جلسه درس اخلاق (1394/12/13)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
«الحمد لله ربّ العالمين و صلّي الله علي جميع الأنبياء و المرسلين سيّما خاتمهم و أفضلهم محمّد و أهل بيته الأطيبين الأنجبين، سيّما بقيّة الله في العالمين، بهم نتولّي و من أعدائهم نتبرّء الي الله».
مقدم شما بزرگواران برادران و خواهران حوزوي و دانشگاهي و عزيزان سپاهي و بسيجي را گرامي ميداريم و شهادت صديقه كبرا فاطمه زهرا(صلوات الله عليها) را به حضور وليّ عصر و عموم علاقهمندان قرآن و عترت و به شما بزرگواران تعزيت عرض ميكنيم، از ذات اقدس الهي مسئلت ميكنيم به بركت قرآن و عترت اين نظام و وابستگان به نظام مشمول عنايتهاي ويژه وليّ عصر باشند و باشيم!
چون در آستانه شهادت بيبي(سلام الله عليها) هستيم، اين جمله نوراني را از آن خطبه پربركت عرض كنيم كه وجود مبارك آن حضرت، توحيد را بعد از اينكه در آن خطبه فرمود: «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ»، فرمود: «جُعِلَ الْإِخْلَاصُ تَأْوِيلَهَا وَ ضُمِّنَ الْقُلُوبُ مَوْصُولَهَا وَ أَنَارَ فِي التَّفَكُّرِ مَعْقُولُهَا»،[1] اين خطبه نوراني از جهات متعدّد مورد اعتماد و احترام است مخصوصاً از دو جهت: يكي اينكه گويندهاش عِدل قرآن كريم است، چون اهل بيت همتاي قرآن كريماند, جهت دوم اينكه محتواي اين خطبه نوراني آيات قرآن كريم است كه به استناد آيات, اين بيانات را دارند. فرمودند اين «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» تأويلي دارد, تضميني دارد و اِنارهاي. تأويل اين اخلاص است؛ حالا چون بحث درباره تفسير و تأويل نيست از اين ميگذريم كه آيا تأويل قرآن عبارت از سنخ مفهومي است؛ يعني باطن قرآن يا تأويل قرآن در برابر تنزيل قرآن است از سنخ لفظ نيست, از سنخ مفهوم نيست, تأويل قرآن؛ يعني عين خارجي و حقيقت عيني, نه معنا، حالا يا قوي يا غير قوي. وقتي خداي سبحان از تأويل قرآن سخن ميگويد ميفرمايد قيامت, تأويل قرآن است، پس معلوم ميشود از سنخ لفظ و مفهوم و تفسير نيست تفسير يا باطن است يا ظاهر؛ اما تأويل در مقابل تنزيل است از سنخ مفهوم نيست و شاهد ديگر هم بيان نوراني وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) است كه وقتي آن صحنه پيش آمد پدر و مادر و برادران ﴿خَرُّوا لَهُ سُجَّداً﴾،[2] وجود مبارك يوسف گفت: ﴿يا أَبَتِ هذا تَأْويلُ رُءْيايَ﴾.[3] رؤيا تعبيري دارد و تأويلي, اگر رؤيا كسي كه در عالم خواب چيزي ميبيند با عين مثال منفصل روبهرو باشد عين او را ببيند، اين ديگر تعبير ندارد؛ نظير آنچه را كه وجود مبارك ابراهيم خليل(سلام الله عليه) گفت: ﴿يا بُنَيَّ إِنِّي أَري فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ﴾[4] اين ديگر تعبير ندارد. گاهي نظير خوابهايي كه آن دو نفر در زندان به يوسف(سلام الله عليه) گفتند ما چنين خوابي ديديم شما براي ما تعبير كنيد، معبّر هم كسي است كه روانشناس, روانكاو, اوّل و آخر آن خواب را بداند و بتواند درست آنچه را كه او ديد از آنجا عبور كند به اين پايان برسد، دوباره از اين پايان به آن نقطه آغازين برسد، وقتي عبور كرد تعبير صحيحي دارد. انسان اوّل آن واقع را ميبيند بعد در صحنه نفس صورتسازي، مثالسازي, مشابهسازي صورت ميگيرد و اين آخرين صورتي را كه نفس است به ياد انسان است انسان وقتي بيدار شد اين آخرين صورت يادش است. معبّر كسي است كه بتواند عبور كند به آن نقطه آغازين برسد و بگويد اين تعبير رؤياي شماست؛ ولي اين از سنخ مفهوم است از سنخ صورتسازيهاي ذهني است. اما تأويل يك وجود خارجي است كه وجود مبارك يوسف گفت: ﴿يا أَبَتِ هذا تَأْويلُ رُءْيايَ﴾. اين بيان نوراني صديقه كبرا(سلام الله عليها) كه فرمود اخلاص, تأويل اين «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» است از همين سنخ بايد باشد اين از بحث بالاتر است.
اما دو چيز را وجود مبارك حضرت در آن خطبه ذكر كردند فرمودند: «ضُمِّنَ الْقُلُوبُ مَوْصُولَهَا وَ أَنَارَ فِي التَّفَكُّرِ مَعْقُولُهَا»؛ انسان يا بايد با معرفت با خداي خودش رابطه برقرار كند يا از درِ حكمت و كلام و عقل, به هر حال يكي از اين دو راه بايد باشد به نحو «مانعةالخلو» كه جمع را شايد يا از راه دل يا از راه فكر. فرمود توحيد, جداي از حقيقت انسان نيست تحميل بر انسان نيست، رشته و ريشه ارتباطيِ دل با آن توحيد را خدا تضمين كرده است: «ضُمِّنَ الْقُلُوبُ مَوْصُولَهَا»؛ وصلِ دل با دلآفرين را خدا تضمين كرده است؛ لذا خيليها از راه قلب، نظير اويس قَرن و امثال اينها به اين حقيقت توحيدي بار يافتند كه راهي كه وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) پيمود دنبالهرو همان راهاند منتها در ابتداي راه. وجود مبارك حضرت در پايان راه است كه به ذِعْلِبْ فرمود: «مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّا لَمْ أَرَهُ»[5] خدايي كه نبينم عبادت نميكنم، اينها همان راه مشاهده را دارند؛ منتها با فاصلههاي زياد. فرمود اينها كسانياند كه آنچه را بايد ببينند به اندازه خودشان ميبينند، اين راه دل است و خداي سبحان اين را در دلها نهان و نهادينه كرده است بر دل تحميل نيست، «و ضُمِّنَ الْقُلُوبُ مَوْصُولَهَا». اگر كسي صحنه دل را از اغيار بيرون كند ميتواند اين راه را كم و بيش طي كند؛ اما آن راه حوزوي و دانشگاهي كه راه برهان است يا كلام يا فلسفه، آن را در بخش سوم فرمود، «وَ أَنَارَ فِي التَّفَكُّرِ مَعْقُولُهَا»؛ يعني اين نورِ عقلاني را در دلهاي جوامع بشري از رهگذر فكر, خدا روشن نگه داشت, اگر كسي بخواهد خدا را بفهمد اين راه برهانش دلپذير است در دل هست؛ منتها اين چراغ را نبايد داد دست خود اين فتيله را پايين بكشد كمنور كند. فرمود نور معرفت عقلاني را خدا در دلها عطا كرده است، «وَ أَنَارَ فِي التَّفَكُّرِ»، نه «في القلوب», «فِي التَّفَكُّرِ مَعْقُولها»، آنكه ميخواهد بفهمد حالا يا راه كلام است يا راه فلسفه, آنكه ميخواهد ببيند راه عرفان است، اين جنگ بين عقل و دل, جهاد اكبر است و آن جنگ بين عقل و نفس، جهاد اوسط است و اگر در آن حديث نوراني از جنگ بين عقل و نفس به جهاد اكبر ياد شد[6] يك اكبر نِسبي است نه اكبر نفسي. انسان سه مرحله ميجنگد يا با دشمن بيرون ميجنگد كه ابزارش آهن است يا با دشمن درون ميجنگد كه ابزارش آه است «وَ سِلاحُهُ الْبُكَاءُ»[7] ديگر آهن نيست، آنكه اهل گريه نيست مسلّح نيست و گريه, بهترين سلاح است براي انسان, انسان را از غرور ميكاهد, از خودخواهي ميكاهد و مسلّح ميكند و اگر كسي باتقوا شد, عالم شد, عاقل شد, عادل شد, اهل بهشت شد از آن به بعد جنگ سوم شروع ميشود. جهاد اكبر اين است كه عقل ميگويد راه بسيار سخت است بايد با برهان فهميد, قلب ميگويد فهم و مفهوم مشكل ما را حلّ نميكند، ما ميخواهيم ببينيم، اين جهاد, جهاد اكبر است. اينكه ميبينيد كسي به فلسفه و فيلسوف ميتازد پاي استدلاليون را چوبين ميداند و مانند آن؛[8] براي آن است كه ميگويد مفهوم, مشكل انسان را حلّ نميكند، مشهود, مشكل انسان را حل ميكند، راه البته شدني است؛ منتها صعب است و دشوار. براي اينكه انسان به اين راه برسد ولو اندك, راهي را كه قرآن و عترت به ما نشان دادهاند ميتواند با پيمودن اين راه, انسان را به آنجا برساند.
ميدانيد قرآن يك كتاب علمي است، براي اينكه صدر و ذيلش فرمود: ﴿يُعَلِّمُكُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾؛[9] اما يك كتاب علمي است كه با همه كتابهاي علوم ديگر فرق ميكند شما چه در حوزه چه در دانشگاه كاملاً استدلالهاي علمي كتابها را آشنا هستيد، وقتي كه در حوزه هستيد فقه است, اصول است, تفسير است, كلام است, فلسفه است اينها را ميخوانيد آشنا ميشويد, در دانشگاهها فيزيك است, شيمي است, رياضي است, حقوق است, فلسفه است, كلام است آنها هم آشنا ميشويد. در هيچ كدام از رشتههاي حوزوي و دانشگاهي، در هيچ كتابي در هيچ رشتهاي، مسئلهاي كه من دوست دارم نيست، علم حدّ وسطي دارد صغرا و كبرايي دارد، من دوست دارم اينطور باشد, من دوست دارم آنطور نباشد اين نه در فقه است نه در اصول, نه در فيزيك نه در شيمي, نه در فلسفه و نه در كلام. شما تمام كتابهاي فلسفه مشّاء, اشراق و مانند آن را تورّق كنيد چنين حرفي نميبينيد كه در استدلال, يك مستدل بگويد من اين را دوست دارم، اين «من اين را دوست دارم»، در مسائل عاطفي و شخصي است. اما قرآن در عين حال كه كتاب علمي است, كتاب عقلي است, بحثهاي فلسفي را مطرح ميكند حدّ وسط برهانش را محبّت و دوستي قرار ميدهد. وقتي از متكلّم يا حكيم سؤال كنيد به چه دليل خدا هست؟ ميگويد يا به دليل حركت, جهان حركت دارد مُحَرِّك ميخواهد يا به دليل حدوث, مُحدِث ميخواهد و قديم ميخواهد يا به دليل تغيّر, ثابت ميخواهد يا به دليل امكان ماهوي, واجب ميخواهد يا به دليل امكان فقري, غني ميخواهد اينها حدود وسطاست؛ اما هيچ كدام از آنها نميگويند من دوست دارم اينچنين باشد؛ ولي وقتي خليل حق كه به تعبير سعدي «خليل من همه بتهاي آزري بشكست»[10] خدا ميفرمايد من دليل يادش دادم: ﴿تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهيمَ عَلي قَوْمِهِ﴾؛[11] وقتي بخواهد برهان اقامه كند ميگويد آن آفل است ﴿لا أُحِبُّ الْآفِلينَ﴾؛[12] من آفل را دوست ندارم، آنها ممكن است بگويند ما آفل را دوست داريم, ما ستاره و شمس و قمر را دوست داريم. اين ميگويد نه, اصلاً خدا آن است كه دلپذير باشد, خدا آن است كه محبوب باشد, نه خدا آن است كه واجبالوجود باشد، واجبالوجود مفهومي است که مشكل فلسفه را حلّ ميكند, مشكل عقل را حلّ ميكند, مشكل دل را حلّ نميكند، ما ميخواهيم كسي را خدا بدانيم كه بپرستيم به او دل بسپاريم اين راه قرآن است. در هيچ كتاب علمي, محبّت حدّ وسط برهان نيست چرا؟ براي اينكه او فقط علم ميخواهد, ميخواهد عقل نظري متولّي انديشه را قانع كند، نه عقل نظري انديشمند، يك; عقل عملي انگيزهورز، دو; اين دو را جمعبندي كند و راضي كند، سه; اين كار قرآن است. قرآن نميخواهد خدا ثابت كند، ميخواهد معبود ثابت كند كه به او سر بسپريم، نه خدايي هست, خدايي است كه من به او دل ميسپرم، همين كه فهميدم هست سجده ميكنم، چنين خدايي ثابت ميكند، گفت: ﴿لا أُحِبُّ الْآفِلينَ﴾؛ از آن طرف او هم بندگان خودش را دوست دارد در آن حديث قرب نوافل[13] فرمود: بندگان من از راه نوافل به من نزديك ميشوند ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ﴾[14] ميبينيد يك كتاب علمي كه اينطور حرف نميزند كتاب علمي همان حدّ وسط عقل نظري را ذكر ميكند و نتيجه ميگيرد؛ اما اينجا همهاش سخن از محبت است اگر دوست خدا هستيد كاري كنيد كه محبوب خدا باشيد و او شما را دوست داشته باشد، اگر او دوست ما بود مشكل ما را حلّ ميكند يقيناً, دعاهاي ما را يقيناً مستجاب ميكند چه درباره خود چه درباره ديگران, وقتي خدا كسي را دوست داشت هرگز او را رها نميكند هميشه مواظب اوست: ﴿أَ لَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ﴾[15] فرمود: شما كاري كنيد كه محبوب او باشيد شما اگر محبّ او بوديد يك بخش از كمال است؛ ولي اگر خواستيد همه نيازهايتان برطرف شود بكوشيد كه «حبيب الله» را حدّ وسط قرار بدهيد: ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني﴾ كه من «حبيبالله» و پيرو «حبيبالله» هستم که اين حبيب, غالباً اينگونه از مشتقات هم به معناي فاعل است هم به معناي مفعول, خدا حميد است هم حامد است هم محمود, وجود مبارك پيغمبر حبيب است هم محبّ است هم محبوب, خداي سبحان حبيب است هم محبّ است هم محبوب, اين فعيلها در اينگونه از موارد هم معناي فاعلي ميدهد هم معناي مفعولي؛ ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ﴾ چرا؟ براي اينكه نه من چون «رسول الله»ام, نه من چون «نبيّالله»ام من چون «حبيب الله»ام، حدّ وسط در هر برهاني حرف خودش را ميزند، پيرو «حبيب الله» ميشود «حبيبالله», اگر كسي «حبيب الله» شد محبوب خدا شد هرگز در روزگار نميماند, در برزخ نميماند, در ساهره قيامت نميماند يقيناً اهل بهشت است، ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ﴾.
حالا شما ملاحظه فرموديد قرآن در عين حال كه يك كتاب علمي است با همه كتب علمي فرق دارد نميخواهد فقط علم به مردم ياد بدهد ميخواهد دل را به جايي سرگرم كند كه همه مشكلات با او حلّ ميشود؛ لذا قرآن كريم راهي را طي كرد كه گوشهاي از آنها در بيانات نوراني صديقه كبرا(سلام الله عليه) است كه فرمود: «وَ ضُمِّنَ الْقُلُوبُ مَوْصُولَهَا وَ أَنَارَ فِي التَّفَكُّرِ مَعْقُولُهَا». اگر بخواهد عقل نظري بفهمد برهان برايش هست, قلب عملي بخواهد بنگرد, راه برايش باز است؛ لذا وجود مبارك پيامبر، چون حبيب خداست، ذات اقدس الهي فرمود: ﴿مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ﴾[16] ببينيد هماهنگي قرآن و عترت از كجا تا كجاست! فرمود: هر كس حرف پيامبر مرا بشنود حرف مرا شنيد، چون پيامبر حرف مرا ميزند. «رسول بما أنه رسول»، جز حرف مرسل، حرف ديگري ندارد اين صدر و ساقه رسالت همان ﴿وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي ٭ إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي﴾[17] است؛ منتها اگر كسي خوب بنگرد ميفهمد كلام خداست كه از زبان مطهر پيغمبر شنيده ميشود فرمود: ﴿مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ﴾ چون دوتا حرف نيست؛ لذا هر جا پيغمبر و خدا مطرحاند، ضمير مفرد است؛ ﴿اسْتَجيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ﴾[18] نه «دعواكم» دوتا دعوت نيست همه جا ضمير مفرد است، چون دعوت اصلي براي خداست پيامبر, رسالت او را دارد در برابر «الله» نيست، دوتا ضمير, ضمير تثنيه و مانند آن اصلاً مطرح نيست. اگر يك وقت سخن از تثليث است اين تثليث را به تثنيه تبديل ميكند اين تثنيه را به توحيد تا معلوم شود اوّل و آخر خداست. فرمود: ﴿أَطيعُوا اللَّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ﴾ اوّل تثليث است و سه ضلعي است، بعد فرمود: ﴿فَإِنْ تَنازَعْتُمْ في شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللَّهِ وَ الرَّسُولِ﴾[19] ديگر از اولواالامر سخني نيست؛ بعد در ضلع سوم، سطر سوم فرمود: ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ﴾[20] سخن از رسول هم نيست؛ يعني اگر آن سه ضلعي است به بركت پيغمبر است و اگر دو ضلعي است به بركت ذات اقدس الهي است و اگر يك ضلعي است به بركت همان يك ضلعي است، اين آيه ﴿أَطيعُوا اللَّهَ﴾ را خوب بررسي كنيد. اوّل مثلث است بعد مُثَنّي است بعد توحيد, اوّل الله است و رسول الله است و اولواالامر؛ بعد الله است و رسول الله سخن از اولواالامر نيست؛ بعد الله است و الله است و الله و لاغير! هر جا سخن از خدا و پيغمبر هست ضمير، ضمير مفرد است: ﴿مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ﴾؛ براي اينكه «رسول بما انه رسول»، حرف تازهاي ندارد. همين بيان نوراني را وجود مبارك پيغمبر درباره حضرت امير(سلام الله عليهما) دارد، ميبينيد در سوره «احزاب» فرمود: ﴿النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾[21] پيغمبر از جانِ ما به ما نزديكتر و عزيزتر است و بايد هم باشد، اين يك; پس ﴿النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾؛ بعد همين را حضرت فرمود: «مَنْ كُنْتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ»[22] شما اين جمله «مَنْ كُنْتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ» را در كنار جمله خدا كه فرمود: ﴿مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ﴾ بگذاريد ببينيد چه نتيجهاي ميگيريد؛ يعني علي حرف تازهاي ندارد، فقط حرف مرا ميزند, من حرف تازهاي ندارم، فقط حرف الله را ميگويم فرمود: ﴿مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ﴾ آن فعل مضارع است دومي فعل ماضي است؛ يعني كسي كه در صدد اطاعت از پيغمبر است معلوم ميشود تصميم گرفته حرف خدا را گوش بدهد. اينجا هم فرمود: «مَنْ كُنْتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ»؛ برای اينکه ما دو نفر نيستيم، او هم حرف مرا ميزند، چه اينكه من هم حرف الله را ميزنم.
اين در بيان نوراني صديقه كبرا كه فرمود دل, زمينه شهود را دارد عقل, زمينه فهم را دارد، چيزي بر ما تحميل نيست، علمي از بيرون به ما بدهند نيست؛ منتها ما موظفيم دو كار بكنيم: كار اوّل اين است كه بفهميم صاحبخانه كيست، چه در حوزه چه در دانشگاه. افراد عادي خيلي با اين مسائل اُنسي ندارند مكلّف نيستند به همان اندازهاي كه دارند محبوب خدا هستند. ما كه در حوزه و دانشگاه هستيم موظفيم دو كار بكنيم: اوّل بايد صاحبخانه را بشناسيم, دوم مهماني دعوت كنيم كه با صاحبخانه بسازد همين! وظيفه ما همين دو كار است. خداي سبحان فرمود من دلي نيافريدم كه چيزي در آن نباشد، اين دل صاحبي دارد و آن فطرت است، آن فطرت, خدا را قبول دارد, پيغمبر را قبول دارد, قيامت را قبول دارد, ولايت را قبول دارد فطرت است: ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾[23] صاحبخانه, قلب نوراني است كه اينها را دارد ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾؛ يا دست به آن نزنيد مهمان دعوت نكنيد، حوزه نرويد, دانشگاه نرويد همان كار عادي را داشته باشيد با همين فطرت كه «علي سبيل الله» است يا اگر ميخواهيد درس بخوانيد چيزي ياد بگيريد، مهماني دعوت كنيد كه با صاحبخانه بسازد، علمي وارد قلب كنيد كه با توحيد بسازد, با نبوت بسازد, با رسالت بسازد, اگر ـ خداي ناكرده ـ در دانشگاه يا غير دانشگاه يك علوم الحادي, علوم شرك, علوم كفر, علوم نفاق وارد كرديد، هميشه بين اين مهمان و ميزبان درگيري است، دل نميپذيرد اين را ردّ ميكند او غوغا ميكند، اين دارد ﴿فَهُمْ في رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ﴾،[24] ترديد براي عقل عملي است, شك براي عقل نظري است. آنجا كه سخن از علم و استدلال و تصور و تصديق است شك آنجا راه دارد، آنجا كه سخن از اراده و تصميم و عزم و اخلاص است ترديد آنجا راه دارد. يك وقت انسان يكباره شك ميكند، يك وقت كثيرالشك است ميشود شكاك، اين در بخش انديشه. يك وقت در بخش انگيزه يك بار مردّد است، يك وقت چندين بار بين اين مهمان و ميزبان كه درگيري هست تردّد ميكند فرمود: ﴿فَهُمْ في رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ﴾، ترديد كه باب «تفعيل» است آن ردّ مكرر را ميگويند؛ اگر كسي كور باشد و درِ خروجي و ورودي را نداند از ديوار شرق به ديوار غرب, از ديوار غرب به ديوار شرق, چندين بار ميگردد ميگويند: ﴿فَهُمْ في رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ﴾ که اين تردد مكرر را ميگويند ترديد كه باب «تفعيل» اين كثرت و مبالغه را ميرساند.
ما مهماني دعوت كنيم, علمي دعوت كنيم كه با اين علمي كه خدا به ما داد بسازد آن وقت رشد ميكنيم، چه در موصولي كه صديقه كبرا(سلام الله عليها) فرمودند, چه در معقولي كه آن حضرت فرمودند, چه راه برهان چه راه شهود، به هر حال انسان لذت ميبرد. اما اگر دانشي فراهم كرد, يك سلسله خاطراتي را به عنوان مهمان ناخوانده دعوت كرد كه با صاحبخانه درگير بود، اين ﴿فَهُمْ في رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ﴾ عذاب دروني براي اوست، اين شك بدترين عذاب است، اين ترديد بدترين عذاب است. فرمود علمي فراهم كنيد كه شما را با اين معارف آشنا كند فرمود اين علوم، واسطه است و بهترين راه, محبت است؛ لذا فرمود خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: اگر من نزد شما محبوبتر از خود شما نباشم شما مؤمن نيستيد: «لَا يُؤْمِنُ عَبْدٌ حَتَّی أَكُونَ أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَ أَهْلِي أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ أَهْلِه»[25] فرمود مادامي شما مؤمن خوب و خالص هستيد كه علاقه شما به من بيش از علاقه شما به خودتان باشد؛ براي اينكه ﴿النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾ همين را ميرساند، اين اولويت تفضيلي كه نيست اولويت تعييني است؛ نظير ﴿أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ﴾[26] اينكه اولويت تفضيلي نيست تعييني است، هر دو هم در سوره مباركه «احزاب» است فرمود: ﴿النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾ اين اُوليٰ است؛ يعني انسان اول بايد پيغمبر را دوست داشته باشد، بعد خودش را به وسيله پيغمبر دوست داشته باشد؛ بنابراين ديگر خلاف دستور او انجام نميدهد. اين در صورتي است كه بداند مرگ از پوست به در آمدن است نه مرگ پوسيدن. اگر كسي مسئله مرگ براي او حل نشود و خيال ميكند مرگ پايان خط است انسان ميپوسد، ديگر بعد از مرگ ـ معاذ الله ـ خبري نيست او درد اين مسائل را ندارد؛ اما اگر كسي باور كرد و فهميد مرگ هجرت است و از پوست به در آمدن است نه پوسيدن؛ آنگاه محبوب اصلي خودش را پيدا ميكند و آن وجود مبارك پيغمبر و سيزده نوراني ديگر اهل بيت عصمت و طهارتاند فرمود: «لَا يُؤْمِنُ عَبْدٌ حَتَّی أَكُونَ أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَ أَهْلِي أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ أَهْلِه»؛ آن وقت سخن از حبيب است, سخن از محبت است.
بنابراين هم خدا مؤمنين را دوست دارد كه پيرو حبيب خدايند و هم حبيب خدا دوست دارد كسي كه با او از رهگذر محبت عمل ميكند، صدر و ذيل ما نياز است كه بارها ملاحظه كرديد اين كريمهاي كه فرمود: ﴿يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ﴾[27] وقتي ميگويند «الانسان فقير»، اين محمول براي موضوع, عرض مفارق نيست، يك; عرض ذاتي نيست، دو; ذاتي باب ماهيت نظير «الانسان ناطق» نيست، سه; ذاتي باب هويت است، چهار; يعني هويت و هستيِ انسان «فقر الي الله» است، نه عرضِ مفارق يا عرضِ لازم كه بيرون از دروازه ذات باشد. اگر ما نيازمند به او هستيم نميدانيم كه به چه كسي مراجعه ميكنيم، خيال ميكنيم اين كسي كه مشكل ما را حلّ كرد، اين يك مبدأ اصيل است؛ لذا از او تشكر ميكنيم، در حالي كه به ما گفتند آنكه ميآيد از شما كمك ميخواهد، آن را خدا فرستاده. اين كلمه مسكين و كلمه رسول را در فهرست نهجالبلاغه ملاحظه كنيد، حضرت فرمود: «الْمِسْكِيْنُ رَسُولُ اللهِ»؛[28] يعني اين نيازمندي كه امروز به شما مراجعه كرده او را خدا فرستاده، اين «رسول الله» آن رسول الله مصطلح نيست كه يعني پيغمبر, فرمود: «الْمِسْكِيْنُ رَسُولُ اللهِ» اگر كسي واقعاً نيازمند است نه گداي حرفهاي, واقعاً نيازمند است به شما مراجعه كرد بدان كسي او را فرستاده شما اگر مشكل او را حلّ نكرديد او را رد كرديد آن مرسِلش را رد كردي و اگر مشكل او را حلّ كردي، چيزي به او دادي، بدان كه دست تو قبل از اينكه به دست اين نيازمند برسد به دست بيدستي الله رسيده است، چرا وجود مبارك امام سجاد اگر چيزي به مستمند ميداد دستش را گاهي ميبوئيد, گاهي ميبوسيد, گاهي بالاي سر ميگذاشت, گاهي به صورت ميكشيد ميفرمود اين دستِ من به دست بيدستي الله رسيد؛[29] اين آيه را خوب معنا كرد: ﴿أَنَّ اللَّهَ هُوَ يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَأْخُذُ الصَّدَقاتِ﴾؛[30] فرمود خدا ميگيرد ما ميگوييم خدا ميگيرد؛ يعني ـ انشاءالله ـ قبول ميكند بله ـ انشاءالله ـ قبول ميكند؛ اما اين مشكل چيست كه ما اين ظاهر آيه را رها كنيم گفت: «خويش را تأويل كن ني ذكر را»[31] چرا آيه را رها كنيم؟ در مقام فعل نه در مقام ذات, نه درمقام وصف ذات در صف سوم كه «منطقةالفراغ» است خدا ميگيرد. شما سيره وجود مبارك امام سجاد را نگاه كنيد وقتي چيزي به مستمند ميداد چرا دستش را ميبوئيد, چرا دستش را ميبوسيد, چرا دستش را به صورت ميكشيد، ميگفت اين دست من، قبل از اينكه به دست مستمند برسد به دست بيدستي الله رسيد؛ چون خدا فرمود: ﴿يَأْخُذُ الصَّدَقاتِ﴾.
حالا ما در ايّامي هستيم كه جشن عاطفه و امثال عاطفه مطرح است؛ ولي ما بدانيم هر اندازه به اين نيازمندان برسيم ذات اقدس الهي چندين برابر عطا ميكند؛ ولي منظورم اين است كه اين كار شدني است كه انسان حبيب او باشد اين راه را طي كند و باور كند كه خدا صدقات را از او ميگيرد و خدا صدقات را از او ميپذيرد و مانند آن, اين راه را به ما نشان دادند. اين راه, راه دلپذيري است و راه دلپذير راهي نيست كه انسان برگردد, پشيمان بشود يا ازسرعتش بكاهد و مانند آن. اميدواريم كه ذات اقدس الهي به بركت صديقه طاهره آن توفيق را به همه شما و عموم علاقهمندان قرآن و عترت عطا بفرمايد كه ـ انشاءالله ـ از بهترين مصاديق سخنان نوراني اهل بيت مخصوصاً صديقه طاهره(سلام الله عليها و عليهم) باشيد!
مجدداً مقدم شما برادران و خواهران بزرگوار حوزوي و دانشگاهي و عزيزان سپاهي و بسيجي را گرامي ميداريم، از ذات اقدس الهي مسئلت ميكنيم به فرد فرد شما صلاح و فلاح دنيا و آخرت مرحمت بفرمايد! پروردگارا امر فرج وليّات را تسريع بفرما! نظام ما, رهبر ما, مراجع ما, دولت و ملت و مملكت ما را در سايه وليّات حفظ بفرما! روح مطهر امام راحل و شهدا را با اولياي الهي محشور بفرما! مشكلات دولت و ملت و مملكت مخصوصاً در بخش اقتصاد مقاومتي و ازدواج جوانها سريعاً حلّ بفرما! پروردگارا خطر تكفيري و سلفي و داعشي را به استكبار و صهيونيسم برگردان! جوانان ما و فرزندان ما را از بهترين شيعيان اهل بيت عصمت و طهارت قرار بده! اين نظام را تا ظهور صاحب اصلياش از هر خطري محافظت بفرما!
«غفر الله لنا و لكم و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته»
[1] . الإحتجاج علی اهل اللجاج(للطبرسی)، ج1، ص98.
[2] . سوره يوسف، آيه100.
[3] . سوره يوسف، آيه100.
[4] . سوره صافات، آيه12.
[5] . الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص138.
[6] . الکافی(ط ـ الإسلامية)،ج5، ص12؛ «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام أَنَّ النَّبِيَّ صلی الله عليه و آله و سلم بَعَثَ بِسَرِيَّةٍ فَلَمَّا رَجَعُوا قَالَ مَرْحَباً بِقَوْمٍ قَضَوُا الْجِهَادَ الْأَصْغَرَ وَ بَقِيَ الْجِهَادُ الْأَكْبَرُ قِيلَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا الْجِهَادُ الْأَكْبَرُ قَالَ جِهَادُ النَّفْس».
[7] . مصباح المتهجد و سلاح المتهجد، ج1، ص361.
[8]. مثنوي معنوي، دفتر اول، بخش105 ناليدن ستون حنانه؛ «پاي استدلاليان چوبين بود ٭٭٭ پاي چوبين سخت بيتمکين بود».
[9] . سوره بقره، آيه151.
[10] . ديوان سعدي، غزل40؛ «دگر به روي کَسم ديده بر نميباشد ٭٭٭ خليل من همه بتهاي آزري بشکست».
[11] . سوره أنعام، آيه83.
[12] . سوره أنعام، آيه76.
[13] . الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج2، ص352؛ «إِذاً سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتِي يَبْطِشُ بِهَا».
[14] . سوره آل عمران، آيه31.
[15] . سوره زمر، آيه36.
[16] . سوره نساء، آيه80.
[17] . سوره نجم، آيات3 و 4.
[18] . سوره انفال، آيه24.
[19] . سوره نساء، آيه59.
[20] . سوره نساء، آيه59.
[21] . سوره احزاب، آيه6.
[22] . الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج4، ص566.
[23] . سوره شمس، آيه8،
[24] . سوره توبه، آيه45.
[25] . الأمالی(للصدوق)، النص، ص334.
[26] . سوره انفال، آيه75.
[27] . سوره فاطر، آيه15.
[28] . نهج البلاغة(للصبحي صالح)، حكمت304.
[29] . وسائل الشيعة، ج9، ص435؛ «كَانَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ ع إِذَا أَعْطَی السَّائِلَ قَبَّلَ يَدَ السَّائِلِ فَقِيلَ لَهُ لِمَ تَفْعَلُ ذَلِكَ قَالَ لِأَنَّهَا تَقَعُ فِي يَدِ اللَّهِ قَبْلَ يَدِ الْعَبْدِ».
[30] . سوره توبه، آيه104.
[31] . مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اوّل؛ «کردهای تاويل حرف بکر را ٭٭٭ خويش را تاويل کن نه ذکر را».