أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
﴿إِنَّ الَّذِینَ یُحَادُّونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ کُبِتُوا کَمَا کُبِتَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ وَ قَدْ أَنزَلْنَا آیَاتٍ بَیِّنَاتٍ وَ لِلْکَافِرِینَ عَذَابٌ مُهِینٌ (۵) یَوْمَ یَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَمِیعاً فَیُنَبِّئُهُم بِمَا عَمِلُوا أَحْصَاهُ اللَّهُ وَ نَسُوهُ وَ اللَّهُ عَلَی کُلِّ شَیءٍ شَهِیدٌ (۶) أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ مَا فِی السَّماوَاتِ وَ مَا فِی الأرْضِ مَا یَکُونُ مِن نَجْوَی ثَلاَثَةٍ إِلاّ هُوَ رَابِعُهُمْ وَ لاَ خَمْسَةٍ إِلاّ هُوَ سَادِسُهُمْ وَ لاَ أَدْنَی مِن ذلِکَ وَ لاَ أَکْثَرَ إِلاّ هُوَ مَعَهُمْ أَیْنَ مَا کَانُوا ثُمَّ یُنَبِّئُهُم بِمَا عَمِلُوا یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیءٍ عَلِیمٌ (۷)﴾
سوره مبارکه «مجادله» که در مدینه نازل شد، بعضی از احکام فقهی و حقوقی را به همراه داشت و دارد، خطوط کلّی اسلام را هم مشخص فرمود. بیانش این است که عالم بر حق خلق شده است. مستحضرید که حق در قرآن کریم چند تا اصطلاح دارد؛ مهمترین اصطلاحش که ذات اقدس الهی است: ﴿ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾[1] این حق مقابل ندارد. مقابلش عدم محض است. این حق که ذات اقدس الهی است، چون نامتناهی است مقابل ندارد. حق دیگری که در قرآن کریم مطرح است این است که فرمود خداوند جهان را به حق خلق کرده است: ﴿خَلَقَ السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ بِالْحَقِّ﴾،[2] ﴿ما خَلَقْناهُما إِلاَّ بِالْحَق﴾.[3] این ﴿بِالْحَق﴾؛ یعنی مصالح ساختمانی عالم و آدم حق است. قبلاً هم روشن شد که اگر از ما سؤال کنند این مسجد با چه چیزی ساخته شد؟ آن مهندسش میگوید مصالح ساختمانیاش آهن است و سیمان است و فلان. از قرآن سؤال بکنیم که مصالح ساختمانی عالم و آدم چیست؟ میفرماید حق است. ما چیزی جز حق به کار نبردیم، با حق ساخته شد، با نظم ساخته شد. اینکه فرمود: ﴿ما خَلَقْناهُما إِلاَّ بِالْحَق﴾؛ یعنی مصالح ساختمانی عالم و آدم حق است. اگر چیزی با حق سازگار نبود، این چنین نیست که حق را از بین ببرد، خودش از بین میرود و دوام نمیآورد؛ لذا فرمود: ﴿کُبِتُوا﴾. نه تنها به فعل ماضی یاد کرد، به فعل ماضی مجهول یاد کرد. از آن طرف اصلش با فعل مضارع یاد شد؛ فرمود: ﴿إِنَّ الَّذِینَ یُحَادُّونَ﴾ که با فعل مضارع یاد شد. هر کس در برابر این حق بایستد حتماً مکبوت است این مستقبل محقق الوقوع در حکم ماضی شد، اوّلاً؛ آن هم دیگر نیاز نداشت که چه کسی او را ذلیل میکند، به صورت مجهول ذکر شده است، ثانیاً. نفرمود خدا اینها را مخذول میکند، مکبوت میکند، بلکه فرمود: ﴿کُبِتُوا کَمَا کُبِتَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ﴾. این دو نکته برای این است که اصل کار آنها به صورت فعل مضارع است، کیفر آنها به صورت فعل ماضی است، اوّلاً و مجهول هم هست، ثانیاً. آن بیان نورانی حضرت امیر(سلام الله علیه) که فرمودکه اگر خدای سبحان خواست ملّتی را بگیرد، قومی را بگیرد، قبیلهای را رسوا کند، لازم نیست از جای دیگر لشکرکشی بکند، گاهی ممکن است نظیر ابرهه که برای او آن طیر ابابیل را میفرستد که از خارج لشکرکشی کرده؛ اما گاهی اگر بخواهد ملّتی را، قبیلهای را، شخصی را بگیرد با دست خود آنها، آنها را میگیرد. فرمود: «أَعْضَاؤُکُمْ شُهُودُهُ وَ جَوَارِحُکُمْ جُنُودُه ... وَ خَلَوَاتُکُمْ عِیَانُه»؛[4] اعضا و جوارح شما سربازان الهیاند. اگر خدا خواست کسی را بگیرد با دست او با پای او با زبان او، او را میگیرد. چیزی را امضا میکند رسوا میشود. حرفی را میزند رسوا میشود جایی میرود رسوا میشود. این طور نیست که اگر خدا خواست ـ معاذالله ـ کسی را بگیرد از جای دیگر لشکرکشی بکند. اینکه فرمود: ﴿لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾،[5] یک اصل جامع است، این اصل جامع قرآنی را وجود مبارک حضرت امیر(سلام الله علیه) تبیین کرد، فرمود: «جَوَارِحُکُمْ جُنُودُه ... وَ خَلَوَاتُکُمْ عِیَانُه»؛ آنجا که هیچ کس نیست و فقط شما هستید که دارید تصمیم میگیرید در مشهد و معرض الهی هستید؛ لذا اصل فعل را به صورت مضارع یاد کرد، جزا را که محقّق الوقوع است به صورت ماضی ذکر کرد، اوّلاً؛ آن هم به صورت مجهول، ثانیاً. فرمود قبلاً هم این مسائل گذشت. کیفر معادشان هم البته در قیامت محفوظ است.
به دنبال این فرمود خدا نه تنها با شماست و کیفر شما را به عهده دارد، چه اینکه پاداش شما را هم به عهده میگیرد، بلکه با تمام موجودات آسمان و زمین این چنین است. ﴿أَ لَمْ تَرَ﴾؛ یعنی مطلب خیلی روشن است، فقط یک چشم بینا میخواهد؛ ﴿أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ مَا فِی السَّماوَاتِ وَ مَا فِی الأرْضِ﴾. بعد این مطلب دقیق توحید را ذکر کرد فرمود: ﴿مَا یَکُونُ مِن نَجْوَی ثَلاَثَةٍ﴾، مستحضرید که مناجات بعد از منادات است. اگر از یکدیگر فاصله داشته باشند، نداست که میگویند: «آی فلان کس»! اما وقتی نزدیک هم باشند دیگر یکدیگر را صدا نمیزنند، مناجات دارند، نجوا دارند. هیچ سه نفر کنار هم نجوا نمیکنند مگر اینکه خدا چهارمی آنهاست و هیچ پنج نفری نجوا نمیکنند مگر اینکه خدا ششمی آنهاست. هیچ نجواکنندهای ادنای از اینها نیستند. ادنای از سه نفر، میشود دو نفر؛ خدا سومی دو نفر هست. اکثر از اینها حدّی ندارد، هر اندازهای باشند خدا با آنها هست، ﴿أَیْنَ مَا کَانُوا﴾. ﴿ثُمَّ یُنَبِّئُهُم بِمَا عَمِلُوا یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیءٍ عَلِیمٌ﴾، اگر تصمیم فوری لازم باشد که درباره قوم شعیب یا بعضی از اقوام دیگر که پشت درهای بسته تبییت میکردند؛ «تبییت»؛ یعنی بیتوته، یعنی تصمیم شبانه. فرمود: ﴿وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ یُبَیِّتُونَ مَا لاَ یَرْضَی مِنَ الْقَوْلِ﴾،[6] اینها پشت درهای بسته تبییت میکنند، بیتوته میکنند جلسات شبانه تشکیل میدهند، حرفهایی میزنند که خدا راضی نیست. خدا با اینها هست، ﴿وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ یُبَیِّتُونَ مَا لاَ یَرْضَی مِنَ الْقَوْلِ﴾، بعد حسابشان را هم میرسد. فرمود در همان حال با آنها بودیم و امثال آن. اینجا هم میفرماید چه کمتر از سه نفر، چه بیشتر از آن شش نفر که رقمش مشخص نیست، خدا با آنها هست.
حالا بحث در این است که چطور ثالث ثلاثه کفر است و رابع ثلاثه توحید محض؟ این آیات سوره مبارکه «مجادله» دارد آن توحید ناب را معنا میکند. ﴿مَا یَکُونُ مِن نَجْوَی ثَلاَثَةٍ إِلاّ هُوَ رَابِعُهُمْ وَ لاَ خَمْسَةٍ إِلاّ هُوَ سَادِسُهُمْ﴾، چطور رابع ثلاثه توحید خالص است، ثالث ثلاثه کفر است؟ در آیه 73 سوره مبارکه «مائده» فرمود: ﴿لَقَدْ کَفَرَ الَّذینَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَ مَا مِنْ إِلهٍ إِلاّ إِلهٌ وَاحِدٌ وَ إِن لَمْ یَنْتَهُوا عَمَّا یَقُولُونَ لَیَمَسَّنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ﴾، آنجا یک معدود است و یک عدد؛ معدود این است که أب و إبن را؛ یعنی روح القدس و عیسی(سلام الله علیه) را اله میدانستند و خدا را اله سوم. از نظر معدود این حرف باطل است خدا اله است «لا اله الا هو»، آنها خلق هستند و خدا حق است، خدا اله است آنها بندهاند، پس ﴿لَقَدْ کَفَرَ الَّذینَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ﴾، این از لحاظ معدود.
اما از لحاظ عدد که محور اصلی بحث این دو تا سوره است؛ یعنی سوره «مجادله» با سوره «مائده»، این است که خدا عدد نیست، شما بخواهید بشمارید آن یکی نیست؛ دو نفر که هستند به اضافه خدا سه نفر نیستند. خدا را هم بخواهید بشمارید او یکی اصلاً نیست، چون واحد عدد است، عدد کمّ است قسمتپذیر است. یکی از اوصاف ثبوتیه خدا این است که او واحد است، أحد است و امثال آن. یکی از اوصاف سلبیه خدا این است که که او عدد نیست. یکی از بیانات نورانی حضرت امیر که «وَاحِدٌ لَا بِعَدَد»،[7] در خطبه 185 هست ،152 هست. اوّلین خطبه نهج البلاغه هم این است که اگر کسی او را به صفات زائد بر ذات وصف کند: «فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّه»،[8] خدا به شمارش در نمیآید که ما بگوییم یکی. این «یکی» عدد است و قابل قسمت است؛ یا زمینه قسمت را فراهم میکند. «واحدٌ» اما «لا بالعدد»؛ لذا اگر سه نفر هستند با اینکه خدا با اینها هست، هر کاری بکنیم اینها سه نفرند. خدا چهارمی سه نفر است، نه چهارمی چهار نفر که اینها سه نفر هستند یکی هم خدا که بشوند چهار نفر، که خدا بشود رابع اربعه. این محال است. هر چه هم ما میشماریم سه نفرند. آنکه تحت شمارش در نمیآید خداست. الآن ما اینجا که سه نفر نشستهاند میشماریم این زید و عمرو و بکر؛ زید را که میشماریم میگوییم نفر اوّل است، عمرو را میشماریم نفر دوم است، بکر را میشماریم نفر سوم است؛ هر کدام از دیگری جدا هستند. اما بخواهیم اشاره بکنیم به خدا که این چهارمی است، میبینیم خدا با اوّلی هست «لا بالممازجة»[9] بین اوّلی و دومی هست «لا بالممازجة»، با دومی هست «لا بالممازجة»، بین دومی و سومی هست «لا بالممازجة»، با سومی هست «لا بالممازجة» اصلاً اجازه اشاره نمیدهد. جدای از اینها نیست، با اینها هم نیست داخل اینها هم که نیست، از اینها هم بیرون نیست. به حساب در نمیآید، ما به چه چیزی داریم اشاره میکنیم؟ چون قابل اشاره نیست اگر سه نفر نشستند سه نفر سه نفرند، او چهارمی سه نفر است، نه چهارمی چهار نفر. پس معلوم میشود او وحدتی دارد از سنخ اینها نیست. اگر وحدتش از سنخ اینها بود میشد چهارمی چهار نفر، پنجمی پنج نفر. اگر شما خواستید چیزی را بشمارید؛ حالا فرض کنید خواستید درخت را بشمارید، حالا درخت را که خواستید بشمارید این درخت را با یک روح بخواهید بشمارید روح که با اجرام مادّی قابل شمارش نیست که ما بگوییم چهار تا جسم است؛ البته این تشبیه گویا نیست که بتواند اصل مطلب را برساند.
بنابراین آنکه خدا را واحد عددی میداند، مثل عیسی و روح القدس و امثال آن، از این جهت که او را وحدت عددی میداند کافر است، چون میشود یکی عددی، یعنی کمّ، قابل قسمت. آنکه معدودها را آلهه میداند خدا را هم در ردیف آنها میداند، آن هم از این جهت کفر است. دو فرق اساسی بین آیه 73 سوره مبارکه «مائده» با این آیه است؛ هم در معدود با هم اختلاف دارند هم در عدد. این بیان نورانی حضرت امیر در خطبه اوّل نهج البلاغه این است که خدا نامتناهی است، صفاتش عین ذات است و نمیشود او را به صفات زائد بر ذات وصف بکنیم: «فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَه وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشَارَ إِلَیْهِ وَ مَنْ أَشَارَ إِلَیْهِ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّه»،[10] صفات الهی عین ذات اوست. دو تا برهان در همان خطبه اوّل هست؛ حضرت دارد که نمیشود خدا را وصف کرد، با اینکه نهج البلاغه پر از وصف خداست! همان خطبه هم دارد خدا را وصف میکند، اینکه فرمود: «کَمَالُ التَّوْحِیدِ نَفْیُ الصِّفَاتِ عَنْه»؛ کدام صفات است؟ خود حضرت دارد او را وصف میکند. نه تنها این خطبه، خطبههای دیگر فراوان در وصف خدای سبحان است. فرمود: «لَمْ یُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَی تَحْدِیدِ صِفَتِهِ وَ لَمْ یَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِه»؛[11] خدا وصف دارد، خودش وصف میکند؛ اما اینکه فرمود: «کَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْیُ الصِّفَاتِ عَنْهُ»؛[12] یعنی «نفی الصّفات الزائدة». به دو برهان: یکی اینکه «لِشَهَادَةِ کُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَیْرُ الْمَوْصُوفِ». دوم اینکه: «شَهَادَةِ کُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَیْرُ الصِّفَة». این دو تا شاهد، این دو تا شهادت برای کجاست؟ اگر صفت عین ذات بود که شهادت نمیدهد به غیریت. اگر موصوف عین وصف بود که شهادت به غیریت نمیدهد. اینکه فرمود: «لِشَهَادَةِ کُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَیْرُ الْمَوْصُوفِ»، یعنی صفت زائد شهادت میدهد که غیر موصوف است بله؛ اما صفتی که عین ذات است، این عین ذات که شهادت به غیریت نمیدهد. پس حضرت فرمود: «کمال التوحید» نفی اخلاص اوست و کمال اخلاص در توحید هم نفی صفات زائده است، نه صفتی که عین ذات است، چون صفتی که عین ذات باشد، نه صفت شهادت به غیریت میدهد نه موصوف شهادت به غیریت میدهد؛ هیچ کدام از این دو تا برهان تام نیست. آن صفتی که عین ذات است، عین ذات است. آن صفتی که غیر ذات است «لِشَهَادَةِ کُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَیْرُ الْمَوْصُوفِ» و هکذا «وَ شَهَادَةِ کُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَیْرُ الصِّفَة». پس صفات الهی عین ذاتاند. وقتی صفت الهی عین ذات شد، اگر کسی صفت زائد قرار بدهد، معلوم میشود ذات یک طرف قرار دارد، آن صفت یک طرف قرار دارد، صفت زائد بر ذات است و برای ذات پیدا میشود. اگر چیزی مقابل داشته باشد؛ یعنی مرز داشته باشد بگوییم ـ معاذالله ـ خدا این است، آن صفت زائد بر اوست و برای او پیدا میشود. این میشود محدود، چرا؟ چون مرزی برای ذات قائل شدیم، محدودهای برای صفت قائل شدیم، گفتیم این ذات آن صفت، آن صفت زائد بر ذات است و برای این پیدا میشود، پس این میشود محدود؛ لذا فرمود اگر کسی این چنین خدا را وصف کند، «فَقَدْ حَدَّه»؛ او را محدود کرد و خدا محدود نیست، چون نامتناهی است در موقع شمارش، معدود، عدّ، عاد، هر سه را فرو میگیرد و فرو میبرد «و لیس بشیء منها». شما به چه چیزی میخواهی اشاره کنی؟ بگویید این! مشار الیه و اشاره و مشیر همه را او نامتناهی فرو برده و فرا گرفته، او تحت اشاره قرار نمیگیرد. به هیچ وجه نمیشود اشاره کرد بگوییم او. به هیچ وجه نمیشود او را فهمید، چون فهم را فرو برده، فهیم را فرو برده، همه را غرق کرده چیزی نمیماند.
پرسش: مگر علم عین ذات خداوند نیست؟
پاسخ: بله.
پرسش: پس علم قابل فهم است.
پاسخ: مفهوم علم قابل فهم است ما مکلّف به برهان هستیم، به استدلال هستیم، با مفهوم کار داریم و خوب هم میفهمیم و دستور ما هم همین است و بیش از این هم مکلّف نیستیم؛ اما شهود اگر کسی نصیبش شد برای تجلّیات اوست. ما همه این هزار و یک اسم را به خوبی میفهمیم، برهان هم میشود اقامه کرد و فهمید، درس و بحث آن هم دایر است. اما اینها مفهوماند استدلالاند امور ذهنیاند ما میگوییم اینها مصداقی در خارج دارد که ما دسترسی به آن نداریم. الآن اگر کسی از ما سؤال کند که مساحت اقیانوس آرام که به تنهایی بیش از تمام خشکیهای زمین است این را کاملاً میشود حساب کرد. عمقش چقدر است؟ طولش چقدر است؟ عرضش چقدر است؟ آدم را این را در ذهن به حساب میآورد؛ اما با او نمیشود کنار آمد، این اقیانوس آرام را آدم میتواند بفهمد یا الآن قطر شمس را میشود فهمید. اینها مفهوم ذهنی است ما هم به استدلال و برهان مکلّف هستیم. این معانی که خدا در قرآن فرمود مکلّف هستیم اینها را بخوانیم بفهمیم، بگوییم اینها مصداق دارد آن مصداق معبود ماست همین! اما با او بخواهیم کنار بیاییم با تجلّیات او، با فیض او. حضرت فرمود اگر شما وصفی برای خدا قائل شدید که این غیر موصوف بود، موصوفی قائل شد که غیر وصف بود، معلوم میشود مرزبندی کردید. خدا یک طرف، صفتش یک طرف، پس او میشود محدود! و اگر خدا محدود بود، معدود است، معدود بود دیگر خدا نیست. چه خطبه 185 چه خطبه 152 چه خطبه اوّل دارد: «أَحَدٌ لَا بِتَأْوِیلِ عَدَدٍ»، «مَنْ عَدَّهُ فَقَدْ أَبْطَلَ أَزَلَه»، اصرار نهج البلاغه این است که او ازلی است. «دَائِمٌ لَا بِأَمَدٍ»؛ اگر میگوییم دائمی است نه یعنی تاریخش طولانی است، زمانش طولانی است، متزمّن نیست، زماندار نیست، دوامش دوام زمانی نیست، چون قبل از زمان است قبل از مکان است و مانند آن. برهان همین خطبه اوّل این است که اگر وصفش زائد بر ذات بود، ذاتش مزید علیه بود، این ذات مرزی دارد آن وصف مرزی دارد میشود دو چیز؛ آن وقت این ذات میشود متناهی، اگر متناهی شد دیگر مخلوق است خالق نیست، «مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّه»، یا «مَنْ عَدَّهُ فَقَدْ أَبْطَلَ أَزَلَه»؛ لذا صفاتش عین ذات اوست.
دو تا بیان نورانی که قبلاً هم از کتاب صلاة وسائل در همین بحث خواندیم این بود که در معنای «الله اکبر» دو تا روایت است: یکی اینکه امام از کسی سؤال میکند که «الله اکبر» یعنی چه؟ آن شخص که از اصحاب هم هست، عرض کرد که «اللَّهُ أَکْبَرُ مِنْ کُلِّ شَیْء»؛ خدا از همه چیز بزرگتر است. حالا او از اصحاب خاص و شاگردان مخصوص حضرت بود. این سؤال و جواب را حضرت که با همه ندارد. حضرت فرمود: «الله اکبر» یعنی چه؟ عرض کرد که «اللَّهُ أَکْبَرُ مِنْ کُلِّ شَیْء». حضرت فرمود شما اشیایی درست کردی، خدایی را درست کردی گفتی خدا از آنها بزرگتر است! پس خدایی هست، اشیایی هستند، مرزبندی شده است، حدّ خدا مشخص است، حدّ آنها مشخص است، خدا از آنها بزرگتر است. عرض کرد پس چه بگویم؟ فرمود: «اللَّهُ أَکْبَرُ مِنْ أَنْ یُوصَف»؛[13] او بزرگتر از آن است که شما او را وصف بکنی؛ یعنی وصف زائد بر ذات، چون نامتناهی را چه میخواهی بگویی؟ بخواهی بگویی از دیگری بزرگتر است؟ اینکه شده متناهی!
روایت دیگری که لطیفتر از این است که حضرت سؤال کرد، فرمود: «الله اکبر» یعنی چه؟ عرض کرد «أَکْبَرُ مِنْ کُلِّ شَیْء»؛ فرمود: «حَدَّدْتَه»؛ تو خدا را محدود کردی. عرض کرد پس چه بگویم؟ فرمود: «اللَّهُ أَکْبَرُ مِنْ أَنْ یُوصَف»،[14] اینها از غرر روایات ماست که هر دو را صاحب وسائل نقل کرده است. او گفت: «أَکْبَرُ مِنْ کُلِّ شَیْء» فرمود: «حَدَّدْتَه»؛ او را محدود کردی. اگر اشیایی در عالم هستند، آسمانی هست، زمینی هست و خدایی هست، خدا از آنها بزرگتر است؛ یعنی این مرزش مشخص است، خدا یک موجود محدودی است آنها هم یک موجود محدودیاند؛ منتها خدا از آنها بزرگتر است! عرض کرد پس چه بگویم؟ فرمود بگو: «اللَّهُ أَکْبَرُ مِنْ أَنْ یُوصَف».
پس این آسمان و زمین چه هستند؟ حکمای بزرگ ما این حرف جناب سعدی را در کتابهای فلسفی آوردند. درست است سعدی جزء ادبا و شعراست؛ اما حکیم هم بود. مرحوم آقا علی حکیم زنوزی در آن بدایع الحکم این شعرها را از جناب سعدی نقل میکند[15] که:
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست ٭٭٭ برِ عارفان جز خدا هیچ نیست
توان گفتن این با حقایقشناس ٭٭٭ ولی خرده گیرند اهل قیاس
پس این آسمان و زمین کیستند ٭٭٭ بنیآدم و دیو و دد کیستند
اگر غیر از خدا چیزی نیست اینکه میشود سفسطه، پس اینها چه هستند؟ پاسخش این است که:
عظیم است پیش تو دریا به موج ٭٭٭ بلندست خورشید تابان به اوج
همه هر چه هستند از آن کمترند ٭٭٭ که با هستیش نام هستی برند
چه سلطان عزت الم برگشود ٭٭٭ جهان سر به جیب عدم در گشود
شما قبول دارید در نفخه صور که همه از بین میروند یا نه؟ مگر آن تاریخ میلادی یا هجری شمسی یا هجری قمری دارد که در فلان تاریخ این طور میشوند؟ چون خود تاریخ برداشته میشود. جغرافیا برداشته میشود. پس آن زمان و زمین ندارد، عارف هماکنون آن صحنه را آن طور میبیند که ﴿فَصَعِقَ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ مَنْ فِی الْأَرْضِ﴾،[16] بارها به عرض شما رسید ده یا بیست درصد علم اهل بیت در حوزهها مطرح است، هشتاد درصد دارد خاک میخورد. این روایت طولانی که جزء غرر روایات ماست در آخر توحید مرحوم صدوق هست. این توحید صدوق از کتابهای قیّم امامیه است، خدا این صدوق را با اهل بیت محشور کند چه برکتی بود! وقتی که وجود مبارک امام زمانی در جایی جلوه کند آنجا میشود قویترین حوزه علمیه. وقتی وجود مبارک امام صادق آمد در شهری یا امام کاظم آمد در شهری آنجا میشود حوزه علمیه، وقتی وجود مبارک امام رضا آمد ایران، این منطقه شده مهد علم. این همه علما و دانشمندان آمدند در همان خراسان. در بخش پایانی این توحید مرحوم صدوق آن عمران صابیء، متکلّم مروزی اینها آمدند مصاحبه کردند. مسئله اصل تناقض را امام رضا در آنجا ذکر کرده، بعد فرمود مثل اینکه تفکر یهودیت در تو پیدا شده: «أَحْسَبُکَ ضَاهَیْتَ الْیَهُودَ»؛[17] حرفهای مفوضه را داری میزنی، این حرفها را از آنجا آوردند این حرفها با توحید امامیه سازگار نیست. این شخص را آن گونه محکوم کرد: «أَحْسَبُکَ ضَاهَیْتَ الْیَهُودَ». که ﴿قالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ﴾[18] آن حرفها را زد داری همان حرفها را میزنی. بعد رسیدند که خدا کیست و چیست؟ ما چگونه بشناسیم؟ فرمود تو آینه نگاه کنید، ما یک سراب داریم یک مرآت. سراب یعنی هیچ! دروغ است، فریب است؛ اما مرآت، صادق است. آینه دروغ نمیگوید. آینه صد درصد راست میگوید. شما مشکل آینه را نمیتوانی حلّ کنی، درباره خدا میخواهی مشکلت حلّ بشود؟ رابطه خدا و خلق را میخواهی خوب بفهمی؟ شما حالا مشکل آینه را حلّ کن! حضرت فرمود آینه را که میشناسی، صورت هم در آینه هست، وقتی شما در برابر آینه قرار گرفتی، اگر باغی باشد راغی باشد درختها و اینها را در آینه میبینی. آینه شیشهای است شفاف، پشتش هم جیوه، قابی هم دارد. هیچ چیزی در آینه نیست. اما نشان میدهد؛ یعنی شما وقتی که در برابر آینه قرار گرفتید، این نور چشم شما میخورد به سطح آینه، چون جِرم شفاف است برمیگردد به این درختها و باغ و راغ، آن اشیا را در این زاویه عطف میبینید. در آینه میبینید، ولی هیچ چیز در آینه نیست! فرمود مشکل آینه را حلّ کردی که حالا میخواهی مشکل توحید را حلّ کنی؟ آینه راست میگوید، دروغ نمیگوید؛ سراب است که دروغ میگوید؛ لذا همه میشود آیت، علامت، مرآت. وقتی عرف میگوید آینه؛ یعنی این شیشهای که بازار خرید و فروش میشود، آلتِ دیدن است، اسمِ آلت است مرآت، آلتِ دیدن است. این حرف عرف است. وقتی عرفان میگوید آینه، به این شیشه نمیگوید، به آن صورت میگوید. آن صورت ابزار دیدن صاحب صورت است. آن که آینه است در عرفان آن صورت است که ابزار دیدن آن شاخص است. آن که آینه است در عرف، همین شیشه است که خرید و فروش میشود. اگر در خطبههای نهج البلاغه گاهی تعبیر به مرائی، گاهی تعبیر به مرایا؛[19] یکی جمع مرآت است دیگری جمع مرئی است که سراسر عالم آینه اوست. آینه از خود چیزی نشان نمیدهد. فرمود شما مشکل آینه را حلّ نکردی، حالا میخواهی مشکل خلق و خالق را حلّ کنی؟ اگر ذات اقدس الهی فرمود تمام این ذرّات مظهر ذات اقدس الهی است، الآن ما این سفره را ما پهن کردیم در نفخه صور این را جمع میکنیم. وقتی جمع میکنیم، کجا میروند؟ ﴿یَوْمَ نَطْوِی السَّماءَ کَطَیِّ السِّجِلِّ لِلْکُتُب﴾؛[20] فرمود ما این بساط را جمع میکنیم. اگر سعدی و امثال سعدی ماندند، نه برای آن چهار تا شعر اخلاقی است، برای اینهاست ماندند.
خدا شیخنا الاستاد مرحوم حکیم الهی قمشهای را غریق رحمت کند! گفت مرحوم فردوسی شعر اخلاقی دارد:
میازار موری که دانه کش است ٭٭٭ که جان دارد و جان شیرین خوش است[21]
بعد فرمودند گرچه شعری که من گفتم لطیفتر از شعر حماسی فردوسی است؛ من گفتم:
هر کس که دلی دارد یک مور نیازارد ٭٭٭ کآن مور هم از دلبر دارد اثری بر دل[22]
گفت این گفته من لطیفتر از حرف فردوسی است؛ اما فردوسی حماسهسراست. حکیم صدر المتألهین وقتی نام فردوسی را به عظمت میبرد، میگوید فردوسی را این شعرها فردوسی کرد:
خداوند بالا و پَستی تویی ٭٭٭ ندانم که ای هر چه هستی تویی[23]
گفت مبادا خیال بکنی که این «یاء» یای ضمیر است؛ یعنی من نمیدانم تو چه هستی، هر چه هستی خودت هستی، خیر این «یاء» یای مصدری است. «ندانم چه ای هر چه هستی»؛ یعنی تمامْ حقیقت هستی تویی. اگر تمام حقیقت هستی او باشد دیگر جا برای غیر نمیگذارد. غیرتش جا برای غیر نگذاشت. آن وقت دیگران میشوند آینه، میشوند آیت. آن وقت شما اگر بخواهی صورتشماری بکنید، آن صاحب صورت را با این صور مرآتیه حساب میکنید؟ اگر این توحید صدوق درسی میبود، آن وقت معلوم میشد که امام رضا(سلام الله علیه) تا چه جایگاه و بارگاهی بین سراب و مرآت فرق گذاشت، رابطه خلق و خالق را معین کرد که کذب نیست صحیح است، آینه صد درصد صادق است؛ اما از خود چیزی ندارد فقط غیر را نشان میدهد. سراسر جهان هم آیت الهیاند.
«فتحصّل» که بین سوره «مائده» با سوره «مجادله» از دو جهت فرق است: یکی از لحاظ معدود، یکی هم از لحاظ عدد. خدا تحت عدد نمیآید. سه نفر که هستند هر چه که شما بخواهید بشمارید، با اینکه خدا با اینهاست اینها سه نفرند. اگر هم رابع است رابع ثلاثه است، نه رابع اربعه. به هیچ وجه در نمیآید؛ اما آنها که گرفتار شدند گفتند که خدا ثالث ثلاثه است، هم معدودها را اله تلّقی میکردند و هم خدا را ـ معاذالله ـ احد ثلاثه میدانستند.
«و الحمد لله رب العالمین»
[1] . سوره لقمان، آیه30.
[2] . سوره تغابن، آیه3.
[3]. سوره دخان، آیه29.
[4]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه199.
[7]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه 185.
[8]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه1.
[9]. ر.ک: نهج البلاغه(للصبحی صالح)، خطبه1؛ «مَعَ کُلِّ شَیْءٍ لَا بِمُقَارَنَةٍ وَ غَیْرُ کُلِّ شَیْءٍ لَا بِمُزَایَلَة».
[10]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه1.
[11]. نهج البلاغة(للصبحی صالح)، خطبه49.
[12]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه1.
[13]. وسائل الشیعة، ج7، ص191.
[14]. وسائل الشیعة، ج7، ص191.
[15]. بدایع الحکم، متن، ص343و434.
[16]. سوره زمر، آیه68.
[17]. التوحید(للصدوق)، ص307.
[18] . سوره مائده، آیه64.
[19]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه185.
[20]. سوره انبیاء، آیه104.
[21]. بوستان سعدی، باب دوم در احسان.
[22]. کلیات دیوان حکیم الهی قمشهای، غزل 290، ص678.
[23]. شاهنامه فردوسی.