14 02 2018 466861 شناسه:

مباحث فقه ـ نکاح ـ جلسه 308 (1396/11/25)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

مرحوم محقق(رضوان الله تعالي عليه) در بخش دوم نکاح منقطع که مربوط به احکام هشت‌گانه نکاح منقطع است،[1] در حکم پنجم چنين فرمود: «يجوز العَزل للمُتمتّع و لا يَقِفُ عَلي إذنِها و يُلحَقُ الوَلدُ به لو حَمَلَت و إن عَزَلَ لاحتمال سَبقُ المَنِيّ من غير تَنبُّه و لو نَفاهُ عن نفسهِ انتفي ظاهراً و لم يفتقر إلى اللِّعان».[2] چند قاعده در اين حکم پنجم مطرح است: يکي قاعده «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش»[3] است، يکي قاعده اينکه ولد «يَنتفي باللِّعان».

در جريان لحوق ولد «بالفراش»، براي اصالت خانواده و اعتنا به خانواده و تحکيم خانواده، چندتا قاعده است که مربوط به همين مسئله فراش است: يکي اينکه در صورت شک، «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش»؛ اما در صورت يقين به فساد، خدا مسئله لعان را مطرح کرده است. اگر علم دارد که فرزند اوست که نيازي به «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» نيست. اگر اطمينان دارد که فرزند اوست که نيازي به اين قاعده نيست. اگر شک دارد، اين قاعده براي رفع آن شک است، يک اماره‌اي است براي رفع اين شک.

پس چهار صورت دارد که سه صورت آن، جا براي اين قاعده نيست، فقط يک صورت براي اين قاعده مي‌ماند و آن اينکه شک دارند که آيا براي او هست يا نه؟ اين قاعده براي رفع شک است. اگر قطع دارد که براي اوست، نيازي به «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» نيست و اگر طمأنينه دارد و مطمئن است که فرزند اوست، جا براي «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» نيست در قسمت اثبات، و اگر يقين دارد فرزند او نيست که جا براي لعان است نه جا براي فِراش؛ اما در صورت شک يا اماره غير علمي، ‌جا براي قاعده «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» است.

مطلب ديگر آن است که اين قاعده اختصاصي به هيچ يک از اقسام سه‌گانه نکاح ندارد؛ چه در نکاح دائم، چه در نکاح منقطع و چه در نکاح مِلک يمين و تحليل، فرق نمي‌کند اين قاعده «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» هست. چه اينکه هيچ فرقي ندارد بين اينکه زوج و زوجه هر دو آزاد باشند، يا يکي آزاد باشد و ديگري کنيز ـ مِلک يمين نباشد کنيز باشد ـ يا ذمّيه باشد و مانند آن؛ در همه موارد اين «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» حاکم است. اين قاعده براي تحکيم اصول خانواده است؛ لذا دامنه آن خيلي وسيع است.

يک قانوني است که فرزند به اشرف ابوين ملحق مي‌شود، اين ديگر سخن از «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» نيست، اين در داخله خانواده يک تقسيم‌بندي است. آن «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» براي اين است که ثابت شود اين فرزند براي اين خانواده است؛ آن قواعد ديگر براي اين است که اين فرزند يقيناً براي اين خانواده است؛ اما براي پدر است يا براي مادر؟ فرزند يقيناً براي هر دو است، اما در آن خصيصه پدر و مادري براي کدام يک از اينهاست؟ اگر يکي آزاد بود و ديگري کنيز، يکي مسلمان بود و ديگري کافر. دو قاعده يعني دو قاعده! آن دو قاعده در کنار قاعده «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» محکّم‌اند براي ترتيب داخلي؛ پس هيچ ارتباطي بين اين سه قاعده نيست. قاعده اُوليٰ براي اينکه اين بچه را براي اين خانواده بداند، اصل ارتباط اين بچه با اين خانواده تحکيم شود «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش»؛ اگر اين بچه براي اين خانواده است، يقيناً براي اين پدر و مادر است. آن دو قاعده ديگر بعد از فراغ از اينکه اين بچه براي اين خانواده است؛ يعني براي اين مرد و اين زن است، در خصوصيت‌هايي که اين مرد و زن دارند اين بچه به کدام يک از اينها ملحق است؟ يکي آزاد و ديگري کنيز است، يکي مسلمان است ديگري کافر؛ اين يک اختلاف داخلي است که دو قاعده براي تنظيم اين اختلاف داخلي هستند. قاعده دوم اين است که اگر يکي آزاد بود و ديگري کنيز، اين ولد، ولد آزاد است، تابع اشرف ابوين است و برده نيست.

مسئله «اسلام و کفر» هم اين‌چنين است که اگر مادر مسلمان بود و پدر کافر، اين بچه به اشرف ابوين ملحق مي‌شود، حکم اسلام را دارد و پاک است، تا اينکه خودش بالغ شود، بالغ که شد مستقل است. پس در «اسلام و کفر» تابع اشرف ابوين است چه پدر مسلمان باشد و چه کافر؛ در آزاد و بنده بودن تابع اشرف ابوين است که هر کدام آزاد بود، ديگري تابع اوست.

مي‌ماند مسئله چهارم که مسئله «سيادت» است. در جريان «سيادت» يک حکم کلامي است و يک حکم فقهي؛ در حکم کلامي اين بچه تابع اشرف ابوين است؛ يعني بچه‌اي که مادر او سيد است از نظر معنا و کرامت سيد است، فرزند پيغمبر است، از نظر حکم فقهي ﴿ادْعُوهُمْ لِآبائِهِم‏﴾،[4] خمس به او نمي‌رسد و مانند آن، اما اين چيز مهمي نيست، عمده آن ارتباط معنوي است که اين سيد است و محترم است. اگر استدلال‌هايي کردند که چطور وجود مبارک حسنين(سلام الله عليهما) فرزند پيغمبر(صلوات الله و سلامه عليه) هستند؟ در طي اين بحث‌هاي چندين ساله مرواني و اموي و عباسي، بزرگان همين استدلال را مي‌کردند؛ چه امام و چه اصحاب امام، به همين آيه نوراني که ذات أقدس الهي فرزندان ابراهيم خليل را مي‌شمارد؛ فرزندان ابراهيم خليل، يعقوب بود، اسرائيل بود، يوسف بود، موسي بود، عيسي بود و مانند اينها؛ بعد مي‌فرمايد وجود مبارک عيسي که پدر نداشت از راه مادر فرزند ابراهيم بود: ﴿وَ مِن ذُرِّيَّتِهِ﴾[5] «کذا و کذا و کذا» ﴿وَ عِيسَي﴾.[6] پس معلوم مي‌شود فرزند دختري هم فرزند آن پدر است؛ لذا وجود مبارک حسنين(سلام الله عليهما) واقعاً فرزند پيغمبرند. آن قصه‌اي که هارون وارد شده بود در مدينه در محضر پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) عرض کرد «السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ عَمّ‏»، امام کاظم(سلام الله عليه) جلو آمد؛ چون او خواست عوام‌فريبي کند که ما پسرعموي پيغمبر هستيم. حضرت سلام عرض کرد: «السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَه‏». هارون برآشفت که شما فرزند ابيطالب هستيد، ما فرزند عباس هستيم و عباس عموي علي(سلام الله عليه) بود و ما پسرعمو هستيم! حضرت فرمود چرا فاطمه زهرا(سلام الله عليها) را در نظر نمي‌گيريد، ما از راه فاطمه زهرا فرزند پيغمبر هستيم، او ساکت شد.[7] اسلام آمد آن شعار جاهليت را کاملاً برداشت. در جاهليت مي‌گفتند بچه تابع پدر است، از راه دختري کسي فرزند نيست. اين شعر شعار رسمي جاهليت بود که:

 بَنُونَا بَنُو أَبْنَائِنَا وَ بَنَاتُنَا ٭٭٭ بَنُوهُنَّ أَبْنَاءُ الرِّجَالِ الْأَبَاعِدِ[8]

بچه‌هاي ما همان بچه‌هاي پسران ما هستند؛ اما دختران ما اگر بچه آوردند بچه‌ي بيگانه است، بچه ما نيست. اين شعار رسمي شناسنامه جاهليت بود که قرآن آمد اين شعار جاهليت را ابطال کرد، فرمود: ﴿وَ مِن ذُرِّيَّتِهِ﴾ «کذا و کذا و کذا» ﴿وَ عِيسَي﴾. فرمود دختر و پسر ندارد؛ نوه‌هاي دختري بچه‌هاي آدم هستند، نوه‌هاي پسري بچه‌هاي آدم هستند.

در مسئله «سيادت» اگر کسي مادر او سيد باشد، واقعاً فرزند پيغمبر است و کرامت سيادت را دارد و مانند آن؛ البته همان‌طوري که در «ارث» تقسيم هست که پسر يک قدري بيشتر، ممکن است در کرامت‌هاي معنوي هم يک مقداري تفاوت باشد؛ ولي اصل کرامت سر جايش محفوظ است. لکن مسئله حکم فقهي است که در روايات ما به همين آيه سوره مبارکه «احزاب»[9] استدلال کردند که اينها را از نظر شناسنامه فرزند پدرانشان بدانيد.

بنابراين حکم اين چهار مسئله روشن است: يکي اينکه «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» براي کجاست، يکي اينکه ولد تابع اشرف الأبوين است در مسئله حُرّ و بنده بودن کجاست، يکي در مسئله تابع اشرف الأبوين بودن در اسلام و کفر کجاست و يکي هم در مسئله سيادت.

لعان را در نکاح منقطع منتفي مي‌دانند. در نکاح دائم اگر مرد علم داشته باشد و زن انکار کند، سخن از لعان است و لعان حرف آخر را مي‌زند؛ ولي در نکاح منقطع چون حق عزل با مرد است، مرد اگر علم دارد «بينه و بين الله» که اين فرزند او نيست، مي‌تواند نفي ولد کند و لعان هم در کار نيست.

اما مسئله «لعان» اين يک حکمي است شبيه بحث‌هاي قيامت است که احکام واقعي ظاهر مي‌شود. اسلام گذشته از اينکه يک سلسله احکام فقهي دارد براي ظاهر، گاهي هم آن اسرار باطني را هم در فقه مي‌آورد. «لعان» را گفتند يک نحوه مباهله است. «بِهال» يک تضرّع و زاري است که «دعاي ابتهال، دعاي ابتهال» مي‌گويند؛ يعني تضرّع و زاري. در اين بِهال، لعان هم مطرح است و اصلاً لعان را قسمي از مباهله دانستند و اين لعان گاهي در اصول دين است و گاهي در فروع دين. در اصول دين همان جريان مباهله معروف با نصاراي نجران است که همين لعان است و غير از لعان چيز ديگري نبود. در فروع دين همين مسئله «نفي ولد» است. قرآن کريم هر دو را مطرح کرده است؛ هم «بِهال»، يعني مباهله و هم «لعان»، يعني ملاعنه، هر دو را هم در مسئله اصول دين که اثبات نبوت و اصل دين و مانند آن است، مطرح کرده است و هم درباره فروع دين که مسئله فقهي و فرعي است که درباره «ولد» است. در سوره مبارکه «آل عمران» و سوره مبارکه «نور» اين دو بخش مطرح شده است؛ در سوره مبارکه «آل عمران» لعان و مباهله‌اي که به اصول دين برمي‌گردد، در سوره مبارکه «نور» بِهال و لعاني که به حکم فقهي برمي‌گردد. در سوره مبارکه «آل عمران» آيه شصت و 61 اين است: ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ فَلاَ تَكُن مِنَ الْمُمْتَرِينَ ٭ فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ﴾ در همين حق، ﴿مِن بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْم﴾ براي تو مطلب مسلّم است، ﴿فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِل﴾ با ابتهال و تضرّع، منکر حق را لعنت مي‌کنيم؛ چه ما و چه شما، ﴿ثُمَّ نَبْتَهِل﴾ با تضرّع از خدا مي‌خواهيم که منکر حق را لعنت کن! ﴿ثُمَّ نَبْتَهِل فَنَجْعَلْ﴾؛ آن‌قدر اين بِهال اثر دارد که نمي‌گوييم خدايا تو او را لعنت کن! وقتي ما به جايي رسيديم که دعاي ما مستجاب است، خود ما لعنت را بر آن شخص قرار مي‌دهيم، نه «نَسئَلُ اللهَ أن يَلعَنَهُ». حالا اين در خصوص اين ذوات قدسي است، نمي‌شود اين را به همه جا سرايت داد؛ ولي به هر حال فرمود ما اين کارها را مي‌کنيم. از ديگري هم برمي‌آيد کار آساني نيست، بلکه خيلي سخت است؛ براي اينها که يقيناً هست. نفرمودند ما از خدا مي‌خواهيم که خدايا او را لعنت کن! ما با ابتهال به جايي مي‌رسيم که کليد لعنت به دست ماست، ما آنها را لعن مي‌کنيم و لعن يعني طرد، اين کم حرفي نيست! ﴿ثُمَّ نَبْتَهِل فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلَي الْكَاذِبِينَ﴾. بعد هم فردا شد و آن ذوات قدسي را آوردند.

قبلاً شايد به عرضتان رسيد که اين جريان «حُسَيْنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْن»[10] (سلام الله عليهما)، انسان خيال مي‌کرد به اينکه «حُسَيْنٌ مِنِّي»(سلام الله عليهما) براي اينکه نوه اوست؛ «أَنَا مِنْ حُسَيْن» براي اينکه به وسيله کربلا و عاشورا و شهادت اين خاندان، دين زنده شد، اين توجيهي بود که قبلاً مي‌کردند. بعد معلوم شد که اين حرف درباره وجود مبارک امام حسن(سلام الله عليه) هم هست،[11] يا اين دو تعبير درباره وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) هم هست: «عَلِيٌ‏ مِنِّي‏ وَ أَنَا مِنْ عَلِي‏»،[12] اين يک قدري توجيه مي‌خواست. وقتي شما به آيه «مباهله» برمي‌خوريد مي‌بينيد که خيلي روشن و شفاف است؛ وقتي مي‌فرمايد: ﴿وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ،[13] اين ذات همان ذات است، «عَلِيٌ‏ مِنِّي‏ وَ أَنَا مِنْ عَلِي‏»، اين نيازي به توجيه ندارد؛ چون اينها «مِنْ نُورٍ وَاحِد»[14] هستند، «حَسَنٌ‏ مِنِّي‏ وَ أَنَا مِنْه‏»،[15] «حُسَيْنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْن»، «فَاطِمَةُ مِنِّي‏»[16] (سلام الله عليهما)؛ ﴿وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ.

بنابراين آنها برکات ديگري است و سرجايش محفوظ است؛ دين را ياري کردند، جانشين او بودند، امامت را حفظ کردند، اينها سر جايش محفوظ است؛ اما مصحّح اين دو جمله ﴿وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ است، «عَلِيٌ‏ مِنِّي‏ وَ أَنَا مِنْ عَلِي‏» يا «فَاطِمَةُ مِنِّي‏»، اينها يکي هستند. در اين قسمت بِهال هست، لعان هست که براي اصول دين است، اصل دين هم هست.

در جريان حکم فقهي و فرعي، آيات سوره مبارکه «نور» مطرح است. در سوره مبارکه «نور» آيه چهار به بعد اين است که يک وقت است کسي يک زن بيگانه‌اي را که پاکدامن است متّهم مي‌کند، اين قذف است، حکم قذف هم اين است: ﴿وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحَصَنَاتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَدَاء﴾، او هشتاد تازيانه دارد. اگر کسي قذف کرد يک زن پاکدامني را به بدکاري و شاهد نياورد، بايد هشتاد تازيانه بخورد، بعد هم «مقبول الشهادة» نيست و از حق اجتماعي هم محروم است و فاسق هم هست، از حق اجتماعي محروم است و ديگر حرف او در محاکم معتبر نيست و مانند آن؛ اين درباره کسي که يک زن پاکدامن بيگانه‌اي را متّهم کند، قذف است. اما اگر همسر خودش را متّهم کرد: ﴿وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْوَاجَهُمْ﴾؛ همسر خودش را رمي مي‌کند، متّهم مي‌کند به خلاف. ﴿وَ لَمْ يَكُن لَّهُمْ شُهَدَاءُ إِلاّ أَنفُسُهُمْ﴾؛ خودشان مدعي‌اند که ما مثلاً ديديم و مطّلع هستيم، هيچ شاهدي هم در محکمه اقامه نکردند. اين‌جا پنج بار بايد سوگند ياد کند: ﴿فَشَهَادَةُ أَحَدِهِمْ أَرْبَعُ شَهَادَاتٍ بِاللَّهِ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ﴾؛[17] چهار بار بايد خدا را شاهد بگيرد که من راست مي‌گويم، بار پنجم بگويد: ﴿وَ الْخَامِسَةُ أَنَّ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَيْهِ إِن كَانَ مِنَ الْكَاذِبِينَ﴾؛[18] بگويد لعنت خدا بر همين شخصي که دارد تهمت مي‌زند بر خودش لعنت کند اگر دروغ بگويد. پس چهار بار خدا را شاهد مي‌گيرد که راست مي‌گويد، بار پنجم از خدا بخواهد که لعنت خدا بر او باشد اگر او دروغ مي‌گويد؛ زن اگر بخواهد از لعان برهد، اين است و ديگر عذاب نمي‌شود، ديگر آن حکم لعان بر او جاري نمي‌شود. ﴿وَ يَدْرَؤُا عَنْهَا الْعَذَابَ أَن تَشْهَدَ﴾ که اين ﴿أَن تَشْهَدَ﴾ فاعل ﴿يَدْرَؤُا﴾ است. «دَرء» يعني «دفع». اگر زن پنج بار شهارت بدهد، عذاب از او دفع مي‌شود؛ ﴿وَ يَدْرَؤُا عَنْهَا الْعَذَابَ أَن تَشْهَدَ﴾؛ يعني شهادت او. اين پنج شهادت، عذاب را و حدّ را از او دفع و دَرء مي‌کند: ﴿وَ يَدْرَؤُا عَنْهَا الْعَذَابَ أَن تَشْهَدَ أَرْبَعَ شَهَادَاتٍ بِاللَّهِ إِنَّهُ لَمِنَ الْكَاذِبِينَ﴾؛[19] چهار بار بگويد به خدا قسم اين مرد دروغ مي‌گويد! و بار پنجم: ﴿وَ الْخَامِسَةَ أَنَّ غَضَبَ اللَّهِ عَلَيْهَا إِن كَانَ مِنَ الصَّادِقِينَ﴾؛[20] بار پنجم بگويد که از خدا مي‌خواهم اگر اين مرد راست مي‌گويد غضب خدا بر من روا باشد.

اين امر فقهي است و حرف آخر را مي‌زند؛ آيه هم همين را مي‌گويد، روايات معتبر هم همين را مي‌گويد. در اين اثنا مرحوم صاحب جواهر به اجماع هم تمسک مي‌کند؛[21] تمسک به اجماع در برابر آيه و روايت؟! بفرماييد اصحاب هم همين‌طور فهميدند؛ به اجماع تمسک کنيد و اجماع «بقسميه»، اينها يعني چه؟!

پرسش: منظور از لعنت، لعنت دنيوي است؟

پاسخ: خداي سبحان خودش مي‌داند که چگونه عذاب کند؛ گاهي در دنيا، گاهي در آخرت و گاهي ﴿لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَة﴾،[22] اين مربوط به گناهي است که آن شخص مرتکب شده است.

عمده اين است که آيا اين لعان، اين بِهال، اين مباهله ـ که معجزه است ـ مخصوص پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است يا نه؟ اگر مخصوص پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نيست، مخصوص امام معصوم(سلام الله عليه) است يا نه؟ اگر مخصوص امام و پيغمبر نيست که فصل سوم است «کما ذهب إليه غير واحدٍ من أصحابنا»، مؤمن هم مي‌تواند مباهله کند.

پرسش: ...

پاسخ: بله، در نکاح منقطع نص داريم که اين لعان نيست. سرّ آن اين است که بعضي‌ها به همين اطلاق «أزواج» تمسک کردند؛ آيه دارد که ﴿وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْوَاجَهُمْ﴾، اينها به اطلاق «ازواج» تمسک کردند و گفتند زوجه چه دائمي باشد و چه منقطع، لعان‌بردار است؛ اما روايات ما که آمده فرق گذاشته بين نکاح دائم و نکاح منقطع، مقيد اين اطلاق يا مخصص اين عموم است.

بناي آن بزرگواران بر اين است که اين مباهله است. اگر کسي درباره يک امر مسلّمي که دين اين را آورده يا اين حق را آورده يا اين مطلب را گفته، حالا بخواهد درباره «غدير» مباهله کند يا درباره «فدک» بخواهد مباهله کند؛ نظر شريف اينها اين است که اين راه دارد. مباهِل و ملاعِن لازم نيست پيغمبر يا امام(سلام الله عليهما) باشد. حالا درباره «فدک» ‌بخواهد مباهله کند، دست او باز است؛ چون يک امري است «بيّن الرشد» و اطلاقات ادله بِهال هم اين را مي‌گيرد. بعضي از بزرگان بِهال هم داشتند، مباهله هم داشتند. غرض اين است که اين‌طور نيست مخصوص همان جريان مسيحي‌هاي نجران باشد.

مي‌ماند روايات مسئله؛ روايات مسئله در چند باب است: بخشي از آنها در جلد 22 وسائل، باب پنج از ابواب ثبوت لعان «ثُبُوتِ اللِّعَانِ بَيْنَ الْحُرِّ وَ الزَّوْجَةِ الْمَمْلُوكَة»[23] اين هست، بايد عقد، عقد دائم باشد؛ حالا يا حُرّه است يا مملوکه.

روايت اول را که مرحوم کليني[24] از «‏عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ» که روايت معبتر است «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام فِي حَدِيثٍ قَالَ سَأَلْتُهُ عَنِ الْمَرْأَةِ الْحُرَّةِ يَقْذِفُهَا زَوْجُهَا وَ هُوَ مَمْلُوكٌ»؛ اگر شوهري که مملوک است همسر آزادش را قذف کرد، «قَالَ يُلَاعِنُهَا وَ عَنِ الْحُرِّ تَحْتَهُ أَمَةٌ فَيَقْذِفُهَا قَالَ يُلَاعِنُهَا»؛[25] يعني عمده نکاح دائم است، حالا چه هر دو آزاد باشند و چه هيچ‌کدام آزاد نباشند، يا يکي آزاد باشد و ديگري آزاد نباشد.

در جريان «لعان» در صفحه 420 فرمود: «لَا يُلَاعِنُ الْحُرُّ الْأَمَةَ وَ لَا الذِّمِّيَّةَ وَ لَا الَّتِي يَتَمَتَّعُ بِهَا»؛[26] يعني آن‌جا که گفتيم زوج و زوجه، حُرّ و اينها، محدوده‌ آن مشخص است و آن اين است که اگر مرد آزاد بود و زن أمه بود، اين‌جا جاي لعان نيست؛ يا زن ذمّيه بود جاي لعان نيست؛ يا نکاح، نکاح منقطع بود جاي لعان نيست. «وَ لَا الَّتِي يَتَمَتَّعُ بِهَا»؛ در مسئله «تمتّع» هم جا براي لعان نيست.

در باب ده از همين ابواب «لعان»، صفحه 430 «بَابُ عَدَمِ ثُبُوتِ اللِّعَانِ بَيْنَ الزَّوْجِ وَ الْمُتْعَة»؛ مرحوم کليني[27] «عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَي عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنِ الْعَلَاءِ بْنِ رَزِينٍ عَنْ ابْنِ أَبِي يَعْفُورٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام قَالَ: لَا يُلَاعِنُ الرَّجُلُ الْمَرْأَةَ الَّتِي يَتَمَتَّعُ مِنْهَا».[28] اين گرچه جمله خبري است، ولي به داعي انشا القا شده، يک؛ به معناي «لا لعان في المتعة»، دو؛ ملاعنه نکند يا ملاعن نيست، در نکاح منقطع لعان نيست.

روايت دوم اين باب هم «عَنِ ابْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام قَالَ: لَا يُلَاعِنُ الْحُرُّ الْأَمَةَ وَ لَا الذِّمِّيَّةَ وَ لَا الَّتِي يَتَمَتَّعُ بِهَا»؛[29] در اين‌گونه از موارد لعان نيست، چون لعان خلاف اصل است و بايد بر مورد نص اختصار شود. در محکمه آنچه که پذيرفته است بيّنه و قَسم است؛ اين هم يک نحوه قَسم است در حقيقت، بيگانه نيست، تحميل بر محکمه نيست، اين يک نحوه قَسم است در حقيقت؛ منتها قَسم، يک قَسم خاصي است. توسعه مسئله يمين است، نه اينکه در قبال يمين باشد.

حالا روز چهارشنبه که معمولاً يک مقدار بحث مي‌شد. مستحضريد اين را وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: بدترين دشمن همان هواي نفس است؛ «أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ».[30] چطور مي‌شود دوست ما دشمن ما شود؟! دوستي داريم دشمني داريم، دوست و دشمن دوتا هستند. «أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي»، اين کدام نفس است؟ اين يک ماري است که ما خودمان مي‌پرورانيم، اين دشمني است که خودمان در درون خود مي‌پرورانيم؛ وگرنه ذات أقدس الهي دستگاه ما را طيب و طاهر آفريد، همه‌ آنها دوست هم‌اند، هيچ کدام دشمن ديگري نيست. الآن اين غذاهايي که مسموم است و مانده است، انسان اين غذاها را مي‌دهد اول به معده و بعد به روده، اينها کارشان هضم کردن است. اگر يک کسي سمّي را بخورد و هضم نشود و دفع شود، او که نمي‌ميرد. حرفي که آدم مي‌زند يا مي‌شنود، غذاي ناصوابي که مي‌خورد، حرفي که گوش مي‌دهد، تهمتي که مي‌زند، نگاهي که مي‌کند، اين يک غذايي است که وارد دستگاه نفساني مي‌شود، اين سمّ است. اينکه در روايات ما هست که «النَّظْرَةُ سَهْمٌ‏ مِنْ سِهَامِ إِبْلِيس‏»،[31] اين تشبيه نيست، يک حقيقتي است که بعد روشن مي‌شود. نگاهي را که انسان به نامحرم کرد، اين نگاه را به دستگاه نفساني مي‌دهد، اين را خوب مي‌پروراند و بعد باعث هلاکت مي‌شود. اگر آدم حرفي که مي‌زند بگويد رد شد، نگاهي که مي‌کند بگويد رد شد، خير! رد نشد. اگر غذاي سمّي خورديم و رد نشد، تمام دستگاه دارند فعاليت مي‌کنند که عليه ما قيام کنند؛ لذا فرمود: «أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ». اينها تمثيل است و نه تعيين، نه اينکه تشبيه باشد؛ تمثيل يعني تمثيل! تشبيه يعني تشبيه! يک وقتي مي‌گوييم «زيدٌ کالأسد»، اين تشبيه است، در واقع زيد أسد نيست؛ اما انسان مثل زيد است اين تمثيل است، يعني حقيقتاً انسان همين است، يعني فرد اوست. اينها تمثيل است، تشبيه نيست؛ فرمود: «النَّظْرَةُ سَهْمٌ‏ مِنْ سِهَامِ إِبْلِيس‏». در بخشي از روايات ديگر هم که آمده پشت سر شير راه برو، اما به دنبال نامحرم راه نرو![32] پس اين نگاه، نگاه سمّي است. اين نگاه سمّي وقتي آمد، نفس با آن دستگاه شهوي اين را مي‌پروراند و به صورت يک غدّه بدخيم در مي‌آورد و اين شخص مي‌شود معتاد نگاه به نامحرم يا فلان معصيت، يا فلان معصيت! آن‌وقت آن غذاي سمّي، دستگاه بدن را آسيب مي‌رساند و اين گناه سمّي جان آدم را آسيب مي‌رساند.

اين نماز جعفر طيار را ما فراموش نکنيم! اين همه تير که از هر طرف مي‌آيد، به هر حال ما يک برنامه عبادي بايد داشته باشيم. يک وقتي بود که اين حوزه علميه و اينها را کاري نداشتند و کسي هم با اينها کاري نداشت، ولو آن يک مشکل خاص خودش را داشت؛ ولي به هر حال همه مشغول درس و بحث بودند. خدا سيدنا الاستاد مرحوم آقاي محقق داماد را غريق رحمت کند! ايشان هم يزدي بودند، هم به مرحوم آقا شيخ عبدالکريم نزديک بودند، هم داماد شيخ عبدالکريم بودند. مي‌فرمودند صبح که ما مي‌رفتيم مسجدِ بالاسر براي مطالعه، مي‌ديديم در اين مسجدِ بالاسر پُر از طلبه‌ها هستند؛ آن‌وقت به اين وسعت هم که نبود، «لَهُمْ دَوِيٌّ كَدَوِيِّ النَّحْل‏»؛[33] دو نفر دو نفر مانند زنبور عسل پشت سر هم دارند مطالعه و مباحثه مي‌کنند؛ نماز شب را آن‌جا مي‌خواندند، نماز صبح را همان جا مي‌خواندند و همان جا مباحثه مي‌کردند. آن فضا، دين را و روحانيت را حفظ مي‌کرد و اصلاً اساس ما و برکت ما به همين امور است. فرمود: «لَهُمْ دَوِيٌّ كَدَوِيِّ النَّحْل‏»؛ مثل زنبور عسل پشت سر هم دو به دو، سه به سه اينها داشتند مباحثه مي‌کردند. مرحوم علامه در منتهيٰ[34] اين فرمايش را دارند، ديگران[35] هم دارند که اگر اين نماز جعفر طيار آن سيصد «سبحان الله» سخت است؛ مثلاً طلبه است و کار دارد، او دوتا دو رکعت را ‌بخواند و بعد در قدم زدن‌ها و رفت و آمدها، آن سيصدتا «سبحان الله و الحمد لله» را ‌بگويد. اين جايزه‌اي بود که وجود مبارک پيغمبر به جعفر داد. جايزه‌هاي حضرت جايزه‌هاي ويژه بود. به صديقه کبريٰ(سلام الله عليها) چه جايزه‌اي داد؟ همين تسبيح حضرت زهرا جايزه حضرت است. به جعفر که از حبشه برگشت چه جايزه‌اي داد؟ اين نماز «جعفر طيار» را جايزه داد. آدم مي‌تواند اين برنامه‌ها را داشته باشد، خيلي هم وقت نمي‌خواهد، اين چهار رکعت چهار دقيقه، حداکثر پنج دقيقه است. اين فتواي مرحوم علامه در نهايه[36] فتواي خوبي است، نه يعني سهل است؛ يعني راه علمي دارد که اگر کسي کار دارد نمي‌تواند تمام اين سيصد «سبحان الله و الحمد لله» را در نماز بگويد، مي‌تواند اين دو رکعت نماز را بخواند و بقيه را در راه و در درس و بحث و رفت و آمد بگويد، خيلي وقت نمي‌گيرد. آدم چنين برنامه‌اي را داشته باشد، جلوي خيلي از خطرات را مي‌گيرد که اميدواريم اين حوزه بتواند کار دلپذير وجود مبارک وليّ‌عصر(ارواحنا فداه) را انجام بدهد.

«و الحمد لله رب العالمين»

 



[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج‌2، ص246 ـ 252.

[2]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج‌2، ص250.

[3]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏5، ص491.

[4]. سوره احزاب، آيه5.

[5]. سوره انعام، آيه84.

[6]. سوره انعام، آيه85.

[7]. الإرشاد في معرفة حجج الله علي العباد، ج‏2، ص234.

[8]. المغني(ابن قدامه)، ج‌6، ص17.

[9]. سوره احزاب، آيه5.

[10]. كامل الزيارات، النص، ص52.

[11] . بشارة المصطفی لشيعة المرتضی(ط ـ القديمة)، النص، ص156؛ «قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص حَسَنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْه‏».

[12]. الأمالی(للصدوق)، النص، ص9.

[13]. سوره آل عمران, آيه61.

[14] . علل الشرائع، ج1، ص134.

[15]. بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج43، ص306.

[16]. وسائل الشيعة، ج‏20، ص232.

[17] . سوره نور، آيه6.

[18] . سوره نور، آيه7.

[19] . سوره نور، آيه8.

[20] . سوره نور، آيه9.

[21]. جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج‌30، ص187.

[22]. سوره مائده، آيه33.

[23]. وسائل الشيعة، ج‏22، ص419.

[24]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏6، ص164.

[25]. وسائل الشيعة، ج‏22، ص419.

[26]. وسائل الشيعة، ج‏22، ص420.

[27]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏6، ص166.

[28]. وسائل الشيعة، ج‏22، ص430.

[29]. وسائل الشيعة، ج‏22، ص430.

[30] . عدة الداعی و نجاح الساعی، ص314.

[31]. من لا يحضره الفقيه، ج‏4، ص18.

[32]. مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ج‏14، ص275.

[33]. الکافي(ط ـ الاسلامية)، ج4، ص469.

[34] . منتهى المطلب في تحقيق المذهب، ج‌6، ص145 ـ 148.

[35] . روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه، ج‌2، ص807 ـ 809.

[36] . النهاية في مجرد الفقه و الفتاوى، ص141.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق