أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
در جريان «ارث زوجه منقطعه» چهار قول بود که قول اول منسوب به قاضي «إبن البرّاج» بود[1] و خلاصه ادلهاي که خود ايشان ارائه کردند يا از طرف ايشان اقامه شده است گذشت و نقد آنها هم گذشت. بعضي از آقايان که سعي آنها مشکور، زحمتي کشيدند و روشن کردند که اين ادلهاي که اقامه شده است از خود قاضي «إبن البرّاج» نيست؛ متأخرين و بعد از اينکه ايشان رحلت کردند اين ادله را از طرف ايشان اقامه کردند. مرحوم بروجردي(رضوان الله تعالي عليه) يکي از ميراثهاي پُربرکتي که داشتند همين بود که سعي کردند حوزه علميه به آن متون اصلي دسترسي پيدا کند. اين الجوامع الفقهية را غالب طلبهها به برکت هدايت ايشان فراهم کردند که فرمودند حرف قدما خيلي اثربخش است؛ چون نزديکتر به عصر عصمتاند و ادله آنها هم مطمئنتر است و شما حرفها را از خود آن صاحبان کتاب اصلي تلقّي کنيد. اين بود که الجوامع الفقهية تهيه شده براي اينکه فرمايشات را از خود قدما بشنويم.
اين زحمتي که کشيده شده است ثابت کردند که در نوشتههاي خود قاضي «إبن البرّاج» اينگونه از ادله نيست. اما قدما شاگردان فراواني هم داشتند، گاهي مطالب و ادله را در حوزههاي درسي ميگفتند، بعد هر کدام از آن شاگردان گوشهاي از آن ادله را مطرح ميکردند، اين ميشد ادله قول مختاري که «إبن البرّاج» گفته است؛ بعد کمکم رسيد به شهيد ثاني که اينها را جمعآوري کرده است. اينطور نبود که حالا از خودشان بدون اينکه هيچ ارتباطي با صاحب اين قول داشته باشد گفته باشند. به هر حال اينها حوزه تدريس داشتند، شاگردان فراواني داشتند و در درس مطالب را با ادله ارائه ميکردند؛ منتها در نوشتن، آن روزها چون سهل نبود به صورت متني مينوشتند. اين تحقيق کار خوبي است؛ البته اگر تتبّع بيشتري شود شايد نتايج بهتري بدست بيايد.
اما اينکه بعضي از آقايان پيشنهاد دادند که ما فرمايش مرحوم آخوند را ـ صاحب کفايه ـ درباره تحريف قرآن کريم مطرح کنيم، اين يک امر لازمي است و تکميل اصول به همين حرفهاست و حضور قرآن کريم هم به اين است که «اصول» يک مقداري پوياتر شود و حرمت قرآن کريم را هم بهتر بداند. مرحوم آخوند صاحب کفايه ميدانيد که همه ما در کنار سفره اين شيخ مشايخ نشستهايم، ما اولين درسي که از قوانين داشتيم از شاگردان مرحوم آخوند استفاده کرديم، از همان روزهاي اول ارادت علمي به اين بزرگوار داشتيم و اين شيخِ مشايخِ همه ما حوزويون است؛ براي اينکه بعدها مرحوم آقاي نائيني و ديگران که آمدند شاگرد ايشان بودند و بعد از آقاي نائيني هم که مسلّم است.
مرحوم آخوند(رضوان الله تعالي عليه) يک توفيقي پيدا کرد که توانست بسياري از مراجع ممتاز را او بپروراند؛ مرحوم آقا سيد ابوالحسن، مرحوم آقاي بروجردي، مرحوم حاج آقا حسين قمي، اينها يک مرجعيت جهاني داشتند و انسان وقتي اين آقايان را زيارت ميکرد در کمال آرامش ميتوانست بگويد که او نائب امام(سلام الله عليه) است، اينها اينطور بودند. مرحوم آخوند(رضوان الله تعالي عليه) در مقصد ششم که مربوط به حجيت امارات چه شرعي چه عقلي، از قطع و ظن و اينهاست، فصلي را دارند به عنوان «فصل في حجية الظواهر» که ظاهر حجت است.[2] مستحضريد «اصول» را عقل دارد اداره ميکند، «اصول» با قرآن يا با روايات اداره نميشود. چندتا قاعده فقهي است که به «اصول» راه پيدا کرده است؛ مانند قاعده تجاوز و قاعده فراق و استصحاب و مانند اينها که سبقه فقهي اينها بيش از سبقه اصولي است، وگرنه شما جلد اول کفايه را ببينيد از اول تا آخر نه آيه ميبينيد نه روايت؛ امر چيست؟ نهي چيست؟ مرّة چيست؟ فور چيست؟ تراخي چيست؟ مفهوم چيست؟ منطوق چيست؟ نهي چيست؟ اجتماع امر و نهي چيست؟ تا آخر. اين «اصول» را عقل دارد اداره ميکند؛ بناي عقلا اين است و شارع ردع نکرده است، پس ميشود حجت. البته مستحضريد «اصول»، علم اصالي نيست، علم آلي است؛ يعني آلت است، فنّ فهم است. ما اگر بخواهيم قرآن و روايات را بفهميم با همين ذوات ميفهميم؛ کليمي بخواهد تورات را بفهمد با همين ذوات ميفهمد؛ مسيحي بخواهد انجيل را بفهمد با همين ذوات ميفهمد؛ آن لائيک و الحادي و کمونيست بخواهد آن مانيفيست بلشويکي را بفهمد با همين ذوات ميفهمد. اين علم «اصول» فنّ است مانند منطق است؛ در منطق کسي بخواهد استدلال کند بايد بگويد «الف»، «باء» است و «باء»، «جيم» است، پس «الف»، «جيم» است. حالا ميخواهد اديب باشد بگويد اين فاعل مرفوع است، ميگويد زيد فاعل است، فاعل مرفوع است و اين فاعل است. ميخواهد طبيب باشد ميگويد اين فلان بيماري است و اين بيماري درمانش فلان داروست، بايد اين دارو را بدهيم. صنعتگر باشد اينطور است، اينها فنّ هستند، فنّ فهم هستند، اينطور نيست که اين جزء علوم ديني باشد. الآن شما اين جلد اول کفايه را ببريد چين و ژاپن و مانند آن براي اينها ترجمه کنيد، خيلي خدا را شکر ميکنند که کيفيت فهم متون را شما بهتر يادشان داديد؛ چون اينطور بعيد است که آنها اينقدر درس خوانده باشند. اين يک فنّي است، منتها اين فنّ نبايد به آن اصول اوليه ما آسيب برساند. شما در تمام اين دو جلد کفايه يک آيه پيدا نميکنيد که اصلي از اصول به قرآن وابسته باشد که بارها به عرضتان رسيد اگر کسي اصلاً در تمام مدت عمر قرآن را نديده است؛ مسلماناند، خانواده اسلامياند؛ منتها انسي با قرآن نداشتند و اگر پشت کتاب نوشته نباشد قرآن کريم، او نميتواند تشخيص بدهد که اين قرآن است؛ البته به قرآن معتقد است و مسلمان است. او ميتواند بيايد حوزه قم درس بخواند، رسائل بخواند، کفايه بخواند، استاد کفايه شود، خارج کفايه را هم بگويد، ولي در تمام مدت عمر اصلاً قرآن را نديده؛ چون دو آيه در بحث حجيت خبر واحد هست، آن هم «تجهيزاً للأذهان» براي رد کردن، ما هيچ محقق اصولي نداريم که حجيت خبر واحد را با آيه «نبأ»[3] و «نفر»[4] درست کرده باشد؛ حالا اشکالش يا «مما يمکن الذّب» است يا «مما لا يمکن الذّب» است، اينها را براي «تجهيزاً للأذهان» ذکر ميکنند؛ وگرنه دليل حجيت خبر واحد اين است که بناي عقلا به اين است که خبر موثق يا «موثوق الصدور» به آن اعتنا ميکنند، شارع هم رد نکرده، همينطور هم حرف زده است، ميشود حجت؛ پس اين جلدين کفايه به هيچ وجه به قرآن کريم وابسته نيست. همين را کليمي ميتواند در تورات استفاده کند، مسيحي ميتواند در انجيل استفاده کند، آن لائيک و مانند آن ميتوانند در آن مانيفيستهاي غير دينيشان استفاده کنند. اين «اصول» آيين فهم متن است، ما نبايد اين را به حساب «فقه» بياوريم، «فقه» قدم به قدم آن نور است؛ «قال الله، قال رسول الله»، «قال الله، قال رسول الله»، «قال الصادق، قال الکاظم(صلوات الله عليهم)»، حساب «فقه» جداست، «فقه» علم اصالي است نه آلي، نور در نور است؛ برخلاف علوم ديگر.
بنابراين ارادت همه حوزويان نسبت به مرحوم آخوند، اين «مما لاريب فيه» است. «اصول» را هم ما بايد بدانيم که فنّ فهم است؛ يعني چگونه حرف را بفهميم؟ مانند منطق که چگونه فکر بکنيم؟ اين کاري به اسلام غير اسلام ندارد. بخواهيد قرآن را بفهميد راه آن اين است، بخواهيد تورات را بفهميد راه آن اين است، بخواهيد انجيل را بفهميد راه آن اين است، بخواهيد مانيفيست کمونيستها را بفهميد راه آن اين است؛ عام و خاص دارند، تبصره دارند، مطلق و مقيّد دارند، تعارض نص و ظاهر دارند، تعارض ظاهر و أظهر دارند.
مرحوم آخوند(رضوان الله تعالي عليه) در فصل «حجيت ظواهر» فرمودند به اينکه ظاهر کلام شارع حجت است. بناي عقلا بر اين است که اگر کسي کتابي نوشت يا حرفي زد يا سندي تنظيم کرد، ظاهر آن حجت است. در شرق عالم يا در غرب عالم، قبالهها، اسناد، وصيتنامهها، اقرارنامهها، معاملهنامهها، تجارتنامهها، فروشنامهها؛ تمام اين نامهها و اسناد و مدارکي که هست ظاهر آنها حجت است. «حجيت ظاهر» در شرق و غرب عالم يکي است، همه ميگويند ظاهر حجت است، اينچنين نيست که حالا ما به يک روايت رسيديم مشکل داشته باشيم. ايشان ميفرمايند که اين شبهه در آن نيست که ظواهر حجت است.
بعد از اينکه مقدمه تقريباً يک صفحهاي را فرمودند، ميرسند به اينکه ظاهر قرآن هم حجت است، ظاهر روايت هم حجت است. درباره حجيت ظاهر قرآن، برخيها نقد کردند از اين اخباريها و مانند آن؛ پنج شش وجه اقامه کردند که ظاهر قرآن ـ معاذالله ـ حجت نيست، يا به دعواي اينکه فهم قرآن مخصوص اهل بيت(عليهم السلام)اند که عِدل قرآناند، يا به دعواي اينکه چون محتواي خيلي بلندي دارد درک آن آسان نيست، يا قرآن مشتمل بر متشابه و محکمات است و اين متشابه دامنگير است، يا اينکه ظاهر گرچه ذاتاً متشابه نيست؛ ولي در اثر اينکه تخصيصهاي فراوان، تقييدهاي فراواني آمده است ما علم اجمالي داريم که ممکن است اين ظاهر اراده نشده باشد، يا تفسير قرآن به رأي نهي شده است، پس نميشود قرآن را با فکر خودمان معنا کنيم. مرحوم آخوند(رضوان الله تعالي عليه) بعد از شمارش اينگونه از وجوه، ميفرمايد اين نزاع طبق بعضي از مباني صغروي است، يا طبق بعضي از مباني کبروي است و همه اين دعاوي فاسد است.
اما اينکه گفتند فهم قرآن کريم مخصوص اهل بيت(سلام الله عليهم أجمعين) است، اين يعني حقيقت قرآن، کُنه قرآن «بتمامه»، «محکماته» و «متشابهاته» و «مباديه» و «اصوله»، کُنه آن بله؛ اينها چون عِدل قرآناند مخصوص آنهاست؛ نه ما موظف هستيم چنين علمي را پيدا کنيم، نه مقدور ماست و نه محل بحث ما، درباره کُنه قرآن کسي بحث نميکند. اما اينکه گفتيد مشتمل بر مضامين عاليه است، بله آن مضامين عاليه که در دسترس ما نيست، مورد تکليف ما هم نيست؛ چون قرآن کريم مانند يک طناب آويخته است که فرمود ما قرآن را نازل کرديم، نه يعني آنطوري که باران را نازل کرديم؛ باران را نازل کرد يعني به زمين انداخت، قرآن را نازل کرد يعني به زمين آويخت، نه انداخت. اين قرآن يک حبل متيني است، پايين اين قرآن «عربي مبين» است و بالاي قرآن «علي حکيم» است که در آغاز سوره مبارکه «زخرف» مشخص کرده است: ﴿إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُون﴾[5] که اين مضمون در اول سوره مبارکه «زخرف» هست، بعد دارد: ﴿وَ إِنَّهُ في أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكيمٌ﴾؛[6] يعني همين حبل آويخته که ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّه﴾،[7] نه انداخته! اين حبل آويخته پايين آن که در دسترس شماست و مورد تکليف شماست «عربي مبين» است، بالاي آن «علي حکيم» است، و پيغمبر(صلوات الله و سلامه عليه) و کساني که به مثابه جان پيغمبر هستند و عِدل قرآناند، اينها مشمول آن آيه ديگر هستند که ﴿وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكيمٍ عَليمٍ﴾.[8] بالاي آن که مورد نياز عادي ما نيست و مورد تکليف ما نيست، محل بحث ما هم نيست؛ اما «عربي مبين» که کاملاً قابل فهم است.
اما اينکه گفتيد نبايد به متشابه مراجعه کرد، بله ما به متشابه بدون محکمات مراجعه نميکنيم؛ اما ظواهر جزء متشابهات نيستند.
اما اينکه گفتيد علم اجمالي داريم به طروّ تخصيص، اين علم اجمالي بعد از فحص منحل ميشود. ما فحص ميکنيم آنچه که تخصيص پيدا کرد از آنچه که پيدا نکرد، آنچه که تقييد پيدا کرد از آنچه که تقييد پيدا نکرد، اينها مشخص ميشود.
اما تفسير به رأي معناي آن اين است که کسي بدون ضابطه، بدون قواعد، بدون قانونهاي علمي، نحو و صرف و مانند آن، نزد خودش معناي آيه را حل کند، اين ميشود تفسير به رأي؛ اما طبق قواعدي که «عربي مبين» با آن قواعد استوار است اين را بفهمد که تفسير به رأي نيست. اين همه ارجاعاتي که در «نصوص علاجيه»[9] هست که شما به قرآن کريم مراجعه کنيد، يک؛ در مسئله «شروط» آمده است که شرط نافذ است مگر شرطي که خلاف کتاب باشد، در همه موارد معلوم ميشود مرجع، قرآن است. در بعضي از رواياتي که از وجود مبارک امام باقر(سلام الله عليه) است ـ البته آن بخش از روايات را مرحوم آخوند اينجا ذکر نکردند ـ که شما خودتان را بايد بر قرآن کريم عرضه کنيد، در اصلاح نفس، تذکيه نفس، تهذيب نفس؛ اين غير از عَرضه روايات متعارض بر قرآن، عَرضه شروط بر قرآن است؛ فرمود خودتان را، گوهر ذاتتان را بر قرآن عرضه کنيد ببينيد که در مسير هستيد يا نه.
ميماند مسئله «تحريف» ـ که تمام حرف از اين به بعد است ـ فرمودند: «و دعوى العلم الإجماليّ بوقوع التحريف فيه»؛[10] بعضي از اخباريها اينچنين ميگويند که ـ معاذالله ـ ما ميدانيم که در قرآن تحريف شده است. تحريف آن هم «إمّا بإسقاط» که بعضي از آيات را گرفتند، «أو تصحيف»؛ خود آيه را نگرفتند ولي کلمات آن را عوض کردند؛ يعني صحيح را گرفتند ـ معاذالله ـ غلط را گذاشتند که گفتند اين قول از کسي نقل نشده است. فرمايش مرحوم آخوند اين است که «و دعوى العلم الإجماليّ بوقوع التحريف فيه بنحوٍ إمّا بإسقاط أو تصحيف و إن كانت غير بعيدةٍ» بعيد نيست که قرآن تحريف شده باشد! «كما يشهد به بعض الأخبار». شما اين بحر الفوائد مرحوم آقا شيخ محمد حسن آشتياني شاگرد معروف شيخ انصاري(رضوان الله تعالي عليهما) را ملاحظه بفرماييد در بحث «تحريف» او بحث مفصلي دارد که چقدر از اين آيات قرآن ـ معاذالله ـ حذف شده است. ميگويند مثلاً در سوره مبارکه «نساء» همين آيه اول بخش وسيعي از آن حذف شده است.[11] ايشان(مرحوم آخوند) ميفرمايند: «و إن کانت غير بعيدة کما يشهد به بعض الأخبار»؛ روايات تحريف، «و يساعده الإعتبار»؛ براي اينکه منکران ولايت در صدد اين بودند که آياتي که دلالت ميکند بر ولايت اهل بيت(عليهم السلام) اين را بردارند. «إلا أنه لا يمنع عن حجّية ظواهره»؛ ولو يک مقداري مربوط به ولايت برداشته شد، اما ظاهر قرآن حجت است؛ چون آنچه که مربوط به احکام است و علماي اصول روي آن بحث ميکنند، دشمن با صوم و صلات و زکات و حج و مانند اينها کاري ندارد، نسبت به ولايت اهل بيت(عليهم السلام) کار دارد. «لا يمنع عن حجّية ظواهره»، چرا؟ «لعدم العلم بوقوع خلل فيها بذلك أصلا»؛ ما علم نداريم که در اين آياتي که مربوط به احکام است «آيات الأحکام» خللي وارد شده است؛ چون دشمن که مخالف صوم و صلات و مانند آن نبود، دشمن مخالف ولايت اهل بيت(عليهم السلام) بود، آنچه را که برميدارد آيات ولايي است نه آيات صوم و صلات. «و لو سلّم فلا علم بوقوعه في آيات الأحكام»؛ بر فرض هم تحريف يک راهي داشته باشد در «آيات الأحکام» که ما در «اصول» با آنها کار داريم اين اتفاق ميافتد. «و العلم بوقوعه فيها أو في غيرها من الآيات»؛ بر فرض در اين آيات ولايت، مربوط به معجزه، مربوط به وحي و نبوت، اينها تحريف شده باشد ضرري ندارد. «و العلم بوقوعه فيها أو في غيرها من الآيات، غير ضائر بحجّيّة آياتها»، چرا؟ «لعدم حجّيّة ظاهر سائر الآيات»؛ آن آياتي که مربوط به ولايت است، آسمان است، زمين است، خلقت است، درجات بهشت است، درکات جهنم است، آنها مربوط به فقه ما نيست. «و العلم الإجماليّ بوقوع الخلل في الظواهر»، اين «إنّما يمنع عن حجّيّتها إذا كانت كلّها حجّة و إلّا لا يكاد ينفكّ ظاهر عن ذلك كما لا يخفي»؛ مربوط به قصص انبياست، مربوط به خلقت آسمان و زمين است، مربوط به درجات بهشت است، مربوط به درکات جهنم است، آنچه که مربوط به فقه ما نيست اگر خللي در آنها پيدا بشود، منافات ندارد با حجيت ظواهر «آيات الأحکام»، ما در «اصول» از آن آيات بحث ميکنيم. «نعم لو كان الخلل المحتمل فيه أو في غيره بما اتّصل به لأخلّ بحجّيّته لعدم انعقاد ظهور له حينئذ و إن انعقد له الظهور لو لا اتّصاله»؛ اگر يک کلمهاي وصل به اين باشد و جمله متصل باشد، بله وقتي که شما اين کلمه استثنا را يا قرينه را يا متصل را برداريد، آن بقيه مبهم ميشود، اما ما چنين علمي که نداريم؛ از کجا ما علم داريم اين «آيات الأحکام» يک گوشهاش افتاده است؟! ما چنين علمي که نداريم.
بعد ميماند مسئله «اختلاف قرائت» که «اختلاف القراءة يمنع عن التمسّك بظاهر الكتاب». فرمايش ايشان در مسئله «قرائت» اين است که اين قرائت مانند «يطهُرنَ» و «يطَّهّرنَ» و مانند آن، اينها که متواتر نيست، قرائت متواتر نيست؛ پس ميشود خبر واحد. اصل کلمه قرآن بله متواتر است، به طور قطع همانطوري که وجود کعبه متواتر است براي کسي که مکه نرفته، يقين دارد کعبهايي هست، براي همه ما يقيني هست که اول تا آخر قرآن از لبان مطهر پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) که ﴿وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي ٭ إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحَي﴾،[12] از اين لبان مطهر درآمده است. اما قرائات که کجا فتحه دارد؟ کجا کسره دارد؟ اين اختلاف قرائات، اينها که با تواتر ثابت نشده، با خبر واحد ثابت شده است؛ ما مجازيم که اين را بخوانيم در نماز؛ چون هر سورهاي را انسان ميتواند بخواند به استثناي آن سوري که آيات عظيمه دارد. جواز قرائت مستلزم حجيت ظواهر در استنباطات فقيه نيست. حالا چون ما ميتوانيم اينچنين اين سوره را در نماز بخوانيم، پس ميتوانيم در استنباط احکام اينچنين استدلال کنيم! اين نميشود. و اگر کسي بگويد به اينکه اين اختلاف قرائات که شد نظير دو روايت متعارض است و راه حل دارد، ميفرمايد راه حلّي ندارد. راه حلّ روايات متعارض عرضه بر قرآن کريم است؛ اما قرائتهاي مختلف که در خود قرآن کريم است بر چه عرضه کنيم؟ اصل حجيت أماره هم بنا بر طريقيت است نه بنا بر سببيت؛ قاعده اولي در تعارض دو طريق، تساقط است. قاعده اولي اين است، ما اگر در نصوص علاجيه روايتي نداشتيم که بگويد دو خبر متعارض هر دو را بر قرآن عرضه کنيد، ميگفتيم قاعده اولي تساقط است «إذا تعارضا تساقطا» و به اصل عملي مراجعه ميکرديم. نعم! اگر حجيت أماره از باب سببيت باشد در تعارض، مرجع، تخيير است «أحد السببين» را ميگيرند؛ ولي ما که چنين حرفي نميزنيم. اصل حجيت أماره، طريقيت است. وقتي دو طريق معارضاند مثلاً يک مسافري سؤال ميکند فلان مقصد کجاست؟ يکي به طرف شرق نشان ميدهد و يکي به طرق غرب، بناي عقلا در اينگونه از موارد اين است که او صبر ميکند تا يک راه حل پيدا کند، نميگويد «أحدهما» را ميگيرم! اصل اولي در تعارض امارتين سقوط است. اگر کسي مبناي او در أماره سببيت باشد نه طريقيت، او قائل به تخيير است؛ ولي ما که چنين حرفي نميزنيم. در روايتهاي متعارض، مرجع ميشود قرآن؛ اما در قرائتهاي متعارض قرآن ما به چه مراجعه کنيم؟! ميشود تساقط، جا براي رجوع نيست. پس در اينگونه از موارد ما نميتوانيم به ظاهر قرآن مراجعه کنيم، ولي در ساير موارد ميشود.
پس اگر ـ معاذالله ـ تحريف باشد که بعيد نيست، يک؛ اعتبار، مساعد است، دو؛ ولي آنهايي که داعي بر تحريف داشتند آيات ولايي را تحريف کردند، آيات صوم و صلات را تحريف نکردند. اين خلاصه فرمايش مرحوم آخوند است.
اما و صد اما! اگر ـ معاذالله ـ يک آيه از اين شش هزار و اندي تحريف شده باشد، کل قرآن زير سؤال ميرود؛ چون قرآن خودش تحدّي کرده است، فرمود معجزه من اين است که اول تا آخر يکسان است. حالا فرمايش مرحوم آشتياني که آدم نگران ميشود که چگونه يک فقيهي چنين حرفي ميزند؟! اين همه آيات را برداشتند وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) تکان نخورد و حرف نزد! يک «واو» را آن هم در «شام»، که «واو» ﴿وَ الَّذِينَ يَكْنزُِونَ الذَّهَبَ﴾[13] را معاويه دستور داد در جلسات قرائت قرآن اين «واو» را نخوانند؛ در مدينه که چنين کاري ممکن نبود. آن روزها اباذر(رضوان الله تعالي عليه) در همان منطقههاي دوردست تبعيد بود. اباذر(رضوان الله تعالي عليه) باخبر شد که در جلسات قرائت قرآن، دربار اموي دستور داد «واو» ﴿وَ الَّذِينَ﴾ را نخوانند، او شمشير کشيد در خيابان گفت يا مرگ يا «واو»! «لأضعن سيفی علی عاتقي حتي تُوضع الواو في مکانها»؛ مردم ديدند او ميگويد من شمشير را از دوش خود پايين نميآورم مگر اينکه اين «واو» سر جايش باشد. اينکه ميگويند يک «واو» کم نشد، يک «واو» کم نشد، از اينجاست. گفتند اباذر چه ميگويي؟ «واو» را بايد سرجايش بگذاريد چيست؟ گفت در جلسات خصوصي اموي اين «واو» ﴿وَ الَّذِينَ يَكْنزُِون﴾ که در سوره مبارکه «توبه» است، اين را گفتند برداريد، چرا؟ براي اينکه اگر اين «واو» باشد اين «واو»، «واو استينافيه» است؛ پيام اين آيه اين است که اکتناز، ثروتاندوزي حرام است «بالقول المطلق»؛ ميخواهي يهودي باش ميخواهي مسلمان باش. ﴿وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لاَ يُنفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ﴾، اين «واو» واو استينافيه است. ميخواهيد مسلمان باشيد در کشور اسلامي زندگي کنيد، حالا کافر هستي باش، مسئله «کفر» را ما در جهنم رسيدگي ميکنيم؛ ولي در دنيا جاي سرمايه و زراندوزي نيست.[14] ﴿وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لاَ يُنفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ ٭ يَوْمَ يُحْمَي عَلَيْهَا﴾، همينها را داغ ميکنند. همانطوري که خود ظالم هيزم جهنم است نفرمود ما از جنگل هيزم ميآوريم؛ حالا خدا نکند ما برويم و ببينيم که چه خبر است، حالا ممکن است از جاي ديگر هم هيزم بياورند، ما چه ميدانيم؟! ولي «اين قدر هست که بانگ جرسي ميآيد».[15] فرمود هيزم اين جهنم خود ظالميناند: ﴿وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً﴾.[16] سرخ ميکنند گداخته ميکنند و به پهلو و پيشاني ميزنند، چه چيزي را؟ همين اسکناس را، همين طلا و نقره را، همين اسکناس ميشود اسکناس نسوز. جهنم يک جايي است که با آتش درخت رشد ميکند: ﴿إِنَّهَا شَجَرَةٌ تَخْرُجُ فِي أَصْلِ الْجَحِيم﴾،[17] خدا نکند آدم برود ببيند! فرمود اين آتش کار آب را ميکند، شما درخت ميخواهيد که رشد بکند حالا چکار داريد که با آب باشد يا با آتش؟! ﴿إِنَّهَا شَجَرَةٌ تَخْرُجُ فِي أَصْلِ الْجَحِيم﴾. اين آيه سوره مبارکه «توبه» فرمود در کشوري که داري زندگي ميکنيد زراندوزي حرام است. اموي به اين فکر افتادند که اين «واو» را بردارند، اين «الذين» را بيان اَحبار و رهبان قرار بدهند که در آيه قبل است، اَحبار و رهبان چنيناند چنيناند چنيناند، «الذين». اين «واو» را که بردارند اين «الذين» درباره احبار و رهبان يهود و مسيحيهاست و کاري با مسلمانها ندارد، مسلمانها هر اندازه که بخواهند زراندوزي کنند ميتوانند، اين نقشه اموي بود و اين را اباذر فهميد، فرمود تا اين «واو» سر جايش نباشد من اين شمشير را از روي دوشم برنميدارم. «لا أضع السيف من عاتقي». اين کار اباذر بود، آنوقت اين همه آيات را برميدارند حضرت امير(سلام الله عليه) تکان نميخورد؟! اصلاً گفتن ندارد، چه رسد به اينکه آدم اين حرف را قبول کند. يک وقتي خواستند بعد از دفن شبانه وجود مبارک صديقه کبريٰ(سلام الله عليها) بروند مثلاً بعضي از قبرها را نبش کنند تا نماز بخوانند و عوامفريبي کنند، حضرت شمشير کشيد و فرمود: «أَمَّا حَقِّي فَقَدْ تَرَكْتُهُ مَخَافَةَ أَنْ يَرْتَدَّ النَّاسُ عَنْ دِينِهِم وَ أَمَّا قَبْرُ فَاطِمَةَ فَوَ الَّذِي نَفْسُ عَلِيٍّ بِيَدِه»؛[18] قَسم به ذات کسي که جانم به دست اوست، کمترين کلنگ به يکي از اين قبرها بخورد زمين را از خونتان رنگين ميکنم! من همان علي هستم. آنها دلشان ميخواست که مثلاً قبر را اهانت کنند و نبش کنند تا معلوم شود کدام قبر است؛ وقتي آن علي همان علي ميدان، آن شمشير را کشيد و آن حرف را زد، همه رفتند کنار. فرمود: «وَ أَمَّا قَبْرُ فَاطِمَةَ فَوَ الَّذِي نَفْسُ عَلِيٍّ بِيَدِه»؛ زمين را از خونتان رنگين ميکنم. اين حق من نيست که حالا من بخواهم ساکت باشم. اين همه آيات قرآن را گرفتند او تکان نخورد؟! حالا با صَرف نظر از همه اين حرفها؛ چون خود قرآن مهجور است ـ آخوند يک مرد بزرگي است ميدانيد که همه ما در کنار سفره علم او نشستيم، او شيخ مشايخ همه ماست ـ اگر ـ معاذالله ـ يک آيه از قرآن کم شده باشد، تمام قرآن سقوط کرده است، چرا؟ چون خود قرآن در سوره مبارکه «نساء» آيه 82 تحدّي دارد. تحدّي؛ يعني دليل اينکه من کلام خدا هستم اين است که 23 سال در صلح و جنگ، در سلامت و مرض، در آوارگي و وطن، در حزن و نشاط، يکسان حرف زدم. اگر اين کلام، کلام غير خدا باشد، بايد با هم اختلاف داشته باشند به صورت يک قياس استثنايي. ﴿أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فيهِ اخْتِلافاً كَثيراً﴾؛[19] اگر ـ معاذالله ـ اين کتاب، کتاب الهي نباشد، اول تا آخر آن يکدست نيست. ما در زمان جنگ همان فصاحت و بلاغت را داريم که در زمان صلح داريم. در زمان حزن و غم و اندوه همان فصاحت و بلاغت را داريم که در زمان نشاط داريم. آنوقتي که فتح نصيب ما شود ﴿إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً﴾،[20] با آنجا که دندان ميشکنند و حمزه را شهيد ميکنند و جگر ميدرند يک گونه حرف ميزنيم. آن طوري که فتح مکه بود، با آن طوري که شکست جنگ اُحد بود فرمود ما يک گونه حرف ميزنيم. اين کلام فقط کلام خداست. اگر ـ معاذالله ـ چند آيه گرفته شده باشد، همه ملحدان ميگويند که مثلاً آن پنج آيه را بياوريد ما با اينها بسنجيم ببينيم مختلفاند يا نه؟ ما که نداريم، شما ميگوييد بسنجيد، ما چه چيزي را بسنجيم؟ يک بخشي را در مشت خود گرفتيد، گفتيد با هم بسنجيد اگر با هم اختلاف دارند کلام خدا نيست، ما يک قسمت از آيات را نداريم تا با آنها بسنجيم ببينيم اختلاف دارند يا اختلاف ندارند! اين اولين حرف بديهي دو دوتا چهارتاست. اين آخوند اين حرف را ميزند! ادّعاي قرآن در آيه 82 سوره مبارکه «توبه» تحدّي است، ميگويد اگر اين کلام غير خدا بود با هم اختلاف داشتند، شما با هم بسنجيد ببينيد اختلاف ندارند. ما بقيه را از دست داديم، چه چيزي را به چه چيزي بسنجيم؟! شما که ميگوييد چندتا سوره يا چندتا آيه مربوط به اهل بيت است، اين را گرفتند. آدم خجالت ميکشد که بحر الفوائد آشتياني را بخواند! ذيل آيه همان اول سوره مبارکه «نساء». يک «الف» اگر ـ معاذالله ـ از قرآن کم شده باشد، مخالف ميگويد اين «الف» به اين معناست، مقصور به اين معناست، ممدود به اين معناست، اين آيه با هم مختلفاند. ما که نداريم با هم بسنجيم، وقتي نداريم چه را با چه بسنجيم؟! اين ميشود «اصول»! ميگويد منافاتي با حجيت ندارد، اصلاً قرآن نميگذارد بماند تا بگوييم حجت است يا حجت نيست! کدام اعتبار مساعد است؟!
اين کتاب شريف تمام نهج البلاغه يک خطبهاي نوراني خيلي مفصّل هست که حضرت دستور ميدهد اين خطبه را هر هفته در نماز جمعه بخوانيد که چرا من ساکت شدم؟ خطبه مفصّلي هست که اين ـ متأسفانه ـ در نهج البلاغه نيست؛ البته اگر سيد رضي(رضوان الله تعالي عليه) اينگونه از خطبهها را ميآورد ديگر نهج البلاغه، نهج البلاغه نبود؛ چون نهج البلاغه هشتاد درصد آن به وسيله همين سنّيها شرح شده است. کاري که سيد رضي کرده آن حرفهاي آتشين حضرت امير(سلام الله عليه) که خفه ميکرد مخالفين را، آنها را نقل نکرد، اگر آنها را نقل ميکرد که نهج البلاغه، نهج البلاغه فعلي نبود. تقريباً هشتاد درصد شروح نهج البلاغه، آن شروح قوي، براي همين سنّيهاست. «إبن أبي الحديد» ميگويد من فکر نميکردم کمتر از چهارده سال حل شود، ولي خدا را شکر ميکند که بعد از ده سال شبانهروز توانستم نهج البلاغه را شرح کنيم.[21] اين «قطب راوندي» از فقهاي نامآور ما اماميه است، او هم نهج البلاغه را شرح کرده است، قدم به قدم «إبن أبي الحديد» دارد اشکال ميکند، اشکال ادبي، اشکال تاريخي، اشکال علمي. شرح نهج البلاغه «قطب راوندي» کجا، شرح نهج البلاغه «إبن أبي الحديد» کجا! او از علماي بزرگ شيعه است و قبل از «إبن أبي الحديد» هم هست.
آن خطبهاي که حضرت فرمود هر هفته در نماز جمعه بخوانيد، اين است فرمود اين علي همان علي ميدان جنگ است؛ منتها دستم الآن خالي است. من اگر عمويم «حمزه» و برادرم «جعفر» بود قيام ميکردم؛ منتها يک عمويي دارم به نام «عباس»، يک عمويي دارم به نام «عقيل»، اينها «حديث العهد بالإسلام» هستند، اينها که «جعفر» و «حمزه» نميشوند. اينطور نبود که دست مرا ببندند من حرف نزنم. من اگر اين دو نفر را ميداشتم قيام ميکردم. شما اين را در همين کتاب شريف تمام نهج البلاغه بخوانيد که حضرت ميفرمايد که در تمام نمازهاي جمعه هر هفته به مردم بگوييد که من ساکت بشو نيستم؛ منتها دستم بسته است. اگر عمويم «حمزه» بود، اگر برادرم «جعفر» بود حتماً قيام ميکردم؛ منتها اين دوتا عموها يعني «عقيل» و «عباس»، اينها «حديث العهد بالاسلام» هستند، اينها که نميتوانند مبارز باشد «بلغ ما بلغ».
غرض اين است که اگر ـ معاذالله ـ يک بخشي از آيات گرفته شود هيچ دليلي ما نداريم بر اين عصمت قرآن. آيه 82 تحدّي ميکند ميگويد: ﴿وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَيْرِ اللّه﴾، اين مقدم؛ ﴿لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلاَفاً كَثِيراً﴾؛ اين تالي، «لکن التالي باطل، فالمقدم مثله». مستشکل ميگويد به اينکه ما تلازم مقدم و تالي را قبول نداريم. قرآن «من عند الله» است؛ اما ما کجا را با کجا بسنجيم؟! آنکه نيست را با هست بسنجيم؟! اين ميشود کفايه! اين با فشار قرآن را از حوزه بيرون کردن است، اين چه در ميآيد؟! حالا اگر چنانچه اختلاف قرائت شد و اگر اختلاف قرائت جايز است مگر ـ معاذالله ـ اينها پيش خودشان ميگويند اختلاف قرائت جايز است؟ اينها را ما قبول کرديم، عِدل قرآناند، «إلا و لابد» به وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ميرسد و از راه پيغمبر به ذات أقدس الهي ميرسد؛ يعني اين کلمه را که من نازل کردم، شما مجازيد هر دو را بخوانيد؛ آنوقت هر دوي آن ميشود حجت. آنوقت اين متعارضات قرآن را با محکمات قرآن ما ميسنجيم.
بنابراين هرگز گوشهاي از قرآن تغيير پيدا نکرد و هرگز اعتباري مساعد با تحريف قرآن نيست، اين صدر و ساقهاش «مما لاريب فيه» است؛ حالا اينجا جاي آن حرف است ﴿وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلاَفاً كَثِيراً﴾ هست، ﴿إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ﴾[22] اين هست، ﴿لاَ يَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لاَ مِنْ خَلْفِه﴾،[23] اينجا جاي آن حرفهاست، فرمود ما خودمان حفظ ميکنيم. همين رواياتي که شما ميگوييد «ورد بالأخبار»، همينها را بايد بر قرآن عرضه کنيد و همين روايات را اگر بر قرآن کريم عرضه کنيد ميبينيد مخالف قرآن است؛ چون خود قرآن ميفرمايد: ﴿إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُون﴾؛ ما نازل کرديم ما حفظش ميکنيم. اگر خود همين روايات تحريف بر قرآن عرض شود، اينها مخالف تحريف است. بنابراين آنچه را که ذات أقدس الهي فرمود در قلب مطهر پيغمبر و کساني که عِدل قرآن کريماند ثابت است منتها به نورانيت پيغمبر و به وساطت پيغمبر، يک؛ و همه آنها از لبان مطهر حضرت درآمده، دو.
دو اصل کلي را خود قرآن کريم تبيين کرد: يکي موجبه کليه و يکي سالبه کليه. سالبه کليه يعني: ﴿وَ مَا هُوَ عَلَي الْغَيْبِ بِضَنِين﴾؛ يعني هيچ چيزي نيست که او کتمان کرده باشد، ممکن نيست چيزي را او ضنّت بورزد و کتمان کند و نگويد، اين نيست. يکي هم موجبه کليه است اينکه هر چه او ميگويد قرآن کريم است: ﴿وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي ٭ إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحَي﴾؛ تمام آنچه از لبان مطهر حضرت در آمده است قرآن است و هيچ چيزي نيست که خدا فرموده باشد و او کتمان کرده باشد.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. المهذب(لإبن البرّاج)، ج2، ص240.
[2]. كفاية الأصول(طبع آل البيت)، ص281 ـ 285.
[3]. سوره حجرات، آيه6؛ ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَى مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ﴾.
[4]. سوره توبه، آيه122؛ ﴿فَلَوْ لاَ نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ﴾.
[5]. سوره زخرف، آيه3.
[6]. سوره زخرف، آيات3 و4.
[7]. سوره آلعمران، آيه103.
[8]. سوره نمل، آيه6.
[9]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص69.
[10]. كفاية الأصول(طبع آل البيت)، ص285.
[11]. بحر الفوائد فى شرح الفرائد(طبع جديد)، ج2، ص22.
[12]. سوره نجم, آيات3 و 4.
[13]. سوره توبه، آيه34.
[14] . تفسير الكاشف، ج4، ص36؛ «لتلحقن الواو، أو لأضعن سيفي على عاتقي فألحقوها».
[15]. اشعار منتسب به حافظ، شماره11.
[16]. سوره جن، آيه15.
[17]. سوره صافات، آيه64.
[18]. دلائل الإمامة(ط ـ الحديثة)، ص137.
[19].سوره نساء، آيه82.
[20]. سوره فتح، آيه1.
[21] . شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج20، ص349؛ «و ما كان في الظن و التقدير أن الفراغ منه يقع في أقل من عشر سنين».
[22]. سوره حجر، آيه9.
[23]. سوره فصلت، آيه2.