أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
مرحوم محقق(رضوان الله تعالي عليه) در بخش چهارم که مربوط به احکام نکاح است، اول مسائل عيوب باعث فسخ را ذکر ميکنند، بعد به تدريج به فروع ديگري ميرسند؛ نظير مسئله «تدليس»، نظير مسئله «مَهر» و مانند آن. جريان «تدليس» را ايشان جداگانه ذکر ميکنند، جريان «مَهر» را جداگانه ذکر ميکنند. در همين بحث مقصد اول را که گذراندند، بعد به مقصد ثاني ميرسند که «احکام عيوب» است و بعد به مقصد ثالث ميرسند که «تدليس» هست؛ کاملاً مرز تدليس در نکاح و عيوب در نکاح را از هم جدا ميکنند.[1] دو سه نکته است که امروز چون روز چهارشنبه است اينها را عرض کنيم، بعد به مناسبت شهادت حضرت هم يک مطالبي را عرض کنيم. اين دو سه نکته را بعضي از آقايان تذکر دادند.
اول مربوط به جريان «علي بن أبيحمزه بطائني»[2] است و دوم همين «صحيحه حلبي»[3] است که به آن استدلال شده است. مستحضريد «علي بن أبيحمزه بطائني» ـ که خدا کسي را گرفتار به سوء عاقبت نکند! ـ مبتلا شد به وقف؛ يعني از اصحاب امام کاظم(سلام الله عليه) بود قائل به امامت او بود و مسائل مالي را از طرف حضرت به عهده داشت، بعد هم پس از شهادت حضرت، نوبت به امام رضا(سلام الله عليه) رسيد، اگر اعتراف ميکرد که امام هشتم وجود مبارک علي بن موسي(عليهما السلام) است، بايد اين وجوهات را به آنجا بپردازد. ايشان قائل به وقف شد؛ يعني واقفي شد و در تعبيرات هست که واقفي «کالکلاب الممطورة».[4]
اين «علي بن أبيحمزه» روايات فراواني داشت. ميگويند 545 روايت از مجموعه رواياتي که ايشان در اين چند کتاب نقل کرده است، از «علي بن أبيحمزه بطائني» بجا مانده است. ايشان هم عنوان «أحدهما» دارد، هم عنوان «أبي عبدالله عليه السلام» دارد، هم عنوان «أبي الحسن عليه السلام» دارد که «أبي الحسن» مطلق وجود مبارک امام کاظم است، هم «أبي ابراهيم» دارد که باز وجود مبارک امام کاظم است، هم «أبي الحسن الرضا» دارد که در زمان وقف از او نقل ميکند؛ روايات را از او نقل ميکند، ولي به امامت او اقرار ندارد. درست است که اين بزرگان مثل «إبن أبي عمير» و مانند او از هر کسي نقل نميکنند؛ اما تا روشن شود که او چه وقت واقفي شد و چه وقت عقيدهاش برگشت؟ اين زمانش روشن نيست. حالا مسلّم است آن وقتي که «إبن أبي عمير» و مانند او از او نقل کردند، اين براي قبل از ظهور وقف بود يا او واقفي بود و ديگران نميدانستند و از او نقل ميکردند؟ درست است که قبلش بزرگاني هستند که از او نقل ميکنند که از غير ثقات نقل نميکنند؛ اما آيا روشن شد که او چه وقت به وقف گرايش پيدا کرد؟ آنوقت براي اينها روشن شده بود يا بعدها روشن شد؟ اين ميشود اطراف علم اجمالي. در اطراف علم اجمالي تا ما کاري نکنيم که منحل شود به يک علم تفصيلي و شک بدئي، اين کار مشکل است.
مطلب ديگر اينکه آن بزرگاني که در راوي عدالت را شرط ميدانند نه وثاقت را، از لحظه گرايش او به وقف همه اين روايات بعدي او از اعتبار ميافتد. پس ممکن است که عدالت را معتبر بدانند نه وثاقت را، باز همين ميشود از اطراف علم اجمالي. يک کار دقيقي ميخواهد آن فرمايش مرحوم شيخ بهايي و مانند او که گوشهاي از مشکل را حل ميکند؛ ولي تا اين علم اجمالي به يک علم تفصيلي و شک بدئي يا به دو علم تفصيلي منحل نشود، ما مشکل علم اجمالي را داريم.
البته آن جايي که «يداً بيد» فقهاي بزرگ به آن عمل کردند، ميشود اين امارهاي باشد به اينکه براي «قبل الوقف» است؛ يا نه، وثاقت معتبر است نه عدالت؛ نظير اينکه درباره فطحي و اينها گفتند: «خُذُوا مَا رَوَاهُ وَ دَعُوا مَا رَأَو».[5] اين تا به يک علم تفصيلي و يک شک بدئي، يا به دو علم تفصيلي منحل نشود، اين مشکل هست. اما در اينجا چون غالب بزرگان به آن عمل کردند در خصوص مورد، ميشود به روايت «علي بن أبيحمزه بطائني» عمل کرد.
غرض اين است که بعضي از رواياتي که همين «علي بن أبيحمزه» نقل کرد، از امام رضايي است که امامت او را قبول ندارد.
مطلب ديگر درباره اينکه اين «صحيحه حلبي» که دارد: «إِنَّمَا يُرَدُّ»، اين از قبيل «لَا صَلَاةَ إِلَّا بِطَهُورٍ»[6] است که دو بحث فقهي در آن هست که اين مستثنا مطلق است يا مستثنامنه؟ در «لَا صَلَاةَ إِلَّا بِطَهُورٍ»، آن مستثنامنه که يقيناً اطلاق ندارد که نماز نيست مگر به اين؛ يعني همينکه طهور شد نماز هست ولو ارکان را نداشته باشد، اين را که نميخواهد بگويد. «لَا صَلَاةَ إِلَّا بِطَهُورٍ» اطلاق ندارد نسبت به مستثنامنه که چه ساير ارکان و شرائط و اجزاء باشد، چه نباشد همينکه وضو گرفتي صلات شما درست است! اين را که نميخواهد بگويد؛ يعني مستثنامنه که اطلاق ندارد. حالا اطلاق در مستثناست، طهور «بأي وجه کان» به چه طهارتي باشد، آيا اين از اين قبيل است؟ يا اصلاً هيچ ارتباطي بين «صحيحه حلبي» و «لَا صَلَاةَ إِلَّا بِطَهُورٍ» نيست؟ براي اينکه دوتا «صحيحه حلبي» است: در يک «صحيحه حلبي» آن جمله قبلي ثابت شد، يک جمله جداگانهاي است که راوي آن اولي که تمام شد درباره دومي ميگويد: «و قال»، ملاحظه بفرماييد! «صحيحه حلبي» در وسائل، جلد 21، صفحه 209، باب يک از ابواب «عيوب و تدليس»، روايت ششم، مرحوم صدوق به اسنادش «عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام أَنَّهُ قَالَ: فِي الرَّجُلِ يَتَزَوَّجُ إِلَى قَوْمٍ فَإِذَا امْرَأَتُهُ عَوْرَاءُ وَ لَمْ يُبَيِّنُوا لَهُ»؛ او يک چشمش مشکل ديد داشت، به اين شوهر نگفتند. «قَالَ لَا تُرَدُّ»، «لا ترد يعني لا ترد»! يک جمله مستقلهايي است که وارد شده است؛ يعني اينجا ديگر جايي براي رد نيست؛ اين تمام شد. «وَ قَالَ إِنَّمَا»؛ يعني حديث ديگري است، اگر اين حديث را يک هفته بعد ميگفت همين اثر را داشت، حالا در همان مجلس يک فرمايش ديگري فرمود؛ اين چه ارتباطي دارد با «لَا صَلَاةَ إِلَّا بِطَهُورٍ»؟ «لَا صَلَاةَ إِلَّا بِطَهُورٍ» يک جمله است، اين دو حديث است و وقتي دو حديث شد از سنخ «لَا صَلَاةَ إِلَّا بِطَهُورٍ» نيست. «قَالَ لَا تُرَدُّ» تمام شد، «وَ قَالَ»، جمله ديگري است. «وَ قَالَ إِنَّمَا يُرَدُّ النِّكَاحُ مِنَ الْبَرَصِ وَ الْجُذَامِ وَ الْجُنُونِ وَ الْعَفَل».
مطلب ديگر اين است که دو «صحيحه» است و هر دو از «حلبي» است؛ يکي مرحوم صدوق نقل کرده است، يکي هم روايت ده اين باب است که مرحوم شيخ طوسي نقل کرد. «عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِسْمَاعِيلَ» که در آن روز که خوانده ميشد به عرضتان رسيد که اين «علي بن اسماعيل» مشترک است بايد با راوي و مرويعنه تشخيص بدهند که اين آقايان تشخيص دادند و از او به «صحيحه» ياد کردند. «عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِسْمَاعِيلَ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام قَالَ». سند، سندي ديگر است و آن سؤال در آن نيست. فرمود: «إِنَّمَا يُرَدُّ النِّكَاحُ مِنَ الْبَرَصِ وَ الْجُذَامِ وَ الْجُنُونِ وَ الْعَفَل»، ندارد «في حديثٍ». اين يک حديث مستقلي است و يک قاعده کلي است. اين «إنَّمَا، إِنَّمَا» يک قواعد کلي است؛ نظير قانون اساسي که به برکت اهل بيت رسيده و از آن فروع فراواني را استفاده ميکنند. اين هرگز از سنخ «لَا صَلَاةَ إِلَّا بِطَهُورٍ» نيست، دو جمله نيست، يک جمله است، «في حديثٍ» هم نيست. ديگر احتمال «يَرُدُّ» نيست، چون «في حديثٍ» نيست، فعل مجهول است؛ منتها حصرش به وسيله ادله ديگر حصرش نسبي است نه نفسي، اين ميشود جزء عيوب مشترک؛ يعني هم مرد ميتواند در اثر جنونِ زن فسخ کند، هم زن. پس راهي که مرحوم صاحب جواهر و ساير بزرگان از اين جهت طي کردند، اين ميتواند تام باشد.[7]
اما دو نکته ديگري که بعضي از آقايان ديگر تذکر دادند، اين است که مرحوم صاحب جواهر نسبت به کشف اللثام که فرمايش ايشان را رد کردند و فرمودند چون دخول شد، تمام مَهر را بايد بدهد.[8] آيا نظر کشف اللثام اين است؟ چون کشف اللثام خواست بگويد به اينکه او دخول نشده و تمام مهر را بايد بدهد.[9] اگر نظر کشف اللثام اين باشد که عقد مملِّک تمام مهر است، اولاً؛ يعني زن با اين عقد مالک تمام مهر ميشود. اگر چنانچه حادثهاي رخ نداد، طلاقي پيش نيامد، تمام مهر براي زن است؛ چه از هم با مرگ جدا بشوند و چه از هم با فسخ جدا شوند؛ ولي اگر با طلاق از هم جدا شوند قبل از آميزش، نصف مهر را زن بايد برگرداند، اين يک مبنا؛ مبناي ديگر در مهر آن است که عقد، مملِّک نصف مهر است نه تمام مهر، نيمي ديگر را با آميزش مالک ميشود. اگر فتواي فاضل هندي اين باشد که تمام مهر را با عقد مالک ميشود و چون طلاقي اتفاق نيفتاد و فسخ رخ داد، ولو آميزش نشده باشد تمام مهر را زن ميطلبد؛ آنوقت شماي صاحب جواهر چه اشکالي داريد بر کشف اللثام؟! شما ميگوييد تمام مهر را چون داده است معلوم ميشود که آميزش شده و وقتي که آميزش شده، معلوم ميشود به اينکه اين عيب نيست، براي اينکه اين ميتواند آميزش کند. ما ميگوييم آميزش نشده، تمام مهر را بايد بپردازد، چون عقد مملِّک تمام مهر است، در صورت طلاق قبل از آميزش نصف مهر برميگردد؛ اينجا طلاق نبود بلکه فسخ بود، جا براي برگرداندن نيست، تمام مهر را هم دارد، آميزشي هم نشده است. در آن مسئله که آيا عقد مملّک تمام است يا نه؟ در باب مهر ـ به خواست خدا ـ خواهد آمد، آنجا هشت ده مسئله جداست که ذکر ميکنند؛ اما در اينجا مخالف با خود روايات مسئله است، در روايات دارد چون آميزش شده است تمام مهر را بايد بدهد، پس معلوم ميشود عيب نيست. آن يک فرضي است که در خارج از اين مقام ما ممکن است راه داشته باشد؛ اما در مقام ما اين فرض کردند که اين آميزش شده است و چون آميزش شده است بايد تمام مهر را بپردازد. در دو روايت است که تصريح شده به آميزش، چون آميزش شده است بايد تمام مهر را بپردازد؛ بنابراين عيبي در کار نيست، تا ما بگوييم خود اين خصاء «في نفسه» عيب باشد.
در دو روايت تصريح شده به اينکه چون آميزش شده است؛ نه چون «أمنَت»، نه چون «لذّت»، چون آميزش شده است بايد اين را بپردازد. در باب سيزده، صفحه 227، در روايت سوم از مرحوم صدوق «بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ صَفْوَانَ عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ قَالَ: بَعَثْتُ بِمَسْأَلَةٍ مَعَ ابْنِ أَعْيَنَ»، خدمت حضرت؛ «قُلْتُ سَلْهُ عَنْ خَصِيٍّ دَلَّسَ نَفْسَهُ لِامْرَأَةٍ وَ دَخَلَ بِهَا فَوَجَدَتْهُ خَصِيّاً»؛ او آميزش شد ولي زن فهميد اين مرد خواجه است؛ يعني آن «انثيين» يا مسلول است يا مرضوض، او فهميد. «قَالَ يُفَرَّقُ بَيْنَهُمَا وَ يُوجَعُ ظَهْرُهُ»؛ براي اينکه تدليس کرده و حکم تکليفي را انجام نداده، «وَ يَكُونُ لَهَا الْمَهْرُ لِدُخُولِهِ عَلَيْهَا»،[10] برهان اقامه کرده، فرمود چون آميزش کرد مهر براي اوست.
در حديث پنج صفحه 228 «عَبْدُ اللَّهِ بْنُ جَعْفَرٍ فِي قُرْبِ الْإِسْنَادِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحَسَنِ عَنْ جَدِّهِ عَلِيِّ بْنِ جَعْفَرٍ عَنْ أَخِيهِ عَلَيهِمَا السَّلام قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ خَصِيٍّ دَلَّسَ نَفْسَهُ لِامْرَأَةٍ، مَا عَلَيْه؟» فرمود چون خلاف شرع کرده، گناه کرده، او بايد تعزير شود. «يُوجَعُ ظَهْرُهُ وَ يُفَرَّقُ بَيْنَهُمَا وَ عَلَيْهِ الْمَهْرُ كَامِلًا إِنْ دَخَلَ بِهَا». آنجا معلَّل است اينجا مشروع؛ پس نميشود گفت که خود عقد «بما أنه عقد» مملّک تمام مهر است، چه آميزش بشود چه نشود. «وَ إِنْ لَمْ يَدْخُلْ بِهَا فَعَلَيْهِ نِصْفُ الْمَهْرِ»،[11] اينجا که سخن از طلاق نيست.
پس اين بياني که بخواهيم از مرحوم فاضل هندي صاحب کشف اللثام دفاع کنيم، اين تام نيست.
ميماند مطلب سومي که بعضي آقايان سؤال کردند که آيا تدليس و عيب اينها «عام من وجه»اند يا نه؟ اينها گاهي با هم جمع ميشوند، گاهی نه؛ اما دو چيز يعني دو چيز هستند، هيچ ارتباطي بين عيب و تدليس نيست؛ گاهي دوتا سبب، گاهي چهارتا سبب. در خيارات هم همينطور است؛ خيار عيب با خيار تدليس هيچ ارتباطي با هم ندارند؛ گاهي باهماند، گاهي بيهماند. اين خيارات؛ «خيار مجلس»، «شرط الخيار» و «خيار تخلف شرط» و «خيار عيب» و «خيار حيوان» و «خيار تدليس»، گاهي پنج ششتا خيار در يکجا جمعاند، و فايده اجتماع خيارات هم اين است که اگر يکي را اسقاط کرد يا روي يکي معامله کرد، بقيه خيارات سرجايشان محفوظ هستند. حالا اگر يک وقتي يک گوسفندي بود نابينا، يک چشمش نميديد يا هر دو چشمش نميديد، کور بود بالاخره، اين خيار عيب هست، گذشته از خيار حيوان. خريد و فروش حيوان در «ثلاثة ايام»، خيار حيوان خاص خودش را دارد؛ اما چون يک چشمش کور است، اين خيار عيب هم دارد. اگر تصريه شد اين «شاة مصرّاة» خيار تدليس هم دارد. اگر زني سرش بيمو بود، چون در روايات ما ائمه فرمودند: «فَإِنَّ الشَّعْرَ أَحَدُ الْجَمَالَين»، بناي عرف را حساب کردند فرمودند به اينکه نزاع عرف اين است. به هر حال موي سر نظير چهره «أحد الجمالين» است؛ لذا اگر کسي موي سر ديگري را بتراشد، بايد ديه بپردازد؛ معصيت کرده و ديه هم دارد. اينطور نيست که نظير موي صورت باشد. موي سر را که بتراشد بايد ديه بپردازد. حالا اگر زني تاس بود، بيمو بود، اين عيب است و اگر تدليس کرد، خود را بامو نشان داد، اين هم عيب است هم تدليس؛ نظير اينکه آن شاتي که يک چشمش نميبيند و آن را تصريه کرده؛ يعني دو روز پستانش را کاري نداشته، اين پستانش پُر از شير شد و فروشنده تدليساً فهماند که اين هميشه اينقدر شير ميدهد! اين هم خيار عيب دارد هم خيار تدليس.
غرض اين است که مرز تدليس از مرز عيب کاملاً جداست؛ اما تدليس در عيب نه فسخ جديد ميآورد، نه خيار جديد ميآورد، هيچ اثر وضعي ندارد؛ منتها چون خلاف شرع کرده است «يوضع ظهره»، چهارتا تازيانه ميخورد. اما حکم وضعي؛ يعني خيار بياورد يا سبب فسخ شود، نه در نکاح چنين اثري دارد، نه در مسئله بيع. اين سه نکتهاي بود که بعضي از آقايان تذکر دادند که حل شد.
حالا چون روز چهارشنبه است و در آستانه شهادت امام کاظم(صلوات الله و سلامه عليه) هستيم، هم به پيشگاه وليّعصر(ارواحنا فداه) تعزيت عرض ميکنيم، هم بيانات نوراني وجود مبارک امام کاظم(سلام الله عليه) بايد مطرح شود. مستحضريد که اين تعطيلات يک بخشي از آن بايد به روضه و عزاداري، يک بخش هم به امامشناسي و فرمايشات اينها که به تعطيل نگذرد که آدم روز تعطيل برود فقط يک قدري اشک بريزد؛ هم اشک بريزد و هم فرمايشات اينها را معنا کند.
در شب بيست و هفتم رجب ـ که در پيش داريم ـ يک دعاي مخصوصي است که ـ إنشاءالله ـ آن را حتماً ميخواهيم. آنجا خدا را سوگند ميدهيم به تجلّي أعظم: «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِالتَّجَلِّي الْأَعْظَم»؛[12] سرّ آن اين است که کل خلقت طبق بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) آنطوري که در نهج البلاغه آمده است فرمود: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ»؛ کل خلقت آينه اوصاف الهي است، خلقت جز تجلّي چيز ديگري نيست. بعضي از امور يک تجلّي خاص دارند؛ نظير آنچه که نسبت به قرآن آمده است که «لَقَدْ تَجَلَّي اللَّهُ لِخَلْقِهِ فِي كَلَامِهِ وَ لَكِنَّهُمْ لَا يُبْصِرُون»؛[13] خدا در قرآن يک تجلّي خاص دارد. کل صحنه هستي امکاني تجلّي خداست برابر آن خطبه؛ اما در خصوص قرآن، يک تجلّي خاص دارد: «لَقَدْ تَجَلَّي اللَّهُ لِخَلْقِهِ فِي كَلَامِهِ وَ لَكِنَّهُمْ لَا يُبْصِرُون»؛ يعني قرآن را بايد ديد. مسئله خواندن قرآن، يک؛ فهميدن مفاهيم آن، دو؛ اينها آن کار مهم نيست، بايد متکلم را در کلامش ديد. درباره وجود مبارک حضرت رسول(صلّي الله عليه و آله و سلّم) که ﴿لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَي الْمُؤْمِنينَ﴾،[14] از آن حضرت در ساختار خلقت موجودي برتر نيست. خود حضرت امير(سلام الله عليه) آنطوري که مرحوم مجلسي(رضوان الله تعالي عليه) نقل ميکند، دارد: «مَا لِلَّهِ آيَةٌ أَكْبَرُ مِنِّي»؛[15] از من بزرگتر خدا نيافريد. همه موجودات آيات الهياند. اين ـ معاذالله ـ از باب «تزکيه مرء»[16] نيست، دارد حق نعمت الهي را ادا ميکند، فرمود: «مَا لِلَّهِ آيَةٌ أَكْبَرُ مِنِّي». اگر يک کسي هست به نام وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)، خود قرآن فرمود: تو به منزله جان او هستي. اين مسئله «حُسَيْنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْن»[17] (سلام الله عليهما)، اوايل انسان خيال ميکرد به اينکه چون وجود مبارک سيدالشهداء(سلام الله عليه) نوه پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است و دين آن حضرت به وسيله کربلا زنده شده است، اين تعبير متقابل آمده: «حُسَيْنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْن». بعد شما ميبينيد که اين روايت درباره امام مجتبيٰ(سلام الله عليه)هم هست: «حَسَنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْه».[18] بعد مي بينيد درباره حضرت امير(سلام الله عليه) هم هست: «عَلِيٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ عَلِي».[19] اگر بيش از آن نباشد کمتر از آن نيست آنچه که درباره حضرت امير(سلام الله عليه) آمده است. آدم نبايد تعجب کند، اوايل ممکن است يک مقداري به زحمت بيافتد که توجيه کند؛ اما وقتي به آيه «مباهله» که ميرسيم کل مسئله حل ميشود: ﴿وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ﴾.[20] کل اين بخش از بحثها را همين جمله مباهله حل ميکند: ﴿وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ﴾. پس «عَلِيٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ عَلِي»، «حَسَنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْه»، «حُسَيْنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْنٍ».
در جريان «مَا لِلَّهِ آيَةٌ أَكْبَرُ مِنِّي»، اين اکبر نسبت به مادون وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است. پس دعاي شب بيست و هفتم رجب که خدا را قسم ميدهيم به تجلّي اعظم که آن نبوت و رسالت وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است. روز 27 رجب روزي بود که وجود مبارک امام کاظم(سلام الله عليه) را با وضع اسفباري به طرف زندان ميبردند؛ 25 رجب سال بعد، جنازه مطهر او را از زندان بيرون آوردند. اين جملههايي که در دعاي روز 27 رجب هست و وجود مبارک امام کاظم(سلام الله عليه) هنگام اعزام به زندان اين را ميخواند، بخشي از اينها در صدر دعاي «ابوحمزه ثمالي» در سحرهاي ماه مبارک رمضان هست. در آغاز دعاي «ابوحمزه ثمالي» که از وجود مبارک امام سجاد(سلام الله عليه) هست، اين است که حضرت عرض ميکند: «أَنَّ الرَّاحِلَ إِلَيْكَ قَرِيبُ الْمَسَافَة»؛ کسي بخواهد اهل سير و سلوک بشود راه دور نيست، چرا؟ گرچه «لأنّک» ندارد، اين تعبيرات بعدي علت همين مدّعاي قبلي است: «وَ أَنَّكَ لَا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِك إِلَّا أَنْ تَحْجُبَهُمُ الْأَعْمَالُ دُونَك»؛[21] چون بين تو و بين بنده هيچ چيزي فاصله نيست. اين را هم همين امام کاظم(سلام الله عليه) نقل کرده که «لَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ غَيْرُ خَلْقِهِ احْتَجَبَ بِغَيْرِ حِجَابٍ مَحْجُوبٍ وَ اسْتَتَرَ بِغَيْرِ سِتْرٍ مَسْتُور»؛[22] يعني بين خدا و زيد، خود زيد حجاب است، کسي ديگر حجاب نيست. بعدها هم آن ميرهمام تبريزي اين سخن را گفته،[23] هم جناب حافظ که «تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز».[24] اين سرايندگان بنام ما چه آن سراينده تبريزي، چه اين سراينده شيرازي، هر دو از اين حديث نوراني استفاده کردند. فرمود: «لَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ غَيْرُ خَلْقِهِ»؛ يعني بين زيد و خدا، خود زيد است. اين خودبيني هم مشکل ماست. اگر بعدها گفتند: «يک نکتهات بگويم، خود را مبين که رستي همين است».[25] تمام مشکلاتمان همين «أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسُكَ»[26] است، غروري که داريم؛ مال من! من بايد بالا بنشينم! اسم مرا بايد ببرند! اينطور بايد ببرند! چرا اول اسم نبرديد! همين بازيها! همين زبالهها مشکل آدم است. اين همه علوم از اهل بيت ريخته است و آدم به دنبال زباله بگردد، اتلاف عمر است. اتلاف عمر که شنيديد حقيقت شرعيه ندارد، همين است.
دعاي شب بيست و هفتم يک قدري بيشتر از اين است، اما دعاي روز بيست و هفتم خيلي مفصل نيست. آنجا دارد که «أَنَّ الرَّاحِلَ إِلَيْكَ»، «کذا و کذا» و حجابي بين تو و بين خلق نيست و من ميدانم: «وَ قَدْ عَلِمْتَ أَنَّ زَادَ الرَّاحِلِ إِلَيْكَ عَزْمُ إِرَادَةٍ يَخْتَارُكَ بِهَا»؛[27] خدايا براي من مسلّم است! به هر حال مسافر يک زادي ميخواهد. در قرآن آمده است که ﴿تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَي﴾؛[28] من ميدانم بهترين زاد و بهترين توشه اين است که مسافر تو را بخواهد: «وَ قَدْ عَلِمْتَ أَنَّ زَادَ الرَّاحِلِ إِلَيْكَ عَزْمُ إِرَادَةٍ يَخْتَارُكَ بِهَا»، بگويم تو و تو زاد من هستي. حالا ادب ميکنند کلمه «راحله» را بکار نميبرند. آنها که يک قدري تفصيلاً بحث ميکنند، ميگويند تقوا زاد است و محبت راحله. اين تعبير به «راحله» چون مسافر به هر حال يک مَرکَبي ميخواهد يک توشهاي ميخواهد، ادب ميکنند نام راحله را نميبرند؛ وگرنه سخن از خوردن نيست، سخن از سوار شدن هم نيست. عرض کرد من ميدانم بهترين زاد اين سفر خواستن توست و تو را ميخواهم، «بسم الله الرحمن الرحيم» و دارم ميروم. بعد هم سال بعد جنازه مطهّرش از زندان بيرون آمد. حالا ببينيد با جنازه حضرت چه کردند؟ امان از اين عوام و امان از عوامفريبي و امان از عوامزدگي! همين «سندي بن شاهک»، ديگران که در زندان بغداد بودند حاضر نشدند حضرت را مسموم کنند، او حاضر شد. بعد وقتي که زهر اثر کرد، آمد خدمت حضرت گفت به اينکه ما يک لباس و جامه خوبي به عنوان کفن تهيه کرديم اجازه ميدهيد شما را با آن کفن کنيم؟ همين سندي! که بگويد ما موسي بن جعفر را با کفني که خودمان داشتيم کفن کرديم. حضرت هم که باخبر است، فرمود: «إِنَّا أَهْلُ بَيْتٍ حَجُّ صَرُورَتِنَا وَ مُهُورُ نِسَائِنَا وَ أَكْفَانُنَا مِنْ طَهُورِ أَمْوَالِنَا»،[29] «و عندي کفني»؛ ما يک خانداني هستيم که صروره ما که ميروند مکه لازم را انجام ميدهند مال طيب و طاهر خودشان است، مهريه همسرانشان مال طيب و طاهر خودشان است، کفن مردههايشان مال طيب و طاهر خودشان است، من خودم کفن دارم، کسي هم ميآيد و مرا کفن ميکند ما نيازي به کفن شما نداريم. يک کسي امام زمانش را به اين وضع شهيد ميکند، بعد براي اينکه چهارتا عوامفريبي بکند ميگويد که مثلاً ما کفن ميدهيم؛ حضرت هم فرمود نه! اين است که به ما گفتند ميخواهيد شهر زندگي کني، باش! ميخواهي روستا زندگي کني، باش! يا خودت محقق باش، يا يک محقق دينشناس و دينباور در آنجا باشد. اگر بخواهي در ده زندگي کني يا بخواهي شهر زندگي کني، از اين جهت فرق نميکند. اگر يک محقق دينشناس، يک روحاني دين شناس و دينباور در آنجا نيست، آنجا زندگي نکن! اين دستور رسمي است. حالا دستورات آب و هوا و اينها را هم دادند؛ اين بيان نوراني امام صادق(سلام الله عليه) که «لَا تَطِيبُ السُّكْنَي إِلَّا بِثَلَاثٍ الْهَوَاءِ الطَّيِّبِ وَ الْمَاءِ الْغَزِيرِ الْعَذْبِ وَ الْأَرْضِ الْخَوَّارَة»،[30] اينها را دستور دادند، اينها سرجايش محفوظ است. اما فرمود هر جايي ميخواهي زندگي کني يا خودت محقق باشد، يا يک روحاني دينشناس و دينباور در آنجا باشد که دست تو را بگيرد؛ وگرنه اين هست. و اين در زمان و زمين خاص خلاصه نشده است، در هر جايي اين خطر هست و اگر ـ خداي ناکرده ـ ما مواظب اين نظام، مواظب وحدت اين نظام، مواظب دشمن دورني و بيروني نباشيم، ممکن است مشمول عنايت وجود مبارک امام کاظم و ساير ائمه(عليهم السلام) نباشيم. اميدواريم همه شما و همه مسلمانها و اصل نظام مشمول دعاي خير وليّعصر باشيد.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج2، ص262.
[2]. وسائل الشيعة، ج21، ص225.
[3]. وسائل الشيعة، ج21، ص209 و 213.
[4]. وسائل الشيعة، ج30، ص204.
[5]. من لا يحضره الفقيه، ج4، ص542.
[6]. من لا يحضره الفقيه، ج1، ص33.
[7]. جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج30، ص324.
[8]. جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج30، ص324.
[9]. كشف اللثام و الإبهام عن قواعد الأحكام، ج7، ص361 و362.
[10] . وسائل الشيعة، ج21، ص227.
[11] . وسائل الشيعة، ج21، ص228.
[12] . البلد الأمين و الدرع الحصين، النص، ص183.
[13] . بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج89، ص107.
[14]. سوره آلعمران، آيه164.
[15]. مناقب آل أبي طالب عليهم السلام(لابن شهرآشوب)، ج3، 98.
[16] . نهج البلاغة (للصبحي صالح)، نامه28.
[17]. کامل الزيارت، ص52.
[18]. بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج43، ص306.
[19]. الأمالی(للصدوق)، النص، ص9.
[20]. سوره آل عمران, آيه61.
[21]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج2، ص583.
[22]. التوحيد(للصدوق)، ص179.
[23]. ديوان اشعار صائب تبريزی، غزلشماره176.
[24]. ديوان حافظ، غزل266؛ «میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست *** تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز».
[25]. ديوان حافظ، غزل434.
[26]. مجموعة ورام، ج1، ص59.
[27]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج1، ص162.
[28]. سوره بقره, آيه197.
[29] . تحف العقول، النص، ص412.
[30] . تحف العقول، النص، ص320.