25 04 2018 464782 شناسه:

مباحث فقه ـ نکاح ـ جلسه 343 (1397/02/05)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

مرحوم محقق فرمودند: «و عيوب المرأة سبعة الجنون و الجذام و البرص و القرن و الإفضاء و العرج و العمی أما الجنون فهو فساد العقل فلا يثبت الخيار مع السهو السريع زواله و لا مع الإغماء العارض مع غلبة المرة و إنما يثبت الخيار فيه مع استقراره».[1] اين بخش چهارم که درباره عيوب و علل و عواملي که باعث فسخ نکاح است، مسئله عيوب زن و عيوب مرد را مطرح کردند. درباره عيوب مرد فرمودند «جنون» و «خصاء» و «جَبّ» و «عَنَن» است که گذشت؛ درباره زن فرمود هفت عيب است. براي اثبات حق فسخ براي زن، دوتا راه دارد: يکي اينکه نصوصي که دارد: «يُرَدُّ النِّکاح بکذا و کذا»، اين مشترک بين زن و مرد است؛ سخن از زن نيست، سخن از مرد نيست، سخن از حق زن نيست، سخن از حق مرد نيست، نکاح با جنون فسخ مي‌شود؛ يعني چه براي مرد و چه براي زن. راه دوم نصوص خاصه است که اگر مرد مجنون شد زن حق فسخ دارد.

اينها گذشته از مسئله «لا ضرر»[2] است که «لا ضرر» مستحضريد حق فسخ نمي‌آورد، ولي لزوم حکمي را برمي‌دارد؛ چون لزوم حکمي را برمي‌دارد، چه براي زن و چه براي مرد، هر جا که ضرر بود و در بعضي از موارد که ضرر شخصي است حرج بود، اين لزوم برداشته مي‌شود و وقتي لزوم برداشته شد، اين عقد مي‌شود جايز؛ البته گاهي عقد از هر دو طرف لازم است، گاهي از هر دو طرف جايز است، گاهي از يک طرف؛ مثل اينکه براي «ذي ‌الخيار» جايز است و براي «من عليه الخيار» لازم. اينجا کسي که طرف مقابل او به اين عيوب مبتلاست، اين عقد نکاح نسبت به او لازم نيست، اين لزوم برداشته شد.

اگر دليل حق فسخ، «لا ضرر» و مانند آن باشد، از اين عيوب هفت‌گانه مي‌شود تعدّي کرد به عيوب ديگر رسيد. اگر دليل خيار، نص باشد، به هر حال به همين هفت عيب يا کمتر و بيشتر بايد بسنده کرد، مگر در جايي که عرف همراه باشد و عقلا همراه باشند که اين بيماري در حکم همان بيماري است يا به اولويت يا به تنقيح مناط که به قياس نرسد؛ اگر چنانچه در اين حد بود، مي‌شود تعدّي کرد.

مسئله «ايدز» و مانند «ايدز» که از بيماري‌هاي «صعب ‌العلاج» است و واگير است و مانند آن، اينها در اين نصوص نيست؛ اگر سند حق فسخ، «لا ضرر» و مانند آن باشد، اينگونه از بيماري‌ها را شامل مي‌شود و اگر دليل فسخ اين نصوص خاصه باشد، اگر ما توانستيم فهم عقلا را استنباط کنيم که در اينگونه از موارد يا اولويت است يا تنقيح مناط، باز همان حق فسخ است. مستحضريد که نمي‌شود گفت قبلاً اين بيماري بود، ولي کشف نمي‌شد، ما چنين دليلي نداريم؛ ممکن است قبلاً چنين بيماري اصلاً نبود. اين بيان نوراني را مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) از امام رضا(سلام الله عليه) نقل کرد، از بعضي ائمه ديگر(عليهم السلام) هم نقل شده است که «كُلَّمَا أَحْدَثَ الْعِبَادُ مِنَ الذُّنُوبِ مَا لَمْ يَكُونُوا يَعْمَلُونَ أَحْدَثَ اللَّهُ لَهُمْ مِنَ الْبَلَاءِ مَا لَمْ يَكُونُوا يَعْرِفُون»؛[3] هر وقت ملت يک گناه تازه پيدا شده‌ايي را مرتکب شدند، يک بيماري‌ها و بلاهاي تازه پيدا شدهايي هم هست. ما حالا اگر نسبت به سابقين اطلاع نداريم بگوييم حتماً بود و کشف نمي‌کردند، چنين راهي نداريم؛ ممکن است بوده و کشف نکردند يا ممکن است که چنين چيزي نبوده، «لو کان لبان»، «إلي يوم القيامة» اين احکام هست.

مطلب بعدي آن است که در اين نصوص سخن از خصوص عيب نيست، اينها که ياد شده است بعضي عيب است و بعضي مرض؛ در جريان خيار عيب و در بعضي از نصوص سخن از عيب است. عيب يعني خلقتاً زائد يا خلقتاً ناقص باشد؛ عيب غير از مرض است. آن کسي که کور به دنيا مي‌آيد يا کور مي‌شود، اين عيب است؛ يعني يک عضوي از اعضا که خلقتاً بايد داشته باشد، ندارد؛ نقص يا زياده در ساختار خلقت به نام عيب است. اما اينجا عنوان عيب نه در مسئله عيوب مرد و نه در مسئله عيوب زن به عنوان عيوب ياد نشده است، همه مصاديق ياد شده بسياري از اينها بيماري‌اند و اگر بيماري‌اند بيماري ايدز و بيماري‌هاي ديگر را هم شامل مي‌شود، چرا شامل نشود؟! و حصرش هم مي‌شود حصر نسبي، نه حصر نفسي.

و در بحث جلسه قبل روشن شد که از دو سه راه مي‌شود حق فسخ زن را ثابت کرد: يکي اينکه اين نصوص دارد با جنون، نکاح فسخ مي‌شود، چند عيب ديگر را هم ذکر مي‌کند؛ ناظر به نفي و اثبات نسبت به عيوب ديگر نيست.

پرسش: ...

پاسخ: اگر دليل «لا ضرر» باشد هست، اگر دليل «لا حرج» باشد هست و اگر ما به آن «لا ضرر» و «لا حرج» تمسک نمي‌کنيم، براي اينکه نصوص خاصه داريم؛ جايي که نص خاص نيست، «لا ضرر» هست، «لا حرج» هست و اگر نزاعي رخ بدهد؛ البته به محکمه مراجعه مي‌کنند. قبل از نزاع، حق فسخ يک حق شخصي است؛ نظير بيع که مي‌تواند اعمال خيار کند و اگر نزاعي رخ داد به محکمه مراجعه مي‌کند. منتها تفاوت فقهي آن اين است که اگر چنانچه به اين عيوب تمسک بکنيم، حق فسخ ثابت مي‌شود، يک؛ قابل خريد و فروش و معامله است، دو؛ به ارث مي‌رسد، سه؛ اينها خاصيت حق است. اگر به «لا ضرر» تمسک بکنيم فقط لزوم حکمي برداشته مي‌شود، قابل خريد و فروش نيست؛ چون يک جواز حکمي مي‌آيد و جواز حکمي که قابل خريد و فروش نيست، به ارث هم که نمي‌رسد. اگر چنانچه سند خيار، «لا ضرر» بود، نه حق فسخ مي‌آيد و نه قابل خريد و فروش است و نه به ارث مي‌رسد.

«فتحصّل» اگر دليل، «لا ضرر» باشد، چه اينکه «لا ضرر» آن قدرت را دارد که لزوم حکمي را نفي کند، اين جواز حکمي مي‌آورد و جواز حکمي هم براي او راهگشاست؛ اما بخواهد براساس اين معامله بکند يا به ورثه ارث برسد، از آن قبيل نيست.

و در طايفه ديگر از نصوص فرمودند به اينکه اين چند چيز باعث حق فسخ زن است و «لا غير»؛ آنوقت اين اگر اطلاق باشد با مقيدهاي ديگر تقييد مي‌شود و اگر عموم باشد با مقيد‌هاي ديگر تخصيص پيدا مي‌کند. قسمت مهم اينها در باب اول هست که بعضي از روايات باب اول خوانده شد. اين بزرگواران به عنوان عيوب ياد کردند و اين عنواني است که محدّثين به اين احاديث دادند. عيب اگر باشد بايد نقص خلقت يا زيادي خلقت باشد، مسئله ايدز و بيماري‌هاي واگير «صعب‌العلاج» ديگر را شامل نمي‌شود؛ اما روايات به عنوان عيب وارد نشده است، بلکه خود اين عناوين مطرح شده است. چند روايت خوانده شد، به روايت پنجم رسيديم.

در روايت پنجم که اين را مرحوم کليني[4](رضوان الله عليه) نقل کرد «عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ وَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَی عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ جَمِيعاً عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ رِئَابٍ عَنْ أَبِي عُبَيْدَة» نقل کرده «عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيهِمَا السلام فِي حَدِيثٍ قَالَ: إِذَا دُلِّسَتِ الْعَفْلَاءُ وَ الْبَرْصَاءُ وَ الْمَجْنُونَةُ وَ الْمُفْضَاةُ وَ مَنْ كَانَ بِهَا زَمَانَةٌ ظَاهِرَةٌ فَإِنَّهُ تُرَدُّ عَلَی أَهْلِهَا مِنْ غَيْرِ طَلَاقٍ»؛[5] ديگر لازم نيست طلاق بدهند، نه اينکه حق طلاق ندارد؛ يعني نيازي به طلاق ندارد. اين روايت پنج يک معارضي دارد به نام روايت چهارده[6] که آن را بايد جداگانه اشاره بکنيم.

روايت شش اين باب که قبلاً هم گذشت «صحيحه حلبي» بود، آن را مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) از «حَمَّاد عَنِ الْحَلَبِيِّ» نقل کرد.[7] بعضي‌ها فکر مي‌کنند که اين روايت ده[8] همان روايت شش هست؛ منتها تا «حمّاد» طريق مختلف است، از «حمّاد» به بعد يکي است. مي‌گويند شيخ طوسي که اين روايت ده را جداگانه ذکر کرده است، اين تقطيع همان حديث شش است؛ «صحيحه حلبي» است، منتها يکي را مرحوم صدوق «عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِي‏» نقل کرد، سند ديگر «عَلِيِّ بْنِ إِسْمَاعِيل‏» ـ که مشترک است و اينها به وثاقت او اطمينان پيدا کردند و از او به عنوان روايت معتبر ياد مي‌کنند ـ «عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ» نقل مي‌کنند. اگر اين روايتي ديگر باشد، خود «إنما» مستقل است و اگر روايت ديگر نباشد، در آن بحث‌هاي قبلي ثابت شد که يک حديث مستقل است، جمله مستقل است؛ چون در آنجا دارد که «و قالَ»؛ يعني يک بيان ديگري است. يک وقت است که همان فرمايش اول را ادامه مي‌دهند و يک وقت است که آن فرمايش اول تمام شده، مطلب ديگر مي‌فرمايند؛ لذا «حلبي» مي‌گويد: «و قالَ»، اين به حساب حديث ديگر برمي‌آيد.

در حديث ششم فرمود: «إِنَّمَا يُرَدُّ النِّكَاحُ مِنَ الْبَرَصِ وَ الْجُذَامِ وَ الْجُنُونِ وَ الْعَفَل»؛[9] استدلال به اين مربوط به اين است که حديث جدايي باشد «کما هو الظاهر» و «يُرَدُّ» فعل مجهول بخوانيم «کما هو الظاهر»؛ نه اينکه چون بحث در حق مرد بود، دنباله همان کلام قبلي باشد که نيست، «يَرُدُّ» بخوانيم که ضمير به مرد برگردد که حق مرد را بخواهد ثابت کند که نيست.

روايت هفت اين باب «مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِم‏» دارد که «أَبُو جَعْفَرٍ عَلَيهِمَ السَّلام» فرمود: «تُرَدُّ الْعَمْيَاءُ وَ الْبَرْصَاءُ وَ الْجَذْمَاءُ وَ الْعَرْجَاءُ»؛[10] اين روايت حق مرد را ثابت مي‌کند که او مي‌تواند فسخ کند.

روايت نهم اين باب که مرحوم شيخ طوسي[11] با سند خاص خود «عَنْ دَاوُدَ بْنِ سِرْحَانَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام» نقل کرد: «فِي الرَّجُلِ يَتَزَوَّجُ الْمَرْأَةَ فَيُؤْتَی بِهَا عَمْيَاءَ أَوْ بَرْصَاءَ أَوْ عَرْجَاءَ قَالَ تُرَدُّ عَلَی وَلِيِّهَا».[12] اين روايت لسان نفي نسبت به مازاد ندارد و اگر روايتي سبب فسخ ديگر ذکر بکند اينها مثبتين‌اند و تعارضي هم ندارد؛ نيازي به تقييد نيست، نيازي به تخصيص نيست، چون اينها مثبتين‌اند.

روايت ده اين باب همان روايت «حلبي» است که «إِنَّمَا يُرَدُّ النِّكَاحُ مِنَ الْبَرَصِ وَ الْجُذَامِ وَ الْجُنُونِ وَ الْعَفَل»؛[13] اگر اين باشد و مستقل باشد، اين يک عيب مشترک است.

روايت يازده که دارد «تُرَدُّ الْبَرْصَاءُ وَ الْمَجْنُونَةُ وَ الْمَجْذُومَةُ»، سؤال مي‌کند: «الْعَوْرَاءُ قَالَ لَا».[14] اين نقص خلقت نيست، اين يک ضعفي است و يک اندک آسيبي است در چشم که حالا مثلاً يکي از دو چشم کم مي‌بيند؛ البته حق طلاق سر جايش محفوظ است.

روايت دوازده اين باب دارد که «مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِم‏» از وجود مبارک امام باقر(عليه السلام): «تُرَدُّ الْبَرْصَاءُ وَ الْعَمْيَاءُ وَ الْعَرْجَاء».[15] اين روايت نفي «ما عدا» ندارد، يک؛ و اگر به وسيله عيوب ديگر يا بيماري‌هاي ديگر حق فسخ ثابت بشود، اينها مثبتين‌اند، دو؛ سخن از تقييد و تخصيص و مانند آن هم نيست، سه.

روايت سيزده اين باب دارد که «تُرَدُّ الْمَرْأَةُ مِنَ الْعَفَلِ وَ الْبَرَصِ وَ الْجُذَامِ وَ الْجُنُونِ فَأَمَّا مَا سِوَی ذَلِكَ فَلَا».[16] اين روايت حتماً بايد تقييد بشود يا تخصيص پيدا کند؛ لذا خود صاحب وسائل دارد که «هَذَا مَخْصُوصٌ»؛ يعني تخصيص مي‌خورد، «بِمَا عَدَا الْعُيُوبَ الْبَاقِيَةَ الْمَنْصُوصَةَ».[17] اين خاصيت اطلاق و تقييد و تخصيص عام همين است.

روايت چهارده که با روايت پنج معارض است اين است، اين روايت از «غِيَاثِ بْنِ إِبْرَاهِيم» ‏است ـ «غِيَاثِ بْنِ إِبْرَاهِيم‏» هم مستحضريد توثيق و تصحيح نشده است؛ لکن قبل و بعد او باعث تأييد اوست و به او هم استناد کردند ـ «عَنْ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ عَلِيٍّ عَلَيه السَّلام فِي رَجُلٍ تَزَوَّجَ امْرَأَةً فَوَجَدَهَا بَرْصَاءَ أَوْ جَذْمَاءَ قَالَ إِنْ كَانَ لَمْ يَدْخُلْ بِهَا وَ لَمْ يَتَبَيَّنْ لَهُ فَإِنْ شَاءَ طَلَّقَ وَ إِنْ شَاءَ أَمْسَكَ وَ لَا صَدَاقَ لَهَا وَ إِذَا دَخَلَ بِهَا فَهِيَ امْرَأَتُهُ»[18] که بايد صداقش را بپردازد. عمده اين است که در اين حديث دارد که اگر زن برصاء يا جذماء يا مانند آن بود، او را طلاق بدهد. در روايت پنج گذشت به اينکه «فَإِنَّهُ تُرَدُّ عَلَی أَهْلِهَا مِنْ غَيْرِ طَلَاقٍ»؛ معنايش اين نيست که حق طلاق ندارد، بلکه معنايش اين است که از سنخ طلاق نيست. آنجا دارد «طَلَّقَ»، مرحوم صاحب وسائل دارد که شيخ طوسي اين طلاق را بر معناي لغوي حمل کرده است؛ «فَإِنْ شَاءَ طَلَّقَ» يعني رها مي‌کند، «دُونَ الشَّرْعِيِّ» که در قبال فسخ باشد، چرا؟ «لِمَا تَقَدَّمَ»[19] در همين روايت پنج اين باب ـ که معتبر هم هست ـ فرمود لازم نيست به طلاق، حق فسخ دارد.

اينها مجموعه رواياتي است که ثابت مي‌کند اگر زن مجنون بود، مرد حق فسخ دارد و نيازي به طلاق نيست؛ چه اينکه البته طلاق هم خواهد داشت.

حالا چون روز چهارشنبه است و ماه پُربرکت شعبان، يک مقداري درباره اين «مناجات شعبانيه» در کتاب شريف الصحيفة الحيدرية که مجموعه پُربرکتي است از ادعيه، زيارات، مناجات ائمه(عليهم السلام) بحث کنيم. ماه شعبان را هم مستحضريد که اصرار بزرگان اين است که آدم ماه شعبان را خيلي مواظب باشد! چون آنهايي که به هر حال به صورت طبيعي و عادي بخواهند به سر ببرند فروردين را اول سال مي‌دانند. بعضي‌ها از نظر سبقه تاريخي و جريان هجرت و مانند هجرت، محرّم را اول سال مي‌دانند. آنها که اهل سير و سلوک‌اند اول سال را اول ماه مبارک رمضان مي‌دانند. اين قراردادي نيست؛ چون هم در روايات مربوط به ماه مبارک رمضان، يک؛ هم در ادعيه ماه مبارک رمضان، دو؛ در هر دو بخش از ماه مبارک رمضان به عنوان «غُرَّةُ الشُّهُور»[20] و «رَأسُ السَّنَة»[21] ياد شد. چه در دعاهاي اولين روز ماه مبارک رمضان دارد اين «غُرَّةُ الشُّهُور» است، خدايا اين «رَأسُ السَّنَة» است و چه در رواياتي که ماه مبارک رمضان را معرفي مي‌کنند به عنوان «غُرَّةُ الشُّهُور»، «رَأسُ السَّنَة». آنهايي که اهل سير و سلوک‌اند، نه اول فروردين اول سالشان است و نه اول محرّم؛ اول ماه مبارک رمضان اول سالشان است؛ لذا إبن طاووس(رضوان الله عليه) و ساير اين بزرگان اينها معمولاً کتاب‌هايشان را سعي مي‌کردند که اولين بحثشان را در اين کتاب‌هاي دعا و اينها از ماه مبارک رمضان شروع کنند. چون «رَأسُ السَّنَة» و «غُرَّةُ الشُّهُور» ماه مبارک رمضان است، ماه شعبان مي‌شود آخر سال، تمام تلاش و کوشش آنها اين است که سود و زيان را در اين ماه مبارک شعبان حل کنند؛ به هر حال يک تاجر آخر سال که رسيد به محاسبه بيشتر مي‌پردازد. اصرار اينها هم اين است که شب و روز ماه مبارک شعبان را درک کنند. اينکه در اين صلوات نيمروز ماه شعبان از وجود مبارک امام سجاد(سلام الله عليه) رسيده است که وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) «يَدْأَبُ فِي صِيَامِهِ وَ قِيَامِه‏ فِي لَيَالِيهِ وَ أَيَّامِه‏»،[22] همين است؛ شب و روز حضرت به عبادت مي‌پرداخت، شب به عبادت و روز به روزه. در ماه رجب اينطور نبود، در ماه‌هاي ديگر اينطور نبود؛ اما او «يَدْأَبُ»، دأب حضرت اين بود که شب‌ها را به عبادت، روزها را به روزه و خود إبن طاووس(رضوان الله عليه) و مانند او هم همين کار را مي‌کردند؛ يعني اول سال را اول ماه مبارک رمضان مي‌دانستند. آنها هم که در همين راه هستند، سعي مي‌کردند که به هر حال ماه شعبان خودشان را دريابند. اين «مناجات شعبانيه» نشان مي‌دهد که اين آخرين ماه سال است. ميبينيد در غالب مناجات‌هاي ديگر يا ناله است يا ضجه، يا درخواست و سؤال عادي؛ اما ناز در آن کم است يا اصلاً نيست. دعاهاي ديگر يا نياز است يا ضجّه است يا گريه است يا سؤال است و مانند آن؛ اما ناز کردن براي خدا و با خدا، در اين «مناجات شعبانيه» است.

در ماه مبارک رمضان اين «دعاي افتتاح» يک گوشه‌اي از مسئله ناز را مطرح کرد. اين «دعاي افتتاح» از وجود مبارک حضرت است که هر شب بعد از افطار خوانده مي‌شود: «اللَّهُمَّ إِنِّي أَفْتَتِحُ الثَّنَاءَ بِحَمْدِك‏»، در آنجا بعد از چند جمله حضرت دستور داد بخسوانيم که «مُدِلًّا عَلَيْكَ»[23] من مي‌خواهم با تو ادلال کنم، دَلال کنم ـ دَلال يعني قنج و ناز ـ خدايا من مي‌خواهم با تو ناز کنم، تا کي نياز کنم؟! اين «مُدلاً، مُدلاً» براي همين است. «مُدِلًّا عَلَيْكَ»؛ تو حالا که ما را راه دادي به عنوان ضيافت؛ اگر مکه مي‌رويم، ضيف تو هستيم به عنوان «ضيوف الرّحمان»،[24] ماه مبارک رمضان روزه مي‌گيريم ضيف تو هستيم، حالا که مهمان تو هستيم و تو مضيف ما هستي، حالا مي‌خواهيم با تو ناز کنيم؛ «مُدِلًّا عَلَيْكَ». چطور مي‌شود که انسان با خداي خود ناز کند؟! اگر يک وقتي کسي «خَوْفاً مِنَ النَّار» خدا را دارد عبادت مي‌کند، او توفيق خواندن جمله «مُدِلًّا عَلَيْكَ»ي «دعاي افتتاح» و آن جمله‌هاي نوراني «مناجات شعبانيه» را ندارد و اگر کسي «شَوْقاً إِلَي الْجَنَّة»[25] خدا را عبادت مي‌کند، او هم اين توفيق‌ها را ندارد؛ اما اگر کسي ﴿حُبًّا لِلَّهِ﴾[26] عبادت مي‌کند دوست است و طريق محبت را دارد طي مي‌کند، حالا يا سير محبّي است يا سير محبوبي است. در آغاز راه ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني‏﴾،[27] اين سير محبّي است که اذکار خاص خودش را دارد. در پايان راه سير محبوبي است: ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني‏ يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ﴾. به هر حال انسان يا دوست خداست يا خدا دوست او؛ در اين فضاي محبت، ناز جا دارد.

اين جلد دوم اصول کافي ـ جلد اول آن که مربوط به «معارف» است و جلد دوم آن که مربوط به «ايمان و کفر» است، آن پنج ديگر آن؛ يعني جلد سوم تا جلد هفتم اينها فروع فقهي است، جلد هشتم هم نوادر است. جلد هشتم خيلي لطيف است؛ گرچه در حد علميت جلد اول و دوم نيست، اما خيلي لطيف است ـ در بحث «عبادت» آنجا اين روايت نوراني هست که «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا»؛[28] ـ حيف کلمه «عشق» که به دست ديگران افتاد زميني شد و آلوده شد! ـ فرمود أفضل مردم کسي است که عاشق عبادت باشد، با عبادت معانقه کند، دست به گردن باشد مثل دوتا دوست، مباشرت کند، معانقه کند، عُنق به عُنق، گردن به گردن، با عبادت حرکت کند: «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا».

پس اگر سير محبي بود، ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ﴾ بود، راه ناز باز است. ﴿فَاتَّبِعُوني‏﴾، چرا؟ چون من حد وسط هستم، حد وسط به عنوان «نبي الله» نيست، به عنوان «رسول الله» نيست، به عنوان «خليفة الله» نيست، به عنوان «وليّ الله» نيست، به عنوان «حبيب الله» است. گرچه همه اينها با «حبيب الله» است؛ ولي از نظر سير استدلالي آدم بايد «حبيب الله» را حد وسط قرار بدهد تا محب بشود محبوب. اگر «حبيب الله» وسط قرار نگيرد، چگونه محب مي‌شود محبوب؟! حالا شما تابع «رسول الله» شدي، با اينکه محبوب نمي‌شويد! يک وقت است مي‌خواهيد برهان اقامه کنيد، برهان بايد حساب شده باشد؛ يک وقت مي‌خواهيد کلي‌گويي کنيد، بله آن راه ديگري است. فرمود: ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني‏﴾ که من «حبيب الله» هستم، ﴿يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ﴾. يک «حبيب الله» حلقه ارتباطي بين محب و محبوب است، آنوقت مي‌شويد محبوب خدا. اگر محبوب خدا شدي که بالاترين مصداق همين اهل بيت‌اند.

 حالا ببينيد در «مناجات شعبانيه» او چگونه با خدا ناز مي‌کند! آن نيازهايش که محفوظ است. در اين صحيفه مبارکه حيدريه[29] «مناجات شعبانيه» از صفحه 389 شروع مي‌شود تا صفحه 392. در اين صفحه 389 که بعد از درود و تصليه دارد: «وَ اسْمَعْ نِدَائِي إِذَا نَادَيْتُكَ وَ اسْمَعْ دُعَائِي إِذَا دَعَوْتُك‏»، تا مي‌رسد به اينجا که کم‌کم مي‌خواهد زمينه ناز را فراهم کند؛ «إِلَهِي لَوْ أَرَدْتَ هَوَانِي لَمْ تَهْدِنِي وَ لَوْ أَرَدْتَ فَضِيحَتِي لَمْ تُعَافِنِي إِلَهِي مَا أَظُنُّكَ تَرُدُّنِي فِي حَاجَةٍ قَدْ أَفْنَيْتُ عُمُرِي فِي طَلَبِهَا مِنْكَ»؛ من فکر نمي‌کنم چيزي که من در تمام مدت به دنبال آن هستم تو به من ندهي! اينها کم‌کم زمينه ناز را فراهم مي‌کند. «فَلَكَ الْحَمْدُ أَبَداً أَبَداً دَائِماً سَرْمَداً يَزِيدُ وَ لَا يَبِيدُ كَمَا تُحِبُّ وَ تَرْضَي». حالا ناز از اينجا شروع مي‌شود: «إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرْمِي أَخَذْتُكَ بِعَفْوِكَ»؛ خدايا تو اگر در قيامت به من بگويي چرا گناه کردي؟ مؤاخذه بکني! ـ «أَخَذْتَنِي»؛ يعني مؤاخذه بکني ـ من هم مؤاخذه مي‌کنم مي‌گويم تو چرا نبخشيدي؟! اين حرف کيست؟! حرف کسي است که آن روز هيچ کس حق حرف ندارد مگر مأذونين! ﴿إِنَّ الأوَّلِينَ وَ الآخِرِينَ ٭ لَمَجْمُوعُونَ إِلَي مِيقَاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ؛[30] اولين و آخرين، حالا ميلياردها ميلياردها جمعيت هستند، ﴿لاَّ يَتَكَلَّمُونَ إِلاّ مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قَالَ صَوَاباً؛[31] احدي اصلاً حق حرف ندارد؛ يعني دهانش بسته است و اگر اذن پيدا کرد جزء حق و صواب چيزي نمي‌گويد. در آن روز اينها حق حرف دارند: ﴿لاَّ يَتَكَلَّمُونَ إِلاّ مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قَالَ صَوَاباً. وجود مبارک حضرت از آن روز خبر مي‌دهد، امروز که جاي محاکمه نيست؛ عرض مي‌کند خدايا اگر تو مؤاخذه کني بگويي چرا گناه کردي؟ من مي‌گويم تو چرا نبخشيدي؟! تو که بزرگ بودي چرا نبخشيدي؟! اين مي‌شود دَلال، اين مي‌شود ناز و اين را در ماه شعبان مي‌گويند. به خيال هيچ کس خطور نمي‌کند چنين حرفي! «إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرْمِي أَخَذْتُكَ بِعَفْوِكَ وَ إِنْ أَخَذْتَنِي بِذُنُوبِي أَخَذْتُكَ بِمَغْفِرَتِكَ»؛ اگر بگويي چرا گناه کردي؟ مي‌گويم تو چرا نبخشيدي؟! اگر بگويي چرا خلاف کردي؟ ميگويم تو چرا عفو نکردي؟! قبل و بعد آن هم پُر از اعتراف به عجز و نياز است؛ اما اين «بيت الغزل»ش ناز است. اين به خيال احدي نمي‌آيد که انسان بتواند با خدا اينطور حرف بزند!

مستحضريد اين حديث «قُرب نوافل» نشان مي‌دهد که انسان وقتي محبوب خدا شد، ذات أقدس الهي لسان اوست. اين را هم مرحوم کليني در همين جلد دوم کافي نقل کرد، غير کليني از ماها نقل کردند، از طريق اهل سنت هم مکرر نقل شد[32] که «إِنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إِلَيَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّي أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُه‏ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتِي يَبْطِشُ بِهَا»؛[33] من مي‌شوم دست او در مقام فعل که فصل سوم است، نه در مقام ذات که منطقه ممنوعه است و نه در مقام صفات ذات که عين ذات است که آن هم در منطقه ممنوعه است؛ مقام فعل حق و ظهور حق و تجلّيات الهي، اين مي‌شود: ﴿وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللّهَ رَمَي.[34] آن‌گاه مي‌گويد: «إِلَهِي لَمْ يَكُنْ لِي حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِيَتِكَ إِلَّا فِي وَقْتٍ أَيْقَظْتَنِي لِمَحَبَّتِك‏»؛ چون دوست تو هستم، ما را بيدار کردي. بعد تا مي‌رسد به اينجا که «إِلَهِي إِنَّ مَنْ تَعَرَّفَ بِكَ غَيْرُ مَجْهُولٍ وَ مَنْ لَاذَ بِكَ غَيْرُ مَخْذُولٍ وَ مَنْ أَقْبَلْتَ عَلَيْهِ غَيْرُ مَمْلُول‏»؛ خدايا! اگر کسي شناسنامه‌اش الهي باشد که تو باشي، مجهول نيست، همه او را مي‌شناسند؛ آسماني‌ها او را مي‌شناسند، زميني‌ها او را مي‌شناسند، همه او را مي‌شناسند، پيش همه معلوم است. «إِلَهِي هَبْ لِي كَمَالَ الِانْقِطَاعِ إِلَيْكَ وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِيَاءِ نَظَرِهَا إِلَيْكَ حَتَّي تَخْرِقَ أَبْصَارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ إِلَي مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصِيرَ أَرْوَاحُنَا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ إِلَهِي وَ اجْعَلْنِي مِمَّنْ نَادَيْتَهُ فَأَجَابَكَ وَ لَاحَظْتَهُ فَصَعِقَ بِجَلَالِكَ فَنَاجَيْتَهُ سِرّاً وَ عَمِلَ لَكَ جَهْراً». دنيا مانند بازيگري چيز بيشتري نيست، شما هر چه بيشتر عمر طولاني داشته باشيد بابرکت ـ إن‌شاءالله ـ، بيشتر دنيا را و اهل دنيا را مي‌شناسيد و بيشتر بازيگران را مي‌شناسيد. اين بيان نوراني سيد الشهداء(سلام الله عليه) که فرمود: «النَّاسَ‏ عَبِيدُ الدُّنْيَا وَ الدِّينُ لَعْقٌ عَلَي أَلْسِنَتِهِم‏»[35] مَجاز نيست؛ فرمود اسلام اکثري مردم اسلام آدامسي است. سابقاً مي‌گفتند مستکي که بچه‌ها مي‌جويدند و وقتي که مزه‌اش از بين ميرفت دور مي‌انداختند. الآن آدامس است، يک مقدار مي‌جوند و وقتي مزه‌ آن از بين رفت، تُف مي‌کنند دور مي‌اندازند. فرمود اسلام اکثري مردم اسلام آدامسي است: «النَّاسَ‏ عَبِيدُ الدُّنْيَا وَ الدِّينُ لَعْقٌ»، «أو لَعُوقٌ» ـ «لَعُوق أو لَعق، ما تَلعقُ به الأَلسن» ـ «يَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَايِشُهُمْ فَإِذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّيَّانُون». اين دعا ببينيد چقدر لطيف است! «وَ إِلَيْهَا مِنْ مُجَاوَرَةِ اللِّئَامِ مَفَرِّي‏»؛[36] خدايا مرا زود ببر من از اين افراد دورنگ و سه‌رنگ و لئيم زودتر نجات پيدا کنم.

يک وقتي کسي در صحنه نيست مردم را نمي‌شناسد، وقتي در صحنه باشد خيلي‌ها را مي‌شناسد. عرض مي‌کند خدايا من مي‌خواهم از اينها منقطع بشوم، يک؛ وقتي کسي قطع کرد قطع را ميبيند. دوم: من مي‌خواهم به آساني از اينها جدا بشوم، نه اينکه خودم تلاش و کوشش بکنم از اينها جدا بشوم، براي من سهل باشد، اين مي‌شود انقطاع. مرحله سوم آن است که خود اين انقطاع گاهي يک باري بر دوش آدم است؛ من آنم که از جهان منقطع هستم، من آنم که دنيا براي من «عَفْطَةِ عَنْز»[37] است، همه اينها ممکن است يک باري باشد. مي‌گويند خدايا بعد از انقطاع، «كَمَالَ الِانْقِطَاعِ» را مي‌خواهم که اين را هم نبينم. «هَبْ لِي‏» نه قطع لهو و لعب، نه انقطاع لهو و لعب؛ بلکه «كَمَالَ الِانْقِطَاعِ» را به من بده! که بعد چه بشود؟ وقتي کمال انقطاع را دادي، «وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِيَاءِ نَظَرِهَا إِلَيْكَ»؛ تا حجاب‌هاي نوري را خَرق کنم. مستحضريد حجاب يک قسم حجاب ظلماني است؛ مانند اين ديوار که نمي‌گذارد آدم پشت آن را ببيند و يک حجاب، حجاب نوراني است. الآن شما مطالب دقيق کفايه را براي معالم‌خوان ‌بخواهيد بگوييد، دوتا مقدمه که مرحوم صاحب کفايه گفته مي‌خواهيد بگوييد، او نمي‌فهمد و نمي‌تواند عبور بکند. اينها حجاب نوري است، اينها ديوار که نيست. اين يک علم سنگيني است که اين طلبه معالم‌خوان مي‌خواهد از اين مقدمه عبور بکند نمي‌تواند، بخواهد به مقدمه دوم برسد نمي‌تواند. هر دو مقدمه علمي و نور است، ولي چشم او را خيره مي‌کند. مطالب علمي همينطور است، در و ديوار که نيست مي‌شود حُجُب نوري. «حَتَّي تَخْرِقَ أَبْصَارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ»؛ آنوقت «فَتَصِلَ إِلَي مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ»، آنجا که رفت چه مي‌شود؟ «فَتَصِلَ إِلَي مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصِيرَ أَرْوَاحُنَا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ»؛ ما حالا زميني که نيستيم، الآن پايمان به زمين وصل است، حالا که آمديم آنجا دستمان بايد به بالا وصل باشد. دست مادي که آنجا راه ندارد. اين جان ما بايد به بالاتر وصل باشد وگرنه مي‌افتد. ما که در زمين نيستيم، وقتي آنجا رفتيم کسي بايد بالا ما را نگه بدارد. «تَصِيرَ أَرْوَاحُنَا مُعَلَّقَةً» به عزت تو و به قداست تو؛ بعد که چه بشود؟ بعد ما چند چيز از تو مي‌خواهيم: اول اينکه ما ندا مي‌کنيم شما گوش بدهيد. اين نداي ما کم‌کم، کم‌کم به نجوا مي‌رسد؛ وقتي که دو نفر از هم دور هستند مي‌گويند آقاي فلان کس! اما وقتي که نزديک رسيدند که نمي‌گويند آقاي فلان کس! با هم نجوا دارند. اين ندا حالا با «ياء» باشد يا با «أي» باشد يا به هر حرفي که باشد، نشانه دوري است؛ وقتي انسان دور است ندا ميکند، وقتي نزديک شد که ندا نمي‌کند. در اين دعاها دارد که ده بار بگو «يا رب، يا رب، يا رب، يا رب، يا رب»! بعد بگو: «ربّ، ربّ، ربّ»![38] به يک اديب بدهي مي‌گويد اين منادايي هست که حرف نداي آن حذف شده است. اينجا مي‌گويند جا براي ندا نيست، وقتي نزديک شدي، ديگر جا براي «يا» نيست، چون گفتي «يا ربّ، ياربّ» ندا کردي. حالا جاي نجواست، در نجوا که جاي «يا» نيست، جاي ندا نيست. لذا دارد که بعد از اينکه ده بار گفتي «يا ربّ، يا ربّ، يا ربّ»؛ بعداً چند بار بگو: «ربّ، ربّ، ربّ»؛ يعني اينجا جاي مناجات است نه جاي منادات، «يا»يي حذف نشده است.

«وَ اجْعَلْنِي مِمَّنْ نَادَيْتَهُ» من با تو ندا مي‌کنم؛ چون دور هستم و شما اين نداي مرا پذيرفتيد و مرا نزديک کردي، چون نزديک شدم ديگر ندا ندارم، نجوا دارم، با شما مناجات مي‌کنم. مناجات من محدود است، خواسته‌هاي من محدود است، فهم من هم محدود است، چند جمله که مناجات کردم مناجاتم تمام مي‌شود، حالا نوبت شماست، شما بگوييد من بشنوم، من که آمدم حضورتان! مرحله ندا که تمام شد، به مرحله نجوا رسيديم، نجواي من هم تمام شد، حالا شما مناجات کنيد من بشنوم.

در اين بخش‌ها دارد که «هَبْ لِي كَمَالَ الِانْقِطَاعِ إِلَيْكَ وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِيَاءِ نَظَرِهَا إِلَيْكَ حَتَّي تَخْرِقَ أَبْصَارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ إِلَي مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصِيرَ أَرْوَاحُنَا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ إِلَهِي وَ اجْعَلْنِي مِمَّنْ نَادَيْتَهُ»؛ ما اول ندا داديم بعد مناجات، شما هم اول ندا بدهيد بعد مناجات. «مِمَّنْ نَادَيْتَهُ فَأَجَابَكَ وَ لَاحَظْتَهُ فَصَعِقَ بِجَلَالِكَ»؛ يک گوشه لطفت شامل موساي کليم شد: ﴿وَ خَرَّ مُوسي صَعِقاً﴾.[39] «فَنَاجَيْتَهُ سِرّاً وَ عَمِلَ لَكَ جَهْراً»؛ تو با او مناجات کردي، او حالا بنده خالص شما شد و فقط براي رضاي تو کار مي‌کند. اين راه ممکن است. حالا نه تنها وجود مبارک حضرت، ائمه(عليهم السلام) هم مي‌خواندند، به پيروان و شيعيانشان هم دستور دادند بخوانيد؛ هر کسي در مدت عمر ولو يک لحظه به خدا بگويد من مي‌خواهم ناز بکنم، به خدا بگويد من ندا دارم و بعد نجوا، به خدا بگويد شما اول ندا داشته باشيد و بعد نجوا، طرزي با من مناجات کنيد که «فَصَعِقَ بِجَلَالِكَ فَنَاجَيْتَهُ سِرّاً وَ عَمِلَ لَكَ جَهْراً»؛ آنوقت آدم راحت است. زحمت نيست براي کسي که از «عَفْطَةِ عَنْز» بگذرد، خيلي به آساني مي‌گذرد. تمام مشکلات ما اين است که اين بيني بسته است، ما بوي بد را نمي‌شنويم. فرمود: «تَعَطَّرُوا بِالاسْتِغْفَارِ لَا تَفْضَحَنَّكُمْ رَوَائِحُ الذُّنُوب‏»؛[40] فرمود با استغفار خودتان را معطر کنيد؛ چون گناه خيلي بدبو و آبروبر است.

«إِلَهِي لَمْ أُسَلِّطْ عَلَي حُسْنِ ظَنِّي»[41] که بخش ديگر است. اميدواريم که ماه پُربرکت شعبان براي جامعه اسلامي ما خير و برکت باشد ـ إن‌شاءالله ـ.

«و الحمد لله رب العالمين»

 



[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج2، ص263.

[2]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج5، ص294.

[3]. الکافي(ط ـ الإسلامية)، ج2، ص275.

[4]. الکافي(ط ـ الإسلامية)، ج5، ص408.

[5]. وسائل الشيعة، ج21، ص208.

[6]. وسائل الشيعة، ج21، ص210 و 211.

[7]. من لا يحضره الفقية، ج3، ص433.

[8]. وسائل الشيعة، ج21، ص210.

[9]. وسائل الشيعة، ج21، ص209.

[10]. وسائل الشيعة، ج21، ص209.

[11]. تهذيب الأحکام(تحقيق خرسان)، ج7، ص424.

[12]. وسائل الشيعة، ج21، ص209 و 210.

[13]. وسائل الشيعة، ج21، ص210.

[14]. وسائل الشيعة، ج21، ص210.

[15]. وسائل الشيعة، ج21، ص210.

[16]. وسائل الشيعة، ج21، ص210.

[17]. وسائل الشيعة، ج21، ص210.

[18]. وسائل الشيعة، ج21، ص210 و 211.

[19]. وسائل الشيعة، ج21، ص211.

[20]. الکافی(ط ـ الإسلامية)، ج4، ص66.

[21]. تهذيب الأحکام، ج4، ص333.

[22]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج2، ص829.

[23]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج‏2، ص578 و 579.

[24]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج4، ص189؛ «...أَنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَام سُئِل ‏... قِيلَ لَهُ فَلِمَ حُرِّمَ الصِّيَامُ أَيَّامَ التَّشْرِيقِ قَالَ لِأَنَّ الْقَوْمَ زُوَّارُ اللَّهِ وَ هُمْ فِي ضِيَافَتِهِ وَ لَا يَجْمُلُ بِمُضِيفٍ أَنْ يُصَوِّمَ أَضْيَافَه‏».

[25]. علل الشرائع، ج1، ص57.

[26]. سوره بقره, آيه165.

[27]. سوره آلعمران، آيه31.

[28]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏2، ص83.

[29] . الصحيفة العلوية و التحفة المرتضوية، انتشارات اسلامی/ ترجمه رسولى محلاتی، النص، ص185.

[30]. سوره واقعه، آيات49 و50.

[31]. سوره نبأ، آيه38.

[32]. صحيح البخاری، باب التواضع، ج8، ص105، ح6502.

[33]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏2، ص352.

[34]. سوره انفال, آيه17.

[35]. تحف العقول، ص245.

[36]. البلد الأمين و الدرع الحصين، النص، ص123.

[37]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه3.

[38] . البلد الأمين و الدرع الحصين، النص، ص150.

[39]. سوره اعراف، آيه143.

[40] . الأمالی(للطوسی)، النص، ص372.

[41] . الصحيفة العلوية و التحفة المرتضوية، انتشارات اسلامی/ ترجمه رسولى محلاتی، النص، ص185 ـ 189.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق