بسم الله الرحمن الرحيم و إياه نستعين

 

علم و عمل

انسان موجودي است متفكر و انديشمند كه كار خود را بر محور انديشه انجام ميدهد و تفكر او در تنظيم كارش مؤثر است؛ به‌طوري كه نه ميتوان تفكر را از انسان گرفت كه نينديشد، نه ميتوان كار و كوشش را از او سلب كرد كه عاطل بماند و چون موجودي جامد، ايستاگردد و فعاليتي نداشته باشد، نه مي‌توان پيوند بين علم و عملش را ناديده گرفت؛ بنابر اين، حيات انسان يك زندگي آميخته از علم و عمل است.

يعني انسان گذشته از آنكه يك موجود فعال و آگاه است، آگاهي و دانش او در ترسيم خطوط فعاليت او مؤثر است و كار او نيز از بينش او استمداد مينمايد؛ به‌طوري‌كه علم او پايه عمل او بوده، عمل او از علمش مايه مي‌گيرد كه اين خود معناي حيات است. علمي كه در عمل ظهور نكند و هندسه كار را تنظيم ننمايد و عملي كه دستوراتش را از علم نگيرد و رهبري انديشه را نپذيرفته باشد، انسجامي بين آنها نبوده، هر يك جداي از ديگري است و در نتيجه حيات كه هماهنگي علم و عمل است، محقق نشده و موجودي كه ميان علم وعملش هيچ‌گونه رابطه‌ي نباشد، زنده نخواهد بود؛ چون موجود زنده عبارت از درّاك فعالي است كه رهبري علم و پيروي فعل در او محقق باشد. چون حيات انسان به انديشه و كارش بسته است[1] و تفكر و فعاليتش در زندگي او تأثير به‌سزايي دارند، بنابراين هرچه علم او عميقتر و كار او حكيمانهتر و پيوند بين دانش و كوشش او ناگسستنيتر باشد، حيات او معقولتر و زندگي او پربارتر خواهد بود؛ زيرا اهميت حيات به اهميت اركان اوّلي او بوده، ارزش آن به‌مقدار ارزش پايههاي اوست و در نتيجه بهترين حيات كه همان «حيات جاويد» ميباشد، در پرتو بهترين علم و سودمندترين عمل، و هماهنگي خلل ناپذير بين آن دانش و اين كوشش است.

چون هدف والاي وحي آسماني احياي انسانيت است[2]، لذا در ره آورد انبياء اهتمام فراواني نسبت به سه اصل فوق مبذول گرديده است؛ زيرا با تحقق آنها حيات پيدا ميشود و حيات اگر تحليل شود به آن سه اصل برمي‌گردد (يعني اصل علم و اصل عمل و اصل رهبري علم نسبت به عمل و پيروي عمل از علم). اين مسئله آن‌چنان مشهود است كه گاهي با مدح «علم متقن» [3] و تشويق به «عمل محكم» و درست و ترغيب به تحكيم پيوند بين علم و عمل و استواري رابطه بين دانش و كوشش سخن مي‌گويد و گاهي با قدح جهل و توبيخ و تقبيح بيكاري و تنپروري و تخطئه گسيختگي علم از عمل و بريدگي عمل از علم، مطالبي را مطرح مينمايد تا با فراهم نمودن دانش و نمو انديشه و نيز با تحصيل كوشش و انجام كار سودمند و همچنين با تحكيم پيوند بين دانش و كوشش، زمينه «حيات معقول» فرد و جامعه تأمين، و در نتيجه انسانيت جامعه با نجات از خطر سقوط و رهايي از چنگال مرگ و جهل و تنبلي احياء گردد.

همچنين به‌منظور تسهيل پيمودن راه اين هدف مقدس، انسانهاي كاملي كه حيات معقولشان در پرتو اصول سه گانه فوق تأمين شده است، به عنوان پيامبر مسئوليت تحقق بخشيدن اين مقصود نهايي را عهده دار شده‌ند.

 

حكمت نظري و حكمت عملي

پيوند دانش و كوشش انسان، طوري است كه تمام كوششهاي او از دانشش ناشي مي‌شود و از آنجا دستور ميگيرد و از رهبري او پيروي مينمايد، ولي تمام دانشهاي او چنين نيستند كه مستقيماً موجب كوشش او شوند و زمينه سعي و تلاش او را فراهم نمايند و عامل كار او گردند؛ بلكه برخي از دانشهاي او فقط جنبه علمي و نظري داشته، مستقيماً با عمل او ارتباط ندارد و هيچ‌گونه تأثير صريح و بدون واسطه در كوشش‌هاي او نخواهند داشت، اما بعضي از دانشهاي او مستقيماً موجب كارش شده، هندسه كوشش او را تنظيم مينمايد.

بنابراين، منطقه نفوذ علم انسان وسيعتر از قلمرو عمل او بوده، و نسبتِ بين اين دو نسبت «اطلاق» و «تعيّن» است؛ يعني علم حقيقتي است مطلق و عمل حقيقتي است متعين؛ در نتيجه مقامي براي علم خواهد بود كه عمل را به اوج آن راه نيست و كار و كوشش را به قله رفيع آن مجال نبوده، سعي و تلاش را بدان پايگاه دسترسي نميباشد.

سرّ اين مطلب آن است كه برخي از معلوم‌ها بيرون از محدوده حيات انساني بوده، انسان در تحقق آنها هيچ‌گونه نقشي ندارد؛ بلكه پيدايش انسان مرهون تحقق بعضي از آنها بوده، معلوم آنهاست، ولي بعضي از معلومها داخل در منطقه حياتي انسان بوده، تحقق آنها در گرو اراده و كار انسان است؛ به طوريكه اگر انسان نمي بود، اين‌گونه از امور هم يافت نميشد.

همين‌جا تقسيم دانش به دانش نظري و عملي (حكمت نظري و حكمت عملي) طرح و پي ريزي ميشود و مقدار نفوذ دانش بشري در اين دو جناح بررسي شده، نقش وحي آسماني در اين دو بخش ارزيابي خواهد شد؛ تا در پرتو آن روشن گردد كه انسان تاچه اندازه توان ادراك حقايق را دارد و وحي آسماني چه ره آورد تازه‌ي نسبت به علوم انساني دارد و اگر بين يافتههاي انساني و پيام آسماني اختلافي رخنه كرد، مرجع رسيدگي كجاست و كدام‌يك بر ديگري مقدّم‌اند؟ و آيا اصلاً بين دانشهاي قطعي و وحي آسماني اختلاف ممكن است؟ و آيا بر فرض اختلاف، علاج آن ميسر است يا نه؟ كه هر يك از اينها جدا گانه قابل طرح و بررسي است.

محور بحثِ دانشهاي نظري و پايههاي استدلال در اين رشته از علوم انساني، با محور بحث دانشهاي عملي و پايههاي استدلال در اين رشته از علوم فرق اساسي داشته، كاملاً از يك‌ديگر ممتازند؛ زيرا محور بحثِ دانشهاي نظري چنان كه قبلاً بيان شد  چيزي است كه هستي آن خارج از اراده انسان بوده، وجود انسان در تحقق و عدم تحقق آن تأثيري ندارد؛ خواه از اصل هستي و نيستي يك شي به عنوان اصل وجود بحث شود، خواه از وجود مقيد و هستي محدودِ يك شي بحث به عمل آيد؛ كه قسم اول را فلسفه و جهان بيني به عهده دارد و قسم دوم را دانشهاي رياضي و تجربي به عهدهمي‌گيرند.

پايههاي استدلال در اين رشته از علوم انساني، مخصوصاً جهان بيني و فلسفه، «قضاياي بديهي» است كه در تحقق آنها هيچ ترديدي راه نداشته باشد و تمام مسائل پيچيده و«قضاياي نظري» بايد به آن سلسله مخصوص از قضاياي بديهي ارجاع گردد تا در پرتو آنها ابهام مسائل نظري برطرف و اجمال وپيچيدگي آنها تبيين شود. در اين امر، چاره‌ي جز يافتن بديهيات اوّلي و تركيب آنها با يك‌ديگر تا به قضاياي نظري رسيدن يا قضاياي نظري را با دقت كامل تحليل نمودن و آنها را به «بسائط بديهي» ارجاع دادن، نخواهد بود.

يعني هم مواد اولي كه با تركيب آنها يا تحليل به سمت آنها قضاياي پيچيده حل ميشود، بايد بديهي و يقيني باشد، هم راه تركيب يا تحليل و صورت ارجاع نظري به بديهي و روش استدلال بايد بديهي و يقيني باشد؛ چون اگر يكي از اين دو امر  يعني ماده دليل و صورت استدلال  قطعي نباشد، نتيجه به دست آمده يقيني نبوده، آن مسئله نظري به همان ابهام و پيچيدگي خاص خود باقي خواهد بود؛ گرچه رخي از او ديده شود؛ لذا به خيال و گمان و وهم و تمثيل و مانند آنها اعتمادي نبوده، فقط به «عقل سره» تكيه ميشود و«خرص» و تخمين را نه در ماده دليل، نه در صورت استدلال، راهي نيست، اما بيان ماده اوّلي قضايا و همچنين بيان صورت بديهي استدلال، به فلسفه و منطق موكول است.

ولي محور بحثِ دانشهاي عملي  چنان كه قبلاً گذشت  چيزي است كه هستي آن در اختيار انسان است و وجود انسان در تحقق آن تأثير مستقيم دارد؛ به طوري‌كه اگر انسان نباشد، مجالي براي هستي آن نيست؛ مانند: عدل و ظلم، تواضع و تكبر، قناعت و حرص و نظاير آن.

مسائل حكمت عملي در محدوده «بايد» و «نبايد» قرار دارند و پايههاي استدلال اين رشته از علوم انساني «فجور» و«تقواي» يقيني نفس انساني است[4]؛ يعني چيزهايي كه در «فجور» و ناروا بودن آنها ترديدي نيست، پايه استدلال بر همه «نبايد»هاست و چيزهايي كه در «تقوا» و روا بودن آنها شكي نيست، پايه استدلال بر همه «بايد»هاست. تمام مسائل دشوار و پيچيده حكمت عملي، در زمينههاي گوناگون با تركيب فجورها و تقواهاي اوّلي و بديهي حل ميشود، يا با تحليل آن قضاياي سنگين به مواد بديهي از فجور و تقوا روشن خواهدشد. در اين امر، چاره‌ي جز يافتن تقوا و فجور بديهي و ارجاع مسائل پيچيده حكمت عملي به آنها از راه تحليل يا تركيب نيست.

چون اگر يكي از اين دو امر  يعني ماده دليل و صورت استدلال  فاقد وصف لازم باشد، به طوري‌كه ماده اوّلي تقوا يا فجور بودن يك شي بديهي نباشد يا نحوه استدلال بر آن از راه تحليل يا تركيب بديهي و قطعي نباشد، نتيجه حاصل شده يقيني نبوده، آن مسئله حكمت عملي به همان ابهام و پيچيدگي خاص خود باقي است؛ گرچه نموداري از او مشاهده گردد؛ لذا به هوس و هوا و ميل و خواهش نفس و حب و بغضهاي كاذب و... اعتمادي نبوده، فقط به «عقل سره» و «فطرت سالم» تكيه ميشود و شهوت و غضب را نه در ماده دليل و نه در صورت استدلال، راهي نيست، اما بيان ماده اوّلي فجور و تقوا و همچنين بيان صورت استدلال با تحليل يا تركيب، به علم اخلاق و حكمت عملي موكول است.

 

عقل و وحي؛ ظن و يقين

وحي آسماني عبارت است از مشاهده همه حقايق و معارفي كه در تأمين حيات معقول انساني مؤثر است به وسيله علم حضوري و نيز ادراك كامل آنها بعد از تنزل به صورت مفهوم و مسموع با علم حصولي و چون «مبدأ فاعلي» وحي آسماني پروردگاري است كه بر سراسر هستي علم محض داشته، در حريم علم حضرتش نه جهل راه دارد، نه نسيان و غفلت و نيز پيك وحي الهي، فرشته عليم و امين است و «مبدأ قابلي» آن قلب معصوم پيامبر(صلّي الله عليه وآله وسلّم) است، بنابر اين، چيزي كه اصل وحي بودن او قطعي باشد، حقيقت بودن او نيز يقيني است؛ يعني ممكن نيست چيزي به طور قطع وحي الهي باشد و كوچك‌ترين احتمال خلاف درباره او داده شود.

اين مطلب را كه عبارت از عصمت وحي و صيانت آن از هر گونه اشتباه و خلاف است، عقل فلسفي برپايه بديهيات اوّلي از راه تحليل يا تركيب، استدلال قطعي دارد، ولي اگر وحي بودن يك مطلب قطعي نباشد، به همان نسبت به محتواي او يقين حاصل نميشود و اين بيان هم سخن عقل نظري است؛ يعني همان‌طوري‌كه ضرورت وحي الهي و اصل تحقق آن در جهان هستي و عصمت آن از خطر جهل و فراموشي و صيانت آن از عارضه گمان و

وَهْم و نزاهت آن از هوا و هوس توسط عقل فلسفي كاملاً تبيين ميشود، همچنين اعتبار آن و اعتماد بر آن وقتي است كه به عنوان يك امر قطعي ثابت شده باشد و اگر وحي بودن آن يقيني نباشد، سند معارف حكمت نظري كه بيرون از محدوده «تكليف» و خارج از قلمرو «بايد»ها و «نبايد»هاست، نخواهد بود؛ چنان‌كه احكام عقلي نيز اگر بيّن و بديهي نبود و به بديهي محض به طور يقين برنگشت، معتبر نبوده، در مسائل اعتقادي پذيرفتهنخواهد شد.

بنابراين، «وحي ظني» مانند «عقل ظني» از حريم كلام بيرون و از منطقه بحث كنوني ما خارج است و تأثير آن در مسائل حكمت عملي در محدوده تكليف و بايد و نبايدها به عنوان «حجت ظني» بوده، قابل هرگونه تخصيص يا تقييد و مانند آن، در صورت قيام دليل معتبرتر از او، خواهد بود؛ به طوري‌كه اگر اطلاق يا عموم وحي ظني با دليل يقيني عقلي اختلاف داشت، مي‌توان آن دليل قطعي عقلي را به عنوان «مقيد لبّي» يا «مخصص لبّي» موجب تقييد آن مطلق يا تخصيص اين عام قرار داد و به همان نسبت از اطلاق يا عموم آن وحي ظني، خواه به صورت دلالت آيه قرآن كريم يا روايت و حديث مأثور از معصوم(عليه‌السلام) باشد، دست برداشت؛ زيرا هرگز دليل ظنّي معارض برهان قطعي نخواهد بود.

اگر يك دليل نقلي  گرچه سند آن چون قرآن كريم قطعي باشد، ولي دلالت لفظي آن صريح و محكم و نص نبوده، بلكه ظاهر و ظني باشد  بر مطلبي بالعموم يا بالاطلاق دلالت داشت و از طرفي برهان يقيني بر خلاف آن اقامه شد، بايد از اطلاق يا عموم آن دليل نقلي توسط اين برهان عقلي قطعي، رفع يد كرد و اين دليل قطعي را بر آن دلالت ظنّي مقدم داشت؛ اگرچه سند او قطعي باشد.

منظور از وحي قطعي آن است كه چيزي به طور يقين ثابت شود كه از معصوم(عليه‌السلام) صادر شده و دلالت آن بر محتواي خود، نص و محكم و قطعي باشد كه هيچ احتمال مجاز و اراده خلاف محتواي درباره او راه نداشته باشد و از طرفي، بيان آن مطلب هم براي ابلاغ حكم واقعي و حقيقي باشد، نه به عنوان تقيه و مانند آن؛ پس اگر چيزي به طور يقين داراي اين سه خصوصيت بود، «وحي قطعي» است و اگر تمام يا بعضي از اين اوصاف سه گانه به طور قطع برايش ثابت نشد، بلكه در حد مظنه و گمان ثابت شده باشد، آن مطب را نمي‌توان وحي قطعي دانست، بلكه وحي بودن او مظنون است؛ نه مقطوع.

مثلاً اگر صدور يك سخني از معصوم(عليه‌السلام) يقيني و صد در صد نبود يا دلالت آن بر محتواي خود قطعي نبود يا جهت صدور آن براي تبيين حكم واقعي صد در صد و قطعي نبود، آن سخن را نمي‌توان وحي قطعي دانست؛ بلكه وحي غير قطعي است. در اين هنگام، اگر دليل عقلي قطعي برخلاف اصل معناي آن يا برخلاف اطلاق و عموم آن  چنان‌كه گذشت  اقامه شود، هيچ تعارضي بين «عقل قطعي» و «وحي ظني» مستقر نشده، بلكه فوراً آن دليل قطعي بر دليل نقلي ظنّي مقدم و دست از اصل آن دليل يا از اطلاق و عموم آن گرفته مي‌شود؛ زيرا دليل قطعي، مقدم بر ظنّي است؛ گرچه آن ظني به عنوان «وحي مظنون» باشد.

تعارض «عقل قطعي» با «وحي قطعي» ممكن نيست و بر فرض وقوع آن، علاجپذير نخواهد بود؛ يعني همان‌طوري‌كه تعارض بين دو دليل عقلي قطعي ممكن نيست و بر فرض تحقق درمان ناپذير است و همچنين تعارض بين دو وحي قطعي ناممكن بوده، بر فرض وقوعِ آن علاج ندارد، تعارض بين دليل «عقلي قطعي» و «وحي قطعي» نيز محال و بر فرض آن، درمان معارضه ممتنع است؛ چون بازگشت تعارض هر يك از دليلهاي قطعي با ديگري، به اين است كه در واقع يك دليل قطعي با خودش معارض باشد؛ زيرا مبناي همه ادله قطعي همان اصل امتناع جمع دو نقيض است.

يعني يك شي با حفظ همه خصوصيتهاي موضوع و محمول و زمان و مكان و قوه و فعل و كليت و جزئيت و نحوه حمل و نسبت نميتواند هم موجود باشد، هم موجود نباشد، نميتواند هم صادق باشد، هم نباشد. اگر يك دليلي قطعي شد، يعني به اين اصل غير قابل زوال استناد دارد و هرگز ممكن نيست خلاف آن دليل، دليل قطعي ديگري باشد؛ زيرا آن دليل مخالف نيز در اثر قطعي بودنش حتماً بايد به اصل عدم تناقض مستند باشد؛ يعني به استناد همان اصلي كه دليل قطعي اول به اعتماد بر او يقيني بود و به اين ترتيب لازمه آن فروريختن هر دو دليل و باطل شدن هر دوي آنها خواهد بود؛ زيرا هر يك نقيض ديگري است و صدق هر دوي آنها مستلزم جمع دو نقيض است و اگر اجتماع دو نقيض جايز باشد، كه امتناع آن همان اولين اصل بديهي در قضايا است، مجالي براي قطعي بودن هيچ يك از آنها نخواهد بود.

چون عقل قطعي، ضرورت وحي و عصمت آن را تبيين ميكند و وحي قطعي نيز به عقل قطعي حجيت داده و با آن احتجاج نموده و ره آورد خود را با ادله عقلي بيان كرده و همه صاحبان عقل را به تحدّي و مبارزه فرهنگي فراخوانده، با معيارهاي عقل قطعي عرضه ميشود و سخن مي‌گويد، بنابراين تعارض بين عقل قطعي و وحي قطعي ممتنع است؛ چون بازگشت آن به تعارض شي با خودش است؛ لذا علاج آن هم بر فرض وقوع محال است؛ چون ترجيح هر يك بر ديگري مستلزم فرو ريختن هر دو باهم ميباشد؛ زيرا هر دو بر يك اصل  يعني «امتناع جمع نقيضين»  استوارند و هرگاه يكي از آن دو را از جايگاه اصلي او به دور داشتيم، به آن معناست كه پايگاه اصيل او ويران شده است و با ويراني پايگاه اصيل، جايي براي رو بنا نميماند. قهراً با فرو ريختن هر يك كه ناشي از ويران شدن پايگاه اصيل است، ديگري نيز داحض و فروريخته خواهد شد و چون مرجع همه ادله قطعي در محور علم‌هاي حصولي، همان اصل عدم تناقض است، هرگز علاج دو متعارض قطعي، خواه از دو وحي قطعي برداشت شده باشد، خواه از دو دليل عقلي قطعي يا يك وحي قطعي و يك دليل عقلي يقيني استفاده شود، ممكن نخواهد بود.

 

يافت شدن حقيقت وحي با علم حضوري و بين بالذات بودن آن

اما حقيقت وحي كه همان شهود حقايق و يافت معارف است، آن به علم حضوري است؛ نه حصولي تا با اصل عدم تناقض تبيين شود؛ بلكه خود متن واقع و بيّن بالذات است؛ چنان كه آن نيز مخصوص معصوم(عليه‌السلام) است و ديگران را به آن حرم امن راه نيست و از قلمرو بحث كنوني ما والاتر است و آنچه به نام وحي قطعي در اين‌جا مطرح است، همان چيزي است كه با علم حصولي و حفظ سه اصل گذشته  يعني با «صدور قطعي» و«دلالت قطعي» و «جهت صدور قطعي»  از معصوم(عليه‌السلام) به ما رسيده باشد.

در تعارض عقل قطعي با وحي ظني  چنان‌كه بيان شد  عقل قطعي مقدم است؛ چنان كه در تعارض وحي قطعي با وحي ظنّي و همچنين در تعارض عقل قطعي با عقل ظني، در همه اين موارد، «قطعي» مقدم بر «ظني» است؛ زيرا اعتبار دليل ظني و حجيت آن به استناد دليل قطعي است و اما دليل قطعي، خود ذاتاً حجت و معتبر است و در رديف اصلي قرا دارد كه دليل ظنّي به آن اصل استناد پيدا مي‌كند.

بنابراين، دليل ظنّي همواره در طول دليل قطعي واقع است؛ نه در عرض آن و چون در عرض آن نيست، توان معارضه را نيز نخواهد داشت؛ چون معارضه تنها در صورت هم عرض بودن دو دليل است.

ولي بايد توجه كرد كه دليل عقلي قطعي جز در جهان بيني و فلسفه اولي و در رياضي (بخش حساب و هندسه) به ندرت يافت ميشود؛ زيرا تحقق آن در علوم تجربي همانند طبيعي و طب و... بسيار بعيد است و حصول آن در علوم انساني همانند حقوقي و جامعهشناسي و روانشناسي و... فوق‌العاده دشوار است.

اگر معناي «يقين» و شرايط حصول آن و مقدّمات معتبر در آن  چنان‌كه در برهان شفاء بوعلي سينا آمد  به خوبي بررسي شود، معلوم مي‌گردد كه پيدايش دانش صددرصد و تحقق يقين در بسياري از شعب علوم انساني اگر متعذّر نباشد، متعسّر است؛ حتي در هيئت و نجوم كه احياناً مسائل آن قطعي به نظر ميرسد، وقتي با ديد حكيم متألّه و منطقي ناموري چون ابنسينا نگاه ميشود، در يقين بودن بسياري از آنها تأمل خواهد شد.

بنابر اين، نميتوان با يك سلسله قواعد تجربي و قضاياي آزمايشي و مانند آن به مطلبي يقين پيدا كرد و آنگاه با خوشباوري به مبارزه با ره آورد وحي برخاست و با او معارضه كرد و سرانجام توقع ترجيح «عقل» بر «نقل» را در سر پروراند و آرزوي رفع يد از دليل نقلي را توسط دليل ظني عقلي در دل جاي داد و از اين پايگاه لرزان به وحي و زاد راهش نگريست و آن را مخالف علم و منافي عقل دانست. اين كار، طبق بيان متألّه نامدار جهان اسلام، در برهان شفاء، در اثر عدم تشخيص معناي يقين يا عدم رعايت انصاف در داوري است؛ چنان كه برهان قطعي را ناديده گرفتن و به «ظهور لفظي» تمسك كردن و اطلاق يا عموم آن را بر دليل قطعي كه مقيد يا مخصص لبّي آن است مقدّم داشتن، ناشي از جمود و ضعف فكري است.

همچنين «ظهور لفظي» را در غير حكمت عملي، مانند علوم تجربي كه از محدوده «تكليف» بيرون و از منطقه «بايد» و «نبايد» خارج است، حجتدانستن و آن را بر ره‌ورد تجارب پيشرفته بشري مقدمداشتن، خالي از دقت كافي به نظر ميرسد؛ چنان كه به اتكاء برخي از شواهد ظني و آزمايشهاي غير قطعي، دست از ظهور لفظي دليلهاي نقلي در حكمت عملي برداشتن و قضيه فرضيه را معادل قضيه بديهي پنداشتن و قضايايي را كه بر فريضه استوار است همانند نظريه‌هايي كه به بديهي منتهي مي‌شود گمان كردن و در اثر خوش باوري تقليد را به جاي تحقيق گذاشتن و وهم و گمان را به مرحله يقين رساندن، ناشي از عدم دقت لازم در كيفيت استدلال و نحوه جمع ميان ادله در حال تعارض و احياناً ناشي از عدم تعبّد كامل به ره‌ورد وحي است؛ بنابراين، اگر در مسائل حكمت علمي مانند فقه و اخلاق و حقوق، تعارضي بين «دليل ظني تجربي»  كه بر فرضيه استوار است و بر بديهي تكيه نميكند  و «دليل ظني فقهي» رخدهد، نميتوان دست از دليل فقهي برداشت و دليل ظني آزمايشي را بر آن دليل فقهي كه همان وحي ظني است مقدم داشت.

چنان كه در مسائل علوم تجربي مانند طبيعي و طب و نظاير اينها، اگر تعارضي بين دليل ظني تجربي و دليل لفظي نقلي پديد آمد، نميتوان ظهور لفظي را در مسائل غير علمي كه بيرون از «تكليف» است و خارج از مرز قلمرو و «بايد» و «نبايد» است، حفظ كرد و آن دليل ظنّي تجربي را محترمنشمرد و ناديده گرفت. در نتيجه تعارض بين عقل و وحي در اين دو رشته از علوم تجربي به خوبي قابل حل است؛ يعني يا اصلاً تعارضي نيست يا اگر باشد، تعارض بدوي است كه با اندك تأمل برطرف ميشود.

آنچه مهم است تعارض بين عقل و وحي در فلسفه اُولي و جهان بيني است؛ يعني راجع به توحيد و نبوت و معاد و ساير معارف كلي كه به اصول سهگانه مزبور برميگردد، ولي همان‌طوري‌كه قبلاً بيان شد، هرگز بين عقل قطعي و وحي قطعي تعارض مستقر نخواهد شد و اگر بر فرض محال چنين تعارضي رخ دهد، به هيچوجه قابل علاج نيست؛ چون تقدّم هر يك بر ديگري مستلزم فروريختگي پايگاه مشترك هر دو است كه همان اصل امتناع تناقض است و با در هم ريختن پايگاه مشترك، هر دوي آنها كه رو بنا ميباشند فرو ميريزند؛ زيرا تكيهگاه اعتقاد به حق بودن وحي و لزوم پيروي از آن همانا عقل قطعي است.

عقل قطعي به استناد قضاياي بديهي چنين فتوا مي‌دهد كه اصل تحقق وحي و نبوت ضروري است و براي شناخت آن اعجاز لازم است. معجزه با ساير علوم غريبه چون سحر و شعبده و كهانت و قيافت و طلسم و... فرقجوهري دارد. معجزه نشان دهنده رسالت و نبوت كسي است كه اعجاز به دست او ظهور كرده است. معجزه و نيز مانند آن، در مسائل وحي و نبوت كه عقل قطعي به اثبات آنها ميپردازد، هرگز قابل شكست و مبارزه به مثل نيست و اگر با كوششهاي عقل قطعي همه اين مسائل نظري و پيچيده حلشد و در پرتو آن وحي و نبوت تثبيت شد، آنگاه به صرف ظهور يك دليل لفظي كههمان وحي ظني است؛ نه قطعي، دست برداشتن از يك برهان عقلي قطعي، لازمه‌اش آن است كه عقل قطعي و ره‌وردهاي يقيني او در برابر يك دليل ظنّي حجت نباشد. در نتيجه همه آن مسائل اعتقادي كه در پرتو عقل قطعي تبيين شده است فرو ريزد.

همچنين اگر بر فرض محال، يك وحي قطعي مخالف دليل عقلي قطعي باشد و بخواهيم آن وحي قطعي را بر عقلي قطعي ترجيح بدهيم، لازمه‌ش معتبر ندانستن عقل قطعي است و عدم اعتبار دليل قطعي عقلي، همان فرو ريختن مسائل اعتقادي و عدم حجّيت وحي در مقام اثبات همان (درست دقت شود)؛ زيرا جريان انكار دليل قطعي عقلي در برابر وحيهمانند انكار وجود نردبام است براي كسي كه با پيمودن پلههاي آن به درجه بالا نائل آمده، اكنون در پله بالا قرار دارد و آنگاه اصل نردبام يا وجود پلههاي آن را انكار مينمايد؛ چون اگر نردبامي نبود يا پلههاي متدرج او نبود، هرگز رسيدن به پله بالا و مقام والا ميسر نبوده است و اگر دليل قطعي عقلي معتبر نباشد، چگونه اصل ضرورت وحي و حجيت ره‌ورد او تثبيت مي‌گردد؟!

 

موارد تعاضد و هماهنگي عقل و وحي

همان‌طوري‌كه ضرورت وحي و نبوت و لزوم تحقق آن را عقل قطعي تبيين ميكند و حجيت ره‌ورد وحي را برهان عقلي تثبيت مينمايد، اعتبار برهان عقلي و حجيت يافتههاي عقل قطعي را نيز وحي به عهده دارد و آن‌را تأييد و تحكيم مينمايد؛ لذا سراسر قرآن كريم يا دعوت به تفكر و تعقل و تدبر و تحصيل يقين و علم و قطع است، يا معارف بلند وحي را به صورت براهين عقلي در مقام احتجاج با منكرين معارف بيان مينمايد يا ادله غير قطعي بت پرستان و ماديگرايان را داحض و فرو ريخته دانسته، با برهان قطعي سبب فروريختگي آنها را تفهيم مينمايد يا از اعتماد بر ظن و خرص و تخمين و شك و ترديد و جهل و هرچه غير علمي و غير قطعي است باز ميدارد؛ از اين جهت، قرآن كريم به عنوان «نور» معرفي شد كه هيچ‌گونه ابهام و پيچيدگي و شك و گمان و هرچه غير قطعي است، در حريم آن راه ندارد؛ زيرا هر يك از اينها در حدّ خود تيره و كمرنگ يا تاريك و مبهم است و با حقيقتي كه عين نور است سازگار نيست؛ لذا اصرار وحي آسماني آن است كه انسان قبل از هر چيز محقق باشد و با يقين اقدام كند و با قطع برخورد كند و هيچ كاري را بدون تحقيق نفي يا اثبات ننمايد. به عنوان نمونه برخي از موارد تعاضد عقل و وحي را يادآور ميشويم.

 

مورد اوّل

از امام ششم، حضرت جعفر بن محمّد الصادق(عليه‌السلام) رسيده است[5] كه خداوند بندگانش را طبق دو آيه قرآن كريم موظف ساخته كه چيزي را كه نميدانند نگويند و نيز چيزي را كه آگاه نيستند رد نكنند؛ يكي اين آيه است كه: ﴿أَلَمْ يُؤخَذْ عَلَيْهِمْ مِيثاقُ الْكِتابِ أَنْ لا يَقُولُوا عَلي اللهِ إلاّ الْحَقَّ... ﴾؟[6]؛ آيا از آنان پيمان كتاب آسماني گرفته نشد كه به خدا جز حرف حق و سخن راست نسبت ندهند؟ و ديگري: ﴿بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحِيْطُوا بِعِلْمِهِ وَلَمّا يَأتِهِمْ تَأويلُهُ... ﴾ [7]؛ بلكه چيزي را كه علمشان به آن احاطه ندارد و حقيقت باطن آن را درك نكرده‌ند، انكار ميكنند.

در آيه اوّل ميفرمايد: سخن گفتن و پذيرفتن و تصديق نمودن چيزي از معارف الهي حتماً بايد بر محور تحقيق و يقين باشد و در آيه دوم ميفرمايد: نپذيرفتن و تكذيب نمودن و نفي چيزي حتماً بايد بر مدار عقل و احاطه علمي باشد؛ بنابراين، وظيفه انسان در تأمين حيات معقولش آن است كه هم در تصديق محقق باشد، هم در تكذيب صاحب نظر و محقّق و اين بيان، حمايت صريح وحي از عقل و يقين است.

 

 

پيامبران، حجّت ظاهري و عقل، حجّت باطني

مورد دوم

از امام هفتم، حضرت موسي بن جعفر الكاظم(عليه‌السلام) رسيده است كه خداوند اهل عقل و فهم را مژده داده است. آنگاه بعضي از آيات قرآن كريم را كه به عقل دعوت ميكند برشمرد و سپس فرمود: «إنّ للّهِ علي النّاسِ حُجّتَيْن: حُجّةً ظاهِرةً وَحُجّةً باطِنةً فَأمّا الظّاهِرة فالرّسُلُ وَالأنْبِياءُ والأئِمّةُ عَلَيْهِمْ السّلامُ وَأمّا الْباطِنَةَ فَالْعُقُولُ» [8]؛ «براستي كه خدا بر مردم دو حجت دارد؛ حجت عيان و حجت نهان. حجت عيان، رسولان و پيغمبران و امامان‌اند و حجت دروني و نهان، عقل است» كه در اين بيان، عقل قطعي چون وحي الهي حجت دانسته شده و به آن اعتبار و بها داده شده است.

 

مورد سوم

از امام هشتم، حضرت علي بن موسي الرضا(عليه‌السلام) در جواب سئوال «ابن‌السكّيت» كه امروز و در اين عصر حجت بر مردم چيست؛ رسيده است كه فرمود: «الْعَقْلُ يعرفُ بِهِ الصّادِقُ عَلي اللهِ فَيُصَدِّقَهُ وَالْكاذِبُ عَلي اللهِ فَيُكَذِّبَهُ» [9]؛ «به وسيله عقل ميتوان مبلغ صادقِ از طرف خداوند را شناخت و او را تصديق كرد و دروغگوي از طرف خدا را هم شناخت و او را تكذيبكرد».

يعني حجت بر مردم و معيار شناخت صدق و كذب و محور تصديق و تكذيب آنان عقل است. سپس «ابن السكيت» بعد از دريافت اين جواب حكيمانه گفت: «هذا وَاللهِ هو الجواب»؛ يعني سوگند به خدا تنها جواب كافي همين‌ست كه عقل معيار قبول و نكول و مدار رد و پذيرش است و گفتن اين سخن در حضور معصوم(عليه‌السلام) و تقرير آن حضرت با سكوت، سند ديگري بر حجّيت عقل و اعتبار قطعي اوست.

 

 

مورد چهارم

قرآن كريم در مقام احتجاج با (وثنيين) و بتپرستان حجازِ آن روز و همه غير موحدان در طول تاريخ چنين مي‌گويد كه سخن شما را يا بايد عقل قطعي تثبيت كند يا وحي آسماني تأييد نمايد و كلامي كه نه از عقل يقيني برخورداراست، نه از نقل قطعي به نام وحي الهي بهرهمند است، معتبر نخواهد بود و هر گونه ادعايي كه با يكي از اين دوسند قطعي اثبات نشود، گزاف و ياوه بوده، فاقد تمام ارزشهاي اعتقادي است؛ ﴿وَقالُوا لَوْ شاءَ الرّحْمنُ ما عَبَدْناهُمْ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إنْ هُمْ إلاّ يَخْرِصُونَ ٭ أمْ اتَيْناهُمْ كِتاباً مِنْ قَبْلِهِ فَهُمْ بِهِ مُسْتَمْسِكُونَ ٭ بَلْ قالُوا إنّا وَجَدْنا اباءَنا عَلي أُمَّةٍ وَإنّا عَلي اثارِهِمْ مُهْتَدُونَ﴾ [10]؛ و مشركان مي‌گويند اگر خدا ميخواست ما فرشتگان را نميپرستيديم. گفتار آنها از روي علم و دانش نيست؛ بلكه با وهم و پندار باطل خويش سخن مي‌گويند. آيا بر آنها پيش از اين كتابي فرستاديم كه در اين سخن و عقيده باطل به آن كتاب استدلال ميكنند؟ بلكه گفتند ما پدران را به عقايد و آييني يافتيم و البته ما هم درپي آنها بر هدايت هستيم.

مشركان بتپرست خداوند را به عنوان خالق نظام هستي و نيز به عنوان رب مجموعه آفرينش ميپذيرفتند، ولي براي هر واحدي از زمين و آسمان و دريا و صحرا و مانند آن، ربي جداگانه قائل بودند كه در كارهاي حوزه ربوبيت خود مستقل است و تأمين سود و زيان مربوبين او مستقيماً در اختيار خود اوست؛ گرچه همه ارباب گوناگون در تحت تدبير «ربّ الأرباب»، يعني خداوند جهان قرار دارند.

چون اين گروه در توحيد ربوبي مشرك بودند، در توحيد عبادي و الهي نيز شرك ميورزيدند و در نتيجه اصل وحي و نبوت را، گذشته از آنكه دريافت آن مقام بلند را براي بشر ممكن نميدانستند، انكار مي‌كردند؛ زيرا خداوند جهان تدبير مستقيمي راجع به جوامع انساني ندارد تا براي آنها خط مشي تعيين نمايد و به آنان دستوري بدهد. استدلال محققين آنها به صورت يك «قياس استثنايي» در آيه فوق چنين بيان شد كه اگر خداوند ميخواست كه ما بت‌ها را نپرستيم، ما آنها را نميپرستيديم و چون ما آنها را ميپرستيم، معلوم ميشود كه خداوند نخواست كه ما آنها را نپرستيم؛ زيرا اگر ميخواست حتماً برابر با خواست و اراده او كار انجام ميشد؛ چون اراده او قاهر است و فوق اراده ماست؛ بنابر اين، عبادت خداوند لازم نيست. تنها عبادت بتان را بايد به جاي آورد.

مشابه اين احتجاج داخض و فروريخته در سوره «انعام» آمده كه: ﴿سَيَقُولُ الَّذِيْنَ أشْرَكُوا لَوْ شَاءَ اللهُ ما أشْرَكْنا وَلا اباؤُنا وَلا حَرَّمْنا مِنْ شَيءٍ كَذلِكَ كَذَّبَ الَّذِيْنَ مِنْ قَبْلِهِمْ حَتّي ذاقُوا بَأسَنا قُلْ هَلْ عِنْدَكُمْ مِنْ عِلْمٍ فَتُخْرِجُوهُ لَنا إنْ تَتَّبِعُونَ إلاّ الظَّنَّ وَإنْ أنْتُمْ إلاّ تَخْرُصُونَ ٭ قُلْ فللّه الحُجَّة البالِغة فَلُو شاءَ لَهَدكُمْ أجْمَعِيْنَ﴾ [11]؛ آنان‌كه شرك آوردند، خواهند گفت كه اگر خدا ميخواست ما و پدرانمان مشرك نميشديم و چيزي را حرام نميكرديم. بدين گفتار پيشينيان، ايشان نيز تكذيب رسل مي‌كردند تا آنكه طعم عذاب ما را چشيدند. بگو اي پيغمر! آيا شما بر اين سخن مدرك قطعي داريد تا ارائه دهيد، و گرنه شما جز از خيالات باطل خويش پيروي نميكنيد و جز به گزافه و دروغ سخن نميگوييد. بگو اي پيغمبر! براي خدا حجت بالغه است؛ پس اگر مشيّتش قرار ميگرفت، همه شما را هدايت مي‌كرد. همچنين در سوره نحل آمده است: ﴿وَقالَ الَّذِيْنَ أشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيءٍ نَحْنُ وَلا اباؤُنا وَلا حَرَّمْنا مِنْ دُوْنِهِ مِنْ شَيءٍ كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِيْنَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَهَلْ عَلي الرُّسُلِ إلاّ البَلاغُ المُبِيْنُ﴾ [12]؛ و مشركان مي‌گويند اگر خدا ميخواست هرگز ما و نه پدرانمان چيزي جز خداي يكتا نميپرستيديم. مشركان پيش از اينان هم كردار و گفتارشان همين بود؛ پس در اين صورت براي رسولان ما جز تبليغ رسالات و اتمام حجت تكليفي نيست.

اين استدلالهاي واهي مشركين، گاهي براي انكار توحيد ربوبي و زماني براي نفي وحي و نبوت پيامبران حق بود؛ زيرا اگر نبوت و پيامبران حق ميبود، ديگر مشركين توان تحريم بعضي از امور را به عنوان قانون نداشتند؛ چون پاره‌ي از چيزها را خودشان تحريم كرده‌ند و درباره آنها قانون گذراندند، معلوم مي‌شود كه وحي و نبوتي در بين نيست.

خلاصه آنكه احتجاج آنها هم در مقام اثبات شريك و نفي توحيد ربوبي، هم در مقام اثبات خود مختاري در دين و نفي وحي و نبوت، اين است كه اگر اراده خداوندي تعلق ميگرفت كه ما را تدبر كند و امور حياتي ما را اداره نمايد و همچنين با اعزام پيامبر و تنظيم قانون آسماني امور اجتماعي و فردي ما را سرپرستي كند، ما هرگز شرك نميورزيديم و بت‌ها را گرامي نميداشتيم و آنها را نميپرستيديم و همچنين هرگز چيزي را به عنوان قانون تحريم نمينموديم، اما چون ما هم بتها را عبادت مينماييم، هم اموري را به عنوان قانون تحريم ميكنيم، روشن ميشود كه اراده خدا به توحيد ربوبي و نفي شرك تعلق نگرفته، همچنين اراده باري  تعالي  به اعزام پيامبر و تنظيم وحي و ارسال كتاب آسماني متعلق نشده است. در نتيجه هم شرك حق است، هم وحي و نبوتي در بين نيست. اين عصاره آنچه محققان از وثنيين ميگفتند.

اما آنچه مقلدان از آنان مي‌گفتند اين است كه ما تبار و نياكان خود را بر عبادت بتان و تكريم آنان يافتيم و ما همان سنت ديرپا و كهن گذشتگان خود را اسوه قرار داده، به آن اقتداء مينماييم.

قرآن كريم چون كتاب حق است، ندايش همواره دعوت به تحقيق است و دستوري كه به جوامع انساني ميدهد اين است كه هر فرد موظف است يا خود پژوهشگر و اهل تحقيق باشد يا پيرو محققان و مقلد پژوهشگران باشد كه تقليدي چنين در حدّ خود تحقيق ميباشد و هرگز اجازه تقليد كوركورانه را نداده است؛ چنان كه سخن غير اهل تحقيق را مسموع نميداند و صرف آنكه سنت كهنِ تبار و نياكانِ مردمي پرستشِ خاصي بوده است، هرگز مجوز پيروي و موجب اقتدا نخواهد شد و اين پيروي جز تقليد كور نيست.

آنگاه به نقد احتجاج محققان از اهل شرك ميپردازد و در بسياري از موارد ميگويد: كلامي حق و مورد پذيرش است كه يا بر محور علم و عقل باشد يا بر مدار وحي آسماني قرار بگيرد. سخني كه نه مورد تثبيت عقل قطعي است، نه مستند به وحي قطعي است، گزاف بوده، قابل اعتماد نخواهد بود؛ ﴿...ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إنْ هُمْ إلاّ يَخْرُصُونَ﴾ [13] گفتار آنها از روي علم و دانش نيست؛ بلكه با وهم و پندار باطل خويش سخن ميگويند؛ يعني آن گفتارشان عالمانه نيست و اينان جز گمان و تخمين، پژوهش علمي و تحقيقي در اين باره ندارند؛ ﴿أمْ اتَيْناهُمْ كِتاباً مِنْ قَبْلِهِ فَهُمْ بِهِ مُسْتَمْسِكُونَ﴾ [14]؛ آيا بر آنها از اين پيش كتابي فرستاديم كه در اين سخن و عقيده باطل به آن كتاب استدلال كنند؟

يعني اين مطلب آنان به وحي آسماني هم استناد ندارد؛ چون كتابي قبلاً به آنها داده نشده كه در آن كتاب آسماني، جريان شرك و بت پرستي توجيه شده و جريان توحيد ربوبي نفي شده باشد (البته اين ضلع دوم درباره نفي وحي و نبوت جاري نخواهد شد) و اين بيان  يعني حصر دليل در عقل قطعي و وحي قطعي  در موارد ديگر نيز در قرآن مطرح است؛ مانند سوره «احقاف» كه ميفرمايد: ﴿قُلْ أرَءَيتم ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ أرُوني ماذا خَلَقُوا مِنَ الأرْضِ أمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي السّمواتِ ائْتُونِي بِكِتابٍ مِنْ قَبْلِ هذا أوْ أثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ إنْ كُنْتُمْ صادِقِيْنَ﴾ [15]؛ اي رسول ما! به مشركان بگو جز خدا همه آن بتهايي كه به خدايي ميخوانيد به من نشان دهيد كه آيا در زمين چيزي آفريده‌ند يا شركتي با خدا در خلقت آسمانها دارند يا از كتب آسماني پيشين دليلي بر خدايي بتان داريد؟ اگر راست ميگوييد و كمترين اثر و نشانه‌ي بر درستي عقيده شرك يافته‌ايد، بر من بياوريد.

يعني پرستش بتان وقتي رواست كه آنان چيزي را بالاستقلال در زمين آفريده باشند يا در آفرينش آسمانها دخالت و شركت داشته باشند و چون هيچ يك از اينها نيست، زيرا نه وحي آسماني آن را تأييد ميكند، نه دليل عقلي آن را تبيين مينمايد، پس شرك و نفي توحيد ربوبي ضلالتي بيش نخواهد بود و به تعبير ديگر، يا وحي آسماني بايد پرستش بت‌ها را صحيح بداند يا عقل قطعي عبادت آنها را از اين جهت كه در خلقت نقش مؤثري داشته و دارند، روا بداند و چون نه كتاب آسماني بتپرستي را روا ميشمرد، نه عقل آن را صحيح مي‌داند  زيرا هيچ نقشي بنيادين براي آنها در نظام آفرينش نميبيند  لذا پرستش آنها را روا نمي‌داند؛ بنابراين، شرك يك امر ياوه و باطلي است. به همين مضمون در سوره «فاطر» نيز آمده است: ﴿قُلْ أرَأيْتُمْ شُرَكاءَكُمْ الَّذِيْنَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ أرُوني ماذا خَلَقُوا مِنَ الأرْضِ أمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي السّمواتِ أمْ اتَيْناهُمْ كِتاباً فَهُمْ عَلي بَيّنَةٍ مِنْهُ بَلْ إن يَعِدُ الظّالِمُونَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً إلاّ غُرُوراً﴾ [16]؛ مشركان را بگو كه شما خداي يگانه را رهاكرده، بتها را شريك خدا خوانديد. با من بگوييد و نشان دهيد كه اين بتها در زمين چيزي آفريده‌ند يا شركتي در خلقت آسمانها با خدا داشته‌ند يا حجت و كتابي بر آنها از جانب حق آمده كه بر عقيده شرك خود برهاني آرند؟ هيچ‌يك از آنها نيست؛ بلكه ستمكاران حجتي جز وعده دروغي كه با آن يك‌ديگر را ميفريبند، در دست ندارند.

در اين آيه شرك و عبادت بتها و نيايش بتان و درخواست نياز از آنها يك نيرنگ فرهنگي و غرور فكري و وعدههاي خدعه‌ميز تلقي شده است؛ زيرا نه دليل عقلي بر تجويز آن اقامه شده است، نه سند نقلي كه همان وحي آسماني است آن را تأييد كرده است.

چون استحقاق پرستش در اثر آفرينش يا شركت در آفرينش است و بتها هيچ سمتي در اين جهت ندارند؛ بنابراين، دليل عقلي بر پرستش آنها نيست و از طرف ديگر، وحي آسماني هم آن را تبيين نمينمايد. خلاصه آنكه نه عقل قطعي بر آن است، نه وحي قطعي آن را روا ميداند و چون شرك، نه مستند به علم و عقل است، نه متكي به وحي، در نتيجه منشئي جز گمان و وهم نداشته و مبدئي جز «هوا» نخواهد داشت؛ زيرا اگر چيزي علمي نبود، وهمي و ظني است و چيزي كه برابر هدايت وحي نبود، مطابق هوا خواهد بود.

لذا قرآن كريم مكتبهاي انحرافي و مخالف توحيد را ناشي از ظن و خرص و وهم دانسته، متكي به هوا و بيهوده گرايي پيروان آنها ميداند؛ ﴿...إنْ يَتَّبِعُونَ إلاّ الظنّ وَما تَهْوَي الأنْفُسُ وَلَقَدْ جائَهُمْ مِنْ رَبّهِمُ الْهُدي...٭ وَما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إنْ يَتَّبِعُونَ إلاّ الظنّ وَإنَّ الظنّ لا يُغْني مِنَ الحقّ شَيْئاً﴾ [17]؛ ... و مشركان در بتپرستي از چيزي جز هواي نفس فاسد خود پيروي نميكنند و از جانب خدايشان هدايتي بر آنها آمد... و حال آنكه به آن هيچ علمي ندارند و جز در پي گمان و پندار نميروند و ظن و گمان هم در فهم حقيقت هيچ سودي ندارد؛ ﴿إن يَتّبعون إلاّ الظنّ وَإنْ هُمْ إلاّ يَخْرُصُونَ﴾ [18]؛ جز از ظن پيروي نميكنند و به درستي كه آنان باطل ميپندارند؛ ﴿... وَما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إن هُمْ إلاّ يَظُنّونَ﴾ [19]؛ و اين سخن را نه از روي علم و دليل بلكه از روي وهم و خيال ميگويند.

آنگاه به طوركلي پيروي از چيزي كه يقيناً روشن نيست و انسان به او علم ندارد، در قرآن كريم نهي شده است؛ ﴿... لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْم إنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْئولاً﴾.[20]

و هرگز بر آنچه علم و اطمينان نداري، دنبال مكن كه در پيشگاه خدا گوش و چشم و دل همه مسئول‌اند.

در پايان اين بخش اشاره كوتاهي به نكته باطل بودن «قياس استثنايي» كه از زبان محققين اهل شرك در سورههاي «زخرف»، «نحل» و «انعام» نقل شده است، داشته باشيم و تفصيل آن را به محل مناسب خود موكول كنيم و آن اينكه در آن استدلال بين «اراده تكويني» خداوند  كه تخلف ناپذير است و بر اساس جبر علّي و معلولي مراد را به دنبال دارد  و «اراده تشريعي» باري  تعالي  كه در حقيقت اراده تشريع است و جز اصل تشريع و بيان تكليف پي آمدي از جهت جبر و اضطرار انسان نخواهد داشت  فرق گذاشته نشده است؛ زيرا آن اراده‌ي كه تحقق مراد بعد از او ضروري است، همانا اراده تكويني خداوند است و آن اراده‌ي كه به فعل انسان تعلق گرفته، با حفظ آزادي و اختيار اوست، همانا اراده تشريعي خداست.

نظام جهان را خداوند با اراده تكويني خود بر اساس «قضا» و محور «قَدَر» اداره مينمايد؛ خواه كسي شرك بورزد، خواه نورزد؛ زيرا عقايد و افكار و مكاتيب گوناگون را در اين بُعد از تكوين راهي نيست و سود و زياني نميرسانند، ولي اراده تشريعي خداوند تعلق گرفته است كه انسان اهل توحيد بوده، از شرك پرهيز كند و اين اراده هم با اطاعت انسان سازگار است، هم با شرك و عصيان او؛ بنابراين، نميتوان گفت اگر اراده خداوند به توحيد و نفي شرك يا به وحي و نبوت تعلق ميگرفت، ديگر مشركان شرك نميورزيدند يا چيزي را به عنوان قانون تحريم نميكردند.

خلاصه آنكه تلازم بين مقدم و تالي در قضيه شرطيه‌ي كه در اين قياس استثنايي آمده است، وجود ندارد و با نبودن تلازم بين مقدم و تالي، قياس منتج نخواهد بود. از اين جهت است كه قرآن كريم شرك را جهل دانسته، از آن به عنوان يك امر غير علمي كه قابل توجيه علم و عقل نيست ياد مي‌كند؛ ﴿... وَإنْ جاهَداكَ لِتُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما... ﴾ [21]؛ و اگر آنها بكوشند تا توبه من (كه خداي يگانه‌م) از روي جهل و ناداني شرك آوري، هرگز اطاعت نكن؛ ﴿وَإنْ جاهَداك عَلي أنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما... ﴾ [22]؛ و اگر پدر و مادر تو را به شرك خدا وادار كنند، به آنچه نسبت به آن دانش نداري، در اين‌صورت امر آنها را اطاعت نكن.

سِرّ آنكه شرك و مانند آن از مكاتيب انحرافي جهل بوده، قابل توجيه علمي نيستند، آن است كه اينها معدوم‌اند و چيزي كه معدوم است و بهره‌ي از واقعيت ندارد، معلوم نخواهد شد؛ لذا از اين معنا در سوره «يونس» چنين تعبير شده است: ﴿...أتُنْبّئونَ اللهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السّمواتِ وَلا في الأرْضِ﴾ [23]؛ آيا ميخواهيد خدا را به آنچه در آسمان و زمين نميداند، آگاهي دهيد و چيزي را كه خداوند عليم محض نميداند، حتماً موجود نخواهد بود و كنايه از معدوم مطلق بودن اوست و در سوره «مومن» از زبان پيامبر آمده است: ﴿... وأُشْرِكَ بِهِ ما لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ﴾ [24]؛ و از بيدانشي بتي را كه در جهان مؤثر نميدانم، شريك خدا قرار دهم»؟ كه كنايه در عدم آن است.

 

ضرورت تثبيت تقليد و تحقيق به وسيله برهان عقلي

مورد پنجم

قرآن كريم براي هر يك از تقليد و تحقيق و نيز هر يك از پيروي و رهبري فكري، معياري غير از عقل قطعي و وحي قطعي نميشناسد و تنها امري را كه روا ميداند، همان است كه با برهان عقلي تثبيت شده باشد يا با نقل قطعي و وحي آسماني تبيين يافته باشد. اگر تقليد و پيروي، نه بر اساس تجويز عقل بود، نه به دستور وحي و همچنين تحقيق و رهبري، نه با معيارهاي برهان عقلي بود، نه با استمداد از وحي، آن را جدال بيهوده در برابر حق ميداند و بازده آن را جز پيروي از شيطان متمرد و جز ضلالت و اضلال نميداند؛ زيرا  همان‌طوري‌كه قبلاً بيان شد  انسان در نظر قرآن مسئول تحقيق كارهاي خويش است و در تمام كارهايش بايد محقق باشد؛ يا در اصل مطلب پژوهشگري تيزبين باشد يا اگر توفيق آن را نيافت تابع اهل تحقيق بوده، كلام محققان آن رشته را بپذيرد كه در اين موقع، تقليد و پيروي او خود يك نحوه تحقيق است.

زيرا عقل قطعي مي‌گويد اگر انسان در امري كه بايد انجامش دهد محقق نبود، بايد از اهل تحقيق در آن امر پيروي نمايد و اگر از محقق اطاعت نكرد و به راي خود عمل كرد يا پيروي غير اهل تحقيق را برگزيد، تقليد او بيهوده و عاطل خواهد بود؛ زيرا نه مستقيماً تحقيق است، نه به طور غير مستقيم به تحقيق ختم ميشود و كاري كه به تحقيق منتهي نشود، پايه نخواهد داشت و سخن بيپايه لرزان است و براثر «رجفه» و لرزش او در فرهنگ قرآن به «ارجاف» موسوم است؛ ﴿... الْمُرْجِفُونَ فِي‌الْمَدِيْنَةِ... ﴾.[25]

همچنين اگر انساني خواست محقق باشد و رهبري فكري ديگران را به عهده بگيرد كه آنان را هدايت نمايد، رهبري او يا بايد با پژوهش علمي و برهان عقلي همراه باشد يا با وحي آسماني مقرون گردد كه اين خود نشانه تعاضد و هماهنگي كامل عقل و وحي را تبيين ميكند. در بخش اوّل، يعني لزوم تحقيق در پيروي و تقليد، چنين فرمود: ﴿وَمِنَ النّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَيَتَّبِعُ كُلّ شَيْطانٍ مَرِيْد﴾ [26]؛ برخي از مردم از جهل و ناداني در كار خدا جدل ميكنند و از پي هر شيطان گمراه كننده‌ي ميروند.

و در بخش دوم، يعني لزوم تحقيق در رهبري چنين فرمود: ﴿وَمِنَ النّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَلا هُدَي وَلا كِتابٍ مُنِيْر ٭ ثانِي عِطفِهِ لِيُضِلّ عَنْ سَبِيْلِ اللهِ لَهُ فِي الدُّنيا خِزْي وَنُذِيْقَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَذابَ الْحَرِيْقِ﴾ [27]؛ و برخي از مردم از روي جهل و گمراهي بيهيچ كتاب و حجت روشن در كار خدا جدال ميكنند و با تكبّر و نخوت از حق اعراض كرده تا خلق را از راه خدا گمراه گردانند؛ چنين كسي در دنيا ذلّت و خواري و در آخرت عذاب آتش سوزان خواهيم چشاند.

در بخش اوّل، تقليد كور و غير عالمانه را پيروي از شيطان متمرّد ميداند و چون اين تقليد كور پايه ندارد و هر فرصتي را براي پيروي از يك شيطان مخصوص مناسب ميبيند، پس مقلد كور و پيرو شيطانهاي متعدد خواهد بود؛ از اين جهت، فرمود: ﴿... بغير علم ويتبع كلّ شيطان مريد﴾ [28] و در بخش دوم اگر رهبري فكري و هدايت مكتبي برپايه علم حصولي حكيم و برهان قطعي عاقل استوار نبود، يا بر اساس علم شهودي عارف و تهذيب نفس و اخلاص عمل براي خداوند نبود، يا از پرتو وحي آسماني نور نگرفت، يك تحقيق كاذب و اضلال كور بوده، جز رسوايي دنيا و عذاب سوزان آخرت پي آمدي نخواهد داشت؛ از اين جهت، فرمود: ﴿بغير علمٍ ولا هدي ولا كتابٍ منير﴾.[29]

ظاهراً مراد از «علم» همان برهان قطعي عقلي است و مراد از «هدي» همان شهود عرفاني نفس مهذب است كه با مجاهدتهاي پيگير از هدايت خاص الهي برخوردار ميشود؛ ﴿... الَّذِيْنَ جاهدُوا فِيْنا لَنَهْدِيَنّهُمْ سُبُلَنا وَإنّ اللهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِيْنَ﴾ [30]؛ آنانكه در راه ما جهاد و كوشش كردند، محققاً آنها را به راه معرفت و به راه خويش هدايت ميكنيم و هميشه خدا با نيكوكاران است.[31]

مراد از «كتاب منير»، همان وحي و نبوت پيامبر(صلّي الله عليه وآله وسلّم) است؛ بنابراين اگر رهبري فكري با برهان عقلي و عرفان صحيح و قرآن كريم موافق نبود، جدال بيهوده و اضلال ديگران خواهد بود و از اينجا انسجام عقل قطعي و وحي آسماني به خوبي آشكار ميگردد و اگر تنها راه معارفْ وحي بوده، هيچ راه ديگري براي بشر باز نبود، هرگز قرآن كريم راههاي متعددي را ارائه نميداد و آنها را در كنار هم يادآور نميشد و در برابر كتاب منير، هدايت و علم را ذكر نميكرد. گذشته از آنكه تشخيص ضرورت وحي و امتياز آن از غير وحي و همچنين دليل انحصار واقع بيني در وحي، به وسيله خود وحي نخواهد بود؛ چون دور لازم مي‌آيد و به توسط غير وحي كه همان عقل قطعي است، مستلزم حجيت و اعتبار برهان عقلي بر حصر معرفت در وحي و عدم درستي راه عقل است كه اين خود محذور ديگري را در بر دارد.[32]

خلاصه آنكه با دقت كافي در آيات سوره «حج» وسوره «لقمان» (آيه 20) و مانند آن، حجيت عقل و معتبر بودن برهان قطعي عقلي كاملاً مشهود مي‌گردد و تعاضد و هماهنگي كامل بين آن و وحي الهي مبرهن خواهد شد.

 

برهان عقلي دليل حقانيت وحي و انکار وحيبر اثر عدم علم قطعي

مورد ششم

قرآن كريم برهان عقلي و علم قطعي را دليل حقانيت وحي آسماني دانسته، راي خردمند را معرف درستي وحي و سند واقعيت آن ميداند و علم برهاني را موجب پذيرش وحي ميشناسد؛ ﴿وَيَرْي الَّذِيْنَ أُوتُوا العِلْمَ الّذِي أُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبّكَ هُوَ الحقّ وَيَهْدِي إلي صِراطِ الْعَزِيْزِ الْحَمِيْدِ﴾ [33]؛ و آنان‌كه اهل علم و دانش گرديدند، يقين داشتند كه قرآني كه بر تو نازل گشته، از جانب پروردگار تو به حق نازل شده است و رهنماي خلق به راه خداي بي همتاي ستوده صفات است.

يعني علماء الهي كه بر اساس برهان قطعي به معارف رسيدگي مينمايند، معتقد به حقانيت وحي و قرآن بوده، نظر آنان بر اين است كه قرآن راهنماي صراط پروردگار عزيز و محمود است كه تمام حمد و ستايشها از آن اوست.

اين تعبير، ناظر به آن است كه انكار وحي در اثر نبود علم قطعي است؛ يعني جهل است كه سبب نپذيرفتن حقانيت قرآن ميباشد.

چنان‌كه در مسائل حكمت علمي و تعيين ارزشها علم عقلي عامل پيبردن به كرامت و ارزش واقعي است و جهل است كه ملاك ارزشها را ناديدهمي‌گيرد و آن را بر محور پندار پوچ و وهم كاذب توجيه ميكند؛ ﴿فَخَرَجَ عَلي قَوْمِهِ فِي زِيْنَتِهِ قالَ الَّذِيْنَ يُرِيْدُونَ الْحَيوةَ الدُّنْيا يا لَيْتَ لَنا مِثْل ما أُوْتِي قارُونَ إنّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيْمٍ ٭ وَقالَ الَّذِيْنَ أُوتُوا العِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوابُ اللهِ خَيْرٌ لِمَنْ امَنَ وَعَمِلَ صالِحاً وَلا يُلَقّيها إلاّ الصّابِرُونَ﴾ [34]؛ هنگامي كه قارون ثروتمند با شكوه مادي و با استعلاء و استكبار بر قومش بيرون مي‌مد و خودنمايي ميكرد، كساني كه جز دنيا چيزي نميخواستند ميگفتند: كاش براي ما هم مانند آنچه براي قارون است ميبود و اما كساني كه از علم برخوردار بودند ميگفتند: واي برشما! ثواب و پاداش پروردگار در برابر ايمان و كار شايسته بهتر از زرق و برق فريباي قاروني است و اين حقيقت را جز بردباران و افراد شكيبا كسي تلقي و ادراك نمينمايد.

بنابراين، ملاك تعيين نظام ارزشي با عقل و علم قطعي تبيين ميشود؛ چنان كه تبيين معارف واقعي نيز با برهان قطعي بوده و ميباشد و دانشي كه به معارف الهي نينديشد و به نظام ارزشي واقعي پي نبرد، علمي است ضعيف و غير قابل اعتماد؛ چنان كه قرآن اندازه او را كم ميشمارد؛ ﴿فَأعْرِضْ عَنْ مّنْ تَوَلّي عَنْ ذِكْرِنا وَلَمْ يُرِدْ إلاّ الحَيوةَ الدُّنيا ٭ ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ العِلْمِ ... ﴾ [35]؛ تو هم اي رسول! از هر كس كه از ياد ما روگردانيد و جز زندگاني دنيا را نخواست، به كلي اعراض كن. منتهاي علم و فهم اين مردم در همين حد است.

 

تأثير وحي در شكوفايي علوم انساني

چون عقل و وحي در طول يك‌ديگرند، نه در عرض همديگر، به اين معنا كه عقل برهاني گرچه در شناخت اصل معارف في الجمله كافي بلكه كامل است، ولي وحي الهي در شناساندن همه معارف جهان هستي لازم و اكمل از عقل برهاني است، از اين‌جهت آنچه را عقل مبرهن ميفهمد، وحي آسماني تأييدش ميكند و آنچه را نميفهمد و به آن دسترسي ندارد، وحي آسماني او را توجيه مينمايد و دفينههاي علمي او را با پژوهش و استنباط آشكار ميسازد و معارفي را كه براي او بالقوه حاصل است، به فعليت مي‌ورد و حقايقي را كه براي او به طور تيره و كمرنگ معلوم است، به طور صريح و روشن تبيين ميكند. خلاصه ضعف او را جبران و كمبود او را تأمين مينمايد.

چنان‌كه از حضرت اميرالمؤمنين(عليه‌السلام) آمده است كه نقش انبياء را نسبت به تعاليم انساني چنين فرمود: «... وَيُثِيْرُوا لَهُمْ دَفائِنَ الْعُقُول وَيُروهم اياتِ المُقدَّرة... » [36]؛ و عقلهاي پنهان شده را (كه در زير غبار كفر پوشيده و بر اثر تاريكي ضلالت و گمراهي مستور گرديده) بيرون آورده به كار اندازد و آيات قدرت را به ايشان نشان دهند...؛ بنابراين، نقش عقل برهاني در پرتو وحي الهي ظهور خواهد كرد و با تغذيه دستورات آسماني نمو مي‌كند و در شعاع آن روشن ميگردد.

نكته آن  همان‌طوري كه قبلاً بيان شد  اين است كه وحي آسماني كلام خداوندي است كه به تمام جهان هستي احاطه تام دارد و جز يك واحد گسترده و فراگير از او صادر نميشود و سراسر جهان آفرينش جز يك نظام حقيقي نخواهد بود؛ لذا وقتي خداوند درباره چيزي از مجموعه جهان آفرينش سخن ميگويد، طرزي آن‌را تبيين مينمايد كه نشان دهنده پيوند او با بدنه جهان امكان بوده، و به خوبي ارائه ميدهد كه مجموعه نظام نيز پيوند ناگسستني با مبدأ آفرينش دارد؛ به طوري‌كه بُعد ارتباط آن جزء به نخستين سبب ايجاد، كاملاً مشهود است و هيچ‌گاه در تعريف چيزي به شناسايي محدوده مدار بسته همان جزء بسنده نميكند و تنها به تشريح ماده و صورت او اكتفا نكرده، به تبيين جنس و فصل او قناعت نمينمايد و به توضيح او و از گذشته و اكنون و آينده مادي او اقتصار نكرده، اطلاع بر سير افقي و تطورات مادي او را كافي نميداند.

توضيح اين مطلب آن است كه بخشي از علوم انساني و علم تجربي، ناظر به تبيين ادوار گذشته يك پديده مادي و تحولات كنوني او و تطورات آينده او در بستر زمان و حركت و ماده و نظاير آن است و اين همان اقتصار بر سرگذشت افقي يك موجود مادي است. به تعبير ديگر، تنها در خصوص محدوده نظام داخلي او بحث و تحصيل به عمل مي‌يد؛ مثلاً در زيست شناسي يا معدن شناسي يا طب و مهندسي و اخترشناسي يا ديگر رشتههاي علوم تجربي و نيز بخشي از علوم انساني، تنها از تشريح تحولات گذشته و كنوني و آينده پديده‌ها سخن به ميان مي‌يد و در مدار بسته «نظام داخلي» بحث ميشود، ولي درباره «نظام فاعلي» او و همچنين در پيرامون «نظام غايي» او هر گز سخن به ميان نيامده، بحثي نخواهد شد.

مثلاً در تبيين كيفيت پيدايش معدن در دل خاك يا پرورش آن در سينه كوه و ادواري كه او پشت سرگذاشته و تحولات كنوني و تطورات آينده‌ي كه در پيش دارد، هيچ‌گونه سخني از پديد آورنده اين پديده مادي و اينكه آن پديده آورنده اگر خود پديده است، نياز به پديد آورنده ديگري دارد و سرآغاز سلسله پديد آورندهها مبدئي است «واجب الوجود» كه هستي او عين ذاتش بوده، بينياز محض است و حاجت هر نيازمندي را كاملاً برطرف مينمايد، مطرح نيست.

خلاصه هيچ بحثي در «نظام فاعلي» اين پديده به ميان نمي‌آ‌يد؛ چنان‌كه هيچ‌گونه سخني از «هدف» اين پديده و اينكه «هدف» آن اگر خودْ پديده‌اي هدفي است و داراي مقصد جداگانه بوده تا اينكه سرانجام سلسله اهداف، هدفي است «واجب الوجود» كه كمال او نامحدود و عين ذاتش بوده، هيچ نيازي به هدف جداي از ذات خود ندارد و ذاتش هدف نهايي تمام موجودات هدف‌دار خواهد بود، به ميان نمي‌يد و خلاصه هيچ كلامي از «نظام غايي» اين پديده مطرح نميشود.

رشتههاي علوم تجربي و همچنين برخي از علوم انساني تنها به تبيين «نظام داخلي» اشياء بسنده نموده، هيچ بحثي درباره «نظام فاعلي» و «نظام غايي» آنها ندارند و آن بحثها را به جهان بيني واگذار نموده، در نتيجه بريده از مبدأ و معاد به پديدههاي جهان نظر ميشود و در آن باره پژوهش به عمل مي‌يد. روشن است كه پژوهشي چنين در تفسير پديدههاي جهان، گرچه «نظام داخلي» آنها را تبيين مينمايد، ولي گسيخته از «نظام فاعلي» و بريده از «نظام غايي» آنهاست.

 

تأثير غفلت از نظام فاعلي و غائي در تبيين ناقص اسرار جهان

نظام داخلي پديدهها را بررسي نمودن و از آغاز و از انجام هدفداري‌اش بيبهره بودن، تبيين ناقصي از اسرار جهان بوده، تفسير نارسايي از آن ميباشد؛ چه بسياري از فوائد ارزنده شناخت اسرار جهان را از دست دادن و گرفتار سيئات بيشماري شدن است كه نمونههاي بارز آن در دنياي عقل منهاي وحي و علم منهاي عقل مشهود است، ولي وحي الهي در تبيين پديدههاي جهان، هريك را به عنوان «آيت» و علامت مبدأ جهان دانسته، در ضمن توجيه آن و تفسير ادوار گذشته و تحولات آينده و توضيح سير افقي آن، به تبيين «نظام فاعلي» و نخستين مبدأ آن و همچنين به تشريح «نظام غايي» و نهاييترين هدف آن كه همان خداوند جهان است، ميپردازد و توضيح «سير عمودي» آن را در كنار تبيين «سير افقي» آن ذكر مينمايد و اين دو نظام فاعلي و غايي را چون دو بال نيرومند به بدنه نظام داخلي علوم تجربي و برخي از علوم انساني ميچسباند و به آن قدرت پرواز ميدهد و آنرا از جامد و ايستا بودن به تحرك و پويا شدن تبديل ميكند و فضاي باز جهان بيني الهي را فرا راه او نصب ميسازد و راه پرواز و مسير آن را به خوبي نشانش ميدهد و نسبت به آن ترغيب و تشويق كامل مينمايد.

مثلاً اين آيه قرآني در يك جمله كوتاه به هر سه نظام اشاره داده: ﴿...رَبُّنا الَّذي أعْطي كُلَّ شَيءٍ خَلْقَهُ ثُمّ هَدي﴾ [37]؛ خداي ما آن كسي است كه همه موجودات عالم را خلق كرده و سپس به راه كمالش هدايت كرده است؛ يعني پروردگار ما نظام داخلي هر چيزي را به او داده و او را به لوازم كمالي او مجهز ساخته و سپس آنرا به هدف حقيقيش هدايت و راهنمايي فرموده است.

اين امر در سراسر قرآن كريم راجع به پديدههاي جهان به خوبي مطرح است؛ يعني در تفسير هر پديده از پديدههاي آسماني يا زميني و از موجود زنده يا بيروح و از گياه و حيوان و انسان و مانند آن، ضمن تشريح نظام داخلي آن پديده به توضيح نظام فاعلي آن و تبيين نظام غايي آن ميپردازد و در نتيجه، اين دو شهير نيرومند پرش به سمت تعالي را در بدنه نظام داخلي تمام رشتههاي تحقيق در پيرامون پديدهها نصب ميكند و آن را احياء نموده، به پرواز در مي‌ورد و از اين جهت، علم را به عقل تبديل ميكند و دانش را به بينش مبدل ميسازد و انديشه را به شهود ميرساند و يافتههاي عقل نظري را با هماهنگي عقل عملي پياده مينمايد و مفاهيم ذهني را به عينيت خارجي منتقل ميكند و خلاصه انسان «متخصص» را «متشرع» ميسازد و «محقق علمي» را «متحقق عملي» ميكند و «صاحب نظر» را «متعبد» مينمايد و «مبتكر فني» را «متعهد ديني» ميكند و «مخترع صناعي» را «متدين» ميسازد و در نتيجه، خرد خام را به جوشش آورده، آن را به صورت پخته در مي‌ورد. ذيلاً به عنوان نمونه برخي از موارد شكوفايي علوم در پرتو وحي الهي را يادآور ميشويم.

 

تبيين نظام داخلي و نظام فاعلي و نظام غائي آسمان ها و اختران در قرآن

مورد اوّل

در تبيين پيدايش آسماني و چگونگي استواري آنها بدون ستون مرئي و كيفيت جريان اختران نظم و نصو خاص خورشيد و ماه، چنين ميگويد: ﴿اللهُ الَّذي رَفَعَ السَّمواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها ثُمّ اسْتَوي عَلي الْعَرْشِ وَ سَخَّرَ الشّمْسَ وَالْقَمَرَ كُلّ يَجْري لأجَلٍ مُسَمّي يُدَبِّرُ الأمْرَ يُفَصِّلُ الاياتِ لَعَلّكُمْ بِلِقاءِ رَبّكُمْ تُوقِنُونَ﴾ [38]؛ خداست كه آسمانها را چنان‌كه مينگريد بيستون برافراشت. آنگاه با كمال قدرت عرش را در خلقت بياراست و خورشيد و ماه را مسخر اراده خود ساخت كه هر يك در وقت خاص به گردش درآيند. امر عالم را با نظامي محكم و آيات قدرت را با دلائلي منفصل منظم ساخت؛ باشد كه شما بندگان به ملاقات پروردگار خود يقين كنيد. در اين آيه ضمن بيان نظام داخلي آسمانها و اختران، هم به نظام فاعلي آنها پرداخته شده، هم نظام غايي آنها تبيين شده است؛ يعني هم به توحيد، هم به معاد عنايت شده‌ است.

مورد دوم

در تبيين گسترش زمين و برقراري كوهها كه همانند ميخ، عامل آرامش آن از نوسان ميباشد و كيفيت پرورش ميوهها و درختان باغهاي گوناگون با استفاده همه آنها از يك آب و غرس همه آنها در يك سرزمين، چنين ميفرمايد: ﴿وَهُوَ الَّذِي مَدَّ الأرْضَ وَجَعَلَ فِيْها رَواسِي وَأنْهاراً وَمِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ جَعَلَ فِيْها زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ يُغْشِي اللّيْلَ النّهارَ إنّ فِي ذلِكَ لاياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ ٭ وَفِي الأرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ وَجَناتٌ مِنْ أعنابٍ وَزَرْعٍ وَنَخِيْلٍ صًنْوانٌ وَغَيْرُ صنْوانٍ يُسْقي بِماءٍ واحِدٍ وَنُفَضِّلُ بَعْضَها عَلي بَعْضٍ فِي الأُكُلِ إنَّ في ذلِكَ لاياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُون ٭ وإنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ ءَإذا كُنّا تُراباً ءَإنّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيْدٍ... ﴾ [39]؛ و اوست خدايي كه زمين را بگسترد و در آن كوه‌ها برافراشت و نهرها جاريساخت (و از درختان) هر گونه ميوه‌ي پديد آورده، همه چيز را جفت بيافريد و شب تار را به روز روشن بپوشانيد. همانا در اين امور براي متفكران دلايل روشني بر قدرت آفريدگار است و در زمين قطعاتي مجاور و متصل است؛ زميني را براي تاكستان و باغ براي انگور است و يك‌جا براي زراعت غلات و زميني براي نخلستان، آن هم نخلهاي گوناگون و با آنكههمه با يك آب مشروب ميشوند، ما بعضي را براي خوردن بر بعضي برتري داديم و اين امور (يعني اختلاف آثار قطعات زمين) براي عاقلان ادله واضحي بر حكمت صانع است كه اين نظم و ترتيب با اين خواص مذكور به دست طبيعت نيست؛ بلكه به امر خداي با علم و قدرت و حكمت است و اگر تو را بر كار منكران جاي تعجب است، عجب از قول منكران معاد است كه ميگويند: آيا ما چون خاك شديم باز از نو خلق خواهيم شد!؟

در اين دو آيه ضمن توضيح نظام داخلي زمين گسترده و كوه ميخ كوب شده و نهر جريان يافته و مسائل كشاورزي و...، هم به تبيين نظام فاعلي آنها پرداخته شد، هم به نظام غايي همه اينها اشاره شد؛ يعني هم به توحيد و هم به معاد اشاره كامل شد، ولي نحوه توضيح نظام فاعلي در اين دو آيه يك‌سان نميباشد؛ بلكه در آيه اوّل از وحدت به كثرت اشاره شد؛ يعني آن خداوند يكتاست كه زمين را گستراند و در آنها كوهها را استوار و نهرها را جاريساخت و...، ليكن در آيه دوم، از كثرت به وحدت اشارت رفت؛ يعني سير دوباره زمين واحدي كه داراي قطعات متجاور است و در هر قطعه باغ مخصوص و ميوههاي خاص به خود دارد، با اينكه قطعات سرزمين همه آن باغها همانند يك‌ديگر است و همه آنها از يك آب بهره ميگيرند، انسان عاقل را به مبدأ يكتا هدايت ميكند. سپس مسئله معاد و جريان آفرينش جديد بعد از مرگ را بيان مينمايد.

مورد سوم

در تبيين پيدايش دامها و كيفيت دامپروري و بهره برداري از رمههاي دامي وزيبايي چراگاه رفتن و از چراگاه برگشتن دامها و ديگر مسائل مربوط به حيوانات اهلي و ساير مطالب چنين ميگويد: ﴿وَالأنْعامَ خَلَقَها لَكُمْ فِيْها دِفْءٌ وَمَنافِعُ وَمِنْها تَأكُلُونَ ٭ وَلَكُمْ فِيْها جَمالٌ حِيْنَ تُرِيْحُونَ وَحِيْنَ تَسْرَحُونَ ٭ وَتَحْمِلُ أثْقالَكُمْ إلي بَلَدٍ لَمْ تَكُونوا بالِغِيْهِ إلاّ بِشِقِّ الأنْفُسِ إنَّ رَبّكُمْ لَرَؤوفٌ رَحِيْمٍ ٭ وَالْخَيْلَ وَالْبِغالَ وَالْحَمِيْرَ لِتَرْكَبُوها وَزِيْنةً وَيَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ﴾ [40]؛ ... و چهار پايان را براي انتفاع شما خلق كرد تا از مو و پشم آنها سردي و گرمي را دفع كرده، از شير و گوشت آنها غذا سازيد و هنگاميكه شبانگاه برگردند يا صبحگاه به چرا بيرون روند، زيب و افتخار شما باشند و بارهاي سنگين شما را كه جز به مشقت زياد نميتوانيد حمل كنيد، از شهري به شهر ديگر برند كه خداي متعالي درباره شما رئوف و مهربان است و اسب و استر و حمار را براي سواري و تجمّل، مسخّر شما گردانيد و چيز ديگري را كه شما هنوز نميدانيد، خواهد آفريد. در اين آيات، ضمن توضيح نظام داخلي پيدايش و پرورش دامها به نظام فاعلي آنها كه همان توحيد است اشاره شد. آنگاه در پايان بحث مزبور به نظام غايي همه آنها اشارت رفت؛ به اين نحو كه ﴿إلهُكُمْ إلهٌ واحِدٌ فَالّذِيْنَ لا يُؤمِنُونَ بِالاخِرَةِ قُلُوبُهُمْ مُنْكِرَةٌ وَهُمْ مُسْتَكْبِرُونَ﴾ [41]؛ خداي شما خداي يكتاست. آنان‌كه به عالم آخرت ايمان ندارند (اگر هم بزبان گويند)، به دل منكر مبدأ متعال‌اند و از اطاعت خدا تكبر و سرپيچي ميكنند؛ يعني هم به نظام فاعلي بايد توجه نمود، هم به نظام غايي بايد معتقد بود.

مورد چهارم

در تبيين پيدايش ابر و تركيب و تراكم آن و ريزش باران از ميان آن و تكوين ابرهاي انبوهي در فضا چون كوه آسماني و ريزش تگرگ از آن و كيفيت توزيع آن و نحوه جهيدن برق و ديگر مسائل مربوط به تنظيم شب و روز و تشريح پيدايش حيوانهاي گوناگون، چنين ميگويد: ﴿أَلَمْ تَرَ أنّ اللهَ يُزْجي سحاباً ثُمَّ يُؤلِّفُ بَيْنَهُ ثُمَّ يَجْعَلهُ رُكاماً فَتَري الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِللِهِ وَيُنزّلُ مِنَ السّماءِ مِنْ جِبالٍ فِيها مِنْ بَرَدٍ فَيُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشاءُ وَيَصْرِفُهُ عَن من يَشاءُ يَكادُ سَنا بَرْقِهِ يُذْهِبُ بالأبْصارِ ٭ يُقَلّبُ اللهُ اللّيلَ وَالنّهارَ إنّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لأُولي الأبْصارِ ٭ وَاللهُ خَلَقَ كُلَّ دابَّةٍ مِنْ ماءٍ فَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلي بَطْنِهِ وَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلي رِجْلَيْنِ وَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلي أرْبَعٍ يَخْلُقُ اللهُ ما يَشاءُ إنّ اللهَ عَلي كُلّ شَيءٍ قَدِيْرٌ ٭ لَقَدْ أنْزَلْنا اياتٍ مُبَيّناتٍ واللهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إلي صِراطٍ مُسْتَقِيْمٍ﴾ [42]؛ آيا نديدي كه خدا ابر را از هر طرف براند تا به هم در پيوندند و باز و انبوه و متراكم سازد، آنگاه بنگري كه قطرات باران از ميان ابر فرو ريزد و نيز از جبال آسمان تگرگ فرو بارد كه آن به هر كسي كه خدا خواهد، اصابت كند و از هر كسي خواهد، باز دارد و روشني برق چنان بتابد كه بخواهد روشني ديدهها را از بين ببرد. خدا شب و روز را بر يك‌ديگر ميگرداند تا صاحبان بصيرت در اين آيت الهي به عبرت بنگرند و حكمت خدا را مشاهده كنند و خدا هر حيواني را از آب آفريد (و انواع گوناگون ساخت) كه بعضي بر شكم روند و برخي بر دو پا و برخي بر چهار پا حركت كنند و خدا هر چه خواهد بيافريند كه حق  تعالي  به قدرت كامل بر همه كار تواناست. همانا ما آيات و ادله بسيار روشني فرستاديم و خدا هر كه را بخواهد به راه راست هدايت ميكند.

در اين آيات ضمن توضيح تكوّن ابر و باران وتگرگ و برق و...، هم به نظام فاعلي كه خداوند قادر مطلق آنها را آفريد و پروراند و اداره ميكند، هم به نظام غايي آنها اشاره كرد؛ زيرا همه اينها را آيات خداوندي دانسته و هدايت به صراط مستقيم را كه منتهي به هدف و معاد ميگردد، يادآور شده است؛ يعني ضمن تعليم نظام داخلي پديدههاي جوّي و مانند آن، هم به نظام فاعلي و انتهاي سلسله آفرينش، در طول علل به خداوند جهان پرداخته شد، هم به نظام غايي و انتهاي سلسله اهداف و غايات در بستر صراط مستقيم، به هدف ذاتي و غايت نهايي اشاره نمود؛ چون راه راست آن است كه پايانش هدف حقيقي باشد.

خلاصه آنكه قرآن كريم در تبيين موجودات مادي و مجرّد زميني و آسماني، دريايي و صحرايي، جاندار و بيجان، جوّي و غير جوّي و... ضمن توضيح نظام داخلي آنها به طور كوتاه و مفيد، هم به نظام فاعلي آنها ميپردازد، هم به نظام غايي آنها اشاره مينمايد؛ بلكه قسمت مهم محور آن تبيين توحيد و معاد يعني دو نبش آغاز و انجام آنها در سير عمودي است و هرگز ملاحظه در متن نظام داخلي اشياء را بدون توجه به آن دو نظام كافي نميداند.

 

نموداري از شكوفايي علوم در پرتو وحي

در پايان، نموداري از شكوفايي علم در پرتو وحي را به عنوان كيفيت تأثير ره‌ورد آسماني در علم و دانش بشري بيان كنيم.

نمود اوّل

آنچه انسان از راه انديشه فراهم ميكند، قدرت و توانايي است. ولي اعمال آن نيرو و تشخيص موارد بهره برداري از آن و شناخت سود و زيان و نحوه استفاده از آن را درست امتياز نميدهد، ليكن وحي آسماني كيفيت بهرهمند شدن از آن را به خوبي توجيه ميكند و نحوه كاربرد آن را بيان مينمايد؛ مثلاً به عنوان اصل جامع و دستور كلي ميگويد: ﴿... أشِدّاءُ عَلي الكُفّارِ رُحَماء بَيْنَهُمْ... ﴾ [43]؛ ... بر كافران بسيار سخت دل و با يك‌ديگر بسيار مشفق و مهربان‌اند؛ زيرا با اين هدايت جامع و رهبري عام، كيفيت استفاده از تمام نيروهاي مادي و معنوي را روشن نموده است.

نمود دوم

هنگامي كه با اعجاز غيبي، آهن سخت و سرد در دست حضرت داود پيامبر(عليه‌السلام) نرم و قابل انعطاف شد، دستور وحي الهي كيفيت استفاده از آن را در ساختن سلاح دفاعي، نه تخريبي، قرار داد و فرمود: ﴿... وَألَنّا لَهُ الحَدِيْدَ ٭ أنِ اعْمَلْ سابِغاتٍ وَقَدِّر فِي السَّرْدِ وَاعْمَلُوا صالِحاً إنّي بِما تَعْمَلُونَ بَصِيْرٌ﴾ [44]؛ آهن را براي او نرم قرار داديم و فرمان داديم كه زره‌هاي وسيع با حلقههاي هندسي شده و روزنههاي اندازه و متناسب بساز و همه شما به كار نيك و شايسته بپردازيد و ما به تمام كارهاي شما بيناييم.

 

ساخت بهترين ابزار دفاعي از سخت ترين وسيله تهاجمي

نكته مهم اين است كه از سختترين وسيلههاي تخريبي، بهترين ابزار دفاعي ساخته شود و از نيرومندترين قدرتهاي تهاجمي ظريف‌ترين صنعت دفاعي و نه تخريبي به عمل آيد و از محكم‌ترين توان حمله و سركوبي، شايستهترين اسباب مقاومت و ايستادگي ظهور كند. خلاصه آنكه از آهني كه هم جنبه «بأس شديد» دارد، هم جنبه «منافع مردمي»؛ ﴿... وأنْزَلْنا الْحَدِيْدَ فِيْهِ بِأسٌ شَدِيْدٌ وَمَنافِع لِلنّاسِ... ﴾ [45]؛ و آهن كه در آن هم سختي كارزار، هم منافع بسيار بر مردم است نازل كرد، سعي شده است كه بُعد انتفاعي او مطرح شود؛ نه بُعد خشونت و آدم كشي و تخريبي و مانند آن.

نمود سوم

وقتي بين دو گروه باطل و غير مسلمان نبردي رخ داد و جنگي زبانه زد و در آن بحران، بازار اسلحه گرم و پر رونق بود، در اين جريان، علم بشري كه در خدمت سودهاي زودگذر دنياست، هم در ساختن سلاحهاي تخريبي فعاليت ميكند، هم در عرضه آن به متقاضيان كوششهاي فراواني مبذول ميدارد، اما وحي آسماني خط مشي انسان را در اين سانحه سنگين و رويداد مفروض به خوبي تبيين مينمايد و ميگويد گرچه هر دو گروه در فرض مزبور اهل باطل بوده، هيچ‌يك مسلمان و ذي حق نيستند، ولي نبايد به آنان سلاح تخريبي و كشنده فروخت، بلكه بايد سلاحهاي دفاعي را در اختيارشان قرارداد.

«هشام» از محمد پسر «قيس» نقل ميكند: از حضرت امام صادق(عليه‌السلام) پرسيدم: اگر دو گروه از اهل باطل به نبرد با يك‌ديگر برخاستند، به آنها سلاح بفروشم يا نه؟ حضرت فرمود: به هر دو گروه سلاحهاي دفاعي بفروش؛ «سَألتُ أبا عبدِاللهِ عَنِ الفِئَتَيْنِ يَلْتَقِيانِ مِنْ أهْلِ الْباطِل أبِيْعُهُما السّلاحَ؟ فَقَال: بِعْهُما ما يكنّهما؛ الدّرْع والخُفّين وَنحوَ هذا».[46]

 

اين يك دستور اسلامي انساني است كه اجازه نميدهد كسي از فرصت تلخ سوزندگي و گدازندگي زمان جنگ، سودجويي كند يا زمينه تخريب و آدم كشي را با فروش سلاحهاي تهاجمي فراهم سازد يا با تبعيض و جانبداري از نژاد خاص يا صنف مخصوص يا حزب معيّن يا دسته مشخص و مانند آن، سبب برتري و افزون خواهي گروهي را بر گروه ديگر تأمين نمايد و در نتيجه استكبار را تقويت كند، بلكه يك انسان آزاده و رهاي از بند آز و دام حرص و زنجير زراندوزي و تله طمع ورزي، موظف است به منظور پاسداري از خون انسانهاي همنوع و جلوگيري از تخريب و تهاجم و ويراني به هر دو گروه در گير و رزمجو بفروشد، نه به يك گروه و آن‌هم سلاح دفاعي؛ نه تخريبي؛ لذا حضرت فرمود: «بعهما ما يكنّهما؛ الدرع والخفين ونحو هذا»؛ يعني به هر دو گروه آنچه حافظ و نگهبانشان است و كانون پاسداري و صيانت از خونريزي است مانند زره و... بفروش.

نمود چهارم

هندسه اسلامي و الگوي سياست الهي را حضرت اميرالمؤمنين(عليه‌السلام) در فرماني كه به مالك اشتر داده است، تبيين نمود. در آنجا كيفيت اعمال قدرت مركزي را توجيه كرده، نحوه استفاده از نيروي سياسي را مشخص كرد و محدوده نفوذ فرمانروايي را در مدار بسته عدالت كامل دانست و چنين فرمود: «... وَلا تَكُونَنَّ عَلَيْهِمْ سَبَعاً ضارِياً تَغْتَنِمُ أكْلَهُمْ فإنّهُمْ صِنْفانِ إمّا أخٌ لَكَ في الدّين أو نَظِيرٌ لَكَ في الخَلْقِ... »؛ (اي مالك) همانند درنده خون آشام (بر مردم مصر) حكومت نكن و از قلمرو مقدس عدل خارج نشو؛ زيرا مردم يا مسلمان‌اند كه برابر و برادر ديني تواند، يا غير مسلمان‌اند كه برابر و همانند نوعي تواند (و در هر حال بايد نسبت به همسان خودت عدل را رعايت كني).[47]

در اين فرمان سياسي كه تجلّي گاه وحي الهي است، شكوفايي بخشي از علوم انساني راجع به حكمت عملي كه همان سياست جامعه ميباشد، به خوبي مشهود است؛ زيرا كيفيت كاربرد علم سياسي و حقوق مردمي را حضرت(عليه‌السلام) در قلمرو عدالت محصور كرده است و هرگز اجازه نداده كه از مرز مقدس آن حتي نسبت به افراد غير مسلمان تجاوز بشود و اين همان شكوفايي علم سياست جامعه در پرتو وحي الهي است.

در ختام، لازم است رسالت انقلاب فرهنگي را در پيرامون مطالب ياد شده دانست؛ تا هم علوم انساني به اوج شكوفايي‌اش نائل آيد، هم علوم تجربي به قله رفيع خود برسد و در نتيجه همان‌طوري‌كه «نظام داخلي» رشتههاي تخصصي تدوين و تدريس ميشود، «نظام فاعلي» و «نظام غايي» آنها نيز كه موجب تعهد و تعبد ديني است، مطرح و همراه هم پيادهشوند؛ تا علم به صورت عقل تجلّي كند و تخصص با تعهد الهي مقرون گردد؛ إن شاء الله.

والسلام علي من اتّبع الهدي

عبدالله جوادي آملي

2 شوّال 1402ه.ق

برابر با 1361/5/1ه . ش

 


[1]  ـ الميزان، ج5، ص273.

[2]  ـ سوره انفال، آيه 24.

[3]  ـ سوره بقره، آيه 269.

[4]  ـ سوره شمس، آيه 8.

[5]  ـ كافي، ج 1، ص 43.

[6]  ـ سوره اعراف، آيه 169.

[7]  ـ سوره يونس، آيه 39.

[8]  ـ كافي، ج1، ص16.

[9]  ـ همان، ص 25.

[10]  ـ سوره زخرف، آيات 20  22.

[11]  ـ سوره انعام، آيات 148  149.

[12]  ـ سوره نحل، آيه 35.

[13]  ـ سوره زخرف، آيه 20.

[14]  ـ سوره زخرف، آيه 21.

[15]  ـ سوره احقاف، آيه 4.

[16]  ـ سوره فاطر، آيه 40.

[17]  ـ سوره نجم، آيات 23 و 28.

[18]  ـ سوره يونس، آيه 66.

[19]  ـ سوره جاثيه، آيه 24.

[20]  ـ سوره اسراء، آيه 36.

[21]  ـ سوره عنكبوت، آيه 8.

[22]  ـ سوره لقمان، آيه 15.

[23]  ـ سوره يونس، آيه 18.

[24]  ـ سوره مؤمن، آيه 42.

[25]  ـ سوره احزاب، آيه 60.

[26]  ـ سوره حج، آيه 3.

[27]  ـ سوره حج، آيات 8  9.

[28]  ـ سوره حج، آيه 3.

[29]  ـ سوره حج، آيه 8.

[30]  ـ سوره عنكبوت، آيه 69.

[31]  ـ روايات اربعين گيري و چهل روز را خالصاً به سر بردن و ناظر جوشش چشمههاي حكمت از دل شدن، شاهد ديگري بر اين مطلب است.

[32]  ـ تحقيق كامل اين مطلب را حضرت استاد علاّمه طباطبايي(قدس سرّه) در تفسير قيّم الميزان، ج14، ص348 و ج16، ص229 بيان فرموده‌ند.

[33]  ـ سوره سبأ، آيه 6.

[34]  ـ سوره قصص، آيات 79  80.

[35]  ـ سوره نجم، آيات 29  30.

[36]  ـ نهج البلاغه، خطبه1.

[37]  ـ سوره طه، آيه 50.

[38]  ـ سوره رعد، آيه 2.

[39]  ـ سوره رعد، آيات 3  5.

[40]  ـ سوره نحل، آيات 5  8.

[41]  ـ سوره نحل، آيه 22.

[42]  ـ سوره نور، آيات 43  46.

[43]  ـ سوره فتح، آيه 29.

[44]  ـ سوره سبأ، آيات 10  11.

[45]  ـ سوره حديد، آيه 25.

[46]  ـ وسائل الشيعه، ج17، ص102.

[47]  ـ نهج البلاغه، نامه53.


دیدگاه شما درباره این مطلب
0 Comments