أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
هفتمين حکم[1] از احکام هشتگانهاي که در بحث «نکاح منقطع» مطرح بود، اين بود که ارث در نکاح منقطع نيست و اگر مانند احکام ديگر روايات آن متعارض نبود، اقوال متعدّدي را به همراه نداشت. اينکه اقوال متعدّدي است، مخصوصاً چهار قول آن رسمي است؛ براي اينکه روايات باب متعارضاند و در جمعبندي اين روايات بين بزرگان فقهي اختلاف نظر هست، قهراً چهار قول رسمي مطرح شد: يک قول اين است که نکاح منقطع «مطلق العقد»، نه «العقد المطلق»، مطلق آن؛ چه با شرط و چه بيشرط مقتضي ارث است، و اگر شرط سقوط بکنند، شرط سقوط ارث برخلاف مقتضاي عقد است. قول ديگر اين است که «مطلق العقد» مقتضي ارث نيست؛ يعني با ارث سازگار نيست؛ چه شرط سقوط بکنند چه شرط سقوط نکنند، ارث در عقد منقطع نيست و اگر شرط ثبوت بکنند، برخلاف مقتضاي عقد است. قول سوم و چهارم هم فرق گذاشتند بين اينکه اگر شرط ثبوت بکنند ثابت است، شرط سقوط بکنند ساقط است، «العقد المطلق» چنين اقتضايي ندارد.
آن زمان که قبلاً يک مقداري قرآن در حوزههاي علمي مطرحتر بود، ميببينيد که «قاضي إبن البرّاج» تمام فتواي خود را بر همين آيات قرآني مستقر کرده و ميگويد روايات يا متعارضاند يا «ضعيف السند» هستند و توان آن را ندارند که با آيه مقابله کنند و تخصيص بزنند. مرحوم «قاضي إبن البرّاج» که از شاگردان بنام سيد مرتضي(رضوان الله تعالي عليهما) است، قول اول را پذيرفته که مطلق عقد، نه «العقد المطلق»؛ يعني چه «لا بشرط»، چه «بشرط شيء» و چه «بشرط لا»، هر سه قسم آن مقتضي ارث است؛ منتها اگر «بشرط لا» شد يعني شرط کردند که ارث نباشد، اين شرط باطل است. مطلق عقد، نه «العقد المطلق» اين مقتضي ارث است و مانند زوجه دائم است. روايات را به دو يا سه وجه رَدّ ميکند؛ ميگويد اين روايات متعارضاند، با خود درگير هستند، يک؛ برخي از آنها مانند روايتي که «برقي» در آنها هست يا مانند آن، «ضعيف السند» هستند، دو؛ وجه سوم هم که به اصول استادشان نزديکتر است اين است که خبر واحد نميتواند مخصص عموم قرآن يا مقيّد اطلاق قرآن باشد ـ که البته اين ناصواب است ـ.[2] «إبن البرّاج» را هم آنطوري را که مرحوم «بحر العلوم»(رضوان الله تعالي عليه) معرفي ميکند از شاگردان ممتاز سيد مرتضي بود. اينکه بارها به عرضتان رسيد اگر ـ خداي ناکرده ـ خروجي نجف را از ما بگيرند، تمام حوزههاي علميه ما در سراسر عالم ميخوابد، و اين مديريت سيد مرتضي است. اگر ـ خداي ناکرده ـ محصولات نجف را از ما بگيرند، تمام حوزههاي علميه شيعه در سراسر عالم ميخوابد. اين «کتب أربعه» نوشته همين خروجي نجف است، بعد ميرسد به غالب فقها که بين سيد مرتضي و مرحوم محقق بود. شرايع که همه اين شروح مانند مدارک و مسالک و تا برسد به جواهر، همه اينها خروجي نجف است؛ در زمان اخير، شيخ انصاري خروجي نجف است، آخوند خراساني خروجي نجف است و همه آن فتاحل علمي. اگر ـ خداي ناکرده ـ خروجي نجف را از ما بگيرند، تمام حوزهها ميخوابد و اين تنها به برکت وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) نيست؛ براي اينکه شش معصوم، مخصوصاً وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در مدينه است، اما ما چنين خروجي نداريم، آن پيغمبر! مکه که حرم خداست، مهبط وحي است چنين خروجي ندارد. عُرضه يعني عُرضه! عُرضه يک فقيه، مديريت يک فقيه، اين برکت را ميآورد. وقتي زعيم حوزه علميه مدينه شد «اُبي بن کعب»، چه خروجي ميتواند داشته باشد؟! زعيم حوزه علميه مکه شده «إبن عباس» يا «إبن مسعود»، اين چه خروجي ميتواند داشته باشد؟! اما زعيم حوزه علميه نجف سيد مرتضي است. اين صدر و ساقه آن مديريت است، مديريت! مديريت! اين را بحر العلوم نقل ميکند در الفوائد الرجاليه.[3] ـ اين الفوائد الرجاليه بحر العلوم نظير رجال کشي و نجاشي و مانند آن نيست که توثيق و وهن و مانند اينها در آن باشد، يک مختصري دارد؛ اما قسمت مهم آن شرح حال علماست ـ ايشان ميگويد سيد مرتضي(رضوان الله تعالي عليه) که آمد زعيم حوزه علميه نجف شد، چون سيد مرتضي و همچنين سيد رضي نوه دختري داعي کبير بودند اينها شش هفت نسل يا بيشتر حتي تا هفده، خليفه و حاکم و ولايت داشتند در طبرستان؛ لذا در آن منطقه طبرستان که منطقه زرخيز است و ولايتمدار است به برکت همينها بود. شما در شهرهاي مهم ايران در عصر صفويه سنّي داشتيد، اما آنجا خبري از اين نبود. آنجا قبل از هزار سال مهد تشيع بود تا الآن. بسياري از سادات در آن منطقه هستند. بعضي از شهرها که ما رفتيم ميخواستيم به زيارت يک امامزاده برويم، اصلاً امامزاده نبود، بعدها پيدا شدند؛ اما در منطقه طبرستان شما که برويد قدم به قدم امامزاده هست، اين سادات منشأ نور و رحمت و برکت بودند به برکت امام رضا(سلام الله عليه) که آمدند، در اين منطقهها بودند. سيد مرتضي چون نوه دختري داعي کبير بود، هم طعم مديريت را چشيد و هم وضع ماليشان خوب بود؛ او يک مقداري املاک داشت. آن روزها مسئله سهم امام و مانند آن که رواجي نداشت، از ثلث و از وقف و مانند آن استفاده ميکردند. همين سيد مرتضي يک مقداري از املاک خودش را وقف حوزه علميه نجف کرد، اما نه براي اينکه به طلبهها آش بدهند، شير بدهند، غذا بدهند؛ بلکه کاغذ بدهند، قلم بدهند، کتاب بدهند. وقف را زنده کرد نه موقوفات را تا بفهمند که چگونه وقف کنند و براي چه چيزي وقف کنند! شما همين شرايع را که قبلاً لابد گذرانديد در بحث «خمس»، پنج قول در شرايع هست در مسئله وجوهات در عصر غيبت، يکي از اين اقوال پنجگانه سهم امام نيست. حوزهها قبلاً با ثلث و وقف و مانند آن اداره ميشد. در بحث «خمس» يک قول اين نيست که لااقل سهم امام بگيريد حوزه را اداره کنيد. مردم با ثلث يا با وقف اداره ميکردند.
سيد مرتضي(رضوان الله تعالي عليه) اين کار را کرده است. مرحوم بحر العلوم(رضوان الله تعالي عليه) نقل ميکند که سيد مرتضي که درس ميگفت ضمن درس از اشکال مستشکل، از سؤال سائل ميفهميد که او قابل رشد است يا نه؟ او از طلبهها که اشکال ميکردند يا سؤال ميکردند، ميفهميد که او از نبوغ آينده برخوردار است. اگر شهريه ميداد يکسان شهريه نميداد. مرحوم بحر العلوم نقل ميکند که سيد مرتضي ديد دوتا طلبه خيلي با استعداد هستند، به يکي ماهي دوازده دينار شهريه داد و به يکي ماهي هشت دينار؛ آن کسي که ماهي دوازده دينار به او شهريه داد، شد شيخ محمد حسن طوسي که دو کتاب از «کتب أربعه» را نوشت، و به آن کسي که ماهي هشت دينار شهريه داد، شد همين «قاضي إبن البرّاج»، اينها را او تربيت کرد، نهالفروشي نکرد. اگر يک نعمتي را ذات أقدس الهي به يک کسي داد، سيد مرتضي ميخواهد که اين نعمت را بپروراند.
يک مسئله هم در پرانتز باشد که اگر کسي خوش استعداد شد، درخشان شد، در حوزه ماند، نان و نامي دارد، مبادا اين را به حساب خود بياورد! حساب فقط قيامت روشن ميشود. اين از بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) است که در اواخر نهج البلاغه است: «إنَّ الْغِنَي وَ الْفَقْرِ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَي الله».[4] ما شايد دهها بار اين قصه را به عرضتان رسانديم من يک وقتي ديديم يک طلبهاي در ايام محرّم در بعضي از روستاهاي محروم و دورافتادهاي که آنجا يک رودخانهاي هست و پلي ندارد، اين بيچارهها براي عبور از همين سيم يا طناب استفاده ميکنند دست ميگذارند به اين طناب و ميروند به آن محل. من ديدم طلبه ـ آخرهاي ذي حجه بود نزديکهاي محرّم ـ همين طناب را گرفت و رفت در آن روستا و بعد اين بچهها را جمع ميکند و «يا حسين يا حسين» دارد مرثيه ميخواند. از همانوقت باورم شد اين بيان حضرت امير(سلام الله عليه) که «إنَّ الْغِنَي وَ الْفَقْرِ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَي الله»، معلوم نيست که او در قيامت از ما جلوتر نباشد! حساب قيامت را ما با دنيا اشتباه نکنيم، حساب قيامت، حساب قيامت است! چه کسي پياده ميآيد؟ چه کسي سواره ميآيد؟ «بسي امير که آنجا اسير خواهد شد، بسي اسير که آنجا امير ميآيد»[5] براي قيامت است. اين پرانتز بسته.
مرحوم سيد مرتضي ديد که اين دو طلبه لايق هستند و اگر سيد مرتضي نبود اين آقا شيخ محمد حسن بعد از چند سال که زن و بچه گرفت و هزينه زندگي نداشت، او هم يا امام جماعت ميشد يا امام جمعه ميشد، ديگر شيخ حسن طوسي نميشد که دوتا کتاب از «کتب أربعه» را بنويسد؛ «إبن البرّاج» هم همينطور است. الآن ببينيد «إبن البرّاج» يک قول رسمي دارد در بين اين اقوال چهارگانه در برابر بسياري از فقها، همين «إبن برّاج»! اين يک سيد مرتضي ميخواهد که نهالشناسي کند، نهال فروشي نکند، نگذارد طلبه خوشاستعداد جذب اين شود يا جذب آن شود. حفظ اين نظام بر همه ما واجب است، يا واجب عيني يا واجب کفايي؛ بايد دستگاهي قضايي را تأمين کنيم، نهادهاي انقلابي را تأمين کنيم و براي حوزه واجب است که اين کارها را بکند، اما يک استعداد متوسط کافي است براي اينکه کسي امام جمعه بشود يا نماينده بشود يا فلان بشود، آن استعداد راقي واقع حيف است! آن فقط به درد حوزه ميخورد. اساس دين حوزه است؛ همينجا رهبر ميپروراند، همينجا مرجع ميپروراند. اگر کسي استعداد راقي دارد، «يوم القيامة» مسئول است که بشود امام جمعه فلانجا يا فلانجا! اين نعمت را خدا به او داد، ﴿ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعيم﴾.[6] او بايد در حوزه باشد دنبال شرايع برود، دنبال مکاسب برود، دنبال کفايه برود، به جاي آنها بنشيند، مرجع بشود، رهبر بشود. اين نعمتها را انسان بايد بشناسد و پاس بدارد. حالا اين چند نکته را چون روز چهارشنبه بود به عرضتان رسيد.
غرض اين است که «إبن البرّاج»ي که يک قول در برابر اقوال چهارگانه است و در برابر غالب فقها ايستاده است و او را به رسميت ميشناسند، يک آدم کوچکي نيست؛ او همدرس و همبحث شيخ طوسي است، شاگرد ممتاز سيد مرتضي است، مورد عنايت سيد مرتضي است، شهريه ويژهاي سيد مرتضي به او داد طبق نقل مرحوم بحرالعلوم، شد «إبن البرّاج». حالا اين نکته را همين «إبن البرّاج» توجه دارد، الآن شما ببينيد اين «اصول» ما آنقدر ناقص است که به هر وسيلهاي بود قرآن را از صحنه خارج کرد. الآن مهمترين کتاب «اصول» کفايه است. ميبينيد در مسئله حجيت ظاهر قرآن کريم قدم به قدم مرحوم آخوند صاحب کفايه قرآن را از صحنه بيرون کرد. احتمال تحريف را گفت بعيد نيست![7] اينجا بود که سيدنا الاستاد مرحوم امام(رضوان الله تعالي عليه) در همين شبستاني که «اصول» تدريس ميکردند. ميدانيد اساتيد گاهي براي اينکه مطلبي را نقل کنند تُند ميشوند؛ اما تُنديايي که در همان حدود احترام هست. يک کسي به کسي بخواهد اشکال بکند با ادب و احترام اشکال ميکند، عصباني نميشود؛ اما امام(رضوان الله تعالي عليه) در اين بخشي که مرحوم آخوند صاحب کفايه دارد احتمال تحريف بعيد نيست، ايشان آنگونه عصباني شد که در انقلاب ما او را ديديم چطور عصباني ميشود! اين قرآن اساس دين ماست، اين اگر بهم بخورد ما ولايتي نداريم. ما ولايت را با آيه «تطهير»[8] حفظ ميکنيم، اصل ولايت را، اصل دين، اصل شريعت به قرآن وابسته است، اين چه حرفي است که ميزني؟! احتمال تحريف بعيد نيست يعني چه؟! آنگونه عصباني شد که من در تمام اين مدتي که در خدمتشان بوديم اينگونه عصبانيت را نديدم. احتمال تحريف که هست، اختلاف قرائتهاي متعدد که هست، ميگويند اختلاف قرائت فقط تواتر که نيست، البته اثبات تواتر آسان نيست، فقط ما ميتوانيم در نماز به اينها قرائت بکنيم و تلازمي بين جواز قرائت و استدلال نيست. عقبه کئود سوم هم اين است که در بعضي از تعبيرات دارند که غالب آيات قرآن براي اصل تشريع است، در صدد بيان نيست تا اطلاق داشته باشد، همچون صاف بوسيد و گذاشت کنار. اگر در صدد اصل تشريع نيست، ساليان متمادي مردم به همين قرآن عمل ميکردند. اين «اصول» يعني اين «اصول»! اين «اصولِ» زمينگير آن توان را ندارد که حق قرآن را ادا کند.
حالا ببينيد «إبن البرّاج» چکار کرده است؟ «إبن البرّاج» ميگويد روايات ما متعارض است، مشکل داخلي دارد در بعضي از اينها «برقي» داخل آنهاست. اين «برقي» سهتا برادر هستند: «محمد بن خالد برقي»، «حسن بن خالد برقي»، «فضل بن خالد برقي». «برقرود» يکي از همين اطراف قم است، اينها را ميگوييم برقي! برقي! چون خيلي از محدّثين براي همين قم و محدوده قم بودند. اين «برقرود» که از اطراف قم است به آن ميگويند «برقي»، اين سه برادر براي همين منطقه بودند. ميگويند چون مشترک است چون سهتا برادرند گرچه بعضيها موثقاند و بعضيها مثلاً مورد تضعيفاند، اعتباري به «برقي» نيست. اين سخن که «إبن البرّاج» و مانند «إبن البرّاج» به استناد ضعف سندي است که «إبن برقي» در آنها هست ناتمام است؛ چون همين «محمد بن خالد برقي» را که تضعيف کردند، دليلي بر ضعف نيست مگر آنچه را که «إبن غضائري» اين کار را کرده است.[9] «إبن غضائري» هم ميدانيد از بزرگاني است که خيلي سعي ميکند که راوي را توثيق کند که او روايت ضعيف اصلاً نقل نکند، به مراسيل اعتنا نکند. «نجاشي» هم که ميگويد او ضعيف است سندي ندارد، مگر هماني که «إبن غضائري» نقل ميکند؛ لذا از «مامقاني» به اينطرف حمايتي شده است. حرف «مامقاني» اين است که جناب «إبن غضائري» که «محمد بن خالد برقي» را تضعيف کرده، براي اينکه او روايتهاي ضعيف را نقل ميکند، يک؛ بر مراسيل اعتماد دارد، دو؛ حرف مرحوم «مامقاني» اين است که حالا اگر يک روايت مسندي را نقل کرد که نه ضعيف بود و نه مرسل، چرا شما حرف او را نقل نميکنيد؟! شما اين روايت را که هست ببينيد، اگر يک روايتي را نقل کرد که اين روايت مشکل داخلي نداشت، به جُرم اينکه ايشان در بعضي از جاها روايت ضعيف نقل ميکند يا به روايت مرسل عمل ميکند، شما اين روايت معتبر را ميخواهيد بياندازيد؟! اينجا مشکل روايت چيست؟!
بنابراين اين نقدي که نسبت به اين برقيِ برقرودِ قمي وارد شد، اين تام نيست. حالا اين اشکال بر کساني است که اين را ضعيف ميدانستند، ولي مرحوم «إبن البرّاج» شايد جهات ديگر را رعايت کرده باشد. ميبينيد که «إبن البرّاج» با خود آيه مسئله را حل کرد و در برابر ساير فقها ايستاد. ايشان اصلاً به روايت تمسک نکرد، اين کار هم البته کار پسنديدهاي نيست که ما احتمال بدهيم که خبر واحد نميتواند مخصص عموم يا مقيد اطلاق باشد، اين حرف باطلي است. اما غرض اين است که آن روز قرآن در صحنه بود. امروز با فشار مرحوم آخوند و مانند آخوند، قرآن از صحنه بيرون رفت؛ احتمال تحريف هست، قرائتها متواتر نيست، فقط در نماز جايز است، غالب آيات در صدد اصل تشريعاند، اطلاق ندارند تا شما تمسک کنيد. اين فقط براي قرآن به سر خوب است! آنوقت ما ده طايفه روايات داريم که بايد عَرضه بر قرآن شود. روايات ما يا درباره «فقه» است، يا درباره «اخلاق» است، يا درباره «حقوق» است، يا درباره «تفسير» است، يا درباره «ملاحم غيبي» است، اين پنج طايفه است؛ هر کدام از اينها يا معارض دارند يا معارض ندارند، اين ده طايفه. روايات فراواني هست که به عنوان «نصوص علاجيه»[10] در همين «اصول» ملاحظه ميفرماييد که اگر روايات ما متعارض بود عَرضه بر قرآن کنيد، آن که مخالف قرآن بود آن را نپذيريد و آن که مخالف نبود را بپذيريد. پس پنج طايفه آن با نصوص علاجيه حتماً بايد بر قرآن عَرضه شود، ميماند آن پنج طايفه؛ آن پنج طايفه را هم؛ هم مرحوم کليني و هم ساير محدّثين نقل کردند که ائمه(عليهم السلام) فرمودند به نام قرآن کسي نميتواند کم و زياد کند، اما به نام ما دروغ زياد جعل ميکنند. خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: «ستكثر عَلَيّ القالَة»؛[11] به نام من دروغ زياد جعل ميکنند. هر چه که از من نقل شده با قرآن بسنجيد. فرمايش مرحوم مجلسي اين است که اين روايت يا صادر شده يا صادر نشده! اگر صادر نشده، همين روايت دليل است بر اينکه به نام پيغمبر جعل ميکنند و جعل کردند! اگر صادر شده، پيغمبر که فرمود به نام من دروغ جعل ميکنند، يقيناً درست است.[12] پس حتماً روايتي که از خاندان عصمت و طهارت نقل شد، «إلا و لابد» بايد بر قرآن عَرضه شود، اين ده طايفه يعني ده طايفه! شما ببينيد در اثر همان تفکر همينکه آيه مطرح شد، فوراً به سراغ روايت ميروند که روايت اين آيه را چگونه معنا ميکند؟ خود ائمه فرمودند روايات ما را بر قرآن عَرضه کنيد؛ چون همين قرآن ميگويد به اينکه ﴿وَ أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاس ما نُزِّلَ إِلَيْهِم﴾؛[13] تو مفسّر هستي. ما هيچ يعني هيچ! به نحو سالبه کليه، هيچ ممکن نيست قبل از رجوع به روايات، بتوانيم به قرآن عمل کنيم؛ اما بايد بفهميم که قرآن چه گفته! بعد بياييم به سراغ روايات، روايات را بررسي کنيم و بعد عَرضه ميکنيم بر قرآن. بايد اول بفهميم که قرآن چه گفته است؟ اين ميشود «الميزان»؛ يعني قبل از اينکه به روايات مراجعه کنيم بايد بفهميم که قرآن چه گفته است؛ يعني ترازو ميخواهيم، تا ترازو نداشته باشيم بر چه چيزي عَرضه کنيم؟! اين ميشود «الميزان»؛ اما با ترازو مشکل حل نميشود، چون ما يک کالايي را بايد بياوريم بسنجيم، وگرنه کسي که ترازو دارد که شکمش سير نميشود، ترازو ترازوست! يک ناني بايد بگذاريم در اين کفه با آن وزن بسنجيم، بعد مشکل ما حل شود؛ لذا ميشود «الميزان». بعد ميرويم خدمت روايات، البته روايات از اين ده طايفه بيشتر است، هر کدام از اين طوايف دهگانه را داشته باشيم، بعد از اينکه مشکل داخليشان را حل کرديم، متعارضات داخلي را حل کرديم، عَرضه ميکنيم بر قرآن کريم، اگر مخالف بود «مضروب علي الجدار»[14] است، وفاق شرط نيست، خلاف مانع است؛ چون مطلقات و عمومات در قرآن فراوان است، جزئيات را بيان نکردند. وفاق شرط حجيت نيست، خلاف مانع حجيت است. عَرضه ميکنيم بر قرآن، وقتي ديديم مخالف قرآن نيست، عمومات قرآن تخصيصپذير است، اطلاقات قرآن تخصيصپذير است، «ذي القرينه» قرينه ميخواهد، شأن نزول شأن نزول ميخواهد؛ آنوقت بعد از جمعبندي قرآن و روايت، ميشود حجت. اين هم يادمان باشد که روايت عِدل قرآن نيست، عترت است که عِدل قرآن است؛ اين چهارده معصوم قرآن ناطقاند، اينها عِدل قرآناند.
حالا «قاضي إبن البرّاج» چکار کرده که قول او يکي از اقوال أربعه رسمي شد؟ ببينيد هيچ اثري از روايت در قول او نيست. ميگويد ما روايات را بررسي کرديم آنها متعارضاند و ساقط ميشوند و بعضيها هم که ضعف سند دارند. فرمايش ايشان اين است که مطلق عقد، نه «العقد المطلق»، مطلق عقد متعه اين ارثآور است؛ مانند مطلق عقد نکاح دائم. نکاح دائم، نه «العقد المطلق»؛ چه «لا بشرط»، چه «بشرط لا» و چه «بشرط شيء»، هر سه قسم آن ارثآور است و اگر کسي در نکاح دائم شرط عدم ارث کند، مخالف مقتضاي عقد است. ايشان همين دو آيه را جمعبندي ميکند و فتوا ميدهد که در نکاح منقطع ارث هست.
پرسش: ايشان يک حرفي دارد که ميگويد آيه حلّيّت متعه، بعد از آيات ارث نازل شده است و در آن زمان فقط ازدواج دائم بوده است.
پاسخ: سبق و لحوق که فرق نميکند، اين ناسخ و منسوخ نيست که ما بگوييم اين قبل نازل شده، آن بعد نازل شده و چون اين قبل نازل شده نميتواند ناسخ باشد! اين نور واحد است. اين شش هزار و خوردهايي آيه هر کدام چراغاند، هر کدام روشن شدند فضا را روشن ميکنند. اگر سخن از ناسخ باشد بله، ناسخ بايد بعد باشد و منسوخ بايد قبل باشد، ناسخ نميتواند قبل باشد و مانند آن؛ اما وقتي سخن از ناسخ و منسوخ نيست، شارح و مشروح است و مانند آن، و به بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) قرآن: «يَنْطِقُ بَعْضُهُ بِبَعْض»،[15] چه سابق چه لاحق، چه باهم نازل بشوند؛ مانند بعضي از سورههايي که با هم نازل شدند، چه بيهم نازل بشوند آن سابق باشد اين لاحق، يا اين سابق باشد آن لاحق؛ آن در نسخ است که ناسخ بايد بعد باشد.
ايشان در مسئله «أزواج» ميفرمايند به اينکه ما هيچ دليلي نداريم که زوجه منقطعه زوج نباشد. سوره مبارکه «مؤمنون» آيه چهار به بعد اين است: ﴿وَ الَّذِينَ هُمْ لِلزَّكَاةِ فَاعِلُونَ ٭ وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حَافِظُونَ ٭ إِلاّ عَلَي أَزْوَاجِهِمْ أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُهُم﴾؛ مؤمن کسي است که غير از اين دو، با هيچ زني رابطه نداشته باشد، يا زوجه او باشد يا مِلک يمين. عقد منقطع که مِلک يمين نيست، اگر زوجه او نباشد چگونه با او زندگي ميکند؟! اين آيه حصر است. آيه ميگويد مؤمن کسي هست که با يکي از اين دو زن ميتواند زندگي کند يا ملک يمين يا همسر، اگر زوجه منقطعه زوجه او نباشد، او با چه دليلي با او زندگي ميکند؟! پس «المنقطعة زوجةٌ» طبق اين آيه. در سوره مبارکه «نساء» که مسئله «ارث» را مطرح ميکند آيه دوازده سوره مبارکه «نساء» که يک آيه طولاني است، فرمود: ﴿وَ لَكُمْ نِصْفُ مَا تَرَكَ أَزْوَاجُكُمْ إِن لَم يَكُن لَهُنَّ وَلَدٌ فَإِن كَانَ لَهُنَّ وَلَدٌ فَلَكُمُ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَكْنَ مِن بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِينَ بِهَا أَوْ دَيْنٍ﴾، اين ارث مرد از زن؛ اما ارث زن از مرد: ﴿وَ لَهُنَّ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَكْتُمْ إِن لَمْ يَكُن لَكُمْ وَلَدٌ فَإِن كَانَ لَكُمْ وَلَدٌ فَلَهُنَّ الُّثمُنُ مِمَّا تَرَكْتُم مِن بَعْدِ وَصِيَّةٍ تُوصُونَ بِهَا أَوْ دَيْنٍ﴾، ﴿وَ إِن كَانَ رَجُلٌ يُورَثُ كَلاَلَةً أَوِ امْرَأَةٌ وَلَهُ أَخٌ أَوْ أُخْتٌ﴾ که حکم کلاله را ذکر ميکند. اين ميگويد که اگر مرد بميرد، فرزند داشته باشد، زوجه او يک هشتم ميبرد؛ نداشته باشد يک چهارم. اگر زن بميرد، مرد يا نصف يا ربع ارث ميبرد. پس طبق آيه چهار سوره مبارکه «مؤمنون»، زن متعه «زوجةٌ»؛ طبق آيه دوازده سوره «نساء»، زن چه آن باشد چه اين باشد، هم ارث ميبرد و هم ارث ميگذارد. ميماند روايات؛ روايات در اثر تعارض، تساقط است، گذشته از اينکه بعضي از اينها «ضعيف السند» هستند. نميخواهيم بگوييم اين قول، قول تام است، اين قول قولي ناتمام است؛ ولي آن اصل توانست با خود آيه، يک قولي را ترسيم کند که الآن در حدود هزار سال به عنوان «أحد الأقوال» رسمي مطرح است، اين براي اين است که قرآن مطرح بود. اما الآن شما ميبينيد با اين سه عامل يا عوامل ديگر، با فشار، قرآن از حوزهها بيرون رفت. قرآني که شما احتمال تحريف ميدهيد، کجاي اين حجت است؟! مثلاً يک آيه ـ معاذالله ـ افتاده، ما احتمال ميدهيم مخصص بود، مقيد بود، شارح بود، قرينه بود، گذشته از اينکه اصل معجزه بودن قرآن آسيب ميبيند. حالا يک آيه به تعبير ايشان، آن قرائت که متواتر نيست، قرائت خبر واحد است؛ حالا بر فرض روايت خبر واحد بود، چرا حجت نيست؟! چرا نفي تلازم ميکنيد؟ به همان دليل که قرائت آن در نماز جايز است، استدلال آن هم براي فقيه جايز است، و چه کسي گفته که اينها در صدد اصل تشريع است؟ پس در طي اين مدتها مردم به چه چيزي عمل ميکردند؟! روايتي ما نداشتيم و وجود مبارک پيغمبر هم شارح قرآن بود. اينها با فشار قرآن را از صحنه بيرون کردن است.
بنابراين اين فرمايش مرحوم «إبن البرّاج»، البته اين نقد ميشود و سخن تامي نيست و مردود است به نظر ما؛ اما غرض آن است هم شخصيت «إبن البرّاج» شخصيت برجستهاي است، همعصر و همدوره و همدرس و همبحث شيخ طوسي(رضوان الله تعالي عليه) است و مورد عنايت ويژه سيد مرتضي بود که به او شهريه ويژهاي ميداد که او مبادا جايي برود، سِمَتي قبول کند و نهال فروشي کند، و هم اينکه قول او را به عنوان «أحد الاقوال» رسمي در بين ساير اقوال نقل کردند که ـ إنشاءالله ـ اميدواريم حوزهها اين مسير را طي کنند.
حالا روز چهارشنبه است اين جمله را هم يادمان نرود که شيطان درست است که ما را به معاصي وادار ميکند؛ اما اين کارهاي فرعي است، کار شيطان مهندسي شده است؛ چون شش هزار سال تقريباً طبق بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) که در نهج البلاغه دارد معلوم نيست که اين سالها سالهاي دنيايي باشد که سيصد و شصت و اندي روز است يا سالهاي اخروي باشد يا سال قيامت باشد که هر روز آن چند هزار سال است. فرمود او «سِتَّةَ آلَافِ سَنَة» خدا را عبادت کرد که «لَا يُدْرَي» نه من نميدانم! معلوم نيست، «أَ مِنْ سِنِي الدُّنْيَا أَمْ مِنْ سِنِي الْآخِرَة»،[16] مسئله گناهان را که شيطان زينت ميدهد، اينها کارهاي فرعي و مراحل دست سوم و چهارم اوست، اساس کار او اين است که در درون ما يک بافت فرسوده ايجاد کند، آن گوهرها را بردارد يک چارديواري براي ما بگذارد، تمام تلاش او اين است که هويت ما را از ما بگيرد؛ آنوقت ما ميشويم مزدور اين و آن. در بخش پاياني سوره مبارکه «مجادله» دارد که ﴿اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطَانُ فَأَنسَاهُمْ ذِكْرَ اللَّه﴾،[17] اين ﴿اسْتَحْوَذَ﴾ مستحضريد که از نظر ادبي بايد «استحاذ» ميشد؛ مثل «استقام»، اين «واو» که حرف علّه است و خودش هم متحرّک است و قبل آن هم فتحه دارد، بايد تبديل به «الف» شود. چند جاست که به همان حالت اصلي مانده، مثل «استنوق»، «استصوب» يکياش هم «استحوذ» است. مهمترين کار او اين است. وقتي وجود مبارک امام چهارم امام زين العابدين(سلام الله عليه) در آخرين وداع به حضرت سيد الشهدا(سلام الله عليه) عرض کرد که کار شما با قوم به کجا کشيد؟ حضرت همين آيه را خواند که ﴿اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطَانُ فَأَنسَاهُمْ ذِكْرَ اللَّه﴾. اين را در خيمه در آخرين وداع اين را خواند.
کاري که شيطان ميکند ياد خدا را از انسان ميبرد و خطر ياد بردن خدا اين است که ذات أقدس الهي انتقام ميگيرد، خود ما را از ياد خود ما ميبرد. در سوره «حشر» فرمود: ﴿لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُم﴾؛[18] خدا انتقام ميگيرد. انتقام گاهي به بيماريها و فقر و بلاها و مانند آن است، گاهي آن انتقام مهندسي شده دقيق است که فرمود: ﴿نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُم﴾؛ اينها را از ياد خودشان ميبرد. ميبينيد يک عده به فکر همه چيز هستند، فقط خودشان را فرمودند. تمام تلاش و کوشش آنها اين است که بچينند و بسازند براي ورثه؛ اما حالا چکار بکند براي خودش، اصلاً به اين فکر نيست. ميخواهد به مقام برسد، اين القاب را پيدا کند، اين بازيها و سرگرميها را داشته باشد، اصلاً به فکر خودش نيست. وقتي کسي به فکر خودش نباشد، هر کاري را بيرون دروازه انجام ميدهد ﴿وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُم﴾؛ از ياد خودشان ميبرد و اين کار شيطان است. چطور ميشود ـ اين کار، کار تلقين عادي نيست ـ آدم هويت خودش را فراموش کند؟! آنوقت تمام اشتباهات و مغالطات از همينجا شروع ميشود. ما آن ابزار را خودمان تلقي ميکنيم. همين منافقين و ديگران که در جنگها شرکت نميکردند، قرآن ميفرمايد: ﴿أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُم﴾؛[19] اينها فقط به فکر خودشان هستند؛ به فکر خودشان هستند يعني به فکر خوردن و پوشيدن هستند، يعني خودِ حيواني، همينها را خدا ميفرمايد که اينها خودشان را فراموش کردند. ما ابزار را خودمان تلقي ميکنيم. اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) که وقتي عصباني ميشود چطور حرف ميزند!! در همان خطبه «شقشقيه» وقتي حکومت عثمان را مشخص کرد، فرمود ميدانيد اينها با بيتالمال چکار کردند؟! اينها مثل إبل که «يَخْضَمُونَ مَالَ اللَّهِ خِضْمَةَ الْإِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبِيع». ميدانيد اسب و مانند آن اين علفها را ميخورند، اما اينطور نيست که از ريشه بکَنند؛ اما اين شتر با آن لب و دهان پهن خود با آن گرسنگياش که مرتّب خار ميخورد اگر يک تکّه علف سبز نصيب او شود حضرت فرمود اين شتر مثل بولدوزر دهان پهن خود را ميگذارد و از ريشه در ميآورد و ديگر اينجا علف سبز نميشود. اينها سه هزار، سه هزار کمتر و بيشتر «مال الله» را اينطور ميبلعند! «يَخْضَمُونَ مَالَ اللَّهِ خِضْمَةَ الْإِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبِيع»؛ اين شتر فقط خار ميخورد، حالا بهار شد و يک قدري باران آمد و يک قدري علف سبز شد، اين ديگر براي شتر بعدي يا براي گوسفند بعدي چيزي نميگذارد. حضرت فرمود: عثمانيها اين کار را کردند، الان دست شما خالي است براي اينکه اينها با بيت المال اين کار را کردند. همين حضرت فرمود اينها که اينطور ميخورند عصاره کارشان چيست؟ تمام تلاش اينها بين «بَيْنَ نَثِيلِهِ وَ مُعْتَلَفِه»[20] است. فرمود حالا شتر که اين همه غذا خورد، چکار ميکند؟ فرمود شيطان دو حدّ دارد: يک حدّ آن اين است که اين غذاها را خوب بخورد، يک حدّ آن هم اين است که ـ جسارت است ـ مدفوع را دفع کند. «معتلف»؛ يعني مرغزار و علفزار. «نثيل»؛ يعني آنجايي که شتر دستشويي ميرود. الآن خروجي بعضيها همين است که از آشپزخانه چه در ميآيد و تحويل دستشويي چه ميدهند، همين! اينها خودشان را فراموش کردند. چطور ميشود که آدم خودش را فراموش ميکند؟! همينها را ميفرمايد که فقط به فکر خودشان هستند. اينکه فرمود: ﴿أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُم﴾، اين کدام خود است؟ اينها فقط به فکر خودشان هستند، اين کدام خود است؟ اين را که در سوره «حشر» فرمود خودشان فراموش کردند! پس معلوم ميشود ما آن خودي که ابزار کار ما هست و خود حيواني است، آن را اصل قرار ميدهيم و آن خود ملکوتي که ﴿نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي﴾،[21] آن را فراموش ميکنيم؛ قرآن بعد از اين تحليل عميق علمي ميگويد: ﴿أُولئِكَ كَالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلّ﴾،[22] نه اينکه ـ معاذالله ـ به کسي بخواهد فحش بدهد. قرآن کتاب تحقير نيست، کتاب سبّ و لعن نيست، کتاب فحش نيست؛ کتاب علمي است، علمي يعني علمي است! ميگويد يا درس بخوان ياد بگير! يا چشم باز کن باطن افراد را ببين، يا حرف ائمه را گوش بده، يا دو روز صبر کن بعد از مرگ ببين اينها به چه صورت در ميآيند؟ يکي از اين چهار راه است. همين قرآن ميگويد اينها خودشان را فراموش کردند فقط به فکر خودشان هستند. همين علي(سلام الله عليه) که قرآن ناطق است ميگويد اينها دو کار ميکنند: يا آشپزخانه، يا دستشويي؛ فرمود: «بَيْنَ نَثِيلِهِ وَ مُعْتَلَفِه»اند، راه سوم ندارند، کار سوم ندارند، و شيطان اين را مهندسي ميکند؛ لذا آخرين جملهاي که وجود مبارک سيد الشهدا(سلام الله عليه) به امام چهارم بعد از سؤال حضرت که کار شما با اين قوم به کجا رسيد؟ فرمود: «يَا وَلَدِي! ﴿اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطَانُ فَأَنسَاهُمْ ذِكْرَ اللَّه﴾».[23] اين خطر براي همه هست؛ اما شما بزرگواراني که در کنار سفره اهل بيت نشستيد و غرق نعمت هستيد، حداکثر استفاده را ـ إنشاءالله ـ بکنيد. اگر يک استعداد خوبي خدا داد، اين را هدر ندهيد. چه کسي گفته که شما شيخ انصاري آينده نخواهيد بود؟! چه کسي گفته که شما نميتوانيد مانند مرحوم محقق باشيد؟! خدا غريق شيخ اشراق را رحمت کند! ميگويد ما تاکنون چنين وقفنامهاي را نه ديديم و نه از کسي شنيديم که خداي سبحان علم را وقف يک گروه خاصي کرده باشد.[24] شما تاريخچه غالب شهرها و روستاهاي ايران را که ببينيد مردان بزرگ برخواستند؛ حالا يک جا کمتر يک جا بيشتر. فرمود چنين وقفنامهاي پيدا نشد که خدا علم را وقف يک سرزميني، مال يک شهري مال يک روستايي و جايي کرده باشد همه جا اين فيض هست. حالا که همه جا اين فيض هست، چرا ما اين فيض را نگيريم! ـ إنشاءالله ـ همه شما از اين فيض برخوردار باشيد.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج2، ص251.
[2]. المهذب(لإبن البرّاج)، ج2، ص240.
[3]. الفوائد الرجالية(للسيد بحر العلوم)، ج3، ص105.
[4]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، حکمت، 452
[5]. ديوان اشعار سعدي، قصيده23؛ «بسا امير که آنجا اسير خواهد شد ٭٭٭ بسا اسير که فرمانگذار خواهد بود».
[6]. سوره تکاثر، آيه8.
[7]. کفاية الأصول، ج1، ص284 و 285.
[8]. سوره احزاب، آيه33.
[9]. الرجال لإبن الغضائري، ج1، ص93.
[10]. مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج17، ص302 و 303.
[11]. الاحتجاج، ج2، ص447؛ «قَدْ كَثُرَتْ عَلَيَّ الْكَذَّابَةُ وَ سَتَكْثُرُ بَعْدِي . . . .».
[12] . بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج2، ص225.
[13]. سوره نحل، آيه44.
[14] . ر. ك: التبيان في تفسير القرآن، ج 1، ص 5؛ «إذا جاءكم عني حديث فأعرضوه علي كتاب الله فما وافق كتاب الله فاقبلوه و ما خالفه فاضربوا به عرض الحائط».
[15]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه133.
[16]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه192.
[17]. سوره مجادله، آيه19.
[18]. سوره حشر، آيه19.
[19]. سوره آل عمران، آيه154.
[20]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه3.
[21]. سوره حجر، آيه29؛ سوره ص، آيه72.
[22]. سوره اعراف، آيه179.
[23]. موسوعة كلمات الامام الحسين، ص 485.
[24]. حکمة الإشراق، ص9؛ «فليس العلم وقفا علي قوم ليغلق بعدهم باب الملكوت و يمنع المزيد عن العالمين، بل واهب العلم...».