اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
«الحمد لله رب العالمين و صلّي الله علي جميع الأنبياء و المرسلين سيّما خاتمهم و أفضلهم محمّد(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و أهل بيته الأَطيبين الأَنجبين سيّما بقيّة الله في العالمين بِهم نَتولّيٰ و مِن أعدائِهم نَتبرّءُ اِلي الله».
«أَعْظَمَ اللَّهُ أُجُورَنَا [و اجوركم] بِمُصَابِنَا بِالْحُسَيْنِ(عليه السلام) وَ جَعَلَنَا وَ إِيَّاكُمْ مِنَ الطَّالِبِينَ بِثَأْرِهِ(عليه الصلاة و عليه السلام)».[1]
بحثهاي روز پنجشنبه درباره نهج البلاغه اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) بود. بحثهاي خطبههاي نوراني آن حضرت و همچنين نامههاي مبارک آن حضرت در طي اين سالها به پايان رسيد. مستحضريد که 241 خطبه در نهج البلاغه ثبت شد و 79 نامه؛ اينها به پايان رسيد و کلمات حکيمانهاي که در نهج البلاغه ثبت شد، 473 کلمه است که ما به کلمه سي و يکم رسيديم. در کلمه سي و يکم آنجا از وجود مبارک اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) سؤال ميکنند که ايمان چيست؟ حضرت هم ايمان را شرح ميدهد، هم کفر را شرح ميدهد، هم شک را. هم از نظر معارف اعتقادي و هم از نظر معرفتشناختي. مسئله ايمان و کفر در بحثهاي قبل گذشت، رسيديم به شک.
حضرت در جريان ايمان فرمود ايمان «الْإِيمَانُ عَلَی أَرْبَعِ دَعَائِم»،[2] درباره کفر هم فرمود: «وَ الْكُفْرُ عَلَي أَرْبَعِ دَعَائِمَ». درباره شک هم که يک نحوه معرفتشناسي است از يک نظر و ترديد عملي از نظر ديگر فرمود: «عَلَی أَرْبَعِ شُعَب». مستحضريد ايمان به معناي اعتقاد و پذيرش قلب نيست. «آمَنَ»؛ يعني «دخل في المأمن». منتها ورود در مأمن به داشتن اعتقاد صائب و عمل صالح است. اين دو رکن، انسان را وارد مأمن ميکند؛ وگرنه اين فعل ماضي وقتي ميگويند «أمَنَ»؛ يعني «دخل في المأمن». مأمن همان حصن و قلعه و دژ است که وجود مبارک امام رضا(سلام الله عليه) فرمود در آن حديث «سلسلة الذهب»، توحيد حصن خداست مأمن خداست: «کَلِمَةُ لا إِلَهَ إِلا الله حِصْنِي»؛[3] يعني قلعه و اگر کسي موحد شد وارد اين قلعه ميشود.
بنابراين «آمَنَ»؛ يعني «دخل في المأمن». ورود در اين قلعه و مأمن که «کَلِمَةُ لا إِلَهَ إِلا الله حِصْنِي»، به اين دو عنصر محوري است: اعتقاد صائب و دقيق؛ عمل صالح و با اخلاص. اين عصاره معناي ايمان بود که گذشت.
کفر هم که مقابل آن است، آن را هم حضرت بيان فرمود و اما شک؛ فرمود: «وَ الشَّكُّ عَلَی أَرْبَعِ شُعَبٍ عَلَی التَّمَارِي وَ الْهَوْلِ وَ التَّرَدُّدِ وَ الِاسْتِسْلَام»، اين شک گاهي در بخش علمي است که ميشود شبهات علمي. گاهي در بخش عملي است ميشود ترديد. دستگاهي در درون ما هست که او مسئول انديشه است که کارهاي حوزه و دانشگاه با آن دستگاه صورت ميپذيرد. دستگاهي هم در درون ماست که مسئول انگيزه است متولّي تصميم است. ما يک جزم داريم که از سنخ علم است، يک عزم داريم که از سنخ عمل است. اينکه گاهي ممکن است کسي عالم باشد ولي عمل نکند؛ براي اينکه هيچ يعني هيچ! در تحقيقات علمي جا براي رحم و اينها نيست، بايد تمام آن دقائق را از هم جدا کرد. ما يک دستگاه جزم داريم که حوزه و دانشگاه مسئول اين کار است که کار فهميدن است، تحقيق کردن است، پژوهش کردن است، يافتن است و يک دستگاه عزم داريم؛ اراده و اخلاص و نيت و عزم که هيچ ارتباطي بين اينها نيست. اگر روح قوي شد اينها را به هم مرتبط ميکند، وگرنه ميشود عالم بيعمل، چرا؟ چون هيچ يعني هيچ! هيچ ارتباطي بين دستگاه عزم و اراده و اخلاص با جزم و تصوّر و انديشه نيست.
مثالي از ظاهر به باطن برويم که اين مثال شايد دهها بار گفته شد. ما اگر بيرونمان را درست ارزيابي کنيم کمکم ميفهميم نه به آن برسيم، تازه ميفهميم در درون ما چه خبر است. ما از نظر بيرون يک سلسله نيروهايي داريم که مسئول و متولّي فهميدن هستند؛ مثل چشم و گوش. يک سلسله نيروهايي داريم که مسئول کار و حرکت هستند؛ مثل دست و پا. اين مَقسم که ما در فضاي بيرون يک سلسله اعضايي داريم که مسئول و متولّي فهميدن هستند، يک سلسله اعضا و جوارحي هم داريم که مسئول کار کردن و کوشش هستند. اين مقسم است.
زير مجموعه اين مقسم، چهار قسم است. بعضي افراد هر دو بخش آنها سالم است، بعضي افراد بخش فهمشان سالم است بخش عملشان بيمار است. قسم سوم بعکس است که بخش عملشان سالم است بخش فهمشان ضعيف است. قسم چهارم هر دو بخشش ضعيف است. اگر اين در ظاهر روشن بشود تازه ميتوانيم بفهميم در درون ما هم چنين چيزي هست؛ اما راه علاج هنوز با اينها نيست تا معلوم بشود که چه طور يک عده عالم بيعمل هستند. چه طور ميشود که آدم چيزي را يقين دارد حرام است ولي انجام ميدهد؟! چه طور ميشود؟ قطع داريم يقين داريم که اين کار حرام است، گفته خدا برخلاف اين است گفته پيغمبر برخلاف اين است و عمل ميکنيم! چه طور ميشود که اين علم هست يقين هست، ولي هيچ اثر ندارد. پس ما بايد دستگاه بيرون را خوب ارزيابي کنيم، بعد وارد دستگاه درون بشويم، بعد اين چهار شعبهاي که وجود مبارک حضرت فرمود، شک چهار شعبه دارد چيست؟
در فضاي بيرون ما يک چشم و گوشي داريم که اينها مسئول و متولّي فهميدن هستند. يک دست و پايي داريم که مسئول حرکت و کوشش هستند. اين مقسم است. گاهي هر دو سالم هستند؛ مثل کسي که مار و عقرب را ميبيند يا صداي اتومبيل را ميشنود، اين چشم و گوش سالم است، دست و پا هم سالم است فاصله ميگيرد و خودش را نجات ميدهد. با چشم مار را ميبيند، با گوش صداي خطر را ميشنود، با دست و پا حرکت ميکند و نجات پيدا ميکند. اين هم مسئولان فهم سالم هستند هم مسئولان کار.
قسم دوم کساني هستند که بخش فهمشان سالم است، بخش کارشان بيمار است؛ مثل انسان فلج. اين انسان فلج مار را ميبيند، عقرب را ميبيند، خطر را ميفهمد؛ اما چشم که فرار نميکند گوش که فرار نميکند، اين دست و پا فرار ميکند که فلج است. اين ويلچري مشکل علمي ندارد، او چون خطر را ميبيند؛ اما چشم فرار نميکند، گوش فرار نميکند؛ دست و پا کار ميکند که فلج است.
قسم سوم کساني هستند که دست و پاي آنها سالم است چشم و گوش آنها بسته است! اينها هم آسيب ميبينند. اينها مار را نديدند تا فرار کنند. دست و پايشان سالم است، کسي نميتواند بگويد که مگر نميتوانستي فرار کني؟ چون دست که نميبيند پا که نميبيند، پا فقط ميدود؛ اما ديدن و فهم برای چشم و گوش است چشم و گوش او که بسته است. قسم چهارم کسانياند که فاقد طهورين هستند، هم چشم و گوش آنها ناسالم و کور و کَر هستند، هم دست و پايشان ويلچري است. پس ما يک مقسم داريم در بيرون، آن مقسم اين است که انسان داراي نيروي ادارکي و نيروي عملي است. زيرِ اين مقسم چهار قسم است يا هر دو سالماند يا هر دو بيمارند يا اين سالم است و آن بيمار، يا آن بيمار است و اين سالم. اين در فضاي بيرون.
همين معنا در دستگاه درون ما هم هست؛ يعني جان ما در دستگاه درون خود يک سلسله اموري دارد که متولّيان انديشه و انگيزه و تصوّر و تصديق و استدلال و تعليل و قياس و مانند آن هستند که حوزه و دانشگاه با اين کار ميکنند و يک سلسله اموري هستند که مربوط به عملاند، ايماناند، اخلاصاند، تربيتاند، عدلاند، عقلاند، اينها هستند. هيچ تلازمي نيست که اگر اين خوب شد آن هم خوب باشد، اين خوب شد آن هم خوب باشد، اين مقسم درون ما که ما يک سلسله مسئولان انديشهاي داريم، يک سلسله مسئولان انگيزهاي. آنکه مسئول انديشه است کارش تصور و تصديق و استدلال و قياس و تحقيق و پژوهش علمي است، به جزم ميرسد. اينکه مسئول انگيزه است تصميم و اراده و عزم و اخلاص و مانند آن است.
بر اساس اين مقسم، چهار قسم زير اين مقسم هستند؛ بعضيها هر دو بخش آنها سالم است؛ مثل علمايي که عاقل هستند، هم خوب ميفهمند چه در حوزه و دانشگاه، هم خوب تصميم ميگيرند. اين «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»[4] که حضرت فرمود، ناظر بخش عزم يعني عزم است! هيچ ارتباطي بين عزم که کار عملي است با جزم که کار علمي است نيست. گاهي آدم قوي باشد ميتواند اينها را هماهنگ کند. اگر آن روح قوي بود انسان باادب ديني بود، خوب تربيت ديني شد، آنچه در حوزه و دانشگاه فهميد به جزم رسيد، به بارگاه عقل عملي ميسپارد، به عزم تبديل ميکند ميشود عالم عادل. عالم عاقل و اگر ـ خداي ناکرده ـ اين بخشش ويلچري بود، آن بخش علمياش صد درصد چيزي را يقين دارد، او يقين دارد که خدا در قرآن فرمود: ﴿قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يُغُضُّوا﴾،[5] اما نامحرم را نگاه ميکند. يقين دارد که فرمود، اين زيرميزي، اين اختلاس، اين نجومي، اين ادلاست. به قاضي ادلا ميدهند. فرمود اين کار را نکنيد. يعني دلو را بگذاريد در چاه فاضلاب و يک مُشت فاضلاب در بياوريد. مبادا به قاضي رشوه بدهيد، يک مشت فاضلاب در بياوريد! ﴿تُدْلُوا بِهَا إِلَي الْحُكَّامِ﴾. ﴿أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ﴾،[6] «سُحت» را چرا ميگويند حرام؟ حرام را چرا ميگويند «سُحت»؟ حرام گفتند، چون خدا منع کرده و محروم کرده است. «سُحت» گفتند، يعني مال حرام؛ چه به صورت اختلاس، چه نجومي، چه زيرميزي، چه احتکار، اين پوست آدم را ميکَنَد. شما ديديد وقتي حيواني به نهالي حمله کند، پوست اين نهال را بکَنَد و بجوَد، اين خشک ميشود؛ چون اين نهال از راه پوست نفس ميکشد. فرمود: مال حرام اگر ـ خداي ناکرده ـ به جايي راه پيدا کرد، اين پوست شما را ميکَنَد: ﴿فَيُسْحِتَكُم﴾؛[7] «اَسحت الشجرة»؛ يعني پوستش را کَند. حرام اگر به خانوادهاي راه پيدا کند، پوست اين آدم را ميکَنَد. اين نهالي که پوستش را کَندي، از چه راهي نفس بکشد؟ زود هم خشک ميشود.
فرمود آن کسي که رشوه ميدهد، ادلاء ميکند؛ يعني دلو را انداخت در چاه فاضلاب، يک مشت فاضلات دارد در ميآورد، آن حکم باطل اين است. چقدر اين کتاب عميق است! چقدر اين کتاب دقيق است! فرمود: ﴿تُدْلُوا بِهَا إِلَي الْحُكَّامِ﴾، اگر اين کار را کرديد، ﴿فَيُسْحِتَكُم﴾؛ پوست شما را ميکَنَد.
بنابراين انسان در درون خود دستگاهي دارد، مسئوليتي دارد به نام انديشه، پژوهش ميکند تحقيق ميکند تا به جزم ميرسد. صد درصد ميداند که اين مطلب گفته خداست. اما هيچ ارتباطي بين دستگاه جزم با دستگاه عزم نيست؛ مثل اينکه هيچ ارتباطي بين چشم و گوش و دست و پا نيست. اين دست و پا هم بايد سالم باشد تا انسان بدود. اگر اين عقل را هوس گرفت خاموش کرد، اين را خسوف و کسوف اين «إنارة العقل مکسوف بطوع الهوي»؛[8] همين است، گاهي اين عقل را ظلّ ميگيرد. هوس، هوي، غرور، خودخواهي اين عقل را که نوراني است جلوي آن را ميگيرد. وقتي نورش را گرفته، انسان با اينکه يقين دارد اين مطلب حق است هيچ ترديدي ندارد؛ اما عمل نميکند، چون آن بخش علمي بخش انديشه هيچ کاري مسئوليتي درباره اراده، عزم، اخلاص، عمل ندارد. اين يک دستگاه ديگر است.
اينکه در قرآن فرمود: فرعون صد درصد فهميد حق با موساي کليم است؛ اين «الف و سين و تاي» «إستيقَنَ» براي تأکيد است؛ مثل «إستکبر»: ﴿وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾،[9] صد درصد يقين پيدا کردند که حق با وجود مبارک موساي کليم است، اين يک آيه.
در آيه ديگر وجود مبارک کليم الهي به فرعون در آن برخوردهاي دو نفر گفت: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ بَصَائِرَ﴾؛[10] براي تو صد درصد روشن شد که بين کار من و ساحران فرق است. اين معجزه است. تو در ميدان مبارزه هم ديدي حق با من است. هم آن آيه: ﴿وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾ ميگويد اين صد درصد عالم بود که حق با موساي کليم است، ولي عمل نکرد. هم برهان موساي کليم اين بود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ﴾؛ براي تو معلوم شد. حالا اين کاري به فرعون ندارد، در درون خيلي از ما فرعون هست. اگر ما يک عالم بيعملي در حوزه و دانشگاه داشتيم؛ مثل کسي است که چشمش سالم است گوشش سالم است ولي ويلچري است. خطر را يقيناً ميداند؛ ولي چشم فرار نميکند، گوش فرار نميکند. از حوزه و دانشگاه کاري ساخته نيست؛ از مسجد و حسينيه کار ساخته است، از آن نماز شب کار ساخته است، از آن عزاداري ساخته است، از آن ناله ساخته است.
وجود مبارک اميرالمؤمنين مشخص کرد، فرمود: اوّلاً کسي که به فکر جدال است اين هميشه سرگردان است، او هميشه در شب به سر ميبرد. اين بخش انديشه او هميشه شب است، اصلاً روز ندارد. اين برای اوّلي که فرمود، چهار رکن دارد: «وَ الشَّكُّ عَلَی أَرْبَعِ شُعَبٍ عَلَی التَّمَارِي». اينکه گرفتار بگو و مگو است، اين به اين فکر نيست که حق را بفهمد، به اين فکر است که بر اساس مراء و جدال حرف خودش را بزند. در سوره مبارکه «انعام» به وجود مبارک حضرت فرمود رسول من! يک عده ميآيند جلوي تو که حرف خودشان را بزنند: ﴿إِذَا جَاءُوكَ يُجَادِلُونَكَ﴾، اينها نيامدند استدلال بشنوند، اينها آمدند حرفهاي خودشان را بزنند. با اينها يک گونه بايد رفتار بکني؛ اما ﴿وَ إِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ﴾؛[11] آنها که آمدند در مجلس و محفل تو که چيزي ياد بگيرند استدلال بکنند حرف تو را بفهمند، سلام را به آنها برسانيد. حالا اوحدي از اهل منظر «سلام الله» را دريافت ميکنند، اوساط آنها، سلام رسول الله را دريافت ميکنند. فرمود اگر کسي وارد مجلس علمي شد، سلام را به آنها برسان. قبلاً رسم بود که وعّاظ اوّل سلام ميکردند. الآن فقط در نماز جمعه سلام ميکنند. اين رسم بود. اصل رسم از سوره مبارکه «انعام» استفاده شد؛ وقتي افراد ميآمدند در مسجد حضور حضرت، حضرت ميخواست سخنراني کند يا مسائل را طرح کرد، اوّل سلام ميکرد: «سلامٌ عليکم»، ﴿وَ إِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ﴾؛ ذات اقدس الهي به مؤمنين سلام ميفرستد، چرا ما برخوردار نشويم؟
ببينيد نام انبيا را که ميبرد، ميفرمايد: ﴿سَلاَمٌ عَلَي مُوسَي وَ هَارُونَ﴾ بعد میفرمايد: ﴿كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴾، نه «نجزي الانبياء»! فرمود کسي که بيراهه نرود راه ديگران را هم نبندد عالم بشود به علمش عمل بکند، حالا لازم نيست پيغمبر و امام و امامزاده باشد، من به او سلام ميکنم. «کذلک»؛ يعني «کذلک»! فرمود اين اختصاصي به موسي ندارد، آن درجه عاليهاش برای موسي و هارون(سلام الله عليهما) است. ﴿سَلاَمٌ عَلَي مُوسَي وَ هَارُونَ ٭ إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴾؛[12] ﴿سَلاَمٌ عَلَي نُوحٍ فِي الْعَالَمِينَ ٭ إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴾،[13] اين خداست! ما چرا «سلام الله» را تلقي نکنيم؟ آنجا که ننوشته مخصوص انبياست! آنکه نوشته شده آن قلّه عاليه و درجه عاليه بله از آن انبيا و اولياست؛ اما اصل «سلام الله» که برای همه است. ما چرا اين سلام را دريافت نکنيم؟ اين سلام هم فيض است هم فوز است، هم دعاست، هم سلامت قلب است، هم سلامت دنياست هم سلامت آخرت.
حضرت فرمود: شک اوّلين شعبه آن مرآء و جدالي است که انسان در صدد اين باشد که حرف بزند، حرف خودش را بگويد، نه حرف ديگري را بشنود و هول و هراس دارد. يک انسان شکاک در فضاي تاريک به سر ميبرد، انساني که در تاريکي حرکت ميکند هميشه هولناک است. تردد دارد؛ تردد يک بخش علمي دارد که بين نفي و اثبات شک دارد. يک بخش عملي دارد بين رفتن و نرفتن. معمولاً آن بخش عملي را ميگويند ترديد، آن بخش نظري را ميگويند شک. يک آدم نابينا وقتي که نميتواند از جايي خارج بشود، گاهي به طرف ديوار شرق ميرود ميبيند بسته است، گاهي به طرف ديوار غرب ميرود ميبيند بسته است، سرگردان است. ترديد و همچنين تردد که باب «تفعيل» است، اينها آن ردّ مکرر را ميرساند؛ چون باب «تفعيل» و اينها مفيد مبالغه است. تردد هم شبيه اين خواهد بود. ﴿فَهُمْ في رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ﴾؛[14] اين باب «تفعيل» را براي همين گذاشتند که مبالغه باشد شدت باشد. انساني که چشم دارد، يک راه را ببيند، وقتي که چشم او بسته، راه ديگر را انتخاب ميکند. اما يک نابينا گاهي به طرف شرق ميرود ميبيند بسته است، ميآيد طرف غرب گاهي طرف غرب ميرود بسته است دوباره، ﴿فَهُمْ في رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ﴾. اين رد مکرّر، يعني هميشه در راه است. فرمود انساني که گرفتار شک است شعبه شک همان ترديد است؛ بکنم نکنم! بپذيرم نپذيرم! با دين باشم يا نباشم! بعد هم در برابر رخدادها تسليم ميشود؛ چون راهي براي نفي و اثبات ندارد. نه ميتواند بگويد آري، نه ميتواند بگويد نه! فرمود مرآء دارد، هول دارد، ترديد دارد، هميشه دست او بالاست؛ تسليم دارد. اين آثار شک است. «وَ الِاسْتِسْلَام فَمَنْ جَعَلَ الْمِرَاءَ دَيْدَناً ً لَمْ يُصْبِحْ لَيْلُه»؛ کسي که کارش همين گفتگو و مبارزه و نقد و بدون اينکه به اين فکر باشد که حرف طرف را هم بشنود، فرمود هميشه شبِ شب است. اين روز ندارد اصلاً و هيچ وقت در فضاي روشن به سر نميبرد. «وَ مَنْ هَالَهُ مَا بَيْنَ يَدَيْهِ نَكَصَ عَلی عَقِبَيْهِ»؛ چون شک دارد جلوي خودش را نميبيند، جلوي او تاريک است؛ چون جلوي او تاريک است، مرتّب به عقب برميگردد، مرتّب به عقب برميگردد. «وَ مَنْ تَرَدَّدَ فِي الرَّيْبِ وَطِئَتْهُ سَنَابِكُ الشَّيَاطِينِ»؛ کسي که در شک ترديد دارد، مگر شيطان آدم گمشده را رها ميکند؟! او را لِه ميکند. شيطان گفت: ﴿لَأَحْتَنِكَن ذُرِّيَّتَهُ﴾،[15] اين در سوره مبارکه «اسراء» بود. اين «إحتنک» که باب «افتعال» است. «إحتنک الفرس»؛ يعني اين سوارکار روي سوار نشسته است، حَنک و تحت حنک اين اسب را گرفته، دهنه اسب را گرفته هر جا بخواهد ميبرد. شيطان ميگويد من دهنه ميزنم، من سواري ميخواهم. ﴿لَأَحْتَنِكَنّ ذُرِّيَّتَهُ﴾؛ من سواري ميخواهم. من ميخواهم کار انجام بدهم از اين نيروها استفاده ميکنم. اينجا حضرت فرمود: سُمِ اسبِ شيطان او را لِه ميکند، ﴿لَأَحْتَنِكَن﴾، يا اسب ميشود يا زير اسب لِه ميشود. اگر اين کار را کرد، «سنابک»؛ يعني سُمهاي او. «وَ مَنِ اسْتَسْلَمَ لِهَلَكَةِ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ هَلَكَ فِيهِمَا»؛ هر کسي راه فرار ندارد، راه مبارزه ندارد، راه جهاد ندارد؛ چون جهاد و اينها را قبلاً حضرت فرمود، او در دست و پاي حوادث لِه ميشود. کسي نداند راه فرار چيست، راه نجات چيست! دين به ما گفته طرزي زندگي کنيد که دشمن از شما هراسناک باشد. شما حمله نميکنيد، ولي از حمله دشمنان محفوظ هستيد که مبادا بيگانه به شما طمع بکند و حمله بکند حتماً طرزي به سر ببريد مقتدرانه کشورتان را حفظ بکنيد که بيگانه طمع نکند.
بنابراين اين پايان کلمه 31 از کلمات حکيمانه حضرت امير بود. حضرت ايمان را معنا کردند، کفر را معنا کردند، شک را معنا کردند. اين آقايان طلبهها مستحضرند در کتابهاي منطق ما يک عقد داريم که منطق با عقد کار دارد. در کتابهاي اخلاق يک عقيده داريم که اخلاق با عقيده کار دارد. مستحضريد در اين کتابهاي منطق حتماً در اذهان شريف شما هست که قضيه را قضيه ميگويند؛ چون عقل نظري نه عملي، عقل نظري حکم کرده. قضا؛ يعني حکم، حکم کرده به ثبوت محمول بر موضوع. چرا به آن قضيه ميگويند؟ اگر حکم نباشد نگوييم «الف»، «باء» است، حکم نکنيم که قضيه نيست. در منطق شنيديد که ميگويند: «تسمّي القضية عقداً»؛ عقد يعني گِره. اين «است» در فارسي به منزله گِرهي است که دو تا نخ را به هم مرتبط ميکند. اين «هو» در عربي که ميگوييم «زيدٌ هو قائم»؛ اين «هو» به منزله «است» به منزله گره است که موضوع و محمول را گره ميزنند؛ لذا در منطق قضيه را عقد ميگويند: «و تسمّي القضية عقداً».
اما عقيده يک انگشت ديگري، دست ديگري ميخواهد که عصاره علمي اين قضيه را با جان گره بزند، ميشود عقيده؛ لذا ممکن است کسي اهل عقد باشد، اهل عقيده نباشد. عالم هست که چه حلال است چه حرام است، اما عقيده ندارد. تمام تلاش و کوشش ما بايد اين باشد، آنچه را که ياد گرفتيم به صورت جزم درآمد، رها نکنيم، آن را به دست عقل عملي بدهيم بشود عقيده، بشود عزم، که بشود عالم باعمل. آن وقت اگر کسي با عالم باعمل شد ميدانيد چه خدماتي خدا نسبت به او ميکند؟ شما از کافي کليني تا معالم، از معالم صاحب معالم[16] تا کافي کليني همه اين احاديث را نقل کردند که فرشتهها فرّاشان طالبان علوماند: «إِنَّ الْمَلَائِكَةَ لَتَضَعُ أَجْنِحَتَهَا لِطَالِبِ الْعِلْمِ»[17] اين کم کاري نيست. هر مسجدي هر مدرسهاي هر مدرسي فرّاشي دارد که فرشها را پهن ميکند؛ اما فرمود اينها فرّاشهاي بشري هستند که کار خودشان را انجام ميدهند. اما آنکه پر پهن ميکند آن ملائکه است. ملائکه فرّاشان طلاب علوم و دانشجويان متدين دانشگاها هستند که پر پهن ميکنند. طلبه متدين، دانشجوي مؤمن روي پر فرشتهها مينشيند. چه نعمتي بهتر از اين؟! چرا ما اين نعمت را ترک بکنيم؟ «إِنَّ الْمَلَائِكَةَ لَتَضَعُ أَجْنِحَتَهَا لِطَالِبِ الْعِلْمِ». اين کم عظمت است؟! چه خواهران چه برادران چه دانشجويان چه طلاب چه حوزويان چه دانشگاهيان، اين راه باز است که ما روي بال ملائکه بنشينيم. چرا اين کار را نکنيم؟ آنگاه اگر ما اين چنين بوديم، جامعه ما صد درصد مؤمن است. صد درصد باايمان است. جامعه عالم با عمل ميخواهد، ﴿وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشي بِهِ فِي النَّاسِ﴾؛[18] چه کسي است که از نور بدش بيايد؟ چه کسي است که از عطر بدش بيايد؟ چه کسي است که از گُل بدش بيايد؟ چه کسي از جمال و جلال بدش بيايد؟ ما چرا نشويم اين گونه؟ آن مقامات عاليه را که از ما نخواستند مقدور ما هم نيست؛ اما اين مقدار که ميتوانيم روي پر ملائکه بنشينيم. اين راه باز است. اميدواريم همه ما حوزويان و همه عزيزان دانشگاهي به اين توفيق بار يابند که عالم باعمل بشوند و اين کشور وليّ عصر تا ظهور آن حضرت از هر خطري محفوظ بماند.
من مجدداً مقدم شما را گرامي ميدارم، اميدوارم ذات اقدس الهي به همه شما خير و صلاح و فلاح دنيا و آخرت مرحمت بفرمايد!
پروردگارا امر فرج وليّات را تسريع بفرما!
نظام ما، رهبر ما، مراجع ما، حوزه و دانشگاه ما، دولت و ملّت و مملکت ما را در سايه امام زمان حفظ بفرما!
روح مطهّر امام راحل و شهدا را با اولياي الهي محشور بفرما!
مشکلات اقتصاد و ازدواج جوانها را در سايه لطف وليّات برطرف بفرما!
خطر بيگانگان را به استکبار و صهيونيست برگردان!
بين ما و قرآن و عترت در دنيا و برزخ و قيامت آشنايي و الفت کامل برقرار بفرما!
اين ادعيه را در حق همه مؤمنان عالم مستجاب بفرما!
«غفر الله لنا و لکم و السلام عليکم و رحمة الله و برکاته»
[1]. مصباح المتهجد، ج2، ص772.
[2]. نهج البلاغة(للصبحی صالح)، حکمت31.
[3] . عيون الاخبار، ج 2، ص 134؛ بحار الانوار(ط ـ بيروت)، ج49، ص127.
[4] . الکافي(ط ـ الاسلاميه)، ج1، ص11.
[6] . سوره مائده، آيه42.
[7] . سوره طه، آيه61.
[8]. ألفية إبن مالک؛ «إنارةُ العقلِ مکسوف بطوع الهوي ٭٭٭ و عقل عاصی الهوی يزداد تنويرا».
[9]. سوره نمل، آيه14.
[10]. سوره اسراء، آيه102.
[11]. سوره انعام، آيه54.
[12] . سوره صافات، آيات120 و 121.
[13] . سوره صافات، آيات79 و 80.
[14]. سوره توبه، آيه45.
[15]. سوره اسرا، آيه62.
[16] . معالم الدين، ص11.
[17]. الکافي(ط ـ الاسلامية)، ج1، ص34.
[18]. سوره انعام، آيه122.