25 11 2020 451904 شناسه:

مباحث فقه ـ ارث ـ جلسه 13 (1399/09/05)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

در جريان ارث معمولاً اول موانع ارث، موجبات ارث، اينها را ذکر ميکنند، بعد به ورّاث ميپردازند، بعد به سهام ارث ميپردازند و مانند آن. اما اين چند مطلبي که قبل از ورود در مباحث تفصيلي ارث از اين چند آيه نوراني خوانده شد، دو ـ سه تا نکته مبهم مانده است که آنها يکي پس از ديگري ـ إنشاءالله ـ حل مي‌شود.

اين آيه نوراني سوره مبارکه «نساء» يعني آيه يازدهم چند حکم را بازگو کرده است: حکم ذکور «مع الإناث» ذکر شد، يک؛ حکم إناث منفرداً ذکر شد، دو؛ حال والدين منفرداً ذکر شد، سه؛ حکم أبوين «مع الأولاد» ذکر شد، چهار؛ اما حکم ذکور «حال الإنفراد» ذکر نشد که مثلاً اگر ورثه چند تا پسر بودند حکم چيست. اين چهار حکم را يک بار مرور کنيم بعد به آن مطلب پنجم که ذکر نشد برسيم.

فرمود: ﴿يُوصيكُمُ اللَّهُ في‏ أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْن﴾ اينجا حکم ذکور «مع الإناث» است، ﴿فَإِنْ كُنَّ نِساءً فَوْقَ اثْنَتَيْن﴾ حکم إناث است منفرداً، ﴿وَ إِنْ كانَتْ واحِدَةً فَلَهَا النِّصْف﴾ که حکم إناث است، ﴿وَ لِأَبَوَيْهِ لِكُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ مِمَّا تَرَكَ إِنْ كانَ لَهُ وَلَدٌ﴾ اين حکم أبوين است «مع الأولاد»، ﴿فَإِنْ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلَدٌ وَ وَرِثَهُ أَبَواهُ﴾[1] حکم أبوان است «وحده». اين چهار حکم را ذکر کرد اما حکم أولاد ذکور «حال الإنفراد» را  که اگر ورثه فقط پسر باشند ذکر نکردند.

جواب اين است که حکم إناث را منفرداً ذکر کرد، حکم ذکور اگر در حال انفراد حکم جدايي بود و فرق مي‌داشت آن را جدا ذکر ميکرد براي اينکه همانطور که حکم سه ـ چهار تا دختر را قرار داد فرمود اينها در سهام شريکاند، حکم سه ـ چهار پسر را قرار ميداد آن هم همين است وگرنه اگر فرق مي‌داشت ميفرمود. اگر حکم ذکور منفرداً غير از حکم إناث منفرداً بود، ذکر ميکرد. از اين فهميدند چون نيازي به ذکر نبود و بيّن بود از اين جهت آيه ذکر نکرده است. اين مطلب اول درباره اين پنج حکم؛ چهار حکم را خود قرآن بيان فرمود، يک حکم را حال ذکور باشد منفرداً قرآن بيان نفرمود و از حکم بيان شده مشخص ميشود. «هذا تمام الکلام» در احکام چهارگانهاي که قرآن گفت، يک؛ در حکم پنجمي که قرآن نگفت، دو؛ و حکم پنجم هم از حکم چهارگانه فهميده ميشود، اين سه. اين مربوط به آيه يازده است.

اما آنچه که جناب ابن رشد در بداية المجتهد گفت که اگر کسي بميرد مجموعه فرزندان و نوههاي ذکور او هفت تا ميشود ولي مجموعه نوهها و فرزندان إناث او پنج تا ميشود، اين تفاوت از کجاست؟ اين تفاوت را در اين الفقه علي المذاهب الخمسة مشخص کردند. بعضي از اهل سنّت نوههاي دختري را ارث نميدهند ميگويند اينها بچههاي ما نيستند همان حرفهاي جاهلي است که فرزندان ما يا بايد از خود ما متولد بشوند يا از پسران ما متولد بشوند؛ اما بچههاي دختران ما يعني نوههاي دختري، بچههاي مردان بيگانهاند. «بَنُوهُنَّ» اين شعر رسمي بود در جاهليت که شناسنامهاي را تنظيم ميکرد، اگر بخواهيد بدانيد که فرزندان ما از اين زنها کدام بچههاي ما هستند «بَنُونَا بَنُو أَبْنَائِنَا» بچههاي ما همان نوههاي پسري ما هستند؛ اما «وَ بَنَاتُنَا ٭ بَنُوهُنَّ أَبْنَاءُ الرِّجَالِ الْأَبَاعِدِ»[2] دختران ما اگر فرزند بياورند بچههاي ديگران هستند و بچهها ما نيستند. اين شعر جاهلي است. اما قرآن کريم وقتي که بالصراحه جريان مريم(سلام الله عليه) را فرزند ابراهيم خليل ميداند و مسيح(سلام الله عليه) را فرزند ابراهيم خليل ميداند از راه مادر، اين مسئله کاملاً حل شد؛ آنجا که فرزندان ابراهيم خليل و بستگان ابراهيم خليل را که قرآن ميشمارد يعقوب است و اسحاق است و کذا و کذا و موسي است و عيسي! پس معلوم ميشود که نوه دختري فرزند آدم است.

اين سؤال را آنچه که در الفقه علي المذاهب الخمسة آمده است که شافعي و مالکي نوههاي دختري را وارث نميدانند حل ميکند که البته آن روز هم همينطور حدس زده ميشد، فقط حنفي و حنبلي اينها نوههاي دختري را فرزند ميدانند، اماميه که برکات اهل بيت نصيبشان شد همه اينها را وارث ميدانند. در الفقه علي المذاهب الخمسة صفحه 499 دارد: «ولد البنات و ولد الأخوات و بنات الإخوة و ولد الإخوة من الأم و العمّات من جميع الجهات» عمهها و عموي مادري، داييها و خالههای مادري «و بنات الأعمام» و جدّ أمي اينها هيچ کدام ارث نميبرند «فإذا مات الإنسان و لا قريب له إلا واحد من هؤلاء تکون و ترکه لبيت المال و لا يؤتون شيئا عند الشافعي و المالکي، لأنهم ليسوا من ذوي الفروض» همان مسئله ﴿أُولُوا الأرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَي بِبَعْضٍ[3] که اهل بيت فرمودند اينها رعايت نميکنند «و لا من عصبات (المغني ج 6 ص 229 الطبعة الثالثة)». اما حنفي و حنبلي چرا! «ذهب الحنفية و الحنبلية إلي توريثهم» در حالت خاصه، چه موقع است؟ «و هي إذا فقد اصحاب الفروض و العصبات» چون اهل تعصيب هستند اگر هيچ کدام از آنها نيستند به اينها ميرسد اما «و الإمامية» قائل به توريث اينها هستند «بدون هذا القيد».[4] اين راز آن حرفي است که جناب ابن رشد در بداية المجتهد و نهاية المقتصد گفته که ورثه وقتي از طرف پسرها شمرده ميشود هفت نفر هستند، از طرف دخترها شمرده ميشود پنج نفر هستند و راز اينکه نوههاي دختري را به حساب نياورد همين است که شافعي و مالکي به نوههاي دختري ارث نميدهند، چه اينکه به عمه و خاله هم ارث نميدهند، چه اينکه به عموي مادري هم ارث نميدهند، چه اينکه به جدّ أمّي هم ارث نميدهند.[5]

مطلب بعدي آنچه که در بحث جلسه قبل اشاره شد مي‌باشد؛ در جلسه قبل گفته شد ترکه ميّت سه قسم است: يک قسمت مالي که قبلاً داشت، يک قسمت «بالموت» مالک ميشود، يک قسمت «بعد الموت» مالک ميشود. اين قسمتي که قبل از موت بود ترکه است و ورثه ارث ميبرند، آنکه «بالموت» بود آن را هم ورثه ارث ميبرند، آنکه «بعد الموت» بود به اين امر ايشان مثال زده بودند در همين الفقه علي المذاهب الخمسة و آن اين است که اگر کسي تور ماهيگيري را به دريا انداخت و مُرد، بعد از مرگ او ماهيها صيد شدند، اين ماهيها مِلک «بعد الموت» است ولي به ورثه ميرسد. اين سخن ناتمام است براي اينکه اين شخصي که اين تور را به دريا انداخت اين امر مجّاني نيست بيارزش نيست اين حق است و اين «بالقوة القريبة من الفعل» ماليت دارد. قبلاً بيان شد که آنچه که به عنوان ميراث ميرسد «مما ترکه الميت» است، جزء «ما ترک» است، اين الآن حق بالفعل است قابل خريد و فروش است چون در آنجا به هر کسي که امتياز نميدهند اين مباحات اينطور نيست که هر کسي برود تور بياندازد وگرنه هرج و مرج ميشود، توزيع مباحات يک نظمي ميخواهد، او برابر آن نظم و قانون اجازه گرفت و اين حق را پيدا کرد که اين تور ماهيگري را به دريا بياندازند و اين تور بعد از يک مدتي پُر ميشود و برميگردانند، همين که اين تور را به دريا انداخت اين تور يک ملک و مال فعلي است حق است، همين که اين شخص مُرد اين حق به ورثه ميرسد، ماهيهايي که بعد از دو ـ سه روز به اين تور آمدند در ملک خود ورثه افتادند نه اينکه ميّت بعد از دو ـ سه روز مالک اين ماهيها ميشود و اين ماهيها بعد از مِلک ميّت به ورثه ميرسد، خير! همان روزي که اين ميّت مُرد اين تور و اين دام صيد ماهي امر مالي است و ارزش دارد و حق است و مال است و مالکيت دارد و همين الآن منتقل ميشود به ورثه و ميّت چيزي را مالک نيست، بعد دو ـ سه روز بعد که ماهي افتاد در تور آن ماهي ملک بالفعل خود ورثه است ارث نيست. بنابراين اگر اين حقي نبود ارزشي نداشت هيچ ماليتي نداشت، بله فقط ارزش به آن ماهيها بود ماهيها که بعد صيد ميشود ممکن بود که انسان بگويد که اين ملک «بعد الموت» است؛ اما اين حق بالفعل است ماليت دارد ارزش دارد قابل خريد و فروش است و هماکنون اين به ورثه منتقل ميشود و وقتي به ورثه منتقل شد ماهيهايي که به دام ميافتند در ملک خود ورثه به دام افتادند و ورثه مال خودشان را ميگيرند.

نعم! يک فرض ديگري را ايشان ذکر کردند که آن قابل باور است و آن اين است که همانطوري که ديه گاهي قبل از موت اتفاق ميافتد، گاهي همزمان با موت و گاهي هم بعد از موت اتفاق ميافتد؛ اگر کسي نقصي در بدن او ايجاد بکنند که با آن نقص نميرد او بخواهد ديه بگيرد ميتواند در زمان حيات خودش ديه بگيرد يا با آن نقص مُرد که «بالموت» مالک ميشود اين درست است و اگر ديه «بعد الموت» باشد مثلاً کسي را مُثله کردند «بعد الموت» گوش او و دماغ او و مانند آن را بُريدند، اين مالي است که «بعد الموت» ملک ميّت شد و از ملک ميّت به ورثه منتقل ميشود وگرنه اينطور نيست که اگر کسي را مُثله کردند اين مال مستقيماً به ورثه برسد بلکه اين مال مستقيماً مال اين مُثله شده است از مُثله شده به ورثه ميرسد.

نمونه ديگري هم در مسئله ابراء دَين است؛ اگر ميّتي بدهکار بود و «بعد الموت» يک مقداري که گذشت آن طلبکار ذمّه ميّت را تبرئه کرد، ميّت چون بدهکار بود مقداري از مال الآن ملک ميّت است که بايد به دَين خودش بپردازد حالا اگر به دَين نپرداخت طلبکار نقداً در دسترس نبود اين مال فعلاً مال ميّت است که بايد به عنوان دَين او ادا شود، چون طلبکار در دسترس نبود يا جهات ديگري وجود داشت که مانع تأديه دَين بود، اين مال همچنان مال ميّت است که به دَين خودش بپردازد، حق ديان تعلّق گرفته است به آن و اگر بعد از چند روز که آن طلبکار رسيد، دَين را بخشيد، اين مال براي ميّت ميشود، اولاً؛ بعد به ورثه ميرسد، ثانياً؛ پس فرض دارد که بعضي از اموال «بعد الموت» ملک شخص شود و از آنجا به ورثه برسد. اين هم تفصيلي است که در آن مسئله لازم بود.

پرسش: ...

پاسخ: بله، اين را هم گفتيم که اشاره آن فقط «بالنص» است وگرنه آن دليلي که اينها اقامه کردند تام نيست. اينها استدلال کردند که اگر ثُلثان برسد چرا قرآن تفصيل گذاشته بين إثنتين و فوق إثنتين؟ همين اشکال از آن طرف هم وارد است اگر إثنتان باشند سهمشان نصف باشد، چرا قرآن تفصيل گذاشته بين واحدة و بين اکثر از واحدة، حکم واحدة و إثنتين نصف است و حکم فوق إثنتين دو سوم است؟ به هر حال اين اشکالي است که هم بر اين طرف وارد است و هم بر آن طرف. اگر اين إثنتين حکم فوق إثنتين را داشته باشند چرا فرق گذاشته؟ اگر إثنتين حکم واحده را داشته باشند چرا فرق گذاشته؟ عمده نص است که قرآن ناطق وقتي اينطور بفرمايد حکم ثابت ميشود. بنابر اين در اين قسمت‌ها مطلب جديدي نيست.

پرسش: ...

پاسخ: بله، اگر ارث باشد بله.

پرسش: ...

پاسخ: ارث نيست ملک مستقل است و خودش به ورثه ميرسد مثلاً فرض کنيد که اين را گفتند وقف شده است براي سادات، او از پدرش ارث نميبرد چون خودش سيد است يا وقف شد براي دانشجو، اين نبايد ببيند که پدرش دانشجو بود از پدر به او برسد! يا طلبه يا دانشجو يا بر فلان صنف وقتي وقف شد مستقيماً خود اين شخص هم مصداق است به او ميرسد و از راه پدر ارث نميبرد. ارث آن است که از راه ميّت به شخص ملکي برسد و اگر خود شخص مستقيماً مالک بشود ارث نيست. بنابراين آنها استدلال کردند که فرق دارد، اين اشکال هم وارد است. آنها گفتند اگر إثنين سهمش نصف باشد تقييد به واحده زائد است پس سهم او ثلثان است، از آن طرف ميگويند که اگر إثنتين سهمشان ثلثان باشد چرا فرق گذاشته فرمود اگر فوق إثنتين باشد ﴿فَلَهُنَّ ثُلُثا﴾؟ اين اشکال مشترک است منتها آنها اينطور تقسيم ميکردند که ارث يا به نسب ميرسد يا به سبب، سبب يا زوجيت است يا ولاء اما بگوييم که عامل ارث سه چيز است «النسب و السبب و الولاء» اين تام نيست، اين «قسم الشيء قسيم الشيء» خواهد بود. اين زوجيت جزء سبب است، ولاء هم جزء سبب است و تنها عامل ارث دو چيز است: «النسب و السبب»، نسب مشخص است، سبب «إما أحدهما بالزوجية» است و ثاني آن به ولاء است. زوجيت با همه طبقات جمع ميشود، با طبقه اول و دوم و سوم يعني با طبقه أعمام و بني أعمام، أخوال و بني أخوال همه جمع ميشود، ولاء البته جمع نميشود، چون قرآن کريم هم سهم اينها را جداگانه ذکر کرده است.

چون روز چهارشنبه است تبرّکاً يک حديث نوراني هم قرائت شود. اين ايام متعلّق به وجود مبارک امام عسکري(سلام الله عليه) است هشتم اين ماه تولد وجود مبارک امام عسکري(سلام الله عليه) است. کلام همه اين ذوات قدسي نور است، در اين زيارت «جامعه» آمده است: «کَلامُکُم نُورٌ»[6] اختصاصي به بعضي دون بعض ندارد همه اينها «کَلامُکُم نُورٌ» چون اينها چيزي نميگويند مگر از راه قرآن کريم منتها تاريخ اينها و سيره اينها اگر در حوزهها بحث علمي شود بسياري از مسائل حل ميشود.

يکي از بيانات نوراني امام عسکري(سلام الله عليه) اين است که «إِنَّ الْوُصُولَ إِلَي اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ سَفَرٌ لَا يُدْرَكُ إِلَّا بِامْتِطَاء اللَّيْل»[7] يک وقت است انسان خدا را عبادت ميکند که ـ إنشاءالله ـ مقبول است؛ چون عبادت خدا اقسامي دارد، عابدان درجاتي دارند، يک وقت عبادت ميکنند «حباً لله» است يا «شوقاً إَي الجنَّة» است يا «خوفاً من النَّار»[8] است، همه اينها درست است منتها درجاتشان فرق ميکند و آنکه ابن طاووس(رضوان الله تعالي عليه) و مانند او که قائل شدند به بطلان عبادت کسي که «خوفاً من النّار» يا «شوقاً إلي الجنَّة» عبادت ميکند، آن يک بطلان معرفتي است براي اوحدي يعني آن درجه عاليه را ندارند و اگر هم واقعاً بطلان فقهي باشد به اين صورت است که اگر ـ معاذالله ـ مثلاً بهشت و جهنمي نبود خدا را عبادت نميکردند اگر اين باشد بله، مشکل دارد اما اگر کسي خدا را قبول دارد و بنده اوست، آسمان و زمين را مخلوق او ميداند خود را مخلوق او ميداند و ميگويد که او کل نظام را تدبير ميکند يکي از تدبيرات او اين است که اگر کسي اطاعت کند کذا و مخالفت بکند کذا و اين يا «خوفاً من النَّار» است يا «شوقاً إلي الجنَّة»، عبادت او چرا باطل باشد؟! خدا سيدنا الاستاد مرحوم آقاي داماد را غريق رحمت کند! ايشان در نقد اين فرمايش ابن طاووس ميفرمايد که اصلاً خود اين روايت عابدان را به سه قسم تقسيم کرد، عبادت را به سه قسم تقسيم کرد اگر آن فرمايش باشد که اگر کسي «خوفاً من النَّار» يا «شوقاً إلي الجنَّة» عبادت او باطل باشد اين جزء عابدان نيست، کار او جزء عبادت نيست در مَقسم نيست. بنابراين اگر کسي ـ معاذالله ـ اينگونه فکر کند که اگر خدا بهشت و جهنم نداشت کسي از او ترسي نداشت و عبادت نميکرد و کاري با او نداشت، اينگونه که کسي نميگويد، او قبول دارد ذات اقدس الهي را! پس بعضيها عبادتشان «خوفاً من النَّار» است يا «شوقاً إلي الجنَّة»، اينها سرجايش محفوظ است اما اگر کسي تقرّب الهي ميخواهد آن مقام را ميخواهد آن مقام را طبق آنچه که از وجود مبارک امام عسکري(سلام الله عليه) رسيده است که «إِنَّ الْوُصُولَ إِلَي اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ سَفَرٌ لَا يُدْرَكُ إِلَّا بِامْتِطَاء اللَّيْل» «إمتطاء» باب افتعال است «إمتطء الفرس» يعني اين مطيه اين مَرکب آماده است. «إمتطء» يعني «أخذ المطية»، «مطيه» يعني مَرکب راهوار. انسان که مسافر است يک مَرکبي ميخواهد و يک زادي؛ در سوره مبارکه «بقره» زاد را مشخص کرده است ﴿تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَي،[9] در شواهد ديگر راحله هم مشخص شد چون سفر اگر نزديک باشد آدم پياده ميرود اما اگر دور باشد راحله ميخواهد. سفر طولاني، بدون مَرکب که نميشود، هم زاد لازم است و هم راحله. در سوره مبارکه «بقره» زاد را مشخص کردند ﴿تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَي اما راحله را که مشخص نکرد. در اين کتابهاي اهل معرفت گفتند محبت خدا «راحله» است، تقوا و عمل کردن به دستورها و پرهيز از محرمات و مانند آن «زاد» است؛ اين زاد و توشه و آن هم راحله است. اما در اين بيان نوراني امام عسکري(سلام الله عليه) فرمود بهترين راحله براي «قرب إلي الله» نماز شب است! فرمود نافله شب را فراموش نکنيد زيرا «إِنَّ الْوُصُولَ إِلَي اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ سَفَرٌ» که «لَا يُدْرَكُ» اين سفر «إِلَّا بِامْتِطَاء اللَّيْل» يعني شب را مطيه قرار دادن و سوار اين شب تاريک شدن و آن نماز شب را بجا آوردن. بنابراين يک قسمت را قرآن صامت بيان کرده است و يک قسمت را قرآن ناطق بيان فرمود، يک قسمت را قرآن دارد که تقوا است يک قسمت را در روايات دارد که راحله و مَرکب، نماز شب است و اين مَرکب وجودش ضروري است چون اگر سفر نزديک است و زحمتي مثلاً نباشد، راحلهاي در کار نيست.

 اما اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) «آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ طُولِ الطَّرِيقِ وَ بُعْدِ السَّفَر»،[10] اين همه نالهها براي چيست؟! به هر حال راه طولاني است و اگر راه طولاني است مَرکب ميخواهد و بهترين مَرکب هم همين است. حالا درباره وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) که ميفرمايد: «آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ طُولِ الطَّرِيقِ وَ بُعْدِ السَّفَر» گفتند اين سفر، سفر «إلي الله» نيست براي اينکه اينها «مَا شَكَكْتُ‏ فِي‏ الْحَقِ‏ مُذْ أُرِيتُهُ»[11] است، يک؛ اينها اهل تقرّباند رسيدهاند، دو؛ از لقاي الهي فاصلهاي ندارند جدا نيستند و از عبادت الهي فاصله ندارند تا از طولاني سفر رنج ببرند گفتند اين سفر «من الحق إلي الحق» است سفر در خداست اسماء حسناي الهي که محدود نيست. در بين اين اسفار چهارگانه يکي حدّ ندارد، سفر «إلي الله» حدّ دارد به هر حال انسان به معرفت خدا ميرسد، اين سفر اول؛ سفر سوم هم آسان است از خدا به خلق بخواهد بيايد به هر حال آن هم محدود است؛ سفر چهارم که در خلق است يعني «من الخلق إلي الخلق بالحق» کسي در مردم «بالحق» سفر کند که کار انبياء و اولياء است اين هم محدود است؛ اما تنها سفر دوم است که محدود نيست «من الحق إلي الحق بالحق» در خدا کسي بخواهد سفر کند اسماي الهي را بخواهد بررسي کند صفات الهي را بخواهد بررسي کند در همه جا همينطور است جزء به قدر خودش که مقدور نيست، آن سفر، سفر طولاني است شدني نيست.

مرحوم ابن ميثم و ساير بزرگاني که نهج البلاغه را شرح کردند آنها بر اين باور هستند که اين سفري که حضرت ميفرمايد «آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ طُولِ الطَّرِيقِ وَ بُعْدِ السَّفَر» اين سفر دوم است «سفر من الحق إلي الحق بالحق» اين سفر نامحدود است؛ اما سفر «من الخلق إلي الحق» محدود است؛ سفر «من الحق الي الخلق» که کار انبيا است محدود است؛ سفر «من الخلق إلي الخلق بالحق» که در بين مردم به حق زندگي کردن که بالأصالة وصف انبياء و اولياء است، شاگردانشان هم موظف هستند اين‌گونه کار را بکنند، اين هم محدود است؛ تنها سفري که محدود نيست «من الحق إلي الحق بالحق» است يعني سفر در اوصاف الهي  در اسماء الهي است که ظاهراً نظر شريف ابن ميثم و ساير حکماء اين است[12] و اين سفر طولاني است که وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) دارد که اميدواريم ـ إنشاءالله ـ فيض و فوز آن بهره همه شود.

«و الحمد لله رب العالمين»



[1]. سوره نساء، آيه11.

[2]. المغني(ابن قدامه)، ج‌6، ص17.

[3]. سوره انفال، آيه75.

[4]. الفقه علي المذاهب الخمسة، ج‌2، ص499.

[5]. بداية المجتهد و نهاية المقتصد، ج‏2، ص276؛«... كَانُوا مِنَ الرِّجَالِ عَشَرَةً وَ مِنَ النِّسَاءِ سَبْعَةً ...».

[6]. من لا يحضره الفقية، ج2، ص616.

[7]. بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج75، ص380.

[8]. الكافي(ط- الإسلامية)، ج‏2، ص84؛ «قَالَ: إِنَّ الْعُبَّادَ ثَلَاثَةٌ  قَوْمٌ عَبَدُوا اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَوْفاً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْعَبِيدِ وَ قَوْمٌ عَبَدُوا اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَي طَلَبَ الثَّوَابِ فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْأُجَرَاءِ وَ قَوْمٌ عَبَدُوا اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ حُبّاً لَهُ فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْأَحْرَارِ وَ هِيَ أَفْضَلُ الْعِبَادَة».

[9]. سوره بقره, آيه197.

[10]. نهج البلاغة(صبحي صالح)، حکمت77.

[11]. نهج البلاغة(صبحي صالح)، خطبه4.

[12]. شرح نهج البلاغة(ابن ميثم)، جلد ۵، صفحه277.

 


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق