اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
چهارمين مطلب از مطالب مربوط به «مصاهره»، نظر و لمس به شهوت بود براي غير مالک. اگر مالک نظري به شهوت و لمس نداشته باشد، اين از بحث خارج است. اگر مالک أمه «بشهوة» نظر داشته باشد به جاريه يا لمس کرده باشد، «فيه وجوه و اقوال»: يک قول اين بود که حرمت ميآورد مطلقا، يکي اينکه کراهت ميآورد مطلقا، يکي اينکه فرق بود بين پدر و پسر که «منظورة الأب» و «ملموسة الأب» بر پسر حرام است از باب مصاهره ميشود ﴿وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُم﴾؛[1] ولي «منظورة الإبن» و «ملموسة الإبن» مشمول ﴿حَلائِلُ أَبْنائِكُمُ﴾[2] نيست؛ البته اين نه براي آن است که آيه شامل ميشود، بلکه طبق نصوص خاصهاي است که اين بزرگواراني که قائل به حرمتاند دارند.
پرسش: ...
پاسخ: نه، أمه مال مالک است، «مملوکة الأب» است، در مِلک يمين است؛ اما اگر عقد باشد چه عقد دائم چه عقد انقطاعي، حکم خاص خودش را دارد، «معقودة الأب» است. «معقودة الأب» و «معقودة الإبن» چه دائمي و چه منقطع حرمتآور است؛ اما اين خصيصه در «مملوکة الأب» و «مملوکة الإبن» است که فقط نظر باشد، نه نکاح. اين چون برخلاف قاعده است بايد دليل معتبر باشد. ادله را هم ملاحظه فرموديد گرچه مرحوم صاحب جواهر(رضوان الله عليه) تلاشي دارد که از اين ادله حرمت بفهمد[3] و برخي از فقهاي بعدي(رضوان الله عليهم) همين راه را رفتند، لکن هيچکدام از آن راههاي رفته تام نيست؛ راهي که مرحوم محقق طي کرده، راهي که همراهان مرحوم محقق طي کردند که اين کار وضعاً حلال است و تکليفاً مکروه، نه اينکه وضعاً باطل باشد و تکليفاً حرام. «منظورة الأب» و «ملموسة الأب» ولو به شهوت براي پسر صحيح است وضعاً که ازدواج کند، مکروه است تکليفاً، نه اينکه باطل باشد وضعاً و حرام باشد تکليفاً، چون اصل اوّلي براساس ﴿وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ﴾[4] که اين آيه روشن دلالت ميکند، ماعداي اين محرَّمات نسبي و رضاعي و مصاهرهاي حلال است؛ «منظورة الأب»، «ملموسة الأب» نه نَسَب است، نه رضاع است و نه مصاهره مصطلح. بنابراين دليلي بر اينکه اين وضعاً باطل باشد و تکليفاً حرام باشد نيست. گذشته از اينکه اين روايتهايي که وارد شده معارض هم دارد. معارض آنها چندتا روايت است: يکي آن روايت «کَرِهَ» است که البته اين نميتواند دليل بر کراهت فقهي باشد که بحث آن گذشت. يکي هم اين موثقه علي بن يقطين است که روايت سه باب 77 از ابواب «نکاح عبيد و إماء» است؛ يعني وسائل، جلد بيست و يکم، صفحه 195 باب 77 روايت سوم اين است: مرحوم شيخ طوسي «عَنْ حُمَيْدٍ عَنِ ابْنِ سَمَاعَةَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي حَمْزَةَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ يَقْطِين عَنِ الْعَبْدِ الصَّالِحِ ع عَنِ الرَّجُلِ يُقَبِّلُ الْجَارِيَةَ يُبَاشِرُهَا مِنْ غَيْرِ جِمَاعٍ دَاخِلٍ أَوْ خَارِجٍ أَ تَحِلُّ لِإبْنِهِ أَوْ لِأَبِيهِ قَالَ لا بَأْسَ»، اين در دلالت صريح است؛ سؤال ميکند کسي است که جاريهاي را بوسيد که اين قويتر از نظر هست و اقواي از لمس است، «يُقَبِّلُ الْجَارِيَةَ يُبَاشِرُهَا»؛ يعني غير از تقبيل برخورد بدني هم دارد؛ منتها آميزش نيست، آيا اين جاريه براي پسر اين شخص حلال است يا به عنوان «منکوحة الأب» حرام است؟ براي پدر اين شخص حلال است يا به عنوان ﴿حَلائِلُ أَبْنائِكُمُ﴾ که عروس او محسوب ميشود حرام است؟ «قَالَ لا بَأْسَ»؛ يک دلالت شفاف و روشن و صريحي دارد که اين وضعاً صحيح است و تکليفاً جائز. اگر چنانچه اين روايت در برابر آنها قرار بگيرد، آنها حمل بر کراهت ميشوند؛ راهي که مرحوم محقق و همراهان ايشان طي کردند. بعضي از بزرگان(رضوان الله عليهم) ميفرمايند به اينکه اين دو اشکال دارد و قابل حمل است بر آنها؛ يکي اينکه دارد «يقبّل الجارية»، ندارد «يقبّل المملوکة»، شايد اين زن کنيز او نبود، اينکه ندارد مملوکه خود را! چون مملوکه ندارد و آن روايات ناهيه مملوکه دارد، پس تعارضي در کار نيست. اين وجه تام نيست، براي اينکه همه اين فقها از عصر کليني و شيخ طوسي و صدوق(رضوان الله عليهم أجمعين) تا الآن، اين روايت را در باب اينکه اگر پدر روي کنيز خود يا پسر روي کنيز خود نظر شهوي داشته باشد يا لمس شهوي داشته باشد حکم آن چيست؟ نه يک کنيزي که در بازار است و بيگانه است؛ آن را ميگويند «إمرأة» يا «أمة»، نميگويند «الجارية». الآن شيخ طوسي(رضوان الله عليه) و مانند او همه اينها اين را در کتب اربعه در همين باب نقل کردند، بابي که اگر پدري نظر کند به کنيز خود «بشهوة» يا لمس کند «بشهوة». از شيخ طوسي تا عصر صاحب جواهر، از عصر صاحب جواهر تا شيخ طوسي همه فقها و محدّثين اين را در آن باب نقل کردند. ظاهر اينکه کسي جاريه را ببوسد؛ يعني جاريه خود را، آنکه در بيرون است که جاريه انسان نيست، «الجاريه» نميگويند، اين يا «إمرأة» است يا «أمه». اين جمع بين روايات است يا طرح روايت؟ بنابراين نميشود اين «الجارية» را بگوييم مملوکه نيست؛ اگر زن بيگانه بود يا از او به عنوان «إمرأة» ياد ميشد يا به عنوان «أمه»، «الجاريه» نميگفتند آن هم با «الف» و «لام».
پرسش: ...
پاسخ: دارد که «يقبّل الجارية» جاريه را ميبوسد؛ يعني جاريه خود او است، نه آنکه در بازار هست او را ميبوسد! با تعبير به «جاريه»، يک؛ با «الف» و «لام»، دو؛ يعني کنيز خود را ميبوسد. اينطور نيست کنيزي که در بازار است و هنوز نخريده با «الف» و «لام» بگويد «يقبل الجاريه». فهم اين محدّثان، نه تنها محدّثاند؛ هم مفسّر ناب هستند، هم فقيه ناب هستند. شيخ طوسي[5] اين را در کدام باب نقل کرد؟ بابي که کسي کنيز خود را ببوسد. از زمان شيخ طوسي تا الآن مرحوم محقق و علامه حلّي و همه اينها که روي آن بحث کردند، در همين بابي که مالک کنيز خود را ببوسد بحث کردند، از روايت هم غير از اين را نفهميدند. کنيز بازار را که «الجاريه» نميگويند. پس اين حمل، حمل ناتمامي است.
حمل ديگر خود مرحوم شيخ طوسي آن حمل را انجام داده و اين دو بزرگوار هم اين حمل را مرتکب شدند. مستحضريد که مرحوم شيخ طوسي در استبصار[6] جمع تبرّعي ميکند نه جمع فقهي؛ لذا ميبينيد در استبصار دو روايت متعارض را براي اينکه ظاهر آنها را حفظ بکند يک طوري جمع ميکند که مثلاً تعارض نداشته باشند؛ ولي وقتي به کتاب فقهي مثل مبسوط و نهاية ميرسد طور ديگري نظر ميدهد. جمعهايي که مرحوم شيخ طوسي در استبصار کرده اينها جمع تبرّعي است مرضي خود او نيست، به دليل اينکه در مبسوط و نهاية[7] طور ديگري فتوا ميدهند. اين بزرگواران هم همين کار را کردند گفتند اين حمل ميشود بر بوسيدن به غير شهوت، مباشرت به غير شهوت. يک کسي کنيزي را خريده او را به غير شهوت ميبوسد، غير شهوت با او مباشرت دارد، اين يعني چه؟! اين حمل بعيد است. ما در جمع روايات که صراحت و نص نميخواهيم، همين که ظهور باشد کافي است.
بنابراين اين دوتا حمل تام نيست. ظاهر اين روايت اين است که ميبوسد «بشهوة»، مباشرت دارد «بشهوة»، عقد او براي پسر صحيح است، چون جزء «منکوحة الأب» نيست وضعاً، کراهت را هم نميرساند، مگر بنا بر آن روايتي که «کَرِهَ» کراهت داشته باشد. آن روايت «کَرِهَ»، درست است که کراهت در لسان روايت ظهوري در کراهت فقهي ندارد؛ اما در مقامي که ما يک دليلي داشته باشيم نص در جواز باشد، اين «کَرِهَ» هم حمل ميشود بر آن حزازت معنوي.
البته مرحوم صاحب جواهر تلاش و کوشش ميکنند ـ که بحث آن را قبلاً اشاره کرديم ـ اصرار دارند که منظور نظر شهوي يا لمس شهوي عادي نيست، اين در آستانه همان آميزش قرار ميگيرد؛ چون به هر حال مرحوم صاحب جواهر ميخواهد از مخالفت فتاحل فقهي ما نجات پيدا کند، ناچار است اين جمعبندي را بکند.
«فتحصّل» که نظر «بشهوة»، لمس «بشهوة» باعث بطلان نکاح «أحد الطرفين» نيست؛ يعني پدر و پسر، اولاً؛ و حرمت تکليفي ندارد، ثانياً؛ صحيح است وضعاً و مکروه است تکليفاً.
حالا چون روز چهارشنبه است يک مقداري هم از بحثهايي که براي ما عمليتر است بخوانيم. در اين بيانات نوراني ائمه(عليهم السلام) مخصوصاً وجود مبارک حضرت امير براي همه برنامههاي خاص دارند، مخصوصاً براي حوزههاي علميه و دانشگاهها و مانند آن. يک معياري حضرت به ما فهماند؛ چون هيچ فرقي بين وجود مبارک حضرت امير و وجود مبارک حضرت وليّ عصر که نيست. ما حالا دسترسي به حضرت نداريم و نميتوانيم وجود مبارک وليّ عصر را ببينيم بسيار خوب! اما دلمان ميخواهد بدانيم از ما راضي است يا نه؟ اين نه تنها آرزوي ماست بلکه وظيفه ما هست. حالا آن ديدن فيض خاصي است بسيار خوب! اما اولين وظيفه ما اين است که امام آيا از ما راضي است يا نيست؟ اين بيان نوراني که از ائمه(عليهم السلام) نقل کرد که «مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّة»،[8] منظور معرفت شناسنامهاي که نيست! امام را به اندازه شناسنامه شناختيم؛ اسم شريف ايشان چيست، پسر کيست، مادر ايشان کيست، اينکه مشکل ما را حل نميکند! «مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّة». بايد بدانيم حضرت از ما راضي است يا نه؟ اين اولين وظيفه ماست؛ حالا يک وقت است کسي توفيق زيارت دارد آن حرفي ديگر است، اولين وظيفه ما اين است که آيا راضي است يا راضي نيست؟ اين جزء ابتداييترين کارهاي سيد حسني(رضوان الله عليه) بود که دين خود را عرضه کرده، اين خيلي کرامت نبود، اين وظيفه بود. وجود مبارک حضرت عبدالعظيم حسني(سلام الله عليه) عرضه کرده؛ يعني من امام زمانم را ميشناسم عرضه بکنم، او هم ما را به رسميت ميشناسد يا نميشناسد، اين وظيفه همه است.
حالا ما چه کنيم که امام زمان خود را با اين وضع بشناسيم و ببينيم که حضرت از ما راضي است يا نه؟ چون فرقي بين وجود مبارک وليّ عصر و حضرت امير(عليهم السلام) و ساير ائمه نيست، اينها مشخص کردند که چه کسي نزد ما محبوب است و چه کسي نزد ما محبوب نيست، از چه کسي راضي هستيم و از چه کسي راضي نيستيم. در آن خطبه متقين که تقريباً هفده ـ هيجده صفحه است و مرحوم سيد رضي سه صفحه آن را نقل کرده است. بخشي از اين هفده ـ هيجده صفحه را يا پانزده صفحه را به طور پراکنده در ساير موارد نقل کرده، برخي را هم اصلاً نقل نکرده است. خطبه دست او بود و ميتوانست همه اين پانزده صفحه را يکجا نقل بکند؛ اما براي اينکه مبادا بعضيها که دلباختهاند اين خطبه در آنها اثري داشته باشد؛ نظير آن مستمع که پايان خطبه يک صيحهاي زد و جان را به جانآفرين تسليم کرد يک چنين حادثهاي ممکن است پيش بيايد، اين پانزده صفحه را يکجا نقل نکرد؛ اما يکي از آن جملات اين است که اين در کلمات قصار آمده است. در خطبه 220 آن خطبه که «قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ حَتَّى دَقَّ جَلِيلُهُ وَ لَطُفَ غَلِيظُهُ وَ بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ كَثِيرُ الْبَرْق» که از علم حصولي به علم حضوري رسانده، به شهود و مشاهده رسانده، آن از غرر جملههاي همين خطبه است. در بخشهاي ديگر حضرت فرمود من يک دوستي داشتم که او پيش من خيلي عزيز بود، حالا حضرت امير يک کسي را به عظمت نگاه بکند! آن دوست حضرت امير نه امام بود و نه امامزاده «كَانَ لِي أَخٌ فِي عَيْنِي عَظِيمٌ وَ كَانَ الَّذِي عَظَّمَهُ فِي عَيْنِي صِغَرُ الدُّنْيَا فِي عَيْنِهِ»[9] ـ حالا يا درباره اباذر بود يا مقداد بود، اختلاف است که منظور حضرت کدام يک از اين اصحاب بودند ـ فرمود من وقتي او را ميديدم يک مرد بزرگي را ميديدم. سابقه اينها که مشخص است، سابقه اينها بتپرستي بود. اينها در سايه تربيت غدير نه سقيفه؛ سقيفه اين هنر را ندارد اينجور مردان را بپروراند. در سايه تربيت غدير به اينجا رسيدند که حضرت امير ميفرمايد: من وقتي او را ميديدم يک مرد بزرگي را ميديدم، او در چشمان من بزرگ بود؛ آنوقت ادله آن را هم ذکر ميکنند: «كَانَ الَّذِي عَظَّمَهُ فِي عَيْنِي صِغَرُ الدُّنْيَا فِي عَيْنِهِ»؛ هر چه که انسان را از خدا غافل ميکند دنياست، وگرنه زمين و آسمان اينها آيات الهياند. اين زميني که «جُعِلَتْ لِيَ الْأَرْضُ مَسْجِداً وَ طَهُوراً»[10] اينکه بد نيست، زمين اين است، زمين آيه الهي است ﴿وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنين﴾؛[11] زمين و موجودات زمين اينها آيات الهياند و مسجَد و مسجِد وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است؛ پس زمين چيز بدي نيست. هر چه که انسان را از خدا غافل ميکند دنياي اوست. فرمود چون دنيا در چشم او کوچک بود، او در چشم من بزرگ بود، نه تنها از او راضي بودم؛ پس ما هم ميتوانيم باشيم. وجود مبارک وليّ عصر هم کاملاً همين فرمايش را دارد که من از فلان شخص راضيام و در چشم من بزرگ است؛ براي اينکه دنيا در چشم او کوچک است. اين راه باز است.
در همان خطبه نوراني تقريباً هفده ـ هيجده صفحه است که البته در آن کتاب شريف تمام نهج البلاغه يکجا اين پانزده ـ شانزده صفحه آمده است، در نهج البلاغه موجود سه صفحه آن آمده، بقيه يا نيامده يا پراکنده است. در آنجا دارد به اينکه اينها مرتّب درس ميخوانند. علم در عالم زياد است، هر علمي به هر حال آدم را به خودش جذب ميکند؛ اما «وَ وَقَفُوا أَسْمَاعَهُمْ عَلَی الْعِلْمِ النَّافِع»،[12] اينها فقط درسهايي ميخوانند که به درد آنها بخورد. درسي به درد آدم ميخورد که آدم را تنها نگذارد، رفيق آدم باشد؛ يعني به اعتقاد آدم، به اخلاق آدم، به اوصاف آدم، به اعمال آدم کمک بکند، علم دروني باشد و آدم را رها نکند و اثر آن هم در دنيا ظاهر بشود و هم در آخرت و خودش هم در آخرت برهنه نزد ما بيايد، يک چنين علمي چيز خوبي است. بعضي از علوم است که تا زمان پيري است؛ طب اينطور است، مهندسي اينطور است، زمينشناسي اينطور است، آسمانشناسي اينطور است، درياشناسي اينطور است، معدنشناسي اينطور است، هواشناسي اينطور است، فلان شناسي فلان شناسي فلان شناسي اينها اينطور هستند؛ چون انسان وقتي مُرد در برزخ که ديگر سخن از هواشناسي و معدنشناسي و درياشناسي و صحراشناسي نيست و مهندسي نيست! اين همان سفارشي است که برخي از عرفا نامهاي نوشتند براي إبن عربي که يک علمي تهيه کن که با تو باشد. انسان بعد از مرگ که ديگر کشاورزي نميکند، حالا شده مهندس کشاورزي، بعد از يک مدتي از ياد او ميرود، يک علمي نيست که در معاد بماند، چون معلومش آنجا نيست؛ زمينشناس شد، درياشناس شد، صحراشناس شد، هواشناس شد. گفت علمي تهيه کن که معلومش آنجا باشد تا علمش باشد، وقتي معلومش آنجا نيست علمش هم نيست. اين همان بيان نوراني حضرت امير است علمي نافع است که آدم را رها نکند. اما اگر علم درباره ذات أقدس الهي و احديت او واحديت او اسماي حسناي او و يک علمي بود که مربوط به جوشن کبير است، اين هزار و يک اسم يا هزار اسم نوراني را روي آن بحث کرده، شده چند جلد کتاب، اين با او هست؛ اينطور نيست که بعد از برزخ صمديت او، احديت او، واحديت او، رازقيت او، خالقيت او، قابضيت او، باسطيت او از بين برود، اين معلوم آنجا هست. در دنيا اين علم را با مفهوم ياد گرفته، وقتي وارد شد «از علم به عين آمد و از گوش به آغوش»،[13] اين مفهوم ميشود مشهود، اين علم حصولي ميشود علم حضوري. معلوم را آنجا دارد، چون معلوم را آنجا دارد علم او از حصولي به حضوري ميآيد، نه اينکه او را رها بکند، قويتر ميشود، چون مشاهده ميکند. درباره «برزخ»، درباره «وحي»، درباره «نبوت»، درباره «ولايت»، درباره «امامت»، درباره «خلافت»، درباره «معجزه»، همه اينها آنجا شکوفا ميشود، علمي نيست که عالم را رها بکند؛ اما بعضي از علوم است که انسان اينجا عالم است آنجا عوام! خبري از علوم نيست. فقه يک نور است و آنجا هست، چون عمل است در آنجا. بعضي از علوم است که فنّ است علم نيست، انسان يکي دو بار گفته درس گفته بس است؛ فنّ است، نه علم! اما تا آخر عمر اين فقه نور است؛ فلان چيز واجب است، فلان چيز حرام است، عمل صالح دارد و اين عمل صالح با انسان هست.
فرمود: «وَ وَقَفُوا أَسْمَاعَهُمْ عَلَی الْعِلْمِ النَّافِع»، اين علم نافع دو مطلب دارد: يکي اين علم «في نفسه» نافع است، در برابر علم «ضارّ» يا علم «غير نافع» است. علم «ضارّ» همان است که در مکاسب محرمه ملاحظه فرموديد؛ سِحر شعبده، جادو و مانند آن، اينها محرَّماند، خود اين علم بيبرکت است. بعضي از علوم هستند که نافعاند، ولي اين شخص عمل نکرده است؛ اين «اخلاق» يک فنّي است نافع، ولي او عمل نکرده است. اينکه در دعاها؛ چه در قنوت و چه در غير قنوت ميگوييم: «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ عِلْماً نَافِعاً»[14] يا «نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ عِلْمٍ لَا يَنْفَع»،[15] در سلب و اثبات هر دو طرف دعا آمده؛ يعني آن علمي که به درد من نميخورد، من آن را ياد نگيرم؛ يا علمي که به دردخور هست، ولي من از او استفاده نميکنم، از اين تعلُّم به تو پناه ميبرم! اين بيان نوراني حضرت امير که فرمود: «وَ وَقَفُوا أَسْمَاعَهُمْ عَلَی الْعِلْمِ النَّافِع»، اين ناظر به همين نحوه علوم است که ما چه علمي را ياد بگيريم.
در بخشهايي هم همين مطلب را بازگو کرد که هم در اين خطبه همّام که «عَظُمَ الْخَالِقُ فِي أَنْفُسِهِمْ»[16] مشخص کرد، هم کبراي کلي را در اين خطبه مشخص کرد و هم صغرا را در آن کلمات قصار.
مطلب ديگر اين است که يکي از بهترين علوم نافع، همين «معرفت نفس» است که انسان خودرا بشناسد که دارد چکار ميکند. ما خيال ميکنيم کاري که کرديم تمام شد، حالا بر فرض اگر کار بد بود به اين فکر هستيم که توبه بکنيم و اين خيال، خيال علمي نيست.
بيان آن اين است حرفي که زديم، کاري که کرديم، غذايي که خورديم، قدمي که برداشتيم، اين در خارج موجود شد. ما از او گذشتيم، نه اينکه او از ما بگذرد؛ اين حرف که زده شد، شده موجود. موجود معطّل نيست، ميافتد در خط توليد. يک حرفي را ما زديم، از کسي يک آبرويي را برديم، اهانتي کرديم به کسي يا غيبتي کرديم يا دروغي گفتيم يا خلافي گفتيم يا معصيتي کرديم، اين کار موجود شد. ما از آن گذشتيم، او نابود نميشود؛ چيزي که موجود شد معطّل نيست، ميافتد در خط توليد. اين کار چون موجود هست آثاري دارد، آثار او آثاري دارد، آثار او آثاري دارد، ممکن است بعد از صد سال به «آثار الآثر» برسيم. چرا ميگويند دروغ به هر حال آدم را رسوا ميکند، يعني چه؟ بيست سال قبل آدم يک دروغي گفته، چرا الآن رسوا ميشود؟ براي اينکه اين کذب يک قولي است يا يک کاري است موجود شد، وقتي موجود شد ميافتد در خط توليد، اين اثر دارد، اثر او هم اثر دارد، اثر آن هم اثر دارد، بعد از صد سال اثر آثار او خود را نشان ميدهد، انسان قرينه پيدا ميکند که اين شخص دروغ گفته و رسوا ميشود؛ نه اينکه او از بين رفته و فرشتگاني هستند که آدم را رسوا ميکنند به عنوان جزا! در امور اعتباري همينطور است، در امور اعتباري چون بين کيفر و بين اين گناه رابطه تکويني نيست بلکه قراردادي است، آن قاضي يا آن حاکم نميداند ما بيست سال قبل که خلاف کرديم رابطه آن خلاف با اين عمل چيست! ميگويد چون اين خلاف را کردي اين چند تازيانه را بايد بخوري، يک قرارداد است و اين براي نظم است و چيز خوبي هم هست. اما جهنم از اين قبيل نيست، جهنم از اين قبيل ﴿وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَه﴾[17] است. اگر خود عمل را ما ميبينيم اين عمل که شصت سال قبل يا بيست سال قبل انجام داديم، اين افتاد در خط توليد، اين عمل اين آبروريزي آن اثر را دارد، آن اثر فعلي اثر بعدي را دارد، آن اثر بعدي اين اثر صدم را دارد، اين اثر صدم همان است که الآن خود را نشان ميدهد. لذا تعبير قرآن درست است که در بخشي با «باء» آمده ﴿جَزاءً بِما﴾؛[18] اما در بخشهاي مهم فرمود: ﴿إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُون﴾[19] نه «بما کنتم»، «باء» ندارد! خود عمل از او عبور ميکند. ما اگر باور کنيم عمل ميافتد در خط توليد، زنده است؛ قبل از اينکه او ما را رسوا بکند ما او را اصلاح کنيم. او که يقيناً ما را رسوا ميکند حالا يا دنيا يا آخرت؛ برخي ﴿لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيا وَ لَهُم فِي الْآخِرَةِ﴾[20] است و بعضي خصوص آخرت است، هر دو را قرآن گفته است. اگر ما باور بکنيم عمل ما را رها نميکند و عمل ميافتد در خط توليد، هرگز به اين فکر نيستيم که فراموشش کنيم، چون او ما را فراموش نميکند؛ عمل زنده است و زنده هم به هر حال به جايي وابسته است، ما يک موجود سرگردان که نداريم. فرمود: ﴿لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعی﴾،[21] اين سعي هم نيست «إلا للإنسان»، دوتا حصر است؛ منتها در اين آيه به «أحد الحصرين» اشاره شده. مگر ميشود ما يک موجود سرگردان بيصاحب داشته باشيم؟! يا در نظام هستي صاحب گمکرده داشته باشيم؟! ما ممکن است اموال ما، اشياي ما، اينها را گُم بکنيم و ندانيم؛ اما در نظام هستي که چيزي گُم نميشود. اين سعي براي ساعي است. مشابه اين گناه را ممکن است صد نفر بکنند؛ اما هيچ اشتباهي در ناظم تکوين نيست، هيچ!
بنابراين اگر سعي است ميافتد در خط توليد و ساعي را رها نميکند و اگر کار خوب هم هست همينطور است. ببينيد اينکه وجود مبارک خضر به موساي کليم گفت به اينکه شما که ميبينيد من آمدم اينجا از شما کمک گرفتم که اين ديوار را درست کنم، براي اينکه پدر اين بچه يتيمها آدم خوبي بود؛ مرحوم امين الاسلام[22] و ديگران هم نقل کردند؛ حالا پدر هفتم بود يا جدّ هفتادم بود، جدّ هفتادم اين بچهها آدم خوبي بود، اين افتاد در خط توليد و بعد از چندين سال اثر آن اين شد که خضر به موساي کليم(سلام الله عليهما) فرمود ما بايد اين ديوار را بچينيم؛ دليل مسئله هم اين است که ﴿وَ كانَ أَبُوهُما صالِحا﴾،[23] اين چطور ميشود که کسي آدم خوبي باشد، مگر اين مخصوص حضرت خضر و موسي(سلام الله عليهما) بود تا ما بگوييم قضيه شخصيه است و «قضية في واقعة»، اين برهان حضرت خضر است. فرمود وقتي پدر خوب باشد ما ميرسانيم به پسر. از بعضي از بزرگان سؤال کردند شما براي بچههاي خود چه گذاشتيد؟ گفتند ما سوره «إذا وقع» را براي اينها گذاشتيم که اينها هر شب بخوانند؛ حالا اينها اهل باور بودند حسابي داشتند، کتابي داشتند؛ اما خضر راه براي هميشه هست ﴿وَ كانَ أَبُوهُما صالِحا﴾ اين برهان است؛ حالا کلمه «لأنّ» و اينها لازم نيست باشد، فرمود چون پدرشان آدم خوبي بود خدا مرا فرستاد. اين را هم ذات أقدس الهي فرستاد، فرمود تو برو اين کار را انجام بده! ﴿عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْما﴾.[24] غرض اين است که ما بايد باور بکنيم عمل زنده است، يک؛ در خط توليد است، دو؛ قبل از اينکه آبروي ما را ببرد ما آن را اصلاح کنيم، سه؛ حالا يا دنيا يا آخرت؛ اين کار ميشود علم نافع «وَ وَقَفُوا أَسْمَاعَهُمْ عَلَی الْعِلْمِ النَّافِع». چيزهاي ديگر را به آدم ياد نميدهند، فايده هم ندارد. خدا رحمت کند مرحوم بوعلي را، ايشان حرفي دارد که گوشه آن حرف را مرحوم آخوند در کفايه يک جايي هم دارد. مرحوم آخوند درباره اينکه بعضي از اعمالي که حالا يا باطل هست يا مثلاً مکروه است، اين جاي عمل صريح را ميگيرد، ديگر جا براي امتثال بعدي نيست؛ مثال ميزند مثل اينکه اين درخت آب ميخواهد، حالا شما يک سطل آب شور ريختيد پاي اين درخت، بعد ميخواهيد چکار بکنيد؟ اين درخت يک مقدار آب ميخواست که شما به آن دادي، بعد هم اين زمين اين آب را جذب نميکند، شما هم که آب شور ريختيد، يک سطل آب شيرين بريزي، آن ديگر جذب نميکند. گاهي عمل انسان بيش از يک کار نميتواند انجام بدهد و بيش از يکي را قبول نميکند؛ ولي اگر عمل، عمل صالح باشد اين جذب ميشود و بار سالم و صالح هم خواهد داد و نتيجه خود را ميبيند. اينکه فرمود: ﴿إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُون﴾ انسان متن عمل را ميبيند که به اين صورت درآمده است، اين راه باز است.
بنابراين ما هم وظيفهمان اين است که «وَ وَقَفُوا أَسْمَاعَهُمْ عَلَی الْعِلْمِ النَّافِع» که علم نافع ياد بگيريم و هم اينکه خودمان را بيازماييم که آيا بعد از اين هشت ـ دَه سال فرق کرديم يا فرق نکرديم؛ اگر فرق کرديم خدا را شاکر باشيم و همان را ادامه بدهيم و اگر فرق نکرديم علم خود را بايد علم نافع قرار بدهيم. يا يک علمي ياد بگيريم که به حال ما نافع است، يا از نفع همين علم مدد بگيريم؛ آنوقت کاملاً انسان ميفهمد که وجود مبارک وليّ عصر از او راضي هست يا نه! اهل حساب است؛ اميدواريم ذات أقدس الهي اين توفيق را به همه مرحمت بکند.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. سوره نساء، آيه22.
[2]. سوره نساء، آيه23.
[3]. جواهر الکلام في شرح شرائع الإسلام، ج29، ص376 و 377.
[4]. سوره نساء، آيه24.
[5]. تهذيب الأحکام، ج8، ص209.
[6]. الاستبصار، ج3، ص212.
[7]. النهاية في مجرد الفقه و الفتاوي، ص451 و 452.
[8]. كمال الدين و تمام النعمة، ج2، ص409.
[9]. كشف الغمة في معرفة الأئمة(ط ـ القديمة)، ج2، ص133.
[10]. الأمالي(للصدوق)، النص، ص216.
[11]. سوره ذاريات، آيه20.
[12]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه193.
[13]. ديوان اشعار سنايي غزنوي، غزل209؛ «دردي که به افسانه شنيدم همه از خلق ٭٭٭ از علم به عين آمد وز گوش به آغوش».
[14]. الکافي(ط ـ الإسلامية)، ج4، ص250.
[15]. مصباح الشريعة، ص13.
[16]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه193.
[17]. سوره زلزله، آيه8.
[18]. سوره مائده، آيه38؛ سوره توبه، آيه82 و 95.
[19]. سوره طور، آيه16؛ سوره تحريم، آيه7.
[20]. سوره مائده، آيه33.
[21]. سوره نجم، آيه39.
[22]. مجمع البيان في تفسير القرآن، ج6، ص754.
[23]. سوره کهف، آيه82.
[24]. سوره کهف، آيه65.