23 01 2018 439485 شناسه:

مباحث فقه ـ نکاح ـ جلسه 294(1396/11/03)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

مرحوم محقق(رضوان الله تعالي عليه) عناصر محوري نکاح منقطع را چهار چيز دانستند که کيفيت عقد قولي اوّلي آن بود، تعيين زوج و زوجه دومي آن بود، مَهر و مدّت سومي و چهارمي آن هستند.[1] «مَهر» گرچه در عقد دائم هست، ولي رکن نيست، در عقد منقطع است که رکن است؛ چون عقد منقطع به منزله اجاره است. «غَرر» همان‌طوري که در بيع مَنهي است، در عقود ديگر هم مَنهي است؛ منتها به آن اندازه‌اي که مسئله «مال» در آن عقد، سهم تعيين کننده دارد، به همان اندازه «غَرر» هم مانعيت دارد؛ لذا تسامح در «غَرر» به مقدار دخالت آن «مال» در آن عقد است. «غَرر» در بيع که ثمن رکن است، به يک اندازه مانعيت دارد، در اجاره به سهم کمتري، در عقد انقطاعي به سهم کمتري و در عقد دائم به سهم کمتري؛ زيرا هر اندازه که اين «مال» در آن عقد دخالت داشت، به همان اندازه «غَرر» هم ضرر دارد. لذا اگر يک باغي را مشاهده کرده بودند که مَهريه زن در عقد منقطع قرار بدهند با اينکه خيلي مساحت نشده و حدود أربعه آن مشخص نشده، اين را مي‌پذيرند؛ اما اين باغ را اگر بخواهند بفروشند، تا مساحت نشود و حدود چهارگانه آن مشخص نشود، اين را غَرري مي‌دانند.

بخشي از «غَرر» که در عقد منقطع مغتفر است، آن بخش در بيع مغتفر نيست. اصل غَرر «في الجمله» ضرر دارد، نحوه دخالت يا ضرر آن به اندازه دخالت آن در آن عقد ملحوظ است. بين بيع و عقد انقطاعي خيلي فرق است، چه اينکه بين عقد انقطاعي و عقد دائم هم مي‌تواند فرق باشد. لذا اين قسمتي که اين بزرگوارها ذکر کردند با اغتفار غَرر کم در عقد نکاح، اين مسئله قابل تحمل هست.

و اما اين مطلبي را که ايشان فرمودند: ولو کفّي از بُر؛[2] البته بايد ماليت داشته باشد، گاهي در حدّ يک مثال است مثل اينکه خود روايت دارد ولو کفي از بُر باشد، يک کفي از گندم، در زمان و زميني که مانعيت دارد.[3] يک وقت عصر مجاعه و گراني و قحطي است، يک دانه خرما هم ماليت دارد، يک کفي از گندم ماليت دارد و مانند آن. يک وقت است که در فضاي باز و فراواني و در کنار نخلستان است، يک دانه از خرما شايد ماليت نداشته باشد، نتوان آن را مَهر قرار داد و مانند آن؛ چون حد مشخص ندارد بايد از سفهيت بيرون بيايد، از بي‌مالي بيرون بيايد، حالا «قلّ أو کثر». گاهي در اثر قلّت سفهي است که ملحق به عدم است، گاهي در اثر کثرت سفهي است و مقبول نيست، نه قليل است يا کثير؛ لذا فرمودند به اينکه ولو کفي از بُر باشد حاصل است. «و يلزم دفعه بالعقد»؛ چون تمليک است. منتها اگر چنانچه «و لو وهبها المدة قبل الدخول»، بايد نصف مَهر را بپردازد که اين البته برابر نص خاصي است که بايد ارائه شود، اين ذوقي نيست. «و لو دخل استقر المهر»؛ چون تمليک شد «أحد العوضين» را گرفت و عوض ديگر را بايد بپردازد؛ منتها «أحد الرکنين» که مَهر بود در قبال بُضع داده شد، آن رکن ديگر که مدت است آن را هم بايد تسليم کند، «بشرط الوفاء بالمدة». «و لو أخلت» اين زن «ببعضها»؛يعنی مدت، «كان له أن يضع من المهر بنسبتها».[4] اين تقسيط در يک امر مرکّب راه دارد، اگر اجاره به مقداري که بايد تحويل بدهد به آن زمان، شخص تحويل نداد، تبعيض مي‌شود «يتبعّض بأبعاض» آن مدت؛ چه اينکه اگر آن مبلغ تبعيض شد، «تتبعّض المدة بأبعاض» آن مبلغ. اينها گرچه به حسب ظاهر يک زمان را به عنوان مدّت و يک مبلغ خاص را تعيين کردند؛ اما اينها بسيط نيستند. در بيع هم همين‌طور است، چيزي که قابل تقسيط است، تقسيط مي‌شود. پس اگر زن در تسليم مدت تبعيض روا داشت، مرد در تسليم مَهر تبعيض را روا مي‌دارد. حالا تتمه بحث ـ إن‌شاءالله ـ براي جلسه آينده.

چند‌تا سؤال مربوط به مسائل اصولي شد که اين فکر مي‌کنم لازم باشد. اين سؤال‌ها را ما جواب بدهيم تا اينکه ـ إن‌شاءالله ـ به اصل بحث برسيم.

سؤال اين است که تفاوت عقل نظري و علم چيست؟ دوم اينکه عقل برهاني با فطرت چه فرق دارد؟ سوم اينکه تفاوت بناي عقلا با اجماع چيست؟ چهارم اينکه آيا لازمه حجت دانستن عقل در اصول فقه نه علم که حکم الهي است، در برخي موارد تثبيت اجماع نيست؟ پنجم اگر ضوابط استنباط در سراسر اصول فقه عقلي است، آيا نتيجه آن احکام فقهي محدود در قوانين عقلي نيست؛ در حالي که آموزه‌هاي نقلي در استنباط احکام فقهي فراوان‌تر از فهم عقل است، جمع آنها به چه صورت خواهد بود؟ ششم اگر مهم‌ترين کارکرد عقل کشف احکام شرعي است، آيا همه کشف‌هاي عقل، جزئي است يا کشف عقلي هم دارد؟

يک مقداري اين سؤالات توضيح مي‌خواهد؛ چون «حُسْنُ‏ السُّؤَالِ‏ نِصْفُ‏ الْعِلْم»،[5] يک مقداري هم آن اساس مسائل محوري اصول که مشخص شود، به اين سؤالات هم پاسخ داده مي‌شود. چون الآن مستحضريد تقريباً ده يا بيست درصد علوم اهل بيت(عليهم السلام) را ما در حوزه داريم، همين فقه است با بخشي از اصول که اصلاً کاري به علوم اهل بيت(عليهم السلام) ندارد؛ چون قواعد استنباط همين اصول را شما در شرق برويد يا در غرب برويد، اينها يک مانفيستي دارند، يک منبعي دارند، ما چگونه از آن منابع اينها را استفاده کنيم، دارند؛ اين عام و خاص، اين تبصره، اين تقييد مطلق، اين مفهوم مقيد، اين امر و نهي، همه حرف‌هايي است که در غير اسلام هم هست، اينها جزء علوم اهل بيت(عليهم السلام) نيست. تقريباً ده يا بيست درصد علوم اهل بيت(عليهم السلام) در حوزه رواج دارد، هشتاد درصد آن خاک مي‌خورد که آنها چه گفتند، ما چقدر وظيفه داريم که گوشه‌هايي از اينها در اين روزها مطرح شد که حرف اينها درباره نظام هستي چيست؟ درباره سياست چيست؟ درباره اخلاق چيست؟ درباره حقوق چيست؟ درباره مدنيت چيست؟ درباره فقه چيست؟ اگر يک قَدري بازتر شود، معلوم مي‌شود که هشتاد درصد علوم اين ذوات قدسي دارد خاک مي‌خورد. حالا برسيم به آن مقداري که فعلاً ما در اين ده درصد يا بيست درصدي که در حوزه‌ها با آن روبرو هستيم.

هر دين در بخش عملي‌ که ضعيف‌ترين يا کمترين آن هست، سه مرحله دارد تا آن جامعه بگردد: يک بخش مواد کاربردي دارد که ما يک رساله عمليه داريم و هر کشوري هم يک مجلسي دارد، قانوني دارد؛ اين مواد کاربردي براي اينکه مردم در جامعه طبق اين مواد، زندگي‌شان را بگردانند. بخش دوم اين است که ما اين مواد کاربردي را از کجا استنباط مي‌کنيم؟ يک سلسله مباني دارد که از آن مباني، اين مواد کاربردي استنباط مي‌شود، ما به آن مي‌گوييم اصول، ديگران هم شايد نام ديگري به آن بدهند که اينها مباني استنباط مواد کاربردي‌اند. مواد کاربردي ما رساله عمليه است، آنها هم يک قوانين عملي و کاربردي که مصوبات مجلس آنها هست هم دارند. اين مواد را از مباني مي‌گيريم. ما مباني‌مان مشخص است؛ مثلاً استصحاب هست، برائت هست، اشتغال هست که از يک جاهايي اينها را مي‌گيريم. آنها کاري به اين مسائل الهي و مانند آن ندارند؛ مباني مواد کاربردي آنها استقلال هست، امنيت است، امانت است، صلح بين‌الملل هست، محيط زيست است، فضاي سالم هست، مواسات هست، مساوات هست، عدم دخالت در کشورهاي ديگر است، اجازه ندادن دخالت ديگران در کشورها هست و مانند آن که اينها قانون اساسي آنهاست که از آن قانون اساسي، قانون مجلسشان را استنباط مي‌کنند. محور همه آن مباني قانون اساسي آنها عدل است که اگر استقلال است يا مواسات است يا مساوات است يا اقتصاد است يا اجتماع است يا تمدن است، بايد بر محور عدل باشد.

اين عدلي که يک کلمه سه حرفي است، معناي آن براي همه روشن است و معناي آن هم براي همه محبوب است. همه عدل را مي‌شناسند، همه عدل را دوست دارند؛ اما عدل که وضع هر چيزي در جاي خودش هست، اين اولين بحث ما و آنهاست؛ ما هم اين مباني را داريم، آنها هم اين مباني را دارند. عدل يعني «وضع کل شئ في موضعه»[6] اين را ما مي‌فهميم، آنها هم مي‌فهمند؛ ما مي‌پذيريم، آنها هم مي‌پذيرند. اما تمام اختلاف از همين‌جا شروع مي‌شود که جاي اشياء را چه کسي بايد تعيين کند؟ جاي اشخاص را چه کسي بايد تعيين کند؟ عدل «وضع کل شئ في موضعه»، جاي اشياء را چه کسي بايد تعيين کند؟ ما مي‌گوييم اشياء‌آفرين بايد تعيين کند، آنها مي‌گويند ما تعيين مي‌کنيم. جاي اشخاص را ما مي‌گوييم اشخاص‌آفرين بايد تعيين کند، آنها مي‌گويند خودمان تعيين مي‌کنيم. لذا ما منبع داريم که از آن منبع اين مباني را استنباط مي‌کنيم، آنها دستشان خالي است. ما موحد هستيم مي‌گوييم خدايي هست و منبعي دارد به نام وحي و سنّت که ما از اين منبع الهي که به صورت قرآن و سنت هست اين مباني را استخراج مي‌کنيم، آنها حرف فرعون را مي‌زنند.[7] تمام اختلاف موحد و ملحد يا موحد و مشرک در داشتن منبع است که مباني ما به منابع وحياني ما تکيه مي‌کند، آنها دستشان خالي است. آنها منبع را خرد جمعي مي‌دانند؛ يعني شرک، ما منبع را وحي الهي مي‌دانيم؛ يعني توحيد. آنها هم مي‌گويند عدل چيز خوبي است و بايد عادلانه باشد. آنها هم مي‌گويند عدل «وضع کل شيء في موضعه»؛ اما مي‌گويند جاي اشياء را ما تعيين مي‌کنيم! ما مي‌گوييم جاي اشياء را اشياءآفرين بايد تعيين کند. آنها مي‌گويند انگور هر چه دارد حلال است! ما مي‌گوييم جاي آن اشياء انگوري را انگورآفرين بايد تعيين کند؛ لذا بين شراب و بين شربت انگور فرق است. همان حرف فرعون را آنها مي‌زنند، فرعون که مي‌گفت ربّي نيست مگر من: ﴿أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي﴾،[8] ﴿ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْري﴾،[9] معناي آن اين نبود که من خالق سماوات و أرض هستم؛ چون خودش بت‌پرست بود. درباريان فرعون به فرعون مي‌گفتند که اگر موسي و هارون(سلام الله عليهما) را رها کني، ﴿يَذَرَكَ وَ آلِهَتَك‏﴾؛[10] بساط تو و اين بت‌ها را جمع مي‌کنند. اينکه مي‌گفت إله شما من هستم، ربّ شما من هستم؛ يعني قانون اداره مملکت به دست من است، من منبع قانون‌گذاري هستم؛ وگرنه خودش بت‌پرست بود و داعيه خالقيت که نداشت. اين ﴿أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي﴾؛ يعني در تدوين قانون، ﴿ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْري﴾؛ يعني در تدوين قانون، ﴿أَهْدِكُمْ سَبيلَ الرَّشاد﴾ يعني در تدوين قانون، ﴿إِنِّي أَخافُ أَنْ يُبَدِّلَ دينَكُم﴾،[11] يعني تدوين قانون. اين چهار پنج آيه‌اي که ايشان دارد، من بايد حرف بزنم يا اينها دين شما را از بين مي‌برند، دين يعني رأي من و فکر من. ما مي‌گوييم عدل که «وضع کل شيء في موضعه» هست، جاي اشياء را اشياءآفرين تعيين مي‌کند، آنها مي‌گويند ما تعيين مي‌کنيم. اين نزاع اساسي موحد و ملحد است.

ما از کجا بفهميم که جاي اشياء کجاست؟ تنها راه بيان خود اشياءآفرين است و آن وحي الهي است. اين وحي الهي مقابل ندارد. نه گيرنده وحي فرد عادي است که ما بگوييم ديگري هم کار او را انجام مي‌دهد، نه چيزي عِدل وحي الهي است که او تعيين کند جاي اشياء کجاست؛ لذا همان‌طوري که خدا شريک ندارد، تشريع و شريعت هم شريک ندارد، شريعت کار اوست، هيچ يعني هيچ! ـ به نحو سالبه کليه ـ شريعت شريک ندارد، شارع شريک ندارد، عديل ندارد که ما بگوييم اين مطلب عقلاً يا شرعاً اين‌چنين است. شرع مقابل ندارد، شرع صراط است، صراط مقابل ندارد. نه مهندسي در عالم است که يک راه ديگري به ما نشان بدهد، نه خدا دو‌تا راه نشان داد. صراط «واحدٌ لا شريک له»، شرع «واحدٌ لا شريک له»؛ چون شارع «واحدٌ لا شريک له»، گيرنده آن هم وحي است. ما الآن از کجا بفهميم آن‌که اشياء را آفريد، به پيغمبرش که شنيده وحي براي اوست چطور گفته؟ اين دو‌ راه دارد: يا از راه عقل مي‌فهميم که به او چه گفت، يا از راه نقل مي‌فهميم. اين‌جا عقل ظهور مي‌کند.

عقل با علم اصلاً ارتباطي ندارد تا آدم بگويد فرق عقل و علم چيست؟! علم يک ميوه‌اي است روي درخت، عقل آن شجره طوبيٰ است که علم را توليد مي‌کند. عقل چه کاري به علم دارد؟! علم چه کاري به عقل دارد؟! اينکه در اصول آمده اين دَم دستي است که علم حجت است، مگر هيچ کسي پيدا شده در زمين که گفته باشد علم حجت نيست؟! اين حرف علمي شد که ما وقت تلف کنيم؟! ما بايد شجره اين کار را بشناسيم. عقلي که علم توليد مي‌کند «ما هو»؟ و «مَن هو»؟ جاي اين خالي است، خالي يعني خالي است! آنکه علمي است و سواد مي‌آورد، حجيت عقل است. اينکه همه‌ فهم است که علمي نيست، اين در اصول آمده که «العلم حجة»، «القطع حجة»! شما در اين هفت ميليارد يک کسي را پيدا کرديد که بگويد «قطع» حجت نيست تا ما بياييم بحث کنيم؟! علم ميوه است، عقل شجره طوبيٰ است که ميوه‌آفرين است. آنکه خبري از آن نيست عقل است. حالا گوشه‌اي از پايگاه عقل را به شما نشان بدهم.

عقل آن‌قدر قوي و قوي و قوي و قوي است که مي‌تواند با خدا گفتگو کند و خدا هم آن را امضا کرده است. در بخش پاياني سوره مبارکه «نساء» در مسئله نبوت عامه که ذات أقدس الهي مي‌فرمايد ما انبيا فرستاديم: ﴿رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرين﴾،[12] چرا انبيا فرستاديم؟ تا عقل با من درگير نشود و عليه من احتجاج نکند! اين حجت بالغه الهي است. فرمود: ﴿رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرين﴾ که اينها مي‌آيند حرف‌هاي مرا به جامعه منتقل مي‌کنند تا اگر من انبيا نمي‌فرستادم و احکام تبشيري و انذاري را به جامعه منتقل نمي‌کردند، محجوج مي‌شدم: سوره مبارکه «نساء» آيه 164 به بعد: ﴿وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِن قَبْلُ وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ﴾؛ يعني ما انبياي زيادي فرستاديم، شما حالا در خاورميانه زندگي مي‌کنيد؛ نه دستي به خاور دور داريد، نه دستي به باختر دور داريد، ما اگر قصص آنها را نقل مي‌کرديم که شما راهي براي حل نداشتيد، ما قصه پيغمبري را نقل مي‌کنيم که بعد بتوانيم بگوييم: ﴿فَسِيرُوا فِي الأرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبين‏﴾،[13] ﴿كَيْفَ كانَ﴾، ﴿كَيْفَ كانَ﴾ که در آيات ديگر آمده است. در دو جاي قرآن فرمود انبياي فراواني بود ما قصه‌ آن را در قرآن نگفتيم؛ ما قصه‌اي مي‌گوييم که آموزنده باشد، بعد به شما بگوييم برويد بررسي کنيد که ما با اينها چه کرديم! اين قبل از کشف کريستف کلمب[14] و اينها بود و راهي هم براي خاور دور و باختر دور نبود، نه اينکه انبيا براي خاورميانه باشد. هيچ منطقه‌اي نيست مگر اينکه پيغمبري در آن‌جا مبعوث شد. ﴿وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَ كَلَّمَ اللّهُ مُوسَي تَكْلِيماً ٭ رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنذِرِينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُل﴾؛ مبادا اينها در قيامت به من بگويند تو که مي‌دانستي ما به چنين جايي مي‌آييم چرا راهنما نفرستادي؟! ما نمي‌دانستيم، تو که مي‌دانستي ما نمي‌پوسيم و وقتي مُرديم به اين‌جا مي‌آييم، چرا راهنما نفرستادي؟! اين قد و قواره عقل است که مي‌تواند با خدا گفتگو کند بگويد چرا پيغمبر نفرستادي؟! اين عقل شناخته شده نيست. ما خيال مي‌کنيم عقل يعني علم! اين عقل مولّد علم است انديشه ايجاد مي‌کند، علم توليد مي‌کند، برهان اقامه مي‌کند، حجيت آن به اين اندازه است که خدا مي‌فرمايد اگر من انبيا را نمي‌فرستادم محجوج مي‌شدم، يک چنين نعمتي را خدا به بشر داده است! ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُل﴾،[15] «بَعد» را همه‌ شما در اصول خوانديد که ظرف است مفهوم ندارد، مگر در مقام تحديد باشد، اين‌جا چون در مقام تحديد است مفهوم دارد؛ يعني بعد از اينکه ما انبيا فرستاديم، عقل قدرت احتجاج ندارد، اگر انبيا نمي‌فرستاديم احتجاج مي‌کرد: ﴿وَ كَانَ اللّهُ عَزِيزاً حَكِيماً ٭ لكِنِ اللّهُ يَشْهَدُ بِمَا أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ وَ الْمَلاَئِكَةُ يَشْهَدُونَ وَ كَفَي بِاللّهِ شَهِيداً﴾.[16] عقل گاهي مفرد نيامده؛ اما به صورت قلب درآمده: «يعقلون» و «نعقلون» که فعل ماضي و مضارع و جمع و اينهاست فراوان آمده است، و بخشي از اينها هم که قبلاً خوانده شد که در قيامت مي‌گويند اي کاش! ما از دليل عقلي استفاده مي‌کرديم يا از دليل نقلي استفاده مي‌کرديم که اينها «مانعة الخلو» است، ﴿لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ السَّعِير؛[17] يا خودمان بايد عاقل مي‌بوديم، يا از راه نقل گوش مي‌داديم ببينيم که چه خبر است. اگر گوش شنوا مي‌داشتيم؛ يعني از نقل استفاده مي‌کرديم يا عقل برهاني مي‌داشتيم استفاده مي‌کرديم، ﴿لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ السَّعِير.

در بخش‌هاي ديگر همين دو قسم به اين صورت آمده است: ﴿لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيدٌ﴾؛[18] يا مستمع بفهم، يا قلب سالم، قلب همان عقل است؛ يا مستمع بگوش، يا عقل بفهم: ﴿لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيدٌ﴾. بخش‌هاي ديگري هم گاهي به صورت فؤاد  ياد شده است که ﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الأبْصَارَ وَ الأفْئِدَةَ،[19] که آن‌جا به صورت جمع ذکر شده است. ﴿لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ﴾ به صورت مفرد يعني جنس ذکر شده است. عقل و نقل دوتا سراج‌اند، نه صراط؛ هر دو صراط مستقيم را نشان مي‌دهند. مهندس در عالم بيش از خدا نيست. غير از دين‌آفرين، بشرآفرين، کسي حق دين‌گذاري ندارد. عقل ـ به نحو سالبه کليه ـ هيچ قانوني از خود ندارد. اين «العدلُ حَسنٌ‏» يک چراغ شفافي است که عقل اين را مي‌فهمد؛ به دليل اينکه قبل از اين عاقل؛ حالا يا إبن سينا يا عقلاي ديگر، قبل از اينکه اينها به دنيا بيايند اين بود، بعد از مرگ اينها هم هست؛ اينها را که به عقل خلق نکرده است. الآن اين زمين قبل از اينکه برقي بيايد بود، بعد از اينکه اين برق هم بساطش جمع شود و خاموش شود، باز هم اين زمين سرجايش محفوظ است. دين خدا، صراط خدا، احکام خدا فقط از ناحيه خداست و لا غير؛ ما گاهي از راه عقل کشف مي‌کنيم، گاهي از راه نقل کشف مي‌کنيم. اين ظلم هميشه بد بود، قبل از اينکه عقلي در کار باشد؛ اين ظلم هميشه بد است، بعد از اينکه صاحب عقل مُرده. عقل چراغ است و چراغ حرفي براي گفتن ندارد، فقط و فقط نشان مي‌دهد. اينکه مي‌گوييم «العدلُ حَسنٌ‏» حکم عقل است؛ يعني در فضاي معرفتي، عقل مي‌فهمد که بين اين محمول و موضوع نسبت است، نه اينکه ايجاد بکند! قبل از اين عاقل اين قانون بود، بعد از مرگ اين عاقل هم اين قانون سرجايش محفوظ است. پس ـ به نحو سالبه کليه ـ عقل حکم به معناي قانون‌گذاري ندارد.

نعم! عقل هر کسي در شئون داخلي خودش يک قانوني مي‌گذارد که من چکار کنم؟ چه رشته‌اي داشته باشم؟ مثلاً چقدر درس بخوانم؟ چه‌وقت درس بخوانم؟ چگونه درس بخوانم؟ اينها مديريت داخلي است که اين را در داخله کار خودش بررسي مي‌کند، بيرون از کار خودش حکمي درباره جهان داشته باشد که چه است و چه نيست يا چه هست و چه نيست، اين کار عقل نيست.

مهم‌ترين وظيفه «اصول» اين است که بفهمد «العقل ما هو»؟ بعد از اينکه فهميد عقل «ما هو» مَقسم را فهميد، بفهمد که «العقل کم هو»؟ تقسيم بکند. عقلي که مربوط به عمل هست اين را به حوزه اخلاق و تهذيب و مانند آن بدهد که «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»[20] که آن مسئله عقل است، در جبهه دروني با هويٰ و هوس درگير است، با شهوت و غضب درگير است، اين را بايد تأمين کند و عقل عملي درست کند و سعادت خود را و بهشت خود را تأمين کند.

بخش ديگر که عقل انديش‌ورز است با دو دشمن دروني مهاجم همراه است: يکي وَهم و يکي خيال است. اين وَهم و خيال هر دو سعي مي‌کنند کار خود را بر عقل انديش‌ور تحميل کنند. خروجي اين جنگ نابرابر از يک سو، همين مغالطات سيزده‌گانه است. هر جا يک کسي اشتباه مي‌کند، يا به غلط مي‌رود و گرفتار آن مغالطات سيزده‌گانه يا کمتر مي‌شود، براي آن است که در اين جبهه فرهنگي، وهم دخالت کرده عقل را کنار زده، خيال دخالت کرده عقل را کنار زده، عقل ناب اگر بتواند اين دو را رام کند، «برهان» خروجي اوست. اين جهاد فرهنگي در اين است که اين وَهم و خيال؛ «الوهم ما هو»؟ «الخيال ما هو»؟ اينها را تعديل کند و نه تعطيل، تحت رهبري عقل نظري دربياورد، عائده و خروجي آن برهان است که مصون از مغالطه است. حداقل 24 مقدمه ذکر کردند در منطق تا اين عقل اين مقدمات را بيابد که اگر بخواهد در جهان‌بيني فکر کند، در فلسفه يا کلام يا در رياضيات يا در فيزيک يا در فلان، از آن مقدمات استفاده کند. اگر بخواهد در جهان‌داري نظر بدهد؛ مثل فقه و اخلاق و حقوق، از آن مقدمات ديگر استفاده کند. اين شجره طوباي مدرِک، هم آن مقدمات عقل نظري را ترتيب مي‌دهد، برهان اقامه مي‌کند که چه در عالم هست و چه در عالم نيست؛ اين کار فلسفه، کلام، رياضيات و مانند آن است، هم در بخش حکمت عملي کارآيي دارد که چه بايد و چه نبايد! اين در فقه، در اخلاق، در حقوق کارآيي دارد. بين مقبولات، بين مسلّمات، بين مشهورات با بين بديهيات، بين آسمان و زمين فرق است. کجا عقل آن مقدمات را ترتيب بدهد تا جهان‌بيني را تأمين کند، کجا عقل آن مقدمات را ترتيب بدهد فقه و اصولش را ترتيب کند.

اينها حرف‌هايي است که تازه ما داريم مي‌شنويم! اين چه کاري به علم دارد «العلم حجة»! عقل درختي است که علم توليد مي‌کند. همين عقل مي‌گويد مبادا کسي گرفتار قياس بشود! الآن ما در روايات حداکثر 1400 سال است که مي‌گوييم قياس بد است، بله، قياس بد است؛ اما همين عقل حداقل يعني حداقل! حداقل چهار هزار سال سابقه دارد که مبادا گرفتار قياس شويد! قياس فقهي همان تمثيل منطقي است، قياس فقهي که علمي نيست، مبادا قياس بکني! حالا الآن ما 1400 سال است که مي‌گوييم: «إِنَّ السُّنَّةَ إِذَا قِيسَتْ مُحِقَ الدِّين‏».[21] قياس همان تمثيل منطقي است، از جزئي به جزئي ديگر پي ببريم که راه علمي ندارد. اينکه مي‌گوييم: «إِنَّ السُّنَّةَ إِذَا قِيسَتْ مُحِقَ الدِّين‏»، دنباله فکري است که حداقل چهار هزار سال در آکادمي‌هاي علمي؛ يعني منطق راه دارد، حرف تازه‌اي نيست! آن‌که عقل‌مدار است، زودتر از ديگران حرف همه را قبول کرده؛ يعني شيعه. شما ببينيد مرحوم کليني که خدا او را غريق رحمت کند! ـ بارها اين قصه به عرضتان رسيد! ـ مقدمه هشت ده صفحه‌اي دارد؛ حيف اين کليني که علم او در دست ما نيست! او يک معاصري دارد به نام قاضي القضات همداني که اهل همين اسدآباد همدان است که ـ متأسفانه ـ معتزلي است و کتاب المغني او هم بيست جلد است که شش جلد آن در دسترس نيست؛ اما چهارده جلد آن در دسترس است. او معاصر کليني است که حرف‌هاي او در دسترس است و اکثر سنّي‌هاي معتزلي به او مراجعه مي‌کنند. او ـ متأسفانه ـ در همين کتاب بيست جلدي در جلد بيستم، مسئله «مباهله» را که نقل مي‌کند مي‌گويد ـ معاذالله ـ حضرت علي(سلام الله عليه) در جريان مباهله نبود![22] آدم کجا يقه چاک بزند؟! مرحوم کليني يک آدم باسوادي بود؛ اما چيزي از او در دست ما نيست. معاصر او مي‌ببينيد که قاضي القضات معتزلي است و اکثري سنّي‌هاي آزادمنش حرف او را گوش مي‌دهند، او هم «بالصراحه» مي‌گويد به اينکه حضرت امير(سلام الله عليه) ـ معاذالله ـ روز مباهله نبود و ما هم که در روز مباهله را فقط به يکديگر تبريک مي‌گوييم، نمي‌دانيم که روز فرهنگي ماست! مرحوم کليني در همين مقدمه کافي که تقريباً ده صفحه ـ که حتماً شما اين را مباحثه خواهيد کرد! ـ خط آخر اين مقدمه مرحوم کليني اين است که «عقل»، قطب فرهنگي يک ملت است: «إِذْ كَانَ الْعَقْلُ هُوَ الْقُطْبَ الَّذِي عَلَيْهِ الْمَدَارُ وَ بِهِ يُحْتَجُّ وَ لَهُ الثَّوَابُ وَ عَليْهِ الْعِقَابُ وَ اللّٰهُ المُوَفِّقُ»،[23] اين خط آخر خطبه کليني است؛ يعني قطب فهم يک ملت، عقل آن ملت است. عقل هم از چيزهايي است که خيلي کم خلق شده است، پيدا هم نمي‌شود. عقل به دست هر کسي هم نيست؛ اين 24 مرز مشخص شده دارد. مي‌دانيد صاحب جواهر سلطان فقه است و ما هم به او ارادت عميق داريم؛ اما در خيلي از جاها بين تکوين و تشريع خلط مي‌کند. خود مرحوم آخوند صاحب کفايه مي‌خواهد براي علم غرض ثابت کند يا موضوع ثابت کند، از راه قاعده «الواحد»،[24] قاعده «الواحد» براي آن «بود و نبود» است، چه ارتباط دارد به فقه و اصول که مربوط به «بايد و نبايد» است! به قاعده «الواحد» تمسک مي‌کنند! آن وقتي که ما کفايه مي‌خوانديم هم‌زمان أسفار را هم مي‌خوانديم. يک عبارتي مرحوم صاحب کفايه دارد، او شيخ مشايخ همه ما حوزويان است و ارادت هم داريم؛ اما ايشان يک بخشي از منظومه را خوانده، يک «و التحقيق»ي دارد در مسئله «مشتق». اين «و التحقيق»، عين عبارت محقق سبزواري است در تعليقه بر جلد اول  اسفار، اگر اين فرصت را کرديد که بايد اين فرصت را بکنيد! اين «و التحقيق» کفايه را با آن تعليقه حکيم سبزواري در اول أسفار که اگر گفتيم «الوجود موجودٌ»، اين مشتق ذات و مبدأ دوتا رامي‌خواهد يا خود همان مبدأ را هم مي‌شود گفت: «موجودٌ»؟ ايشان يک «و التحقيق»ي دارد که عين تعليقه حکيم سبزواري است نسبت به همان جلد اول أسفار، او حداکثر درکش همين است، بسياري از موارد هم بين تکوين و اعتبار خلط کرده است؛ اما عقل آن قدرتمندي است که مرزها را جدا کرده، مقبولات را مسلّمات را مشهورات را يکجا آورده؛ بديهيات را اوّليات را جاي ديگر آورده؛ برهان کجا هست؟ خطابه کجا هست؟ جَدَل کجا هست؟ اينها را مرزبندي کرده؛ فقه و اصول را با کدام مقدمه درست کنند؟ لذا اينکه مي‌بينيد در بعضي از موارد مي‌گويند خلط تکوين و تشريع است براي همين جهت است. اين را سيدنا الاستاد امام زياد نقد داشتند. خود صاحب جواهر(رضوان الله عليه) در خيلي از موارد بين تکوين و تشريع، قاعده «الواحد» را مي‌آورند. اينها براي فقه و اصول نيست، اينها براي «بايد و نبايد» نيست، اينها براي «بود و نبود» است که چه در عالم هست؟ چه در عالم نيست؟ آن را با يک مقدمات بايد فهميد؛ ما چکار بايد بکنيم؟ چکار نبايد بکنيم؟ با يک مقدمات ديگر بايد فهميد. عقل اين است، اين چکار به علم دارد؟! جاي اين در اصول خالي است! اين يکي از منابع قوي و غني ماست که هم او را بشناسيم، هم شعب آن را بشناسيم، کاربرد آن را بشناسيم، خلط نکنيم بين جهان‌بيني و ايدئولوژي، خلط نکنيم بين «بود و نبود» و «بايد و نبايد»، اينهاست! اين عقل، هم در حکمت عملي نظر دارد، هم در حکمت نظري؛ آن عقل عملي مسئوليت عمل دارد، گرچه خيلي‌ها اصطلاح ديگري دارند؛ ولي آن‌طوري که برخي از حکما گفتند اين اصطلاح را ما مي‌پذيريم که کار عقل نظري انديشه است، خواه معلوم او مربوط به «بود و نبود» يا «بايد و نبايد» باشد؛ کار عقل عملي انگيزه است، کارش عمل است، «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان». اين عقل عملي در جبهه درون با شهوت و غضب درگير است. آن عقل نظري در جبهه درون، با وهم و خيال درگير است؛ اين مي‌شود جهاد کبير يا جهاد اکبر. اينکه حضرت فرمود شما از جهاد اصغر آمديد الآن به جهاد اکبر مي‌رويد،[25] يک اکبر نسبي است؛ اکبر واقعي بين عقل است و قلب، يا عقل است و عشق. عقل مي‌گويد من بايد بفهمم، آن قلب مي‌گويد فهميدن هنر نيست، ديدن هنر است. بله، بهشت يقيناً هست، جهنم يقيناً هست، اينکه هنر نيست آدم بفهمد بهشتي هست! «خود هنر دان ديدن آتش عيان».[26] دين به ما نگفت که فقط بفهم، گفت ببين: «فَهُم‏ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ وَ هُمْ وَ النَّارُ»،[27] همين است. «خود هنر دان ديدن آتش عيان» اين کار عارف است، «ني گپ دلّ علي النار الدخان»؛ حکيم و متکلم دارند گپ مي‌زنند، مي‌گويند به فلان دليل بهشت هست، به فلان دليل جهنم هست، بله همه ما مي‌فهميم؛ مگر مي‌شود جهنم و بهشت نباشد؟! مگر مي‌شود هر کسي در عالم هر کسي کاري کرد، کرد؟! ﴿أَ فَنَجْعَلُ الْمُسْلِمِينَ كَالْمُجْرِمِينَ﴾؛[28] هر دو مي‌ميرند معدوم مي‌شوند مي‌پوسند و خبري نيست؟! هرگز اين‌طور نيست! «بالضرورة» بهشت هست، «بالضرورة» جهنم هست. فرمود فهميدن اينها کار آساني است. اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) که فرمود: «فَهُم‏ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا ...»، اين هنر است! «خود هنر دان ديدن آتش عيان». اين جهاد اکبر اين است، جنگ بزرگ، بين عقل است و شهود که آن در دسترس نيست و چون آن در دسترس نيست، اين آدم خوب شدن، بهشتي شدن، زاهد شدن، عادل شدن، وارسته شدن، پاک زندگي کردن، ما اين را جهاد اکبر مي‌دانيم، در آن حديث هم اکبر نسبي است، اينها هم خيال مي‌کنند که خيلي هنر است! ما با اين جهاد درگير هستيم، به هر حال جنگ است. اگر کسي بخواهد فهم درست داشته باشد بايد مجاهد خوبي باشد که خيال و وهم را رام کند؛ چه اينکه اگر کسي خواست آدم خوبي باشد و بهشتي باشد، بايد شهوت و غضب را رام بکند. اين معني عقل است.

«و الحمد لله رب العالمين»



[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج‌2، ص247.

[2]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج‌2، ص249.

[3]. الكافي(ط - الإسلامية)، ج‏5، ص457؛ «أَدْنَي مَا يَتَزَوَّجُ بِهِ الْمُتْعَةَ قَالَ كَفٌّ مِنْ بُر».

[4] . شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج‌2، ص249.

[5]. كنز الفوائد، ج‏2، ص189.

[6]. ر.ک: نهج البلاغه, حکمت437؛ «الْعَدْلُ يَضَعُ الْأُمُورَ مَوَاضِعَهَا».

[7]. سوره غافر، آيه38؛ ﴿قالَ فِرْعَوْنُ ما أُريكُمْ إِلاَّ ما أَرى‏ وَ ما أَهْديكُمْ إِلاَّ سَبيلَ الرَّشاد﴾.

[8]. سوره نازعات، آيه24.

[9]. سوره قصص، آيه38.

[10]. سوره اعراف، آيه127.

[11]. سوره غافر، آيه26.

[12]. سوره نساء، آيه165.

[13]. سوره آل عمران، آيه137؛ سوره نحل، آيه36.

[14]. کريستف کلمب (کريستوبال کُلُن) سوداگر و دريانورد اهل جنُوا در ايتاليا بود که بر حسب اتفاق قاره آمريکا را کشف کرد. او که از طرف پادشاهي کاستيل (بخشي از اسپانيا) مأموريت داشت تا راهي از سمت غرب به سوي هندوستان بيابد، در سال ۱۴۹۲ ميلادي با سه کشتي از عرض اقيانوس اطلس گذشت؛ امّا به جاي آسيا به آمريکا رسيد. کلمب هرگز ندانست که قاره‌اي ناشناخته را کشف کرده است.

[15]. سوره نساء، آيه165.

[16]. سوره نساء، آيه165و166.

[17]. سوره ملک، آيه10.

[18]. سوره ق، آيه37.

[19]. سوره نحل، آيه78.

[20]. الکافي(ط ـ الاسلاميه)، ج1، ص11.

[21]. الکافی(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص57.

[22]. المغني في ابواب التوحيد و العدل، ج20، ص142.

[23]. الکافي(ط ـ الاسلامية)، ج1، ص9.

[24]. شرح المنظومه، ج2 ، ص446.

[25]. الأمالي(للصدوق)، النص، ص467 و 468.

[26]. مثنوي معنوي, دفتر ششم، بخش 83.

[27]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه193.

[28]. سوره قلم، آيه35.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق