أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ (16) إِذْ یَتَلَقَّی الْمُتَلَقِّیانِ عَنِ الْیَمینِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعیدٌ (17) ما یَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَیْهِ رَقیبٌ عَتیدٌ (18) وَ جاءَتْ سَکْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِکَ ما کُنْتَ مِنْهُ تَحیدُ (19) وَ نُفِخَ فِی الصُّورِ ذلِکَ یَوْمُ الْوَعیدِ (20) وَ جاءَتْ کُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهیدٌ (21)﴾
سوره مبارکه «ق» برای تبیین آن عناصر محوری، خلقت انسان را کاملاً تشریح میکند؛ سوگند یاد میکند که ما انسان را آفریدیم و انسان را هم به ﴿أَحْسَنِ تَقْوِیم﴾[1] آفریدند؛ چه اینکه در آیات قبل هم مشخص شد. «أحسن تقویم» بودنِ انسان به این است که آنچه لازمه کمال انسانیت است را داشته باشد. کمال انسانیت مثل کمال موجودات دیگر، در جامعیتِ سه مبدأ است: هم مبدأ فاعلی، هم مبدأ غائی، هم مبدأ داخلی. نظام فاعلی آن محفوظ است که به «الله» منتهی میشود، نظام غائی آن هم محفوظ است که باز به «الله» منتهی میشود در مسئله معاد، نظام داخلی آن که ﴿أَحْسَنِ تَقْوِیم﴾ است آن است که هر چه در کمال علمی و عملیِ انسان لازم بود خدا به او داد. این تعبیر را وجود مبارک موسای کلیم در مناظرهای که با فرعون داشت بیان کرد، فرمود: ﴿رَبُّنَا الَّذِی أَعْطَی کُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَی﴾؛[2] یعنی اختصاصی به انسان ندارد, بلکه تمام نیازهای داخلی هر چیزی را به او داد، یک؛ برای او هدفِ کمالی مشخص کرد، دو؛ راه رسیدن به آن کمال را فراسوی او نصب کرد، سه؛ این میشود کمال: ﴿رَبُّنَا الَّذِی أَعْطَی کُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَی﴾، کجا ﴿هَدَی﴾؟ به مقصد، یک؛ به راهی که به مقصد میرسد، دو; این میشود نظام أحسن; این یک اصل کلّی است.
درباره خصوص انسان که فرمود ما انسان را به ﴿أَحْسَنِ تَقْوِیم﴾ آفریدیم; فرمود ما نگذاشتیم بیگانه در او دخالت کند، تمام نیازهای اساسی او را به او دادیم، سوگند یاد کرد: ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها﴾؛[3] قَسم به خدایی که روح را آفرید و قَسم به خدایی که روح را «مستوی الخلقة» خلق کرد این مثل بدن نیست که گاهی ناقص باشد و گاهی غیر ناقص. قَسم به نفس و قَسم به خدایی که روح و نفس را «مستوی الخلقة» خلق کرد: ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها﴾. آنگاه با «فاء» فصیحیه ـ که این «فاء» فصیحیه کار تفسیر را انجام میدهد ـ تسویه روح و «مستوی الخلقة» بودنِ روح را معنا کرده است: ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها ٭ فَ﴾،[4] این «فاء» که «فاء» عطف عادی نیست, این «فاء» فصیحیه است که تفسیر میکند. ﴿فَسَوَّاها﴾ یعنی او را «مستوی الخلقة» کرد، ﴿فَأَلْهَمَها﴾، این «فاء» ﴿فَأَلْهَمَها﴾، «فاء» فصیحیه است. ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾، حق و باطل، صدق و کذب، خیر و شرّ، فسوق و فجور، آن راههای اصلی را به او نشان داد و در درون او گذاشت. هیچ کس نیست که از عدل لذّت نبرد و از ظلم رنج نبرد, این را از کسی نیاموخت; هیچ کسی نیست که از خِیر لذّت نبرد و از شرّ نرنجد، این را از کسی نیاموخت. الآن در مشرق عالَم، مغرب عالَم این هفت میلیارد زبان مشترک همین ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها ٭ فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾ است. بعد در سوره «نحل» فرمود شما درسهای حوزوی و دانشگاهی هیچ چیزی از آن را بلد نبودید، فرمود: ﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً﴾؛[5] این نکره در سیاق نفی است؛ یعنی از اصطلاحات حوزوی و دانشگاهی هیچ چیزی بلد نبودید، هم در درون شما این مطلب را ما به ودیعه گذاشتیم، هم فرشتهها و انبیا را فرستادیم به شما بگوییم مهمانهایی را دعوت نکنید که با صاحبخانه نسازد. شما صاحبخانهای دارید و آن علم به فجور و تقواست، این را من به شما دادم. آنچه از دیگران میشنوید یا در کتابها میخوانید, اینها علمهای مهمان و وارداتی هستند. مهمانی را بخوانید که با صاحبخانه بسازد. اگر مهمانی را فراهم کردید و علمی را فراهم کردید که با صاحبخانه ساخت; میشوید عالِمِ عادل، سعادتمند دنیا و آخرت، نه تنها خودتان اهل بهشت هستید عده زیادی را هم به همراه خود بهشتی میکنید و در قیامت هم حق شفاعت دارید. ذات اقدس الهی دستور میدهد به عالِمِ عامل، هنگامی که وارد صحنه قیامت شد بعد میخواهد برود بهشت، دستور میدهد: «قِف تَشفَع لِلنَّاس»؛[6]تشریف داشته باش! شفاعت بکن! تو «مُشَفَّع» هستی! «مُشَفَّع» آن شفیع «مقبول الشفاعة» را میگویند «مُشَفَّع». فرمود تو شفاعت بکن! عدهای را که پای سخنرانیهای تو، پای منبر تو بودند، پای کتاب تو بودند، عدهای از شما استفاده کردند، دست آنها را بگیر ببر بهشت. این برای آن است که این مواظب بود علمی را وارد صحنه نفس کرد که با صاحبخانه بسازد، با آن ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾ بسازد. گرچه در سوره «نحل» فرمود: ﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً﴾; اما مجاری فهم را هم گفت: ﴿وَ جَعَلَ لَکُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ﴾. اما اگر ـ خدای ناکرده ـ علمی فراهم کرد که با صاحبخانه نساخت، این اوّل جهاد و اوّل درگیری است و اگر ـ خدای ناکرده ـ ادامه داد، این به صورت مرض در میآید و اگر این مرض را معالجه نکرد، این مرض به صورت غدّههایی درمیآید که از راه «تسویل» بد را به صورت خوب، خوب را به صورت بد نشان میدهد; این ﴿سَوَّلَتْ لِی نَفْسِی﴾،[7] ﴿سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ﴾،[8] طوری میشود که انسان برادر خود را آن هم آن برادر را به چاه میاندازد و این را هم کار خوب میداند. یعقوب(سلام الله علیه) به فرزندان خود فرمود: ﴿سَوَّلَتْ لَکُمْ﴾؛ «تسویل» یک کارِ کاذبِ نفسِ مسوّله است، چون مهمان ناخوانده است و وارد درون شد. میداند که این شخص از چه چیزی خوش میآید، همه رذایل را یکجا جمع میکند، یک؛ یک پرده زَرورقی روی این رذایل میکشد، دو؛ روی این را به صورت تابلوی زرّین در میآورد، سه؛ به او نشان میدهد, او هم قبول میکند و به چاه میافتد، چهار. «تسویل» یعنی بد را به صورت خوب در آوردن و به خورد صاحب آن دادن. گاهی بتپرستی را گوسالهپرستی را برای آدم زیبا جلوه میدهد که سامری گفت: ﴿سَوَّلَتْ لِی نَفْسِی﴾. اگر به اینجا رسید که «تسویل» کار خود را انجام داد، انسان فریب میخورد و با خودش هم نقشه بازی میکند و نمیفهمد, با خودش مکر میکند و نمیفهمد. این است که ذات اقدس الهی فرمود اگر شما حرفهای روشن دارید، ﴿وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفی﴾؛[9] سرّ آن است که آدم خودش میداند; ولی از دیگران میپوشاند. «أخفی» آن است که کار بر خود او مشتبه است، برای اینکه نفس مسوّله کاری کرد که این باطل را حق میبیند، این منکر را معروف میبیند, آن وقت بد نمیداند؛ لذا ذات اقدس الهی میفرماید اینها در صدد نیرنگ هستند; ولی با خودشان دارند نیرنگ بازی میکنند: ﴿وَ ما یَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما یَشْعُرُونَ﴾،[10] اینها خیال کردند که ﴿یُخادِعُونَ اللَّهَ﴾، اما این چنین نیست.
بنابراین وسوسه شیطان گاهی از راه تسویل نفس است، گاهی از راههای دیگر تا انسان را به اسارت بگیرد. وقتی انسان را به اسارت گرفت از آن به بعد دیگر این شخص میداند که این کار بد است, عالماً عامداً معصیت میکند، چون اسیر است. این ﴿إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ﴾،[11] اوّل که امیر نبود، اوّل یک جنگجو و مزاحمی بود، وقتی اسیر گرفت آنگاه انسان تمام درسهایی که خوانده باید در خدمت او قرار بدهد. ﴿إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ﴾، بعد از تسویل است; آن هم بعد از وسوسه است.
چه در این قسمت چه در قسمتهایی که فرمود: ﴿وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفی﴾، حالا «أخفی» گاهی نسبی است و گاهی مطلق است. آن آیهای که دارد: ﴿وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفی﴾، «أخفی» مطلق است که حتی بر خود شخص هم مخفی است، این «أخفی» که سیدناالاستاد در تفسیر المیزان فرمود: ﴿وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ﴾[12] این ممکن است بر آن «أخفی» منطبق بشود، ممکن است بر مادون آن هم منطبق بشود. این بیماریهای روحی هم مثل بیماریهای نفسی است; اگر کسی اوّل خلق شد و ذات اقدس الهی تمام دستگاههای سالم را به او داد؛ یعنی دستگاه گوارش او سالم است. یک کودک یا یک نوجوان یک مختصر غذای سمّی یا غذای مانده بخورد فوراً بالا میآورد؛ یعنی تمام دستگاه او را ذات اقدس الهی سالم و بهداشتی و طبّی خلق کرد. بعد اگر کسی ناپرهیزی کند ـ خدای ناکرده ـ به سَمت اعتیاد حرکت کند، همین سمّ برای او مثل عسل شیرین است معتاد است. این مرض به آن صورت در میآید; گاهی بیماری به خون میرسید, گاهی به استخوان میرسد, این بیماریها همانطوری که سرایت میکند گاهی به خون، گاهی به استخوان، بیماریهای قلبی و درونی و اخلاقی هم که ﴿فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً﴾[13] گاهی به «سِرّ» میرسد, گاهی به «أخفی» میرسد. ذات اقدس الهی هم میفرماید همه مراحل وسوسه را ما میدانیم, البته کسانی هستند که اینها را گزارش میدهند; ولی حضور ما به این شخص از دیگران نزدیکتر است، یک؛ و از حضور اطلاع پیدا کنندهها و مسئولان هم نزدیکتر است، دو؛ از همه اینها ما نزدیکتر هستیم و باخبر هستیم و آگاه میکنیم. چه اینکه در بخشهای دیگر هم فرمود که اگر کسی مهمانهایی را دعوت کرد که با صاحبخانه ساخت؛ یعنی علمی را فراهم کرد که با آن علوم الهی سازگار بود؛ اخلاقی فراهم کرد که با ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾ سازگار بود، آن وقت ﴿تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلاَئِکَةُ﴾؛[14] اینجا ﴿إِذْ یَتَلَقَّی الْمُتَلَقِّیانِ﴾، مواظب هستند که او هر چه میگوید ضبط کنند؛ اما آنها فرشتگان رحمت هستند بر او نازل میشوند. انسان به جایی میرسد که میشود شاگرد امام و شاگرد پیغمبر(علیهما السلام). حالا آن فرشتگان عالی بر آنها وحی نازل میکنند, قوانین الهی را نازل میکنند. این فرشتگان نازل میشوند او را تأیید میکنند و در تصمیمگیری او، او را تحکیم میکنند: ﴿تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَةُ أَلاَّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا﴾. اینکه انسان هراسی از دشمن ندارد، اینکه به لطف حق امیدوار است، اینکه هرگز متزلزل نمیشود، این آرامش قلب به وسیله نزول فرشتههاست. پس هم آن راه باز است هم این راه باز است.
اما مطالبی که مربوط به سؤالهای دیگر است؛ درباره وجود مبارک امام حسن و امام حسین(سلام الله علیهما) که پیغمبر فرمود: «حَسَنٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْه»،[15] «حُسَیْنٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْ حُسَیْنٍ»،[16] درست است که بعضی از اینها قبل از نزول آیه مباهله نازل شد; اما به حسب ظاهر این آیه در مدینه نازل شد و در اواخر مدینه هم بود یا مثلاً اواسط هجرت پیغمبر بود که نازل شد; تقریباً در اواخر عمر مبارک حضرت نازل شد؛ اما طبق آن بیانی که قرآن سالی یکبار عرضه میشد یا ﴿إِنَّا انزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ﴾،[17] ناظر به آن نزول اجمالی است، اجمال قرآن بر حضرت قبلاً نازل شده بود، وجود مبارک حضرت میدانست که اینها ﴿أَنْفُسَنَا﴾[18] هستند، چون ﴿أَنْفُسَنَا﴾ اختصاصی به حضرت امیر ندارد؛ لذا اگر قبل از نزول تفصیلی آیه «مُباهله» وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) چه درباره حضرت امیر, چه درباره امام حسن، چه درباره امام حسین(سلام الله علیهم اجمعین) میفرمود: «عَلِیٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْ عَلِی»،[19] «حَسَنٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْه»، «حُسَیْنٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْ حُسَیْنٍ»، براساس همان آیه مباهله ﴿أَنْفُسَنَا﴾ است ﴿أَنْفُسَنَا﴾ که اختصاصی به وجود مبارک حضرت امیر ندارد، گرچه از نظر شأن نزول حضرت امیر مراد است ولاغیر؛ اما معیار ولایت است و معیار امامت است. این ولایت و امامت در حسنین(سلام الله علیهما) هم هست و لازم نبود که این آیه نازل بشود تا پیغمبر بفرماید: «حَسَنٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْه»، «حُسَیْنٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْ حُسَیْنٍ»، همان نزول اجمالی کافی است.
مطلب بعدی آن است که قبلاً اشاره شد که با قرآن نمیشود خدا را ثابت کرد; ولی با قرآن میشود توحید خدا را ثابت کرد; چه اینکه میشود نبوت را ثابت کرد، چه اینکه میشود معاد را ثابت کرد. چرا نمیشود با قرآن، مبدأ را ثابت کرد؟ برای اینکه قرآن, پیام, رسالت و دستور است. میگویند گفت; اگر این شخص قبلاً ثابت نشود, پیام چه کسی را دریافت میکند؟ لذا فرض ندارد که خود قرآن بتواند اصل مبدأ را ثابت کند. اصل مبدأ باید ثابت بشود، تا بگوییم این کلام اوست؛ وگرنه بگوییم کسی هست میگوید: ﴿یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا﴾،[20] ﴿یَا أَهْلَ الْکِتَابِ﴾،[21] ﴿یَا أَیُّهَا النَّاسُ﴾،[22] ﴿یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ﴾،[23] ما اصل او را شک داریم که چنین کسی در عالَم هست یا نه؟
پرسش: از حیث اعجاز چطور؟
پاسخ: از حیث معجزه میشود درختِ خوب، میشود نظم، میشود موجودِ کامل، از آن جهت مثل درخت است که انسان با یک درخت پی به آفریدگار میبرد، همه آیت هستند. اگر یک کلام منسجمی باشد بعد ثابت بشود که این معجزه است آن وقت معلوم میشود که کسی هست که کلّ جهان را آفرید، وگرنه پیام قرآن, ظاهر قرآن و مدالیل قرآن اینطور نیست که بتواند مبدأ را ثابت کند و اگر مبدأ ثابت شد از آن به بعد دیگر هیچ تردیدی نیست، چون مبدأ یعنی هستی محض، حقّ صِرف، دیگر لازم نیست ما یک بحث دیگری مطرح کنیم که آیا او صادق است؟ راست میگوید؟ او حکیم است؟ اصلاً خدا یعنی حکیمِ محض، علیمِ محض، صادقِ محض، خیِّرِ محض و مانند آن؛ خدا یعنی این.
پرسش: اگر آیات و پیامها برهانی باشد چطور؟
پاسخ: برهان باشد که قرآن ثابت نمیکند, بلکه هدایت میکند. برهان اقامه میکند، خود قرآن دارد که هیچ مخلوقی بیخالق نیست; این نه از جهت که قرآن است از جهتی که برهان اقامه کرده، نه از جهت اینکه معجزه است، معجزه هم اگر نبود اینطور بود. الآن برهان, حدیث قدسی یا روایتی که ائمه(علیهم السلام) فرمودند اینها که معجزه نیستند, برهان امام صادق ثابت میکند; حضرت وقتی دلیل اقامه کرده است خدایی هست ما با برهان میفهمیم که خدایی هست، نه با معجزه بودنِ آن کلام.
پرسش: اینکه فرمودید فلسفه اصلی عقل این است که خدای واقعی خود را معرفی کند، این قدر صحبت از معبود و اله و خدا و ... .
پاسخ: برای تأیید آن چیزی است که فطرت آن را در درون خود دارد. این بیان نورانی حضرت امیر(سلام الله علیه) در آن خطبه اوّل نهج البلاغه که فرمود: «وَ یُثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»[24] همین است. فرمود ذات اقدس الهی انسان را بیسرمایه خلق نکرد، دفینههایی در درون انسانیت انسان است; منتها اینها معدنشناس هستند و میآیند «إثاره و ثوره» و شیار میکنند و میشکافند آن درون را بیرون میآورند میگویند تو این هستی! «وَ یُثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»؛ «إثاره» و انقلاب فرهنگی میکنند. «ثوره» را میگویند انقلاب. از انقلاب به «ثوره» یاد میشود. اینها هم میآیند انقلاب فرهنگی میکنند و درون را بیرون میآورند و آشکار میکنند میگویند تو این هستی، تو در درون خود کسی را قبول کردی. آن ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ﴾[25] را به او نشان میدهند و مانند آن.
مطلب دیگر آن است که قبلاً اشاره شد که علوم تجربی ما به تجرید وابسته است. ما اگر بخواهیم ثابت کنیم که این دارو برای همه مردم خوب است، مگر ما چقدر آزمودیم؟ کسی که دارویی کشف کرده حداکثر این است که در شهر خود و در کشور خود, چند سالی آزمایش کرده باشد، بعد میگوید برای تمام مردم روی زمین، این دارو خوب است. این را تجربه که نکرده، از راه تجرید عقلی است.
مستحضرید در منطق ما مبادی بدیهیه ما یک بخش از آن به استقراء وابسته است; کسی استقراء کامل کند, اگر استقراء آن تام نبود که یقین نیست و اگر استقراء آن تام بود که یقینی است; این یک مطلب. دوم مسئله تجربه است تجربه با استقراء فرق آن این است که ممکن است استقراء یقین نیاورد, چون استقراء تام مقدور نیست; استقراء غیر از تصورات همگانی چیزی دیگر نیست؛ یعنی مثلاً یک میلیارد جمعیت که هستند همه را بررسی کند, بعد اگر فردی را بررسی نکرد دیگر نسبت به او شک دارد. این «کل انسان یحرک فک الاسفل عند المضغ» که مثال میزنند; همه را بررسی کردند میشود استقراء تام; استدلال نیست، یقین به همه است، چون همه را دید; ولی تجربه استدلالی را به همراه دارد، یک فرق جوهری است بین تجربه و استقراء؛ لذا میگویند استقراء تام که حاصل نمیشود, ناقص هم که مفید یقین نیست, لذا در براهین راه ندارد. اما تجربه استدلال است یک قیاس خفیّ, آن بخشهای آزمون شده را همراهی میکند. مقداری را انسان میآزماید، یک؛ بعد میگوید این مقداری که من آزمودم اینها یا روی تصادف و اتفاق است یا روی نظم طبیعی است; اگر تصادف و اتفاق بود, یک مورد, دو مورد، دَه مورد، صد مورد، هزار مورد، پس تصادف نیست. چون تصادف نیست یک منشأ طبیعی دارد که این دارو در آن اثر کرده است. این بیماری در انسانی که باشد با این دارو حل میشود آن وقت میگویند ضروری نباشد: «لما کان دائمیاً و لا اکثریا و لکنه کذلک فالحکم کذلک»; این میشد تجربه. این در صورتی است که انسان دوام یا اکثری بودن را احراز بکند. بخش سوم حدسیات است; این بیست و چهار، پنج قسم مبادی تصدیقی که در کتابهای برهان است، برهان را هم مرحوم بوعلی میفرماید: اگر کسی بخواهد متفکر بار بیاید, اگر کسی بخواهد بنای عقلا و فهم عرفی زندگی کند, همین است؛ اما اگر کسی برهانی بخواهد بار بیاید الا و لابد باید که آن برهان منطق را بخواند. برهان منطق هم حواستان جمع باشد, مثل کفایه و مکاسب نیست, بلکه نفسگیر است؛ هم مرحوم بوعلی دارد که برهان, قسمت فریضه منطق است، هم شیخ اشراق دارد؛ هم در حکمت اشراق هست و هم در حکمت مشاء هست که کسی متفکر بار میآید که برهان منطق را بخواند. برهان هم یک کتاب نفسگیری است و کمترین چیزی که خدا خلق کرده مسئله یقین است. یقین هم به این آسانیها گیر کسی نمیآید; در روایات ما دارد که «اقلّ شیء» که خدا خلق کرد مسئله یقین است.[26] سیدنا الاستاد امام ـ خدا غریق رحمت کند ـ یک روز در بحث اصول میفرمود: خیلیها «ظُنَنا» هستند ما به آنها میگوییم علما! علم کم گیر میآید. در برهان, مبادی تصدیقیه که مشخص شد، استقراء مرز آن جداست، تجربه که با قیاس خفی همراه است و یقینیتر از استقراء است مرز آن جداست، حدسیات مرز آن جداست. مقدمات حدسی از کجا پیدا میشود؟ ارزش آن چیست؟ الآن آنها که ملحد هستند, کمونیست هستند, خدا را قبول ندارند، عالَم را میگویند همینطوری پیدا شد, اینها یقین دارند وقتی در عالَم درخت هست آبی هست که او را پرورش بدهد; این را از کجا گرفتند؟ به خالق که معتقد نیستند تا بگویند مبدأ حکیم وقتی درخت را آفرید, حتماً آبی را خلق میکند. اینها براساس حدسیات است; بشر با حدسیات هم یقین پیدا میکند. مرز حدسی با حسّی هم در برهان منطق مشخص شده است. در بخشهایی از این قضایا با مقدمات حدسی که فصل سوم است؛ یعنی کاملاً از مرز تجربه جداست و کاملاً از مرز تجربه و استقراء جداست. حدسیات یک مقدمات دیگری است, پیدایش آن حساب و کتابی دارد, کدام مقدمه حدسی است؟ کدام مقدمه یقینآور است و مانند آن؟ اینها که با اختراع، یک دارو یقین پیدا میکنند که این دارو شفابخش مشرق و مغرب عالَم است; اگر به تجربه تکیه نکنند به حدسیات تکیه میکنند; این است که مقامِ حدس محفوظ است.
مسئله اینکه بدن در قیامت با حرکت جوهری چگونه میشود؟ این بارها اشاره شد مثل دنیاست. ما یک متحرک داریم و یک بستَر؛ بستر اگر دگرگون بشود, آن متحرک عوض نمیشود; این بدن بستر است. کسی که مثلاً هفتاد سال یا هشتاد سال زندگی میکند, حداقل چند بار تمام ذرات بدن او عوض شد; اما هویت او محفوظ است, تمام حافظههای او محفوظ است, تمام عقلانیت او محفوظ است. این تغییراتی که میکند در بستر سیر است. در حرکت جوهری معنای آن این نیست که این بدن کامل میشود، آن نفسی که «جسمانیة الحدوث» است، یک؛ و صورت بدن است، دو؛ این صورت سیلان دارد، سه؛ به تجرّد میرسد، چهار; نه اینکه بدن تجرّد پیدا کند؛ لذا با همین مبانی حرکت جوهری و مبانی تکامل، زن و مرد یکی هستند؛ با اینکه قسمتهای بدنی زن با عناصر بدنی مرد خیلی فرق دارد، روح هر دو مجرّد است، روح نه زن است نه مرد. اصرار قرآن کریم به اینکه چه کسی زن باشد چه کسی مرد باشد، اگر ایمان بیاورد و عمل صالح بکند: ﴿فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً﴾،[27] نه برای اینکه روح یک قسمت آن زن است و یک قسمت آن مرد، زن و مرد با هم مساوی هستند؛ بلکه سالبه به انتفای موضوع است. ما هم میگوییم زن و مرد در کمالات فرق ندارد، در کارهای اجرایی فرق دارد, کارهای بدنی فرق دارد، چه کسی بپوشد؟ چه کسی نپوشد؟ چه کسی حجاب داشته باشد؟ چه کسی حجاب نداشته باشد؟ اینها مربوط به بدن است؛ اما روح اینچنین نیست که زن و مرد دو حقیقت باشند و فرق داشته باشند، اینها یک حقیقت هستند. غرب هم میگوید زن و مرد یکسان است; اما آنها میگویند ما زن داریم و مرد داریم یکسان هستند، ما میگوییم زن نداریم مرد نداریم، یکسان هستند. روح مجرّد است; نه مذکر است و نه مؤنث، مثل فرشته است. این بدن یا اینچنین ساخته شد یا آنچنان؛ البته برای بدن احکام خاصی است که هر کدام از اینها میتوانند اطاعت کنند یا معصیت کنند؛ لذا شما ببینید در اسلام هیچ کمالی مشروط به ذکورت نیست یا ممنوع به انوثت نیست. بعضی از کمالات است که برای مرد است و برای زن نیست, مثل نبوت و رسالت و امامت، اینها کارهای اجرایی هستند; آن پشتوانه همه اینها ولایت است که هیچ فرقی بین زن و مرد نیست. الآن شما بیبنید صدیقه طاهره بر بسیاری از انبیا فضیلت دارد. رسالت و رهبری کردن، اینها کارهای اجرایی است. اگر در فقه به ما گفتند زن نمیتواند مرجع باشد، چون مرجعیت یک کار اجرایی است; ولی زن میتواند در حدّ صاحب جواهر فقیه باشد و چندین شاگرد تربیت کند که همه مرجع بشوند. مرجعیت کمال نیست، بلکه فقاهت کمال است و اجتهاد کمال است. اگر زنی در حد صاحب جواهر شد که چندین شاگرد تربیت کرد که همه مَرجع شدند این کمال است. زن نمیتواند مرجع بشود, برای اینکه این اجرائیات را ندارد; اما میتواند فقیه باشد مرجع تربیت کند. هیچ کمالی به نحو سالبه کلیه، در اسلام مشروط به ذکورت یا ممنوع به انوثت نیست. کارهای اجرایی البته تقسیم شده است. گفتند جهاد در اسلام برای زن نیست; اما همان ثواب را دارد. مادر اگر در حال نفاس رحلت کرد ثواب شهید را دارد.[28] اینطور نیست که کمال مشروط به ذکورت یا ممنوع به انوثت باشد; کارهای اجرایی البته تقسیم شده است.
اما اینکه انسان وقتی دوباره برمیگردد کجا برمیگردد؟ این در سوره مبارکه «ابراهیم» مشخص شد، آنجا دارد که ﴿یَوْمَ تُبَدَّلُ الأرْضُ غَیْرَ الأرْضِ وَ السَّماوَاتُ﴾،[29] آنجا سه مقطع بود که آیا اوّل زمین عوض میشود بعد مُردهها زنده میشوند یا اوّل مردهها زنده میشوند بعد زمین عوض میشود یا همزمان است؟ سه تا احتمال بود و سه تا وجه بود که آثار هر کدام هم آنجا ذکر شد که ﴿یَوْمَ تُبَدَّلُ الأرْضُ غَیْرَ الأرْضِ وَ السَّماوَاتُ﴾، یعنی آن روز کلّ آسمان و زمین عوض میشود، روز قیامت؛ حالا این سه مقطع آنجا بحث شد.
«و الحمد لله رب العالمین»
[1]. سوره تین، آیه4.
[2]. سوره طه، آیه50.
[3]. سوره شمس، آیه7.
[4]. سوره شمس, آیات8.
[5]. سوره نحل، آیه78.
[6]. علل الشرائع، ج2، ص394.
[7] . سوره طه، آیه96.
[8] . سوره یوسف، آیه18و83.
[9] . سوره طه، آیه7.
[10] . سوره بقره، آیه9.
[11] . سوره یوسف، آیه53.
[12]. سوره ق، آیه16.
[13]. سوره فاطر، آیه10.
[14]. سوره فصلت، آیه30.
[15]. بحار الأنوار(ط ـ بیروت)، ج43، ص306.
[16]. کامل الزیارت، ص52.
[17]. سوره قدر، آیه1.
[18]. سوره آلعمران، آیه61.
[19]. الأمالی(للصدوق)، ص9.
[20]. سوره بقره، آیه104 و 153 و 172.
[21]. سوره آلعمران، آیه64 و 65 و 70.
[22]. سوره فاطر, آیه15؛ سوره بقره، آیات21 و 28.
[23]. سوره انفطار، آیه6؛ سوره انشقاق، آیه6.
[24]. نهج البلاغه, خطبه1.
[25]. سوره اعراف، آیه172.
[26]. الکافی (ط - الإسلامیة)، ج2، ص51. «مَا قُسِمَ فِی النَّاسِ شَیْءٌ أَقَلُ مِنَ الْیَقِینِ»
[27]. سوره نحل, آیه97.
[28]. من لا یحضره الفقیه، ج3، ص561. «ذَکَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص الْجِهَادَ فَقَالَتِ امْرَأَةٌ لِرَسُولِ اللَّهِ ص یَا رَسُولَ اللَّهِ فَمَا لِلنِّسَاءِ مِنْ هَذَا شَیْءٌ فَقَالَ بَلَی لِلْمَرْأَةِ مَا بَیْنَ حَمْلِهَا إِلَی وَضْعِهَا إِلَی فِطَامِهَا مِنَ الْأَجْرِ کَالْمُرَابِطِ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَإِنْ هَلَکَتْ فِیمَا بَیْنَ ذَلِکَ کَانَ لَهَا مِثْلُ مَنْزِلَةِ الشَّهِیدِ»
[29]. سوره ابراهیم, آیه48.