07 08 2016 431758 شناسه:

بسم اللّه الرحمن الرحيم و ايّاه نستعين

 

مقدمه

فطري بودن حق شناسي و حق طلبي

يكم. آنچه در آفرينش جان بشر تعبيه شد، گوهر گرانقدر حقشناسي و حقطلبي است و هرگز بطلان پذيري در ذات او عجين نشد؛ بلكه براي وي عارضي و تحميلي است؛ گرچه ممكن است همخوي قبيح براي برخي از قواي نفساني او ملكه شده و از باب اتحاد متخلّق و خُلق به منزلهٴ صورت نوعي او محسوب شده و او را رها نكند و همين استحكام پيوند، مايهٴ خلود او در دوزخ گردد؛ زيرا فطرت توحيدي ناب، از يك طرف براي ابد در جان بشر ماندني است و از لحاظ ديگر، خوي شرك آلود و عذابآور براي بعضي از شئون نفس، صورت نوعي زوال ناپذير شد.

انسان از آن جهت كه بسيط محض نيست و داراي درجات نظري و عملي فراوان است، تحمل تعدّد حيثيتهاي زوال ناپذير را دارد و اگر بسيط صرف ميبود، داراي يك خصوصيت ذاتي ميشد و همهٴ عوارض و لوازم آن براي معروض و ملزوم ذاتي خويش، عَذْب و گوارا بوده و هيچكدام براي ذات معروضْ عذاب و ناگوار نميشد؛ زيرا اثر هرچيزي ملائم با اوست؛ نه ناملايم. خلاصه آنكه فطرت هر انساني كمال وجود را ميشناسد و آن را ميطلبد و در صورت عدم تزاحم به آن ميرسد.

اثبات فطري بودن اين مطلب را گذشته از نمونههاي قرآني، ميتوان از برخي احاديث استفاده نمود؛ نظير آنچه از پيامبراكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) رسيده است: «النّاس معادنُ كمعادنِ الذهبِ و الفضّة»؛[1] يعني در نهان انسان گوهرهاي گرانبهايي نهفته است و نيازي به كاوش دارد؛ همانند «كان»هاي گوناگون كه ظهور آنها نياز به كوشش زمينشناسي و مستخرج خردمند دارد؛ ولي آنچه در تمام زمينههاي اوّلي انسانها تعبيه شد، گوهر گرانقدر معرفت و محبّت و عبادت و مانند آن است كه اگر اَدِيبي بخواهد از باب تشبيه معقول به محسوس از آنها ياد كند، آنها را همتاي زر و سيم معرفي ميكند كه گرانبهايند؛ نه معدنهاي ديگر چون مواد سوخت و سوز و نظاير آن و آنچه در ذيل حديث آمده: «فَمَنْ كان له فى الجاهلية أصلٌ فلهُ فى الإسلام أصل»[2]، با آنچه گذشت، در صورت تأمّل و فرق بين اوصاف ذاتي و عرضي منافات ندارد.

البته گوهر طلا با نقره اختلاف قيمت دارد، در حالي كه هر دو ارزشمندند؛ چنانكه بين اقسام طلا همانند اصناف نقره تفاوتهاي وافري است؛ اما همهٴ اقسام طلا همانند همهٴ اصناف نقره نافياند. فطرتهاي گوناگون بشر با همهٴ تفاوتهايي كه باهم دارند، قابل ستايشاند؛ چون همه بر منوال توحيد تعبيه شدهاند.

مهمترين رسالت قرآن، همانا مهندسي زمينههاي مستعدّ دلهاي حق طلب بشر ميباشد؛ چنانكه از آن به عنوان «اثاره دفائن عقول» ياد شده است كه عصارهٴ پيام همهٴ انبياء و رسالت همهٴ كتابهاي آسماني است و نشانهٴ اينكه در نهاد همهٴ انسانها قبول كمالْ ذخيره شده، آن است كه كافران فراواني توبه كرده و مسلمان ميشوند.

مرحوم مولي محمد تقي مجلسي اول در شرح اين حديث (الناس معادن...) ميفرمايد: «...و لهذا يصير الكفّار مسلمين و لم يجعلهم بحيث لا يمكنهم الإسلام و العبادات».[3]

رنگ آميزي پيکر گوهر انساني توسط قرآن

دوم. رسالت قرآن در اين خلاصه نميشود كه با كنكاش مستمرّ با دلهاي بشر فقط مهندسانه رفتار كند؛ بلكه همانند صبّاغ نوآوري است كه صبغهٴ خاص به خود را در پيكر گوهر گرانبها ارائه ميدهد و بهاي آن را ميافزايد؛ ﴿صبغة اللّه و مَن أحسنُ من اللّه صبغةً﴾[4] و همانند صنعتگر ماهري است كه صنعت ويژهٴ خويش را در مادّهٴ خام ارزشمند پياده ميكند و او را همچون دُرّ ثمين صنيعْ ميسازد و چيزي به او ميدهد كه از خود نداشت و فقط قابل آن بود؛ نه واجد فعلي آن.

انسان، گرچه از نظر الهام فجور و تقوا از اصول اوّلي سعادت و شقاوت آگاه ميباشد، ليكن بسياري از معارف تفصيلي و قوانين سبوط تشريعي را نميداند و قرآن كريم اولاً فطرت آدمي را احياء مينمايد و ثانياً حيات نويني به او ميبخشد؛ يعني هم مهندسانه انسان را از زير بار طبيعت ميرهاند و هم معلّمانه و مربّيانه او را بر طبيعت مسلط ميكند كه نحوهٴ بهرهبرداري از آن را هماهنگ با سير به سوي ماوراء طبيعت نمايد و خوي فرشتگي را به او عطاء كند:

تو فرشته شوي ار جهد كني از پي آنك ٭٭٭٭ برگ توتست به تدريج كنندش اطلس

آنگاه احاديث صعب مستصعب اهلبيت عصمت و طهارت(عليهمالسلام) را همانند فرشتگان ميفهمد؛ چون تحمّل آن احاديث براي غير فرشتگان مقرّب و انبياء مرسل مقدور نيست؛ مگر بندهٴ خاصي كه خداوند دل او را براي ايمان آزموده باشد و اين مطلب به طور مستفيض در جوامع روايي ما به وسيلهٴ جابر و ابوبصير و ابوحمزهٴ ثمالي و مسعدة بن صدقة و ابوالربيع شامي و محمد بن عبدالخالق و محمد بن مسلم و ابان بن عثمان و مرازم و محمد بن فضيل و ديگران نقل شده است كه مرحوم كليني و صدوق و صفّار و برقي و مانند آنها در جوامع روايي خويش گرد آوردهاند.

غرض آن است كه رسالت قرآن در هندسهٴ او نسبت به كاوش نهاد انسان خلاصه نميشود؛ بلكه در تهذيب و تزكيه هم تجلي دارد.

دائمي بودن رسالت قرآن و عجزعلوم بشري از تجربه حقيقت انسان در قبل و بعد از دنيا

سوم. جاودانگي قرآن ايجاب ميكند كه رسالت او نيز دائمي و زوال ناپذير باشد. ممكن است برخي چنين بپندارند كه بشر، نه تنها از لحاظ صنعت و ساير علوم تجربي ترقي تامّي كرده است، بلكه در علوم انساني نظير جامعه شناسي، روانشناسي و اقتصاد با شعبههاي متعددي كه براي هركدام آنها هست، تجارب چشمگيري اندوخت و اين آموختههاي عميق علمي او را از وحي بينياز ميكند.

رسالت قرآن در اين پندار زدايي، آن است كه با ارائهٴ مبادي كلي و حدود وسطاي قابل تطبيق بر هر عصر و نسل، نقص و نقض فرآوردههاي بشري را به آنها تفهيم كند و ثابت نمايد كه نه حقيقت انسان قبل از دنيا در قلمرو قدرت علمي تجربهپيشهگان است و نه واقعيت انسان بعد از دنيا در منطقهٴ اقتدار آزمايشگران.

زيرا بر فرض اگر جامعهٴ بدون دين الهي در كمال صلح و صفا به سر برد، حدّ اكثر آنكه زندگي آنها نظير حيوانهاي دستآموزي كه به جان هم حمله ندارند و به سهم كسي ستم نميكنند، خواهد بود؛ نه آنكه از مشرف فرشتگان برخوردار شوند؛ چون در آنجا هم ستيز نيست، اما هزاران مزاياي علمي و عملي در آن مرحله يافت ميشود كه ددان و ديوان دستآموز را سهمي از آنها نخواهد بود.

تأمين نيازهاي دنيايي و آخرتي در پرتو نبوت

اساس نبوّت كه عصارهٴ رسالت آن را قرآن كريم به عهده دارد، بر تأمين نيازمنديهاي دنيايي منحصر نيست تا بتوان آنها را بدون دين هم تهيه كرد و از اين رهگذر، پندار پوچ بينيازي از مذهب را در سر پروراند؛ بلكه گذشته از رهبريهاي دنيايي، رهآورد فراواني نسبت به غيب قبل از دنيا و غيب بعد از آن دارد؛ چنانكه در تمام شئون دنيايي نيز حضور داشته و تمام حركتها و سكونها را نيز بازارِ راه وحيْ هدايت مينمايد.

جريان متفكر مُلحد كه تمام هستي انسان و جهان را در محدودهٴ مادّه خلاصه ميكند و پيشرفت چند قدمي علوم انساني را در رشتههاي مختلف، مايهٴ بينيازي جامعه از وحي ميپندارد، همانند كوري است كه نه معناي بينايي را درك ميكند و نه از وجود بينا با خبر است. وي در اينحال، نه آرزوي ديدن دارد و نه به فكر تحصيل بينش به سر ميبرد؛ لذا منكر وجود نور است و اصرار بر انكار خود دارد و ميگويد: من هرچه جستوجو ميكنم، نور را به چنگ نميآورم.

ولي سيرهٴ انسان موحد كه هستي را در دو بخش وجوب و امكان و نيز مجرّد و ماده، با برهان يا عرفان به رهبري قرآن ثابت نموده است، به مادي نابينا ميگويد: تو هرچه مييابي، در فضاي روشن به دست ميآوري؛ ولي نميبيني و من به هر سَمت رو ميآورم، اول نور را مشاهده ميكنم، آنگاه در پرتو نور اشياء ديگر را.

قرآن كريم، راجع به اين صحنه چنين ميفرمايد: «مُلحدان بر اين پندار باطلاند كه جز روزگار ،چيزي عامل زوال ما نيست»؛ ﴿...و ما يُهلكنا إلاّ الدهر...﴾[5] و عصارهٴ اين شعار، همان پيشنهاد طيف خاص اسرائيلي است كه: ﴿...لن نؤمن لك حتي نري اللّه جهرةً...﴾[6] ؛ و چون ما خدا را نميبينيم، پس به آن ايمان نميآوريم و به رسالت تو اي موسي معترف نخواهيم بود: ولي داوري قرآن در اين باره، آن است كه شما نابيناييد؛ وگرنه به هر طرف رو بياوريد، چهرهٴ فيض خدا نمايان است؛ ﴿...فأينما تولّوا فثمّ وجه اللّه...﴾.[7]

خلاصه آنكه يكي ميگويد: من هرچه بيشتر ميگردم، اصلاً اثري از خدا نمييابم و ديگري ميفرمايد: به هرجا بنگري اثر اوست؛ حتي نگرش تو و نفي و اصرارت بر نفي، همه و همه آثار هستي اوست؛ زيرا اگر هستي محض و هست مطلق نميبود، هستي مقيّد يافت نميشد و اگر هست بالذات نميبود، هست بالعرض را مجال تحقق نميبود و چون توغل انسان در افكار خاص خويش او را محجوب از مشاهدهٴ فضاي آزاد ميكند، رسالت قرآن در عصر شكوفايي علوم تجربي و انساني مهمتر است؛ چنانكه اگر جامعهٴ متفكر، دست از حصر علم در انديشههاي بشري بردارد و آمادهٴ شنيدن هُتاف غيبي باشد، امّت خوبي براي قرآن كريم خواهد شد.

سرّ اهميت رسالت قرآن در عصرِ دانشِ حَصْر انديش، آن است كه گاهي قدرت تجربي و سلطه بر جهان طبيعي، غرور علمي و عملي را به همراه دارد؛ زيرا هم فقر فكري را بر طرف شده ميپندارد و هم كمبود عملي را ترميم شده ميانگارد و اين مجموعهٴ پندارها و انگارها زمينهٴ استغناء از ماوراء طبيعي را در او رشد داده، رفته رفته خود را بينياز از غير علم و عمل ميبيند و با اين ديد، از وظيفهٴ اصلي خويش كه خضوع در برابر هستي محض و نامرئي است، باز ميماند؛ ﴿...إنّ الإنسانَ ليطغي ٭ أن راه اسْتغني﴾[8]؛ در اينحال مشمول سخط الهي شده و سقوط ميكند؛ ﴿...لا تطغوا فيه فيحلّ عليكم غضبي و من يحلل عليه غضبي فقد هوي﴾.[9]

همانطوري كه طغيانِ عصرِ دانشْ شَرَرانگيز بوده و شرارهٴ شعلهٴ شرخواهي آن، حَرْث و نسل فراواني را به كام نيستي فرو ميبرد، خسران طاغيان نيز بسياري از مواهب الهي را كه نصيب بشر كرده است، به دست عدم سپرده و تا قرنها كسي از آن اطلاعي پيدا نميكند.

قرآن از آن جهت كه «يَجْرى كما يجرى الشمس و القمر»[10] ميباشد، بايد دلهاي تاريك عالمان نظري و جاهلانِ قلبي را روشن نمايد و راه آن به اين است كه درخشش عقلي و فروغ قلبي قويتري را به جامعه ارائه نمايد كه در قبال برهان و عرفانش، هيچ دانشي قدرت نفوذ نداشته باشد ﴿يا معشر الجنِّ و الإنس إنِ اسْتطعتم أن تنفذوا مِن أقطار السمواتِ و الأرض فاْنفذوا لا تنفذون إلاّ بسلطانٍ﴾.[11]

فهميدن و عمل کردن و ابلاغ قرآن از وظايف مفسران راستين

از اينجا وظيفهٴ مفسّران راستين كه توان تعمّق در درك معارف قرآني و اسرار نَبَوي و وَلَويِ اهل بيت عصمت و طهارت(عليهمالسلام) را دارند، آشكار خواهد شد كه همهٴ مسئوليتها را به عهدهٴ قرآن نگذارند؛ چون قرآن كريم آنچه به عهدهٴ خود داشت، ارائه داده و هماره رهنمود دارد؛ بقيهٴ آن كه فهميدن و عمل نمودن و سپس ابلاغ كردن است، به عهدهٴ حاملان قرآن كريم خواهد بود؛ چنانكه وظيفهٴ پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) و وظيفهٴ امّت جداگانه تبيين شد؛ ﴿قُلْ أطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول فإن تولّوا فإنما عليه ما حُمّلَ و عليكم ما حُمّلتم و ان تطيعوه تهتدوا و ما علي الرسولِ إلاّ البلاغُ المُبين﴾.[12]

آنچه بر قرآن شناسان تحميل شده است، اين است كه همهٴ نقدهاي عالمان مادّي را تحليل و براي هركدام پاسخ مناسب تهيه نمايند؛ وگرنه چون عالم به زمان خود نيستند، لوابس و شبهات بر آنان هجوم آورده و راه فرار را گم ميكنند و در نتيجه يا به اسارت اِشكال در آمده و تسليم شبهه ميگردند كه اين شكست عاجزانه است يا با توسل به زور برخورد مينمايند و از حربهٴ تكفير و تفسيق و تحقير و مانند آن استمداد ميكنند كه اين هم شكست ذليلانه است. خلاصه، هم آن عجز مذموم است و هم اين زور زشت ميباشد.

اگر كسي به هماهنگي بين كلمات تكويني و كلمههاي تدويني خداوند آگاه باشد، به خوبي مييابد هر وقت كلمهٴ تكويني تازهاي ظهور كرد، معناي جديدي براي كلمهٴ تدويني حق تجلي خواهد كرد؛ چون هيچ مكتب يا شبههاي كه از پيشرفت صنعت مادّي و مانند آن برخاست، فرض نميشود كه كتاب جاودانهٴ الهي دربارهٴ صحت و سقم آن رهنمودي نداشته باشد.

رسالت قرآن در اينگونه از موارد همانند جاهاي ديگر، تنها ره نجات را استمداد از مباني توحيدي ميداند و يك موحد راستين، پيوند خود را با مبدأ وحي و رهآورد آن محكم ميكند كه از راه عقل يا طريق قلب پاسخ مناسبي براي هر شبههٴ تازه طرح شده داشته باشد.

منطق قرآن كريم به طور كلّي در تمام زمينهها اين است كه هيچ پناهگاهي در جهان هستي جز خدا وجود ندارد؛ يعني همانطوري كه در هنگام وسوسههاي عملي، تنها ملجأ خداست و با استعاذت به او از هر گزندي صيانت حاصل ميشود، در زمان شبههها و مغالطههاي علمي نيز تنها ملجأ خداست و با استعانت از او از هر آسيبي سلامت پيدا ميشود و اين نداي شيخ الانبياء حضرت نوح(عليهالسلام) را قرآن به عنوان اصل مستمر تعليم ميدهد: ﴿ففِرّوا إلي اللّه إني لكم منه نذيرٌ مبين﴾.[13]

البته كسي كه در حال امن به سوي خدا نشتابد، در زمان خطر ميگويد: ﴿...أين المفرّ﴾[14] و اين تعبير، اختصاصي به فرا رسيدن قيامت ندارد؛ بلكه هر فرد بيپناه، شعاري در حال خطر جز اين ندارد؛ چنانكه جاهل در لحظهٴ گريز ميگويد: أيْنَ الطّريق و غريق محروم از صفت سباحت ميگويد: أيْنَ الناقِذ و مستمند بيبهره از نقدينه ميبافد: أين الناقد و بيمار وامانده از درمان ميسرايد: ﴿و قيل من راقٍ ٭ و ظَنّ أنّه الفراق﴾.[15]

پاسخ همهٴ اين استغاثههاي بعد از مهلت و سپري شدن دورهٴ طولاني آن، اين است: ﴿...و لاتَ حين مناصٍ﴾[16]. چهرهٴ توحيدي قرآن در اين زمينه كه تنها مفرّ را خدا ميداند، منشأ پيدايش خطر را همانا آزمون الهي ميشمارد؛ چون غير خدا چيزي زيانبار يا سودمند نخواهد بود و ضارّ و نافع از اسماي فعلي حقاندكه در مظاهر گوناگون تجلّي مينمايند.

چون فرار از زيان به سوي سود است و مبدأ سود و زيانْ يكي است، در زبان نيايش معصومين(عليهمالسلام) كه قرآن ناطقاند، چنين آمده است: «هاربٌ منك إليك»[17] و از آن جهت كه واژهٴ فرار حامل محتواي خطر است، معلوم ميشود غير موحد هماره در معرض آفت قرار دارد و هرچه زودتر بايد از خطر الحاد برهد و به مأمن توحيد برسد كه: «كلمة لا إله إلاّ اللّه حصنى».

از آن نظر كه مفرّ يعني خداي سبحان در تمام صحنهٴ هستي ظهور دارد، ﴿...فأينما تولّوا فثمّ وجه اللّه﴾[18] و يكي از اسماي حسناي او، همانا «سلام» است چنانچه در پايان سورهٴ حشر آمده است گريز به طرف خدا كه همان توبه و انابه باشد، سهل است؛ يعني اگر كسي در زمان مناسبْ راه طلب كند، پهنهٴ آفرينش صراط مستقيم او است؛ چنانكه عدّهاي در قيامت همانند برق خاطف از آن ميگذرند .

دقيقتر از آن، اينكه لازم است توجه شود معناي فرار، همان انبعاث دروني است؛ نه فرار فيزيكي؛ زيرا خداي سبحان كه مفرّ است، از هر چيزي به فرار كننده نزديكتر بوده، بلكه از خود او به وي قريبتر ميباشد؛ بنابراين، يك جهش قلبي كه همان فرار الي اللّه است، عين قدم نهادن در قرارگاه امن خداست كه لطف خاص وي مقرّ و دار القرار فراريان كوي اوست، آنگاه اتحاد راه و هدف و همتايي مفرّ و مقرّ روشن ميشود.

هنوز ابهامي در بين است كه آيا فرار هم عين قرار است يا نه؟ بايد از سالكان واصل پرسيد؛ نه از آبِقان گريزپا چون راقم سطور؛ زيرا واصل از گزند خودبيني و نيز غيرنگري مصون مانده؛ لذا شايستهٴ ديدن حق شد:

سين انسان چونكه خيزد از ميان ٭٭٭٭ اول و آخر نماند غير آن

و اينان كه به صَحو بعد از محو و بقاي بعد از فناء بار يافتند، اينچنين نيست كه بگويند: «آن را كه خبر شد خبري باز نيامد...»؛ بلكه آنچنانند كه ميسرايند:

بهر اين گمشدگان از دل و لب ٭٭٭٭ آتشِ قافله، بانگِ جَرسَم

جام در بزم شهنشه زدهام ٭٭٭٭ مست شاهم چه هراس از عسسم

اكنون كه سير بحث در اين پيشگفتار كوتاه به توحيد ناب رسيد، مناسب است لطيفهٴ به ياد ماندني كه بزرگان ديني در زمينه رازيابي اذكار عبادي بيان داشتند بازگو شود. سرّ اينكه نمازگزاران از هنگام برخاستن ميگويد: «بحول اللّه تعالي و قوّته أقومُ و أقعدُ»، آن است كه نه تنها برخاستن به حول و قوهٴ خداست، بلكه نشستن نيز به حول و قوهٴ اوست[19] و چون حقيقت اين ذكر براي نمازگزاران عاجزانه كه وظيفهٴ آنها اشاره به سر يا ابروست رواست لازمهاش آن است كه نمازگزار موحد بداند هرگونه اشارت يا عبارتي، ولو در نهايت ضعف و عجز باشد، به قوّه الهي است؛ حتي اظهار عجز؛ مگر آنكه از هستي هيچ سهمي نداشته باشد كه تخصصاً خارج خواهد بود؛ وگرنه همينكه نشاني از وجود در چيزي يافت شود، حتي ضعيفترين مرحلهٴ آن، همانا به حول و قوه خداست.

لا إله إلاّ هو الحى القيوم

الحمد للّه رب العالمين

قم دوازدهم ماه مبارك 1410

19 فروردين 1369

عبداللّه جوادي آملي

 


[1] ـ روضهٴ كافي، ص 177؛ من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 380.

[2] ـ همان.

[3] ـ روضة المتقين، ج 13، ص 24.

[4] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 138.

[5] ـ سورهٴ جاثيه، آيهٴ 24.

[6] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 55.

[7] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 115.

[8] ـ سورهٴ علق، آيات 6 ـ 7.

[9] ـ سورهٴ طه، آيهٴ 81.

[10] ـ تفسير عياشي، ج 1، ص 11.

[11] ـ سورهٴ الرحمن، آيهٴ 33.

[12] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 54.

[13] ـ سورهٴ ذاريات، آيهٴ 50.

[14] ـ سورهٴ قيامت، آيهٴ 10.

[15] ـ سورهٴ قيامت، آيات 27 ـ 28.

[16] ـ سورهٴ ص، آيهٴ 3.

[17] ـ مفاتيح الجنان، دعاي ابوحمزهٴ ثمالي.

[18] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 115.

[19] ـ كشف الغطاء، ص 294.


دیدگاه شما درباره این مطلب
0 Comments