقين تو چيست؟ ادعاي سنگيني کردي! گفت: «كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَي عَرْشِ رَبِّي»؛ عرش خدا را ميبينم، بهشت را ميبينم. حضرت نفرمود اين چه ادعاي است که ميکني! فرمود: «عَبْدٌ نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ فَأَثْبَت»؛ يک بنده سالکي هستي که خدا قلبت را روشن کرد. عرض کرد يا رسول الله! من يک خواهشي دارم. فرمود چيست؟ عرض کرد دعا بکن من شهيد بشوم. در آن حال مقام شهدا را هم ديد. حضرت دعايي کرد، طولي نکشيد يک جنگي پيش آمد، ايشان در آن جبهه شرکت کرد و شربت شهادت نوشيد. به پيغمبر ميگويد من دارم عرش خدا را ميبينم، حضرت هم امضا کرده است.
اين «بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ كَثِيرُ الْبَرْق»، راجع به آن گروه است. يک کسي ميخواهد اين را شرح کند، نه اول آن را دارد نه آخر آن را دارد، اصلاً نميداند که چي به چي هست؟! کي به کيست؟! «فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِيق»؛ راه را ميبيند، نه ميفهمد، ميفهمد را که خيليها ميفهمند، راه را ميبيند، بيّن شده براي او. «وَ سَلَكَ بِهِ السَّبِيلَ وَ تَدَافَعَتْهُ الْأَبْوَابُ إِلَی بَابِ السَّلَامَةِ وَ دَارِ الْإِقَامَةِ وَ ثَبَتَتْ رِجْلَاهُ بِطُمَأْنِينَةِ بَدَنِهِ فِي قَرَارِ الْأَمْنِ وَ الرَّاحَةِ بِمَا اسْتَعْمَلَ قَلْبَهُ وَ أَرْضَی رَبَّه». شما هر چه بحث کنيد، نه اول آن را داريد، نه آخر آن را داريد، مربوط به کيست؟! هيچ يعني هيچ! اين کتابي که بعد از قرآن عرش علمي است، دست ما خالي است. چون ما اصلاً نرفتيم به سراغ آن، نميدانيم مشکل آن چيست؟! حالا ـ متأسفانه ـ اين وضع ماست.
اين چهارصد و اندي فرمايشي که به عنوان کلمات حکيمانه از آن حضرت نقل ميشود، غالب اينها يا جزء نامههاي آن حضرت است يا جزء خطبههاي آن حضرت. در يکي از همان فرمايشات که فرمود: «كَانَ لِي فِيمَا مَضَي أَخٌ فِي اللَّهِ وَ كَانَ يُعْظِمُهُ فِي عَيْنِي صِغَرُ الدُّنْيَا فِي عَيْنِهِ»؛ چون دنيا پيش او کوچک بود، او پيش من خيلي بزرگ بود، من او را بزرگ ميديدم. «وَ كَانَ خَارِجاً مِنْ سُلْطَانِ بَطْنِه»؛ در چند جا ميفرمايد که او از سلطان بطن، از سلطان غضب، از سلطنت شکم بيرون آمده است، هر چه دلش بخواهد بخورد و هر اندازه بخواهد بخورد نيست؛ يعني شکم بر او مسلط نبود، با يک غذاي حلال ميساخت، با يک غذاي ساده ميساخت. «فَلَا يَشْتَهِي مَا لَا يَجِدُ وَ لَا يُكْثِرُ إِذَا وَجَدَ وَ كَانَ أَكْثَرَ دَهْرِهِ صَامِتاً فَإِنْ قَالَ بَذَّ الْقَائِلِينَ وَ نَقَعَ» تا به اينجا ميرسد: «وَ كَانَ إِذَا بَدَهَهُ أَمْرَانِ نَظَرَ أَيُّهُمَا أَقْرَبُ إِلَي الْهَوَي فَخَالَفَهُ فَعَلَيْكُمْ بِهَذِهِ الْخَلَائِقِ فَالْزَمُوهَا وَ تَنَافَسُوا فِيهَا فَإِنْ لَمْ تَسْتَطِيعُوهَا فَاعْلَمُوا أَنَّ أَخْذَ الْقَلِيلِ خَيْرٌ مِنْ تَرْكِ الْكَثِير»؛ بعد از اينکه عظمت اين مرد را گفت، گفت شما اين راه را برويد. او نه امام بود نه امامزاده، نه پيغمبر بود نه پيغمبرزاده، يکي از اصحاب بود. فرمود اين راه را برويد، اگر براي شما اين راه سخت است، کل آن را ترک نکنيد، يک قدري که توانستيد برويد؛ أخذ قليل بهتر از ترک کثير است. او چکاره بود؟ او «إِذَا بَدَهَهُ أَمْرَانِ نَظَرَ أَيُّهُمَا أَقْرَبُ إِلَي الْهَوَي»؛ اگر يک کاري براي ما پيش بيايد استخاره ميکنيم، حالا يا با تسبيح يا با قرآن استخاره ميکنيم که اين کار را بکنيم يا نکنيم! ميفرمايد براي او اگر امري پيش ميآمد با جان خود استخاره ميکرد. به جاي اينکه قرآن را باز کند، اين مطلب را بر صحيفه دل عرضه ميکرد. اين صحيفه دل يک طرفش نوشته بد، يک طرفش نوشته خوب. اگر ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾[11] را کسي درست توجه کند، صحنه نفس ميشود صحيفه الهي، چون خدا تنظيم کرده، خدا نوشته است؛ هم بدش را نوشته هم خوبش را، نه چه چيزي بد است، چه چيزي خوب است؛ بلکه چه چيزي براي تو بد است، چه چيزي براي تو خوب است؟ سهتا «هاء» دارد که هر سه به اين انسان برميگردد: ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾، نه چه چيزي بد است و چه چيزي خوب است؛ بلکه چه چيزي براي تو بد است؟ چه چيزي براي تو بد است؟ حضرت ميفرمايد به اينکه او استخاره ميکرد با نفس. ما که نميخواهيم مشکل مردم را حل کنيم! براي ديگري که نميخواهيم استخاره بکنيم، براي خودمان ميخواهيم استخاره بکنيم. چه چيزي براي من خوب است، چه چيزي براي من بد است؟ يک طرفش نوشته بد، يک طرفش نوشته خوب. فرمود: «إِذَا بَدَهَهُ أَمْرَانِ»؛ اين را عرضه ميکرد بر جان خودش، ميفهميد چه چيزي براي او بد است و چه چيزي براي او خوب است. اگر با هوي و هوس و حُب دنيا و مانند آن بود، ميفهميد بد است. انسان ممکن است ديگري را فريب بدهد، ولي خودش را چون انسان ﴿عَلَي نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ﴾.[12] در سوره مبارکه «القيامة» دارد: ﴿يُنَبَّؤُا الْإِنْسانُ يَوْمَئِذٍ بِما قَدَّمَ وَ أَخَّرَ﴾،[13] اين ﴿يُنَبَّؤُا﴾ که باب «تفعيل» است؛ يعني گزارش مسلّم و قطعي به انسان داده ميشود. «تنبئه» قويتر از «إنباء» است. «نبأ» يعني خبر، «إنباء» يعني خبر دادن، «تنبئه» که مصدر باب «تفعيل» است؛ يعني خيلي خبر شفاف دقيق، ﴿يُنَبَّؤُا الْإِنْسانُ يَوْمَئِذٍ بِما قَدَّمَ وَ أَخَّرَ﴾. بعد ميفرمايد که ما چرا بگوييم؟! ﴿بَلِ الْإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ بَصيرَةٌ﴾، نه «بصيرٌ»! اين «تاء» که تاي تأنيث نيست! اين «تاء» تاي مبالغه است؛ مثل اينکه ميگوييم فلان شخص «علامه حلي» است، «بل الانسان علي نفسه علامة بصيرة»؛ يعني خيلي ميداند که چکار کرده است! ما چرا به او بگوييم؟! چرا «تنبئه» کنيم؟! چه نيازي به گزارش؟! ﴿بَلِ الْإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ بَصيرَةٌ﴾. پس انسان ميداند که چه خبر است.
الآن آن اغراض و غرائض جلوي اين بصارت را گرفته است. اين شخص که حضرت امير ميفرمايد دوست من بود و من او را به عظمت نگاه ميکردم، او قلبش را با همان صحيفه الهي شفاف نگه داشت. اگر خدا با سهتا «هاء»، گفت من بدي تو را، خوبي تو را در همين کتاب به تو گفتم، نه در عالم چه چيزي بد است و چه چيزي خوب است که به درد تو نخورد! تو چکار بايد بکني و چکار بايد نکني. اگر همه را گفته و اگر ما دست به اين جان نزنيم، طبق بيان نوراني حضرت امير، انسان هر استخارهاي بخواهد بکند قرآن را شايد نفهمد، قرآن اين قدر لطايف دقيق دارد که شايد براي ما حل نشود؛ اما اين که براي ما روشن است. فرمود با جان خود، با صحيفه نفس استخاره ميکرد. اينجا کاملاً شفاف نوشته بد، اينطرف نوشته خوب. خود انسان ميداند که چه ميخواهد بگويد؟ به دنبال چه چيزي ميگردد؟ به دنبال لقب ميگردد، به دنبال اين و آن ميگردد! اين را ميداند. فرمود او اينطور بود.
آدم به جايي برسد که صحنه نفس او يک صحيفه الهي باشد که با آن استخاره بکند که چه بد است و چه چيزي خوب است؟! چه کاري را بکند و چه کاري را نکند؟! بعد فرمود اين راهها را برويد. حضرت نميخواهد قصه نقل کند، فرمود اين راه را برويد. بعد فرمود اگر براي شما سخت است بسيار خوب! همان دو سه قدمي هم که رفتيد غنيمت است. «أَخْذَ الْقَلِيلِ خَيْرٌ مِنْ تَرْكِ الْكَثِير»؛ حالا تو نتوانستي آن راه را بروي، همين دو سه قدم هم با او برويد خوب است که ما اميدواريم ـ إنشاءالله ـ اين توفيق نصيب همه ما بشود.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج2، ص265.
[2]. وسائل الشيعة، ج21، ص233.
[3]. سوره بقره، آيه234.
[4]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج5، ص294.
[5] . ابوعلی محمد بن احمد بن جنيد اسکافی(م 381)؛ نسب او به خاندان بنی جُنَيد میرسد که از بزرگان اسکاف(منطقهای در بغداد در کنار نهروان) بودند و در آن منطقه صدارت و رياست داشتند.
[6]. وسائل الشيعة، ج21، ص230.
[7]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج4، ص121.
[8]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج4، ص121.
[9]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، خطبه193، ص306.
[10]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج2، ص54.
[11]. سوره شمس، آيه8.
[12]. سوره قيامت، آيه14.
[13]. سوره قيامت، آيه13.